رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. sanli

    sanli

    مدیر آینده


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      106


  2. QAZAL

    QAZAL

    کاربر فعال


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      414


  3. ماسو

    ماسو

    گرافیست


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      176


  4. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      268


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/28/2025 در پست ها

  1. پارت پانزدهم رفتم اول از همه سراغ آقاجون و باهاش روبوسی کردم که با خوشرویی گفت: ـ دختر خوشگل من، نمیای دیگه و بهم سر نمیزنی! با ناراحتی گفتم: ـ بخدا آقاجون من درگیر کارهام بودم وگرنه خودت می‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده! بعدش هم رفتم سراغ عمو فرشاد و هم به خودشو هم زنعمو خوش آمد گفتم. زنعمو زیر گوشم به آرومی گفت: ـ نگران نباش دخترم، همه چی درست میشه! لبخندی زدم و بعدش رفتم سمت بابا که مثل همیشه اخم کرده و گوشه‌ی مبل نشسته بود و گفتم: ـ سلام بابا خوش اومدی! بدون اینکه بهم نگاه کنه با سردی گفت: ـ ممنون! واقعا چجوری می‌شد یک پدر اینقدر در برابر بچه هاش مقاوم باشه؟ یعنی نه من نه مارال هیچ‌وقت بابا رو با یک صورت خوش اخلاق و خندون ندیده بودیم، به هرحال من که دیگه عادت کرده بودم، رفتم سمت آشپزخونه که شیرینی ها رو ببرم. مارال داشت چایی‌ها رو می‌ریخت، یواش زیر گوشم گفت: ـ والا بابا رو الان با یک من عسل نمیشه خورد! یک نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ یعنی اگه این قضیه بشه من دیگه هیچی نمی‌خوام.
    1 امتیاز
  2. پارت چهاردهم من هم رفتم و رو تخت دراز کشیدم، واقعا نمی‌تونستم این مسئله رو درک کنم حتی خواهرم هم بدون اینکه چیزی رو بدونه قضاوت می‌کرد، به گذشته فکر کردم. بارها پیش اومد که عرشیا عکس از دخترایی که تو دانشگاه دیده و خوشش میومده و برام می‌فرستاد، خب حتی اگه یه پسر یکی رو دوست داشته باشه برای چی باید اینکار رو انجام بده؟ هیچ‌وقت هم ازش رفتاری ندیدم که حتی یک درصد شک کنم که بهم علاقه‌ای بالاتر از یک خواهر رو داره، ولی واقعا، چجوری اینقدر راحت آدم‌ها عاشق میشن؟ من چون تابه حال این حس رو تجربه نکردم، برام درک کردنش سخت بود، همیشه برام کار و آینده خودم خیلی اولویت داشت، تو همین فکرها بودم که خوابم برد، با صدای مارال بیدار شدم: ـ بلند شو زیبای خفته، همه اومدن! گوشیم رو برداشتم و یه نگاه به ساعت کردم و دیدم که بله تخت دو ساعت خوابیدم، بلند شدم و گفتم: ـ بابا هم اومده؟! ـ آره، واشو لباست رو عوض کن بیا اونور! سرم رو تکون دادم و رفتم صورتم رو یه دور شستم و تو آینه به خودم نگاه کردم، یک نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم: ـ ایشالا که بشه! رفتم بیرون که دیدم همه نشستن.
    1 امتیاز
  3. پارت سیزدهم سعی کرد عصبانیتش رو کنترل کنه و گفت: ـ نه حواسم هست، تو مشکلی داری باران؟ بازهم بدون اینکه نگاش کنم و گفتم: ـ نه من چه مشکلی دارم؟ من میگم حالا این قضیه باعث نشه روابط دو تا خانواده بد بشه، خودت می‌دونی عمو فرشاد واقعا برام خیلی عزیزه! مدادرنگی توی دستم رو گذاشتم پایین و بهش نگاه کردم و گفتم: ـ خودت هم میدونی که اینجوری نیست، یادت رفته مثل اینکه چقدر زنعمو زیر گوش مامان می‌گفت که دوسن داره تو رو برای عرشیا اوکی کنه که جنابعالی... با کلافگی پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ اوف مارال توروخدا حرفای پانته‌آ رو برای من تکرار نکن، باشه تو پارسا با هم هستید زندگی خودته، لطفا تو زندگی من دخالت نکن، منو عرشیا هیچ‌وقت رو هم فازی نداشتیم، همیشه برای من یک دوست و واقعا مثل برادر بوده، من هم برای اون همین بودم نه بیشتر، شاید زنعمو دوست داشت اما نه من نه عرشیا اوکی نبودیم. سریع گفت: ـ تو از جانب احساس بقیه نظر نده. بلند شدم و این‌بار من با عصبانیت گفتم: ـ اگه هم این‌جوری بود چرا تا زمانی که اینجا بود مطرح نکرد؟ چرا هیچ.وقت به روی خودش نیاورد؟! مارال گفت: ـ شاید چون از حس تو مطمئن نبوده نخواسته بگه که غرورش لطمه ببینه، باشه من دخالت نمی‌کنم ولی فقط خواستم بهت این موضوع رو بگم که بعدا نگی ازت پنهون کردم، چون پارسا هم نظرش این بود که بهت بگم. چشم غره‌ای بهش دادم و گفتم: ـ باشه ممنونم از اطلاعی که دادی. و بعدش بدون اینکه چیزی بگه رفت بیرون.
    1 امتیاز
  4. پارت دوازدهم خندیدم و زدم به شونش و گفتم: ـ خب حالا، من میام تو میای بهم سر میزنی، نمی‌خواد هندی بازی در بیاری! بهم نگاه کرد و گفت: ـ پس فکر کنم وقتشه بهت بگم. با کنجکاوی گفتم: ـ چی رو؟ کمی این پا و اون پا کرد و گفتم: ـ بگو دیگه! موهاش رو گذاشت پشت گوشش و همین‌جور که سرش پایین بود با تته پته گفت: ـ مم..من...امم..من...یعنی.. زدم به پیشونیم و آروم گفتم: ـ خب باز چه گندی زدی؟ از من من کردن‌هات معلومه باز یه غلطی کردی. چشم‌هاش رو بست و سریع گفت: ـ منو پارسا باهمیم. چشم‌هام از تعجب گرد شده بود، انتظار نداشتم این موضوع رو اینقدر واضح بشنوم، گفتم: ـ چی؟ ادامه داد: ـ دیگه گفتم حالا که داری میری من بگم بهت واقعیت رو بدونی. گفتم: ـ مارال تو مطمئنی که... پرید وسط حرفم و مصمم گفت: ـ باران ما واقعا هم رو دوست داریم، می‌دونم از نظر تو پسرعمو مثل برادره ولی من هیچ‌وقت پارسا برام حس برادر رو نداشت. خیلی‌هم دوستش دارم، اون هم همین‌طور! بدون اینکه چیزی بگم دوباره هدفون رو گذاشتم تو گوشم که گفت: ـ خب, نمی‌خوای چیزی بگی؟ بدون اینکه نگاهش کنم با کمی دلخوری گفتم: ـ من چی بگم؟ به سلامتی، فقط مواظب باش بابا نفهمه!
    1 امتیاز
  5. 🌺part 5🌺 از درد کف دست هایش چشمانش را روی هم محکم فشرد و آخی از ته گلویش در آورد و هر دو دستش را ستون بدنش کرد. بوی داغ آشنای سوپ مرغ به بینی‌اش خورد هوش از سرش پرید و چینی به دماغش انداخت. یکدفعه صدای باد شکمش بلند شد و با درماندگی در همان حالت دراز کشیده خودش را بغل کرد. - یعنی چه اتفاقی به افراد وفادارم افتاده؟ آه عمیقی کشید و به پشت صاف دراز کشید و چشمانش را بست و خودش را به گذشته‌ی دورش سپرد. هنوز زخم عمیقی از گذشته در گوشه‌ی قلبش محبوس بود،طوری که هر لحظه سنگینی‌اش جانش را به درد می‌آورد. « - داری راه اشتباهی میری یِل،استفاده از اون جادو غیر اخلاقیه. لبش را با تمسخر بالا انداخت و سرش را تکان داد و با لحن کاملا سردی که همه را به تعجب وا داشت در جواب مردی که یه گوشه از قلبش برای او بود،گفت: -گفتم که این یه مسئله‌ی خانواده‌گیه خودت رو قاطی این ماجرا ها نکن. مرد نزدیکش شد و با سماجت پای حرفش را گرفت: -با اینکار همه‌ی جادوگرهای قبیله رو با خودت دشمن میکنی این راه قلبت رو سیاه می‌کنه. دستش را مشت کرد و بغضی که در گلویش چنبره انداخته بود و مثل تیغه‌ی هزار برگ می‌خراشید به سختی قورت داد و تلخ لبخندی برلبانش کاشت و گفت: - به بقیه چه ربطی داره که من چیکار می‌کنم، اصلا برام مهم نیست که درموردم چی میگن،کدومشون جرئت داره در مقابل من بی‌ایسته؟ مرد با عصبانیت و خشمی که در چهره‌اش هویدا بود اسمش را فریاد زد. -یِل! با چشمانی خنثی نگاهش کرد. مرد چندباری مردمک چشمانش را به تک تک اعضای صورتش چرخاند تا بتواند همان فرد شاد شیطونی که همیشه سرش برای دردسر درد می‌کرد را پیدا کند، ولی هیچ اثری از آن نبود. همان کسی که پا به تمام قانون قبیله‌اش آن گذاشته بود و خودش را پسر جا زده بود تا بتواند در این قبیله،تعلیم ببیند! چه شده بود؟چه بلایی به سرش آمده بود؟ - دیگه نمی‌شناسمت یل، چه بلایی به سرت اوردی؟چیشدی؟ این سه سال چیکار کردی،چرا عوض شدی؟ - زمان می‌‌گذره، ادماهم به مرور زمان عوض میشن؟ - ولی تو عوضی شدی، راهی که انتخاب کردی خیلی‌ها بهت پشت میکنن! دستانش را مشت کرد و از درون گوشت لبش را به دندان کشید و اهمیتی به دردش نداد و گفت: -ترجیح میدم جون هزاران افراد بیگناه رو به قول تو با جادوی سیاه نجات بدم، ولی جلوی جادوگران متکبر و مغرور هشت قبیله سر خم نکنم. همین که می‌خواست برود موچ دستش توسط آن مرد گرفته شد. دلش هوری ریخت. مثل نوزادی که با دیدن شیر مادرش با هیجان دست و پا میزند، از درون همان نوزاد نوپایی شد و دست دلش لرزید. - نمیتونی مقابل هشت قبیله به تنهایی بی‌ایستی برگرد، بذار باهم حلش کنیم. بدون نگاه کردن به چهره‌ی مرد دستش را جدا کرد و رویش را گرفت و با چشمانی پر از اشک که آماده‌ی ریخته شدن بودن از آن محوطه خارج شد.» با یادآوری لحظه‌به‌لحظه‌ی خاطراتش از گوشه‌ی چشمانش همان قطره اشک سمجی پایین سرخورد و در لای گوشش ایستاد. بی توجه زیر لبش زمزمه کرد: - نمیدونم الان کجایی یا داری چیکار می‌کنی؟ اصلا زنده ای یا مرده؟ امیدوارم هرجا هستی رو قولت بمونی و همیشه لبخند بزنی و شاد زندگی کنی.
    1 امتیاز
  6. پارت یازدهم سالاد رو که تموم کردم، گذاشتم تو یخچال و رفتم تو اتاق تا طرح‌هایی که استاد بهم گفته بود و تا الان تمامش خراب شده بود رو با تمرکز بشینم و دوباره شروعش کنم. دیدم که مارال سمت کتابخونه اتاقم در حال درآوردن کتاب‌ها است، گفتم: ـ خب پارسا چی می‌گفت؟ با خونسردی گفت: ـ هیچی همین احوالپرسیه همیشگی دیگه. با تعجب گفتم: ـ مگه امشب نمیاد؟! ـ نه گفت نمی‌تونه بیاد، می‌خواد بره خونه‌ی یکی از دوستاش. خندیدم و گفتم: ـ خوبه، آمارشم که بهت میده. چیزی نگفت. از تو کشوم ورقه آچارها رو درآوردم و گذاشتم تن تخته شاسی. با گوشیم آهنگ زدم و هدفون رو گذاشتم تو گوشم. یهو دیدم مارال هدفون ذو از تو گوشم برداشت و سریع گفت: ـ باران الان تو جدی، جدی اگه بابا راضی شد میری؟ نگاش کردم و گفتم: ـ نه باهات شوخی دارم، معلومه که میرم؛ خودت می‌دونی چقدر آرزو داشتم که تو شهر‌های بزرگ با آدمای موفق کارکنم. به هرحال شانس یک بار در خونه آدم رو میزنه. رو تخت نشست و یکم پوکر شد. صندلی رو چرخوندم سمتش و گفتم: ـ حالا تو چرا غمباد گرفتی؟ با همون حالت پوکر گفت: ـ نمی‌دونم آخه هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که واقعا بخوای بری، حس می‌کنم دلم خیلی تنگ میشه!
    1 امتیاز
  7. سعی می‌کرد کاهوها را با دستانی که به‌طور محسوس می‌لرزید درست و یک‌اندازه خرد کند. نفسش را با کلافگی بیرون داد؛ از سمت سالن صدای صحبت سامان و احتشام را می‌شنید و این به حال بد و وضعیت نابه‌سامانش دامن می‌زد. یادش به قیافه متعجب طلعت زمانی‌که از همسر دوم احتشام یا همان مادر سامان پرسیده ‌بود می‌افتاد، خنده‌اش می‌گرفت. پیرزن بیچاره انگار از زیرآبی رفتن‌های احتشام کاملاً بی‌خبر بود. سرش را با تأسف تکان داد. طلعت همچنان درحالی که کنارش ایستاده و سس سالاد را درست می‌کرد، برایش از گذشته‌ها می‌گفت و پرهامی که حوصله‌اش سررفته‌ بود برای خودش در آشپزخانه چرخ می‌زد و شعر می‌خواند. - آره دخترم داشتم می‌گفتم، زمانی که خانوم بچه‌اش رو سقط کرد من و عنایت اینجا نبودیم؛ یعنی خانوم بزرگ ما رو فرستاده‌ بود ویلای شمالشون تا سرایدار اونجا باشیم. سرش را بی‌هدف تکان‌تکان داد. هر چه قدر که بیشتر از گذشته‌ها می‌شنید، بیشتر هم گیج می‌شد‌. - وقتی اومدیم دیدیم که ای دل غافل! خانوم اون طفل معصوم رو سقط کرده و جفت پاهاش رو کرده تو یه کفش که طلاق بگیره. چشمانش را روی هم گذاشت. احساس می‌کرد فشارش پایین افتاده و تمام تنش سرد شده. کاهوها را که خرد کرد سراغ پوست گرفتن خیارها رفت. - آقا هم زیر بار نمی‌رفت، آخه خیلی خانوم رو دوست داشت؛ ولی بعد از سقط اون بچه اینقدر از همه چیز بریده‌ بود، که دیگه هیچ اصراری برای برگشتنش نکرد. نفسش را عمیق و لرزان بیرون داد. دلش می‌خواست خودش را آنقدر غرق کارش بکند که هیچ چیزی از دور و اطرافش نفهمد، اما نمی‌شد و نیمی از ذهنش درگیر حرف‌هایی که طلعت می‌زد شده ‌بود. - طفلک آقا خیلی دختر دوست داشت، تازه هم فهمیده‌ بود که بچه‌اش دختره و اون اتاق رو برای او بچه چیده‌ بود، ولی عاقبتش اینجوری شد و داغ اون دختر به دل آقا موند. چرا طلعت هم حرف‌های احتشام را می‌زد؟! چرا می‌گفتند که داغ آن دختر به دل احتشام مانده، مگر خودش این را نخواسته ‌بود؟! مگر خودش همسر باردارش را از خانه‌اش بیرون نی‌انداخته ‌بود؟! پس حالا این این حرف‌هایشان چه معنی داشت؟! - ای وای خاک به سرم! چیکار کردی دختر؟! با صدای طلعت به خودش آمد و تازه متوجه سوزش انگشت اشاره‌اش شد. دست طلعت که روی دستش قرار گرفت، نگاهش را به انگشت زخمی‌اش، که دستش را خون‌آلود کرده ‌بود دوخت. - ای بابا دخترجان آخه حواست کجاست؟! چاقوی در دستش را روی میز انداخت و سمت سینک ظرفشویی رفت. آب خنک سوزش انگشتش را کم می‌کرد. طلعت برایش از قفسه داروها چسب زخم و بتادین آورد و او را روی صندلی نشاند. - بشین زخمت رو ضدعفونی کنم. آنقدر غرق در فکر و پریشان حال بود که نخواهد با طلعت مخالفتی بکند. - وا دختر تو چرا اینقدر یخ کردی؟! چیزی نیست حتماً فشارت افتاده. طلعت که بتادین را به انگشتش زد از سوزشش چشم بست. - چی‌شدی آبجی؟ سر بلند کرد و نگاه گنگش را به پرهامی که با کنجکاوی نگاهش می‌کرد دوخت. طلعت که گیجی و سکوتش را دید، در جواب پرهام گفت: - چیزی نیست گل‌پسر، فقط آبجی بی‌احتیاطی کرده و انگشتش زخمی شده. پرهام با ناراحتی و بغض نگاهش کرد. - خیلی می‌سوزه؟ سرش را تکانی داد تا لحظه‌ای آن افکار درهم و برهم را به پستوهای ذهنش بفرستد. نمی‌خواست پسرک را نگران کند. لبخند محوی زد و لرزان و پربغض ل*ب زد: - نه عزیزم. طلعت که کار پانسمان انگشتش را تمام کرده ‌بود، وسایل را به قفسه داروها برگرداند و لیوانی از آب و قند پر کرد و به دستش داد. - بیا اینو بخور فشارت بیاد سرجاش. با قاشق کوچک همی به ترکیب آب و قند زد. - پس بقیه سالاد... طلعت میان حرفش آمد: - تو دیگه نمی‌خواد کار کنی؛ خودم بقیه‌اش رو انجام میدم.
    1 امتیاز
  8. لقمه کوچکی از کره و مربای بالنگ گرفت و به دست پرهامی که ب*غل دستش روی صندلی نشسته‌بود‌ داد. زیر چشمی هم نگاهی سمت احتشام، که روبه‌رویش نشسته و مشغول خوردن چای بود انداخت. به طرز عجیبی انگار تمام اتفاقات شب قبل را از یاد برده‌ بود و هیچ اشاره‌ای به گفتگوی دیشب‌شان نکرده ‌بود، اما او نمی‌توانست حرف‌های احتشام را از یاد ببرد و از شب قبل تا همین حالا تمام آن حرف‌ها و فکرها مثل یک نوار دیوانه ‌کننده در سرش تکرار می‌شد. احتشام با سر کشیدن جرعه‌ی آخر چایش بلند شد و درحالی که کت مشکی‌رنگش را که تا آن لحظه‌ به پشت صندلی‌اش آویزان بود، به تن می‌کرد رو به طلعت گفت: - امروز سامان قراره بیاد اینجا؛ کارتم رو دادم دست عنایت اگه چیزی خواستی بهش بگو بگیره. طلعت که از حرف احتشام لبخند به لبش آمده ‌بود، گفت: - چشم آقا؛ امروز برای ناهار میاید دیگه؟! احتشام سر تکان داد. - آره، با سامان میایم؛ کاری نداری؟! طلعت هم برای بدرقه احتشام از پشت میز بلند شد. - نه آقا، به سلامت. احتشام درحالی که از آشپزخانه خارج می‌شد«خداحافظی»زیرلب گفت. با رفتن احتشام سر پایین انداخت و نفسش را کلافه بیرون داد. دلش نمی‌خواست این دم رفتنش سامان را ببیند. می‌خواست برود و او را فراموش کند و این احساس اشتباهی‌اش را در دلش دفن کند، اما هربار با هر بهانه‌ای مجبور بود که با او رو‌به‌رو شود. - چی‌شده آبجی؟ سر بلند کرد و به پرهامی که با نگرانی نگاهش می‌کرد نگاه کرد و سعی کرد در آن آشفته‌بازار ذهنش، چیزی برای لبخند زدن پیدا کند. - خوبم عزیزدلم، صبحانه‌ات رو تموم کردی؟ پسرک با تکان سرش«اوهومی» گفت. - پس برو بازی کن. پسرک سر کج کرد. - تو هم میای؟ دستی به موهای پسرک کشید. - نه عزیزم، من می‌خوام به طلعت جون کمک کنم. پسرک از روی شانه نگاهش کرد و پرسید: - میشه برم کارتون ببینم؟ باز هم لبخند زد. - برو گل پسر. پسرک از روی صندلی پایین پرید و از آشپزخانه بیرون رفت. سرش را میان دستانش گرفت و به شال آبی‌رنگ روی سرش چنگ زد. کلافه بود، عصبی بود و در سرش پر از افکار دیوانه ‌کننده بود. یادش به آن شبی که پنهانی حرف‌های قادر و مادرش را گوش کرده ‌بود افتاد و روز بعدش که مادرش را مجبور کرده‌ بود تمام حقایق را برایش بازگو کند؛ همان روزی که فهمیده ‌بود، قادر پدر واقعی‌اش نیست. همان روز که فهمیده‌ بود پدر واقعی‌اش هیچ‌وقت او را نخواسته‌ بود، اما حالا حرف‌های مادرش با چیزهایی که طلعت برایش تعریف کرده‌ بود، آنقدر ضد و نقیض بود که هر چه‌قدر هم فکر می‌کرد به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسید. اصلاً نمی‌فهمید، مادر سامان که بود؟! یعنی سامان ماحصل یک ازدواج پنهانی بود؟! آن اتاق کودک لعنتی برای چه کسی ساخته شده ‌بود؟! چشمانش را روی هم فشرد‌. سرش از درد و این افکار آشفته درحال انفجار بود. دستی که روی شانه‌اش نشست او را از خلسه فکری‌اش بیرون کشید. آرام سر بلند کرد و نگاه به خون نشسته‌اش را به طلعتی که ترسیده و نگران نگاهش می‌کرد دوخت. - خوبی دخترم؟! به آرامی چشم روی هم گذاشت و بغضش را با آب دهانش قورت داد. - خوبم. طلعت با تردید نگاهش کرد. می‌دانست که چشمان سرخ و اوضاع آشفته روحی‌اش مشخص می‌کند که خوب نیست، اما دلیلی هم نداشت که بخواهد واقعیت را به طلعت بگوید. طلعت درحالی که به آرامی و زمزمه‌وار حرف میزد مشغول جمع کردن میز صبحانه شد. - من که آخر نفهمیدم تو چت شده، خودت هم که یک کلمه حرف نمیزنی ما رو از نگرانی در بیاری. دستی به صورتش کشید. نمی‌خواست پیگیر حرف‌های طلعت باشد. از پشت میز بلند شد و گفت: - اگه کاری دارین بگین من کمکتون کنم. طلعت لحظه‌ای کوتاه نگاهش کرد. - برو صبحانه خانوم بزرگ رو بده، بعدش اگه خواستی بیا برای ناهار کمکم کن.
    1 امتیاز
  9. پارت۱۴ دست هایم عرق کرد؛ اگر واقعا میمرد چه؟ نمی‌دانم چه شد که کنترلم را از دست دادم. من تا حالا، اصلا کسی را کتک نزده بودم. این مدرسه داشت مرا به هیولایی تبدیل میکرد که حتی در کابوس شب هایم هم نمی‌دیدم. نفس عمیقی کشیدم و بی خیال صحبت های انها شدم و بقیه برنج و مرغ هایم را خوردم. هر ان احتمال اینکه هاشمی، برای بازخواست صدایم کند وجود داشت‌. بشقاب خالیم را برداشتم و در سبد بزرگی که بقیه ظرف ها انجا بود، تا گروه ظرفشویی انها را ببرند، گذاشتم. قاشقم را باید میشستم، اما الان ترجیح میدادم که جلوی صد جفت چشمی که نگاهم می‌کردند نباشم. بنابراین خواستم بدون جلب توجه به اتاقم بروم، که صدای نکره بلند گو بلند شد،هاشمی با صدایی که تحلیل رفته بود گفت: - عارفه ذاکری و رسمتی بیایین دفتر من همین الان! پوفی کشیدم و بسم الله گویان از سلف بیرون رفتم و زودتر از رستمی که با ان صورت بادمجانی به طرف دفتر می امد، وارد اتاق هاشمی شدم و دست به سینه کنار در ایستادم. اتاق خانم هاشمی، شامل دو بخش میشد؛ یک طرفش اداری که صندلی و میز و لب تاپ بود و یک بخش هم تخت خواب، کمد و کتابخانه ی کوچیکش بود که با یک پرده ضخیم ابی از هم جدا شده بود. اسم خانم هاشمی زهره بود، زنی لاغر اندام که حدود سی و پنج سالش می‌شدو به شدت مقرراتی و وسواس بود. جوری که باید خوابگاه را دوبار در روز، جارو میکردیم و خودش می امد بازدید میکرد که مبادا یک سیخ از جارو روی زمین مانده باشد. رستمی وارد دفتر شد و سر به زیر، ان طرف در ایستاد. خانم هاشمی سرش در لپ تاب بود و انگار داشت، چیزی را با دقت نگاه میکرد و زیر لب چیزی می‌گفت که متوجهش نمیشدم. سرفه ای کوتاه کردم تا به خودش بیاید. نگاه از لپ تابش گرفت و نگاه کوتاه و پر از تاسف به من و رستمی کرد. در دلم گفتم(خوبه هنوز من بودم گفتم وگرنه تو که اصلا نمی‌فهمیدی) دست هایم را پایین انداختم و مشغول بازی با انها شدم. پارت۱۵ که هاشمی گفت - خب میشنوم اول تو عارفه چرا رستمی رو زدی لت و پار کردی سرم را بالا گرفتم و به چشمان هاشمی‌نگاه کردم - حقش بود خانم این کارو باید همون اول میکردم رستمی با خشم نگاهم کرد و به قصد حمله به من نزدیک شد و گفت - دختره نفهم حالیت میکنم منو میزنی پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم - مثلا میخوای چیکار کنی اگه عرضه داشتی وقتی داشتم میزدمت از خودت دفاع میکردی رستمی به سمتم حمله کرد که هاشمی محکم به میزش زد و با خشم گفت - با هر دوتونم ساکت باشید رستمی برگرد سر جات هنوز که اخراجت نکردم رستمی با مظلوم ترین حالتی که سراغ داشت نگاهی به هاشمی انداخت و گفت - ببینید چی میگه خانم بزارید یکم بزنمش دلم خنک شه هاشمی نگاه تند و تیزی به رستمی کرد و گفت - گفتم وایستا سر جات ببینم فیلمای دوربینارو چک کردم تو به چه حقی غذاهارو بین هم خوابگاهیات و نهم ها تقسیم میکردی هان؟ خیر سرتون بزرگتر این مدرسه این به جای اینکه الگو باشید برای بقیه این کارا رو میکنین اشک های رستمی روی گونه اش چکید با پوزخند نگاهش کردم چه داشت که بگوید - خانم از وقتی‌که ما هفتم بودیم همیشه نهم ها این کارو می کردن و هیچکیم بهشون چیزی نمیگفت ماهم فکر کردیم اشکالی نداره هاشمی سرش را تکان داد و گفت - که فکر کردی این کار اشکال نداره ها تو خیلی غلط کردی فکر کردی به بقیه غذا نمیدی که رسم و رسومو به جا بیاری؟مگه شما ها از بقیه بیشتر شهریه میدین که همچین فکری کردی ها الانم برو وسایلتو جمع کن من با خانم موسوی حرف زدم و ماجرا رو بهش گفتم گفت که اخراجی رستمی با بهت به هاشمی نگاه کرد و با لکنت گفت - خا.....نم ببب خدا .....خانم بب.....خشید رو به هاشمی‌گفتم - اگه کاری با من ندارین من برم دیگه درس دارم هاشمی چشم از رستمی که روی زمین نشسته بود و گریه می کرد گرفت و گفت - توهم باید برای کار زشتت جواب پس بدی اما الان نه فردا اونم به خانم موسوی الانم میتونی بری دوباره هیولا‌خدایا نه سری تکان دادم و از جلوی چشم های گریان و بهت زده رستمی و نگاه پر از تاسف هاشمی از در بیرون رفتم و دوباره پله هارا دوتا یکی بالا رفتم
    1 امتیاز
  10. 🌺part4 🌺 اخم هایش خودکاری جمع شدند. مردن؟ همان لحظه صداهای داد و بیداد مردم که به روی هم شمشیر می‌کشیدن در سرش زنگ خورد! بعد صدای گریه های سوزناک جگر سوز یک زن والتماس های یک مرد که در بین آن هرج و مرج که حمام خون راه افتاده بود از او می‌خواست لبه‌ی پرتگاه فاصله بگیرد. بعد … بعد... افتادنش از لبه‌ی پرتگاه و گریه های آن مرد… . دیگر چیزی به یادش نمی‌آمد، یعنی چقدر خوابیده بود؟ اصلا کی تصمیم گرفته بود تناسخ پیدا کند؟ وقتی مرلین دید هیچ واکنشی نسبت به حرف‌هایش نشان نمی‌دهد ضربه‌ی دیگری به تخته‌ی سینه‌اش زد. - مگه کری میگم بلند شو ! دردی که توی سینه‌اش پیچید باعث شد سرفه کند. خودش را جمع و جور کرد. سریع دست روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت و پی‌درپی نفس عمیقی کشید. حالش بخاطر این کتک‌ها بهم خورد و بلااجبار بلند شد و صاف نشست و از عصبانیت دندان‌هایش را بهم سابید و زیر لب به آرامی غرید: -به چه جرئتی به من دست درازی می‌کنی؟ بعد از خوابیدنش در این چندسال اخیر این اولین صدای انسانی بود که به وضوح می‌شنید. صدای گوش‌خراش و عذاب اوری که باعث شده بود گوش‌هایش به زنگ زدن بیفتد . -مثل مرده ها نشین، غذات رو کوفت کن بعد این لباس‌ها رو بپوش. همان لحظه جوابش را در دلش داد: -دراصل من چند سالی هست که مردم. بعد رد دستش را که لباس هارا نشان میداد گرفت و به سینی بزرگی که داخلش یک دست لباس ابریشمی طوسی رنگ بود و یک طرف دیگرش یک کاسه سوپ قرار داشت رسید. همین که حس کرد صدای اردک مانند این دختر جوان زیادی سرش را درد می‌آورد، گردنش را به آرامی تکان داد تا صدایش را در نطفه خفه کند. -خداروشکر حداقل یه ندایی دادی که فکر نکنم هم کری هم لال! نمی‌دونم اونا چی توی تو بی‌عرضه دیدن که بین اون همه برده دست روی توی هیچی ندار گذاشتن؟ با تعجب ابروهای نازکش را از زیر موهای افتاده روی صورتش که چهره اش را پوشانده بود، بالا انداخت. این دختر احمق چه می‌گفت؟ همین که می‌خواست دهان باز کند تا با خاک یکسانش کند با لگد سومی که به پهلوی راستش خورد نفسش بند آمد و زبانش را بست و دست رویش گذاشت و خم شد. - نبینم دیر کنی وگرنه کاری می‌کنم هزار دفعه به حالت گریه کنی. دستش را مشت کرد و نفسش را با باد دهانش بیرون فرستاد و تره‌ای از موهایش در هوا تاب خوردند. همان موقع قسم خورد اگر یک بار دیگر کتکش بزند جوابش را خواهد داد. بعد از رفتنش ،نفس آسوده ای کشید و سرش را با تاسف تکان داد. آرامی چشمانش را کامل باز کرد و شاخک‌های موهایش را از مقابل صورتش کنار زد . حالا فرصت دیدن را پیدا کرد . نور روشنی از پنجره بزرگ هلالی به چشمانش رسید و به دنباله‌ی آن متوجه سه ستون بزرگی شد که روی دایره قرار داشت. همانند میله های سیاهچال بودند! وقتی سکوت اتاق را دید، با گیجی خاصی به اطرافش نگاه کرد. جز آن نوری که داخل دایره را روشن کرده بود، دیگر هیچ جای اتاق قابل دید نبود، دورتادورش‌ را تاریکی محض گرفته بود، که به ندرت چشمانش میدید. به آرامی با خودش فکر کرد. «من کجام؟اینجا کجاست؟ چقدر خوابیدم؟ چه بلایی به سر مردمان قبیله‌ام اومده؟ از همه مهم تر جنگ چیشد؟اصلا من کی تصمیم گرفتم بعد از آن همه اتفاق‌ها دوباره تناسخ پیدا کنم؟» تصمیم گرفت از جایش برخیزد. ولی از پس بدن سنگین و خشک شده‌اش برنیامد و روی زمین درست مقابل سینی افتاد.
    1 امتیاز
  11. 🌺part 3🌺 مرد شنل پوش بی‌درنگ دو زانو روی زمین سرد نشست و با نگرانی و اظطراب سریع گفت: -نه ،ایشون به شدت زخمی شده بودن، توان راه رفتن رو نداشتن برای همین… . مرد نماینده ذره‌ای به حرف‌های آن اهمیت نداد و حرفش‌را قطع کرد وگفت: -بهانه‌ی خوبیه برای نیومدن، البته اگربخاطر این اتفاق از ما کینه‌ به دل نگیره! عده‌ای از افراد حرفشان را روی حرف او گذاشتند و تاییدش کردند! مرد ستاره‌ شناس که در جای خودش هم‌چنان ساکت بود و چیزی نمی‌گفت، از جایش بلند شد و با لحن جبهه گیرانه و با صدای رسایی گفت: - جناب جاناتان تنها کسی بود که برای کشتن کاهن اعظم داوطلب شد، چرا هم‌چین چیزی درموردش میگین؟ جمیعت ناگهان به سکوتی خفناک روی اورد. همان مرد نماینده و با لبخند مرموزی زیر لب طوری صدایش فقط به گوش اطرافیانش برسد گفت: - هیچ‌کس فکرش رو نمی‌کرد، اصلا تو مغزمون نمی‌گنجید که یه روز بخواد همچین کاری رو بکنن، اصلا کی می‌تونه رفیق قسم‌ خورده‌اش رو بکشه! ستاره شناس که گوش‌های تیزی داشت با شنیدنش ، چشمانش از خشم که همانند شعله‌ی اتش می ماند؛ خیره اش شد و دندان هایش را روی هم سابید و زیر ل*ب غرید: - اون فقط یه خیانتکار رو کشته جناب فیلیپ، پس مراقب اون چیزی باشین که از دهنتون بیرون میاد! نماینده با خونسردی کامل ابروهایش را بالا انداخت و بادبزنش را ماهرانه‌ترین حالت باز کرد و مشغول باد زدن خودش شد و بعد گفت: -مغز یه کشتی بدون ناخداست که هرکجا باد ببره میره نمیشه جلوش رو گرفت! -شما حکم اون ناخدا رو دارین،پس سعی کنین با بادبان هاتون جلوش رو بگیرین چون ممکنه بهتون صدمه بزنه. مرد برای این‌که از خشم او در امان بماند دستانش را برای تسلیم بلند کرد کمی فاصله گرفت و دیگر چیزی نگفت. خبر مرگش نه تنها به شورای مجلس هشت قبیله، بلکه در تمام دنیا همانند پاهای جنگاوران که باد را درهم می‌شکنند با سرعت پخش شد. حتی مرگش هم باعث نمی‌شد مردم از حرف زدن در مورد او دست بردارند. وقتی زنده بود جرئت این‌که اسمش را به زبان بیاورند را نداشتند. حالا با مرگش مردم طوری اسمش را به میان می‌اوردن که انگار هیچی اهمیتی به او نمیدادند. مرگش از دید بسیاری از مردم نامعقول می‌آمد. بعضی ها هم با بی‌تفاوتی از کنارش رد می‌شدند؛ و توجهی به این موضوع نمی‌کردن. ولی کسانی معتقد بودن، که کاهن اعظم یِل که توانایی جابه‌جایی کوه‌ها و دریاها را داشت روزی دوباره سروکله‌اش پیدا می‌شود. برای همین در کوهستان سرخ می‌نشسدند و روحش را احضار می‌کردند؛ تا بتوانند راز هزار مخوفش را بدانند، ولی روزها که می‌گذشت بزرگان تغییر عقیده میدادن و میگفتند: - این‌بار دیگر هیچ راه فراری از میان هزاران روح‌ را ندارد،‌‌ پس قطعا دیگر روحش متلاشی شده است ولی چه کسی از حقیقت ماجرا خبر داشت ؟ *** "سیصد سال بعد" درحالی که لای چشمانش را باز می‌کرد صدای نازک جیغ مانند کسی که بیشتر شبیه صدای بز می‌ماند را در نزدیکی گوشش شنید. صورتش را جمع کرد‌، بلافاصله لگد محکمی به پهلویش خورد و از جایش پراند. دوباره آن صدای گوش‌خراش را با ولت بیشتری شنید: -بلند شو اینارو کوفت کن، خودت رو هم به موش مردگی نزن، زودباش.
    1 امتیاز
  12. 🌺part 2🌺 زمانی که نور مهتاب برصخره‌ها حریر انداخه بود و سنگ ها کمی برق می‌زدند؛ نور ذرین های طلایی خورشید روی کریستال های یخ منعکس می‌شد؛ مرد شنل پوشی با وضع آشفته و هیجان زده بدون اجازه گرفتن داخل رصدخانه شد. موقع باز شدن درسرمای شدیدی فضا را در برگرفت و طولی نکشید بر بازوهایشان چنگ انداخت. مرد ردای سیاه رنگی برتن کرده بود. هرقدمی که به جلو برمی‌داشت صدای چکمه هایش با شدت بیشتری همانند پتک بر زمین کوبیده می‌شد. و همین باعث می‌شد توجه همه روی قامت آن مرد سیاه پوش باشد. چشمان قرمز شده‌ی مرد شنل پوش از سرمای بیرون سوز داشت، از طرفی دیگر قلبش به شدت در سی*نه‌اش می‌کوبید و نمی‌دانست چگونه آن خبر مهم را باز گو کند. یکی از ریش سفیدان با اوقات تلخی از جایش بلند شد و گفت: -چه خبر شده؟ مرد سرجایش ایستاد و آب دهانش را قورت داد. چشمانش را همانند آسیاب در اطرافش چرخاند و بعد با دستان مشت شده گفت: -کاهن اعظم یل کشته شد! لحظه‌ای سکوت وهم انگیزی تمام فضای استخوان سوز رصد خانه را فرا گرفت. هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. لحظه‌ای نکشید، زمزمه‌ها هم‌چون موریانه همه‌جا را احاطه کرد. سوالات کوتاهی که هیچ جوابی نداشتن از یکدیگر می‌پرسیدند. مرد جوان لاغر اندامی که رادای سفید رنگی برتن داشت و پیش بند نقره‌ای بر سر بسته بود، و اخم غلیظی بر چهره‌ی بی‌روحش داشت و رئیس‌ یکی از هشت قبایل بود، سریع به خودش آمد و زیر لب گفت: -پس‌حقیقت داشت؟! بعد دستش را محکم فشرد و چشانش را با درد بست. کنار دستی‌اش نزدیک گوشش زمزمه وار گفت: -یادت نره خودت اول از همه برای کشته شدنش بسیج شده بودی! جوابی نداد و گذاشت تمام احساساتش هم‌چون خاکستر سیاه در گوشه‌ی خاک خورده‌ی قلبش بماند! همان مرد که به عنوان نماینده از قبیله‌ی خودش در آنجا حضور داشت و ردای خاکستری رنگ برتن داشت با صدای بلندتر از حضار گفت: -کی تونست محاصره رو بشکنه؟ انگار برای گفتن این حرفش‌ قصد و غرضی داشته باشد، ادا کرد. مرد شنل پوش کمی مکث کرد و گوشت لبش را از داخل به دندان کشید و جواب داد: -جناب جاناتان بودن که تونستن به مدت هشت روز محاصره رو درهم بشکنن! یکی از دیگر ریش سفیدان از جایش بلند شد و با لحن نه چندان دوستانه رو به حضار کرد و گفت: - این نتیجه‌ی مرگ کسیه که بخواد مقابل ما بایسته! مرد دیگری از ریاست قبایل که دوسنگ یشم در داشت و خودش را با آن مشغول می‌کرد، تک ابرویی بالا انداخت و گفت: -چرا خودش این خبر رو نرسوند؟ مرد خبررسان لحظه‌ای خودش را گم کرد و دست و پایش لرزید. دوباره مرد نماینده با لحن خبیثانه ادامه‌ی حرفش را گرفت: -نکنه بخاطر کشته شدن دوستش‌ مارو مقصر می‌دونه!
    1 امتیاز
  13. 🌺part1🌺 مقدمه: صدای تنها و پریشان فلوت را گوش بده، در‌شب‌های بی انتها، در عمق ابرها، راست و ناراست هردو اتفاق افتاده‌اند. پس چطور می توان آن را بعد از بیداری به حساب رویا گذاشت؟ چه طور می توان ستایش ها، سرزنش ها، بردها و باخت‌های این دنیای فانی را اندازه گرفت؟ خون گرم از تیغه سرد شمشیر می چکد. در ارتفاعات کوه‌ها و در رودخانه های دوردست، صدای زیتر نیز به گوش می رسد. داستان هنوز به انتها نرسیده، ارتباط ما و زمانی که باهم گذرانده‌ایم، خالص و پاک باقی می ماند. همانند آماده کردن سبویی از خوشی و غم زندگی و مرگ برای سوگواری یک انسان. ماه مانند قبل است، پس نیازی به غم نیست. پس چرا با همه سختی ها با قلبی رام نشده مواجه نشویم؟! در حالی‌ که ملودی فلوت را باهم گوش‌ می‌دهیم؛ در بالای کوه ها و آن طرف دریاها ، بعد از رسیدن به بن بست گم شده‌ام. راست و ناراست همه در گذشته هستند، پس بیا بعد از بیداری، آن‌ها را به حساب رویا و خاطراتمان بگذاریم! *** دریک چشم برهم زدن اتفاق افتاد. حرکتی در کهکشان ها که وقوع ان باید مدت درازی طول می‌کشید اما دریک میلیونیم ثانیه رخ داد. در رصد خانه‌ی دانگول، واقع در کوهستان ساج ستاره شناس جوانی مبهوت و شده و چشمانی گرد سرجایش می‌خکوب شد! چراکه پدیده ای که از درهم شکستن ذرات معلق از سه صورت فلکی تشکیل شده بود منجر به شکل گرفتن ستاره‌ای سیاه اما درخشان شد. ذرات معلق سه صورت فلکی و ان ستاره‌ی درخشان یکدفعه از هم پاشید و سپس با جاذبه ای خارق العاده ای یکدیگر را جذب کردن و درنهایت به صورت اخگری متلاطم در کهکشان به پرواز درآمد. ستاره شناس جوان درحالی که دست و پایش سست شده بود، دوباره به صورت فلکی چشم دوخت. آهی از ته گلویش کشید. با تمام وجودش آرزو می‌کرد که دیگران شاهد حرکت آن ستاره نباشند. درواقع چنین نیز بود. عده‌ی قلیلی از بزرگان قبیله در مکتب خانه‌ی دانگول به این ستاره می‌نگریستند و شاهد سقوط همان ستاره‌ی درخشان بودند. آن لحظه مردجوان چیزی را در صورت فلکی مشاهده می‌کرد که بیشتر ریش سفیدان قبایل مختلف از درک آن عاجز بودند.
    1 امتیاز
  14. پارت نوزده دخترک سرش را روی شانه‌ام گذاشته بود. پشت گردنش را نوازش می‌کردم و راه می‌رفتم. -گنجشک لالا، سنجاب لالا، آمد دوباره، مهتاب لالا، لالا لالایی... درد بازوهایم به استخوان رسیده بود. با احتیاط دستگیره‌ی اتاق را پایین کشیدم. حیدر خروپف کنان، از پهلویی به پهلوی دیگر چرخید. گندم را روی تشک آبی رنگش گذاشتم، دخترک خوابیده بود اما انگشتم را ول نمی‌کرد. لبخندی زدم و دلم برای گونه‌های آب‌دارش پیچ و تاب خورد. به یاد آوردم که این تشک و ملحفه‌ی آبی‌رنگ را پدر گندم خرید و گفت که دوست دارد اسم بچه اولش را حمید بگذارد. آهم را در سینه خفه کردم. فرصت نشد درباره عروسی با حیدر حرف بزنم، بدتر آنکه به وضوح گفته بود بدون اجازه‌اش از خانه بیرون نروم. عذرهایم را پشت سرهم ردیف کردم؛ اول، به غزل می‌گویم گندم بیمار شد. دوم، اصلا می‌گویم خودم سرما خوردم و نتوانستم به عروسی‌‌اش بروم... عروسی تنها دوستم. زانوهایم را بغل گرفتم و دلخور به حیدر نگاه کردم، حتی بابا هم در مقابل مامان اینقدر سفت و سخت نبود. چهارزانو به سمتش رفتم، حالا صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم. سر خم کردم و به بافت پوست تیره‌اش زل زدم، به بینی عقابی که هنگام عصبانیت، پره‌هایش بازتر از همیشه می‌شد. دهانی که با ریش‌های خرمایی محاصره شده بود و با هربار باز شدن، قلب ناهید را مچاله می‌کرد. حیدر شبیه پدرش بود؛ هرچند که من او را ندیده بودم اما از عکس‌های سیاه و سفید قدیمی، اینطور به نظر می‌رسید. پدری که قلب ضعیفش، دوام نیاورد و یک شب در خواب، خود را تسلیم فرشته مرگ کرد. گویا حیدر یازده سال بیشتر نداشت که مجبور شد زیر آجر و بین سیمان، دنبال نان برای مادر جوان و خواهر کوچکش بگردد. به دست‌هایش نگاه کردم. دست‌های زبری که خانواده‌اش را نجات داده بود و گلوی مرا، هر از چند گاهی می‌فشرد. *** صدای موتور حیدر را که شنیدم، تلفن سبزرنگ را در مشت عرق کرده‌ام جابه‌جا کردم. قلبم دیگر نمی‌تپید، رسما داشت سینه‌ام را می‌شکافت. در خانه باز شد. -ای وای!
    1 امتیاز
  15. پارت ۱۳ و گفت: _ این داره چی میگه رستمی ها؟ در دم، اشک های رستمی، خشک شد و با تته پته گفت: _ هیچی خانم، بخدا هیچی نبوده داره الکی میگه نگاهی به گل های بنفشی که در صورت رستمی، کاشته بودم کردم و گفتم: _ چرا باید دروغ بگم؟ مگه این خوابگاه دوربین نداره، خب‌چک کنین! هاشمی نگاه بهت الود دیگری به من و رستمی، که رنگش عین گچ دیوار شده بود، کرد و با خشم رو به من گفت: _ من میرم دوربین هارو چک کنم، وای به حالت اگه دروغ گفته باشی. سرم را تکان دادم و به انگشت اشاره ای که به نشانه تهدید، رو به من گرفته بود، نگاه کردم و گفتم: _ باشه خانم فقط من خیلی گشنمه، میشه تا وقتی شما چک میکنین غذا بخورم؟ حنانه میدونه، فشارم افتاده بود، از دیشب چیزی نخوردم. سری تکان داد و یکی دیگر از بچه های سال هشتمی، به اسم بهاره را صدا زد و مسئولیت غذا را به او سپرد. بشقاب تمیز دیگری برداشتم و تا جایی که بشقاب جا داشت، درونش برنج چپاندم و از دیگ دیگر، تکه ای مرغ، کنارش گذاشتم، از مخلفات خبری نبود. از جلوی چشم های بهت زده‌ی بقیه، رد شدم و روی میز هشت نشستم. بقیه تازه به خودشان امدند و دوباره روی صف، به سمت دیگ ها رفتند. تند تند، شروع کردم به غذا خوردن که یک دفعه غذا در گلویم گیر کرد و به سرفه افتادم، کسی چند ضربه به پشتم زد و وقتی که حالم جا امد، لیوانی اب جلویم گرفت.اب را لا جرعه سر کشیدم و به صندلی کنارم که فاطمه جلو کشید و رویش نشست نگاه کردم.کم کم، بقیه دخترهاهم امدند و سر میز نشستند. دوباره مشغول خوردن شدم، اما اینبار اهسته تر میخوردم. سرم پایین بود و داشتم فکر میکردم، هم اتاقی هایم الان دارند چه فکری راجبم میکنند؟ هرچند که انها، زیاد از من خوششان نمی امد! سکوت اسفناکی بود، انگار کسی جرعت حرف زدن نداشت. صدای قاشق ها، که به بشقاب های استیل میخورد، دیگر زیادی گوش خراش شده بود. سرفه ای کردم و سرم را بالا‌گرفتم، نگاه همه جور روی من زوم بود، انگار ادم معروفی دیده اند! غذای تو دهنم را قورت دادم و گفتم: _ چیه! چرا منو نگاه میکنین؟ سارا چشم هایش‌را از رویم برداشت و در حالی که قاشقش را، پر از برنج میکرد گفت: _ هرچند که زیاد ازت خوشم نمیاد، ولی از کار امروزت حسابی خوشم اومد، حساب رستمی رو کف دستش گذاشتی. الناز که کنارم نشسته بود نگاهی به بقیه انداخت و با ذوق گفت: _ وای، انگار داشتم فیلم اکشن میدیدم! دستش را مشت کرد و به حالت زدن، به ان دستش کوبید و ادامه داد: _ یه جوری میزدیش که گفتم الانه بمیره.
    1 امتیاز
  16. پارت۱۲ و با صدای بلندی گفت: _ چی داری زر زر میکنی، کدوم غذا دزدی؟ با دیدن برنج های پخش شده، دهانم مثل ماهی، باز و بسته شد و اشک به چشم هایم نیش زد. به چشم هایش، که رنگ پیروزی گرفته بود و پوزخند گوشه لبش، نگاه کردم و یک لحظه، انگار خون با توان بیشتری به مغزم هجوم اورد که موهای دم اسبی‌اش را گرفتم و با تمام توان کشیدم و همزمان با تمام حرصم جیغ میزدم و فحش میدادم. موهایش را یک دور، دور دستم پیچاندم و کشان کشان، از دیگ برنج دورش کردم. همه بهت زده بودند و فقط نگاه میکردند، با تمام توانم‌موهایش را میکشیدم و با ان دست دیگرم، دستش را پیچ میدادم. صدای او، در میان جیغ های من، گم شده بود و حتی نمیشندیم چه میگوید، فقط گاه گاهی صدای ولم کن را می شنیدم. موهایش را ول کردم و روی زمین انداختمش. روی سینه اش نشستم با تمام توانم به صورتش مشت زدم؛ فقط در ان لحظه، برنج های پخش شده روی زمین را میدیدم و بادمجان هایی‌که زیر چشم های او می کاشتم، به چشمم نمی امد. ناگهان کسی مرا بلند کرد و شترق، دوتا سیلی زیر گوشم خواباند، انگار تازه چشم هایم باز شد که خانم هاشمی را با قیافه برزخی، مقابلم دیدم با حرص داد زدم _ چرا منو میزنی؟ نمیبینی اون تمام برنج هامو پخش زمین کرده؟ و یک سیلی دیگر هم، چاشنی بقیه شد. دستم را روی صورتم، گذاشتم و با بهت، نگاهش کردم که با چشمانی که اتش در انها شعله میکشید، نگاهم میکرد. _ تو چطور جرعت کردی، تو خوابگاه من یه نفرو بزنی ها؟ های اخرش را انقدر بلند داد زد، که در تمام سالن پیچید. پوزخندی زدم و گفتم: _ انگار توهم همدستشون بودی، پس در تمام این ماه ها توهم میدونستی و هیچی نگفتی! کمی از اتش چشمانش، خاموش شد و گفت: _ چی داری میگی دختره نفهم، همدست چی؟ با بغض گفتم: _ همدست دزدی، یعنی تو خبر نداشتی که تمام این ماه ها، اینا غذا میدزدین و به بقیه غذا نمیدادن؟ با بهت دختری که زده بودم و حالا روی میز، نشسته بود و داشت، زار زار گریه میکرد را نگاه کرد.
    1 امتیاز
  17. پارت هجده نگاه بی‌حوصله‌اش را از کیک جدا کرد: -واسه خاطر یدونه کیک پاشدی رفتی اونجا؟ من هنوز نمُردم که زنم روز روشن بره بیرون خرید! حمل کیک در دست‌های لرزانم سخت شده بود. کمی این پا و آن پا کردم. -دور از جون. می‌خواستم خوشحالت کنم. -کوفت بخورم. دخترک را از بغلش جدا کرد و کنار اسباب بازی‌هایش گذاشت. گندم یک نفس شروع به گریه و شیون کرد و حیدر بی‌توجه به او، به اتاق رفت تا لباس عوض کند. بارها این لحظه را خیال کرده بودم، در تصوراتم حیدر می‌خندید و خوشحال می‌شد اما حیدر واقعی اصلا خوشحال به نظر نمی‌رسید. قلبم تند می‌زد و اشک تا پشت پلک‌هایم بالا آمده بود. گندم گریان را بغل گرفتم و با دستی لرزان و دلی شکسته، چای ریختم. بُرشی از کیک را هم برایش بردم. -میگم... چایش را درون نعلبکی ریخت و شروع به نوشیدن کرد. به کیک دست نزد. -این پیرهن راه راهت که دوست داشتی، لک شده بود. یکی نوشو گرفتم برات. جانم تمام شد تا جمله را به سر برسانم. حیدر نگاهی به جعبه‌ی کادوپیچ شده‌ی روی فرش انداخت. -پس فقط شیرینی فروشی نرفته بودی! عنکبوت بزرگی بی‌درنگ در گلویم تار تنید. این چیزی نبود که انتظار داشتم از او بشنوم. -زحمت کشیدی. به گوش‌هایم شک کردم. -ولی دیگه از این زحمت‌ها نکش. به اتاق رفت و شنیدم که بالشت را زمین انداخت و دراز کشید. من و هدیه‌ای که دست نخورده جلویم رها شده بود، با هم به تیک‌تاک ساعت گوش سپردیم. ادامه رمان در تلگرام: hany_pary
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...