با صدای محکم بسته شدن در فهمیدم که خودشه. با صدای بلند رو به زنعمو گفت:
ـ باز چه خبره که منو کشوندی اینجا؟
زنعمو با یه لحن مهربونی گفت:
ـ خب پسرم دلم برات تنگ شده، چرا با من اینجوری رفتار میکنی؟
آرون بدون توجه به حرفش گفت:
ـ باران کجاست؟
زنعمو صداشو یکم برد بالا و گفت:
ـ بعد یه هفته اومدی خونه، تنها سوالت از من اون دخترهی..
یهو آرون بهش گفت:
ـ راجبش درست حرف بزن مامان. غیر از اینه که بدون کوچیکترین بی احترامی تمام حرفای تو و بابا رو انجام داده؟ یا همیشه تو هر شرایطی کنار اون الناز نمک نشناس بوده؟