رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. سارابـهار

    سارابـهار

    کاربر فعال


    • امتیاز

      50

    • تعداد ارسال ها

      88


  2. Alen

    Alen

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      255


  3. اتاقی از آن من

    اتاقی از آن من

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      40


  4. Paradise

    Paradise

    عضو ویژه


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      600


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 03/29/2025 در پست ها

  1. عنوان: دیگر جوان نمی‌شوم نویسنده: اهورا تابش ویراستار: زهرا بهمنی ژانر: تراژدی مقدمه: در راستای خیابان در کنار صندوق پست، غم نامه‌ای را از پرندگان سراغ می‌گیرم؛ در این سرزمین حتی پرندگان غمگین هستند، گویی باید منتظر آمدن معجزه‌ای باشیم... اما انتظار معجزه را بعید می‌دانم! پرندگان همه خیس‌اند و گفتگویی از پریدن نیست. گویی جوانی‌ام در حال گذر است، چیزی از آن نمی‌فهمم... هنوز هم‌منتظر معجزه‌ای هستم. می‌دانم دیگر جوان نمی‌شوم اما بازهم منتظر معجزه‌ای می‌مانم!
    2 امتیاز
  2. مطالعه رمان درحال تایپ زعم و یقین نوشته سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا 29 مارس 2025 17:31 رمان های عاشقانه, رمان های اجتماعی, رمان های معمایی خلاصه کتاب عنوان: زعم و یقین نویسنده: سایه مولوی ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه خلاصه رمان زعم و یقین: یک راه بود و چند بی‌راهه و ذهنی درگیر خیالات واهی،حقایق پنهان و مشکلات زندگی. برای پایان دادن مشکلات قدم به مسیری سراسر اشتباه می‌گذارد و اسیر تاریکی‌ها می‌شود. حقیقت‌ کدام است؟! هویتش چیست؟! سلاح پر شده از گلوله‌های انتقام را سمت چه کسی باید نشانه رفت؟! نویسنده: @سایه مولوی https://98ia.net/?p=144
    2 امتیاز
  3. عنوان: زعم و یقین نویسنده: سایه مولوی ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه خلاصه: یک راه بود و چند بی‌راهه و ذهنی درگیر خیالات واهی،حقایق پنهان و مشکلات زندگی. برای پایان دادن مشکلات قدم به مسیری سراسر اشتباه می‌گذارد و اسیر تاریکی‌ها می‌شود. حقیقت‌ کدام است؟! هویتش چیست؟! سلاح پر شده از گلوله‌های انتقام را سمت چه کسی باید نشانه رفت؟! صفحه نقد این رمان 👇
    1 امتیاز
  4. عنوان:«اِل تایلر» نویسنده: سارابهار ژانر: فانتزی «یاارحم‌الراحمین» خلاصه: دو گونه، هر دو اسیرِ طلسمی تاریک و مبهم! لایکنتروپ‌هایی که در هیچ‌ یک از شب‌های ماهِ کامل تبدیل به گرگِ درون‌شان نمی‌شوند و خون‌آشام‌هایی که با برخوردِ نور آفتاب و حتی نورِ کم‌سوی مهتاب، می‌سوزند! در این بین، همه‌چیز به‌دست مخلوقی عجیب‌الخلقه از هم می‌پاشد. مخلوقی که باید ناجی باشد؛ اما ویرانگر می‌شود و نفرین نمی‌شکند هیچ که حتی نفرینی عظیم‌تر زاده می‌شود... . ویراستار @marzii79
    1 امتیاز
  5. روح و روانم را فرا می‌خوانم و پراکنده‌اش می‌سازم، می‌خوانم بر خود سرود خویشتن را و می‌پراکنمش و به تماشای همتای نی علفی در علف‌های تابستان شتابان می‌روم. امید با من است تا مرگ هنگام از آن دست نخواهم کشید!
    1 امتیاز
  6. وجود خویش را به عیش می‌گیرم، در این خانه‌ها، اتاق‌ها که آکنده از عطر و طاقچه است، نفس می‌کشم و این رایحه را به خوش می‌پندارم. این رایحه‌ها مرا گیج خواهند کرد و لیک دیگر نخواهم گذشت. دیگر هیچ اثری، اتاقی آکنده از عطر و طاقچه نیست. دیگر بویی به مشامم نمی‌رسد، اینک می‌پراکنم خویش را که در من احساس سرخوشی از دیدار آفتاب سر بر می‌آورد.
    1 امتیاز
  7. اکنون برفراز چین و چروک‌های پیشانی‌‌ام، سپید می‌شود موی جوانی که دیگر در من جان باخته است. امروز دیگر چندان سویی ندارد چشمانم، دیگر حتی سهمی از بوسه بر لبانم جاری نیست، مگر آنکه مرا دوست بداری!
    1 امتیاز
  8. سلام وقتتون بخیر خسته نباشید درخواست مصاحبه دارم
    1 امتیاز
  9. درود و وقت بخیر ۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! نویسندگی را تقریبا از سال هزار و سی‌وصدو نود و نود؛ آبان ماه شروع کردم و تا الان ادامه دادم. ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! من یک بار همه سبک و ژانر هارو تجربه کروم اما ژانر اصلی نوشته های من ژانر جنایی و معمایی و ترسناک هست. ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! رسیدن به جایگاه خوبی در نویسندگی ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! همه ما یک جایی باعث شد که نتونیم جرفامنو به کسی بگیم و یا صحبتی کنیم به قول نویسنده‌ای از درد رو به نوشتن آوردیم. ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. رمان های گیانم؛ بی‌انضباط؛ آسپیر و داستان خون بهای وفاداری و ارعاب ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی می‌خوانید؟! رمان هایی با سبک جنایی و معمایی و یا ترسناک و پلیسی و از نویسنده هایی مثل شکسپیر ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! تقریبا یک سال اول ازمون و خطا و شنوای نقد ها باعث شد الان اینجا و این سطح باشم ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! خیلی جاها شد که نخام دیگه ادامه بدم اما عشق به نویسندگی همیشه گوشه کناری از قلبم وجود داشت و اجازه دور شدن کامل نمی‌داد. ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! برای آرامش؛ برای گفتن حقیقت هایی از زندگی و ... ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟! هیچ وقت جا نزنید و از نقد ها ناراحت نشید بالعکس از نقد ها استفاده کنید و سطح قلمتون رو بالا ببرید. نویسنده: @Khakestar
    1 امتیاز
  10. آلکن به جای آن‌که عزای پسرش را بگیرد، به سمتم می‌آید و من را در آغوش می‌گیرد. اشک‌هایم شدت بیشتری می‌گیرند و در آغوش آلکن که هم‌چون یک برادر همیشه کنار پدرم بوده است، از شدت اندوهِ قلبم فریاد می‌کشم که آلکن با صدایی لرزان که خبر از اندوه درونش می‌دهد می‌گوید: - گریه نکن دختر، یه فرمانروا هیچ‌وقت گریه نمی‌کنه! به چشمان پر اشکش خیره می‌شوم، اولین بار است که یک نفر به جز پدرم، مرا عجیب‌الخلقه نه و بلکه فرمانروا خطاب می‌کند. قبل از آن‌که چیزی بگویم و واکنشی نشان دهم، صدای یکی از گرگ‌ها توجهم را جلب می‌کند که با حیرت و وحشت می‌گوید: - نه...نه! لعنتی نمی‌تونم تبدیل بشم! پشت بندش صدای یکی دیگرشان می‌آید که او هم می‌گوید: - منم نمی‌تونم تبدیل بشم! غوغایی بینشان می‌پیچد و از هم‌دیگر می‌پرسند چه بر سرشان آمده است. در همین عین آلکن که مقابلم ایستاده است با کنار رفتن یک‌دفعه‌ایِ ابرهای نیلی‌فام از روی ماه، بدنش شروع به بخار کردن می‌کند. طولی نمی‌کشد که همه ومپایرها به همین حال دچار می‌شوند و وحشت به جان هر دو قبیله می‌افتد. می‌دانم کار جادوگر‌هاست، همه می‌دانیم؛ اما برای یک لحظه در نگاه الهاندرو، وقتی بخاری که از بدن ومپایرها بلند می‌شود را می‌بیند، چیزی می‌بینم که گویا لذت است. همین باعث می‌شود که به او مشکوک شوم و بروم به خاطر همین شک، به جانش بیفتم و او را سلاخی کنم، خصوصاً حالا که نمی‌تواند تبدیل شود، فقط و فقط یک موجود معمولی‌ست که یک گرگ درونش به اسارت در آمده است و با یک بشکن می‌توانم خونش را در تمام جنگل شوم منتشر کنم و جنگلم را با خونش تزئین سازم؛ اما وضع بد قبیله‌ام زیر نور مهتاب که هر لحظه بخاری که از بدنشان بلند می‌شود بیش از حد تصور می‌شود و هر آن امکان دارد با زیاد شدن نور مهتاب آتش بگیرند، برایم مهم‌تر است. باید آنان را به مکانی تاریک می‌بردم. به جایی که نور به آن‌ها برخورد نکند. باید به جای کُشت و کُشتار، اکنون حواسم به قبیله‌ام می‌بود. به پدرم قول داده بودم که از قبیله‌ام محافظت کنم، پس همین کار را می‌کردم. به وظیفه‌ام عمل می‌کردم. خشم و اندوه‌ام را در قلبم دفن می‌کنم و با فکر این‌که معلوم نیست این طلسم که روی هر دو قبیله انجام شده است، چه‌قدر طول بکشد و چه عواقبی داشته باشد، تمامی اعضای قبیله‌ام را به غاری تاریک که قبلاً یک‌بار به آن‌جا رفته‌ام، تله پورت می‌کنم. *** (زمان حال) قبل از آن‌که به طرف کلبه قدمی بردارم، درب کلبه باز می‌شود و قامت شخصی پدیدار می‌شود. شخصی که جز برای کشتنش، دیگر به هیچ دلیلی مایل نبودم چشمم به چشمش بی‌افتد.
    1 امتیاز
  11. ایزابل در آن لحظه، قلب‌ها را بالا می‌گیرد و رو به همگان می‌گوید: - به همتون اخطار داده بودم که نباید هیچ وصلتی بین دو گونه‌ی شما انجام بشه. اخطارم رو جدی نگرفتین و حالا نتیجه‌اش شد این! پشت بند حرفش قلب‌ها را در دستانش می‌فشارد و تبدیل به خاکستر می‌شوند، و به دنبال قلب‌ها، جسم‌هایشان نیز به زمین می‌افتند، خشک شده، هم‌چون یک مجسمه، پودر می‌شوند. صدای وحشت زده‌ی همگان بلند می‌شود و فریاد آلکن برای از دست رفتن پسرش در هیاهوی دو قبیله گم می‌شود. پدرم که تا آن لحظه در سکوت نظاره‌گر آن فاجعه است، دیگر صبر و تحملش نمی‌تابد و از شدت عصبانیت با دندان‌های نیش بیرون زده‌ و پنجه‌های تیزش، به سمت ایزابل حمله می‌کند. ایزابل بی هیچ تردیدی با حرکت جادویی دستش، پدرم را به سمتی پرت می‌کند و بلافاصله با ایجاد پورتالی با دسته‌اش از آن‌جا می‌رود. همه این‌ها درمقابل چشمانم به وقوع می پیوندند و من در حصار آتش سفید گرفتار هستم که با رفتن ساحره‌ها، آتش سفید به صورت خودکار خاموش می‌شود و می‌توانم خود را از آن خارج کنم. سریع خود را به پدرم می‌رسانم؛ اما... اما گویا دیر کرده‌ام، خیلی دیر. پدرم موقعی که ایزابل با جادو به این سمت پرتش کرده است روی تخته‌ای چوبی افتاده و نیمی از آن تخته مستقیماً در قفسه سینه‌اش فرو رفته است. برای اولین بار قطرات اشک‌هایم را روی گونه‌هایم احساس می‌کنم و زانو می‌زنم کنار پدرم. دستانم را می‌گیرم روی قلبش و قصد دارم با جادویم چوب را از درون قلبش محو کنم و به حالت اول برگردانمش، ولی باز هم از دستانم هیچ جادویی ساطع نمی‌شود، اشک‌هایم شدت می‌گیرند و درحالی‌که به ترکیب آتش سفید و گوگرد که جادویم را موقعی که به آن بیشتر از همیشه نیاز داشته‌ام کمرنگ کرده است لعنت می‌فرستم، سر پدرم را در آغوش می‌گیرم و با حال پر اندوهی که قلبم در سینه فشرده می‌شود می‌نالم: - انتقامت رو می‌گیرم بابا، انتقامت رو می‌گیرم. درحالی‌که نفس‌های آخرش را می‌کشد، خشکی و تیرگی پوستش تا روی گردنش رسیده است، به سختی لب می‌زند: - نه آندریا... نه... تو بهم قول بده... که به جای گرفتن انتقام، از قبیله‌مون محافظت... کنی... . سرفه‌ای می‌کند و جرعه‌ای خون از گوشه دهانش سرازیر می‌شود و با حالتی که گویا دیگر آخرین توانش است بریده‌بریده‌ می‌گوید: - بهم قول... بده برای داشتن صلح و آرامش قبیله... هرکاری بکنی، قول... بده بهم... . قبل از آن که حرفش را تکمیل کند خشکی و تیرگی تمام پوست صورتش را نیز در بر می‌گیرد. تخته چوب فرو رفته در قلبش، کار خود را کرده است، اشک از چشمانم سرازیر می‌شود و قطرات اشک‌هایم از روی گونه‌هایم سُر می‌خورند و روی صورت خشک‌شده‌ی پدرم می‌غلتند. با درد و اندوه زیر لب زمزمه می‌کنم: - قول میدم بابا، قول میدم از قبیله‌مون محافظت کنم، حتی اگه لازم باشه دیگه به هیچ‌کس آسیب نمی‌رسونم و حتی اگه لازم باشه یه تپه جنازه پشت سرم باقی می‌ذارم.
    1 امتیاز
  12. خشم درونم می‌جوشد. آن ایزابل لعنتی، طلسم قفل را روی همه‌شان اجرا کرده است تا نتوانند مانع کارش شوند؛ اما مانع چه کاری؟ در این لحظه‌ سؤالی که بیش از این برایم اهمیت داشت این بود که چه‌طور و چگونه من را بی حرکت و قفل نگه داشته‌اند، آن هم موقعی که قدرت جادویی من، با قدرت همه جادوگران برابری می‌کند. سعی می‌کنم مغزم را متمرکز کنم روی قدرت دورنم تا بتوانم بفهمم چه بر سرم آمده و چه‌طور می‌توانم از آن رهایی یابم. نفسم را با حرص بیرون می‌دهم و از درون قدرتم را جمع می‌کنم. مایعی گرم از چشمانم سرازیر می‌شود و بسیار خوب می‌دانم چیزی که از چشمانم سرازیر شده است، خونِ خالص است. چشمانم را باز می‌کنم و خودم را در درونم به سنگ‌های بزرگی میخ‌ شده می‌بینم. تمام توان و قدرتم را در وجودم جمع می‌کنم و در یک حرکت آنی خودم را آزاد می‌کنم، آزاد می‌شوم طوری که گویا هزاران رشته طناب آتشین و میخ‌دار مرا در خود پیچیده بودند و باز می‌شوند. سریع دستم را بالا می‌برم تا از جادویم استفاده کنم و طلسم قفل را از روی هر دو قبیله بردارم تا باهم جادوگران را بدرند و درحالی‌که تقاص قفل کردن من را پس می‌دهند، با لذت تماشایشان کنم. به دستم تکانی می‌دهم ولی هیچ جادویی از دست‌هایم ساطع نمی‌شود. با تعجب به دست‌هایم نگاه می‌کنم، وقت فکر کردن ندارم، می‌خواهم به سمتشان بروم که می‌بینم دور تا دورم را آتش فرا گرفته است تا حبسم کند. لعنتی! آتش سفید! درحالی‌که دلم می‌خواست ریشه جادوگری که از آتش سفید برای متوقف کردن من استفاده کرده است را بخشکانم، مقابل چشمانم جادوگران گرد هم جمع می‌شوند. درست مانند یک حلقه و شروع به ورد خواند می‌کنند. در همین حین نوری رعد مانند از آسمان به میان جنگل شوم سرازیر می‌شود. نوری که آسمان را از لحظات قبل، تاریک‌تر و خاک زمین را سیاه‌تر می‌کند. ایزابل سردسته‌ی جادوگران از دسته‌اش جدا می‌شود و به سمت جایگاهی که برای عروس و داماد در نظر گرفته شده است می‌رود. هنوز به آن‌ها نرسیده که با یک حرکت، قلب های هردو را در می‌آورد و با اشاره چشمانش جادوی قفل را از روی ومپایرها و گرگ‌ها بر می‌دارد. به محض برداشته شدن جادو، همگان به تکاپو می‌افتند و همهمه اوج می‌گیرد. توماس و لارا که جای خالی قلبشان را احساس می‌کنند با حیرت به هم‌دیگر نگاه می‌کنند. ولی این نگاه حیرت‌انگیز طولانی نمی‌شود چون ایزابل با حرکت جادویی انگشتانش، از همان فاصله، ابتدا چشمان توماس را در می‌آورد و سپس درحالی‌که توماس روی زمین خم‌ شده است و جای خالی چشمانش را از شدت درد می‌فشارد و به خود می‌پیچد، لارا از وحشت فریاد می‌کشد و صدای فریادش رعب‌انگیز است.
    1 امتیاز
  13. با حفظ پوزخندم، بال‌هایم را باز می‌کنم و مقابلش می‌ایستم. بال‌های بزرگ و غول‌پیکرم هم‌چون دیوار‌ دورم می‌ایستند و مرا احاطه می‌کنند. عالیست، شبم ساخته شده است و یک مبارزه در راه دارم. گرچه الهاندرو لقمه‌ی دندان گیری نیست، ولی لذت دارد نوشیدن خونش، زمین زدنش و هدیه کردن باخت به رقیب، او هم اگر رقیبت الهاندرو باشد، آلفای جوان لایکنتروپ‌ها! آه از بی‌کاری که بهتر است. گرچه من بی‌کار بنشینم باز هم قاتل می‌شوم! پدرم خیره نگاهم می‌کند. او بهتر از هر کسی می‌داند که آرام و قرار ندارم و در نهایت شری به پا خواهم کرد. آخر مزه‌ی جشن، به ریختن خون و کشیدن قلب از سینه است دیگر! با نیش‌خند به‌ سمت هیبت گرگی‌ِ الهاندرو قدمی بر می‌دارم و با شدید‌ترین شیوه ممکن، با بالم به او ضربه‌ای وارد می‌کنم که با ضرب به کناری پرت می‌شود و خرت و پرت‌هایی که آن‌ها را برای تزئینات جشن عروسی، استفاده کرده اند، را واژگون می‌کند. در یک لحظه‌ی آنی از جایش بلند می‌شود و به سمتم حمله می‌کند. به بال‌هایم حرکت می‌دهم و پرواز می‌کنم. بالای سر گرگ خاکستریِ غول‌مانند، معلق در زمین و آسمان می‌ایستم. اعضای هر دو قبیله با هیجان نگاهمان می‌کنند. این‌گونه مبارزات همیشه برایشان باعث شادی و فرح است. الهاندرو روی زمین برایم گارد گرفته است و من بال‌هایم را باز می‌کنم و آماده حمله می‌شوم که ناگهان به شدت به زمین کوبیده می‌شوم. سپس قبل از آن‌که بدانم چه شده است، صدایی رعب‌انگیز در آسمان می‌پیچد و آسمان پر ستاره و نیلی‌ِ شب، جایش را با گودالی سیاه و کبود عوض می‌کند. سعی می‌کنم از جایم بلند شوم؛ اما گویا چون سنگی در جای خود چسبیده‌ام و نمی‌توانم به بدنم حرکتی بدهم. بدنم به طرز هولناکی قفل کرده است و فقط چشمان و گوش‌هایم مرا نظاره‌‌گر آن‌چه در حال وقوع می‌باشد کرده است. جادوگر ها می‌آیند، دسته‌دسته. هر یک چوب دستی و اشیاء تاریک و جادویی‌شان را که می‌دانستم منبع قدرتشان است را با خود آورده‌اند و این یعنی فقط برای تبریک گفتن ازدواج توماس و لارا به آن‌جا نیامده اند، بلکه برای نبرد پا به جنگل شوم گذاشته‌اند. خون در رگ‌هایم می‌جوشد. درحالی‌که من بی حرکت روی زمین قفل شده و افتاده‌ام، ایزابل میان همه می‌ایستد و چوب دستی‌اش را به زمین می‌کوبد، که بر اثر آن کوبش، اشعه‌ای سیاه ساطع می‌شود و مقابل دیدگانم تمامی اعضای دو قبیله در جایشان میخ‌کوب می‌شوند و از حرکت و تکاپو می‌ایستند.
    1 امتیاز
  14. قبیله جادوگران به خصوص سردسته‌شان ایزابل خاله بزرگ لارا، بنابردلایلی نامشخص، مخالفت شدیدی با این وصلت دارند، ولی در نهایت آن دو آمده‌اند تا امشب باهم ازدواج کنند. درحالی‌که به آن پیوند مسخره‌ای که قرار بود بینشان بسته شود فکر می‌کردم با احساس نزدیک شدن شخصی به من، قبل از آن‌که برگردم، مُشتم را در صورتش فرود می‌آورم و صدای آخ گفتن بلند بالایش در همهمه شب گم می‌شود. صورتم را که برمی‌گردانم با الهاندرو مواجه می‌شوم. آه الهاندرو! با الهاندرو صمیمی نیستم ولی حداقل برای رقابت، حریف ماهری است. از داشتن دشمنان قوی و حریفان ماهر، همیشه خرسند می‌شوم. بیشتر اوقات باهم درگیر هستیم، در هر صورت او آلفای گرگینه‌هاست و من شاهدخت خون آشام‌ها. گرچه قبیله خودم نیز مرا به عنوان شاهدخت‌شان قبول ندارند و بیشتر مرا یک موجود عجیب‌الخلقه می‌دانند تا شاهدخت. ولی با این‌که کسی آن‌چنان که باید، به عنوان یک شاهدخت برایم احترام قائل نیست ولی مانند سگ از من می‌ترسند و همین برایم کفایت می‌کند! الهاندرو درحالی‌که با دست محکم بینی‌اش را گرفته است، با درد می‌نالد: - آندریا، صدبار بهت گفتم دستت رو بلند نکن، دست لامصبت خیلی سنگینه! به او خیره می‌شوم و با پوزخندی که حتم دارم کل صورتم را پوشانده است می‌گویم: - صد بار بهت گفتم همین‌طوری بهم نزدیک نشو، حداقل صدام بزن، تا صورتم رو برگردونم، نه مُشتم رو! قدرت بدنی و آمادگی رزمی‌ام، همیشه فعال بود. طوری که گویا حافظه عضله دارم. وقتی که احساس خطر می‌کردم قبل از صورتم، مُشتم به سمت طرف بر می‌گشت. با همان وضعی که دارد و صورتش را محکم‌ گرفته است، جلوتر می‌آید و با لحنی چندش‌آور می‌گوید: - ازت خوشم میاد. پوزخند تمام صورتم را در بر می‌گیرد و می‌گویم: - می‌دونی چیه؟ من تمام عمرم رو منتظر بودم که تو بیایی از من خوشت بیاد! چشمانش در یک لحظه‌ی آنی پر از خشم و زرد می‌شوند و بالا آمدن گرگ درونش را احساس می‌کنم. پوزخندم پر رنگ‌تر می‌شود. عصبی شده است، چه بهتر! بدم نمی‌آید با او مبارزه‌ای داشته باشم و تکه‌تکه و یا تبدیل به خاکسترش کنم و قدرتم را به رُخ همگان بکشم. اگر پدرم آن‌قدر سر اتحاد با لایکنتروپ‌ها تصمیمش محکم نبود، صد البته این لحظه دلم می‌خواست الهاندرو را کیسه بوکس خود سازم. با همان پوزخندِ روی لبم از او فاصله می‌گیرم که می‌بینم به گرگ درونش شیفت می‌دهد. نمی‌دانم از این‌که او را مورد تمسخر قرار داده‌ام آن‌قدر خشمگین شده است و یا او هم، ‌هم‌چون من، می‌خواهد قدرتش را به رُخ بکشد. گرچه من در حقیقت الزامی برای به رُخ کشیده شدنِ قدرتم نداشتم، چون همگان می‌دانستند از من قوی‌تر و هولناک‌تری، خلق نشده است.
    1 امتیاز
  15. کول که دیگر نمی‌توانست دهانش را بسته نگه‌دارد و سکوت کند پرسید: - تو ایشون رو از کجا می‌شناسی؟ دخترک که گویا تازه چشمش به کول افتاده است، با تردید چشمانش را ریز می‌کند و بعد از لحظه‌ای مکث، می‌گوید: - مادربزرگم درباره ایشون بهم گفته. متعجب می‌شوم و سؤالی زمزمه می‌کنم: - مادربزرگت؟ سرش را آرام تکان می‌دهد و می‌گوید: - بله. با من بیاید، تا شما رو پیش مادربزرگم ببرم. دخترک سبز بی‌ هیچ مکثی راه می‌افتد و کول قبل از آن‌که من پاسخی بدهم به دنبالش راه می‌افتد. نگاه خیره مرا که می‌بیند آرام لب می‌زند: - بیا بریم خُب، شاید یه چیزی بارش باشه! سرم را برای خودم به حالت تأسف تکان می‌دهم. کول راست می‌گوید شاید چیزی بفهمد و راهنمایی‌ام کند. در حال حاضر به هیچ چیزی به اندازه راهنمایی، نیاز نداشتم. پس من هم به دنبالشان راه افتادم و بعد از کمی راه رفتن در جنگل سبز و گذشتن از لای‌به‌لای شاخ و برگ درختان زیبا و رنگارنگ، به کلبه‌ای چوبین رسیدیم. دخترک سبز متوقف می‌شود و می‌گوید: - مادربزرگم این‌جا زندگی می‌کنه. بفرمایید اون منتظر شماست بانوی من. *** (سی‌صد سال پیش) صدای خنده‌های همگان در گوشم می‌پیچد و کلافه‌ام می‌کند. از شادی هیچ‌کدامشان خوشحال نیستم، چون هیچ‌کدام برایم اهمیتی ندارند به جز پدرم. فقط خیالم کمی راحت است که امشب پدرم سر خوش است. برای خوشحالیِ بیشترش با جادویم در آسمان آتش را به رقص و مشعل‌ها را به آواز در آورده‌ام. نگاهی به توماس انداختم که دست در دست لارا، نشسته بود و منتظر بودند که کاهن بیاید، جشن شروع شود و آن‌ها را زن و شوهر اعلام کند. گرچه این احساسات برایم غیرقابل درک و بی‌ارزش هستند، ولی تا حدودی از آن‌که در نهایت توماس به عشقش می‌رسد خیالم راحت می‌شود. حداقل خوبی‌اش این است که دیگر پدرم لازم نیست با تمام ابهت و پادشاهی‌اش برای پسر مشاورش برود خواستگاری و جادوگران به او اهانت کنند. اگر پدرم اجازه می‌داد تمامی جادوگران را به نیستی می‌کشاندم. آن‌قدر که این اواخر، با اعمالشان روی اعصابم بوده‌اند. نفس عمیقی می‌کشم و دوباره به توماس و لارا خیره می‌شوم. توماس ومپایر خوب و قدرتمندی هست، او پسر بزرگ آلکن است که چشمان فندقی و پوست برنز و هیکل تنومندش به پدرش رفته و از او ومپایری قوی ساخته است. عشقش لارا با موهای بلوند کوتاه، چشمانی عسلی و پوستی روشن یک دو رگه گرگ و جادوگر است.
    1 امتیاز
  16. گویا که مسخ آن‌ همه پاکی شده باشم. به درختی کهن بلوطی رسیدم که شاخه‌هایش آبی و شکوفه‌هایش طلایی و تنه‌اش نقره‌ایست. چشمانم با دیدنش ذوق باران شدند. دلم می‌خواست تا ابد پایین آن درخت دلرُبا و چشم نواز بنشینم. احساس آرامش داشتم، بیش از تمام عمر بی‌شمارم برای اولین بار احساس آرامش را به طور کامل داشتم، نمی‌دانم به خاطر جنگل سبز بود و یا به خاطر آن‌که از تست گوی پاکی، سربلند بیرون آمده‌ام و امیدوارم برای بهتر شدن و روشن شدن. با این‌که دلم می‌خواست تا ابد در آن جنگل و آرامشش قدم بزنم ولی باید می‌رفتم تا راهی پیدا کنم که به جنگل نامرئی برسم و به کاری که به‌خاطرش به آن‌جا آمده‌ام رسیدگی کنم. امیدوار بودم در این جنگل کسی یا چیزی را بیابم که راهنمایم کند به جنگل نامرئی وارد شوم. می‌دانم کجا قرار دارد ولی فهمیدن مکان دقیق مرز و دروازه‌اش اهمیت ندارد وقتی با چشم دیده نشود. حتی من هم با جادویم قادر به دیدن آن جنگل نیستم مگر آن‌که راهش را بیابم. کول که با ذوق روی چمن سبز جنگل پاک قدم بر‌ می‌داشت، کشان کشان به دنبالم می‌آمد. ولی قیافه‌اش نافرم بود، حدس می‌زدم خسته شده است. خطاب به او گفتم: - می‌خوای بخوابی؟ تا من راهی پیدا کنم، خستگیت در میره. خود را سرحال نشان می‌دهد و می‌گوید: - نه‌نه! اصلاً نیازی نیست. در همین حین، صدای فریاد دختری را می‌شنوم که به طرزی وحشتناک فریاد می‌کشد و تقاضای کمک می‌کند. وقتی برای مکث و تردید نبود. در یک لحظه آنی خود را به جایی که قرار داشت رساندم. لا‌به‌لای چند درخت، دو مرد و یک زن آن دخترک که موها و چشم‌ها و همچنان لباس‌های سبز داشت را به قصد کُشت، کتک می‌زدند. برایم غیرقابل تحمل بود که بگذارم یک بی گناه آسیب ببیند. نمی‌دانم از کجا ولی به طرزی غیرقابل توصیف از بی‌گناهی‌اش اطمینان داشتم. چشمم به چشمانش افتاد و معصومیت و بی‌پناهی‌اش تمام ته مانده تردیدم را بلعید. دستم را بالا بردم و در یک لحظه آنی، آن سه نفر را به کپه‌ای خاک تبدیل کردم. دخترک سبز، با حیرت نگاهی به کپه خاک و بعد نگاهی به من انداخت. جلوتر رفتم و با خیالی آسوده دختر سبز را با گرفتن دستش از جا بلند کردم. با چشمانی که سپاسگزاری در آن‌ها موج می‌زد به من خیره شد و با حالت دردمندی که از کتک‌هایی که خورده بود داشت، گفت: - ممنونم... خیلی از شما ممنونم فرمانروا اِل تایلر! ابروهایم از حرفش بالا پریدند. درست است که موهای بلند و بال‌های غول‌پیکرم خبر از عجیب‌ الخلقه بودنم می‌دادند، ولی تصور نمی‌کردم آن‌قدر سریع مرا بشناسد.
    1 امتیاز
  17. پریانی که مرا احاطه کرده بودند و با ذوق و شوق رویم گل‌های خوش‌بو و خوش‌رنگ می‌پاشیدند تعدادشان 4 تا بود. هر یک به یک رنگ خاص. هر کدام که بالش هر رنگی بود، لباس و رنگ موهای کوچک و ظریفش و همان‌طور رنگ چشمانش هم به همان رنگ بود و حتی گرد جادویی و براقِ چشم‌نوازی که وقتی پرواز می‌کردند و بال‌هایشان را تکان می‌دادند از بین بال‌هایشان به پایین می‌پاشید. از تجزیه و تحلیل‌شان دست برداشتم و با لحنی که هر چه سعی می‌کردم جدی‌تر باشد، مهربان‌تر میشد، گفتم: - هی! بس کنید کوچولوها. یکی از آن پریان که رنگی یخی و زلال داشت، با لبخند گفت: - ما کوچولو نیستیم، بند انگشتی هستیم. بی اختیار خندیدم و گفتم: - این‌که گفتی یعنی از کوچولو هم کوچولوترین. آن سه پری دیگر خندیدند و پری زلال هم زد زیر خنده‌ی شیرینی. گویا که در آن جنگل، هیچ‌کس غمگین نبود و هیچ‌کس خصلت بدی نداشت که دیگری را غمگین کند. تمسخر و حسادت، گویا که به آن‌جا نرسیده باشد. در همین فکرها بودم که کول سراسیمه وارد جنگل سبز شد. با چهره‌ای ناباور به فضای تماماً سبز جنگل خیره شده بود. باز ماندن دهانش کاملاً طبیعی بود. آن‌جا واقعاً به طرز غیرقابل وصفی زیبا و آرامش‌بخش بود. جنگلی که یک‌دست و کامل سبز بود و پر بود از حس‌های پاک. کول لب زد: - این‌جا بهشته؟ سرخوشانه خندیدم و گفتم: - کم‌تر از بهشت هم نیست. با ذوق نگاهم کرد و بی اطلاع قبلی، جلو آمد و بغلم کرد. در شوک حرکتش بودم که مرا از بغلش خارج کرد و گفت: - تو تونستی آندریا! تو تونستی وارد جنگل سبز بشی. من هم با ذوقی که نمی‌دانستم چرا ول‌کنم نیست خندیدم و دستانش را فشردم و گفتم: - آره، خودم هم باورم نمی‌شه، ولی خوشحالم که برای نجات مردمت اومدم. شاید با کمک کردن به تو و مردمت، بتونم روشنایی درونم رو پیدا کنم. قبل از آن‌که کول چیزی بگوید با سرخوشی جلوتر رفتم. پریان بند انگشتی به دنبالم می‌آمدند و از من سؤالاتی از قبیل این‌که من هم مثل آن‌ها یک پری هستم و با این تفاوت که آیا یک پری سیاه هستم یا خیر، دیوانه‌ام کرده بودند ولی اولین بار بود که احساس بدی نداشتم. آسمان به طرزی توصیف نشدنی‌ای زیبا بود. گویا که تکه‌های پنبه مانند ابرها را در آن پخش کرده باشند. ابرهای صورتی و آبی زلال. آسمانی که جر پاکی چیزی در آن پیدا نبود. باز هم برای اولین بار بود که همه چیز به چشمانم زییا می‌آمد. حتم داشتم مردمک چشمانم آبی و موج‌دار شده است. با آرامش قدم می‌زدم، کول هم مانند ندید بدیدها دور خود می‌چرخید.
    1 امتیاز
  18. تصویری در آن سفیدیِ گوی، شروع به پخش شدن کرد. حافظه‌ام اتفاق آن تصویر را یاری نمی‌کرد. گویا که هنوز اتفاق نیفتاده باشد. حدس زدنش سخت نبود که آن تصویری از آینده است، آینده‌ای که من در آن تصویر تمام تنم غرق خون بود. ولی آن‌ها خون من نبودند. از دستانم خون می‌چکید. موهای بلندم در باد زوزه می‌کشیدند و بال‌هایم دورم را گرفته بودند و با خشم و غضب به شخصی که چهره‌اش مشخص نبود و زیر پایم افتاده بود نگاه می‌کردم. تمام مردم دنیای انسان‌ها، دورمان جمع شده بودند. در چشمانشان تحسین و آرامش موج می‌زد. شاید هم... نه، اشتباه نمی‌کنم واقعاً تحسینم می‌کردند. ولی چرا و چگونه؟ من برایشان چه کرده بودم که لایق آن حجم از تحسین باشم؟ ندایی در سرم گفت: - هنوز کاری نکردی، ولی قراره بکنی. و قبل از آن‌که معنی حرفش را تجزیه و تحلیل کنم، ندایی دیگر در سرم طوری دیگر زمزمه کرد: - چه فایده که تحسینت کنن؟ وقتی قبیله‌ات رو ناامید کردی و تک‌تک‌شون رو به کشتن دادی! نمی‌دانستم به کدامین ندا گوش کنم. ناگهان متوجه شدم صورتم شسته شده است. من برای چه اشک‌ می‌ریختم؟ چه بر سرم آمده بود؟ قطرات اشک از چشمانم سرازیر و روی گوی، فرود می‌آمدند. در فکر اشک‌هایم بودم که گوی پاکی، تصاویر را محو کرد و زیر دستم سبز شد. باورم نمی‌شد، باورم نمی‌شد... خدای من! سبز شدنش را هنوز باور نکرده بودم که متوجه شدم ورودیِ جنگل سبز برایم باز شد. منِ سیاه و پلید... چطور ممکن است؟ یعنی امیدی به روشن شدن درونم هست؟ ولی اگر نباشد؟ نه، گوی پاکی اشتباه نمی‌کند، حتماً امیدی هست. نگاهی به سردر باز شده‌ی جنگل پاک انداختم. می‌دانستم برای لحظه‌ای باز می‌ماند و سپس بسته می‌شود، پس با آرامش و لبخند خطاب به کول گفتم: - من رد میشم کول، توام تست پاکی رو انجام بده و بیا، اون‌ور منتظرتم. در نگاه و حرکات صورتش تردید می‌دیدم ولی گفت: - باشه‌باشه، برو من هم میام. سرم را برایش تکان می‌دهم و بی‌هیچ حرکت اضافه‌ای وارد جنگل سبز می‌شوم. ورودم به جنگل سبز، هماهنگ می‌شود با حمله چند زنبور به صورتم. - به جنگل سبز خوش اومدی. دورم پرواز می‌کردند و با ذوق و خوشحالی رویم گل‌های ریز و رنگی می‌پاشیدند. درست که نگاهشان کردم دیدم زنبود نیستند، بلکه پریان بند انگشتی اند. پریان بند انگشتی موجود‌های پاک و خالصی که بال‌های کوچک و رنگارنگی داشتند. آن‌ها فقط ذره‌ای از یک زنبور بزرگ‌تر بودند و وقتی که بال‌هایشان را باز می‌کردند و به پرواز در می آمدند، هم‌چون یک پروانه‌ی رنگی و کوچک، زیبا و دلرُبا می‌شدند.
    1 امتیاز
  19. گوی پاکی با لمس دستم، ابتدا درونش به رنگ آتشین در می‌آید و سپس تصاویری درهم برهم از سال‌های بی‌شمار عمرم را برایم به تصویر می‌کشد. چشمم که به تصاویر می‌افتد اولین چیزی که وجودم را در بر می‌گیرد احساس ندامت و پشیمانی است. خود را می‌شناختم و می‌دانستم که اگر یک بار دیگر فرصت زندگی از نو را می‌داشتم به تک‌تک آن‌هایی که آسیب رسانده‌ام نیکی می‌کردم تا شاید در آن شرایط پدرم و قبیله‌ام را هنوز کنارم می‌داشتم. تصاویر درون گوی بسیار فجیع هستند. می‌خواهم از گوی چشم بردارم ولی نمی‌شود. گویا گوی مجبورم می‌کند نگاه کنم. نگاه کنم که با پلیدی‌ِ درونم چه بر سر جهانِ هستی، آورده‌ام. تصویر لحظه‌ای که دخترک 3 ساله‌ی اِلف با چشمان مظلوم و صورت معصومش التماسم می‌کرد ولی من پدرش را مقابل چشمانش با بی‌رحمی به یک سنگ تبدیل کردم و سپس با یک حرکت پودرش کردم. تصویر لحظه‌ای که جادوگری که تازه وضع حمل کرده بود، بی‌توجه به فریاد‌هایش، قلب کوچک نوزادش را بیرون کشیدم و بدن خشک شده‌اش را جلوی مادرش انداختم. تصویر لحظه‌ای که جنگلی پر از موجودات فرا طبیعی را با عنصر آتشم به نیستی کشاندم و با لذت صدای سوختن و جیغ‌شان را گوش دادم. تصاویری دیگر از جنایاتم، یکی پس از دیگری مقابلم پخش می‌شدند. همه و همه اعمال من بودند. پوزخندی روی لبم نقش می‌بندد. فهمیده بودم که این آخر کار است و با این دفتر اعمال سیاهی که من می‌دیدم، محال بود بدون خاکستر شدن بتوانم دستم را از روی گوی بردارم. چشمانم را بستم و خود را برای به انتها رسیدن آماده کرده بودم. بی‌شمار عمر کرده بودم. از جاودانگی‌ام لذت برده‌ بودم ولی به بدترین شیوه ممکن. پشیمان بودم، از تک‌تک پلیدی‌هایم پشیمان بودم و دلم می‌خواست می‌توانستم جبران کنم ولی آن‌جا دیگر آخرم بود. عمری جاودانه و بی‌شمار، و پایانی این‌چنین. ولی خوشحال بودم که این‌گونه در پی یک کار نیک و با شرافت کامل می‌میرم. همیشه قبل از هر نبردی با خود می‌گفتم من یا می‌برم یا می‌میرم، و این بار هم باختی در کار نبود، نمی‌بردم ولی حداقلش می‌مردم. با این فکر وجودم را سر تا سر آرامش فرا گرفت و نفس عمیقی کشیدم. آماده‌ی اتمام بودم که احساس کردم گوی زیر دستم ثانیه‌ای لرزید، خنکا و لطافتی نرم پیدا کرد و باعث شد چشمانم را باز کنم و ببینم چه شده است. تصاویر گوی این بار متفاوت بودند. این بار گوی به رنگ آتش نه و بلکه به رنگ سفید در آمده بود.
    1 امتیاز
  20. بی‌ آن‌که حرف اضافه‌ای بزنم، خود را به درختان نگهبان رساندم. کول پشت سرم بود. بی‌هیچ مکث و تردیدی، کف دستانم را روی تنه‌ی یکی از درختان گذاشتم. می‌دانستم نمی‌شود، سیاهم، پلیدم. ولی چاره‌ای نداشتم. قول داده بودم و ماندن روی قولم برایم در حدی می‌ارزید که حاضر بودم خاکستر شدن را به جان بخرم. درخت که دستانم را لمس کرد، تکانی خورد و قسمتی از تنه‌اش باز شد. گوی بزرگ و سفیدی از آن قسمت درخت نگهبان به بیرون آمد و مقابلم قرار گرفت. تست پاکی درون، آغاز شده بود. دست راستم را بلند کردم تا روی گوی قرار دهم که صدایی مانعم شد. - هی شماها! رویم را برگرداندم تا ببینم چه کسی صدایمان زده است، که با یک اسمُرف کوچک رو به رو شدم. دیدن قیافه‌ی جدی‌اش با این‌که فقط یک کوتوله‌ی آبی‌فام است و مانند موجودکی که سر و ته ندارد جلوی اِل تایلر ایستاده و اخم کرده است، ناخودآگاه پوزخند بر لبم می‌آورد. پوزخندم از چشمان ریز و آبی‌اش پنهان می ماند و با لحنی شگفت‌زده که گویا دارد یک چیز عجیب‌تر از خودش می‌بیند خطاب به کول می‌گوید: - وای! تو لب داری؟ و چشم! بینی هم داری! کول متعجب نگاهش بین من و آن اسمرف کوتوله می‌چرخد. کوتوله‌ی آبی چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و دستان کوچکش را بر سرش می‌کوبد و کلاهش که از گیاهان و علف هرز جنگل ساخته شده به زمین می‌افتد و از هم می‌پاشد. با دیدن از هم پاشیدگیِ کلاه علفی‌اش، گویا که بیشتر برهم می‌ریزد که جیغ‌جیغ کنان می‌گوید: - اوه لعنتی! یکی به من بگه این‌جا چه خبره؟ شماها چه کوفتی هستین؟ کول که دیگر چفت و بند دهانش سرجایش باقی نمی‌ماند، می‌گوید: - کوفت چیه عه! درست صحبت کن. موجودک بی سر و ته، با حالتی حق به جانب می‌گوید: - چون چشم و بینی داری، دلیل نمی‌شه که باهات درست صحبت کنم. خنده‌ام می‌گیرد. دلم نمی‌آید بلایی سرش بیاورم. او فقط یک اسمرف کوتوله است که زیادی روی اعصاب است. احساس می‌کنم وقتش رسیده است که هر کس روی اعصابم بود را نکشم! این‌که من اعصاب تحمل وراجی ندارم، گناه دیگری نیست. پس فقط با حرکت انگشتانم اسمرف را به جایی دیگر از جنگل منتقل می‌کنم تا مدتی طول بکشد که دوباره به این نقطه برسد و وقتی که بتواند دوباره خود را به این‌جا برساند با ما رو به رو نشود. اصلاً تا برگشتنش شاید چیزی جز خاکستر از من باقی نمانده باشد. چشمان خونینم را باز و بسته می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم سپس دستم را روی گوی پاکی، قرار می‌دهم.
    1 امتیاز
  21. نگاهی به چشمانش انداختم و آرام، گویا که یک موضوع بی اهمیت است گفتم: - شخصی که درونش پلید باشه، تبدیل به خاکستر میشه. در یک لحظه‌ی آنی، چشمانش از حیرت و وحشت گشاد شدند. مانده بودم که چرا کول هریسون از من نمی‌ترسد اما از هم‌چون موضوعاتی وحشت می‌کند؟ تازه او که یک انسان‌ خیرخواه هست، دلیلی هم ندارد از این مورد بترسد. سرش را به این‌طرف و آن‌طرف تکان می‌دهد و می‌گوید: - نه این‌طوری نمی‌شه. بیا برگردیم. رفتارش متناقض بود. نمی‌دانستم دردش چیست که ناآرامی می‌کند. پس از او پرسیدم: - موضوع چیه کول؟ برای چی برگردیم اون هم وقتی تا این‌جا اومدیم. آب دهانش را فرو برد و احساس کردم شروع کرد به این‌که خودش را مسلط نشان دهد. آرام و با لحنی نگران گفت: - مشکل اینه که اگه تو نتونی رد بشی چی؟ گمان نمی‌کردم نگران من باشد. آخر او باور داشت من پلید نیستم که به کمک دنیایش آمده‌ام. تناقض حرف‌هایش بیشتر شده بود. چیزی در سرم تیر می‌کشید، حوصله‌ام سر و زمانم هدر می‌رفت. به چشمانش خیره شدم و با اطمینان به او گفتم: - مهم نیست چی میشه، در هر صورت باید تلاشم رو بکنم. نزدیک‌تر آمد و مقابلم ایستاد. دست راستش را آرام روی گونه‌ام کشید. لحظه‌ای فکر کردم که دارد چه غلطی می‌کند؟ سریع با کف دست به تخت سینه‌اش کوبیدم و او را به عقب راندم. داشت چه غلطی می‌کرد؟ نوازش؟ من به نوازش کسی نیاز نداشتم! آه آدمی‌زاد فانی! حتماً دلش به حالم می‌سوخت، چون لحظاتی دیگر به دلیل حجم بالای پلیدی درونم تبدیل به خاکستر می‌شدم؟ پوزخندی روی لب‌هایم نقش بست. راه افتادم و غریدم: - راه بیُفت آدمی‌زاد. به دنبالم کشیده شد و سریع گفت: - اگه گوی پاکی تو رو تبدیل به خاکستر کنه چی؟ می‌دونم نمی‌ترسی ولی نمی‌خوام به‌خاطر من و مردمم، از بین بری و پایانت این باشه. پوزخند زدم و گفتم: - درسته نمی‌ترسم، ولی حتی اگه می‌ترسیدم هم باز انجامش می‌دادم. خودم را به جلو کشیدم و نزدیک صورتش گفتم: - شجاعت یعنی بترسی؛ اما بایستی. این رو هیچ‌وقت فراموش نکن کول هریسون! با اتمام حرفم، چشمان سبزش مهربان شدند و با حسرت لب زد: - تو لایق بیشتر از این‌هایی آندریا. پوزخندم تبدیل به نیش‌خند شد. چه بلغور می‌کرد؟ یعنی گمان می‌کرد من، اِل آندریا تایلر، عجیب‌ الخلقه‌ترین و بی‌رحم‌ترین مخلوق جهان، که همیشه درحال پلیدی پراکنی و به نابودی کشیدن همگان بوده‌ام، لایق مرگی بهتر از خاکستر شدن هستم؟
    1 امتیاز
  22. *** فقط چند قدم با ورودیِ جنگل سبز فاصله داشتیم. درحالی‌که آن چند قدم را طی می‌کردیم، کول ایستاد و شروع کرد به سرفه کردن. سریع ایستادم. به سمتش چرخیدم و پرسیدم: - هی! تو خوبی؟ سرفه‌هایش شدیدتر شدند. طوری که چشمانش هم‌چون شخصی که گلویش را می‌فشارند دُرشت شده بودند و کم مانده بود از حدقه بیرون بزنند. رنگ پوست صورتش رو به کبودی بود. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و نگران به او خیره شدم. با سرفه های شدیدی که حدس می‌زدم هر آن امکان دارد کبد، کلیه و معده‌اش به بیرون بجهد، گفت: - خوبم... خوبم. دستم را از روی شانه‌اش برداشتم و جرعه‌ای آب در کوزه‌ی کوچکی برایش ظاهر کردم و به سمتش گرفتم تا بنوشد. با رنگ و رویی پریده، کوزه کوچک را برداشت و تمامش را سر کشید. خیره به چشمان سبزش پرسیدم: - چه اتفاقی افتاده؟ نفس‌های عمیقی کشید و گفت: - نمی‌دونم، هیچی‌هیچی... یعنی فکر کنم یه حشره‌ای چیزی رفت توی گلوم یا شاید هم نه! صدایش می‌لرزید، گویا دستپاچه است. اما برای چه؟ سؤالاتم لحظه به لحظه بیشتر می‌شدند. خطاب به او پرسیدم: - چیزی شده کول؟ در چشمانش چیزی بود که سر در نمی‌آوردم. با حالتی که نمی‌دانم نامش چه بود، آرام گفت: - نه‌نه، هیچی نشده. می‌دانست می‌توانم ذهنش را بخوانم و مغزش را خالی کنم و باز هم گویا چیزی را از من مخفی می‌کرد. این را احساس کرده بودم و می‌دانستم که احساسم مرا فریب نمی‌دهد. چیز دیگری نگفتم و گذاشتم هروقت خودش بخواهد درباره‌اش صحبت کند. زمانی که دید سکوت کرده‌ام، صاف ایستاد و درحالی‌که گویا حالش بهتر شده است می‌گوید: - رسیدیم انگار. سرم را تکان دادم و به جلو قدم برداشتم. به ورودی جنگل که رسیدیم، قبل از کول حرکت کردم. ورودیِ جنگل سبز، گویا یک باغ کوچک از درختان بلند و در هم تنیده، که سر به آسمان کشیده‌اند بود. نگهبانان جنگل سبز، دو درخت کهن و تنومندِ آسمان خراش بودند. درختانی که وظیفه داشتند به هیچ پلیدی‌ای اجازه ورود ندهند. کول خود را به کنارم رساند و دوباره وراجی‌اش را از سر گرفت و پرسید: - جوابم رو ندادی آندریا، اگه کسی درونش پلید باشه، با لمس گوی پاکی، چه بلایی سرش میاد؟ آه انسان‌های کنجکاو و پر پرسش! دیگر وقتش بود که بداند، فرصتی باقی نمانده بود. شاید بعداً هیچگاه نمی‌توانستم برایش توضیحی در این باب دهم و شاید هم با چیزی که قرار بود بعد از لمس گوی پاکی، سرم بیاید خودش متوجه شود که چه بر سر اشخاص سیاه و پلیدی که اراده ورود به جنگل سبز می‌کنند می‌آید.
    1 امتیاز
  23. سرش را تکان می‌دهد و با بی‌خیالی می‌گوید: - خب این‌که به نظر ساده میاد. تو میری و طلسم پنهان سازی رو رفع می‌کنی و بعدش طلسم اصلی رو راحت می‌بینی. اصلاً چرا همچین طلسمی روت اجرا کردن درحالی‌که به این سادگی می‌تونی رفعش کنی؟ پوزخندی به بی‌خیالی‌اش می‌زنم و می‌گویم: - به این سادگی‌ها نیست کول هریسون! برای رسیدن به راه رفع طلسم، من باید از جنگل سبز رد بشم. درحالی‌که کتش را از تن بیرون می‌کشد و با انگشت‌های دست چپش، کت را روی شانه‌اش آویزان نگه‌ می‌دارد و قدم بر‌می‌دارد، بی‌خیال‌تر از قبل می‌گوید: - خب رد میشی! نمی‌دانم شوخی‌اش گرفته است یا واقعاً مرا خدا می‌پندارد که تا این حد بی‌خیال است و تصور می‌کند هرکاری می‌توانم بکنم! نفسم را بیرون می‌دهم و می‌گویم: - نمی‌تونم. با دست راستش شاخه‌ای از یکی از درختان می‌شکند و بی هدف آن شاخه‌ی شکسته را هم‌چون شمشیری در هوا، تکان می‌دهد و کوتاه می‌پرسد: - چرا؟ دندان‌های نیش‌ خون‌آشامی‌ام که برای کندن شاهرگش از جا و ساکت کردنش بالا می‌آیند را با آرامش و تسلط سرجایشان برمی‌گردانم و می‌گویم: - چون قبل از ورود به جنگل سبز، نگهبانانش با گوی پاکی، درون شخص رو می‌سنجد. تنها کسانی که قلب‌شون پاک باشه می‌تونن وارد جنگل سبز بشن. که هر دومون می‌دونیم من پر از سیاهی و پلیدی‌ام. لحظه‌ای احساس می‌کنم رنگش می‌پرد، من ترس را می‌فهمیدم، بسیار سریع‌! حتی سریع‌تر از جریان پمپاز خون قلب و جاری شدنش در رگ‌ها. کول هریسون ترسیده بود، ولی از چه؟ چه دلیلی داشت که بترسد؟ آب دهانش را فرو می‌برد و بعد از لحظه‌ای مکث می‌گوید: - نه آندریا، تو پلید نیستی، که اگر بودی برای نجات مردم من، این همه تلاش نمی‌کردی. سرم را بی معنی تکان می‌دهم و می‌گویم: - این لطف و خوبی نیست کول، این وظیفه‌ست. نفسش را با حرص بیرون می‌دهد و می‌گوید: - به‌ قول خودت انسان‌ها قبیله تو نیستن که وظیفه‌ات باشه نجات‌شون بدی، پس وظیفه‌ات نیست و واقعاً لطفته. من واقعاً مدیونتم که کمک‌مون می‌کنی. لبخندی می‌زنم و می‌گویم: - وقتی کسی از یه ومپایر تقاضای کمک می‌کنه و اون ومپایر قبول می‌کنه و قول میده کمکش کنه، از اون لحظه به بعد ومپایر وظیفشه تا آخرین قطره خونش برای موندن روی قول و حرفش تلاش کنه. لبخند تمام صورتش را می‌پوشاند و می‌گوید: - می‌دونی اِل آندریا، تو در عین این‌که قدرت‌مندی، خیلی هم شرافت‌مندی! از تعریف و تمجید خوشم نمی‌آمد ولی به رویش لبخند می‌زنم تا در ذوقش نزده باشم که یک آن گویا که چیزی یادش آمده باشد، می‌پرسد: - گفتی اشخاص به شرطی که روحشون پاک باشه می‌تونن وارد جنگل سبز بشن، ولی نگفتی اشخاصی که روحشون پاک نباشه چی میشه؟
    1 امتیاز
  24. چشمانش را دریایی از حیرت در خود فرو می‌برد و می‌گوید: - فکر نمی‌کردم هیچ‌وقت چیزی از دید تو پنهان بمونه حتی با طلسم پنهان سازی و همچین چیز‌هایی. درحالی‌که به نوای بلبل سمی‌ای که در جنوب جنگل شوم سکونت دارد، گوش می‌دهم می‌گویم: - فقط همین یکیه. کول که در آن لحظه فهمیده‌تر از همیشه به نظر می‌رسید ولی احساس می‌کردم خودش را به نفهمی زده است، پرسید: - اون‌وقت ترکیبش چیه که این‌طور روی تو اثر می‌ذاره؟ زبانم را ناخودآگاه روی دندان‌های نیشم کشیدم و گفتم: - ترکیب آتش سفید و گوگرد. سریع و با شگفت‌زدگی می‌پرسد: - منظورت فسفر و سولفوره؟ نمی‌دانستم چه زری می‌زند پس فقط به او گفتم: - نمی‌دونم شما انسان‌ها بهشون چی می‌گید. ولی این تنها ترکیبیه که نه تنها می‌تونه چیزی رو از چشمم مخفی نگه داره بلکه حتی می‌تونه بهم آسیب بزنه. صدای بالا رفتن تپش قلبش را از شدت هیجان می‌شنیدم. با صدایش که هیجان در آن بی‌داد می‌کرد می‌گوید: - اوه پس جادو با این‌که سلاحته، برات آسیب‌زا هم است. در یک لحظه آنی خشمم را روی سرش فرو ریختم و او را با حرکت جادوییِ چشمانم، به عقب پرت کردم و غریدم: - شانست گرفته که در صلح‌ایم، وگرنه گردنت رو خورد می‌کردم و از همین‌جا می‌فرستادمت به دنیای زیرین تا هادس تو رو برای شام سگ سه سر و جهنمیش سرو کنه. با حیرت و بامزگی می‌پرسد: - اوه! تو با هادس هم سلام علیک داری؟ پوزخندی می‌زنم و می‌گویم: - نود درصد مردم دنیاش رو من براش کادوپیچ فرستادم! نیشش به طرز بامزه‌ای باز می‌شود که با خشم می‌غُرم: - از بحث اصلی نگذریم! قبلاً بهت گفتم که جادو سلاح نیست، جادو یه موهبته، پس دفعه آخرت باشه که به جادو اهانت می‌کنی. ترسی درونش احساس نمی‌کردم، کول هریسون هیچگاه از من نمی‌ترسید. بلند شد و مقابلم ایستاد و درحالی‌که تلاش می‌کرد آرامم کند، شمرده‌شمرده می‌گوید: - باشه‌باشه، متوجه شدم. آروم باش، قصدم اهانت به جادو نبود، من فقط داشتم به خوبی و بدیِ جادو اشاره می‌کردم. حرفش را پذیرفتم. به راه می‌افتم و می‌گویم: - درسته آدمی‌زاد! افسون هم میتونه خرابی به بار بیاره و هم آبادی. باز به دنبالم راه می‌افتد و می‌گوید: - عه! باز که بهم گفتی آدمی‌زاد! حالا ولش کن علاقه‌ای به کباب شدن ندارم. فقط بگو الآن کجا می‌ریم؟ نسیم آرام باد، تار موهای پریشانم را روی صورت سفید و مُرده‌ام به رقص در می‌آورد، با آرامش و خونسردی کول را خطاب قرار می‌دهم: - می‌ریم تا این طلسم پنهان سازی رو رفع کنم تا بتونم بفهمم جادوگر، چه‌طور و از کجا قبل از ورود من به دنیای انسان‌ها، از اومدن من اطمینان داشته که به قیمت از دست دادن جونش، طلسم پنهان سازی رو اجرا کرده.
    1 امتیاز
  25. به من خیره می‌شود. نفس‌های آخرش است، من می‌دانم، سی‌صدسال پیش پدرم نیز در آغوشم آخرین نفس‌هایش را که می‌کشید این‌گونه به من خیره شده بود. چوبی عمیق در گوشه‌ی قلبش جا خوش کرده است. به سختی و زحمت بریده‌بریده می‌گوید: - تو که...رفت...ی...لایکنتروپ‌ها به...ما حمله کردند، اون‌ها تصور کردند...تو می‌خوای...آدمی‌زاد رو برای شکستن نفرین خودمون... قربانی کنی...اونا... . قبل از آن‌که بتواند ادامه‌ی حرفش را بگوید. خونی سیاه و غلیظ از گوشه‌ی دهانش به بیرون سرازیر شد و پوستش شروع به تیره شدن و خشک شدن کرد. اشک در چشمانم حلقه می‌زند. موج آبیِ مردمک چشمانم خود را به بیرون می‌رهاند و روی گونه‌هایم راه می‌افتد. سیلی از اشک صورتم را در خود می‌غلتاند. خدای من! من چه‌ کار کرده بودم؟ لعنت به منی که لعنت هم از سرم زیادی است! من با قبیله‌ام چه‌ کار کرده بودم؟ منِ لعنتی برای حفظ آرامش و امنیت‌شان، جانشان را گرفته بودم! فریادم سر به آسمان می‌کشد و سقف سنگیِ غار ترک برمی‌دارد. دیوارهای غار شروع به لرزیدن می‌کنند و سقف غار شروع به فرو ریختن می‌کند. گلویم از شدت فریادم زخم می‌شود و طعم خون خودم در دهانم می‌پیچد. *** (زمان حال) صدای جاری بودنِ آب چشمه‌ی آب‌های تیره و مُرده، مرا غرق آرامش کرده بود. کول بعد از اتمام توضیحاتم مکثی طولانی می‌کند و سپس با لحنی شگفت‌زده می‌گوید: - یعنی... وای آندریا، نمی‌تونم هضمش کنم، اوه این... این فرای کلماته! به من خیره ‌می‌ماند. نمی‌دانم منتظر چه پاسخ و یا چه واکنشی از جانب من است که سکوتم دوباره او را به وراجی وا داشت و ادامه داد: - چرا ساکتی دختر؟ به نظرت شگفت‌انگیز نیست؟ دقیقاً وسط یه جریان کاملاً فوق فراطبیعی قرار داریم! باید حرفم را پس می‌گرفتم. دیگر داشت هر مزخرفی که بارش بود را بازگو می‌کرد و حوصله‌ام را سر می‌برد. توقع داشت به نظرم شگفت‌انگیز باشد؟ چه شگفتی‌ای آخر؟ آن هم موقعی که من به مدت بی‌شماری، فراتر از تمامِ شگفتی‌ها بوده‌ام. سکوتم باری دیگر باعث باز شدن دهانش شد و ادامه داد: - پس اون کتیبه آتشین، همون کتیبه‌ای بود که طلسم‌شکن بودن من رو نشون داد و این‌که من ده سال پیش قلب معتقد واقعی رو داشتم و برای همین تونستم دنیایی رو ببینم که از چشم هم‌نوعانم پنهان بوده رو از توی اون کتیبه آتشین فهمیده بودی درسته؟ اوه خدای من، تیکه‌های پازل دارن کنار هم قرار می‌گیرن! از روی تخت سنگی بلند شد و با شگفتی ادامه داد: - و وقتی به کتیبه دست زدی، متوجه شدی ویروسی که دنیام رو فرا گرفته، واقعاً یه طلسمه و... . دستم را برای ساکت کردنش بالا بردم، مانع حرفش شدم و مقابلش ایستادم. به کفش‌های مشکی و گِلی شده‌اش نگاهی انداختم و گفتم: - اگر هم که برات سؤاله که چرا ظرف مدتی که توی دنیای انسان‌ها بودم، نتونستم بفهمم این یه طلسمه، برای این بود که جادوگری به قیمت جونش، یه طلسم پنهان سازی روی طلسم اصلی ایجاد کرده که از دید من پنهان بشه و وقتی من نتونم ببینمش، نمی‌تونم که از بین ببرمش.
    1 امتیاز
  26. در بین شاخ و برگ درختان سیاه، جایی که آن آدمی‌زاد توسط یک ناهنجاری‌ به دنیای ما وارد شده بود، ظاهر می‌شویم. آدمی‌زاد بی‌هیچ حرفی منتظر حرکت بعدی از جانب من است که پورتالی باز می‌کنم ولی قبل از آن‌که اجازه دهم برود از او نامش را می‌پرسم. هاج و واج نگاهم می‌کند. سردرگم است. نکند نام ندارد که به این حال دچار شده است؟ دوباره می‌پرسم گرچه این‌بار با لحنی دستوری خطاب به او می‌غُرم: - اسمت چیه آدمی‌زاد؟ گیج‌تر نگاهم می‌کند. دیگر دارد باورم می‌شود که هیچ نامی ندارد که لب می‌گشاید و آرام می‌گوید: - کول... کول هریسون. نامش هم‌چون چشمان سبز و موهای سیاهش، دلرُباست. تبسمی لب‌هایم را در بر می‌گیرد که سریع جمعش می‌کنم و می‌گویم: - از پورتال رد شو و دیگه هیچ‌وقت هم برنگرد و به هیچ‌کس هم چیزی درمورد این دنیا نگو، فهمیدی؟ سرش را با وحشت و شگفتی به معنای فهمیدن تکان می‌دهد. امیدوار هستم که به معنی واقعی کلمه فهمیده باشد، چون به او برای بار دیگر نفوذ ذهنی نکرده‌ام و اجازه داده‌ام حافظه‌اش سرجایش باقی بماند. او تا آخر عمرش ما و دنیایمان را به‌خاطر خواهد آورد. نگاهی شگفت‌زده به من می‌اندازد و وارد پورتال می‌شود. پورتال آدمی‌زاد که کول هریسون نام دارد را می‌بلعد و بسته می‌شود. چشمانم را ثانیه‌ای می‌بندم و نفس راحتی می‌کشم. باید سریع‌تر برگردم به غار و به گرگ‌ها بگویم برای فهمیدن مکانی که از آن، آدمی‌زاد وارد شده است او را با خود به آن‌جا برده‌ام و بعد از چنگم در رفته و برگشته است به دنیای خودش. درست است که این‌گونه مسخره‌ی عام و خاص ومپایرها و لایکنتروپ‌ها می‌شوم که نتوانسته‌ام جلوی یک آدمی‌زاد را بگیرم. ولی مسخره شدن من بهتر از برهم خوردن صلح و آرامش قبیله‌ام است. با خیالی آسود خود را در غار ظاهر می‌کنم ولی با چیزی که می‌بینم قلبم را تکه‌تکه شده احساس می‌کنم. جنازه روی جنازه است که تلنبار شده است. گرگ و ومپایر، همه و همه! آن‌جا چه اتفاقی افتاده است؟ صدای ضعیفی از گوشه‌ی غار به گوش تیز و خون‌آشامی‌ام می‌رسد. سریع خود را به آن طرف می‌رسانم که با جسم زخمیِ آلکن پیر رو به رو می‌شوم. خود را به او می‌رسانم و کنارش زانو می‌زنم. سرش را بلند می‌کنم و با دردمندی و غمی که تمام روحم را در بر گرفته است تنها می‌توانم لب بزنم: - آلکن، چی‌شده؟
    1 امتیاز
  27. در چشمانش چیزی جز ترس نبود، او می‌ترسید حق هم داشت بترسد. قرار بود لحظه‌ای بعد برای چیزی که اصلاً از آن‌ها سر در نمی‌آورد، قربانی‌ِ لایکنتروپ‌ها بشود. سردرگم و با حالتی که مظلومیت از صدایش پیدا بود لب گشود: - من...من راستش...شماها کی هستین؟ از جون من چی می‌خوا... . قبل از آن‌که ادامه مزخرفاتش را به گوشم برساند، فکش را در دستم گرفتم و خیره در چشمانش، با استفاده از قدرت خون آشامی‌ام از طریق نفوذ ذهنی به آن آدمی‌زاد گفتم: - به من بگو چه‌طور دنیای ما رو دیدی و واردش شدی؟ با این عملکرد آدمی‌زاد مانند مسخ‌ شده‌ها لب گشود و شروع به تعریف کردن کرد: - من با دوستانم برای تفریح به جنگلی در شمال کشور تریلند اومده بودیم. شب بود و دور هم نشسته بودیم. بحث موجودات ماورائی شد. من با یقین می‌گفتم ماوراالطبیعه وجود داره و دوستانم با شوخی و خنده منکرش می‌شدند. در حقیقت من همیشه علاقه شدیدی به ماوراالطبیعه داشتم. هر فیلمی که از اون‌ها می‌دیدم، باور داشتم واقعی هستن و همیشه دلم می‌خواست پیداشون کنم. لحظه‌ای سکوت می‌کند. نگاهی به چشمان من می‌اندازد و گویا مسخ‌ شدگی‌اش افزون شده باشد دوباره لب می‌گشاید و ادامه می‌دهد: - کمی بعدش من رفتم تا برای دُرست کردن آتیش، هیزم جمع کنم که در لابه‌لای شاخ و برگ درختان، اشعه‌ای نورانی چشمم رو زد. هیزم‌هایی که جمع کرده بودم رو روی زمین رها کردم و با هیجان به سمت نوری که چشمم بهش افتاده بود رفتم. وقتی بهش رسیدم دیدم یه دایره نورانی هستش که انگار نور در اون، قُل‌قُل می‌کنه. شگفت‌انگیز بود و من مسخ شده نگاهش می‌کردم که قبل از این‌که بدونم چی‌شده، بخاری که از اون دایره نورانی خارج میشد منو به سمت خودش کشید و من با ضرب و شدت توی جنگلی که پیدام کردین، کشیده شدم و افتادم روی زمین. حرف‌هایش که تمام شدند ساکت شد و متوجه شدم تمام ماجرا همین بوده است. فقط یک چیز دیگر را هم فهمیده بودم این‌که آن آدمی‌زاد قلب یک معتقد واقعی را دارا هست. چون فقط یک معتقد واقعی می‌تواند دنیای تاریک ما را که از چشم بشر پنهان است ببیند. این موضوع را از کتاب آتشین می‌دانم. مدت‌ها قبل در آن خوانده بوده‌ام. قبل از آن‌که چیزی بگویم الهاندرو می‌گوید: - خُب دیگه حرف‌هاش رو شنیدیم. وقتشه ما بریم. نگاهی به آلکن و چشمان فندقی‌ و مطمئنش می‌اندازم و با نیش‌خند مخصوص خودم می‌گویم: - نه، وقتشه که ما بریم! قبل از آن‌که بفهمند چه شده است، با جادویم خود و آدمی‌زاد را به جایی که گفته بود از ‌آن‌جا وارد شده است می‌برم.
    1 امتیاز
  28. مردک رقت‌انگیز! دلم می‌خواست تنش را بی سر کنم ولی نباید ناآرامی‌ای ایجاد می‌کردم که در پس آن کُنش من، لایکنتروپ‌ها واکُنشی نشان دهند و آرامش و امنیت قبیله‌ام به خطر بیفتد. پس فقط خطاب به الهاندرو می‌گویم: - از تفرقه‌ اندازی دست بردار گرگ پیر! با لحنی رقت‌انگیز پاسخم را می‌دهد: - این تفرقه اندازی نیست، این تنها چیزیه که قبیله‌ام می‌خوادش. شکستن نفرین‌شون، تبدیل شدن به گرگ درونشون، آزادی و آرامش. پوزخندی زدم و غریدم: - اگه اون آدمی‌زاد رو قربانی کنی، امروز آخرین روزیه که هر دو قبیله، رنگ آرامش رو می‌بینن، این رو بفهم! بعد از شنیدن حرف‌هایم، خنده‌ای بلند سر می‌دهد و می‌گوید: - ان‌قدر ترسو نباش اِل تایلر! اگه به دنبال این آدمی‌زاد، هم‌نوعانش بیان، خب مسلماً ما از پسشون بر می‌آییم. اون‌ها فقط موجودات ناچیزی هستند. انسان‌های عادی و پر عیب و نقص! لحظه‌ای که الهاندرو این‌ها را می‌گفت، حواسم جمعِ آن آدمی‌زاد شد که با اتمام حرف‌های الهاندرو، چشمان جنگلی‌اش پر از خشم بودند. آدمی‌زاد حق داشت عصبی شود. دُرست نیست مقابل شخصی به گونه‌ و ماهیتش توهین شود. حالا هر چه‌قدر هم که انسان‌ها عادی باشند و یا عیب و نقصی داشته باشند فرقی ندارد. الهاندرو باید دهانش را می‌بست وگرنه خودم مجبورش می‌کردم. خطاب به الهاندرو می‌گویم: - نمی‌تونیم با انسان‌ها بجنگیم، اصلاً شرافت‌مندانه نیست با حریفی که ضعیف‌تر از ماست بجنگیم. الهاندرو که گویا آرام‌تر شده بود گفت: - من، تو، قبیله‌هامون، همه ما قرن‌ها با گونه‌های مختلف جنگیدیم و خوب می‌دونیم که گاهی لازمه جواب جرقه رو با آتیش بدیم، حتی اگه به قول تو شرافت‌مندانه نباشه. تمرکزم برهم ریخته بود. می‌خواستم دُرست فکر کنم و دُرست تصمیم بگیرم. اگر می‌گذاشتم که آدمی‌زاد را قربانی کنند، با گونه‌ی انسان‌ها دشمن می‌شدیم و اگر جلویشان را می‌گرفتم اتحادمان با لایکنتروپ‌ها برهم می‌خورد. نمی‌دانستم چه کنم و تنها چیزی که در سرم می‌چرخید این بود که آن آدمی‌زاد بی‌گناه است و آرامش قبیله‌ام مهم‌تر از همه چیز. قبل از آن‌که بتوانم فکری کنم، صدای الهاندرو رشته افکارم را بُرید: - خب اِل آندریا، اگه فرمایشاتت تموم شده، ما آدمی‌زاد رو به معبد مخصوص لایکنتروپ‌ها می‌بریم تا برای قربانی کردن و شکستن طلسم‌مون آماده‌اش کنیم. تقلا می‌کردم به اعصابم مسلط بمانم. به سختی خود را کنترل می‌کردم و رگ‌های تیره‌ی دور چشمان شعله‌ورم را محو کرده، زبانم را روی دندان‌های نیش خون‌آشامی‌ام کشیدم و گفتم: - باشه الهاندرو. فقط صبر کن ازش بپرسم چه‌طور وارد دنیای ما شده تا بتونیم راه ورودش رو ببندیم. الهاندرو با مکث سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و من خطاب به آدمی‌زاد غریدم: - حرف بزن آدمی‌زاد! مسلماً تمامی صحبت‌های ما را شنیده بود و می‌دانست چه می‌خواهم بدانم. پس منتظر پاسخ به چشمان سبزش خیره ماندم.
    1 امتیاز
  29. با مهربانی پرسید: - حالا می‌خوای چی‌کار کنیم؟ با اطمینان خطاب به او گفتم: - بریم با گرگ‌ها صحبت ک... . قبل از آن‌که جمله‌ام تمام بشود، صدای همهمه خون‌آشام‌ها و گرگ‌ها در غار می‌پیچد و پشت بندش صدای الهاندرو که باعث می‌شود با سریع‌ترین حالت ممکن خود را به نقطه اصلی غار برسانم. الهاندرو آدمی‌زاد را آورده بود و دست و پا بسته هم‌چون گوسفندی که برای قربانی حاضرش می‌کنند، مقابل همه‌ی حاضرین در غارِ ومپایرها، انداخته بود. - وقت شکستن نفرین‌مونه لایکنتروپ‌ها. صدای الهاندرو روی اعصابم آن‌چنان خطی انداخت که با هولناک‌ترین لحن ممکن غُریدم: - متأسفانه نمی‌تونم این اجازه رو بهتون بدم. الهاندرو به سمتم قدمی بر می‌دارد و با لحنی تمسخرآمیز می‌گوید: - ما گرگ‌ها، از تو دستور نمی‌گیریم عجیب‌الخلقه! آه الهاندروی لعنتی! خشمم فوران می‌کند. مردمک چشمانم شعله‌ور می‌شوند و می‌دانم اگر تا ثانیه‌ای دیگر به اعصابم مسلط نباشم شعله‌ی آتش چشمانم، تک‌تک گرگینه‌ها را در خود می‌سوزاند و شلیت‌لند را می‌بلعد. - اشتباه نکن الهاندرو، من به تو و گُرگ مُرگ‌هات دستور نمی‌دم... من جلوتون رو می‌گیرم. پوزخند صداداری تحویلم می‌دهد و می‌گوید: - حتماً چون فقط نفرین قبیله ما می‌شکنه، نمی‌تونی تحمل کنی و قصد برهم زدن اتحاد داری؟ خیره در شعله چشمانم لحظه‌ای سکوت می‌کند و با پوزخندی عمیق‌تر ادامه می‌دهد: - می‌خوای به بهونه این‌که آدمی‌زاد رو می‌فرستی به دنیای خودش، بگیریش و برای شکستن نفرین قبیله خودت قربانیش کنی، مگه نه؟! خون در رگ‌هایم به طرزی هولناک می‌جوشد. لحظه‌ای گمان می‌کنم چیزی که در رگ‌هایم جاریست خون نیست و خشم است! ومپایر‌ها ساکت اند، ولی صدای همهمه لایکنتروپ‌ها می‌پیچد. گویا همه‌شان با الهاندرو موافق هستند. خطاب به همه‌ی گرگ‌ها می‌غُرم: - این‌طور که آلفای شما جو میده نیست و من قصد پلیدی ندارم. همه‌تون می‌دونین که اگر هم‌چون قصدی هم داشته باشم بدون‌ ثانیه‌ای مکث، این‌کار رو انجام می‌دم و باز هم می‌دونین که حتی اگر تمام قبیله شما رو به روی من بایستند، باز هم توان مقابله با من رو ندارین، پس به جای این‌که به حرف‌های الهاندرو گوش کنید، لطفاً از خیر شکستن نفرین‌تون بگذرین و صلح این قلمرو رو برهم نزنید. حر‌ف‌هایم را که به اتمام رساندم، الهاندرو که پیراهنی سفید و چرکین که آستین‌هایش را تا ساعد بالا زده بود با شلواری به رنگ شب و خاکی که به تن داشت، درحالی‌که چهره‌ی نه چندان جذابش با آن موهای بلوند زشتش که تا روی شانه‌اش افتاده بودند و در چشمم بیشتر به یک دلقک شباهت داشت تا یک آلفا، با تمسخر دست‌هایش را بالا می‌برد شروع به کف زدن می‌کند و می‌گوید: - برای گمراه کردن گرگ‌های من، سخنرانی خوبی ارائه دادی عجیب الخلقه! ولی متأسفم که این‌بار نه ازت می‌ترسیم و نه تسلیم می‌شیم.
    1 امتیاز
  30. *** (ده سال قبل) بعد از آن‌که آن حرف را زدم همگان ساکت شدند. می‌دانستم تهدید همیشه کارساز نیست، ولی گاهی لازم بود از آن استفاده کنم تا توازن طبیعت برهم نخورد. فالین پیر صدایش را بالا کشید: - فرمانروا اِل! شما حق نداری ما رو تهدید کنی! قبل از آن‌که پاسخش را بدهم، فالین خطاب به آلکن می‌گوید: - آلکن، جلوی سرکشیِ فرمانروات رو بگیر. وگرنه اتحاد کمترین چیزیه که از هم می‌پاشه! صدای تپش‌‌های بالا رفته‌ی قلب‌های اعضای قبیله خودم و لایکنتروپ‌ها را می‌شنیدم. می‌دانستم می‌ترسند که صلح از بین برود. من هم هیچ‌گونه قصدی مبنی بر برهم زدن صلح نداشتم و می‌خواستم آرامش پایدار بماند. قبل از آن‌که چیزی بگویم، آلکن مرا خطاب قرار داد: - فرمانروا! لطفاً لحظه‌ای با من تشریف بیارید. به سمت اتاقک سنگی‌اش که در انتهای غار قرار داشت رفت و من بدون لحظه‌ای مکث با جادویم خود را در اتاقک ظاهر کردم. وارد اتاقک شد. به سمتم آمد و مقابلم ایستاد. مهربانی در چشمان فندقی‌اش مشخص بود. آلکن بعد از پدرم، برایم کم‌تر از پدر نبوده است. دستش را روی شانه‌ام قرار داد و با لحنی آرام گفت: - اِل دخترم، می‌دونم که همیشه برای ما بهترین‌ها رو می‌خوای و... . لحظه‌ای گمان کردم می‌خواهد بگوید از تصمیمم صرف نظر کنم، حرفش را بریدم و گفتم: - اگه می‌خوای جلوم رو بگیری، سخت در اشتباهی آلکن! آرامش صدایش افزایش یافت و گفت: - نه دخترم، من فقط می‌خواستم بهت بگم، هرکاری بخوای بکنی، هر تصمیمی بگیری، چه خوب چه بد، من و تمام قبیله پشتت هستیم. حتی نمی‌گم با گرگ‌ها بجنگ و آدمی‌زاد رو برای شکستن نفرین خودمون قربانی کن، نه اصلاً! آدمی‌زاد رو بفرست به جایی که ازش اومده. لحظه‌ای در سکوت به چشمانم که آتش در مردمک‌شان زبانه می‌کشد خیره می‌شود و سپس با لحنی آرامش‌بخش‌تر می‌گوید: - این‌که پشتت هستیم برای این‌ نیست که از تو می‌ترسیم، ما پشتتیم چون دوستت داریم و تو رو به عنوان فرمانروای برحق قبیله‌ی خون‌آشامان قبول داریم. آرامش کلامش به وجودم سرازیر می‌شود، لبخند روی لبم می‌نشیند و می‌گویم: - آلکن، من نمی‌خوام بجنگم. فقط تنها خواسته‌ام اینه که صلح از بین نره. با قربانی کردن اون آدمی‌زاد، امروز آخرین باریه که شلیت‌لند رنگی از صلح و آرامش رو در خود می‌بینه. آلکن سرش را به آرامی و متانت تکان داد و دستی به محاسن سفیدش کشید. ردای بلند و سفیدفام تنش او را در چشم من یک اسطوره ساخته بودند.
    1 امتیاز
  31. جنگل نامرئی بعد از جنگل سبز قرار دارد و این کمی کارم را سخت‌تر می‌کند. ورود به جنگل سبز، برایم دردسرساز است. جنگل سبز یا همان جنگل پاک، تنها نقطه‌ از سرزمین‌های اسرارآمیز است که هیچگاه وارد آن نشده‌ام. همیشه آن‌قدر غرق سیاهی و پلیدی بوده‌ام که اجازه ورود به آن جنگل را نداشته باشم. قبل از ورود به جنگل سبز، نگهبان‌هایش می‌بایست با گوی جادویی‌شان پاکیِ روحت را ببینند و فقط در صورتی که روحت پاک باشد، مجوز ورود به جنگل سبز را دریافت خواهی کرد و من، منی که سر تا پا در سیاهی غوطه‌ورم، نمی‌دانم چگونه باید وارد جنگلی بشوم که جز پاکی چیزی نمی‌تواند واردش بشود؟ در سرم مجهولات بی‌شماری بود و نمی‌دانستم چه‌طور و چگونه حلشان کنم، ولی فقط ادامه می‌دادم. در حقیقت راهی جز جلو رفتن نداشتم، که اگر می‌داشتم حتماً می‌ایستادم و درستش می‌کردم به جای آن‌که به مقصدی مرگبار، رهسپار بشوم. کول با کفش‌هایش روی خاک زمین، خش‌خشی ایجاد کرد و بی‌تابانه پرسید: - میشه لطفاً این خلاصه رو کامل‌ترش کنی؟ لحظه‌ای با خشم به او خیره شدم که سریع می‌گوید: - یه لحظه، فقط یه لحظه همه چی رو برام روشن کن. آندریا باور کن دارم می‌میرم از کنجکاوی و سؤالاتِ توی ذهنم. می‌خواستم به او بگویم قبل از آن‌که سرش بلایی بی‌آورم زر زدنش را متوقف کند ولی باز هم ادامه داد: - ناسلامتی منم حق دارم بدونم داری چی‌کار می‌کنی، چون هرکاری که داری می‌کنی برای نجات مردم منه. زیاده‌گویی‌هایش روی اعصابم بودند، ولی خسته‌ام نمی‌کردند. حتی دیگر راضی بودم از آن‌که به دنبالم آمده است. حداقل حوصله‌ام سر نمی‌رود و گاهی در طول مسیر می‌توانم کول هریسون را به یک کوالای خپل و یا یک مرغ مگس‌خوار تبدیل کنم و موجبات تفریحم را فراهم سازم. با این‌که نجات مردمش قدم دومم بود و اولین قدم شکستن طلسم پنهان سازی و این‌که بدانم مشکل‌شان واقعاً سرزمین تریلند است یا خود من. ولی او هم حق داشت که بداند، در هر صورت به او هم ربط داشت. گرچه می‌توانستم تا پایان مسیر زبانش را در جیبم نگه‌دارم و خودم را مجبور نکنم برایش چیزی را توضیح دهم؛ اما خونسردی‌ام را حفظ می‌کنم و سعی می‌کنم با کنجکاویِ بیش از حدش کنار بیایم. آه آدمی‌زاد هست دیگر! با اشاره انگشتانم به تخت سنگ‌های کهربایی و سیاهِ تنیده در دل جنگل شوم، اشاره می‌کنم و از او می‌خواهم روی یکی از آن‌ها بنشیند.
    1 امتیاز
  32. همان‌طور که به دنبالم می‌آمد گفت: - وحشتناک بود. خوبه که جادو داری، این خیلی قدرت‌مند‌ترت می‌کنه. پاهایم را محکم روی خاک نم‌زده‌ی زمین شوم جنگل می‌کوبم و برمی‌گردم سمتش و می‌گویم: - جادو یه سلاح نیست که برای قدرت‌مند شدن ازش استفاده کنم کول، این رو فراموش نکن جادو یه موهبته. چیزی نمی‌گوید و به راهم ادامه می‌دهم که لحظه‌ای بعد باز می‌پرسد: - نمی‌خوای بگی نقشه چیه؟ ابروهایم درهم رفتند. نقشه؟ از چه نقشه‌ای صحبت می‌کرد؟ به او نگاه کردم و نمی‌دانم در چشمان وحشتناکم چه دید که سریع گفت: - منظورم اینه که توضیح بده موقعی که به کتیبه دست زدی، چی‌شد چی‌ فهمیدی و چرا این‌جایی و چه‌خبره اصلاً؟ از چشم‌های جنگلی، سؤالات زیاد و صدای مردانه‌اش کلافگی می‌بارید. برگشتم به سمتش و ایستادم او هم ایستاد، دست به سینه و منتظر پاسخ. دست‌هایم را در پالتوی مشکی‌ام که در شلیت‌لند دیگر نیازی هم به آن نداشتم، فرو می‌برم و می‌گویم: - خلاصه میکنم اصل مطلب رو. یک: اون کتیبه به ده سال پیش ربط داره. دو: این‌جام تا چیزی رو پیدا کنم. و سه: سؤالاتی دارم که تا به جواب‌شون نرسم، نمی‌تونم بهت پاسخ دیگه‌ای بدم. خواست چیزی بگوید که مانع شدم و گفتم: - چهار: وسط حرفم نپر آدمی‌زاد! وگرنه همین‌جا با عنصر آتشینم، جزغاله‌ات می‌کنم. دهانش را که باز کرده بود، دوباره با حالتی بامزه بست و من ادامه دادم: - پنج: جایی که می‌خوام برم ترسناکه، ترسناک‌تر از هرچیزی که توی کل عمرت دیدی. فکر می‌کنی تحملش رو داری که دنبالم راه افتادی؟ لحظه‌ای در چشمانش تعجب پررنگ شد و لحظه‌ای بعد با لبخندی عمیق گفت: - چه چیزی‌ توی دنیا، از اِل تایلر ترسناک‌تره؟ نیش‌خندی زدم. پاسخ مشخص بود، هیچ‌ چیز! ولی در هر حالت او یک آدمی‌زاد بود و خُب با شناختی که در این مدت از آن‌ها به دست آورده‌ام، آن‌ها از بسیاری از چیز‌ها به طرز مسخره‌ای، وحشت دارند! حتی از جن‌ها! با فکرش باز خنده‌ام گرفت. وقتی برای اولین بار این را فهمیدم که انسان‌ها از جن‌ها می‌ترسند، ساعت‌ها در اتاقم در کاخ فرمانرواییِ کول هریسون، به انسان‌ها غش‌غش خندیدم. آخر جن هم وحشت دارد؟ آن هم جن، موجودکِ نرم و دوست داشتنی! بدن آن‌ها فاقد استخوان بوده و این موضوع باعث شده بافت بدنشان طوری نرم باشد که حتی از دیده شدن پنهان باشند. جن‌ها قرن‌ها پیش در جنگل شوم زندگی می‌کردند و اکنون من برای پیدا کردن یکی از آن‌ها باید به جنگل نامرئی بروم.
    1 امتیاز
  33. قبل از آن‌که با آن اِلف مسخره، تسویه حساب کنم، صدای کول می‌آید: - هی آندریا! حواسم بهت هست، حسابش رو برس دختر! هم‌زمان پوزخند و نیش‌خند هردو به لب‌هایم هجوم می‌آورند و خطاب به موجودی که در چنگم اسیر است، با درنده‌خویی می‌غُرم: - توی جنگل من، چی می‌خوای اِلف نقره‌ای؟ با چشمانی پر از وحشت، خیره در مردمک چشمانِ شعله‌ور در آتشم بود. حق داشت وحشت کند، او یک اِلف بسیار جوان بود و با این‌که اِلف‌ها عمری طولانی‌ای دارند ولی میرا هستند و آن اِلفک با دیدن موهای بلند ترسناک و بال‌های سیاه غول‌پیکرم دیگر فهمیده بود که با چه کسی رو به رو شده است، فرمانروای شیلت‌لند، اِل تایلر! هیچگاه کسی بعد از آن‌که گلویش را در دست گرفته باشم، زنده نمانده است. فقط برایم سؤال بود که چرا و به چه دلیل وارد شلیت‌لند شده است. بیش از چهارصد سال بود که اِلف‌ها وارد سرزمین تاریک و جنگل شوم نشده بودند. خوب به خاطر دارم آن‌ها همیشه معتقد بودند که خون‌آشام‌ها و لایکنتروپ‌ها پلید هستند و دوری کردن از این دو گونه، برایشان بهترین عملکرد ممکن است. اِلف جوان با آن‌که وحشت از چشم‌هایش سرازیر و گردنش در چنگم اسیر بود، ناله‌وار لب گشود: - این بار همه ما در مقابلت باهمیم، چیزی تا پایانت نمونده، به مرگت سلام کن اِل تایلر! قبل از آن‌که فرصت کنم از او چیزی بپرسم، انگشتانم بی اطاعت از من، گلویش را درهم فشردند و جسم بی‌جان و مفتش را روی زمین رها کردم. اِلف بی خاصیت! دندان‌هایم را از عصبانیت روی هم می‌سابیدم. اِلف‌ها چطور جرأت کرده بودند بر علیه من قیام کنند؟ متحدانشان چه کسانی بودند؟ همه‌ای که از آن نطق می‌کرد چه کسان و چه گونه‌هایی بودند؟ اصلاً نمی‌فهمیدم چه خبر است و تنها یک راه برای فهمیدنش داشتم آن هم این‌که سریع‌تر به جنگل سبز وارد شوم و خود را از طریق مرزش به جنگل نامرئی برسانم و کاری که لازم است را انجام دهم تا طلسمی که توسط جادوی سیاه و سفید رویم انجام شده است از بین برود و بتوانم دشمنانم و از همه مهم‌تر، هدفشان را شناسایی کنم. به سرعت خود را به کول می‌رسانم. کنار یکی از درختان سیاه، روی زمین شوم افتاده است و با دیدنم دردآلود و طوری که گویا درحال وداع با زندگی است می‌نالد: - حق با تو بود آندریا، ما انسان‌ها واقعاً فانی هستیم و یه لحظه هستیم و لحظه‌ی بعد شاید نباشیم، خوبی بدی دیدی حلال... . با جادو لحظه‌ای جلوی زبانش را می‌گیرم که باعث می‌شود با چشمانی وحشت‌زده و دردآلود نگاهم کند. سریعاً دستم را روی پهلویش می‌گذارم و با جادو شکستگی و زخمش را ترمیم می‌کنم. سپس دستش را می‌گیرم، بلندش می‌کنم و زبانش را آزاد می‌کنم. راه می‌افتم و می‌گویم: - کم‌تر زر بزن آدمی‌زاد!
    1 امتیاز
  34. مشکوک به سمتی که تکه چوب را پرت کرد نگاهی انداختم و پرسیدم: - هی! چی‌شد؟ سرش را به سمتم چرخاند و گفت: - یه چیزی اون‌جا بود. چشمانم را باریک می‌کنم و می‌پرسم: - از کجا می‌دونی؟ دیدیش؟ - نه، یعنی آره! نه، نمی‌دونم اِل، فقط دیدم یه موجودی داشت نگاهمون می‌کرد. باز دارد روی اعصابم می‌رود. بال‌های سیاه و بزرگم اطرافم قیام می‌کنند و می‌غُرم: - شما انسان‌ها، به طرف هر موجودی که نگاه‌تون کنه، چیزی پرت می‌کنین؟ دهانش را گشود و خواست پاسخم را بدهد، ولی دستم را بالا بردم تا ساکت بماند. برگشتم به آن سمت. می‌توانستم بفهمم که دُرست می‌گوید. موجودی در آن اطراف بود. صدای تپش قلب موجود زنده‌ای را می‌شنیدم. موجودی که حتم داشتم نه حیوان بود و نه انسان، نه پرنده و نه خزنده، نه حشره و نه شیفتر. کول مانند یک دیوانه نتوانست ساکت بماند و گفت: - بیا بریم دنبالش و ببینیم چی بود. با صدایی خش‌دار گفتم: - لازم نیست، از همین‌جا هم می‌تونم بفهمم با چی طرفیم. به اطراف نگاهی انداخت و پرسید: - چه‌طور می‌خوای بفهمی؟ از شنیدن صدای قلبش می‌تونی بفهمی چیه؟ سرم را به آرامی به نشانه‌ی تأیید تکان دادم و گفتم: - بله. جای نگرانی نیست یه موجود معمولیه. آب دهانش را فرو می‌برد و می‌پرسد: - موجود معمولی؟ مطمئنی؟ اگه...اگه اشتباه کنی چی؟ پوزخندی روی لب‌هایم جا خوش می‌کند و می‌گویم: - کول هریسون، از صدات ترس می‌باره! برای صاف کردن صدایش، سرفه‌ای می‌کند و می‌گوید: - عه نه، اشتباه می‌کنی. ترسیدن توی رده کاریم نیست، فقط میگم شاید یهویی اشتباه کنی و به‌جای یه موجود معمولی با یه هیولا طرف بشیم. پوزخندم پررنگ‌تر می‌شود و می‌گویم: - راحت باش! حتی اگه اون موجود یه هیولا باشه، من باهاش طرف میشم نه تو. الآن هم عقب بایست! با لحنی که سعی می‌کند شجاعتش را نشان دهد می‌گوید: - خب نه این‌طور که نمی‌شه، تا زمانی که من این‌جام، هر مشکلی پیش بیاد باهم باهاش... . قبل از آن‌که جمله‌اش را کامل کند موجودی که در کمین بود بیرون می‌پرد و ضربه‌ای به کول می‌زند که او به بیش از ده متر آن‌طرف‌تر پرتاب می‌شود و صدای شکستن یکی از استخوان‌هایش را زودتر از صدای آخ گفتنش می‌شنوم. خطاب به کول می‌گویم: - بهت گفته بودم که عقب بایست آدمی‌زاد! بی‌آن‌که منتظر پاسخی از جانب کول باشم، با یک حرکتِ جادویی، گردن موجود مهاجم را بین دستم می‌گیرم و در چشمان خاکستری‌اش خیره می‌شوم. نسیم باد موهای نقره‌فامش را به این‌طرف و آن‌طرف می‌کشاند و گوش‌های نوک‌تیزش توی ذوق می‌زنند. کول گفته بود برویم به دنبالش! مگر من نیازی داشتم بروم به دنبال یک اِلف گوش‌تیز بگردم؟ شاید کول نمی‌دانست می‌توانم با جادویم آن‌ گوش‌تیز را در یک لحظه‌ی آنی تبدیل به خاکستر کنم.
    1 امتیاز
  35. در یک لحظه‌ی آنی، خرگوش قهوه‌ای فامی که لابه‌لای علف‌ها می‌خزد را بین انگشتان کشیده‌ و سفیدم که اکنون پنجه‌های تیزم از آن‌ها به بیرون جهیده اند، می‌گیرم و دندان‌های نیشم را در گردن کوچک و پشمالویش فرو می‌کنم. با اولین قطره از خون خرگوشک، گلویم تازه می‌شود و با اشتیاق مابقیِ خونش را نیز می‌مکم و لحظه‌ای بعد، جسم خالی از خونش را آن‌طرف پرت می‌کنم و با چشم‌های متعجب و وحشت‌زده‌ی کول مواجه می‌شوم. پوزخندی به صورتش می‌پاشم و درحالی‌که جلوتر از کول راه می‌افتم، قطره خونی که گوشه لبم جا خوش کرده است را با زبانم فرو می‌برم و می‌پرسم: - چی‌شده؟ چرا هاج و واج نگاهم می‌کنی؟ صدای فرو بردن آب دهانش بلندتر از صدای تپش قلبش است. با قدم‌های بلند، خود را به من می‌رساند و می‌گوید: - تو بهم قول دا... . می‌دانستم چه می‌خواهد بگوید و باید به او موردی را یادآوری می‌کردم، پس حرفش را بُریدم و گفتم: - آره قول دادم تا وقتی توی سرزمین توام، خون نخورم. خب روی قولم هم هستم دیگه، این‌جا جنگل شومِ منه. خیلی از سرزمینت فاصله داره و من هر چی بخوام می‌خورم حتی... . ایستادم و او هم ایستاد. در جنگل سبز چشمانش خیره شدم و دندان‌های نیش خون‌آشامی‌‌ام را به علاوه‌ی رگه‌های تیره‌ی دور چشمانم را در معرض دیدش قرار دادم و غریدم: - حتی تو رو! مردمک چشمانش لحظه‌ای از شدت وحشت تغییر حالت دادند که قهقهه‌ام به هوا رفت. سرم را با تأسف برایش تکان دادم و گفتم: - راه بیفت آدمی‌زاد! لحظه‌ای مکث کرد و سپس به دنبالم راه افتاد و غرغر کرد: - باز که بهم گفتی آدمی‌زاد! نیش‌خندی زدم و گفتم: - طوری به واژه‌ی آدمی‌زاد اعتراض می‌کنی که احساس می‌کنم به... . حرفم را ادامه ندادم، نمی‌خواستم باعث ناراحتی‌اش شوم ولی او در جا گفت: - به همه چی راضیم جز آدمی‌زاد! وای نه! از کول بعید بود. نتوانستم مانع خنده‌ام شوم و دوباره قهقهه‌ام به هوا رفت هیچگاه تصور نمی‌کردم هم‌چون طرز تفکری داشته باشد یعنی چه که به همه چیز راضی هست جز ماهیتش؟ گویا که هم با مزه است و هم دیوانه! با خنده خطاب به او گفتم: - از وقتی یادم میاد همه من رو عجیب‌الخلقه خطاب می‌کردن؛ اما می‌دونی از نظر من، شما انسان‌ها عجیب‌ترین مخلوقات خدا هستین که حتی با ماهیت خودتون هم مشکل دارین! او هم با لبخند گفت: - مشکل که نه، فقط... ببین نمی‌دونم چه‌طور بگم که درک کنی، فقط یه طوریه، وقتی ترسناک‌ترین مخلوق جهان هی راه به راه بهت میگه آدمی‌زاد، حق بده آدم نخواد آدمی‌زاد باشه. اصلاً حس خوبی نیست راستش... بهم احساس فانی بودن میده. سرم را بی‌ هیچ حرفی تکان دادم. حرفی نداشتم مقابل حرف‌های بی سندش! آخر انسان تا این حد احمق و بی خاصیت؟ خب فانی هستید دیگر، حالا چه من بگویم یا نه، مگر من دهانم را گل بگیرم شما جاودانه می‌شوید؟ اعصابم که خراب میشد تشنه‌تر می‌شدم. خونِ آن خرگوشک بیچاره قدر یک فنجان هم نبود. باید سریع‌تر فکری می‌کردم. قبل از آن‌که بفهمم چه شده است، کول تکه چوبی بزرگ از کف زمین جنگل شوم برداشت و با ضرب به سمتی پرت کرد.
    1 امتیاز
  36. صدای بن در گوشم می‌پیچد و باعث می‌شود لحظه‌ای از افکارم فاصله بگیرم. - الآن این یعنی چی؟ کول با انگشت‌های دست‌های عضلانی‌اش، که رگ‌هایشان نمایان بودند و صدای جاری بودن خون در آن‌ها گوش‌هایم را نوازش می‌کرد و گلویم را خشک، گردنش را خاراند و گفت: - اِل باید بگه. به او خیره شدم تا چیزی بگویم؛ اما قبل از آن‌که دهان باز کنم کول خطاب به هافمن گفت: - دکتر! میشه تنهامون بذارین؟ هافمن چشمی گفت و از آن‌جا دور شد. کول رو کرد سمت من و گفت: - خب آندریا، می‌شنویم. اعصابم به قدری متشنج بود که گویا واژه‌هایم درهم تنیده بودند. نمی‌دانستم چطور اصل مطلب را بیان کنم، پس بی‌توجه به آن‌که آن‌ها می‌فهمند یا نه، دهان باز کردم و گفتم: - چیزی که دنیاتون رو در برگرفته یه طلسمه. یه طلسم قوی و انگار این برنامه از قبل تعیین شده که... . کول حرفم را می‌بُرد و می‌پرسد: - یعنی چی که از قبل تعیین شده؟ منظورت چیه و چه‌طور به این نتیجه رسیدی؟ خیره در چشمان رنگ‌جنگلش می‌گویم: - ببین نمی‌دونم دشمن کیه و چی می‌خواد؛ اما هرکسی که هست و هرچی که می‌خواد، مشکلش تو و دنیای انسانی‌تون نیستین. لحظه‌ای مکث کردم که این‌بار بن عجولانه پرسید: - پس مشکلش کیه؟ زبانم را روی دندان‌های نیش خون‌آشامی‌ام کشیدم و گفتم: - نمی‌دونم ولی انگار مشکلش منم. بن و کول هم‌زمان پرسیدند: - یعنی چی؟ سرم را طوری که افکار درهم برهم مغزم تکان بخورند به این‌طرف و آن‌طرف تکان دادم و در جوابشان گفتم: - باید برگردم شلیت‌لند. کول بی آن‌که فکر کند، بلافاصله با حالت و لحنی عصبی مرا خطاب قرار داد: - یعنی چی که باید برگردی به دنیای خودت؟ آندریا، تو قرار بود کمکمون کنی. نفسم را درون شش‌هایم جمع کردم و گفتم: - برای همین هم لازمه برم. قبل از آن‌که چیزی بگوید، نفسم را با حرص بیرون دادم. وقتی برای توضیح بیشتر نداشتم. دست‌هایم را بالا بردم و با حرکت جادویی انگشتانم، پورتالی برای عبور باز کردم و بی‌هیچ مکثی داخلش پریدم. سیاهیِ پورتال مرا به زمین زد و روی زمین جنگل شوم با ضرب و شدت افتادم. در همین حین صدای فریاد کسی را شنیدم. چشم چرخاندم که ببینم کیست. با دیدنش غریدم: - آدمی‌زاد احمق! برای چی دنبالم اومدی؟ کول هریسون مانند کودکی سرکش، به دنبال من وارد پورتال شده بود. عصبانیتم را که دید درحالی‌که خاک سیاهِ زمین جنگل شوم را از کت و شلوار مارکش می‌تکاند، گفت: - تو برای نجات من و مردمم در تلاشی، اون‌وقت من چه‌طور تنهات بذارم؟ چیزی نگفتم و به راه افتادم. او هم به دنبالم آمد و پرسید: - داریم کجا میریم؟ لحظه‌ای ایستادم، به طرفش برگشتم و گفتم: - لازم نیست باهام بیایی، جدی میگم برگرد کول. من بعد از رسیدن به جواب، دوباره میام تریلند.
    1 امتیاز
  37. با یادآوری‌شان پوزخندی صورتم را می‌پوشاند. گویا تقصیر من بوده که بال داشته‌ام و یا موهای مشکی‌ام از بدو تولد تا اکنون که سال‌های عمرم بی‌شمارند، همیشه سی سانت از قدم بلندتر بودند و یا چشمانم که در حالت عادی مردمکم قرمز و درحالت خوشحالی مردمکم هم‌چون موج دریا درحال حرکت و شناور، و در حالت غیرعادی و عصبانیت مردمک چشمانم هم‌چون شعله‌ی آتش هستند! حتی قدرت‌های جادویی‌ام که می‌توانستم با یک چشم برهم زدن و حتی حرکت انگشتم خون کسی را بریزم و به زندگیِ شیرین و مزخرفش پایان بدهم. گرچه متفاوت بودم اما هیچ‌وقت خودم را گزینه مناسبی برای توهین و تحقیرشان نمی‌دیدم. هیچ‌کس حق ندارد چیزی را که درک نمی‌کند محکوم و یا تحقیر کند. قرن‌های بی‌شماری از همه‌شان بدم می‌آمد و بیزاری تمام وجودم را در بر گرفته بود، تا این‌که جنگ با جادوگران در گرفت و آن‌ها هردو قبیله را با طلسمی تاریک اسیر کردند و به نوعی‌ قدرت‌ِ آزادی‌شان را گردن زدند. همه چیز عوض شد. خیلی خوب اما دردناک یادم می‌آید. سی‌صد سال پیش که پدرم را از دست دادم. آن‌شب پدرم پیش از آن‌که آخرین نفس‌هایش را بکشد از من قول گرفت به عنوان جانشینش با تمامِ وجود، از قبیله‌ام محافظت و حمایت کنم. یادآوریِ آن‌شب باعث می‌شود نفس تلخ و عمیقی بکشم. با بال‌هایم جهت پروازم را عوض می‌کنم، چشمانم را می‌بندم و به طرف بالا پرواز می‌کنم، بالاتر از هرچیزی! پدرم فرمانروای بزرگی بود و به مدت سال‌های بی‌شماری آلفای خون‌آشام‌ها بود و حتم داشتم اگر من دختر آلفا نمی‌بودم به‌خاطر عجیب‌الخلقه بودنم در زمان تولد، توسط اعضای قبیله‌ام کشته می‌شدم! مسلماً در هر عصری از تاریخ، اشخاصی هستند که هر موقع از چیزی سر در نیاورند در پیِ نابودی‌اش قدم برمی‌دارند؛ اما بعد از مرگ پدرم و شروعِ طلسم، همه‌ی قبیله‌ گوش به‌ فرمان من شدند. شاید برای آن‌که فقط من از آن لحظه به بعد می‌توانستم غذایشان را تأمین کنم و ناجی‌شان باشم. هنوز نمی‌دانم چه‌طور تا این حد تابع من شدند؟ حتی نمی‌دانم دقیقاً به چه دلیلی این اتفاق افتاد؟ به‌خاطر این‌که جانشین پدرم بودم و یا به این دلیل که فقط من قدرتِ خروج از غارها و درمعرض نورِ آفتاب و مهتاب قرار گرفتن را داشتم؟ حتی هنوز نمی‌دانم چه‌طور فقط من نفرین نشده بودم و قدرت‌هایم را از دست نداده بودم. سرم را به چپ و راست تکان دادم تا افکار درهم و برهمم از بین بروند و همان‌طور که در عُمق آسمان و بالای جنگل درحال پرواز بودم با بال‌های غول‌پیکرم به بالاتر و بالاتر از ابرهای نیلی‌فامی که آسمان را احاطه کرده بودند، جهت و جهش می‌گرفتم. پرواز در تاریکی‌ شب و زوزه‌ی باد، مرا غرق آرامش می‌کرد. در همین حین، چشمم به حرکت موجود زنده‌ای درون جنگل می‌افتد. موجودی زنده برای شکار! از همین فاصله هم می‌توانستم بوی خونِ تازه‌ی جاری در رگ‌هایش را احساس کنم. با این حس، زبانم را ناخودآگاه روی دندان‌های نیشِ خون‌آشامی‌ام کشیدم.
    1 امتیاز
  38. با بی‌خیالی شانه‌ای بالا انداختم و با حرکت جادوییِ انگشت‌های دستم مقداری چوب جمع کردم و با اشاره چشمانم، آتشی روشن کردم تا سنجاب را برای پذیرایی از مهمانِ عزیزم کباب کنم. گرچه خودم علاقه‌ای به خوراکی‌های پخته نداشتم و بیشتر خوراکم گوشت و خون تازه‌ی جانوران بودند ولی امروز مهمان دارم آن هم چه مهمانی! کول هریسون بعد از ده سال برگشته است که من را با خودش ببرد برای نجات دنیای انسانی‌اش! اصلاً نمی‌فهمم و نمی‌توانم درک کنم کول برای چه روی من حساب کرده بود؟ آیا برای این‌که ده سال پیش جان خودش را نجات داده بودم، تصور می‌کرد می‌توانم کُلِ دنیای انسانی‌اش را هم نجات بدهم؟ اصلاً من قادر به نجات بودم؟ منی که تمامِ ده سالی که در تنهایی گذرانده‌ام را معتقد بودم و هستم که خداوند من را برای انتقام از تمامِ اندوهی انتخاب کرده که مخلوقاتش برایش به ارمغان آورده‌اند! نمی‌توانم درک کنم منی که یقین دارم نفرین خداوند روی زمین هستم، چه‌طور باید نقش ناجی را بازی کنم؟ *** (ده سال قبل) صدای خُرد شدنِ مهره‌های گردنِ لایکنتروپِ جوان مساوی می‌شود با صدای کف زدن و تشویق: - اِل آندریا... اِل آندریااا... اِل... . با پوزخند به گرگینه‌های شکست خورده خیره می‌شوم و بی‌حالت نگاهشان می‌کنم. در چشمان‌ همه‌‌شان ترس و وحشت موج می‌زند. پوزخندم پررنگ‌تر می‌شود، ترس! همان چیزی که از او بالاترین لذت را می‌بردم. هیچ‌گاه ترس دیگران برایم قابل درک نبود. درست است که ترس یک احساس است؛ اما این‌که بترسند یا نه، انتخاب خودشان است! از آن‌جایی که هیچ‌وقت انتخابم ترس نبود و از چیزی نترسیدم، ترس‌شان را درک نمی‌‌کردم؛ اما همیشه با دیدن ترس دشمنانم به طرز غیرقابل وصفی شارژ می‌شدم. مسابقه بین دو قبیله به پایان رسیده بود. با قدم‌های تُندی از درون غارهای زیرزمینی که محل سکونتِ سی‌صد ساله‌ی قبیله‌ام بودند، خودم را با تمامِ خستگی به بیرون کشاندم. قبل از خروج از غار حسرت را در نگاه اعضای قبیله‌ام می‌دیدم که با اندوه به بیرون رفتنم خیره می‌شوند. از زمانی که طلسم تاریک آغاز شد، آن‌ها نه نور ماه را دیده‌اند و نه نور خورشید را! درحالی‌که موهای بلند و دوصد سانتی‌ام که دقیقاً سی سانت از قدم بلندتر هستند و همچون شلاقی بافتم‌شان را می‌اندازم روی شانه‌ام، بال‌های بزرگ و سیاهم را باز می‌کنم و سپس به دل و عُمق آسمان پرواز می‌کنم تا محوطه جنگلِ شوم را بهتر از بالا ببینم و برای قبیله‌ام شکار کنم. گرچه یادم نمی‌رود از وقتی کودک کوچکی بوده‌ام همه‌شان جز پدرم، با من بد برخورد می‌کردند، آن هم فقط به‌خاطر ظاهرِ عجیب و قدرت‌هایم که هیچ‌طور شبیه یک خون‌آشام معمولی مثل قبیله‌ام نبوده‌ام. مُدام من را موجودی عجیب‌الخلقه خطاب می‌کردند با لحنی که گویا یک موجود رقت‌انگیزم! تحقیر پشتِ تحقیر.
    1 امتیاز
  39. اعصابش را بهم ریخته بودم اما چشمانش چیزی دیگر می‌گفت. نفسش را با صدا بیرون داد و زیر لب گفت: - نمی‌دونم چه‌طور توضیح بدم. از لحاظ علمی هیچ جوابی براش نیست، می‌فهمی؟ انگار طلسمی در کاره و ریشه‌ی مردم کشورم درحالِ خشکیدنه! لحظه‌ای با شنیدنِ واژه‌ی طلسم ابروهایم بالا پرید و بعد با بی‌خیالی، خطاب به او گفتم: - خُب بعدش؟ باد موهای کوتاهش را پریشان کرده بود و صورتش را جذاب‌تر از قبل نشان می‌داد. درحالی‌که جُفت دستانش را عصبی روی صورتش کشید، عصبی‌تر صحبتش را ادامه داد: - سازمان‌ِ ملل ایکس، اجازه خروج مردم کشورم رو به خارج نمیده که مبادا ناقل ویروسِ پیری باشن! خواستم چیزی بگویم که این‌بار با لحنی عاجزانه نالید: - مردمم در کشورم به نوعی قرنطینه و یا بهتره بگم زندانی هستن... اومدنم به این‌جا سه دلیل داشت؛ اول این‌که ده سال پیش جون منو نجات دادی و من مهربونیِ قلبت رو دیدم که حاضر نیستی بذاری هیچ بی‌گناهی آسیب ببینه... دوم این‌که مردمت برات اهمیت خاصی داشتن، امیدوارم بتونی حسم رو نسبت به مردمم درک کنی، و سوم این‌که تو تنها کسی هستی که می‌دونم قدرت مافوق‌طبیعی و خارق‌العاده‌‌ی جادوییت می‌تونه مردمم رو از این وضع خلاص کنه. نمی‌توانم سنگین بودنِ دلایلش را انکار کنم. واقعاً نفسم سنگین شده بود و گویا هوایی برای بلعیدن وجود نداشت. لُپ‌هایم را باد کردم و نفسم را کلافه بیرون دادم. سه دلیلش قانعم کرده بود ولی من هنوز تصمیم قطعی برای کمک به او نداشتم. انکار نمی‌کنم می‌ترسیدم! از یک بار دیگر شکست خوردن و از دست دادن می‌ترسیدم و تصور می‌کردم حق دارم که به خود حق بدهم برای این ترس. فکری به ذهنم رسید و در بین تمام بحث جدی‌ و افکار درهم‌ و برهمی که مغزم را احاطه کرده بودند، بی‌هیچ درنگی به زبان آوردمش: - ظاهرم چی؟ گیج‌ نگاهم کرد که کامل‌تر گفتم: - منظورم موهای بلند و ترکیب رنگ چشمام و خصوصاً بال‌های غول‌پیکرمه! پایم که کفشی ساخته شده از برگ‌های درختانِ سیاه و شوم، به پا داشتم را روی کف زمین جنگل که برگ‌های سیاه و شوم خشک شده‌ی دیگر ریخته بودند کشیدم و نیش‌خندی حواله‌اش کردم و گفتم: - خُب... میگم مردمت نمی‌گُرخن از دیدنم؟ لحظه‌ای چشم‌های یشمی‌اش را تنگ کرد و لب زد: - تو که قدرت جادویی داری، یه فکری براش بکن. نیزه‌ام را که از روی زمین برداشته بودم با شتاب پرت کردم و غرغرکنان گفتم: - مثل این‌که توی این بازی، همه کار رو خودم تکی باید انجام بدم. برق چشمانش را دیدم لحظه‌ای که می‌گفت: - یکی از اصلی‌ترین دلایلِ نگفته‌ای که به‌خاطرش این‌جام همینه که تو ان‌قدر قدرتمندی که حتی جنگیدن با بدترین چیز‌ها، برات یه بازیه! نیش‌خند همیشگی‌ام را به خودش و حرفش هدیه دادم: - پس حله جنابِ آلفا! او هم یکی از زیباترین لبخندهای تاریخ را تحویلم داد و گفت: - آلفا نه، رئیس جمهور!
    1 امتیاز
  40. تصورِ مکیدن آخرین قطره‌ی خونش باعث می‌شود پوزخندی روی لب‌هایم نقش ببندد. به‌ بال‌هایم تکانی دادم و سپس روی سنگِ بزرگِ مقابل‌مان خم شدم و با حالتی عصبی، دوباره تکرار کردم: - من نمی‌تونم! در چشمانم که می‌دانستم مردمک شعله‌وار درون‌شان خودنمایی می‌کند خیره شد و شمرده‌شمرده گفت: - تو می‌تونی! تو قدرتمندی... من دیدم تو چطور می‌جنگی! صدا و کلماتش طوری روی اعصابم بودند که دلم می‌خواست تنش را به اندازه‌ی یک‌ سر سبک کنم! به سختی تلاش می‌کردم مانع خود شوم و با حرارت چشمانم او را به آتش نکشم. با صدایی که آمیخته از خشم و حسرت بود غریدم: - من اگه قدرتمند بودم قبیله‌ام رو نجات می‌دادم. نزدیک‌تر آمد و با لحنی سرشار از امیدواری گفت: - فکر نمی‌کنی این می‌تونه فرصتی باشه که جبران کنی و از شر احساسات منفیت رها بشی؟ باز نفس عمیقی کشیدم. او چه می‌گفت؟ چه‌طور باید جبران می‌کردم؟ شاید حرفش درست بود؛ اما انسان‌ها قبیله‌ی من نبودند و برای رهایی از شر احساسِ گناه نیاز داشتم شانس نجات قبیله‌ام را دوباره به دست می‌آوردم. بادِ سردی وزید. درختان سیاهِ جنگل شوم به تکاپو افتادند و به وزش باد سرعت بیشتری بخشیدند. کول که پیراهنی بسیار نازُک به‌تن داشت لحظه‌ای لرزید. ولی من چون در این سرزمینِ تاریک، بی‌شمار زندگی کرده بودم با هم‌چون هوایی، سرما را احساس نمی‌کردم، وگرنه با این اوصاف و لباسِ برگی‌ام باید خیلی قرن پیش از سرما منجمد می‌گشتم. کول که سکوت مرا دید دست‌هایش را زیر بغلش زد و پرسید: - نمی‌خوای باهام بیایی درسته؟ و الآن داری به این فکر می‌کنی که چه‌طور منو بکشی؟ نمی‌دانم قیافه‌ام چه‌‌گونه بود که هم‌چون تصوری کرد اما در عین‌حال که برایم این بحث بسیار سنگین بود، دستی به پیراهنِ بلندِ ساخته شده از برگ‌های تیره‌ی درختان سیاه و نفرین‌شده که به تن داشتم کشیدم و با لبخندی کمرنگ، پرسیدم: - از من می‌خوای برای دنیای انسانی‌تون چی‌کار کنم؟ اصلاً اول بهم بگو مشکل دنیات چیه؟ لبخندی روی لبش نشست و مانند پسربچه‌ها ذوق‌زده پرسید: - قبول کردی؟ به سؤالش پاسخی ندادم و منتظرِ جوابِ سؤالم ماندم. باز که با سکوتم مواجه شد، دهن باز کرد: - من رئیس جمهورِ کشورِ تریلند هستم که 108 میلیون جمعیت داره و در جنوب‌شرقِ قاره‌ی ایکس قرار داره... خُب؟! خُب را گفت و طوری مرا نگاه کرد که یعنی «متوجه شدی؟!» من هم با یک حالتی که یعنی «خنگ و خر جفتش خودتی» به او زُل زدم تا مجبور شود ادامه دهد که تأثیر گذار بود و دوباره شروع به سخنرانی کرد: - مردمِ کشور من، نه ساله که هیچ زاد و ولدی نداشتن، از این بدتر این‌که مردمم در سنین پایین درحال پیر شدن هستن! با حالتی متفکر، زبانم را روی دندان‌های نیشِ خون‌آشامی‌ام کشیدم و گفتم: - خب حالا از من چی می‌خوای؟ زاد و ولد نمی‌کنن؟ خب من چی‌کار می‌تونم بکنم؟ نکنه می‌خوای بیام بگم زاد و ولد کنن؟ فکر می‌کنی چون ترسناکم به‌حرفم گوش میدن؟!
    1 امتیاز
  41. لوکیشن: «قاره‌ی ایکس_شلیت‌لند؛ سرزمینی تاریک در آن‌ سوی اقیانوسِ شوم که از دیدِ بشر پنهان است» (7 مه 2090) *** چند تارِ موی پریشانم را که وزش شدید باد آن‌ها را از لابه‌لای موهای بلند و بافته شده‌ام به بیرون کشانده است، با پشتِ دست از روی صورت رنگ و رو پریده‌ام عقب می‌رانم و درحالی‌که با نوکِ نیزه‌ام دخلِ سنجابی که شکار کرده‌ام را می‌آورم، با بی‌ حوصلگی نق می‌زنم: - می‌دونی کول، داستانت جالبه ولی... . از روی تکه سنگی که نشسته است بلند می‌شود و به‌سمت من می‌آید. حرفم را می‌بُرد و می‌گوید: - مثل این‌که کارم زاره. بی‌‌هیچ احساسی نگاهش می‌کنم؛ اما طوری که تصور کند برایم مهم است، از او می‌پرسم: - منظورت چیه؟ - این‌که حرف‌هام و تقاضای کمکم ازت، برات به‌قول خودت یه داستان جالبه، مسلماً این رو نشون میده که اومدنم بی‌فایده بوده. نیش‌خندی تحویلش می‌دهم و فاصله‌ام را با او کم‌تر می‌کنم. درحالی‌که بال‌های بزرگم صدای رعد مانند را در هیاهوی باد، ایجاد می‌کنند، مقابلش می‌ایستم و خیره در چشمانش می‌گویم: - بعد ده سال، اومدی میگی اون دنیای مزخرف و انسانی‌تون... . لحظه‌ای مکث می‌کنم تا جمله‌ی بهتری به ذهنم برسد و بعد کلافه دهان باز می‌کنم: - چه می‌دونم... دچار نقص‌ فنی شده و از من می‌خوای بیام درستش کنم؟ از منی که توی کل عمرِ بی‌شمارم تنها انسانی که دیدم تویی! لبخندی می‌زند. نمی‌دانم چه‌طور می‌توانست در هم‌چون موقعیتی خونسرد باشد و لبخند بزند، ولی لبخند می‌زند و سپس با کفش‌ مشکیِ چرم‌مانندش به چمن زیرِ پایش فشاری وارد می‌کند، فشاری که باعث می‌شود صدای جیغِ علف‌های ریزِ چمن را بشنوم. دستانش را بی‌پروا در جیب شلوار مشکی سیاهش که هیچ نظری درمورد طرح و یا جنسش نداشتم، فرو می‌کند و می‌گوید: - اِل آندریا! لطفاً منطقی فکر کن، من و دنیام واقعاً خیلی فوری به کمکت نیاز داریم. طوری می‌ایستاد، طوری تقاضای کمک می‌کرد، طوری لبخند می‌زد و طوری اسمم را نجوا می‌کرد که گویا از قبل مطمئن بود کمکش خواهم کرد! نیزه‌ام را به سنگ‌های غول‌پیکرِ کناری تکیه می‌دهم و سنجاب را در دستم می‌گیرم و خطاب به او می‌گویم: - من نمی‌تونم کول هریسون! لحظه‌ای عصبانیت را در چشم‌های رنگِ‌جنگلش مشاهده می‌کنم. این‌بار سعی می‌کرد خونسرد باشد؛ اما گویا نمی‌توانست. زبانش را با حرص و عصبانیت روی لب‌هایش کشید و نفسش را با صدا بیرون داد. از حالت چشم‌هایش مشخص بود که سعی می‌کرد راهی برای متقاعد کردنم پیدا کند. من می‌توانستم افکارش را به راحتی بخوانم؛ اما دیگر اهمیتی نداشت، چون او کاملاً رو بود! - اِل... لطفاً به حرفم گوش کن، جهانم رو به نابودیه و تو تنها کسی هستی که می‌دونم قدرت نجاتش رو داره. نفس عمیقی کشیدم تا خشمم را ببلعم. هربار که واژه‌ی نجات را به زبان می‌آورد خاطراتی درون مغزم رژه می‌رفتند که باعثِ بهم ریختگی و متشنج شدن اعصاب و روانم می‌شدند، طوری که همین‌جا، همین لحظه، خونش را تا آخرین قطره بمکم و خشکش کنم!
    1 امتیاز
  42. مقدمه: نیازی مبهم به چیزی داشت که احساسش می‌کرد؛ اما نمی‌دانست آن چیست و دقیقاً در کدام سمت قرار دارد؟! مانند لحظه‌ای که به سیاهیِ لابه‌لای ستارگان خیره می‌شود و می‌داند در آن فضا ستاره‌ای هست که دیده نمی‌شود. تمامِ وجودش در تمنای ستاره‌ای ناپیدا بود. ستاره‌ای که فقط برای او بود؛ اما انگار هیچ‌‌ چیز نبود! شاید هم چیزی وجود داشت؛ اما آن‌ انبوهِ سیاهی که از دنیای ماوراء بر دلش سایه افکنده بود، مانع از آن می‌شد که آن را ببیند. شاید باید بال‌هایش را باز و به سمت روشنایی پرواز می‌کرد. به‌ سمتِ خورشید، به‌ سمتِ نوری کُشنده. شاید لازم بود اجازه بدهد چیزی در درونش بمیرد تا چیزی دیگری بتواند در درونش آغاز به زندگی کند... .
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...