رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. سجاد

    سجاد

    رفیق نودهشتیا


    • امتیاز

      84

    • تعداد ارسال ها

      870


  2. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      68

    • تعداد ارسال ها

      523


  3. بربری

    بربری

    پلیس انجمن


    • امتیاز

      33

    • تعداد ارسال ها

      662


  4. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      23

    • تعداد ارسال ها

      1,013


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/15/2025 در پست ها

  1. من یک شهر/کشور میگم و تو با حرف آخرش، یه شهر یا کشور جدید اسم می‌بری عزیزم ^^ برای شروع: ایران
    2 امتیاز
  2. بازی اینطوریه که من یه غذا میگم و تو با حرف آخرش، یک غذا/خوراکی جدید اسم می‌بری عزیزم🍕 برای شروع: پیتزا
    2 امتیاز
  3. من اسم یه فیلم/سریال/کارتون میگم و تو با حرف آخرش، یک اسم جدید میگی قربونت برم. برای شروع: اسکویید گیم
    2 امتیاز
  4. نام‌ اثر: طلوع ازلی ژانر: عاشقانه نویسنده: کهکشان خلاصه: دختری که در میان سایه‌های قدرت و عشق سردرگم است، در جستجوی راهی برای رهایی از تقدیر خود می‌افتد؛ گذشته‌ای تاریک و آینده‌ای مبهم، او را به تقاطع‌هایی می‌رساند که هیچ‌کدامش را نمی‌تواند از انتخاب کند. در دل بحران‌ها و خیانت‌ها آنچه که می‌جویی، گاه نه آزادی، که شاید دوباره زاده شدن است. در این مسیر، آیا می‌تواند طلوعی از دل خاکستر بیابد یا فقط در پی جهانی گم‌شده خواهد بود؟ ویراستار:@marzii79
    2 امتیاز
  5. باید هپ میگفتی ۱۸۳
    2 امتیاز
  6. 2 امتیاز
  7. من این تیکه رو خیلی دوس دارم ندونسته دلمو به غریبه سپردم اون غریبه رو ساده شمردم گول چشم سیاهشو خوردم رفت از این شهر که دلم رو به خون بکشونه جون من رو به لب برسونه جای دیگه اتیش بسوزونه🫠🫠🫠
    2 امتیاز
  8. پارت سی و یکم ـ باز سفارش نکنم ها! مراقب خودتون باشین. خسته از غرغر و نصیحت‌های ثنا، رو بهش گفتم: ـ باشه ثنا، صدبار گفتی. باز هم با عصبانیت گفت: ـ صدبار گفتم که رفتی عاشق شدی، بزار یکم دیگه هم بگم، شاید به حرفم گوش دادی. جفتتون رو کنترل می‌کنم، حواستون باشه! خندیدم و گفتم: ـ خیلی خب، باشه مامان دومم. بغلش کردم و گفتم: ـ خیلی دلم برات تنگ می‌شه. ـ ببین این‌ها رو نگو که‌ خودمم الان می‌شینم گریه‌ می‌کنم این‌جا! مهسا گفت: ـ نه بابا! چه گریه‌ای؟ بیا تو بغلم ببینم! بعد به سمت خونواده‌هامون رفتیم که باهاشون خداحافظی کنیم. مامانم که طبق معمول، نگران بود و بهم هزارتا سفارش کرد. موقع بغل کردن مارال، زیر گوشم گفت: ـ بدون پیترپن برنگردی ها! خندیدم و گفتم: ـ مامان این‌ها ببیننش، احتمالاً دور از جون، سکته می‌کنن. مارال آروم گفت: ـ خب بهش بگو موهاشو کوتاه کنه! ما تو خونواده، از این رسم‌ها نداریم. دوتامون خندیدیم که مامان گفت: ـ باز شما دوتا چی دارین بهم می‌گین؟ مارال گفت: ـ هیچی بابا! داریم خداحافظی می‌کنیم دیگه. همین لحظه، استاد غفاری صدامون کرد: ـ بچه‌ها وقت رفتنه. کیفم رو گرفتم و گفتم: ـ مراقب خودتون باشین. مامانم گفت: ـ توهم همین‌طور دخترم. اون طرف گیت رفتیم. درسته برای همیشه نمی‌رفتم اما تا به‌حال، این‌قدر ازشون دور نشده بودم. دلم خیلی براشون تنگ می‌شد اما از طرفی هم خوشحال بودم که دارم میرم پیش کسی که دوستش دارم. مدام فکر می‌کردم اگه بیشتر باهاش وقت بگذرونم، اون هم مثل من، عاشقم می‌شه و شاید دیگه من رو به چشم رفیق نبینه. ببینیم قراره توی این جزیره، چی برام رقم بخوره...
    2 امتیاز
  9. واکنش هم بزنین بد نمیشه هاااا😊 رضوان
    2 امتیاز
  10. همانا حرف زدن درباره کتاب‌ها، خیلی لذت‌بخش تر از خواندن آنهاست!😂 این تاپیک برای اینکه هروقت کتابی رو تموم کردی و دوست داشتنی دربارش چیزی بگی، نظر یا حست رو اینجا بنویسی📚
    1 امتیاز
  11. به آهنگ‌ها گوش می‌کنیم و خودمونو توش پیدا می‌کنیم! کدوم تیکه اهنگه که تورو خوب توصیف میکنه؟؟
    1 امتیاز
  12. بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: نیکی و نارنج نویسنده: هانیه پروین(هانی پری) ژانر رمان: عاشقانه خلاصه رمان: دختر موکوتاهی که بلند می‌خندد... به نیکی سلام کنید! او متوهمی است که در عشق، خود را هم تراز با ژولیت و شیرین می‌داند. نیکی مادربزرگی دارد که دندان مصنوعی‌اش را هر شب از دهان بیرون نمی‌آورد، او حتی قرص‌های هزاررنگ هم ندارد؛ فقط نیکی و احساساتش را یک گوشه گیر انداخته و جفتشان را با بالشت خفه می‌کند. این کاری است که داستان‌های مادربزرگ انجام می‌دهند، آنها نیکی را با حقیقتِ گسِ عشق، روبرو می‌کنند.
    1 امتیاز
  13. خب... به پروفایل نفر قبلیت نگاه کن و فکر کن جلد رمانت اینه! اسم این رمانو چی میذاری؟!
    1 امتیاز
  14. بنطرت زندگی بدون چی نمیشه!؟ مثلا: زندگی بدون آش رشته برای من غیرممکنه🫠
    1 امتیاز
  15. پارت پنجاه و هشتم رمان خاص یه نگاه حرصی بهش انداختم و گفتم: اولا : وظیفته غیر از این هم نباید باشه. دوما: تو نگران نباش اونی که میاد یا استاد نازکشی هست یا تو زندگی با من خود به خود استاد میشه . حالا هم به جای این حرفای الکی پاشو برو حاضر شو بزار منم آماده شم تا کافه بازه به ناهار برسیم. دیگه حرفی نزد و رفت تو اتاقش منم برگشتم تو اتاقم و یه مانتو ی آبی اسمونی با شال سفید و شلوار جین آبی آسمونی و سفید پوشیدم و بعد از یه آرایش مختصر که شامل ضد آفتاب و تینت لب و ژل مژه و ابرو بود مینی بگ آبی آسمونی مروارید دوزی با گوشیم رو برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم.. تیام هم حاضر و آماده در حالی که یه تیشرت آستین کوتاه سرمه ای با شلوار کتان سفید پوشیده بود جلو ی در اتاقش منتظرم بود. چشمش که بهم افتاد نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و گفت: به به خواهر نازم تو تیپ نزنی هم خوشگلی چه برسه به الان که باید آمبولانس هم پشت سرت راه بندازم کشته مرده هات رو جمع کنم. خخخ... با لبخند نگاهش کردم و گفتم : تو هم ترشی نخوری یه چیزی میشی ها این همه زبون رو کجا قایم کرده بودی که تا حالا ازش استفاده نمی کردی؟ تو هم بد نشدی ها به خودم رفتی خوشتیپ شدی. خخخ... با یه لبخند قشنگ نگاهم کرد و گفت: شما هر چی بگی رو سر من جا داره خواهر قشنگم چشم از این به بعد بیشتر ازش استفاده میکنم یعنی همیشه که نه ولی برای تنوع بد نیست. خخخخ... بعد هم از نظر فنی تو به من رفتی نه من به تو چون ذاتا من یه کوچولو بزرگ ترم خواهرم. با یه حالت متفکر نگاهش کردم و گفتم: بزار یکم فکر کنم، در مورد رفتارت درست میگی حتی همین الانم یکم عجیب غریب به نظر میاد چون مثل همیشه نیستیم با هم و خب بهش عادت ندارم. بعد هم بزرگی به عقل نه به سال که فک کنم از نظر عقلی حداقل هم سن باشیم . هه.. یه نگاه متعجب بهم انداخت و گفت: عجببب..تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم. خخخ.. من تسلیمم خواهر من فقط لطفا سوار شو بریم که دیر نشه. با تعجب گفتم: ا وا کی رسیدیم به ماشین؟ اصلا متوجه نشدم. تیام هم در حالی که سعی می‌کرد نخنده گفت: بله خواهر قشنگم انقدر غرق سخنرانی برای من بودی که اصلا نفهمیدی کجا داری میای. حالا هم بیا سوار شو تا زودتر برسیم. بعد هم هر دو با لبخند سوار ماشین تیام شدیم و به سمت کافه حرکت کردیم.
    1 امتیاز
  16. پارت پنجاه و هفتم رمان خاص با اخمی که حاصل سرزنش های تیام بود نگاهش کردم و گفتم: اولا :هیچ حرف بدی نزدم و خود کوروش خان هم خوشش اومد و هیچ چیزی نگفت؛ دوما :من بهتر از تو احترام به بقیه و حد خودم رو میدونم .کار امروزم یه شیطنت بچگانه یا زیاده روی نبود .فقط یه شوخی بود؛ سوما: زیاده روی واقعی کار دیروز شما و سرزنش الآنتون هست جناب به اصطلاح برادر! خواست حرفی بزنه که دستم رو به علامت سکوت روی لبم گذاشتم و گفتم: هیششش... هیچی نمیخوام بشنوم. حداقل الان. بعد هم سمت اتاقم دویدم اما شنیدم که زیر لب گفت: گند زدی تیام .بدجورررر. رفتم تو اتاقم و در رو از پشت قفل کردم و کلیدم روی در گذاشتم تا نتونه بیاد تو اتاقم. بعد یه قرص آرام بخش خوردم و گرفتم خوابیدم. بعد از یه خواب مفصل با صدای ضربه های شدید بیدار شدم. اول که گیج خواب بودم فکر کردن زلزله است و ترسیدم. اما قبل از اینکه جیغ بزنم صدای خل و چل خان(تیام) رو شنیدم که میگفت: تیارا جان،خواهر گلم! میدونم بیداری لطفا بیا درو باز کن . باهات حرف بزنم منو از صورت ماهت محروم نکن عزیزدلم خب. با من قهر نکن میمیرم خب. درو باز کردم و با اخم بهش نگاه کردم و گفتم: اولا: چه خبرته مگه سر آوردی اینجوری ضربه میزنی؟ دوما: دلیل محرومیتت رفتار خودته حقت بود تازه کم هم تنبیهت کردم. سوما:هنوز تصمیم ندارم ببخشمت ولی روش فکر میکنم. حالا هم برو به فکر ناهار باش . با تو قهرم با شکمم که قهر نیستم. با لبخند نگاهم کرد و گفت: قربون خواهر قشنگم برم که در هر شرایطی فکر شیطنت هست. چشم . هر چی شما امر بفرمایید اصلا ناهار مهمون من کافه ی همیشگی. شاید یه رحمی به این داداش سراپا تقصیر کردی و بخشیدیش چون تحمل قهرت رو نداره مهربونم. یه نگاه چپکی بهش کردم و گفتم: بسه جناب برادر کم تر زبون بریز من همسر آینده و خانواده ی محترمشون نیستم که با این خود شیرینی داری پیش میری . اون که صد البته . حالا حالا ها باید نازم رو بخری تا شاید بخشیدمت. با همون لبخند نگاهم کرد و گفت: شما خواهر عزیز دردونه ی منی تیارای شیطون. نازتم تا ابد خریدارم. فقط بیچاره اونی که قراره با تو ازدواج کنه. چقدر باید نازت رو بکشه.
    1 امتیاز
  17. پارت سی و سوم سوار موتور شدیم و رفتیم همون پلاژی که دفعه قبل رفته‌ بودیم. اونجا یه دکه‌ی کوچیک داشت که یه پیرمرد تقریباً سیاه‌پوست، صاحبش بود. با دیدن مهیار از روی صندلیش بلند شد، به سمتش اومد و با یک لهجه‌ی خاص جنوبی گفت: ـ پسر گلم کم پیدایی! مهیار رفت سمتش و بغلش کرد و گفت: ـ عمو کار و بار زیاده. بعد به من نگاه کرد و گفت: ـ ایشونم دوستمه، عسل. پیرمرده به من نگاهی کرد و با لبخند رو به مهیار گفت: ـ خب ایشالاً که خیره. کمی خجالت کشیدم. پیرمرده گفت: ـ بشینید بچه‌ها! الان براتون یه کوفته درست می‌کنم که حض کنید از خوردنش. مهیار با لبخند گفت: ـ دمت گرم عمو. به مهیار نگاه کردم و گفتم: ـ آدم خیلی خونگرمی به‌نظر میاد. ـ هم خونگرم و هم خیلی با معرفت. اون تایمی که من برای زندگی اومدم جزیره، خیلی سخت به کیشوندها خونه اجاره می‌دادن؛ یک مدت خونه همین عمو چنگیز می‌موندم، به‌گردنم خیلی حق داره. به‌ پیرمرد که مشغول درست کردن کوفته‌ها بود، نگاهی کردم و گفتم: ـ معلومه از چهرش... خب تو چه‌ خبر؟ چی کار کردی این مدت؟ پاش رو پشت پاش انداخت و گفت: ـ هیچی بابا... مثل همیشه، می‌رفتم سرکار و می‌اومدم، می‌گذروندم دیگه. با حالت مرموزی گفتم: ـ دلت برای من تنگ نشد؟ جلو اومد، دماغم رو کشید و با لبخند گفت: ـ دلم برای وندی که خیلی تنگ شده بود. اون روز خیلی بهم خوش گذشت. تا غروب اونجا موندیم و بعدش، مهیار من رو به خونه رسوند. یک ماه و نیم کامل به همین شکل بین من و مهیار سپری شد. بیشتر اوقات، روزها چند ساعت باهم بیرون می‌رفتیم و وقت می‌گذروندیم، چون شب‌ها هم اون سرکار بود و هم من باید روی پروژه‌ام کار می‌کردم. به همین منوال، خیلی دوستانه می‌گذروندیم در واقع بهتره بگم که مهیار دوستانه می‌گذروند؛ چون من واقعاً خیلی بیشتر دوستش داشتم و فراتر از یه دوست می‌دیدمش اما متوجه بودم که وقتی زیاد بهش ابراز علاقه می‌کنم، اون کناره‌گیری می‌کنه و نمی‌تونستم دلیلش رو بفهمم تا این‌که یک روز اتفاق عجیبی افتاد. روز یک‌شنبه که من، مهسا، ستایش و وحید مشغول طراحی ماکت تو طبقه وحید بودیم، متوجه شدم که تقریباً نصف روز گذشته و از مهیار هیچ خبری نیست.
    1 امتیاز
  18. پارت سی و دوم تقریباً بعد ازسه ساعت و اندی، به شهرک دامون رسیدیم که همون اولش، یه پانسیون بود. قرار شد همون‌جا بمونیم. دو طبقه بود و طبقه بالاش، وحید می‌موند و طبقه پایینش، من و ستایش و مهسا. دوست داشتم هرچی سریع‌تر پیش پیترپن برم و سوپرایزش کنم اما استاد گفت که باید همه با هم به می‌کامال بریم و غرفه‌مون رو ببینم. تمام فکر و ذکرم پیش مهیار بود و اصلاً حواسم به گفته‌های استاد نبود. وقتی که توضیحاتش تموم شد، همون‌جا باهاش خداحافظی کردم و به بچه‌ها گفتم: ـ خب بچه‌ها، من دارم میرم. مهسا بازوم رو گرفت و گفت: ـ کجا؟ با شادی گفتم: ـ پیش پیترپن. ستایش با تعجب و خنده گفت: ـ پیترپن دیگه کیه؟! مهسا بهش گفت: ـ بعداً برات تعریف می‌کنم... عسل بزار برسی، یکم نفس تازه کن، بعد برو! با هیجان گفتم: ـ نمی‌تونم دیگه صبر کنم، فعلا‌ً. از می‌کامال بیرون اومدم و تاکسی گرفتم. گفتم من رو کوکولانژ پیاده‌ کنه. طبق معمول، اون‌جا شلوغ بود. موتور مهیار رو دم در دیدم و یاد اون‌ روز موتورسواری افتادم. از در ورودی داخل رفتم. دیدم روی همون میزی که اولین‌بار دیدمش، نشسته و داره کتاب می‌خونه. چون وقت ناهار بود و موسیقی زنده نداشتن، رستوران خیلی شلوغ نبود. از پشت سر رفتم و صداش زدم: ـ پیترپن! سرش رو بالا آورد، یکم مکث کرد و به سمت من برگشت و با تعجب گفت: ـ عسل خودتی؟! سرم رو با هیجان تکون دادم. قلبم داشت از جاش درمی‌اومد! از روی صندلی بلند شد و با لبخند بهم نگاه کرد. به سمتش دویدم. دلم چقدر براش تنگ شده‌ بود! مهیار گفت: ـ دلم برات تنگ شده بود! فکر نمی‌کردم دوباره بتونم ببینمت. با شادی گفتم: ـ خواستم سوپرایزت کنم، از طرف دانشگاه برای یک پروژه اومدیم. ـ چقدرم عالی! پس یعنی یه مدت این‌جایی، درسته؟ بهش چشمک زدم و گفتم: ـ آره. ـ خب پس بریم بیرون، امروز ناهار مهمون من. ـ قبوله‌، با موتور میریم؟ مهیار خندید و گفت: ـ می‌بینم که خیلی خوشت اومده از موتور. ـ می‌تونم بگم عاشقش شدم. ـ خوبه پس، بزن بریم!
    1 امتیاز
  19. تاتی‌تاتی کنان زیر پل چوبی خزید تا از بارش برف در امان باشد. تمام خاندانش در این روستا متولد شده و همینجا هم مرده بودند، اما می‌توانست قسم بخورد که تا به حال چنین سرمایی ندیده بودند! کارتن کنارش تکانی خورد، کدو ترسید و از جا پرید. بادمجانی له و لورده از زیر آن بیرون امد و گفت: نترس! منم مثل خودت کارتن خواب شدم کدوجان. کدو خوشحال ازینکه یک همدرد پیدا کرده بود، سرمای کمتری احساس کرد. گفت: بادمجون تو میدونی تا ایستگاه اتوبوس چقدر راهه؟ و تا شهر بعدی؟! تا یه شهر گرم... بادمجان نزدیکتر شد و گفت: والا تا بوده، کدوتنبل‌ها قل خوردند. اتوبوس سواری چه صیغه‌ایست دیگر! کدوتنبل پیر بی‌حوصله خندید و گفت: برج میلاد رو دیدی؟ منم از نزدیک ندیدم ولی میگن خیلی درازه... همون تو حلقِ بی‌خاصیتت!
    1 امتیاز
  20. کلمات: کدوتنبل، روستا، برج، کارتن‌خواب، اتوبوس😂
    1 امتیاز
  21. فضاپیما که روی سیاره جدید فرود آمد پیترپن با خوشحالی از فضاپیما بیرون آمد و قدم به سطح سنگیه سیاره گذاشت. نگاهش را که در دور و اطرافش گرداند چشمش به غار سنگی خورد و شگفت‌زده شد از ذهنش گذشت که آیا این سیاره غارنشین هم دارد؟ هنوز از فکر درنیامده بود که زنی با صورتی میکاپ شده و بسیار زیبا از غار بیرون آمد. از دیدنش عرق سردی به تن پیتر نشست...کمی جلو رفت و با بهت گفت: - تو...تو آدم فضایی غارنشینی؟ زن لبخند زیبایی زد و سر تکان داد. پیتر که محو زن شده بود دست به سمتش دراز کرد و گفت: میای با هم دوست بشیم؟ زن که دستش را به سمت او دراز کرد ناگهان... ناگهان پیتر از خواب پرید و با فهمیدن اینکه تمام چیزی که دیده تنها یک خواب بوده با عصبانیت از تخت بیرون پرید.
    1 امتیاز
  22. بالا و پایین رفتن تشک تخت هوشیارش کرد. غلتی زد و چشم باز کرد، پرهام بود که آن‌طرف تخت برای خودش بازی می‌کرد. چشمان باز او را که دید گفت: - سلام آبجی. دست دراز کرد و در آغوشش کشید. - سلام وروجک، تو کی بیدار شدی؟ بوسه‌ای به نوک بینی گرد و کوچکش زد و ادامه داد: - اوم! دست و روتم که شستی. پسرک با شیرین زبانی گفت: - طلعت جون شست، گفت بیام تو رو هم بیدار کنم. خودش را بالا کشید تا نگاهی به ساعت آویزان به دیوار بکند. دستی میان موهای آشفته‌اش کشید و صورتش درهم رفت، خواب مانده بود. روی تخت نیم‌خیز نشست. با آن بی‌خوابی دیشبش چیزی جز این‌هم انتظار نداشت. پرهام دستش را کشید و نق‌ زد: - پاشو دیگه آبجی، من گشنمه. پسرک را از روی تخت پایین گذاشت و گفت: - تو برو پیش طلعت منم میام. پسرک پرسید: - می‌خوای بخوابی دوباره؟ میان خنده ضربه آرامی به پشتش زد. - برو بچه! *** جلوی آینه ایستاد، نگاهی به موهایش انداخت. کمی حوصله به خرج داده و بافته بودشان. شال زرشکی‌رنگش را روی سرش کشید و در آینه به خودش نگریست. رنگ شالش را دوست داشت؛ به پوست سفیدش می‌آمد. لبخندی زد. احساس می‌کرد بعد از گریه‌های دیشبش و دلداری دادن‌های احتشام آرام‌تر است. دستی به چتری‌هایش کشید، هنوز چهره پر اضطراب احتشام را به‌خاطر داشت؛ وقتی که برایش نگران شده بود. لبخندش عمق گرفت، نگرانی‌اش حس خوبی داشت. این‌که حس کند برای یک نفر مهم است، حس خوبی داشت. این‌که حس کند یک‌نفر هم در این دنیا هست که نگران او شود، حس عالی داشت. از فکرش گذشت که، چه می‌شد اگر احتشام پدرش بود؟! چه‌ می‌شد اگر او هم سهمی از پدرانه‌های فوق‌العاده‌اش داشت؟! احتشام پدر بی‌نظیری بود بی شک! و خوشبحال سامان که پدری همچون او داشت! لبخندش رفته‌رفته محو شد، داشت چه کار می‌کرد؟! شیشه عطرش را روی میز کوبید. یادش رفته بود؟! این‌که احتشام فقط صاحبکارش بود؟! این‌که قرار بود از خانه‌اش دزدی کند؟! یادش رفته بود که قرار بود نمک بخورد و نمک‌دان بشکند؟! انگار حافظه‌اش این روزها دچار مشکل شده بود که همه چیز را فراموش می‌کرد. با حرص نگاه از تصویر خودش در آینه گرفت و سمت در رفت. اگر می‌ماند، افکار دیوانه‌ کننده‌اش آخر کار دستش می‌دادند! سمت در رفت و در را باز کرد، اما صدای زنگ موبایلش او را از رفتن باز داشت. ایستاد و موبایلش را از جیبش بیرون کشید. با دیدن شماره سودی به داخل اتاق برگشت و در را بست. - الو... . سودی با هیجان و عجله گفت: - بیا که راه‌حل مشکلت رو پیدا کردم. با تعجب اخم درهم کشید. سودی هم انگار یک چیزی‌اش شده‌ بود! - سودی! معلوم هست چی داری میگی؟! سودی درحالی که نفس‌نفس میزد گفت: - بیا پارک نزدیک عمارت، بهت همه چی رو میگم. دهانش از حیرت و تعجب باز ماند. سودی در پارک نزدیک این عمارت چه کار داشت؟! - تو برای چی اومدی اینجا؟! سودی گفت: - وقتی دیدمت بهت میگم. با عجله گفت: - اما... ! سودی میان حرفش سریع و با عجله گفت: - فعلاً بای. و بی‌توجه به او تماس را قطع کرد. پوفی کشید. داشت دیوانه می‌شد. از یک‌طرف اقامت یک‌‌ماهه‌اش در این خانه که بی‌نتیجه مانده ‌بود و از طرف دیگر زنگ‌های پیاپی داوودی که همچنان منتظر به‌ دست آوردن مدارکش بود داشت دیوانه‌اش می‌کرد و نمی‌دانست در میان این مشکلات ریز و درشتش رفتارهای عجیب و غریب سودی را کجای دلش بگذارد!
    1 امتیاز
  23. - متأسفم. چیزی سفت راه گلویش را بسته بود. دوباره به احتشام نگاه کرد، سر پایین افتاده‌ و صورت گرفته و خسته‌اش قلبش را به درد می‌آورد. مطمئناً در آن حال هیچ چیزی نمی‌توانست تسکین دهنده دردش باشد؛ اما شاید می‌توانست امشب، امشبی که خودش هم حالش خراب بود، برای این مرد خسته و کلافه هم‌درد باشد. - من درکتون می‌کنم، من...من خوب می‌دونم که چه حسی داره، این‌که یکی که دوستش داری بیمار باشه و نتونی هیچ‌کاری براش بکنی خیلی سخته. احتشام سر بلند کرد و پرسید: - از کجا می‌دونی؟ آب دهانش را قورت داد؛ اما بغضش هر لحظه بزرگ‌تر از قبل می‌شد و گلویش را می‌فشرد. - من هم قبلاً تجربه‌اش کردم، مادر منم...مادر منم سرطان داشت و خب من نتونستم که هیچ‌کاری براش بکنم. نگاهش را تا پاهای بره*نه‌اش پایین کشید. صدای آرام و گرفته احتشام را شنید: - برای مادرت، چه اتفاقی افتاد؟ نم اشک به چشمانش نشست. انگار آن روزها پیش چشمانش جان می‌گرفت و جانش را کم‌کم می‌گرفت! - حدود دو سال پیش، فوت کرد! صدای مبهوت و متعجب احتشام را شنید. - متأسفم! تنها نگاهش کرد. چانه‌اش از بغض می‌لرزید؛ اما اشکی نبود، شکستن بغضی هم نبود. در تمام این سال‌ها با خودش و احساسش مقابله کرده‌ بود و نگذاشته‌ بود که بغضش بشکند و حالا انگار وقتش بود. دستی به سینه‌اش کشید؛ جایی میان سینه‌اش درد می‌شد و نفس‌هایش به سختی بالا می‌آمد، مثل مادرش و مثل عاطفه! - حالت خوبه؟! صدایش برای گفتن هیچ حرفی در نمی‌آمد. بغضش آنقدر بزرگ شده‌ بود که احساس می‌کرد راه صدایش را بسته. باید گریه می‌کرد، باید آن بغض لعنتی که هر لحظه بیش از پیش گلویش را می‌فشرد را می‌شکست؛ اما نمی‌شد! انگار آن چند سال نادیده گرفتن بغضش کار دستش داده ‌بود که حالا این بغض قصد خفه کردنش را داشت. دویدن احتشام به سمت آشپزخانه را که دید، سرش را پایین انداخت. دستش روی گلویش چنگ شد، نفسش بالا نمی‌آمد؛ سینه‌اش مثل آتش می‌سوخت و انگار که او هم مثل مادرش داشت جان می‌داد! فکر کرد اگر همین حالا می‌مرد برادر کوچکش چه می‌شد؟! کسی بود که پس از مرگش مراقب او باشد؟! - بیا یکم از این بخور، حالت بهتر میشه. لیوان را گرفت. دستانش می‌لرزید و تنش یخ کرده بود. فکر کرد زیاد تا یک حمله عصبی فاصله ندارد. کمی از آب لیوان روی لباس و دستانش ریخت، با آن دستان لرزان رساندن لیوان به دهانش کار راحتی نبود. احتشام دست دور لیوان حلقه کرد و کمکش کرد تا جرعه‌ای آب به گلویش بریزد. آب را که خورد کمی راه نفسش باز و سوزش سینه‌اش کمتر شد. سر که بلند کرد احتشام را ایستاده بالای سرش دید؛ چشمان آشنای مهربانش نگران به او دوخته شده ‌بودند. سر پایین انداخت و قطره اشکی روی گونه‌اش سر خورد. - بهتری؟ نفسش را تکه‌تکه بیرون داد و بریده‌بریده گفت: - خو... خوبم. احتشام نفس آسوده‌ای کشید. - ترسوندیم دختر. لبش را به دندان کشید تا صدای هق‌هقش بلند نشود. گریه‌اش برای مادرش نبود، برای دلتنگی خودش هم نبود. این‌بار به‌خاطر نگرانی احتشام بود؛ به‌خاطر محبت‌هایی که نثارش می‌کرد و به‌خاطر عذاب‌وجدانی که رهایش نمی‌کرد.
    1 امتیاز
  24. معذب کمی در جایش جابه‌جا شد، دستش هنوز میان دست ظریف زن بود. - خب عزیزم یه کم از خودت بگو، باور کن این برادر من اینقدر از تو تعریف کرده که من حسابی کنجکاو شدم بدونم این خانوم مهربون و زیبایی که تونسته برادر من رو این‌همه تحت تأثیر قرار بده کیه؟ لبخند خجولانه‌ای زد و گفت: - آقای احتشام به من لطف دارن. *** دست دور زانوهایش پیچاند. چند دقیقه‌ای بود که همینطور؛ آن‌جا نشسته بود و خواب به چشمانش نمی‌آمد. کنارش پرهام غرق خواب بود، مجبورش کرده بود به جبران بدقولی بعد از ظهرش که وقت نکرده بود با پسرک فوتبال بازی کند، برایش قصه بخواند تا بخوابد. دستی به شقیقه عرق کرده‌اش کشید، یک عالم فکر و خیال گوناگون در سرش می‌چرخید؛ از ترک کردن قادر گرفته تا سرفه‌ها و نفس‌تنگی‌های عاطفه احتشام. سر روی زانوهایش گذاشت، سرش درد بود و ذهنش درگیر هزار سوال. چشمانش را روی هم فشرد؛ مردمک‌هایش هم درد می‌کرد، امشب از آن شب‌هایی بود که دلش بهانه مادرش را می‌گرفت، بهانه نوازش‌هایش، محبت‌هایش و نگرانی‌هایش. نفسش را با کلافگی بیرون داد، قرص‌های آرامبخشش را می‌خواست، امشب بدون آرامبخش‌ها خوابی درکار نبود. پله‌ها را یکی‌یکی پایین آمد. پاهای بره*نه‌اش خنکای سطح پله‌های چوبی را حس می‌کرد و گرگرفتگی تنش کم می‌شد. دست روی نرده‌های چوبی کشید، این‌بار حتی سکوت و تاریکی خانه هم نمی‌توانست درد سرش را آرام کند. پایین پله‌ها رسید خواست سمت آشپزخانه برود و لیوانی آب و قرص‌هایش را بردارد، که نور کمی از سمت سالن توجهش را جلب کرد. جلوتر رفت، احتشام بود که روی مبلی زیر نور دیوارکوب‌های کریستالی نشسته بود و تکیه داده به پشتی مبل چشمانش را بسته بود؛ هنوز لباس بیرون تنش بود و احتمالاً از بعد از رساندن عاطفه و برگشتش به خانه همان‌جا نشسته بود. آرام سمتش رفت و صدایش زد: - آقای احتشام، حالتون خوبه؟ احتشام با شتاب چشم باز کرد، قدمی عقب‌تر رفت و ل*ب زیر دندان فشرد. - ببخشید نمی‌خواستم بترسونمتون. احتشام گوشه چشمانش را با دو انگشت فشرد، آشفته و خسته به‌نظر می‌رسید و ابروهای درهمش چینی به پیشانی‌ بلندش انداخته بود. - طوری نیست. کنارش روی مبل با فاصله نشست و نگاهش کرد، صورتش زیر نور کم دیوارکوب‌ها از همیشه رنگ پریده‌تر به‌نظر می‌آمد. - حالتون خوبه؟ احتشام آرام و بی‌جان سر تکان داد. - کمی سردرد دارم، شما چرا نخوابیدی؟ شانه‌ای بالا انداخت. - منم بی‌خواب شدم، مسکن براتون بیارم؟ سر بالا انداخت و گفت: - خوردم، ممنون. زبان روی ل*ب‌های خشک و پوسته‌پوسته شده‌اش کشید، سوال‌ها در سرش می‌آمدند و می‌رفتند. با تردید نگاهی به احتشام کرد و با تعلل پرسید: - من می‌تونم یه سوال ازتون بپرسم؟ سر تکان دادنش را که دید ادامه داد: - مشکل خواهرتون، یعنی بیماری عاطفه خانوم چیه؟ احتشام آهی کشید، حدس این‌که حال خراب و وضعیت آشفته‌اش هم به همین موضوع مربوط می‌شد، سخت نبود‌. - سرطان داره، سرطان ریه؛ تازگی‌ها هم وضعیتش بدتر شده. دست روی دهانش گرفت، پس درست فهمیده بود، آن علائم آشنا را می‌شناخت، آن علائم لعنتی آشنا را می‌شناخت و اشتباه نکرده بود!
    1 امتیاز
  25. - سلام. طلعت سر سمتش گرداند. - سلام دخترم، چه زود اومدی. با سرش اشاره‌ای به سالن کرد و پرسید: - آقای احتشام مهمون دارن؟ طلعت سر تکان داد. - عاطفه خانومه، اومده به خانم بزرگ سر بزنه. اخم در هم کشید و پرسید: - عاطفه خانوم؟ طلعت سینی چای را به سمتش گرفت و گفت: - من دستم بنده بی‌زحمت تو این سینی چایی رو ببر تو سالن. خواست بهانه بیاورد. - آخه... طلعت بی‌آنکه اجازه دهد حرفش را تمام کند سینی را میان دستانش جای داد و درحالی ‌که دست پشتش می‌گذاشت و سمت سالن هدایتش می‌کرد گفت: - برو دیگه این چایی‌ها یخ کرد. به ناچار سمت سالن قدم برداشت؛ انگار واقعاً به یک خدمتکار تبدیل شده بود و خودش خبر نداشت. اصلاً به او چه ربطی داشت که بخواهد از مهمانان احتشام پذیرایی کند؟! نه که خیلی هم دل خوشی از مهمانان این خانه داشت! - سلام. احتشام با دیدنش متعجب ایستاد و گفت: - سلام، شما چرا مگه طلعت نیست؟ لبخند اجباری زد، گاهی طلعت با کارهایش برایش اعصاب نمی‌گذاشت. - دستشون بند بود، برای همین من اومدم. احتشام با تعجب ابروهایش را بالا انداخت و گفت: - خیلی ممنون. درحالی ‌که خم می‌شد تا سینی را روی میز بگذارد از گوشه چشم به زن که کنارش ایستاده‌ بود نگاه کرد و صاف که ایستاد گفت: - سلام. زن لبخند زد. - سلام. لبخندش را با لبخند بی‌جانی جواب داد، زن با مهربانی و لطافتی که در لحنش بود پرسید: - شما باید خانم عطایی باشی، درسته؟ پیش از آنکه برای گفتن حرفی ل*ب باز کند، احتشام جای او جواب داد: - بله ایشون خانم عطایی هستن، پرستار مامان. زن چشمان قهوه‌ای روشنش را گرد کرد و چشم غرّه نمکینی به احتشام رفت و گفت: - از خودشون پرسیدم. گوشه لبش را به دندانش گرفت تا از رفتار زن نخندد. - بله من پریزاد هستم، پریزاد عطایی. لحظه‌ای با شنیدن نامش لبخند زن محو و صورتش مات شد. فکر کرد درست مثل احتشام، مادرش و حتی سامان. زن خودش را جمع و جور کرد و دوباره لبخند زد. - چه اسم قشنگی، منم عاطفه هستم. با چشم و ابرو اشاره‌ای به احتشام کرد و ادامه داد: - خواهر این آقای بداخلاق. اینبار دقیق‌تر نگاهش کرد، صورت کشیده و پوست سفیدش شبیه به احتشام بود؛ اما صورتش در حصار آن شال سفید رنگ‌پریده و مریض‌گونه می‌آمد. دست ظریف زن را گرفت و آرام فشرد. - خوشبختم. زن لحظه‌ای چشم روی هم گذاشت. - منم همینطور. دست زن را آرام رها کرد و دستی به گوشه شالش کشید، حضورش آن‌جا اضافه به‌نظر می‌رسید. - با اجازتون من میرم دیگه. عاطفه پرسید: - چرا پیش ما نمی‌شینی عزیزم؟ لبخند مصنوعی زد. - آخه نمی‌خوام مزاحم صحبتتون بشم. زن دستش را گرفت و درحالی ‌که او را کنار خودش روی مبل می‌نشاند جواب داد: - مزاحم چیه گلم، بشین.
    1 امتیاز
  26. ماهیتابه و تخم بلدرچین: -بخدا من فقط تخم مرغ می‌پزم -جهنم... چون خوشگلی بیا تو. -وای... وای قلقلکم میاد -چه نرمالویی هستی جون بابا -نه اینارو فقط به تو میگم! تخم مرغ کیلو چنده! خودتو عشق است -میدونم خیلی داغم... همه بهم میگن هات. -گریه نکن... بیا از دست اون گوریلِ شلوارپلنگی نجاتت بدم! نمیذارم بخورتت -یجور دستشو بسوزونم دیگه غلط بکنه بخواد بهت دست بزنه عشقم. -حاضری؟ -با ۳ شماره می‌پریم زیر کابینت... -داره میاد! داره میاد! -یک... -به حضرت قابلمه خاطرخواتم بابا الان وقت این حرفا نیست... -دو... -سفت بچسب! -سه...💢
    1 امتیاز
  27. ظرف سوسیس بندری رو توی یخچال میذارم و سمت اتاق میرم. از فرشته کتاب جدیدی گرفتم. اسم عجیبی داره و همین من رو مشتاق تر می‌کنه. به نظرم نویسنده‌ای که برای نام گذاری یه رمان بین این همه گزینه اسم " ماهی در آب" رو انتخاب کرده نگرش متفاوتی داره، این‌جور آدم‌ها من رو جذب میکنن. نیلوفر آبی، خنجر، لرد، شیخ، رژ:)
    1 امتیاز
  28. پارت سی‌ام مهسا با تعجب گفت: ـ یعنی الان تو ناراحت نشدی؟ ثنا خیلی عادی گفت: ـ نه، چرا ناراحت بشم؟ دیوانه‌ای؟! ولی امیدوارم دفعه بعد که برگشتین، سر و سامون گرفته باشید. مهسا به پشتش زد و گفت: ـ خیلی بی شعوری! منو باش یک ساعت دارم مقدمه چینی می‌کنم که چطور بگم جنابعالی ناراحت نشی. ـ حالا شما دو تا رو نمی‌بینم که ناراحت می‌شم ولی بهتون تصویری زنگ می‌زنم و کنترلتون می‌کنم، اصلا نگران نباش. یه آخیشی کردم و گفتم: ـ تازه شاید هم یه تایم‌هایی بتونی مرخصی بگیری و بیای بهمون سر بزنی. ثنا خندید و گفت: ـ عسل جون دیگه اونجا جزیره عاشق‌ها محسوب میشه، نه جزیره کیش؛ من اونجا چیکار دارم؟ ولی بعدش کلی خندید و گفت: ـ شوخی کردم بابا! حتماً میام، بهتون سر می‌زنم. ثنا نزدیک مغازه کفش فروشی پارک کرد که بریم لبو بخوریم. اون روز کلی گفتیم و خندیدیم. از اینکه قرار بود پیترپن رو دوباره ببینم، دل توی دلم نبود و با خوشحالی، منتظر شنبه هفته بعد بودم.
    1 امتیاز
  29. پارت بیست و نهم تا رسیدم خونه، سریع دویدم و قبل اینکه لباس‌هام رو در بیارم مامانم و مارال رو صدا زدم. مامانم اول ترسید که چی‌شده، بعد بهش قضیه رو توضیح دادم مارال گفت: ـ چقدر خفن، عاشق این مدل کارای عملی‌ام، خب بابا رو می‌خوای چجوری راضی کنی؟ دست‌ام رو به حالت خواهش گرفتم جلو صورتم و به مامانم گفتم: ـ مامان لطفت، ببین این کار خیلی مهمه، معدلم هم با کل واحدا بیست رد میشه! ـ آخه عسل سه ماه خیلی نیست؟ چطور می‌خوای دووم بیاری؟ تازه تو که از جزیره و جاهای کوچیک خوشت نمی‌اومد! نشستم جلوی زانوش و با التماس می‌گفتم: ـ خب نظرم عوض شد، مامان لطفا! - خب هزینه‌هاش چی؟ اجاره خونه؟ غذا! با شادی از اینکه داشت راضی می‌شد، کنارش نشستم و گفتم: ـ گفتم که تمام هزینه‌هاش با دانشگاهه، تازه استادمون هم آخر هر ماه میاد و به کارامون سر میزنه. مامان با جدیت گفت: ـ خیلی خب باشه، با بابات صحبت می‌کنم. محکم بغلش کردم و بوسیدمش که گفت: ـ من رو بی خبر نمیزاری‌ها، تلفنت همیشه باید در دسترس باشه! با شادی گفتم: ـ چشم. با خوشحالی به سمت اتاقم رفتم، می‌دونستم وقتی مامانم یه موضوعی رو قبول کنه، بابام هم راضی می‌کنه. برعکس اون‌دفعه که با بی‌میلی داشتم وسیله‌هام رو جمع می‌کردم، این‌بار با هیجان و خوشحالی وسیله هام رو جمع کردم چون یه دلیل خیلی مهم واسه خوشحالیم داشتم اون هم"پیترپن"! به مهسا پیام دادم و گفتم که مامانم اوکی رو داده و مهسا هم که ذاتا خونواده‌اش پایه بودن و مشکلی نداشتن با رفتنش. نزدیک‌های غروب، ثنا با ماشین اومد دنبالمون، نمی‌دونستم چجوری باید بهش بگم چون واقعا ناراحت می‌شد. به‌ هرحال دوتا از دوست‌های صمیمیش و قرار بود برای سه ماه نبینه بنابراین از مهسا خواستم سر بحث رو باز کنه: ـ ثنا من یعنی ما می‌خواستیم یک چیزی بهت بگیم. ثنا با خنده گفت: ـ خب بالاخره زبونتون باز شد، باز چه گندی زدین شما دوتا؟! یکهو خنده‌ام گرفت، مهسا برگشت به من نگاه کرد و گفت: ـ عسل میشه ادامه‌اش رو تو بگی؟ ـ خب تو که هنوز چیزی نگفتی که من ادامه‌ش رو بگم. ثنا از تو آینه بهم نگاه کرد و گفت: ـ بچه‌ها ناموسا دارم می‌ترسم، چیزی شده؟ چشم‌هام رو ازش گرفتم و سریع گفتم: ـ ثنا ما از طرف دانشگاه می‌خوایم بریم کیش. ثنا یکهو ترمز زد و با هیجان برگشت سمت من و گفت: ـ چی؟ مهسا با ناراحتی گفت: ـ آره، هفته‌ی دیگه اونم برای سه ماه واسه یک کار عملی. یکهو برخلاف انتظارمون ثنا کلی خوشحال شد و مهسا و من رو بغل کرد و گفت: ـ وای خیلییی خوشحال شدم، مثل اینکه قراره سرنوشت شما دوتا قراره تو اون جزیره رقم بخوره. با خنده گفتم: ـ چطور مگه؟ ثنا با هیجان گفت: ـ نمی‌بینی؟ دنیا دست به دست هم داده شما دوتا خل دوباره برید همونجا، تو که برای پیترپن، مهسا هم برای اون آقای معجزی!
    1 امتیاز
  30. ریوند خود را به پناه که جلوتر از همه بود رساند و رو‌به‌رویش قرار گرفت. با کنترل نفس هایش، به حرف آمد: - اینجا بنشین و زانوانت را روی زمین بگذار. به گونه‌ای که مچ پاهایت روی همدیگر قرار بگیرند و به زمین نخورند. متوجه شدی؟ پناه سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد، همانجا روی خاک‌ها نشست و خسته از کوهنوردی، سعی کرد کاری که ریوند گفته بود را انجام بدهد. کمی سخت بود اما بالاخره توانست. سرش را بالا گرفت و پرسید: - خب، بعدش چی کار کنم؟ ریوند راضی دو قدم عقب‌تر رفت و گفت: - بسیارخب، خوب است. اکنون دست‌هایت را روی زمین بگذار، باید خاک را لمس کنی. پس از آنکه خاک را به خوبی در کف دست‌هایت حس کردی، آتش را فرا بخوان. تا جایی که می‌توانی سعی کن آتشت قدرت داشته باشد. هرچه قدرت آتش بیشتر باشد، هُمای قوی‌تری به دست می‌آوری. نیل‌رام که کم‌کم داشت واکنش بیشتری به کار ها نشان می‌داد، آرام پرسید: - خب اون‌وقت چطور میشه؟ ریوند روی زانو خم شد و یک کیسه‌ی کوچک از کمربند شلوارش آزاد کرد. پناه گمان کرده بود ان کیشه خوراکی است اما انگار اشتباه می‌کرد. ریوند کیسه را باز کرد، مشتش را درونش برد و پودر سفیدی از آن بیرون آورد. همان‌طور که دور تا دور پناه را یک ذوزنقه می‌کشید، گفت: - آن‌گاه نسبت به قدرتی که پناه دارد، هُمای مناسبی به او جذب می‌شود. با پایان رسم ذوزنقه، دست روی زانوانش نهاد و ایستاد؛ بند کیسه را بست و مجدد به کمربندش آویزان کرد. پناه و نیل‌رام هر دو به او خیره بودند و گیج با چشم‌های قلمبه نگاهش می‌کردند که خندید و خونسرد گفت: - این پودر ترکیبی از لوبیای قرمز، سفید و ابلغ است که سابیده شده‌اند تا به کنترل کنندگان عنصر آتش کمک کنند. بعدا ملزومات این‌ها را می‌گویم. دست‌هایش را تکاند تا گرد لوبیای سابیده شده بریزد، سپس مجدد رو‌به‌روی پناه ایستاد، اینبار یک گچ از جیب شلوارش بیرون آورد و خم شد. روی زمین چیز عجیبی کشید، ابتدا یک مثلث تو پر متساوی الساقین کشید و سپس مشابه همان، چسبیده به ضلع بالایی مثلث، یکی دیگر روی زمین سنگی رسم کرد. وقتی کارش تمام شد انگار دومین مثلث بر روی آن یکی نشسته بود. بالاخره برخاست و همان‌طور که گچ را مجدد توی جیب شلوارش می‌گذاشت نگاهش را به پناه داد و عادی گتف: - شروع کنید بانو. تمرکز از اصلی‌ترین رکن جذب موجود جادویی است. امیدوارم موفق باشید. پناه سرش را به معنای باشه تکان داد و نگاهش را از آن دو نفر که پشت سرش ایستاده بودند گرفت. چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. دست‌هایش که خاک را لمس کردند، طولی نکشید که آتش‌های ریز و نورانی از کف دست‌هایش، نمایان شدند و از میان انگشت‌هایش بیرون زدند. نیل‌رام با دیدن این کار پناه دهانش باز ماند، باورش نمیشد تنها در عرض یک روز به این سطح رسیده باشد. ریوند اما راضی و خوشحال، دستش را جلو گرفت و لحظه‌ای بعد، حصاری آینه‌ای از جنس آب، دور پناه را همچون حباب در برگرفت. حباب که صابت شد، صدای امواج دریا را به گوش‌های پناه هدیه داد. ریوند دستش را پایین آورد و به سوی نیل‌رام چرخید. جدی گفت: -بسیارخب، تا پناه در سکوت آرامش‌بخش حباب هُمای خودش را پیدا می‌کند، شما هم بی‌کران را صدا کن. نیل‌رام کلافه پُفی کرد و خیره در نگاه قیر مانند ریوند گفت: - اصلا حوصلش رو ندارم، یه امشب رو ولم کن.
    1 امتیاز
  31. این پا و آن پا شد و دوباره به در کوچک فلزی زنگ‌زده کوبید. صدای «آمدم» گفتن طوبی را که شنید، دستش را پایین انداخت و قدمی عقب رفت و کنار دیوار آجری ایستاد. در میان آن‌همه همسایه فضول و خاله‌زنک که همیشه برای صفحه گذاشتن پشت دیگران حاضر بودند، داشتن یک همسایه مهربان و آرام مثل طوبی نعمتی بود. پس از چند لحظه، در باز شد. نگاهش به صورت تکیده و سبزه طوبی که با موهای سفید و مواج از روسری بیرون زده‌اش قاب گرفته شده بود، خیره ماند. روی چانه‌اش چند خال کوچک سبز هم داشت که می‌گفت یک مدل خالکوبی است. - سلام طوبی خانوم. طوبی به رویش لبخند زد. - سلام رولَه(عزیز)، بیا تو. لبخند بی‌جانی زد؛ بچه‌تر که بود حرف‌های طوبی را که با لهجه لری ادا می‌شد، خوب نمی‌فهمید. جواب داد: - نه، ممنون باید برم خونه، بی‌زحمت پرهام رو صداش کنید بیاد. طوبی سر داخل برد و پرهام را صدا کرد؛ پرهام دوان‌دوان از خانه بیرون آمد. با دیدنش، روی زانو نشست و برایش آغو*ش باز کرد. پسرک خودش را در آغوشش رها کرد و دستان کوچکش را دور گردنش حلقه کرد؛ بوسه‌ای به گونه‌های تپل و همیشه سرخ پسرک زد و از جایش برخاست. طوبی با لبخند نگاهشان می‌کرد. لبخند اجباری زد و سرش را پایین انداخت؛ خوب می‌دانست که همسایه‌ها پشت سرش چه حرف‌هایی می‌زنند و حالا پیش روی زنی که سال‌ها همدم مادرش بود، از خودش خجالت می‌کشید. *** با یک دست دهان و بینی خودش و با دست دیگر صورت پرهام را پوشاند. بوی گند تریاک در حیاط که هیچ احتمالاً تا چند خانه آن‌طرف‌تر هم رفته بود. با حرص از پله‌های سنگی که چندتایشان شکسته شده بود، بالا رفت. ندیده هم می‌دانست که قادر و رفیق‌هایش همانجا پای بساطشان ولو شده‌اند. پرهام را از در روی حیاط به تک اتاق خانه فرستاد و در را قفل کرد؛ این‌طور بهتر بود؛ نمی‌خواست پسرک مثل خودش در آن سن کم شاهد کثافت‌کاری‌های پدرش باشد. با انزجار به قادر و مردان مسـ*ـت و نئشه‌ای که هر کدام گوشه‌ای از هال کوچک خانه ولو شده بودند، نگاه کرد. بساط منقل و وافورشان هم هنوز آن وسط پهن بود. اخم‌هایش را در هم کشید؛ نمی‌خواست خانه مادرش پس از مرگش هم پاتوق یک مشت معتاد و اراذل باشد. جلوتر رفت، مردان هنوز متوجه او نشده بودند و در عالم خودشان سِیر می کردند. - باز که شماها اینجا پلاسید؟ مگه نگفتم دیگه اینورا پیداتون نشه؟ یکی از مردان با لحن کشداری گفت: - اَه تو دیگه چی میگی؟ دندان‌هایش را روی هم فشرد و به مردی که این حرف را زده بود نگاه کرد؛ آنقدر زپرتی و مردنی بود که اگر دماغش را می‌گرفتی، جانش در می‌رفت. دستش را محکم مشت کرد، دلش می‌خواست تک‌تکشان را زیر مشت و لگد بگیرد! - با شماهام، پاشید گورتون و گم کنید از اینجا! این‌بار یکی دیگر از مردان رو به قادر تشر زد: - قادر خفه کن این سل*یطه رو!
    1 امتیاز
  32. یک پایش را زیر تنش جمع کرده و پای دیگرش را از تخت آویزان کرده و تکان می‌داد. هوا سرد بود و به شدت سوز داشت. ژاکت بافت گلبهی‌رنگش را بیشتر دور خودش پیچید؛ بافت‌های درشتش جلوی نفوذ سرما را نمی‌گرفت. دستانش را روی سینه چلیپا کرد و نگاهش را دور تا دور باغ چرخاند. درختان ل*خت و عور و آلاچیق‌ها و تخت‌های خالی اصلاً منظره زیبایی برای تماشا نبود. اخمی کرد و با بدخلقی سرش را برگرداند. نشستن روی تخت‌های بیرون از رستوران واقعاً ایده مزخرفی بود! بی‌حوصله رو به سودی که خودش را با منو مشغول کرده بود، گفت: - خب؟! سودی خیره به منو تکرار کرد: - خب که خب. هوفی کشید، از خانه کشانده بودش بیرون تا حرف بزنند و حالا همه کاری کرده‌ بودند جز حرف زدن. - مگه نگفتی می‌خوای باهام حرف بزنی، چی‌شد پس؟ سودی منو را بست و درحالی که دستش را برای فراخواندن پیشخدمت در هوا تکان‌تکان می‌داد گفت: - چرا، ولی می‌دونی که من تا شکمم پر نشه مخم کار نمی‌کنه. اخم در هم کشید و با غیض زیر ل*ب گفت: - ای کارد بخوره به اون شیکم! سودی انگار که حرفش را شنیده باشد، با پرخاش پرسید: - چی گفتی؟ بی‌حوصله جواب داد: - هیچی بابا. سودی ماهرانه گوشت و نخود لوبیای آبگوشت را می‌کوبید و هر از گاهی به نخود و لوبیاها ناخنک می‌زد، رفتارش گاهی از بچه‌های پایین شهر، یا به قول خودشان ل*ب‌خط، هم لوتی‌منشانه‌تر بود؛ آنقدری که یادش می‌رفت سودی در یک خانواده پولدار و متمول بزرگ شده و حالا از سر ناچاریست که با آدم‌های این منطقه دمخور است. سودی گوشت‌کوب را از ظرف بیرون کشید و غذای مانده دور گوشتکوب را لیسی زد، با چندش نگاهش کرد. باید خدا را شکر می‌کرد که کسی دور و برشان ننشسته بود؛ وگرنه آبرو و حیثیت‌شان با رفتارهای سودی می‌رفت. - بیا بخور، ببین چی ساختم. سینی خالی شده را به عقب هل داد، میلی به خوردن غذا نداشت؛ اما سودی به جای او، همه غذا را تمام کرده بود. کمی عقب رفت و به پشتی تخت تکیه داد. - خب دیگه، حالا که شکمت پر شد حرفت رو بزن. سودی خلالی از گوشه سینی برداشت و بین دندان‌هایش کشید و در همان حال گفت: - ماجرای فردا شب رو رزی بهت نگفت؟ اخم‌هایش را در هم کشید و پرسید: - نه، فردا شب چه خبر هست؟ سودی با شیطنت ابروهایش را بالا و پایین کرد و گفت: - خبرای خوب خوب! کلافه به سودی نگاه کرد. می‌دانست از این تکه‌تکه حرف زدن متنفر است و باز هم همین کار را می‌کرد. با حرص غرید: - دِ جونت بالا بیاد، درست حرف بزن ببینم چی میگی! سودی غش‌غش خندید و در میان خنده گفت: - وای، خیلی باحال حرص می‌خوری، جون تو! از میان دندان‌های بهم کلید شده‌اش غرید: - جون خودت نکبت، بنال ببینم چه خبره فرداشب؟ سودی با چند سرفه قهقه بلندش را به پایان رساند و چهره جدی به خودش گرفت و گفت: - مهمونیه. نام مهمانی که به میان می‌آمد، تن و بدنش می‌لرزید، مهمانی‌ها برایش تداعی‌گر تمام چیزهایی بود که از آن‌ها وحشت داشت. از تخت پایین آمد و گفت: - نه. سودی جا خورده نگاهش کرد. - چی؟ واسه چی نه؟ نمی‌خواست، رفتن به آن مهمانی و سروکله زدن با مردان مسـ*ت و لایعقل را نمی‌خواست و سودی این را نمی‌فهمید. کفش‌هایش را به پا کرد و خم شد تا بند کتانی‌هایش را ببندد و در همان حال گفت: - واسه اینکه قرارمون همین بود یادت رفته؟ قرار بود دیگه از این لقمه‌ها واسمون نگیری. سودی هم از روی تخت پایین پرید و کنارش ایستاد. - ولی این مهمونی با قبلیا فرق داره، تو این مهمونی پر از آدم‌های مایه‌دار و قماربازهای حرفه‌ایه، می‌دونی چه پولی میشه به جیب زد؟ نام پول که به میان آمد پاهایش را به زمین میخ کردند انگار. سودی که تردید او را دید دنباله حرفش را گرفت و ادامه داد: - این مهمونیه مثل قبلیا نیست، آمارش رو گرفتم قراره کل این پولدارهای بالا شهری بریزن اونجا. با استیصال به سودی نگاه کرد، دلش نمی‌خواست به آن مهمانی برود و از آن‌طرف عقلش نهیب میزد که به پول نیاز دارد. سودی گفت: - چی‌کار می‌کنی، میای؟
    1 امتیاز
  33. مقدمه:: غرق شدن در گرداب خیال و توهم و قدم زدن در مسیر اشتباهی. گناه پشت گناه، به قیمت نفس کشیدن، زنده ماندن و زندگی کردن. داستان رنجیدن و رنجاندن‌ها، گرییدن و گریاندن‌ها، درد شدن‌ها و درد کشیدن‌ها، زجر دادن‌ها و زجر کشیدن‌ها، شکست دادن‌ها و شکستن‌ها. داستان تباه شدن آدم‌ها، نابود شدن زندگی‌ها و مرگ خوبی‌ها. به نام خالق عشق خیرگی نگاه مردان در قهوه‌خانه را بر روی خودش و سودی احساس می‌کرد، به قول رزی، این قهوه‌خانه‌هایی که پر بود از مردهای لات‌ و اوباش‌‌، مناسب هیچ دختری نبود؛ اما خب، سودی معمولاً انتخاب‌هایش نامناسب بود. پوفی کشید. می‌توانستند جلوی آن‌همه چشم که زل‌زل نگاهشان می‌کردند حرف بزنند؟! بی‌حوصله قندی از قندان فلزی پیش رویش برداشت و گوشه لپش گذاشت تا مزه تلخ دهانش عوض شود. صدای حرف زدن مردها و قهقه‌های بلندشان روی اعصابش بود. نگاه کلافه‌اش را از شیشه قهوه‌خانه که به‌خاطر دود سیگار و قلیان‌ها به سیاهی می‌زد گرفت و به سودی که پا روی پا گردانده و از سیگار نیمه‌سوخته‌اش کام‌های عمیقی می‌گرفت دوخت؛ ژست جذابش مناسب آن قهوه خانه‌ی قدیمی و زهوار دررفته نبود. دم عمیقی گرفت، کل فضای قهوه‌خانه‌ را دود گرفته و بوی چای، قهوه و تنباکوی دو سیب نعنا با هم مخلوط شده بود. دستی به صورتش کشید و کمی از چای یخ‌کرده میان استکان کمر باریکش را سر کشید. در آن وضعیت، ترکیب بوی املت و تنباکوی قلیان میز کناری‌شان که توسط چند مرد درشت هیکل و لات اشغال شده‌ بود به حال بدش دامن می‌زد. خیره به سودی نگاه کرد تا شاید از رو برود و دست از سر آن سیگار بیچاره که تقریباً به فیلتر رسیده‌بود بردارد. - ها! چیه زل زدی به من؟ زیر ل*ب غرولندی کرد و در ظاهر خونسرد ماند. جلوی سودی حرص خوردن و عصبانی شدن فقط همه چیز را بدتر می‌کرد. - فقط نگاه من سنگینه؟ این همه آدم بهت زل زدن عیب نداره؟ سودی نگاه چپ‌چپی به مردان نشسته پشت میزهای دور و اطرافشان انداخت و نگاه خیره‌شان را که دید، توپید: - چتونه دو ساعته زل زدین به ما، آدم ندیدین مگه؟ یکی از مردان که سبیل‌هایش او را یاد مردان قجری که عکس‌شان را در کتاب‌های تاریخی دیده بود می‌انداخت، خیره در چشمان دریده سودی با پررویی گفت: - آدم که زیاد دیده بودیم، ولی حوری ندیده‌بودیم جون شما. سودی با حرص از پشت میز چوبی که چند جایی از آن ل*ب‌پر و تکه‌تکه شده بود، بلند شد و فریاد کشید: - وایسا تا یه حوری بهت نشون بدم ده تا حوری از اونورش بزنه بیرون. او هم هم‌پای سودی از جایش بلند شد. دخترک کله‌شق انگار دنبال شر می‌گشت! - بسه سودی، شر درست نکن، بیا بریم. سودی بی‌آنکه نگاهش را از مردانی که با تمسخر نگاهشان می‌کردند بگیرد، گفت: - نه، صبر کن! من به این مردیکه حالی کنم حوری کیه. *** سودی با حرص غرید: - چرا نذاشتی حساب اون مردیکه‌ی آشغال رو برسم؟ با اخم چشم‌ غرّه‌ای به سودی رفت. از اخلاق جسور و گستاخش خوشش می‌آمد؛ اما گاهی هم برای خودش و او دردسر درست می‌کرد. - تو مثل این‌که جدی‌جدی باورت شده می‌تونی بزنیش؟ مردیکه دو تای من و تو هیکل داشت! سودی پوف تمسخرآمیزی کرد. - مگه می‌خواستم باهاش مچ بندازم؟ دعوا که قد و هیکل نمی‌خواد. در ادامه حرفش نیشخندی زد و از جیب شلوار جین زخمی‌اش چاقوی ضامن‌دارش را بیرون کشید و ادامه داد: - یه دونه از اینا رو می‌خواد، با یه جو دل و جرأت. چشمانش را درشت کرد و متعجب گفت: - که بعدش بزنی یکی رو نفله کنی؟ سودی پشت چشمی برایش نازک کرد. - تو دعوا که حلوا خیرات نمی‌کنن. از آن‌همه خونسردی سودی حرصش در آمد. حرف زدن با او مثل خواندن یاسین در گوش خر می‌ماند. نگاه از چشمان خمار و مشکی‌رنگ سودی که همچنان حق به جانب نگاهش می‌کرد گرفت؛ پشتش را به او کرد و به سمت جدول‌های کنار خیابان قدم برداشت و در همان حال با دلخوری گفت: - اصلاً تقصیر منه که نخواستم بیوفتی گوشه‌ی هلفدونی. سودی انگار که تازه ناراحتی‌اش را درک کرده باشد، سمتش آمد و دست دور بازویش پیچاند. - خب بابا، چرا مثل این دختربچه‌ها قهر می‌کنی؟ نفسش را با حرص بیرون داد؛ سودی منت‌کشی‌هایش هم متفاوت بود. - حالا که نذاشتی اینجا چیزی بخوریم، میشه بفرمایید این خندق بلا رو کجا باید پر کنیم؟ دستش را به کمرش زد و با حالتی طلبکارانه نگاهش کرد و گفت: - من نذاشتم؟ یادت رفته کی داشت اون وسط شر درست می‌کرد؟ سودی تابی به چشمانش داد و با لحن لوسی گفت: - باشه بابا، نزن من رو، اصلاً خودم می‌برمت یه‌جا، نهار هم مهمون من.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...