رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. QAZAL

    QAZAL

    کاربر فعال


    • امتیاز

      7

    • تعداد ارسال ها

      407


  2. shirin_s

    shirin_s

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      29


  3. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      265


  4. آتناملازاده

    آتناملازاده

    عضو ویژه


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      72


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 04/14/2025 در پست ها

  1. با صدای محکم بسته شدن در فهمیدم که خودشه. با صدای بلند رو به زنعمو گفت: ـ باز چه خبره که منو کشوندی اینجا؟ زنعمو با یه لحن مهربونی گفت: ـ خب پسرم دلم برات تنگ شده، چرا با من اینجوری رفتار میکنی؟ آرون بدون توجه به حرفش گفت: ـ باران کجاست؟ زنعمو صداشو یکم برد بالا و گفت: ـ بعد یه هفته اومدی خونه، تنها سوالت از من اون دختره‌ی.. یهو آرون بهش گفت: ـ راجبش درست حرف بزن مامان. غیر از اینه که بدون کوچیک‌ترین بی احترامی تمام حرفای تو و بابا رو انجام داده؟ یا همیشه تو هر شرایطی کنار اون الناز نمک نشناس بوده؟
    2 امتیاز
  2. ماهی رو ادویه زدم و گذاشتم تا مزه‌دار بشه. از پشت سر زنعمو که هنوز میخ تلویزیون داشت با ناخن‌هاش بازی می‌کرد بی سر و صدا رد شدم و به اتاقم رفتم. پشت میز تحریرم نشستم تا کمی درس بخونم که احساس کردم از حیاط صدای ماشین میاد، به ساعت نگاه کردم؛ عمو که الان نمیاد پس احتمالا باز زنعمو آرون رو به زور کشونده اینجا...
    2 امتیاز
  3. واقعا خدا هیچوقت سایه پدر و مادر رو از زندگی آدما کم نکنه. متوجه شده بودم که قبلاً هم همشون بخاطر ترس از بابا باهام خوب برخورد می‌کردن. الآنم انگار چون بهم اجازه دادن فقط خونشون بمونم، در حقم لطف‌کردن و کلی منت سرم می‌ذاشتن. فقط دلم می‌خواست که بتونم درس بخونم و یه کاره‌ای بشم و از دستشون خلاص بشم. ماهی رو ادویه زدم و...
    2 امتیاز
  4. ولی خب چاره چیه؟ سریع پنجره‌ی آشپزخونه رو باز کردم تا هوا عوض بشه؛ کاش از همین پنجره یه گربه میومد و این ماهی چندش رو میبرد. زندگی بالا پایین‌های زیادی داره و تا حالا هم خیلی از هنرهاش رو نشونم داده و از من آدم تقریباً صبوری ساخته ولی واقعاً برام جای سواله که اگه من نبودم قرار بود چطوری زندگی کنن؟
    2 امتیاز
  5. به سختی لبخندم رو حفظ کردم و گفتم: - مگه همسن منه که سر به سرم بذاره. دستش رو تکیه گاهش کرد و گفت: - راست میگی مگه بچه‌اس که سر به سرت بذاره؟ اون فقط یکم به صورت هدفمند عذابت میده؛ نه؟ با خنده مصنوعی سمت کتابخونه کوچیکم میرم و برای عوض کردن بحث کتابی که دفعه قبل برام آورده بود رو برمی‌دارم و میگم: - تمومش کردم، داستان خیلی جالبی داشت ولی هر چقدر بالا پایینش کردم نتونستم چیزی که خواستی رو پیدا کنم؛ جدیدا سوالای سخت طرح میکنی.
    1 امتیاز
  6. زنعمو گفت: ـ باورم نمیشه اینقدر بی غرور شدی!!. ولی آرون بدون اینکه حرفی بزنه، از پله ها داشت میومد بالا و منم سریع در رو بستم و رفتم پشت میز نشستم. تقه‌ای به در زد و با خوش‌رویی گفتم: ـ بله؟ آرون در رو باز کرد و لبخند عمیقی بهم زد و منم با شادی از پشت میز بلند شدم و گفتم: ـ بالاخره اومدی!؟چقدر دلم برات تنگ شده‌بود. آرون چشاشو ریز کرد و با لبخند گفت: ـ دروغ‌گو. لبخندمو جمع کردم و گفتم: ـ خودت می‌دونی که چقدر برام عزیزی. لبخند تلخی زد و گفت: ـ میدونم دختره خوشگل. بعد رفت رو تختم نشست و گفت: ـ همه چیز خوبه؟ مامان سر به سرت نمی‌ذاره که!
    1 امتیاز
  7. از حمایت‌های آرون ته دلم گرم شد. خیلی وقت بود که دلم برای حمایت‌های بابام تنگ بود و حالا با این حرف آرون دلم غنج رفت. پشت در وایسادم و به بقیه‌ی حرف‌هاشون گوش کردم. - خبه حالا چه دفاعی هم می‌کنی ازش، ندیدی چجوری دست رد به سینه‌مون زد؟ آرون با حرصی که نشون از خشمش می‌داد غرید: - چه انتظاری داشتی ازش مامان؟ می‌خواستی به‌خاطر این که چند سالی کنارمون زندگی کرده هر چی گفتی بگه چشم؟
    1 امتیاز
  8. من آرون رو مثل برادر نداشته‌ام دوست داشتم، اما این‌که عمو و زن عمو انتظار داشتن ما با هم ازدواج کنیم باعث شده بود که از آرون دور بشم و آرون هم به‌خاطر شرم یا هر چیز دیگه‌ای از من دوری می‌کرد. وارد آشپزخونه شدم و از فریزر بسته‌ی ماهی رو بیرون کشیدم. بوی بد ماهی اخم رو به صورتم نشوند و فقط خدا می‌دونست که من چقدر از این غذا متنفر بودم.
    1 امتیاز
  9. طبق معمول سکوت کردم و چیزی نگفتم. ادامه داد: ـ برای امشب ماهی رو بزار بیرون و برنج رو درست کن. الناز عاشقشه. با صدایی ناراحت گفتم: ـ اما زنعمو من دارم درس که با چشم غره زنعمو حرفمو خوردم و مستقیم رفتم سمت آشپزخونه. اگه بگم زنعموم مثل نامادری سیندرلا و دخترعموم( الناز) هم مثل دخترش بود، دروغ نگفتم. عموم خیلی خوب بود اما متاسفانه همیشه تحت تاثیر حرفای زنش قرار می‌گرفت. این بین فقط آرون پسرعموم خیلی باهام خوب بود که اونم بابت اینکه از رفتارهای مادرش عذاب میکشید، یه هفته درمیون میومد خونه.
    1 امتیاز
  10. با صدای زن عمو کتاب روبروم رو بستم و از پشت میز بلند شدم. در رو باز کردم و اومدمی گفتم تا زن عمو دست از فریاد کشیدنِ اسمم برداره و بعد پله‌های چوبی رو تند و تند پایین اومدم. زن عمو داخل سالن روی کاناپه نشسته و درحالی که نگاهش میخ تلویزیون و سریال ترکی درحال پخش بود ناخن‌های بلند و لاک خورده‌اش رو سوهان می‌کشید. جلوتر رفتم و گفتم: - بله زن عمو؟ زن عمو تابی به سر و گردنش داد و موهای بلوطی رنگش رو از صورتش کنار زد. با لحنی پر از ناز و ادا و گفت: - چه عجب بالاخره اومدی!
    1 امتیاز
  11. بعد از اینکه چند دور آب به سر و صورتم زدم، پشت میز نشستم و کتابم رو باز کردم ولی بدون اینکه ذره ای از متن روبروم رو بفهمم فقط بهش زل زده بودم. دلم پیش عرشیا بود، همبازی بچگیم‌. با همدیگه یه مهدکودک می‌رفتیم و خونشون یه کوچه بالاتر از کوچه ما بود. تنها کسی که تا به امروز دوست داشتنش و باور دارم، عرشیا بود. البته قبلا هم خیلی چیزا رو باور داشتم مثل عشق، امید، آرزو اما بعد از اینکه صمیمی ترین دوستم از اینجا رفت و پدر و مادرم رو توی اون سفر لعنتی از دست دادم و مجبور شدم پیش عمو و زن عموم زندگی کنم، تمام باورام رو از دست دادم...
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...