تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 03/12/2025 در پست ها
-
یار من دم نزنی از دردت یا که به ناکس بگوی از دردت دردها گفتن ندارد، گفتن از ما بود حال ما رو ببین و این رو به یادت بسپار2 امتیاز
-
دل را من ارزان ندادم که با آن بازی کنی یا که زیر پاهایت آن را لگد مالش کنی دل دادم که دلی به دل، دل دارم دهی نه مثل گدای سر میدان صدقه ام دهی2 امتیاز
-
"دل شکستن از کسی که اذیتت میکنه، هیچ وقت به این سادگیها فراموش نمیشه. وقتی یه نفر با دروغهای ضایع میخواد دل تو رو بدست بیاره، در حالی که فقط با هر کلمه، هر رفتار، زخمش رو عمیقتر میکنه، دیگه نه میدونی چطور باید باورش کنی و نه میفهمی چطور باید از این بازی خلاص بشی. شاید یه روز، فکر میکنی که اگر بهش فرصت بدی، شاید چیزی تغییر کنه. شاید با یه کلمه محبتآمیز، با یه حرکت درست، همهچیز درست بشه. اما واقعیت اینه که هر بار که بهش فرصت میدی، زخمهای قدیمیت بدتر میشن. مثل یه جراحت که هر بار بیشتر عفونت میکنه. اون که هر بار با دروغهایش به تو میگه همه چیز خوب میشه، در واقع چیزی جز درد بیشتر نیست. جوری که هر بار که بهش نزدیک میشی، احساس میکنی بیشتر از خودت فاصله میگیری. دل شکستهتر از همیشه، توی این بازی بیپایان، هنوز به امید یه تغییر کوچک، هر زخمی رو دوباره میپذیری. اما با هر دروغی که میشنوی، این زخمها عمق بیشتری پیدا میکنن و دیگه حتی به نظر نمیرسه که بخوای برای درمانشون امیدی داشته باشی. وقتی که کسی میخواهد با دروغهاش دل تو رو دوباره بخواد، در واقع اون فقط زخمای تو رو عمیقتر میکنه و در نهایت هیچ چیزی جز درد و دلشکستگی ازش باقی نمیمونه."2 امتیاز
-
"میدونی زخم زبان چه طعمی داره؟" اونایی که زدنش، شاید حتی یادشون هم نمونه، اما تو... تو هنوز هر شب وقتی سرتو روی بالش میذاری، توی ذهنت تکرارشون میکنی. بعضی کلمات، مثل تیغن، نه میشه ازشون فرار کرد، نه میشه زخمشونو نادیده گرفت. یه زخم روی پوست، با یه بوسه خوب میشه، با یه نوازش آروم میگیره... اما زخمی که از کلمات میمونه، حتی بعد از سالها، وقتی که فکر میکنی خوب شدی، یهدفعه با یه یادآوری ساده، دوباره خون میندازه. کاش میفهمیدن... کاش فقط یه لحظه حس میکردن که چطور یه جمله، یه جملهی ساده، میتونه یه نفر رو از درون فرو بریزه. کاش میدونستن که هر بار که لبخند میزنم، پشتش چقدر زخما رو قایم کردم. کاش قبل از اینکه زبونشونو تیز کنن، به این فکر میکردن که شاید یه نفر، همین امشب، با زخم کلمههای اونا توی تنهاییش گریه کنه... اما هیچکس نمیدونه. هیچکس نمیفهمه. برای اونا که میزنن، شاید یه شوخی ساده بوده، یه لحظه عصبانیت، ولی برای من، این کلمات مثل زنجیرهای نامرئی شدن که هر لحظه دور گردنم محکمتر میشن. یه درد که از داخل شروع میشه و هیچوقت بیرون نمیاد. حتی وقتی میخندم، وقتی حرف میزنم، این زخمها توی من باقیموندن، جوری که نمیشه فراموششون کرد. امشب هم، دوباره داشتم به همون لحظات فکر میکردم. به کلماتشون، به جملاتی که وقتی گفتن، هنوز صداشون توی گوشم میپیچه. به اینکه چطور هنوز بعد از گذشت سالها، هر لحظه ممکنه یکی از این کلمات دوباره زخمی بشه توی دلم. و من هنوز مجبورم با لبخند، با چشمایی که پر از سکوته، بپوشونم این دردهای قدیمی رو. ولی یه لحظه، وقتی هیچکس نمیدونه، میفهمم که تمام این دردها، به تنهایی به خودم تعلق دارن.2 امتیاز
-
آدمهایی که عوض شدن "یه زمانی، اسم تو که روی صفحهی گوشیم میافتاد، قلبم یه جور خاصی میتپید. یه زمانی، تو معنای خالصِ رفاقت بودی، قسم خورده بودیم کنار هم میمونیم. ولی حالا چی؟ حالا وقتی تو رو یه جایی میبینم، فقط یه لبخند کمرنگ میزنم و رد میشم... انگار که نه تو رو میشناسم، نه خودم رو. آدما عوض میشن، و این حقیقت از هر دروغی دردناکتره."2 امتیاز
-
بیجواب موندن یه احساس "بعضی احساسات مثل یه شیشهی شکستهان... نمیتونی بندشون بزنی، نمیتونی جمعشون کنی، فقط میمونی وسطِ تیکههای خُرد شدهی احساسی که هیچوقت به زبون نیومد. من نگفتم که چقدر دوستت دارم، تو هم نپرسیدی. من سکوت کردم، تو هم شنیدی و هیچی نگفتی. شاید هیچچیز توی این دنیا دردناکتر از این نیست که یک نفر همهی وجودش رو برای تو بگذاره و تو حتی نفهمی که چقدر برات مُرده..."2 امتیاز
-
حسرت گذشته "همیشه فکر میکردم بدترین درد، از دست دادن آدمهاست... اما نه، بدترینش اون لحظهایه که بفهمی دیگه هیچ راهی برای برگشتن به روزهایی که قدرشونو ندونستی، وجود نداره. اون روزا رو یادت هست؟ روزایی که میخندیدیم بدون اینکه بفهمیم چقدر خوشبختیم؟ روزایی که آدمها هنوز کنارمون بودن؟ اگه میدونستم اون لحظهها قراره خاطره بشن، محکمتر نگهشون میداشتم. اما نمیدونستم... هیچکدوممون نمیدونستیم."2 امتیاز
-
فراخوان جذب نیرو برای تیم مدیریت نودهشتیا آیا علاقهمند به فعالیت در محیطی پویا و فرهنگی هستید؟ ما در نودهشتیا، به دنبال افرادی خلاق، باانگیزه و مسئولیتپذیر برای پیوستن به تیم مدیریتی خود هستیم. اگر علاقه دارید مهارتهایتان را توسعه دهید و در کنار تیمی حرفهای تجربهای ارزشمند کسب کنید، این فرصت برای شماست! جایگاههای مورد نیاز: مدیریت انجمن: هدایت و نظارت بر بخشهای مختلف انجمن. ویراستار: بررسی و بهبود کیفیت متون و مطالب. منتقد: ارزیابی و تحلیل آثار کاربران با دیدی سازنده. گرافیست: طراحی و خلق آثار گرافیکی خلاقانه. ناظر رمان: پیگیری، بررسی و هدایت نویسندگان در مسیر نگارش. مزایای همکاری با ما: فعالیت در تیمی حرفهای و خلاق. آموزشهای لازم در طول همکاری برای افراد کمتجربه. فرصتی برای شکوفایی استعدادها و گسترش ارتباطات. اگر آمادهاید تا بخشی از یک جامعه فرهنگی شوید، همین حالا اقدام کنید! برای اطلاعات بیشتر و ارسال درخواست، از طریق همین تاپیک یا پیام خصوصی با ما در ارتباط باشید.1 امتیاز
-
به نام خدا نام داستان: موش قرون وسطی داستانی درباره نقش کوچکترین موجودات در تغییر بزرگترین سرنوشتها ژانر: درام-تاریخی، اجتماعی-انتقادی، فلسفی خلاصه: در روستای کوچک ناجنز، پسر جوانی به نام کریستوف در جهانی پر از تضاد رشد میکند؛ جهانی که کلیسا با وعدههای بهشت، سکههای مردم را میرباید و پدرش الکساندر، مردی که به انسانیت بیش از دینِ تحریف شده باور دارد، در سکوت به مبارزه با فساد برمیخیزد. الکساندر، اما به جرمِ عشق ورزیدن به حقیقت، سرنوشتی تراژیک پیدا کرده و کریستوف را در آغوش کلیسایی تنها میگذارد که ادعای نجات روح انسانها را دارد. سالها بعد کریستوف در دلِ نظامی مذهبی پرورش مییابد که بیماری، فقر و ترس را به نام خدا توجیه میکند. اما رازهای پدر، خاطراتِ مهربانیهایش و دیدار با مردی مسلمان در راه واتیکان، چشمان او را به حقیقتی بزرگتر میگشاید؛ «خداوند در قلبهاست، نه در دیوارهای کلیساها». حالا کریستوف باید انتخاب کند؛ آیا تسلیمِ تاریکی میشود یا راهی را ادامه میدهد که پدرش با خون خود نشانهگذاری کرده است؟ این داستان، روایتی تکان دهنده از نبردِ همیشگیِ انسانیت با قدرت، فریب و تعصب است. داستانی که با مرگها آغاز میشود، با شهامت زنده میماند و با امیدی پایان مییابد که هرگز نمیمیرد. خواندن این اثر را به هیچکس توصیه نمیکنیم مگر آنکه بخواهید دنیایی را ببینید که در آن، حتی یک موش کوچک هم میتواند نمادِ انقلابی بزرگ باشد.1 امتیاز
-
بنام خالق تخیلها نام اثر: راز پسر همسایه ژانر: تخیلی، ترسناک نویسنده: الناز سلمانی مقدمه شب بود. لعنتی، تاریکتر از همیشه. کوچه انگار کش میاومد، راهی که تمومی نداشت. سایهها رو دیوار میلرزیدن، انگار که زنده بودن. انگار که داشتن منو نگاه میکردن. صدای قدمهام توی این سکوت کشدار میپیچید، ولی یه چیزی تو هوا سنگینی میکرد. یه چیزی که از تاریکی اون شب هم وحشتناکتر بود... --- آشنایی با سینا حوصلهی تنهایی رو نداشتم. از وقتی اومده بودم خونهی پدربزرگ، همه چیز تکراری شده بود. صبحها بلند میشدم، درس میخوندم، ظهر یه ناهار تکراری میخوردم، عصر تو گوشی میچرخیدم و شبها هم به سقف زل میزدم. پدربزرگم یا خواب بود، یا تو چرت. زندگی انگار توی این خونه متوقف شده بود. اما اون روز فرق داشت. یه ماشین قدیمی تو کوچه پارک شد. از پنجره دیدمش. یه پسر ازش پیاده شد. نه، پسر که نه، بیشتر شبیه سایهای بود که شکل آدم گرفته باشه. قدبلند، تیرهپوش، و آروم. خیلی آروم. یه جوری که انگار حتی زمین هم از حضورش بو نمیبرد. زود از خونه زدم بیرون. بهونهی خوبی بود برای اینکه چند دقیقه از این یکنواختی دربیام. رفتم سمتش. «سلام، من آرینم. همسایهی کناری.» سعی کردم لحنم صمیمی باشه. «کمک خواستی بگو.» چند لحظه فقط نگاهم کرد. نه یه نگاه معمولی، یه چیزی شبیه… نمیدونم، انگار داشت از توی پوستم رد میشد و چیزی رو اون زیر میدید که خودم هم ازش خبر نداشتم. اون چشمای سرمهای... بعد از چند ثانیه سکوت، بالاخره گفت: «نه، مرسی. وسایل زیادی ندارم.» صداش نرم بود، اما… انگار که از یه جای دیگه میاومد. یه چیزی تهش بود، یه لرزش نامحسوس، یه زنگ خطر خاموش. با این حال، بهش لبخند زدم. «خب، اگه چیزی نیاز داشتی، من همیشه اینجام.» یه نگاه کوتاه بهم انداخت. بعد، بدون هیچ حرف اضافهای، در رو بست. لبمو گزیدم. خب، شاید زیادی خجالتی بود. شاید هم از اون آدمایی بود که با کسی گرم نمیگیرن. ولی… یه حسی تو دلم پیچید. یه چیزی که اسمشو نمیدونستم. اون موقع هنوز خبر نداشتم، سینا فقط برای همسایگی نیومده بود...1 امتیاز
-
"خداوندا، دلم دریای تاریکیست… چه میشود اگر فقط یک قایق کوچک، با فانوسی در دست، بیاید و کمی روشنایی به دلم ببخشد؟ روشناییای از جنس تو…"1 امتیاز
-
باز آیا که دلم تنگ صدایت شده است دل من در پی سوی تو گرفتار شده است گفتمت کم ناز آیا تو به من گوش نکردی حال بفرما دل من مال شماست1 امتیاز
-
یه عشق نصفهنیمه "ما قصهای بودیم که هیچوقت نوشته نشد، شعری که قبل از سروده شدن گم شد، آهنگی که توی اوجش خاموش شد. نه به خداحافظی رسیدیم، نه به یک پایان آرام، ما جایی بین ماندن و نماندن گیر کردیم. گاهی فکر میکنم اگر یکبار دیگر همدیگر را ببینیم، شاید زمان به عقب برگردد، شاید تمام این سالها فقط یک کابوس باشد. اما نه... ما هیچوقت قرار نبود تمام شویم، چون از همان اول، شروع نشده بودیم."1 امتیاز
-
دلتنگی برای کسی که دیگه نیست "بعضی نبودنها، مثل زخم نیستن که خوب بشن... مثل سایهان، که هرجا بری دنبالِت میان. من یاد گرفتم با خاطراتت زندگی کنم، با عطر تنت که هنوز روی بالش جا مونده، با صدای خندههات که توی گوشم تکرار میشه. من نبودنت رو هر روز لمس میکنم، توی صندلیای که دیگه هیچوقت عقب کشیده نشد، توی لیوانی که دست هیچکس به جز تو نرفت. تو نرفتی... تو توی تکتکِ لحظههای من مُردهای اما هنوز زندهای."1 امتیاز
-
"حقیقتی که انکار شد" دروغ گاهی آنقدر زیبا گفته میشود که آدم وسوسه میشود آن را باور کند. اما حقیقت، هرچقدر هم زیر خاکستر کلمات پنهان شود، باز هم جایی از میان نگاهها، از میان لرزش صداها، خودش را نشان میدهد. تو دروغ گفتی، بارها و بارها. هر بار با اطمینان بیشتری انکار کردی، هر بار محکمتر قسم خوردی، و من هر بار بیشتر میفهمیدم که حقیقت همین است، همین که داری انکارش میکنی. چون آدم وقتی راست میگوید، نیازی به جنگیدن ندارد، نیازی به پنهان شدن پشت واژههای خالی. حالا بگو، باز هم انکار کن، باز هم با همان لحن مطمئن قسم بخور. اما یادت باشد، من باور نکردم، فقط وانمود کردم که کردم. دردناکترین بخش دروغ همین است، اینکه رازی که میخواهی دفن کنی، قبل از تو، در دل کسی که به او دروغ گفتهای، زنده شده است.1 امتیاز
-
"خیانتت را نبخشیدم، فقط گذاشتم که تا ابد باری روی شانههایت باشد. من نرفتم، این تو بودی که سقوط کردی، تو بودی که خودت را از دنیای من بیرون انداختی. حالا بمان با همان دستهایی که به دروغ عادت کردهاند، با همان نگاهی که دیگر هیچوقت نمیتواند پاک باشد. بمان و ببین که خیانت، همیشه بهای خودش را دارد."1 امتیاز
-
"به خیانتت فکر میکنم... نه با بغض، نه با نفرت، بلکه با یک لبخند تلخ. جوری که انگار از اول هم میدانستم تو روزی این بازی را به هم میزنی. فقط نمیدانستم کی. حالا که رفتی، بگذار حقیقتی را بگویم: تو مرا از دست ندادی... من، تو را بخشیدم به همان سرنوشتی که برایت رقم خورده بود."1 امتیاز
-
"گم شدن در چشمان شب" گاهی فکر میکنم که شب، نه تنها برای استراحت، بلکه برای گم شدن است. گم شدن در سکوتی که هیچگاه به پایان نمیرسد، در تاریکیای که هیچچیز از آن نمیگذرد. شب به من این فرصت را میدهد که خودم را گم کنم، حتی از خودم هم دور شوم. در دل این تاریکی، هیچکس نمیبیند، هیچچیز نمیشنود، حتی ماه. آنقدر آرام است که گویی دنیا برای یک لحظه متوقف میشود. گم شدن در چشمان شب، همانقدر که آرامشبخش است، ترسناک هم میتواند باشد. چون وقتی در دل شب گم میشوی، دیگر هیچ راه برگشتی وجود ندارد. این گم شدن نه در مکان، بلکه در زمان است. در لحظاتی که همه چیز به تعلیق میافتد، نه گذشتهای هست و نه آیندهای. تنها یک لحظه است، یک لحظهی بیپایان که هیچکس از آن عبور نمیکند. شاید برای بعضیها، سکوت شب یعنی سکوتی آرام و بیدغدغه. اما برای من، هر شب یک سفر است. سفری به دل گمشدهترین بخشهای ذهن، جایی که حتی خودم هم نمیتوانم پیدایم کنم. و شاید همین گم شدن است که باعث میشود احساس کنم زندهام. در شب، در تاریکی، در سکوت، جایی که تنها خاطرهها و افکارم همراه من هستند.1 امتیاز
-
"یواشکیترین وداع" در دل شب، وقتی هیچ صدایی در فضا نیست و تنها سایهها با هم میرقصند، من برای آخرین بار به تو فکر میکنم. نه با کلمات، نه با اشک، فقط با یک یادآوری از آن لحظاتی که هیچ وقت گفته نشدند. ما هیچ وقت به هم نگفتیم که چقدر همدیگر را نیاز داشتیم، اما همیشه این نیاز در میان سکوتهایمان بود. این سکوتهایی که مثل یک راز نگهداشته شد، هیچ وقت نباید فاش میشدند. من از خداحافظی نمیترسم. چون خداحافظیها همیشه برای من یک جادوی ناتمام بودهاند. چیزی که در آن دروغها پنهان نیست، اما هیچوقت بهطور کامل هم فهمیده نمیشود. فقط حس میشود، در دل شب، در میان هیاهوهای پنهانی که به هیچ وجه برای دیگران قابل درک نیست. این خداحافظی برای من معنای تازهای دارد. معنای این که شاید هیچ چیز برای همیشه نمیماند، حتی کلمات. گاهی اوقات، یواشکیترین خداحافظیها همانهایی هستند که نه گفته میشوند و نه شنیده. بلکه فقط در دلها جا میگیرند، جایی میان آن فاصلههای نامرئی که برای هیچکس توضیح داده نمیشود.1 امتیاز
-
"خداحافظی بیصدا" خداحافظیها همیشه سنگیناند، حتی اگر کلمات زیادی نداشته باشیم. گاهی هیچ واژهای نمیتواند عمق دردی را که در دل داریم، بیان کند. وقتی به لحظاتی فکر میکنم که با هم گذراندیم، حس میکنم بخشی از من همیشه با تو خواهد ماند، حتی اگر فاصلهها بیشتر شوند. بعضی از خداحافظیها هیچ وقت تمام نمیشوند، چون از قلب نمیروند. شاید بدن از هم جدا شود، اما روحها همیشه در هم پیچیدهاند. این خداحافظی، نه یک پایان است، نه یک آغاز. تنها یک فاصله است که زمان میسازد. فاصلهای که در آن، هیچ چیزی به اندازه یاد تو در دل نمینشیند. شاید هرگز نفهمم چرا باید چنین لحظاتی را پشت سر بگذارم، ولی میدانم که بخشی از تو همیشه در من میماند. و این خاطرهها، در سکوت و در اعماق قلب، برای همیشه زنده خواهند ماند.1 امتیاز
-
"بیصداتر از فریاد" شب و بارون، خیابون، بیکسی... ردِ پاهایی که گم شد توی حسّی... یه صدایی توی سینهم میشکنه، داره از خاطرهها حرف میزنه... من همونم که تو رو از دست داد، بیصداتر از سکوتِ یه فریاد... رفتی و پشت سرت شب موند برام، بیتو این دنیا شده عینِ سراب... رو به آینه، یه تصویرِ غریبه، یه دلِ زخمی که بیوقفه میلرزه... بغضی کهنه که روی سینه سنگه، قصهای که تهش انگار بیرنگه... شاید یه روزی، شاید یه وقتی، تو هم این حس رو تو دلت حس کردی... اون موقع شاید بفهمی که چی شد، کی توی این قصه تنهاتر میموند... #النازسلمانی1 امتیاز
-
دردی که درمان ندارد، شبیه زخمی کهنه است، هر روز تازه میشود، هر شب عمیقتر. صدای نالهای خاموش، میان قلب خستهام، اشکی که بیهوا چکید، بر زخمهای بستهام. بغضم رها نمیشود، این درد همدمم شده، در این سکوت تلخ و سرد، تنهاییام محرم شده. کاش این غبار بیکسی، روزی کنار برود، کاش این دل شکسته هم، جایی قرار بگیرد...1 امتیاز
-
مرگ قلب از مرگ جسم سختتره… چون وقتی قلب میمیره، تو هنوز نفس میکشی، هنوز راه میری، هنوز حرف میزنی، اما دیگه «زندگی» نمیکنی. یه روز، یه لحظه، یه زخم… و بعدش، همهچی تموم میشه. نه که بمیری، نه، ولی دیگه اون آدمِ قبل نیستی. خندههات رنگ میبازن، اشکهات خشک میشن، دیگه چیزی قلبت رو نمیلرزونه، دیگه چیزی رو با تمام وجودت حس نمیکنی. یه جایی توی این دنیا، یه نفر هنوز فکر میکنه تو همون آدمی، همون که روزی با یه نگاه دلش پر از گرما میشد… ولی تو فقط نگاهش میکنی، یه لبخند مصنوعی میزنی و توی دلت میگی: «من خیلی وقته مُردم…»1 امتیاز
-
با کلمات میشه دنیایی ساخت، دنیایی که یا توش زندگی میکنی یا ازش فرار میکنی… میشه از یه "دوستت دارم" قصری ساخت که آدمها توش آرام بگیرن، یا از یه "خداحافظ" خرابهای که هیچکس جرئت برگشتن بهش رو نداشته باشه. میشه یه نامه نوشت که قلبی رو گرم کنه، یا یه جمله که کسی رو برای همیشه سرد کنه. میشه از یه "کاش" هزار تا حسرت ساخت، از یه "ای کاش" هزار شب بیخوابی… میشه از سکوت، فریاد ساخت. از یه نگاه، یه دنیا حرف. بگو چی میخوای؟ قصهای که اشکات رو در بیاره؟ جملهای که دلت رو بلرزونه؟ یا فقط یه کلمه… که دنیات رو عوض کنه؟1 امتیاز
-
- تو خوبی؟ صدایش لرز داشت. انگار که از جوابم میترسید. نگاهش نکردم، فقط نفسم را حبس کردم که مبادا بغضم بشکند. - آره، خوبم. دستم را گرفت. محکم. مثل کسی که از فرو ریختن دیواری بترسد. صدایش پایینتر آمد، نرمتر، شکستهتر: - دروغ نگو… تو اون لبخندی نیستی که همیشه بودی. نفس عمیقی کشیدم. چشمهایم را بستم، شاید کمتر درد بکشم. اما نه… دلم تیر کشید. لبخند زدم، همان لبخندی که هیچکس پشتش را نمیدید و آرام گفتم: - یه خستهی بیپناهم... که دیگه حتی نمیدونه کجا باید بره.1 امتیاز
-
- خستهای؟ سرم را بالا نیاوردم. نگاهم را از زمین نگرفتم. نفس بریدهای کشیدم و با صدایی که به زور از میان گلوی فشردهام بیرون آمد، گفتم: - نه… فقط دیگه نمیخوام باشم.1 امتیاز
-
- آرام جانم، چی شده؟ آهی کشیدم و نگاهش کردم. خسته بودم. دلِ شکستهام با هر نفس سنگینتر میشد، ولی نمیخواستم بگم. آرامتر و با صدای ملایم گفت: «فقط بگو، من تا آخر باهاتم، یه کلمه.» چانهام لرزید. اشکهایم تهته چشمهایم بودند. لبهایم باز شدند، اما صدا به زور از دلم بیرون آمد: ـ تنهام... فقط همین.1 امتیاز
-
دختری که بغض داره و میخنده، صد برابر قویتر از مردیه که سیگار میکشه... چون خندهاش، پشت خودش، داستانی از هزاران درد سرکوبشده داره. لبخندش مثل آتشی در دل شب میسوزه، در حالی که سیگار فقط دودیست که به هوا میره و هیچ ردپایی از خودش باقی نمیذاره. اون دختری که بغضش رو قورت میده، میدونه که میتونه دوباره از دل دردش برخیزه، اما مردی که سیگار میکشه، هر نفس که میکشه، در حقیقت خودشو بیشتر از قبل از دنیا دور میکنه. دختری که میخنده، میدونه که زندگی هیچوقت بیدرد نیست، ولی با هر خندهای که از دل بغضش میزنه، میشه حقیقتی بزرگتر از تمام دردهاش. آدمها شاید نتونن بغضهای پنهانی اون رو ببینن، ولی وقتی که خندهش رو میبینن، میفهمن که این دختر، از همه اونهایی که فکر میکنن قوی هستن، خیلی بیشتر زندگی رو لمس کرده. و مردی که سیگار میکشه، به لحظات کوتاه آرامش دست مییابه، اما هیچوقت طعم واقعی زندگی رو نمیچشه. اون دختر، با بغض و خندهش، همونقدر که میدونه چقدر درد کشیده، میدونه که خندهاش از هر چیزی که دنیا بهش داده، واقعیتره.1 امتیاز
-
گاهی توی دل آدم، بغضهایی هست که هیچوقت حرفشون رو نمیزنن. میزنن، اما فقط توی دل شب، وقتی کسی کنارمون نیست. آدمهایی که میخندن و توی دلشون یه عالمه درد دارن، یه جور دیگه از زندگی رو لمس کردن. اون خندهای که از دل بغض میاد، همون قدر که از درد و زخمها ساخته شده، یه دنیای تازه میسازه. شاید کسی نفهمه، شاید هیچکس ندونه که پشت اون خنده، دلی شکسته و شجاع منتظر یه لحظه آرامشه. درست مثل دختری که پشت هر لبخندش یه دنیا رنج مخفی شده، مثل دریاهایی که با هر موجش یادآوری میکنن که هنوز از دل طوفان، میشه به ساحل رسید. زندگی خیلی وقتا از همون جایی شروع میشه که آدمها فکر میکنن دیگه هیچچیز به دست نمیاد. درد، بغض، شبهای طولانی، هیچکدوم از اینها نمیتونن جلوی یه قلب شکستنی رو بگیرن که هنوز با تمام وجود میخواد از نو زندگی کنه. خندهاش یه جور مقاومت در برابر همه اون چیزی که دنیا بهش داده است. اون کسی که همیشه توی دل شب میخنده، عمیقتر از همه اونایی که فکر میکنن قویتر از دردهاشون هستن، زندگی رو میشناسه. اون خنده، نه فقط یه نشانه از شجاعت بلکه از پیروزی در برابر همه چیزهاییه که هیچوقت نمیشه فراموش کرد.1 امتیاز
-
چطور یک رمان پلیسی خوب بنویسیم؟ نوشتن یک رمان پلیسی جذاب، میتواند مانند یک کارآگاه حرفهای عمل کردن باشد؛ باید با دقت، هوش و برنامهریزی پیش بروید و تمامی شواهد را با دقت جمعآوری کنید تا در نهایت معما حل شود. رمانهای پلیسی معمولاً درباره یک جرم یا اتفاق هستند که باید به وسیله شخصیت اصلی، که غالباً یک پلیس یا کارآگاه است، حل شوند. حالا اگر میخواهید رمان پلیسیتان را به خوبی بنویسید، باید چند گام کلیدی را رعایت کنید تا داستانی پیچیده، جذاب و منطقی خلق کنید. 1. ایجاد یک جرم جذاب و پیچیده اولین قدم برای نوشتن یک رمان پلیسی خوب، خلق یک جرم پیچیده است که بتواند ذهن خواننده را به چالش بکشد. این جرم میتواند قتل، سرقت، آدمربایی یا هر نوع جنایت دیگری باشد که میتواند برای کارآگاه داستان پیچیدگی ایجاد کند. جرم باید به گونهای طراحی شود که حل آن نیاز به دقت زیاد و تحقیق کامل داشته باشد. راهکار: - جرم باید منطقی باشد، ولی در عین حال پیچیده و با جزئیات مخفی که تنها با دقت فراوان حل میشود. - از ابتدا نباید همه جزئیات جرم فاش شود. به تدریج جزئیات و سرنخها باید آشکار شوند تا خواننده بتواند همراه با کارآگاه، به حل معما بپردازد. - انگیزههای مختلف و پیچیدهای برای جرم وجود داشته باشد که بتواند مخاطب را به اشتباه بیندازد. 2. شخصیتهای پیچیده و چند بعدی بساز شخصیتها در رمانهای پلیسی بسیار اهمیت دارند. شخصیت اصلی معمولاً کارآگاه یا پلیسی است که باید معما را حل کند. این شخصیت باید ویژگیهای انسانی و پیچیدهای داشته باشد. به این معنا که او نمیتواند فقط یک پلیس سرسخت و بیاحساس باشد. باید مشکلات شخصی، اخلاقی یا روانی داشته باشد که باعث شود خواننده به او علاقهمند شود. راهکار: - شخصیت اصلی باید یک پیشینه و داستان شخصی جذاب داشته باشد که او را از دیگر شخصیتهای معمولی متمایز کند. مثلاً کارآگاه ممکن است دچار مشکلات خانوادگی باشد یا انگیزههای شخصی برای حل پرونده داشته باشد. - شخصیتهای فرعی نیز باید به گونهای طراحی شوند که همزمان مشکوک و قابلاعتماد باشند. این تردید و دوگانگی کمک میکند تا خواننده در طول داستان مشکوک باشد و نتواند به راحتی حدس بزند چه کسی مجرم است. چطور شخصیت مرد کاریزماتیک خلق کنم؟ 3. ایجاد یک فضای خاص و معماگونه فضا در رمان پلیسی نقش بزرگی دارد. باید فضایی ایجاد کنید که با نوع جرم و کارآگاه داستان هماهنگ باشد. محیطهای تاریک، مرموز، و پر از راز میتوانند به شدت به عمق داستان افزوده و بر تنش آن بیفزایند. راهکار: - مکانهایی مثل دفاتر پلیس، خانههای متروکه، یا محلههای پرخطر میتوانند فضا را به گونهای بسازند که احساس کشمکش و خطر ایجاد شود. - توجه به جزئیات محیطی مانند نور، صداها و حتی بوها میتواند فضا را واقعیتر و جذابتر کند. برای مثال، گاهی یک صدای آهسته در شب میتواند یک حس تنش ایجاد کند. - اگر در یک شهر واقعی داستان را مینویسید، از جغرافیا و ویژگیهای آن منطقه بهره ببر تا فضای داستان باورپذیرتر و ملموستر باشد. 4. سرنخها را به تدریج وارد داستان کن در رمانهای پلیسی، سرنخها باید به تدریج وارد داستان شوند. نباید همه سرنخها از ابتدا در اختیار کارآگاه یا خواننده قرار بگیرد. به جای آن، باید سرنخها به طور تدریجی در نقاط مختلف داستان پخش شوند، تا در نهایت خواننده و کارآگاه به نتیجه برسند. راهکار: - هر سرنخ باید به صورت طبیعی در داستان گنجانده شود. این سرنخها نباید خیلی سریع یا خیلی پیچیده باشند. - از سرنخهای گمراهکننده (red herrings) استفاده کن تا خواننده را از مسیر اصلی دور کنی. این سرنخها ممکن است در ابتدا مهم به نظر برسند، اما در نهایت بیربط باشند. - به تدریج که داستان پیش میرود، سرنخهای جدید و مهمتر ظاهر شوند که در نهایت به حل معما کمک کنند. 5. حفظ تعلیق و تنش در طول داستان تعلیق و تنش باید در سراسر رمان پلیسی حفظ شود. کارآگاه یا شخصیت اصلی باید هر بار یک قدم به حل معما نزدیکتر شود، اما نباید به راحتی پاسخ نهایی را پیدا کند. این تعلیق خواننده را مجبور میکند که در طول داستان باقی بماند و به دنبال پاسخ بگردد. راهکار: - از فصول کوتاه و پرتنش استفاده کن که در آنها هر فصل یک کشمکش یا سوال جدید پیش بیاید. - هرچه به پایان نزدیکتر میشویم، تنش باید بیشتر شود. ممکن است کارآگاه یا شخصیت اصلی تحت فشار قرار گیرد، یا سرنخها به گونهای باشند که او را به اشتباه بیندازند. - در پایان داستان، به اوج تنش برس و این احساس را ایجاد کن که حقیقت در آستانه آشکار شدن است. چطور یک رمان معمایی خوب بنویسیم؟ 6. چرخشهای غیرمنتظره و جالب ایجاد کن در رمان پلیسی، چرخشهای داستانی غیرمنتظره میتوانند خواننده را شگفتزده کنند. این چرخشها باید بهگونهای باشند که همزمان با پیشبرد داستان، بر پیچیدگی آن بیفزایند. هر چرخش باید منطقی و قابل توجیه باشد، اما در عین حال غیرقابل پیشبینی. راهکار: - ممکن است یکی از شخصیتها در میانه داستان تغییر ماهیت دهد یا اطلاعات جدیدی ظاهر شود که همه چیز را تغییر دهد. - ممکن است کارآگاه به اشتباه به شخصی مظنون شود که در واقع بیگناه است، یا در نهایت او متوجه شود که کسی که به نظر بیگناه بوده، در حقیقت مجرم است. - چرخشهای کوچک و بزرگ باید خواننده را از پیشبینی نتیجه داستان بازدارند. 7. ایجاد پایان راضیکننده و شگفتانگیز پایان رمان پلیسی باید همزمان راضیکننده و شگفتانگیز باشد. خواننده باید در نهایت احساس کند که همه سرنخها به درستی به هم متصل شدهاند و معما حل شده است. پایان باید با حداکثر تنش و هیجان باشد. راهکار: - در پایان تمام سوالات و معماهای باز باید پاسخ داده شوند و خواننده باید به آنها برسد. - باید از یک چرخش بزرگ در پایان استفاده کنی که همه چیز را تغییر دهد. شاید حتی خواننده به یاد نیاورد که یک سرنخ در ابتدای داستان به این چرخش اشاره کرده است. - خواننده باید در پایان داستان احساس کند که تمامی جزئیات به درستی به هم متصل شده و معما حل شده است. 8. حفظ ریتم و سرعت داستان ریتم داستان پلیسی باید متنوع باشد. برخی قسمتها باید آرامتر باشند تا خواننده فرصت داشته باشد تا سرنخها را تجزیه و تحلیل کند، در حالی که بخشهای دیگر باید سریع و پرتنش باشند تا خواننده را وادار به ادامه خواندن کنند. راهکار: - برای حفظ ریتم، فصول آرام و سریع را متناوباً در داستان قرار بده. - صحنههایی که شامل گفتگوهای طولانی هستند میتوانند به کندی پیش بروند، اما صحنههای اکشن یا لحظات بحرانی باید سرعت بیشتری داشته باشند. چطور یک رمان عاشقانه پرطرفدار بنویسیم؟ جمعبندی نوشتن یک رمان پلیسی خوب نیاز به توجه به جزئیات و دقت در طراحی معماها دارد. برای ایجاد یک رمان پلیسی موفق، باید معما را پیچیده و جذاب بسازی، شخصیتها را با انگیزههای انسانی پیچیده طراحی کنی، سرنخها را به تدریج و هوشمندانه وارد داستان کنی، تنش را در طول داستان حفظ کنی، و در نهایت پایان داستان را شگفتانگیز و منطقی بنویسی. - جرم باید پیچیده و جذاب باشد. - شخصیتها باید چندبعدی و جذاب باشند. - فضا باید معماگونه و پر از جزئیات باشد. - سرنخها باید تدریجی و هوشمندانه باشند. - چرخشها و پایان باید غیرمنتظره و شگفتانگیز باشند. با رعایت این نکات، میتوانی رمانی پلیسی بنویسی که خواننده را تا آخرین صفحه درگیر کند.1 امتیاز
-
قسمت پایانی شب انتقام: قصر دلاکروا در میان نورهای طلایی و چراغانیهای مجلل، مانند یک رویا به نظر میرسید. در تالار بزرگ، مهمانها در حال جشن گرفتن بودند، نوشیدنیها سرو میشد، موسیقی ملایمی نواخته میشد و همه در حال خندیدن و گفتگو بودند. اما در این میان، تنها کسی که در این شادی سهمی نداشت، لارا بود. او در حاشیهی سالن ایستاده بود و از پشت جام شرابش، جمعیت را زیر نظر داشت، چهرههای آشنایی که به زودی به خاک و خون کشیده میشدند. بازی شروع شده بود، اما هنوز کسی نمیدانست که پایان این شب چگونه خواهد بود. صدای آنتونیو او را به خود آورد: «عروس زیبای من، چرا اینقدر ساکتی؟» لارا سریع لبخندی زد و جامش را بالا آورد. «دارم از لحظه لحظهی این شب لذت میبرم.» آنتونیو دستش را دور کمر او حلقه کرد و آرام در گوشش گفت: «میدونستی از وقتی توی زندگیم اومدی، همهچیز برام زیباتر شده؟» دروغگو، لارا سرش را کمی کج کرد و نگاهی نافذ به چشمان آنتونیو انداخت؛ چشمانی که به زودی از وحشت گشاد خواهند شد. «منم خوشحالم که کنار توام.» آنتونیو خندید و گفت: «آمادهای که ملکهی این خاندان بشی؟» لارا جرعهای از نوشیدنیاش را نوشید و گفت: «بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی.» همان لحظه مارکو به آنها نزدیک شد، نگاهش بین لارا و آنتونیو در نوسان بود؛ انگار هنوز شک داشت که همهچیز آنطور که باید، پیش میرود یا نه. در همین لحظه، پدر ناتنی لارا از آن سوی سالن نگاهی به او انداخت و لبخندی مصنوعی زد. مردی که لارا تمام وجودش را از او پر از نفرت کرده بود، مردی که به زودی فریادهایش در این قصر طنینانداز میشد. لارا نفس عمیقی کشید. این آخرین شب آرامش قبل از طوفان بود. فردا، همهچیز تغییر میکرد. برای همیشه. قصر دلاکروا در سکوتی وهمآلود فرو رفته بود. مهمانها یکییکی رفته بودند، و حالا جز خانواده و چند خدمتکار، کسی در سالن مجلل باقی نمانده بود، نور ملایم لوسترهای کریستالی روی کف مرمری منعکس میشد. هنوز بوی گلهای تازهای که برای جشن آورده بودند، در هوا موج میز،. اما درون لارا، طوفانی در حال شکل گرفتن بود؛ طوفانی که دیگر هیچکس نمیتوانست مهارش کند. او در وسط سالن ایستاده بود، با لباس عروسی سفیدش که همچون تلهای برای روحش شده بود. در چشمانش چیزی جز تاریکی دیده نمیشد. همه چیز برای این لحظه آماده شده بود؛ ماهها، هفتهها، روزها… انتظار برای همین شب. مارکو، آنتونیو، پدر ناتنیاش، تمام کسانی که در فریب و خیانت به او دست داشتند، هنوز اینجا بودند. هنوز نمیدانستند که تا چند دقیقه دیگر، خونشان زمین این قصر را رنگین خواهد کرد، او میدانست. آرام و بیصدا دستش را درون کشوی میز کنار سالن برد، سرمای فلز را زیر انگشتانش حس کرد. انگار که اسلحه با او حرف میزد، زمزمه میکرد: "وقتشه، لارا. حالا نوبت توئه." اولین گلوله، آغاز پایان بود. صدای شلیک در سکوت قصر پیچید، خون روی دیوارهای طلایی پاشید؛ جیغها در سالن طنین انداخت. مهمانان با وحشت برگشتند و آنچه را که دیدند، باور نکردند، عروسی که در دستانش مرگ را حمل میکرد. مارکو فریاد زد: «لارا! لعنتی! چیکار داری میکنی؟!» اما لارا پاسخی نداد. چشمانش خالی از احساس بود. تنها چیزی که در آن میدرخشید، انتقام بود. آنتونیو، همسر تازهاش، با وحشت به سمتش رفت. «عزیزم، بذار توضیح بدم» اما لارا تنها لبخند زد و ماشه را کشید. گلولهای که به سینهی آنتونیو نشست، او را روی زمین انداخت، دستهایش را به پیراهن سفیدش گرفت. خون قرمز، لباس دامادیاش را به رنگ عذا درآورد. چشمانش به لارا دوخته شد، اما دیگر هیچ عشقی در آن نبود. همهچیز در عرض چند دقیقه اتفاق افتاد. پدرش که سالها حقیقت را از او پنهان کرده بود، با وحشت عقب رفت. پدر ناتنیاش به التماس افتاد: «لطفاً! نکن! من مجبور بودم» اما کلماتش در میان شلیک گلولهای دیگر گم شد. مارکو آخرین کسی بود که باقی مانده بود. او که همیشه کنار لارا بود، او که از همه چیز بیخبر بود، حالا با ناباوری به جنازههای اطرافش نگاه میکرد، چشمانش پر از اشک شده بود. «لارا، خواهش میکنم. هر اتفاقی که افتاده، ما میتونیم درستش کنیم!» لارا اسلحه را بالا آورد. مارکو تنها کسی بود که واقعاً دوستش داشت، اما دیگر دیر شده بود، دیگر راه بازگشتی نبود؛ اشک از گونهاش چکید. «ببخش مارکو. اما من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم.» آخرین گلوله، آخرین نفس، آخرین امید. مارکو روی زمین افتاد، سکوت سالن را فرا گرفت، تنها صدای نفسهای سنگین لارا مانده بود؛ قلبش محکم در سینه میکوبید. به اطرافش نگاه کرد که همه مرده بودند، همهی کسانی که زندگیاش را نابود کرده بودند، حالا روی زمین افتاده بودند. اما حالا چه؟ با دستان لرزان به پیراهن سفید عروسیاش نگاه کرد که حالا کاملاً قرمز شده بود، چیزی جز خلأ در وجودش احساس نمیکرد. انگار که تمام این مدت، او نه برای انتقام، که برای پایان خودش این مسیر را طی کرده بود. سکوت… سکوتی سرد و تلخ. لارا اسلحه را بالا آورد و دهانش را باز کرده لوله سرد اسلحهرا به دهان گرفت و شلیک کرد،آخرین گلوله برای خودش بود. پایان رمان. زمان؟! سه بامداد دوازدهم اسفند ماه هزار و چهارصد و سه و ماه دوازدهم و روز دوازده. سخنی از نویسنده: ممنون که تا اینجای داستان همراه من و لارا بودین؛ راستش قصد نداشتم لارا خودش رو بکشه ولی سرنوشت داستان رو به شخصیت ها سپردم و شد اینی که هست. امیدوارم از خوندنش لذت برده باشید. دیگر رمان های نویسنده: گیانم، بیانضباط؛ آسپیر، خون بهای وفاداری، دلنوشته جان جانان تا درودی دیگر بدورد چنل تلگرام نویسنده:novelmaffya1 امتیاز
-
قسمت بیست و پنجم: بازی ادامه دارد دو روز مانده به عروسی، همهچیز طبق برنامه پیش میرفت، سالن اصلی قصر دلاکروا با گلهای سفید و طلایی تزئین شده بود، مهمانها از سراسر کشور دعوت شده بودند. خدمه بیوقفه در تلاش بودند تا همهچیز بینقص باشد،اما در این میان، تنها کسی که میدانست این عروسی پایانی خونین خواهد داشت، لارا بود. او از پشت پنجرهی اتاقش به باغ خیره شده بود، جایی که گروهی از کارگران در حال چیدن میزهای مهمانی بودند. در حالی که همه درگیر هیجان و شادی بودند، او در ذهنش هر لحظه از نقشهاش را مرور میکرد، هیچچیز نباید اشتباه پیش میرفت. صدای در، سکوت اتاق را شکست، لارا سریع خودش را جمعوجور کرد. «بله؟» در باز شد و مارکو وارد شد. او با چهرهای جدی به لارا نگاه کرد. «میتونم باهات حرف بزنم؟» لارا بهزور لبخند زد. «البته، بیا تو.» مارکو داخل شد، در را بست و با نگاهی دقیق به او خیره شد. «این روزها زیادی ساکتی، لارا. حس میکنم یه چیزی هست که داری ازم پنهان میکنی.» لارا اخمی کرد. «مارکو، تو زیادی حساس شدی، فقط استرس مراسمه.» مارکو دست به سینه شد. «واقعاً؟ پس چرا دیشب تا دیروقت توی کتابخونه بودی؟ وقتی اومدی بیرون، صورتت مثل گچ سفید شده بود.» لارا قلبش به تپش افتاد، اما ظاهری آرام به خود گرفت. «یه سری مدارک خانوادگی رو نگاه میکردم. چیز خاصی نبود.» مارکو چند ثانیه سکوت کرد، انگار میخواست در چشمانش حقیقت را بخواند، سپس آهی کشید و گفت: «ببین، تو عشق من بودی هنوز هم هستی شک نکن لارا. هر اتفاقی که افتاده، هر فکری که تو سرت داری، میتونی بهم بگی.» لارا جلو آمد و روبهروی مارکو ایستاد. « بعضی چیزها رو آدم باید خودش حل کنه.» مارکو نگرانتر شد. «من نمیخوام فردا یا روز عروسی اتفاقی بیفته که بعداً پشیمون بشی، لارا.» پشیمونی؟ لارا لبخند تلخی زد، او هیچوقت پشیمان نمیشد. «همهچیز خوبه، مارکو. قول میدم.» مارکو سرش را تکان داد. «باشه… اما اگه چیزی بود، قبل از اینکه دیر بشه، بهم بگو.» وقتی مارکو از اتاق بیرون رفت، لارا نفس عمیقی کشید، باید مراقب میبود، مارکو زیادی تیزبین بود. حالا که انتقام، آنقدر نزدیک بود که میتوانست بوی خون را حس کند.1 امتیاز
-
پارت بیست و سه ناخودآگاه لب زیرینم را به دندان کشیدم و طعم نامطلوب ماتیکی که خزر روی قرمز بودنش اصرار کرده بود، دهنم را به تلخی کشید. گوشه مانتویم را در مشت فشردم، همه چشم به دهان من دوخته بودند. -ام... توی کیفمه. کیف منحوس را از روی زمین برداشتم و زیپش را کشیدم. صدای جیغ ناگهانی یکی از بچهها همهمان را ترساند. خاله سیلی آرامی به صورتش زد. -خاک به سرم! چی شد؟ دوید تا خودش را به مهلکه برساند. در دل خداراشکر کردم که حواسها از من پرت شده بود؛ چون زیپ کیفم به لباسِ درونش گیر کرده بود و باز نمیشد. زیرچشمی لباس خزر را از نظر گذراندم، شبیه ملکه ثریا شده بود. هیچوقت لباسی شبیه به آن نداشتم. حتی نمیدانستم رنگ صورتی روی پوستم، خوش مینشست یا نه. بیخیال آن لباس بیقواره و بدترکیب شدم. تعجب ساختگی کردم و بلند گفتم: -ای وای! لباسم یادم رفته. خزر در حالی که جعبه کفشهایش را با وسواس باز میکرد، گفت: -زنگ بزن آقات بیاره. تلفن بیرونه. مو بر تنم راست شد. با خندهای که به گریه شبیهتر بود، شانههایم را بالا انداختم: -نه بابا! اون بنده خدا رو اذیت نکنم. همینجوری راحتم من، نیاز به لباس ندارم. خزر با چشمهای درشت شده، بندِ سمج کفشش را رها کرد و سر تا پایم را از نظر گذراند: -وا! ناهید عروسی بهترین دوستته ها! میخوای همینجوری بیای؟ لبخند بزرگی که روی صورتم بود، شکست. زیپِ خدازده، دیگر حتی بسته هم نمیشد. -نترس عزیزم، شوهرتو نمیدزدیم. زنگ بزن لباستو برداره بیاره. فقط بدو تا دیر نشده! خزر به سمت آشپزخانه رفت تا با کبریت، نخِ اضافی لباسش را بسوزاند. تقلای من با کیفم ادامه داشت تا اینکه زیپ، زیر ناخنم دوید. -آخ! انگشت زخمیام را به دندان گرفتم. نباید گریه میکردم، نباید گریه میکردم، نباید گریه میکردم، نباید... اما قطره اشک، خودسرانه از گوشه چشمم راه گرفت. -حالتون خوبه؟ یکی از آن سه زن غریبه بود که صدای گرفتهای هم داشت. بینیام را بالا کشیدم و موهایم را پشت گوشم انداختم تا او را ببینم. -خوبم، خیلی ممنون. پشت چشمی باریک کرد و رو برگرداند. همهمه زنان کمتر شده بود؛ میهمانها یکی یکی به سمت محل برگزاری عروسی به راه میافتادند و من، دوست داشتم آن لباس به درد نخور را گم و گور کنم. حتی ترانه و مادرش هم رفته بودند. نفس حبس شدهام را رها کردم که خزر با قدمهای بلند وارد اتاق شد. -دختر مهلقا بود؛ این ارسلان پدرسوخته عروسکشو گرفته بود، بچه داشت عین ابربهار گریه میکرد... تو زنگ زدی ناهید؟ بدو دیگه دختر! -تلفن رو پیدا نکردم. گفتی کجاست؟ دروغهایم پیش از اینکه بخواهم، از دهنم بیرون میپرید؛ دیگر حتی شرم میکردم که بخواهم در دل، توبه کنم. خزر لباس پرزرق و برقش را با مانتوی بلندی پوشاند و به من اشاره کرد: -بیا نشونت بدم. وای ناهید! دیر شد. ادامه رمان در تلگرام: tinar_roman1 امتیاز
-
پارت بیست و دو -بیا عزیزم، به خزر سپردم کمکت کنه آماده بشی. از آن اتاق شلوغ خارج شدیم و من لحظه آخر ترانه را دیدم که لباس پفدارِ سفیدرنگش را پوشیده و دور دهنش شکلاتی بود. خزر با دیدن من، لبخندش را گوش تا گوش کش داد، طوری که چشمهای آرایش کردهاش تبدیل به دو خط باریک شدند. -ناهید! عزیزدلم... یکدیگر را برای لحظاتی در آغوش گرفتیم. خزر برخلاف قُلِ دیگرش خدیجه، در قلبم جا داشت. -چقدر عوض شدی بلاگرفته! از غزل شنیدم یه دختر خوشگل هم داری، آره؟ -اسمش گندمه. دستم را کشید و روی صندلی نشاند. این اتاق نسبت به بقیه خانه، ساکتتر بود. خزر همینطور که بین وسایلش، دنبال چیزی میگشت گفت: -خوب کردی نیاوردیش، هلاک میشد بچه. آماده که شدیم، به باباش میگی مستقیم بیارتش عروسی. گوشه لبم را به دندان کشیدم. صورت خوبی نداشت یک زن، تنها در مراسم عروسی شرکت کند. کف دستهایم خیس شده بود. نباید میآمدم! -سرتو تکیه بده که گردن درد نگیری. قبل از اینکه بفهمم، خزر مقداری از کِرم را روی پوست صورتم زد و با انگشت، پخشش کرد. پوستم چنان ملتهب بود که سرمای کرم، حالم را بهتر کرد. -این چیزا واقعا لازمه؟ فکر نکنم مناسب من باشه. دست خزر روی صورتم متوقف شد. کمر صاف کرد و با ابروهای بالا پریده پرسید: -مناسب تو نیست؟ مگه تو چته؟! وقتی جوابی از من نگرفت، شانهای بالا انداخت و مجدد روی صورتم خم شد. احساس گناه، داشت گلویم را میفشرد. اولین باری که بیاجازه سراغ رژلبهای مادرم رفتم و ناشیانه رنگ قرمز را تا گونههایم امتداد دادم، مامان حسابی مواخذه شد. بابا گفت تقصیر اوست که جلوی من آرایش میکند و من هم به این کارِ زنانه تشویق میشوم. حالا که زنی بالغ هستم، حیدر مرا منع میکند. گویا قانون نانوشتهای در کار بود که روز ازل، جمعیت مردها بین خودشان تنظیم کرده بودند؛ همه آنها از زیبایی زنان گریزان بودند. تصمیم گرفتم بعد از عروسی، قبل از اینکه به خانه بروم، صورتم را با صابون بشورم تا حیدر متوجه نشود. -تموم شد. چشم باز کردم و در دل آینه، زنی را دیدم که هم ناهید بود و هم نبود. از آخرین آرایشم، سه سال میگذشت. اگر حیدر مرا در این وضعیت میدید... -خوشت اومد؟ پرسش خزر در ذهنم تاب خورد. دوباره ناهیدِ درون آینه را برانداز کردم. سایه قهوهای، گونههای گُلانداخته و لبان سرخ شدهای که زشت نبودند، اما زیبا؟ نمیدانم. مژههایم روی صورتم سایه انداخته بود و من دوست داشتم پلکهای پیدرپی بزنم. -ماشالله، ماشالله. عین ماه شب چهارده شدی دخترم، میترسم غزل به خوشگلیت حسودی کنه. خاله و غزل خندیدند و من، خجل نگاه از آینه گرفتم. راست میگفتند؛ زنی که زیاد در آینه خودش را تماشا کند، دیوانه میشود. خزر لباس صورتی رنگش را از کمد بیرون کشید. -موهات خودش فره عزیزم، همینطور قشنگی. از خاله تشکر کردم. سه زنی که درون اتاق بودند، داشتند با چشمهایشان قورتم میدادند. مدام وارسیام میکردند و زیر گوش یکدیگر پچپچ میکردند. گرمم شده بود. -لباست کجاست ناهید؟1 امتیاز
-
فصل چهارم: زندگی کریستوف در کلیسا پس از مرگ الکساندر، کریستوف را به اتاقک زیر شیروانیِ کلیسا بردند؛ جعبهای چوبی به اندازهی یک تابوت که بوی نمِ سنگ و چوب پوسیده از دیوارهایش میآمد. پنجرهی کوچکی داشت که مانند چشمی نیمهبسته، تنها پرتوهای مهآلود صبحگاهی را از خود میگذراند؛ نوری که گویی از میان پردهی ابریشمیِ ارواح میلغزد. دیوارها از قفسههایی پراز کتابهای ممنوعه انباشته شده بود؛ جلدهای چرمیِ ترکخورده با صفحاتی زرد و شکننده که گاه نام ستارگان را زمزمه میکردند، گاه رازهای بدن انسان را فاش مینمودند، و گاه، مانند نامههای فیلسوفان یونانی، کلیسا را به خشم میآوردند. برادر ماتئوس، کشیشی با ریشهای سیاهِ بافتهشده به سبک ریسمانهای دار، نخستین بار در آن اتاقک ظاهر شد. با چشمانی که به مانند تیغهی برّان، گویی از پشت پردهی عبادت بیرون زده بودند، به کریستوف خیره شد: «پدرت به جنگ اعراب رفته...» صدایش خشک و بیروح بود، مثل صدای کشیده شدن ناخن بر سنگ قبر؛ ادامه داد: «و هرگز بازنخواهد گشت. این را بهخاطر بسپار.» اما کریستوف دروغ را با تمام وجود حس میکرد. شبها، زمانی که ناقوسها خاموش میشدند و سکوتِ کلیسا شبیه پارچهای سنگین، روی همهچیز میافتاد؛ زمزمههای پدرش را بوسیله نسیمی که صورتش را نوازش میکرد، میشنید: «حقیقت را در کتابها جستجو کن». صدا آنقدر نازک بود که گویی از تار عنکبوتهای قدیسینِ نگهبانِ کلیسا آویزان شده است. زین پس او کتابها را میخواند، ورقهایشان را با نوک انگشتان، همچون پوست ممنوعهی حقیقت لمس میکرد. شبی، صدای خش-خشِ پارچهی ردای کشیش، خواب را از چشمانش ربود. برادر ماتئوس در سایهی قفسهها ایستاده بود و انگشتان درازش روی جلد کتابی کهنه میلغزیدند. کریستوف پرسید: «چرا این کتابها را نگه داشتهاید؟ مگر کفر نیستند؟» کشیش مکثی کرد و چشمانش به در خزید؛ گویی خودِ در میتوانست شنوا باشد. پاسخ داد: «حقیقت گاهی شمشیری دولبه است...» و آهی از روی ترس کشیده و ادامه داد: «و سوزاندنش، تنها جرقهی آتش را بزرگتر میکند.» روزها، کریستوف مجبور بود در مراسمهایی شرکت کند که وجههی انسانیتاش را هدف گرفته بودند. زنان بیوه را با طنابهایی که بوی خاکستر میدادند، به ستونهای چوبی بسته و فریادهایشان را زیر نوای سرودهای مذهبی خفه میکردند. آبِ «مقدس» از چاهی کشیده میشد که قورباغههای مرده در آن شناور بودند و سکههای مردم، بهجای نان، به دهانِ مجسمههای طلاییِ بیحالت ریخته میشدند. شبی، پس از آنکه جیغهای زنی بیگناه در شعلهها گم شد، برادر ماتئوس او را به گوشهای کشاند. دستش روی شانهی کریستوف سنگینی میکرد، انگار میخواست استخوانهایش را خرد کند و شروع به صحبت کرد: «اینجا حتی سایهها هم زبان دارند» نفسش بوی دود و وحشت میداد، ادامه داد: «باورهایت را قورت بده، وگرنه خودت را بهجای حقیقت خواهی سوزاند.» کریستوف آموخت نقابِ تسلیم را بر چهره بچسباند؛ سرش را مانند گلی شکسته خم میکرد، دعاهایی میخواند که در تهِ دلش به خنده تبدیل میشدند؛ در خفا، میان کتابها به جستجوی «انسان و طبیعت» میپرداخت؛ کتابی که پدرش از آن به عنوان «آیینهای برای روح جهان» یاد کرده بود. اکنون، آن آیینه زیر خروارها کلمهی ممنوعه دفن شده بود، گمگشتهای در جنگلی از دروغها!1 امتیاز
-
پارت بیست و یک صداهای مواخذهگرِ توی گوشم خاموش شد. جواب سلامش را دادم، کمی طول کشید تا با آن آرایش غلیظ، او را به خاطر بیاورم. از پشتِ در گردن دراز کرده بود و روسری را هم کج روی موهای شنیون شدهاش گذاشته بود. -بیا تو! دیر میشه. لبخندی به لبهای خشکم وصله کردم، دیگر از اینجا راه برگشتی نبود. در را پشت سرم بستم و تازه توانستم لباس شکیلش را ببینم. دستهی کیفم را محکمتر از قبل گرفتم و از لباس درونش، شرمنده شدم. از داخل خانه، همهمهی زنان و شیطنت چندکودک به گوش میرسید. کفشهایم را در آوردم و پشت سر خدیجه، وارد خانه شدم. در همین اتاقها با غزل قایم باشک بازی میکردیم. پشت این پنجره، کتاب و دفترهایمان را پهن میکردیم تا در حالیکه خورشید روی خط خرچنگ قورباغهمان میتابد، مشق بنویسیم. به پشتیهای سبز نگاه کردم؛ هنوز آنجا بودند. با چه خیال راحتی به آنها تکیه میزدیم و آش رشته میخوردیم. من حتی زیر آن تابلوی وان یکاد هم یک عکس سیاه و سفید با غزل داشتم. -آی! پایم را از روی دامنش برداشتم. -ببخشید، حواسم نبود. به چشمهای احاطه شده با آرایش خلیجیاش نگاه کردم. هروقت من با غزل قهر میکردم، او با خدیجه همبازی میشد تا من حسودی کنم، که خب، میکردم. -به خدا پختم ناهید، شرشر عرق میریزم. -تبریک میگم عزیزم، انشالله قسمت خودت. از سر ادب، لبخندی نثارم کرد. شبیه جوجه اردکی بودم که پشت سر مادرش راه افتاده بود؛ هیچکس را نمیشناختم و از اینکه با آن لباسهای قدیمی، بین زنان شیک پوش راه میرفتم، کلافه شده بودم. یکی داشت زیپ لباس دیگری را به زحمت میبست، یکی دنبال سرویس نقرهاش بود و زنی هم از تماشای خودش در آیینه کیفور میشد. -بپوش دیگه ترانه! چرا اذیت میکنی مامان؟ دختر نیم وجبی که ترانه نام داشت، موهای چتریاش را پشت گوش انداخت و پا به زمین کوبید. -نمیخوام. بابا بپوشونه! مادرش که داشت به ستوه میآمد، دست به دامن وعده و وعید شد. لبخند خستهاش را به زور جمع و جور کرد: -اگه بپوشی، به بابا میگم بیاد ها! مادرها اینطورند؛ نمیشود کودکی را ببینند و یاد جگرگوشه خودشان نیوفتند. قلب من هم در آن لحظه، برای گندمم تپید. صدای پراشتیاقِ زنی در آن میان، مرا از گردباد افکار مزاحم خلاص کرد: -ناهید! خوش اومدی دخترم. پیش از اینکه چیزی بگویم، در آغوش صمیمانهاش فرو رفتم. هنوز هم موقع بغل کردن، کمرم را نوازش میکرد. -تبریک میگم خاله جون. سفیدبخت میشه غزل، مطمئنم. بغضم را قورت دادم. مرا از خودش جدا کرد اما هنوز بازوهایم را گرفته بود. با فریادی که خاله زد، توجه چندنفر از زنان به ما جلب شده بود. نگاهشان را روی خودم احساس میکردم. خدیجه چندلحظه پیش، با گفتنِ "اینم مهمون ویژهتون خاله" رفته بود. من هم با دیدن مادرغزل، که کم برایم مادری نکرده بود، احساس راحتی بیشتری داشتم. امضایش پای تمام رضایتنامههای اردوهای مدرسهام بود. -چقدر عوض شدی ناهید! خانمی شدی واسه خودت. -ترمه این سنجاق سرهاتون کجاست؟ خاله نگاهی به زن انداخت که انگار بدون آن سنجاقها داشت زیر موهای بلند و فرفریاش آب میشد. -کشوی اول اتاق غزل رو چک کن هنگامه... چه خوب کردی اومدی ناهیدجان. غزل ببینه، حتما خوشحال میشه. نمیدانم چهها از سرش میگذشت که آنطور عمیق و طولانی تماشایم میکرد، من اما محو ردپای زمان روی پیشانی و زیرچشمهایش بودم. از چهارسال پیش، کمی وزن اضافه کرده بود و احتمالا تارهای سفید بیشتری هم داشت که با رنگ قهوهای پوشانده بود. گلهوار گفت: -اینقدر بیسر و صدا عروسی کردی که اصلا نفهمیدم چی شد دخترم، ما غریبه بودیم؟ یاد آن روزهای کبود، زیر گوشم سیلی جانانهای زد. سرم سوت کشید و تمام همهمههای شادی، تبدیل به سکوت و عزا شد. عروسی بود یا اسیری... من خودم هم غریبه بودم خاله جان. ادامه رمان در تلگرام: tinar_roman1 امتیاز
-
فصل سوم: طغیان الکساندر زمستانِ سوزان ۱۳۳۵ میلادی، قلمرویی از یخ و اندوه بود. برف تا زانوها انباشته و گرسنگی، خِرَدِ مردم را چون موم نرم میکرد. کودکانی اسکلتوار با چشمانی گودافتاده، بر درهای ترکخوردهی کلیسا کوبیده و با آوایی خشک التماس تکهنانی میکردند. کشیشانِ سنگدل، در ازای آخرین سکههای پنهانشده در مشتهای لرزان روستاییان، به آنان وعدهی «آرامشی ابدی در آغوش بهشت» میدادند. الکساندر دیگر تاب نیاورد. کیسهی فرسودهای را که سالها از فروش هیزم به دوش کشیده بود، بر شانههایش افکند و با گامهایی آهنین، به سوی کلیسا روانه شد. ناقوسهای کلیسا در همهمهای شوم با شیوَن کودکان درمیآمیخت. مردمِ یخزده، همچون سایههایی لرزان، در حیاطِ سفیدپوشِ کلیسا صف کشیده و نفسهایشان ابرهایی یخزده میساخت. الکساندروارد شده و بر پلکان سنگی ایستاد. فریادش، سکوت مرگبار برف را شکست: «این سکهها را میدهم تا جهنمِ نقابزدۀ شما را به آتش بکشم! هیچ انسانی نباید قربانی گرسنگی شود تا بهشتِ دروغینتان از زمزمهی گرسنگان انباشته گردد!» کشیشِ پیر، با ردای سیاهرنگش که بوی خفقانِ کندر میداد، لبخندی شیطانی بر چهره نشاند و با حرکتی نمادین، جمعیت را چون گرگهایی گرسنه به سوی او برانگیخت. همان مردمی که روزی از دسترنج الکساندر نان خورده بودند، اینَک با چوب و بیل، بر پیکر او میکوبیدند؛ گویی هر ضربه، تلنگری بود برای فراموشی شرمشان! الکساندر زیر آوارِ خشمِ کور، نجواکنان گفت: «انسانیت... هرگز... نمیمیرد...» و آنگاه، در میان برفها به خوابی ابدی رفت. خونش بر صفحۀ سپید زمستان، گلهای سرخی کشید که گویی بهار، حتی در خاطرهها نیز تاب دیدن سرخیِ آن را نداشت.1 امتیاز
-
فصل دوم: آموزههای پدر کریستوف در ده سالگی، همچون نهالی بود که ریشه در خاکِ خردِ پدر دوانده بود. یک روز، در جنگلِی پر از برگهای زرد پاییزی هنگام جمعآوری هیزم، از پدر پرسید: «پدر، چرا ما به کلیسا نمیرویم؟ مگر خدا در آنجا زندگی نمیکند؟» لبخندی رضایتبخش روی چهره الکساندر نمایان شد، تبرش را زمین گذاشته و بر تنهی درختی تکیه کرد. درحالی که نور خورشید از میان شاخههای بلوط به چهرهی او تابیده و سایههایی از اندوه در چشمان آبیاش موج میزد، پاسخ داد: «پسرم، کلیساها سنگاند، اما خداوند را میتوان در نفسِ بادی که برگها را میرقصاند، گرمای آتشی که ما را از سرما نجات میدهد و دستهایی که بیچشمداشت به هم کمک میکنند؛ حس کرد.» دستان زخمیاش را باز کرده و ادامه داد: «کشیشان بهشت را میفروشند، اما من به چشم خود دیدهام که چگونه تقسیم یک نانِ گرم میتواند بهشتی روی زمین خلق کند.» آن روز، الکساندر برای اولین بار از «جنگهای صلیبی» سخن گفت؛ از پادشاهانی که روستاها را به نام خدا خاکستر کرده و کشیشانی که فقر را تقدیس مینمودند. کریستوف، در سکوت، به شعلههای آتش خیره شده و بذرِ شک را در قلبش کاشت.1 امتیاز
-
فصل اول: تولد در روستای ناجنز روستای ناجنز، همچون گوهری سبز در دل کوههای آلپ، در هالهای از مه و رطوبتِ همیشگی غوطه میخورد. خانههای چوبی با سقفهای خزهگرفته، زیر بارانِ بیامان پاییز میدرخشیدند. گویی هر قطرهی باران، رازی از گذشتههای دور را بر الوارهای فرسوده حک میکرد. کلیسای سنگی با برجی بلند که نوکش در ابرها گم میشد، بر فراز تپهها ایستاده بود و ناقوسش هر صبح، صدایی غمگین را در دره میپراکند؛ صدایی که به مردم یادآوری میکرد خدایان از بلندای آسمان، گناهانشان را میشمارند. شب یخبندان سال ۱۳۲۰ میلادی، بادهای تند از شکاف درختان بلوط زوزه میکشیدند. در کلبهی کوچکی که دیوارهایش از خزه و گل پوشیده بود، ماریا زنی با موهایی به رنگ طلای پاییز و چشمانی سبز چون برگهای جنگل، در حالی که نوزادش را در آغوش گرفته بود، آخرین نفسش را کشید. الکساندر، مردی با ریشهای بورِ آشفته و دستهایی پینهبسته از سالها هیزمشکنی، بر زانو افتاد و اشکهایش بر گونههای یخزدهی همسرش جاری شد. او نام پسرش را «کریستوف» گذاشت؛ نامی که به زبانِ اجدادش به معنای «حامل نور» بود. الکساندر هرگز به کلیسا نمیرفت، در حالی که روستاییان سکههای نقرهشان را برای خریدِ «بخشش» به کشیشان میسپردند، او هیزمها را رایگان میان مردم پخش میکرد و به شکارچیان چگونگی تقسیم گوشت با بیپناهان را میآموخت. شبها، کریستوف کوچک را در آغوش میگرفت، نامههای ماریا را خوانده و زیر لب زمزمه میکرد: «خداوند در مهربانیست، نه در سکهها». گویی میخواست این باور را از طریق گرمای تنش به فرزندش انتقال دهد.1 امتیاز
-
مقدمه: در دل روستایی محصور در سایههای سنگین قرون وسطی، جایی که زمزمههای دعا با صدای سکهها درهم میآمیزد، داستان «موش قرون وسطی» آغاز میشود. این روایت، سرگذشت کریستوف است؛ کودکی که در جهانی پر از تضاد میان ایمان و فساد، انسانیت را چون مشعلی در تاریکی به دوش میکشد. پدرش الکساندر، باور دارد خداوند در نیکی آفریدهشدگان نهفته است، نه در دیوارهای بلند کلیساها یا جیبهای پر از سکه کشیشان؛ اما در دنیایی که دین به ابزاری برای سلطه تبدیل شده، صدای حقیقت چه سرنوشتی خواهد یافت؟ بهشت را به سکه میفروشند، ای دریغا! خدا در دل انسانهاست، نه در این خانهی خاموش. داستان، سفر پر فرازونشیب کریستوف را روایت میکند؛ از روزی که پدرش در برابر جهل و طمع کلیسا قد علم میکند تا زمانی که خود او، زخمخورده از تازیانههای نقرهای و زندان تاریکِ باورهای تحریفشده، به درکِ ژرفی از انسانیت میرسد. اینجا جنگ بر سر ایمان نیست، جنگ بر سر حقیقت است؛ حقیقتی که گاه در قالب هماتاقی مسلمانی نمود مییابد که میگوید: «جنگ برای چیست؟ خداوند یکتا، در قلب هر انسانیست که بر نیکی پا میفشارد، بیآنکه نامی از دین بر زبان آرد.» در این مسیر پرپیچوخم، کریستوف میآموزد که انسانیت، زبانی جهانی است؛ زبانی که نه در دعاهای کشیشان، که در مهربانی به موشهای گرسنه و تقسیم نان با نیازمندان طنین میاندازد. داستانی که پایانش، آغازی است بر فروپاشی دیوارهای جهل و روشناییِ عصری جدید.1 امتیاز
-
پارت بیست توجه حیدر به من جلب شد. پوست لبم را میجویدم و سیم تلفن را بیهدف دور انگشت اشارهام میپیچیدم. حس میکردم هرلحظه ممکن است حتی حیدر هم صدای قلبم را بشنود. -چشم بابا. تلفن را سرجایش گذاشتم که حیدر با پلاستیکی پر از سیبهای زرد، مقابلم ظاهر شد. -چی میگفت؟ بلند شدم و پلاستیک را از دستش گرفتم. -سرما خورده بود بنده خدا تب هم داشت. خواست برم براش سوپ درست کنم. چشم دزدیدم که زیرلب زمزمه کرد: -دیشب که خوب بود. -مگه دیشب دیدیش؟! پشت سرش را خاراند و جوابی نداد. تنها کسی که باید جواب پس میداد، من بودم، نه او. گندم داشت به گریه متوسل میشد که حیدر او را از پاهایش جدا کرد و در آغوش کشید. -پس اون بهمنِ علاف چه غلطی میکنه؟ سیب را به آشپزخانه بردم. ناخوداگاه اخمهایم درهم رفته بود. -کَر شدی که باز! میگم بهمن کجاست که زن من باید بره واسه حمالی؟ آب دهانم را قورت دادم. -خبر... خبر ندارم. زیرلب به بهمن بد و بیراه گفت. گندم داشت عصبانیت پدرش را نگاه میکرد و سبیلهایش را میکشید. در چهارچوب آشپزخانه ایستادم و به عکس سیاه و سفید پدرِ حیدر روی طاقچه خیره شدم. -میگم... یکم پول داری؟ سرراه یکم هویج و جو بخرم برای سوپ. انگار که عجیبترین حرف دنیا را شنیده باشد، هاج و واج به من نگاه کرد: -پول اونم من باید بدم؟! صدای خرد شدن استخوانهای غرورم را به وضوح شنیدم. به همه جا نگاه میکردم، جز حیدر. -بعدم مگه همین سرماه بهت پول ندادم؟ دستهایم را مشت کردم، ناخنهایم داشت کف دستم را زخمی میکرد. با چشمهایی غوطهور در اشک به حیدر نگاه کردم. -کیک و پیرهن گرفتم برات. -نمیخریدی! نمیخریدی ناهید خانم! با پول خودم برام کوفت خریدی، منت اونم میزاری؟! با نهایت بیچارگی به چهره بیخیالش زل زدم. گندم را بالا انداخت و دخترک سرخوش خندید. آشوبِ تنیده در گلویم را قورت دادم و به اتاق پناه بردم. مانتوی طوسیام را پوشیدم و تنها لباس زیبایی که داشتم را در کیفم چپاندم. وقت گریه کردن نداشتم، پس روسری مشکی را محکمتر از همیشه زیر گلویم گره زدم. کلاه گندم را برداشتم و اتاق را ترک کردم. -بچه رو نبر تو اون خرابشده! سرما میخوره. بدش من! از خدا خواسته دخترک را به حیدر سپردم و چادرم را از رختآویز جدا کردم. -تو نمیای؟ چشم غرهای به من رفت که خیالم راحت شد. با دستهای لرزان، کفشهایم را پوشیدم و درِ خانه را بستم. موقع راه رفتن، مدام به پشت سر نگاه میکردم تا حیدر یکوقت تعقیبم نکند. آنقدر اینکار را تکرار کردم که چندباری هم سکندری خوردم. زیرلب آیهای از سوره یاسین را میخواندم؛ آیهای که از جلسات قرآنخوانی مادربزرگ به یاد داشتم. -وَ جَعَلنا مِن بَینِ اَیدیهِم سَداً وَمِن خَلفِهِم سَداً فَاَغشَیناهُم فَهُم لا یُبصِرون.* جلوی در آبی رنگ ایستادم و مردمکهای هراسانم را به اطراف چرخاندم. نفسم بالا نمیآمد و فشردن پیدرپی زنگ هم بیجواب بود. در یک لحظه، پشیمانی مثل مردابی زیر پاهای لرزانم ظاهر شد و قدمهایم را فرو کشید. صدای فریادهای دستفروش به اضطرابم دامن میزد و چادرم مدام از روی سرم لیز میخورد. -سلام عزیزم، خوش اومدی. *پ.ن: معنی آیه: و [ما] فراروى آنها سدى و پشت سرشان سدى نهاده و پرده اى بر [چشمان] آنان فرو گسترده ايم در نتيجه نمى توانند ببينند. خوندن این آیه یعنی برای برملا نشدن یک راز دعا کردن. دعا میکنی خداوند جلو و پشتسرشون سدی قرار بده تا نتونن ببینن.1 امتیاز
-
پارت نوزده دخترک سرش را روی شانهام گذاشته بود. پشت گردنش را نوازش میکردم و راه میرفتم. -گنجشک لالا، سنجاب لالا، آمد دوباره، مهتاب لالا، لالا لالایی... درد بازوهایم به استخوان رسیده بود. با احتیاط دستگیرهی اتاق را پایین کشیدم. حیدر خروپف کنان، از پهلویی به پهلوی دیگر چرخید. گندم را روی تشک آبی رنگش گذاشتم، دخترک خوابیده بود اما انگشتم را ول نمیکرد. لبخندی زدم و دلم برای گونههای آبدارش پیچ و تاب خورد. به یاد آوردم که این تشک و ملحفهی آبیرنگ را پدر گندم خرید و گفت که دوست دارد اسم بچه اولش را حمید بگذارد. آهم را در سینه خفه کردم. فرصت نشد درباره عروسی با حیدر حرف بزنم، بدتر آنکه به وضوح گفته بود بدون اجازهاش از خانه بیرون نروم. عذرهایم را پشت سرهم ردیف کردم؛ اول، به غزل میگویم گندم بیمار شد. دوم، اصلا میگویم خودم سرما خوردم و نتوانستم به عروسیاش بروم... عروسی تنها دوستم. زانوهایم را بغل گرفتم و دلخور به حیدر نگاه کردم، حتی بابا هم در مقابل مامان اینقدر سفت و سخت نبود. چهارزانو به سمتش رفتم، حالا صدای نفسهایش را میشنیدم. سر خم کردم و به بافت پوست تیرهاش زل زدم، به بینی عقابی که هنگام عصبانیت، پرههایش بازتر از همیشه میشد. دهانی که با ریشهای خرمایی محاصره شده بود و با هربار باز شدن، قلب ناهید را مچاله میکرد. حیدر شبیه پدرش بود؛ هرچند که من او را ندیده بودم اما از عکسهای سیاه و سفید قدیمی، اینطور به نظر میرسید. پدری که قلب ضعیفش، دوام نیاورد و یک شب در خواب، خود را تسلیم فرشته مرگ کرد. گویا حیدر یازده سال بیشتر نداشت که مجبور شد زیر آجر و بین سیمان، دنبال نان برای مادر جوان و خواهر کوچکش بگردد. به دستهایش نگاه کردم. دستهای زبری که خانوادهاش را نجات داده بود و گلوی مرا، هر از چند گاهی میفشرد. *** صدای موتور حیدر را که شنیدم، تلفن سبزرنگ را در مشت عرق کردهام جابهجا کردم. قلبم دیگر نمیتپید، رسما داشت سینهام را میشکافت. در خانه باز شد. -ای وای!1 امتیاز
-
پارت هجده نگاه بیحوصلهاش را از کیک جدا کرد: -واسه خاطر یدونه کیک پاشدی رفتی اونجا؟ من هنوز نمُردم که زنم روز روشن بره بیرون خرید! حمل کیک در دستهای لرزانم سخت شده بود. کمی این پا و آن پا کردم. -دور از جون. میخواستم خوشحالت کنم. -کوفت بخورم. دخترک را از بغلش جدا کرد و کنار اسباب بازیهایش گذاشت. گندم یک نفس شروع به گریه و شیون کرد و حیدر بیتوجه به او، به اتاق رفت تا لباس عوض کند. بارها این لحظه را خیال کرده بودم، در تصوراتم حیدر میخندید و خوشحال میشد اما حیدر واقعی اصلا خوشحال به نظر نمیرسید. قلبم تند میزد و اشک تا پشت پلکهایم بالا آمده بود. گندم گریان را بغل گرفتم و با دستی لرزان و دلی شکسته، چای ریختم. بُرشی از کیک را هم برایش بردم. -میگم... چایش را درون نعلبکی ریخت و شروع به نوشیدن کرد. به کیک دست نزد. -این پیرهن راه راهت که دوست داشتی، لک شده بود. یکی نوشو گرفتم برات. جانم تمام شد تا جمله را به سر برسانم. حیدر نگاهی به جعبهی کادوپیچ شدهی روی فرش انداخت. -پس فقط شیرینی فروشی نرفته بودی! عنکبوت بزرگی بیدرنگ در گلویم تار تنید. این چیزی نبود که انتظار داشتم از او بشنوم. -زحمت کشیدی. به گوشهایم شک کردم. -ولی دیگه از این زحمتها نکش. به اتاق رفت و شنیدم که بالشت را زمین انداخت و دراز کشید. من و هدیهای که دست نخورده جلویم رها شده بود، با هم به تیکتاک ساعت گوش سپردیم. ادامه رمان در تلگرام: tinar_roman1 امتیاز
-
صبح شده بود. صبحِ روزی که قرار بود فاطمه را به عقد مردی دربیاورند که دلش با او نبود. از وقتی چشمانش را باز کرده بود، یکریز گریه میکرد. دلش سنگین بود، نفسش تنگ، انگار که داشت خفه میشد. چند زن از محله آمده بودند، خانه را مرتب میکردند، حیاط را آب و جارو میزدند، قالیچهها را تکان میدادند، سفرهی عقد را میچیدند. همه چیز آمادهی جشن بود… اما قلب فاطمه؟ نه! *** ظهر شد، آرایشگر آمد. موهایش را شانه زد، صورتش را سفید کرد، گونههایش را گلگون. اما فاطمه حتی یکبار هم به آینه نگاه نکرد. یکی از نوچههای حاجی با بقچهای آمد. لباس عقد را آورده بود، با چادری سفید. چشم فاطمه که به آن چادر سفید افتاد، دنیا روی سرش خراب شد. قلبش چنان فشرده شد که نتوانست نفس بکشد. دستش را به دیوار گرفت، اما دنیا دور سرش چرخید… و افتاد. زنها جیغ کشیدند، ننه دوید، گلاب و مهر زیر بینیاش گرفت، آرام دم گوشش گفت: - بلند شو دختر، آبرومون رفت! بعد سرش را بالا گرفت و به زنهای دور و برش خندید: - دخترم از دلتنگی منه که اینطور بیقراری میکنه! اما کسی نفهمید که فاطمه از غصه افتاده بود، از درد، از عشقِ سرکوبشدهاش… وقتی به خود آمد، لباس را که پوشید، دیگر برایش یقین شد که دارد دفن میشود… سفرهی عقد را انداخته بودند. همه شاد بودند، خندان، پر از هیاهو. حاج فتحالله آمد، کنارش نشست. بوی عطر تلخش مشام فاطمه را پر کرد. عاقد آمد. دفترش را باز کرد. صدایش در گوش فاطمه زنگ زد: عروس خانم، وکیلم؟ - عروس رفته گل بچینه. زنها خندیدند. ننه بازوی فاطمه را فشرد. - وکیلم دخترم؟ فاطمه به انگشتانش خیره شد. به دستانی که فقط دستهای قاسم را میخواست… یکی از زنان با خنده گفت: - زیر لفظی میخواد... ثانیهها برایش کند شدند. دنیا ایستاد. - عروس خانم؟ یک تصمیم آنی، تصمیمی که همه چیز را ویران میکرد… اما او را نجات میداد! لبهایش لرزید. ننه گوشش را تیز کرد. حاجی، منتظر. زنها، ساکت. و بعد… یک کلمه. - نه! زنها جیغ کشیدند، ننه سرش را میان دستانش گرفت، حاجی، بهتزده. فاطمه بلند شد، حاجی نگاه کرد. - هر کاری کردم بفهمی نمیخوامت، اما تو کور بودی! تو فقط خواستن رو بلد بودی، نه فهمیدن رو! حاجی، سرخ شد، فریاد زد: - چطور منو، پول منو، این زندگی رو میفروشی به یه پسر سبزیفروش؟! به یکی که نون شبش رو نداره؟! فاطمه لبخند زد، چانهاش لرزید، اما محکم گفت: - من عشق اون سبزیفروش رو به صدتا مثل تو، به کرور کرور پولات که چرک کف دسته، نمیفروشم! و دوید. از میان نگاههای شوکهی زنها، از کنار سفرهای که برایش نفرین شده بود، از روی دلی که دیگر از قید و بند رها شده بود… در را باز کرد. او را دید قاسم را، قاسم، همانجا، پشت در، با چشمانی پر از اشک، با دستی که روی سینهاش گذاشته بود، انگار که دلش در حال شکستن بود. لبخند زد. اما لبخندی که پر از درد بود. - فاطمه خانم… لبش لرزید. کمی مکث کرد، سپس آرام گفت: - این پسر سبزیفروش… بدجور دچارت شده، خراب شده… دل به دل این فلکزده میدی؟ فاطمه نگاهش کرد. چشمانش از اشک برق زدند. لبخند زد، اما اینبار… از ته دل. و بعد، سرش را بلند کرد، به همه، به تمام دنیا، به زمین و زمان فریاد زد: - میخواهمت! که خواستنیتر از هر کسی… کو واژهای که سادهتر از این بیان کنم؟ و به سویش دوید. در میان اشکها، در میان فریادهای ننه، در میان نگاهی که دیگر برای هیچکس نبود… جز برای قاسم. _پایان_1 امتیاز
-
پارت آخر هنوز کار میکردیم اما حسرت خانهی گرممان همیشه با ما بود. دختر و پسرم رفته بودند و هر شش ماه یکبار برای دیدن ما میآمدند. از ما پول میگرفتند و میرفتند تا شش ماه بعد. تا اینکه رضا بعد از چهل سال زندگی مشترک، در سن شصت و هشت سالگی بر اثر سکته قلبی فوت کرد، مرا تنها گذاشت و رفت. آن روزها برایم تاریک و تار است و هنوز نمیتوانم باور کنم، عاشقش نبودم اما عاشقش شدم. حالم تعریفی نداشت، جوری که اصلاً یادم نمیآید چطور شد که کیان و خورشید، رستوران و لباسفروشی را فروختند... من ماندم و غم عزاداری مرگ رضا که برایم غیرقابل باور بود. با مرگش، تکهی بزرگی از روحم را با خود برد و حالا من، تنهای تنها شده بودم، بدون هیچکس. پیرزنی که دارد با پول بیمهی عمر شوهرش زندگی میکند و هر روز چشمش از پنجره به بیرون است تا شاید اثری از بچههایش ببیند، شاید شوهرش را با چند نان در دست، که دارد در را باز میکند، ببیند... بچههای بیوفایم حتی سالی یکبار هم برای سر زدن به من نمیآیند. تمام زندگیام را وقف آنها کردم، درد کشیدم تا درد نکشند، شبها نخوابیدم و نتوانستم یک وعده غذای خوب بخورم. آه! دیگر این حرفها از من گذشته است. دلم برای رضا تنگ شده، برای بوی کودکیهای کیان و خورشید دلتنگ هستم. بغضی بزرگ وسط گلویم است. اشکهایم سُر میخورند، درست مثل همان وقتها که کیان دلش درد میکرد و میگریست، یا مثل همان وقتها که خورشید تب داشت و ناله میکرد، مثل همان وقتها اشک میریزم. دلم برایشان تنگ شده است! برای تمام خاطراتم، برای عطر تن عزیزانم؛ اما دیگر دیر است. سایهی سیاه مرگ را اطراف خودم میبینم. چه سخت است که در غربت جان بدهی و حتی برای یکبار هم که شده، عزیزانت را نبینی. آه! فراموش کردم بگویم، من نرگسم. پایان1 امتیاز