رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 05/08/2025 در همه بخش ها

  1. نام رمان : ردی از یک بغض نام نویسنده: ندای.ی.م ژانر رمان : عاشقانه، درام، اجتماعی، عاشقانه‌ای متفاوت با چاشنی دردهای ناگفته، رنج‌های پنهون، رفاقت، تلاش و عشق واقعی. خلاصه رمان: (همان در آغوش سکوت اما به دلیل اینکه این اسم یک رمان قبلاً بوده وخبر نداشتم الان ب این اسم تغییرش دادم) گاهی وقتا زندگی چیزی بیشتر از اون چیزی که به چشم میاد، داره. یه دختر جوان با دل پر از راز و غم‌های تلخ که هیچ‌وقت کسی نفهمید چطور با گذشته‌ش کنار اومده. شاید همیشه لبخند می‌زنه، شاید همیشه فکر می‌کنی که هیچ مشکلی نداره، ولی در دلش یه داستانِ دردناک پنهانه. داستانی که هیچ‌وقت توی کلمات جا نمیشه. فقط خودش می‌دونه که چه بار سنگینی روی دوشش داره. یک روز، یه درد دندونی باعث میشه بره مطب دندانپزشکی و اونجا یه مرد رو ببینه. مردی که به‌جای اینکه با یه نگاه معمولی از کنارش رد بشه، می‌پرسه: "چرا همیشه اینقدر قوی و بی‌تفاوتی؟" این سوال، شروع یه داستان جدید میشه. مردی که نمی‌خواد فقط یه لبخند از دختر بشنوه، بلکه می‌خواد بدونه واقعاً چی توی دلشه. مردی که عاشق میشه، ولی نمی‌دونه که برای بدست آوردنش، باید از دردی عبور کنه که هیچ‌وقت ندیده. این داستان نه فقط درباره عشق، بلکه درباره آدماییه که همیشه زیر سایه‌ی گذشته‌شون زندگی می‌کنن. درباره‌ی اینکه چطور میشه بعد از یه درد بزرگ، هنوز به زندگی امید داشت. شاید تو هم یکی از اونایی باشی که یه چیزی توی دلشون هست که به هیچ‌کس نگفتن. شاید تو هم عاشق کسی بشی که باور نداره گذشته می‌تونه به آینده شکل بده. این داستان دقیقاً برای تو نوشته شده.
    1 امتیاز
  2. پارت1 صدای استاد بیشتر شبیه لالایی بود تا تدریس! داشت از "سهراب سپهری" می‌گفت، ولی من فقط زل زده بودم به عقربه‌های ساعت که چرا اینقد کند می‌گذره. هلیا که همیشه پایه‌ی شیطنت بود، یه تیکه کاغذ کند و آروم سمت من هل داد. روش نوشته بود: «اگه بگم کلاسو بزنی بریم کافه، چیکار می‌کنی؟» یه لبخند نصفه زدم، زیرش نوشتم: «اول استادو بندازیم بیرون، بعد پایه‌م!» اونم پوزخند زد و تظاهر کرد داره با دقت جزوه می‌نویسه! استاد خسته نباشی بلندی گفت وکلاس تمام شد. کیفمو بستم و آروم گفتم: – «بالاخره نجات پیدا کردیم...» هلیا با خنده گفت: – «تو انگار تو سلول انفرادی بودی!» – «آخه ساعت هشت صبح، با صدای خواب‌آلود درباره‌ی مرگ و فروغ... خودمم دلم خواست بمیرم!» پله‌ها رو با هم اومدیم پایین. من باید می‌رفتم سر کار، هلیا اصرار داشت باهاش بریم یه دور بزنیم. – «امروزو بپیچون بریم یه قهوه بزنیم، تو که فقط کار می‌کنی.» – «نمی‌تونم... شیفتم تنهام، مشتری باشه کی لباس نشون بده؟» ازش جدا شدم و زدم تو پیاده‌رو. هوا یه جور دلنشینی خنک بود، اون‌قدری که دلم خواست چند ثانیه وایستم و فقط نفس بکشم. رسیدم جلوی مغازه، ویترین پر از مانتوهای رنگیِ بهاری بود. یه نفس عمیق کشیدم، یه لبخند نصفه زدم و وارد شدم...
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...