تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 04/15/2025 در پست ها
-
دم عمیقی از هوا میگیرم و با لبخندی مصنوعی میگم: - درب اتاق الناز قفله و کلیدش هم همیشه همراه خودشه زنعمو، بهتون گفته بودم. زنعمو اخمهاش رو تو هم کشید و با لحن مخصوص به خودش گفت؛ - تو کِی گفتی؟ الان دختر عزیزم خسته رسیده چیکار کنه؟ عمو برای جلوگیری از ادامه بحث دست انداخت دور کمر الناز و همونطور که اون رو به سمت پله ها هدایت میکرد گفت: - کسی که تو اتاق نرفته، الناز هم که زمان زیادی از ما دور نبوده پس اتاقش تمیزه؛ نبود هم اینجا اتاق خالی داریم.2 امتیاز
-
ابروهام از تعجب بالا پرید اون دختر مثلاً درس خون هم مشروط شده بود؟ آرون با شیطنت ادامه داد: - شنیدم تو هم مشروط شدی، آره؟ با وحشت نگاهش کردم و با صدایی آروم اما مضطرب گفتم: - وای تو رو خدا به کسی نگی، اگه زن عمو بفهمه کلم رو میکنه. آرون لبخند مهربونی زد و درحالی که پنجه میان موهای قهوهای رنگش میکشید گفت: - نترس، خودت خوب میدونی که من رازدار خوبیام. و چشمکی که در انتهای حرفش زد مرا به خاطرات خوبمان برد. همان روزها که او به بهانهی خریدن کتاب یا گرفتن جزو برای خودش مرا به شهربازی یا سینما میبرد.2 امتیاز
-
آرون هم خندید و بعدش برای چند دقیقه بهم خیره شدیم که دستش رو گذاشت رو زانوش و بلند شد. با تعجب گفتم: ـ میخوای بری؟ لبخندی زد و گفت: ـ الان برم که زنعموت پدرمو در میاره، بهرحال الناز خانوم بعد از سه ماه سختی کشیدن و ارواح کلش درس خوندن داره از شیراز برمیگرده ارواح کلش. از لحنش خندم گرفت و گفتم: ـ با من که حرفی نمیزنه ولی مگه درس نمیخونه اونجا؟ پس برای چی رفته دانشگاه؟ پوزخندی زد و گفت: ـ یجوری میگی انگار اینارو نمیشناسی باران! کلا رفته شیراز پی خوشگذرونی و تفریح. تا اونجا که خبر دارم ترم قبلش مشروط شد و برای شهریه دانشگاه از من پول خواست.2 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
همونطور که انتظار داشتم بالاخره الناز زمان و مکان مناسب خودش رو پیدا کرد و طبق برنامه همیشگیاش موقع چای خوردن با ناز و ادا گفت: - وای مامان نمیدونی چقدر دلم برای همه تنگ شده، دلم میخواد ببینمشون؛ دعوتشون میکنی؟ تهش هم برای عمو چشماش رو گربهای کرد و حالا دوباره منم و یه عالمه کار برای مهمونی... به خدا که اگه ذرهای دلتنگ خانواده باشه، همهاش به خاطر پسر داییشه، زنعمو هم خوب میدونه و حسابی کمکش میکنه.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
°•○● پارت بیست و هشت موهایم را برای بار هزارم از جلوی صورتم کنار زدم. خزر که موفق شد چشمهایم را گیر بیاندازد، اشاره کرد محض رضای خدا تکانی به خودم بدهم و مثل مجسمه، سینهی دیوار نایستم. البته این تحلیل بلند بالای من بود و خزر فقط گفته بود: -بیا دیگه ناهید! دستهایم را روی سینه جمع کردم و بیمیلیام را با بالا انداختن ابرو نشان دادم. خانهی پدرشوهر غزل به اندازه کافی بزرگ بود که فضای کافی برای تمام زنان فامیل وجود داشته باشد. دخترعموهایش ظرف شیرینی و سینی چای را بین مهمانها میگرداندند و مدام سر میچرخاندند تا حواسشان به مهمانهای جدید باشد. زنان میانسال دست میزدند و جوانترها مشغول رقص بودند. عدهای هم خجالتی بودند و باید از دست و پایشان میکشیدی تا راضی به رقص شوند. آهی کشیدم. کاش دیوارها دریده میشدند تا به خانه همسایهشان هم سرک میکشیدم، جایی که مردهای فامیل در آن جمع شده بودند. به عقربههای کُند ساعت نگاه کردم و گوشم را از شدت صدای موسیقی پوشاندم. غزل را دوره کرده بودند و او با آن لباس سنگین، به سختی خودش را تکان میداد. به یاد آوردم چقدر با دیدنم خوشحال شد و در گوشم گفت: -خوشحالم که به حرفم گوش کردی و اومدی. به غزل نگفتم به خاطر او نیست که آبرویم را کف دستم گرفته و به اینجا آمدهام، به گمانم او هم نفهمید. جای خالی حلقه ازدواجم را لمس کردم، پولش را به عنوان هدیه عروسی، به غزل داده و هنوز به جای خالیاش عادت نکرده بودم. خزر نتوانست مرا مجاب کند که رقص بین زنانی که اولین و آخرین بار است میبینمشان، خجالت ندارد، من هم نتوانستم او را ثانیهای کنار خودم بند کنم. -باید برم. -چی میگی؟ نمیشنوم. حرفم را بلندتر از قبل، کنار گوشش فریاد زدم. خزر با تعجب گفت: -تازه اومدی که! چطور میخوای برگردی اصلا؟ سکوت کردم. فکر نمیکردم اصلا بتوانم به عروسی بیایم، برای همین هم فکر بازگشت را نکرده بودم. خدیجه بازوی خزر را گرفت، چیزی در گوشش گفت و او را با خود برد. من ماندم و ترسهایم که به شکل هیولاهایی با صورت حیدر به من خیره شده بودند. لعنت به من! -به غزل گفتم میخوای بری، شوهرش شنید. این شوفره چی بود اسمش؟ آها! ابوالفضل... رفت بگه اون ببرتت. ته مانده خامهی درون دهانم را قورت و سری برای خزر تکان دادم. به شیرینی گاز زدهی رها شده در پیشدستیام اشاره کرد: -ویارت شیرینه؟ گوشه لبم به بالا کشیده شد. تا خواستم جوابش را بدهم، دوستهایش دستش را کشیدند و او برای بار هزارم، شروع به رقص کرد. -غزل با شما کار داره خاله. به دختر ریزهای که گوشه لباسم را در مشت گرفته بود، نگاه کردم. خم شدم و گونهاش را نوازش کردم، حس کردم گندم قد کشیده و مقابلم ایستاده بود. -غزل؟ چشمهای نگرانش را به به من دوخت و ناگهان خودش را در آغوشم انداخت. -باورم نمیشه... بالاخره شد. دستم را روی نگینهای سفید لباسش حرکت دادم تا کمرش را نوازش کنم. اشک به چشمم نیش زد، به سقف نگاه کردم تا فرو نریزد. -خوشبخت میشی عزیزم، من مطمئنم. همان قدر که به تیرهبختی خود اطمینان داشتم، به خوشبختی غزل هم مطمئن بودم. تاجش را که کج شده بود، روی سرش مرتب کردم. -کاش بیشتر میموندی. سرم را خم کردم تا موهایم جلوی چشمهایم بریزند و غزل گریهام را نبیند. دستهای سردش را فشردم، زندگی خودم را برای. او نمیخواستم. -زندگی خیلی سخت و بیرحمه غزل. انگار خنده که میکنی، لجش میگیره... صورتش که همرنگ دیوار پشت سرم شد، متوجه شدم این چیزی نبود که یک زن در شب عروسیاش باید بشنود. -ولی همه اینها واسه آدمهای عادیه، تو که عادی نیستی... عاشقی. دنیا به آدمای عاشق آسونتر میگیره. آغوش آخر را بیشتر از قبل طول دادم، صورتم خیس شده بود. خوشبخت باشید را بلند گفتم و بدون نگاه دیگری به غزل، برگشتم و با قدمهای بلند از آنجا دور شدم. خودم را درون اتاق انداختم و وقتی دیدم کسی آنجا نیست، هقهقم را آزاد کردم. ادامه رمان در تلگرام: hany_pary1 امتیاز
-
بعد از رفتن عمو زن عمو چشم غرهای به من رفت و به سمت آشپزخونه به راه افتاد. نفسم رو با کلافگی فوت کردم. میدونستم که حالا و با وجود الناز اوضاع برام سختتر میشه و باز این رو هم میدونستم که چارهای جز تحمل ندارم. - باران بیا چایی دم کن. با صدای زن عمو از فکر بیرون اومدم و با گفتن نچی که اوج کلافگیم رو میرسوند به سمت آشپزخونه رفتم تا برای دختر عموی عزیزم چای دم کنم.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
با لبخندی از اتاقم بیرون رفت. بارها سعی کرده بود که به صورت غیر مستقیم عشقش رو بهم ابراز کنه اما من مدام بحث رو عوض میکردم چون آرون و فقط به چشم برادر میدیدم. اونم بعد از یه مدت دیگه به روی خودش نیورد اما هیچوقت هم رفتارش رو با من تغییر نداد. یه دو ساعتی گذشت که با شادی زنعمو از رو تختم بلند شدم و فهمیدم که عمو رفته دنبال ترمینال و با الناز برگشتن خونه. رفتم پایین تا بهش خوشآمد بگم و بغلش کنم اما اون مثل همیشه با بی روحی فقط دستشو دراز کرد. عمو رو بهش با احمدی گفت: ـ دخترم این چه وضعه سلام علیک گردنه؟ تا رفت چیزی بگه، زنعمو محکم بغلش کرد و رو به عمو گفت: ـ رضا دخترم رو اینقدر اذیت نکن، تازه برگشته خستست قربونش برم. بعد صورت الناز رو بوسید و رو به من با لحن جدی پرسید: ـ اتاق الناز آمادست دیگه باران؟1 امتیاز
-
آرام و با تردید سمت عمارت قدم برمیداشت. مرد ناشناس همچنان مشغول صحبت با سامان بود و صدای ضعیفی از صحبتشان به گوشش میرسید و حدس میزد که مشغول جروبحث باشند. کمی جلوتر رفت، صورت مرد که روبهروی سامانی که پشت به او ایستاده بود کمکم برایش واضح شد. با دیدنش آن هم جلوی عمارت قدمهایش سست شد. او دیگر آنجا چه میکرد؟! مگر حالا نباید در کمپ به سر میبرد؟ اصلاً او آدرس این عمارت را از کجا پیدا کرده بود؟! کلافه از سؤالات بیپایانی که در فکرش میگذشت به قدمهایش سرعت داد. نمیدانست قادر آنجا چه میکند، اما حس خوبی هم از دیدنش نداشت. وجود قادر در زندگیاش همیشه با دردسر همراه بود و نمیخواست که دردسرهایش اینبار سامان یا احتشام را درگیر کند. نزدیکشان که شد با اخم از قادری که زودتر از سامان متوجهی آمدنش شدهبود پرسید: - تو اینجا چیکار میکنی؟! سامان سر به سمتش چرخاند و پرسید: - شما همدیگه رو میشناسین؟ قدمی به سامان نزدیک شد و آرام لب زد: - بابای پرهامه. بعد با صدای بلندتری ادامه داد: - پرهام توی ماشین مونده اگه بیدار بشه تنهایی میترسه؛ میشه برین پیشش؟ سامان انگار از نگاهش خواند که میخواهد با قادر تنها صحبت کند و سر تکان داد و به سمت ماشینش که کمی دورتر پارک شده بود رفت. با رفتن سامان نگاهش را دوباره به قادر دوخت. از روزی که در کمپ دیده بودش چاقتر شده و رنگ به صورتش برگشته بود. - برای چی اومدی اینجا؟ قادر بیآنکه جوابش را بدهد پرسید: - چرا هرچی بهت زنگ زدم جوابم رو ندادی؟ دستی به صورتش کشید. سیمکارتش را از ترس تماسِ داوودی عوض کرده بود و فراموش کرده بود شمارهی جدیدش را به کمپی که قادر در آن بستری بود بدهد تا اگر خواست با او تماس بگیرد، اما لزومی نمیدید که جوابش را بدهد. - آدرس اینجا رو چجوری پیدا کردی؟ قادر نیشخندی زد و جواب داد: - پیدا کردن آدرس آدمی به شهرت علیرضا احتشام کاری نداره. با حرص دندان روی هم فشرد و غرید: - چرا اومدی اینجا؟ قادر ابرو بالا پراند. - نمیخوای بهخاطر ترخیصم از کمپ بهم تبریک بگی؟ پوزخند عصبی زد و دست به سینه ایستاد. - مگه بهخاطر من ترک کردی که حالا از من تبریک میخوای؟! قادر قدمی به سمتش برداشت و باعث شد قدم پیش آمدهاش را با قدمی رو به عقب جبران کند. از نزدیک بودن به قادر حس خوبی نداشت؛ تقریباً تمام دفعاتی که رو در رو و اینطور نزدیک به هم صحبت کرده بودند به کتک خوردنش از قادر منجر شده بود. قادر آرامتر گفت: - من بهخاطر تو و پرهام ترک کردم. نفس عمیقی کشید. حتی مطمئن نبود قادر کاملاً مواد را کنار گذاشته باشد که اینطور منتش را بر سرشان میگذاشت. - فکر نمیکنی این کمترین کاری بود که میتونستی برای بچهات انجام بدی؟ قادر سر تکان داد. از تأییدش کجخندی زد؛ خوب بود که این یک حرفش را قبول داشت. @QAZAL1 امتیاز
-
نگاه از پرهامی که روی صندلی عقب به خواب رفته بود گرفت و شقیقههایش را با سرانگشتانش فشرد. دستانش را تا روی استخوانهای فکش امتداد داد. بیشتر از هر چیز از سؤال و جوابهای دوقلوها خسته بود و سرش به حد انفجار درد میکرد. سرش را به پشتیِ صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. خسته بود، اما خستگیاش به خندهها و خوشحالیِ برادرش میارزید. نفسش را کلافه بیرون داد. حالا منظور سامان از این که گفته بود «آرزو میکردی که ای کاش دوقلوها را هرگز ندیده بودی.» را درک میکرد. - سرت درد میکنه؟ چشم باز کرد و بیآنکه تغییری در نحوهی نشستنش بدهد از گوشهی چشم به سامان نگاه کرد. - نه بیشتر از فکم. سامان لبخند خستهای زد. - باز خوبه که کنجکاویشون برطرف شد. از تیر کشیدن شقیقهایش اخم در هم کرد و بیحوصله غر زد: - اگه برطرف نشده باشه هم من دیگه قصد جواب دادن به سؤالاتشون رو ندارم. سامان سرش را با تأسف تکان داد و گفت: - حق داری؛ اون دوتا همیشه یه دنیا سؤال واسه پرسیدن دارن. داخل کوچه که پیچیدند متوجه نگاه اخمآلود و دقیق سامان به نقطهای شد. - اون کیه دم در خونه وایساده؟ صاف روی صندلی نشست و به روبهرو نگاه کرد. یک مرد کنار درِ عمارت ایستاده و منتظر کسی یا چیزی بهنظر میرسید. چشم ریز کرد و با دقت نگاهش کرد، اما از آن فاصله و در تاریک و روشنیِ کوچه چیزی از چهرهاش دیده نمیشد. سامان ماشین را کمی مانده به در عمارت پارک کرد و درحالی که در را باز میکرد تا پیاده شود گفت: - تو همینجا باش، من میرم ببینم کیه دم در وایساده. سر تکان داد و دوباره نگاهش را به مردی که قد و قامتش عجیب آشنا بود دوخت. سامان جلو رفت و مشغول صحبت با مرد شد. نفسش را عمیق بیرون داد و با کلافگی روی صندلیاش جابهجا شد. کاش حداقل میتوانست چهرهی مرد را ببیند تا بفهمد کیست و چگونه سامان را این همه مدت مشغول صحبت کردهاست. صحبتشان که طولانی شد تصمیم گرفت پیاده شود و خودش از ماجرا سردر بیاورد. میترسید باز دردسر جدیدی برای سامان یا احتشام درست شده باشد. دستهی کیف را روی شانهاش انداخت و نیمنگاهی سمت پرهام انداخت. از خواب بودن پسرک که مطمئن شد در را باز کرد، از ماشین پیاده شد و به سمت عمارت قدم برداشت.1 امتیاز
-
عزیزم نمیشه یه عکس دیگه بفرستی این عکست کیفیتش پایینه1 امتیاز
-
به سختی لبخندم رو حفظ کردم و گفتم: - مگه همسن منه که سر به سرم بذاره. دستش رو تکیه گاهش کرد و گفت: - راست میگی مگه بچهاس که سر به سرت بذاره؟ اون فقط یکم به صورت هدفمند عذابت میده؛ نه؟ با خنده مصنوعی سمت کتابخونه کوچیکم میرم و برای عوض کردن بحث کتابی که دفعه قبل برام آورده بود رو برمیدارم و میگم: - تمومش کردم، داستان خیلی جالبی داشت ولی هر چقدر بالا پایینش کردم نتونستم چیزی که خواستی رو پیدا کنم؛ جدیدا سوالای سخت طرح میکنی.1 امتیاز
-
درود، رمان ایدهی نسبتا مناسبی داره اما به شدت دیالوگ محور هست. همچنین کمبود توصیفات و فضای سازی در رمان شدیدا هویداست. متاسفانه شرایط انتقال به تالار برتر رو نداره.1 امتیاز
-
درود رمان شما به تالار مورد تایید مدیران منتقل شد. لطفا مشکلات ویراستاری رو حتما درست کنید. همچنین اندکی منطق داستان به دور هست.1 امتیاز
-
@ماسو عزیزم این رو شما زحمت میکشید لطفا1 امتیاز
-
- عجب اشتباهی کردم قبول کردم این دو تا هم باهامون بیان! نگاه از سونیا و کیانا که جلوتر از آنها سمت ورودیِ شهربازی میرفتند گرفت و به سامانی که کلافه و عصبی بهنظر میرسید نگاه کرد. - زیاد بهشون نمیاد که افسرده شده باشن. سامان پوزخند زد. - این دو تا اعجوبه افسردگی نمیدونن چیه. کمی منومن کرد: - اممم... از این که دربارهی آقای احتشام پرسیدن ناراحت شدین؟ سامان با دستش فشاری به پیشانیاش آورد. سامان هم مثل او این روزها به هم ریختهتر از هر زمانی بود، اما سعی میکرد خودش را خونسرد نشان دهد. - این دو تا همیشه خوب بلدن چجوری برن روی اعصاب بقیه؛ واقعاً نمیفهمم عمه چجوری شیطنت این دو تا رو تحمل میکنه؟! آرام خندید. برعکس سامان در نظر او شیطنت دخترها آنقدرها هم آزاردهنده نبود. - شیطنت توی ذات همهی دخترهای به این سن و سال هست. سامان کجخندی زد و با حرص و زیرلب گفت: - چه عالی! با سرانگشتان دست آزادش موهایش را زیر شال مشکی رنگش فرستاد. سامان را درک میکرد؛ خودش هم مثل او در بحبوحهی مشکلاتش اعصابش بهشدت ضعیف میشد و کوچکترین چیزی اعصابش را تحریک میکرد. - آبجی؟! نگاهش را به پرهام دوخت و لب زد: - جانم؟ پرهام آرام و با خجالت به جایی اشاره کرد و گفت: - میشه بریم اون دستگاهه رو سوار بشیم؟ رد نگاهش را که گرفت به تابِ گردانی که مردم را میان زمین و آسمان میچرخاند رسید. جای او سامان جواب داد: - بله که میشه؛ فقط قبلش باید بریم بلیط بخریم. در همین لحظه سونیا و کیانا هم به سمتشان آمدند. - میگما بیاین بریم تاب گردون سوار بشیم. سامان چشم درشت کرد و زیرلب گفت: - واقعاً که سلیقهشون با سلیقهی یه بچهی چهارساله یکیه! اینبار نتوانست خودش را کنترل کند و به خنده افتاد. از خندهی او سامان لبخند زد. نگاه هاج و واج دخترها را که دید دستی دور دهانش کشید تا خندهاش را کنترل کند. - وا! تاب گردون سوارشدنِ ما خنده داره؟ با سرفهی کوتاهی خندهاش را کنترل کرد. نمیخواست دخترها را ناراحت کند، اما لحن جدی و مخلوط با حرصِ سامان به قدری بانمک بود که نمیتوانست خندهاش را کنترل کند. لبخند محوی زد و جواب داد: - نه عزیزم؛ یاد یه چیزی افتادم خندهام گرفت. کیانا مشتاقانه گفت: - خب برای ما هم تعریف کن. نگاه ملتمسش را به سامان دوخت. مطمئناً حالا اگر سودی کنارش بود میتوانست یک داستان از خودش بسازد، اما او در آن لحظه هیچ چیزی به ذهنش نمیرسید. - من... چیزه... خب... . سامان که تقلایش را دید میان حرفش پرید و درحالی که سمت باجهی بلیط فروشی میرفت گفت: - جای این حرفها بیاین برین تو صف تا من بلیط بگیرم. @QAZAL1 امتیاز
-
دستانش را دور پرهام حلقه کرده بود. پسرک با حضور دخترها غریبگی میکرد و مثل همیشه به آغوش او پناه برده بود. خودش هم کمی غریبگی میکرد، اما دخترها برعکس او و پرهام طوری راحت رفتار میکردند که انگار چندین سال است او را میشناسند. - میگما پریجون تو چند سالته؟ سامان پریجون غلیظی که یکی از دخترها گفتهبود را با غیض زیرلب تکرار کرد. لب گزید تا از حرص خوردن سامان نخندد. نیمنگاهی سمت دختری که سؤال کرده بود انداخت؛ هنوز هم نمیتوانست تشخیص بدهد که کدام یکی سونیا و کدام یکی کیانا است و لباسهای همشکل و همرنگشان هم به این سردرگمی دامن میزد. - من بیست و سه سالمه. دختر «هومی» کشید. - پس پنج سال از من و کیانا بزرگتری. آرام و بیهدف سر تکان داد. با اینکه اندام کشیده و قد بلند دخترها کمی سن و سالشان را بیشتر نشان میداد، اما رفتار کودکانه و شیطنتشان خود نشان دهندهی سن و سال کمشان بود. گرچه که او در همین سن و سال هم با وجود شرایطش شیطنتی نداشت، ولی خوب میتوانست از روی رفتار آدمها سن و سالشان را تخمین بزند. دختری که پشت سرش روی صندلی عقب نشسته و طبق گفتهی خودش قُل بزرگتر یا همان سونیا بود خودش را کمی جلو کشید و پرسید: - راستی پریجون تو چطوری دایی رو پیدا کردی؟ کیانا حرف خواهرش را ادامه داد: - اون هم بعد از این همه سال! نگاه مرددی سمت سامان انداخت. نمیدانست در جواب آنها چه باید بگوید. پلک بستن سامان را که دید با منومن جواب داد: - من... راستش... خب من توی خونهی آقای احتشام کار میکردم و... یه روز عکسهای مادرم رو دیدم و فهمیدم که... که آقای احتشام پدرمه. سونیا باز پرسید: - چرا میگی آقای احتشام اون که الان دیگه بابای توئه؟ هنوز جوابی به سؤال سونیا نداده بود که کیانا سمت سامان خم شد و پرسید: - راستی دایی رو هنوز آزاد نکردن؟ لب به دندان گرفت و نگاهش را به سامان دوخت. دخترها ماجرای به زندان افتادن احتشام را هم میدانستند؟! سامان سر بالا انداخت و کیانا غر زد: - آخه این چه سوءتفاهمیه که بهخاطرش دایی رو این همه مدت انداختن زندان؟ با خجالت سرش را پایین انداخت. نمیدانست عاطفه تا چه حد از ماجرا با خبر است و نگران بود که بعد از فهمیدن ماجرا دیگر میان این خانواده جایی نداشته باشد. سامان هم انگار از سؤالات دوقلوها کلافه شده بود که غرید: - میشه بس کنین؟!1 امتیاز
-
حالا علاوه بر کاری که خودش با زندگیِ احتشام کرده بود باید شرمندگیِ پنهانکاریهای مادرش را هم به دوش میکشید انگار. چشم بست و پیشانیاش را به شانهی لاغر و ظریفِ عاطفه چسباند. لمس آغوشش خوب بود و دستانی که سرش را نوازش میکرد مادرانه بود. هنوز در حال و هوای خودش بود که صدای ناز و ظریفِ یکی از دخترها در گوشش پیچید. - آروم باش تو رو خدا مامان، باز حالت بد میشهها! چشم باز کرد و از روی شانهی عاطفه به دخترانش که پشت سرش ایستاده و با نگرانی نگاهش میکردند نگاه کرد. لبخند تلخی زد و از آغوش عاطفه بیرون آمد. عاطفه هم لبخندی به چهرهاش پاشید. حالا که او را از آن فاصله میدید متوجه رنگ و روی پریده و ابروهای به شدت کمپشت شدهاش شد، دلش گرفت و از ذهنش گذشت که مادرش حتی فرصت شیمی درمانی را هم پیدا نکرده بود. عاطفه پشت دستش را نوازش کرد و درحالی که همچنان اشک در چشمانش حلقه بسته بود گفت: - خیلی خوشحالم که علیرضا بلاخره به آرزوش رسید؛ نمیدونی چقدر دوست داشت که یه دختر داشته باشه. لبش را به دندانش گرفت تا اشک نریزد. این دیدار نباید اینقدر تلخ میشد. - مامانجان میشه اجازه بدین ما هم این عزیز دردونهی خان داییمون رو ببینیم؟ از لحن شیطنتبارِ یکی از دخترها لبخند به لبش نشست. عاطفه هم خندید و از جلوی او کنار رفت و دخترها فرصت کردند نزدیکش شوند و یک دور سرتاپایش را آنالیز کنند. از نگاه موشکافانهشان خجالت کشید و سربهزیر انداخت. از ذهنش گذشت که کاش دخترها هم مثل مادرشان به همین راحتی او را بپذیرند. هنوز غرق در فکر بود که دست ظریفی جلویش قرار گرفت. با تعجب سر بلند کرد و به دختری که روبهرویش ایستاده و با لبخند مهربانی خیرهاش شده بود نگاه کرد. - من سونیام. اشارهای به دختری که در کنارش و کمی عقبتر از او ایستاده بود کرد و ادامه داد: - اون هم قُل من کیاناس. دختر کیانا نام با حرف او اخم در هم کرد و غرید: - من خودم زبون دارم، لازم نیست تو من رو معرفی کنی. سونیا هم مثل خودش اخم کرد و گفت: - دوست داشتم. کیانا آمد بحث را ادامه بدهد که عاطفه رو به هر دو تشر زد: - بس کنین؛ زشته دخترها! کیانا ناراضی به مادرش نگاه کرد و گفت: - خب من خودم میتونم اسم خودم رو بگم لازم نکرده این من رو معرفی کنه! از لحن کودکانهاش آرام خندید. به چهرهی دخترها نمیآمد که بیشتر از بیست سال سن داشتهباشند و این رفتار برای آن دو عادی بهنظر میرسید. سونیا هم لب برچید و گفت: - اِ مامان ببین با من چجوری حرف میزنه؟ ناسلامتی من از تو بزرگترم ها! کیانا تابی به سر و گردنش داد و با تمسخر گفت: - هه بزرگتر؟ همون پنج دقیقه رو میگی دیگه؟ نگاه ملتمسانهای به سامان انداخت. بهنظر نمیرسید که دخترها قصد اتمام بحث را داشته باشند. - بله؛ چه پنج دقیقه چه پنج سال، به هر حال من از تو بزرگترم پس باید به حرفم گوش بدی. سامان میان بحث آن دو پرید و با کلافگی گفت: - دخترها امکانش هست برید و توی ماشین به بحث جذابتون ادامه بدین؟1 امتیاز
-
کمی بعد داخل کوچهای پیچیدند و سامان ماشین را روبهروی آپارتمان بزرگ و بلندی متوقف کرد. - اینجاس؟ سامان سر تکان داد و گفت: - آره؛ خونهی عمه عاطفهاس. قبل از اینکه بهخاطر کار شوهرش برن شیراز اینجا زندگی میکردن. پس از آن در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. از پنجره نگاهی به سامان که با موبایلش مشغول شده بود انداخت. برای ماندن یا پایین رفتن از ماشین مردد بود، اما در آخر تصمیم گرفت که پیاده شود. شاید یک رویاروییِ محترمانه میتوانست به بهتر شدن طرز فکر دوقلوها نسبت به او کمک کند. دست پرهام را گرفت و کمکش کرد که پیاده شود و در همان حال صدای صحبت سامان با موبایلش را هم میشنید. - نه دیگه عمهجان بالا نمیایم؛ فقط دخترها رو بفرست پایین تا راه بیوفتیم. در را بست و کنار سامان به بدنهی ماشین تکیه زد. - باشه منتظریم؛ خداحافظ. سامان که تماس را قطع کرد سمتش چرخید و پرسید: - دارن میان؟ سامان سر تکان داد. دست کوچک پرهام را محکمتر گرفت و نفس عمیقی کشید. هر چه که بیشتر میگذشت اضطراب او هم بیشتر میشد. سامان سمت او که لبش را به دندان گرفته بود چرخید و پرسید: - خوبی؟ سرش را تکان داد و سعی کرد لبخند بزند. - کمی نگرانم. سامان نگاهش را بیهدف به پنجرههای آپارتمان پیش رویشان دوخت. - نگران نباش؛ سونیا و کیانا دخترهای زودجوش و خوبیان، حالا میان و میبینیشون. اونوقت آرزو میکنی که ای کاش هیچوقت نمیدیدیشون. با این که از حرفهای سامان زیاد سر در نیاورده بود، اما ترجیح داد حرفی نزند و در سکوت با نگرانیهایش مقابله کند. با صدای باز شدن در آپارتمان سر بلند کرد و نگاهش را به دو دختر جوان و عاطفهای که از در بیرون میآمدند دوخت. - چه عجب! نگاهی به سامان انداخت و همراه با او چند قدم به جلو برداشت تا زودتر به عاطفه و دخترها برسند. با نزدیکتر شدنشان نگاهش را معطوف دو دختری که کاملاً شبیه به هم بودند کرد. چشمان قهوهایِ مورب، ابروهای باریک و پوست گندمگونشان در کنار آن مانتوهای عباییِ بلند و روسریهایی که مدل لبنانی بسته شده بودند از آن دو چهرههایی با جاذبهی شرقی و زیباییِ عربی ساخته بود. عاطفه و دخترها به آنها رسیدند و پیش از آنکه حرفی جز سلام بینشان رد و بدل شود، عاطفه سمت او که با دیدن دخترها معذب کناری ایستاده بود رفت و بهطور ناگهانی در آغوشش کشید. انتظار این رفتار را نداشت و همین باعث شده بود که مات و مبهوت بماند، اما به خودش که آمد دستان لرزان از اضطرابش را دور تن ظریف عاطفه حلقه کرد. حرفهایی که عاطفه کنار گوشش با صدای بغضآلود میگفت خراش بر دلش میانداخت. - تو کجا بودی تا حالا عزیزم؟ کجا بودی که داداشم این همه سال تو حسرت از دست رفتن بچهاش سوخت؟ بغض گلویش را گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد.1 امتیاز
-
صفحهی هجدهم امروز هم با لرزش دست برایت مینویسم. اما اینبار کمی فرق دارد. از صفحات قبل بدخط تر و خیس تر است. آخه عزیز من، کجا بودی امروز؟ برای هرس کردن بید مجنون ما آمده بودند. میخواستند شاخههای خاطراتمان را کوتاه کنند. هرکاری کردم موفق نشدم جلوی آن مردان بایستم. پیرمرد مهربان پارکبان، از او نیز خواهش کردم، تنها به خانه زنگ زد برای بردن من! دیگر فقط پیرمرد پارکبان بود، چیزی از مهربانی درونی اش پیدا نبود. التماس کردم، اشک ریختم، با هزار دلیل توضیح دادم این درخت شاخه اضافهای ندارد، وجود تک تک این شاخهها دوام نفسهای من است. زدند، با قیچیهای بزرگ به جان بید مجنون عزیزم افتادند. مادر و برادرم نگذاشتند بیش از این آنجا بمانم اما تا زمانی که ماشین دور شود و پارک از تیررس نگاهم خارج شود دردناک ترین لحظات عمرم را به چشم دیدم. بیانصافها زدند. بدون حتی لحظهای مکث، بدون ذرهای تردید... شاخه شاخه خاطراتمان بر روی زمین فرو میریخت. احساس میکنم بندی متصل به قلبم پاره شد. به گمانم دیگر چیز زیادی باقی نمانده. اگر این پایان من نیست پس چیست؟1 امتیاز
-
پوزخندی زد و گفت: - یه دختر فقیر و بیچاره رو چه به طلا و جواهرات؟! تلخندی زد و ادامه داد: - این رو قادر گفت، اونموقع که به زور از گردنم درش آورد تا ببره بفروشتش و اون رو خرج مواد خودش و رفیقهاش بکنه. نگاهی به سامان که مات و مغموم ماندهبود انداخت و به تلخی گفت: - میبینین؟ ته تموم خاطرههای من تلخه، ولی اگه مادرم دروغ نگفته بود و همه چیز رو اول از آقای احتشام و بعد هم از من پنهون نکرده بود همه چیز با الان فرق میکرد. کاش حداقل مادرم بود تا ازش بپرسم دلیل این پنهون کاریها و دروغهاش چی بوده! صورتش را با دو دستش پوشاند و نفسش را با ناراحتی بیرون داد. کاش حداقل میدانست که دلایل مادرش برای این پنهان کاریها چه بوده، آنوقت شاید میتوانست با کاری که او کرده بود کنار بیاید. - چرا با این که حقیقت رو فهمیدی بازم به بابا میگی احتشام؟ چرا بهش نمیگی بابا یا پدر یا مثل این دخترهای لوس ددی؟ هوم؟ لبخند محوی زد. پدر؟ واژهی غریبی بود؛ او حتی قادر را هم هرگز پدر صدا نکرده بود. با ناراحتی جواب داد: - آخه سختمه، عادت ندارم بابا صداشون کنم. سامان شانه بالا انداخت و گفت: - خب تمرین کن، تا وقتی که برگرده خونه وقت داری. بهنظرم این حق رو داره دختری که تموم مدت آرزوی دیدنش رو داشته بابا صداش کنه. به آرامی سرش را تکان داد. در نظر خودش هم احتشام این حق را داشت؛ حداقل بهجبران کاری که خودش و مادرش با زندگی این مرد کرده بودند میتوانست او را به آرزوی دختر داشتنش برساند. *** سامان از داخل آینهی جلو نگاهی به پرهام که روی صندلی عقب تکانتکان میخورد و برای خودش شعر میخواند انداخت و گفت: - کمربندت رو ببند پسر خوب؛ ترمز بگیرم میوفتیها. پرهام زیر لب غر زد: - آخه تنگه. لبخندی به نقنقهای پسرک زد. سر که به روبهرو چرخاند و نگاهش به مسیر ناآشنا افتاد، سمت سامان چرخید و پرسید: - کجا داریم میریم؟ سامان هم نیمنگاهی سمت او انداخت. - داریم میریم دنبال دوقلوها. با تعجب ابرو بالا پراند. - دوقلوها؟! سامان با تکانِ سرش جواب داد: - آره؛ سونیا و کیانا دخترهای عمه عاطفهان؛ عمه برای درمان از شیراز اومده تهران، اون زلزلهها هم همراهش اومدن. با تردید پرسید: - اونها هم قراره با ما بیان شهربازی؟ سامان باز هم سر تکان داد. - آره عمه عاطفه ازم خواست حالا که داریم میریم بیرون اونها رو هم با خودمون ببریم یه آب و هوایی عوض کنن. انگار بهخاطر وضعیت عمه افسرده شدن. انگشتانش را در هم پیچاند. نمیدانست قرار است با چه هویتی با دخترعمههایی که نمیشناختشان روبهرو شود. - خب، الان به اونها دربارهی من چی میخواین بگین؟ میخواین بگین من کیام که با شما و آقای احتشام زندگی میکنم؟! سامان لبخندی به رویش پاشید و با اطمینان پلک روی هم گذاشت. - نگران نباش اونها همه چیز رو میدونن. با چشمان گشاد شده از تعجب نگاهش کرد. انتظارش را نداشت کسی جز خودش و افراد آن خانه ماجراهای اتفاق افتاده را بدانند. - همه چیز رو میدونن؟! سامان نفسش را عمیق بیرون داد. - آره؛ بابا به عمه گفتهبود که دخترش رو پیدا کرده و اون دختر تویی؛ فکر نمیکنم عمه تونسته باشه از دوقلوهای زبلش این موضوع رو پنهون کنه. با این حرف سامان بیشتر مضطرب شد. یعنی آنها حالا دربارهاش چه فکری میکردند؟! با این که قبلاً حرف دیگران برایش اهمیتی نداشت، اما این روزها انگار طرز فکرِ افراد دور و اطرافِ احتشام برایش مهم شده بود.1 امتیاز
-
لبخند تلخی زد. این یک خاطرهاش را خوب در حافظهاش ذخیره کرده بود. - بهنظرم عشق مقدستر از چیزیه که بشه اسمش رو روی هر احساسی گذاشت، اما اگه منظورتون اینه که تا حالا از کسی خوشم اومده؟ باید بگم بله. سامان کجخندی زد. - جداً؟ خب تعریف کن ببینم سلیقهات چطور بوده؟ سربهزیر انداخت و خندهی آرامی کرد. - سلیقهام؟ خب این موضوع برای چند سال قبله؛ اونموقع فقط دوازده سالم بود. نیمنگاهی به چشمان کنجکاو سامان انداخت و دوباره نگاهش را به فنجان چایش دوخت. انگار که آن سالها داشت در ذهنش جان میگرفت. - اونموقعها که مادرم برای تمیزکاری میرفت توی خونهیمردم منم گاهی باهاش میرفتم و کمکش میکردم. یکی از اونهایی که میرفتیم خونهاش یه زن و مرد بودن که یه پسر شونزده، هیفده ساله به اسم حامد داشتن. مادرم به اون پسر خیلی محبت میکرد و حامد هم مادرم رو مامان صدا میکرد؛ میگفت مادر خودش برای این که احساس پیری نکنه بهش اجازه نمیده که اون رو مامان صدا کنه. من ازش خوشم نمیومد؛ فکر میکردم میخواد مادرم رو با من شریک بشه، اما وقتی مهربونی و محبتهاش رو دیدم دیگه ازش بدم نمیومد. اون برعکس پدر و مادرش خیلی خوب و مهربون بود؛ اون تنها کسی بود که توی روز تولدم بهم کادو داد. چشمانش را بست و با یادآوری صورت معصوم و چشمان سبز و زیبای حامد لبخند زد. - یه گردنبند اللّٰه داشت که همیشه توی گردنش بود؛ روز تولدم اون رو بهم هدیه داد. گاهی هم کتابهایی که خودش خوندهبود رو بهم قرض میداد تا من هم بخونم. سامان خودش را کمی جلو کشید و پرسید: - خب؛ بعدش چیشد؟ نفسش را آهمانند بیرون داد. به قسمت سخت و تلخ ماجرا رسیده بود. - چندوقت بعد آقای محبی، پدر حامد مدعی شد که مادرم از کیفش پول دزدیده. به من و مادرم گفت یا خودمون از خونهاش میریم بیرون یا زنگ میزنه به پلیس. به مادرم گفتم بذار زنگ بزنه به پلیس اونوقت بهش ثابت میشه که ما پولهاش رو برنداشتیم، اما مادرم گفت «این آدمها اینقدر قدرت دارن که حتی میتونن ما رو بهخاطر گناه نکرده هم بندازن زندان.» از اون به بعد یه کینهی بزرگ از آدمهای پولدار اومد تو دلم؛ فکر میکردم همشون یه مشت آدم مغرور و از خودراضیان و دلم میخواست همشون مثل ما طعم فقر و بیپولی رو بچشن. برای همین هم اون روزها که برای داروها و درمان مادرم به پول نیاز داشتم پیشنهاد دوستم برای دزدی از مردهای پولدار رو قبول کردم. سامان اخم محوی کرد و پرسید: - پس اون گردنبند الان کجاست؟ تا حالا تو گردنت ندیدمش.1 امتیاز
-
لبخند تلخی زد. تفاهم مادرش با احتشام انگار بیش از اینها بود. فقط نمیفهمید چه چیزی مادرش را با آنهمه عشق و علاقه وادار کرده بود تا اینچنین دروغ بگوید و زندگی او و احتشام را به بازی بگیرد؟! سرش را با تأسف تکان داد و با ناراحتی گفت: - هنوز هم باورم نمیشه که مادرم این همه بهم دروغ گفته باشه. با بغض ادامه داد: - اصلاً نمیفهمم چی باعث شد که مادرم اینطوری زندگی خودش و آقای احتشام رو خراب کنه! سامان سر پایین انداخت و با کمی مکث گفت: - آدمها گاهی تصمیمهای عجیبی میگیرن؛ تصمیماتی که شاید اون لحظه در نظرشون بهترین کار بوده. پشت هم پلک زد تا اشکهایش سرازیر نشود. از این حالِ خودش که اینقدر زود اشکش در میآمد متنفر بود، اما مشکلات کاری با او کرده بود که دیگر نمیتوانست غمهایش را توی دلش نگه دارد. - یعنی این پنهانکاریها، این دروغ گفتنها بهترین کار بوده؟ سامان به نشانهی نه سرش را تکان داد. - از نظر من و تو شاید اینطور نبوده، اما مطمئناً از نظر مادرت بهترین کاری بوده که توی اون شرایط میتونسته انجام بده. سرش را میان دستانش گرفت و فشرد. حالا علاوه بر بیخوابی سردرد هم به سراغش آمدهبود. - اگه از همون اول حقیقت رو گفته بود خیلی چیزها عوض میشد؛ کمترینش این بود که من دزد نمیشدم. سامان نگاهش را در صورتش چرخی داد و گفت: - توی زندگی همهی ما اتفاقات بد و خوب زیادی افتاده، اتفاقهایی که اگه نمیوفتاد شاید زندگی الانمون یه جور دیگه بود، اما حالا اون اتفاقها افتاده و ما نمیتونیم چیزی که گذشته رو تغییر بدیم؛ پس بهتره جای حسرت خوردن سعی کنیم باهاشون کنار بیایم. آرام سر تکان داد؛ شاید حق با سامان بود. به هر حال که حسرت خوردن و سرزنش کردن مادرش چیزی را عوض نمیکرد. سامان فنجان چایش را برداشت و با لذت عطرش را بویید. - اوووم! من عاشق بوی بیدمشکم. نگاهی به فنجان انداخت. مطمئن بود که چایها پس از اینهمه مدت سرد شدهاند. - چاییتون سرد شده؛ بدین عوضش کنم. سامان سر بالا انداخت و گفت: - لازم نیست. چای رو که حتماً نباید خورد؛ گاهی میشه از عطرش لذت برد، گاهی میشه نگاهش کرد و خستگی رو از یاد برد و گاهی هم میشه به بهونهی خوردن یه فنجون چای نشست و حرف زد. لبهایش به لبخندی کش آمد. حرفهای سامان گاهی عجیب دلپذیر بود. با همان لبخند گفت: - حرف؟ سامان شانه بالا انداخت. - یه حرف، یه خاطره. نگاهی سمتش انداخت. - اما خاطرههای من همش تلخه. سامان متعجب نگاهش کرد و گفت: - بهنظرم داری بیانصافی میکنی، مطمئنم تو هم خاطرههای قشنگ و شیرینی داری، مثلاً... مثلاً بگو تا حالا عاشق شدی یا نه؟0 امتیاز