رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Paradise

    Paradise

    عضو ویژه


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      594


  2. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      448


  3. mo_on

    mo_on

    عضو ویژه


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      0


  4. Kahkeshan

    Kahkeshan

    ویراستار


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      386


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/23/2025 در بروزرسانی وضعیت

  1. خسته نباشی ♥️ هرموقع سرت خلوت تر شد بهم خبر بده منم چندتا رمان و داستان دارم برام زحمتش رو بکشی🧡
    2 امتیاز
  2. چرا باید رنگ تو انقدر خوشگل باشه
    2 امتیاز
  3. رنگ قشنکت مبارک خانم🫀🫀
    2 امتیاز
  4. سلام دوست عزیز متشکرم بابت دنبال کردن رمانم خوشحال میشم اگر نقد و نظری هم داشتین با من در میون بذارید💕
    2 امتیاز
  5. رنک خوشگلت مبارکت باشه عزیزم!
    2 امتیاز
  6. 2 امتیاز
  7. نویسنده گلمون چطوره؟
    2 امتیاز
  8. <نخ‌کش> به خودم آمدم و دیدم دیر شده بود، خودم را سنگ پای کسانی کرده بودم‌ که حتی ارزش یک لحظه بد اوقاتی مرا نداشتند. دیر شده بود برای بازگشتن به منی که دیگر شوق چیزی را نداشت، به یاد دارم هنگامی که کودکی خردسال و بی‌گناهی بودیم، بی‌بی جان همیشه مارا در ایوان خانه کاه‌گلی‌اش میهمان می‌کرد و قشنگ‌ترین سخنان را به زبان می‌اورد که حال به این نتیجه رسیده‌ام‌که منظور بی‌بی چه بوده است.. "می‌دونی روله جان، این آدم هایی که می‌بینی، هیچ‌ کدامشان قرار نیست همیشه پیشت باشن ننه، سعی کن هیچ وقت به موندن کسی دل نبدی که ویرون میشی ننه، اگه بره انگار قلبت یه تکه پارچه کهنه شده که گیر می‌کنه به دکمه پیرهنش و با دور شدن اون از تو، کم‌کم قلبت نخ‌کش میشه و به یک تار نخ می‌رسه که نمی‌دونی اون‌ نخ رو خودت ببری یا بزاری همینجوری آخرین چیزی باشه که تورو به اون وصل می‌کنه..." حال می‌دانم که اگر اخرین‌ تل نازک نخ را ببرم، نفس خودم را نیز همراه با آن نخ به خاک سردی خواهم‌برد که حتی آمدنت نیز فایده‌ای برای زنده شدنم‌نخواهد داشت... اما این را نیز‌ می‌دانم که اگر آن را نبُرَم، از درد فراق و دوری خودش کهنه و پوسیده و در آخر قطع خواهد شد. حال که نیز‌ نمی‌دانم آن یک تکه نخ را ببرم یا نبرم، تمامی عکس های سیاه سفیدمان را آتش می‌زنم که هیچ‌گاه هوس خیره شدن به چشمانتان و لبخند عمیقی که بر روی لب‌هایم نقش دارد بر سرم نزنم تا ویران تر از آن چیزی که هستم نشوم. تمامی خاطراتمان که گویی یک‌کتاب پوسیده قدیمی ارزشمند هست را نابود خواهم کرد؛ زیرا که با هربار مرور ان کتاب، کلفت تر می‌شود، گویی که تمام احساس جهان در میان تکه‌های کاغذ و واژه ها مانده است. به راستی عکس و خاطراتمان را نیز وصل آن یک تکه نخ می‌کنم، ببرم نابود خواهد شد، نبرم نابود خواهم شد... _از دلدار به دلشکن تاریخ؟! *یک هزارم‌و چهارصد و سوم برج یازدهم روز پنجم یک بامداد*
    1 امتیاز
  9. پایان رمانت مبارککک خیلی قشنگ تموم شد:) قلمت مانا
    1 امتیاز
  10. انتشار داستانت مبارک خوشگلههههه
    1 امتیاز
  11. 1 امتیاز
  12. سلام خیلی برام آشنایی
    1 امتیاز
  13. عزیزم جلد رمانت چرا پریده؟
    1 امتیاز
  14. https://forum.98ia.net/topic/399-داستان-کوتاه-من-نرگسم-از-ماسو-کاربر-انجمن-منتشر-شد/?do=getNewComment
    1 امتیاز
  15. 1 امتیاز
  16. سلام بانو اعلانای چت باکس برام نمیاد برا همه اینطوریه یا نه فقط من؟
    1 امتیاز
  17. بنفش قشنگه رو ببین💜
    1 امتیاز
  18. بربری سبز هم قسمت بوده ببینم مبارکت
    1 امتیاز
  19. سلام. آیا نمی‌خوای ملکه اسواتنی رو بنویسی؟
    1 امتیاز
  20. به نام خدایی که با تمام بزرگیش درقلب کوچک ما جای دارد....
    1 امتیاز
  21. سلام ، شما همون یاسی نودهشتیای قدیم هستین ؟ پلیس رنگ سبز لجنی بود؟
    1 امتیاز
  22. 0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...