رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. ماسو

    ماسو

    گرافیست


    • امتیاز

      17

    • تعداد ارسال ها

      215


  2. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      330


  3. nastaran

    nastaran

    مالک


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      117


  4. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      1,013


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/11/2025 در پست ها

  1. تلگرام به خانم @هانیه پروینپیام بدین ایدیش: @Delbarity
    2 امتیاز
  2. دانلود رمان آهو اثر نوشین گوگوچانی با لینک مستقیم – فایل PDF کامل دانلود سریع و امن پس از پرداخت ⊹⊱๑مشخصات رمان آهو ๑⊰⊹ نام اثر: آهو نام مولف: نوشین گوگوچانی ژانر: عاشقانه، هیجانی، اجتماعی تعداد صفحات: ۲۸۲صفحه ⊹⊱๑خلاصه داستان رمان آهو ๑⊰⊹ سرگذشت زندگی آهو جریان دختر بچه ایه که بخاطر خرج خانوادش سر چهارراه کبریت میفروشه..یه روز باعث میشه بتونه وارد عمارتی بشه کارکنه.... پسر ارباب عاشقش میشه.....فقط این نیست داستان ادامه دارد... ๑⊰⊹بخشی از رمان آهو๑⊰⊹ خدایا من چیکار کردم ..بدجور باسرنوشته خانوادم بازی کردم حالا با این بابای فلجم کجا آواره بشیم...خداکنه اتفاقه بدی نیافته .‌‌... دیدم لیلا واردخانه شد این دیگه این جا چیکار داشت با دستپاچگی گفت خانوم جان با کیارش دعواشون شده...همونطور که گوشه ای ازخانه زانوهامو بغل کرده بودم گفتم سره چی؟ نمیدونیم ولی کیارش بدجور قاطی کرده بود فقط تنها داد میزد دروغگو... دلشوره ام بیشتر شد...؟اخ خدایا یکی به منه خنگ بگه تو که شجاع نیستی برایه چی به کیارش گفتی؟ به لیلا گفتم چیکارم داشتی؟ خانوم جان گفت آهو بیاد اتاقم فقط آهو ای وای از لرزش زیاد زانوانم نمیتوانستم حتی یک قدم بردارم...بلند شدم باید دلو میزدم به دریا .... هرقدمی که سمته عمارت برمیداشتم احساس میکردم به مرگ نزدیک تر میشم...ای وای حالا جوابه پدرومادرمو چی بدم..دوباره انداختمشون تو فلاکت.... بلاخره وارد اتاق خانوم جان شدم سرشو با دستمال بسته بود چشماش قرمز بود تو چشمام زل زدوگفت چیه با دم شیر بازی میکنی؟خوبه سر نترسی داری؟پس حالا تو که خانوادت برات مهم نیستن نکنه فکرکردی برایه من مهم هستن؟ دختره ی هرزه حالا پسره منو گول میزنی...حالا باید گور خودتو بکنی اونم بادستایه خودت....برو گمشو نبینمت...بدبازیی شروع کردی؟حالا خوشبحالت کیارش گفته کاری به شما نداشته باشم .. یکدفعه دوباره عصبانی شد اومد سمتم ازپشت موهامو تو دستش گرفتو گفت امامن خوب بلدم با امثال شما چیکار کنم.. نظر و تحلیل نهایی ما درباره ๑⊰⊹رمان آهو ๑⊰⊹ رمان “آهو” داستانی است که با به تصویر کشیدن رابطه‌ای پیچیده و پر از هیجان، مخاطب را درگیر خود می‌کند. نویسنده با خلق شخصیت‌های عمیق و موقعیت‌های بحرانی، داستانی جذاب و در عین حال پر از احساسات و لحظات پر تنش می‌سازد. این رمان برای کسانی که به دنبال داستان‌های عاشقانه، هیجانی و اجتماعی با عناصر درام و پیچیدگی‌های روابط انسانی هستند، یک انتخاب عالی به شمار می‌رود. ⊹⊱๑چرا دانلود رمان آهو پیشنهاد می‌شود؟ ๑⊰⊹ “رمان آهو” به دلیل داشتن یک داستان پر از کشمکش‌های هیجانی و روابط پیچیده، یک رمان پیشنهاد شده برای علاقه‌مندان به ژانرهای عاشقانه و هیجانی است. این کتاب با نثر جذاب و شخصیت‌پردازی قوی، خواننده را تا انتها به خود جذب کرده و داستانی تاثیرگذار را ارائه می‌دهد. اگر شما نیز از طرفداران رمان‌های پیچیده و پر از چالش‌های انسانی هستید، “آهو” انتخاب مناسبی برای شما خواهد بود. ⊹⊱๑معرفی اپلیکیشن نودهشتیا ๑⊰⊹ اپلیکیشن نودهشتیا یکی از بهترین منابع برای دانلود رمان‌ها و کتاب‌های الکترونیکی است. این اپلیکیشن به شما این امکان را می‌دهد تا به مجموعه‌ای از رمان‌های مختلف از ژانرهای مختلف دسترسی داشته باشید و تجربه‌ای عالی از خواندن کتاب‌های مورد علاقه‌تان داشته باشید. ⊹⊱๑درخواست حذف رمان ๑⊰⊹ اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار اثر خود در این سایت رضایت ندارید، می‌توانید درخواست حذف رمان خود را ارسال کنید. @گوگوچانی دانلود رمان آهو نسخه PDF دانلود رمان آهو از نوشین گوگوچانی دانلود رمان آهو اثر نوشین گوگوچانی با لینک مستقیم – فایل PDF کامل
    2 امتیاز
  3. عنوان: زعم و یقین نویسنده: سایه مولوی ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه خلاصه: یک راه بود و چند بی‌راهه و ذهنی درگیر خیالات واهی،حقایق پنهان و مشکلات زندگی. برای پایان دادن مشکلات قدم به مسیری سراسر اشتباه می‌گذارد و اسیر تاریکی‌ها می‌شود. حقیقت‌ کدام است؟! هویتش چیست؟! سلاح پر شده از گلوله‌های انتقام را سمت چه کسی باید نشانه رفت؟! صفحه نقد این رمان 👇
    1 امتیاز
  4. رمان: داستان جزیره نویسنده: غزال گرائیلی ویراستار: زهرا بهمنی و هانیه پروین ژانر: عاشقانه_اجتماعی خلاصه: داستان در ارتباط با دختری به اسم باران است که برای فراموش کردن عشق سابقش و شروع کردن زندگی جدید، وارد جزیره میشه اما سرنوشت در سفرش اتفاقات جدیدی را برایش رقم می‌زند و ...
    1 امتیاز
  5. 1 امتیاز
  6. پارت آخر هنوز کار می‌کردیم اما حسرت خانه‌ی گرممان همیشه با ما بود. دختر و پسرم رفته بودند و هر شش ماه یک‌بار برای دیدن ما می‌آمدند. از ما پول می‌گرفتند و می‌رفتند تا شش ماه بعد. تا اینکه رضا بعد از چهل سال زندگی مشترک، در سن شصت و هشت سالگی بر اثر سکته قلبی فوت کرد، مرا تنها گذاشت و رفت. آن روزها برایم تاریک و تار است و هنوز نمی‌توانم باور کنم، عاشقش نبودم اما عاشقش شدم. حالم تعریفی نداشت، جوری که اصلاً یادم نمی‌آید چطور شد که کیان و خورشید، رستوران و لباس‌فروشی را فروختند... من ماندم و غم عزاداری مرگ رضا که برایم غیرقابل باور بود. با مرگش، تکه‌ی بزرگی از روحم را با خود برد و حالا من، تنهای تنها شده بودم، بدون هیچ‌کس. پیرزنی که دارد با پول بیمه‌ی عمر شوهرش زندگی می‌کند و هر روز چشمش از پنجره به بیرون است تا شاید اثری از بچه‌هایش ببیند، شاید شوهرش را با چند نان در دست، که دارد در را باز می‌کند، ببیند... بچه‌های بی‌وفایم حتی سالی یک‌بار هم برای سر زدن به من نمی‌آیند. تمام زندگی‌ام را وقف آن‌ها کردم، درد کشیدم تا درد نکشند، شب‌ها نخوابیدم و نتوانستم یک وعده غذای خوب بخورم. آه! دیگر این حرف‌ها از من گذشته است. دلم برای رضا تنگ شده، برای بوی کودکی‌های کیان و خورشید دلتنگ هستم. بغضی بزرگ وسط گلویم است. اشک‌هایم سُر می‌خورند، درست مثل همان وقت‌ها که کیان دلش درد می‌کرد و می‌گریست، یا مثل همان وقت‌ها که خورشید تب داشت و ناله می‌کرد، مثل همان وقت‌ها اشک می‌ریزم. دلم برایشان تنگ شده است! برای تمام خاطراتم، برای عطر تن عزیزانم؛ اما دیگر دیر است. سایه‌ی سیاه مرگ را اطراف خودم می‌بینم. چه سخت است که در غربت جان بدهی و حتی برای یک‌بار هم که شده، عزیزانت را نبینی. آه! فراموش کردم بگویم، من نرگسم. پایان
    1 امتیاز
  7. پارت۲۲ مادر رضا‌ سالخورده و تنها شده بود؛ تصمیم گرفتیم او را به خانه‌ی خودمان بیاوریم تا آخر عمری، تنها نباشد. برادرهایم بزرگ شده بودند، در همان ده کار می‌کردند و می‌خواستند ازدواج کنند. باز هم همان قصه‌ی همیشگیِ دخترهای پانزده ساله تکرار می‌شد... انگار در ده هیچ وقت سال‌ها سپری نمی‌شد و تمدن تغییری نمی‌کرد. آقاجانم بعد از ازدواج برادرهایم فوت کرد و دل همه‌ی ما خون شد. تازه به خودمان آمده بودیم که مادرم از غم مرگ آقاجانم دق کرد و مُرد. راستش من هنوز هم حسرت ‌گرفتن دست‌هایشان را دارم. پسرم کیان به تازگی عاشق یک پرستار شده و قرار ازدواجشان هم گذاشته شده بود. دخترم خورشید هم برایش خواستگار آمده بود، پسری که مهندس برق بود. چیزهایی که یک روز آرزو می‌کردم، داشت یکی‌یکی اتفاق می‌افتاد. کیان و خورشید ازدواج کردند و چند سال بعد هم صاحب فرزند شدند. کیان یک دختر و دو پسر به اسم‌های آرمان، کیوان و ملکا داشت. خورشید هم یک دختر و پسر به اسم‌های نوید و فریماه. خورشید با همسر و بچه‌هایش به آلمان مهاجرت کردند و کیان هم همراه خانواده‌اش به تهران رفت. من و رضا تنها بودیم تا اینکه مادر رضا هم فوت کرد و ما رسماً تنها ماندیم.
    1 امتیاز
  8. پارت۲۱ این بار دیگر شغل و خانه را قاطی نکردم و به قول معروف، قیمه‌ها را توی ماست‌ها نریختم. یک مغازه‌ی چهل متری اجاره کردم و لباس فروشی را به آنجا منتقل کردم. مشتری‌های ثابت‌مان برای خرید به آنجا می‌آمدند و مغازه طوری شلوغ می‌شد که نمی‌توانستم حتی لباس‌ها را پشت مردم ببینم. بماند که چند باری دزدی شد و من اصلا نفهمیدم. سر ماه موقع حساب و کتاب، متوجه شدم جای چند شلوار و مانتو خالی است. یک شاگرد گرفتم تا بتوانم به کارم نظم بدهم. اوضاع خوب بود و روز به روز بهتر هم می‌شد. تا جایی که توانستیم یک پیکان بخریم. یک خانه‌ی دیگر هم برای پسرم کیان خریدیم. سال‌ها عین برق و باد می‌گذشت و من و رضا برای خودمان کسی شده بودیم. چند شعبه‌ی لباس‌فروشی و رستوران در شهرهای دیگر داشتیم، لباس‌فروشی خورشید و رستوران کیان. بیست سال گذشت. در این سال‌ها اوضاع زیاد تغییر نکرد. کیان درس خواند و پزشک اطفال شد، خورشید هم رشته‌ی طراحی لباس خواند. شهرک کوچک ما حالا یک شهر بزرگ شده بود، آن هم با تمام امکانات. کیان مطبی زد و مشغول به کار شد. برای خورشید هم مزونی باز کردیم.
    1 امتیاز
  9. پارت۲۰ چند روزی فقط‌ نگاهشان کردم و نقشه کشیدم اما همه‌اش نقش بر آب بود؛ چرا که من حتی یک نفر را نمی‌دیدم تا لباس‌ها را بفروشم. طی یک تصمیم شجاعانه، لباس‌ها را برداشتم و به خانه‌ی تک‌تک همسایه‌ها بردم. آنقدر تعریف و تمجید کردم که تا شب، دو یا سه لباس‌ فروختم. خوشحال به خانه برگشتم و فردا دوباره و دوباره این کار را کردم تا اینکه کم‌کم همسایه‌ها خودشان به خانه‌ی ما می‌آمدند تا لباس بخرند و حتی از خیابان‌های اطراف هم مشتری پیدا کردم. تصمیم گرفتم یک مغازه بزنم و آنجا فروشندگی کنم اما نمی‌خواستم از محل دور باشد. با مشورت رضا یک اتاق در حیاط درست کردیم و آنجا را تبدیل به مغازه کردم. چند ماهی بود که فروشندگی می‌کردم و روز به روز مشتری بیشتری می‌آمد. آن مغازه‌ی کوچک طوری شلوغ می‌شد که جای سوزن انداختن هم نبود. رستوران وضعش خوب شده بود و رضا دوباره آشپز گرفته بود. حالا از دو جهت درآمد داشتیم و وضع مالی‌مان بهتر بود تا اینکه صاحب‌خانه عذرمان را خواست و ما مجبور شدیم از آنجا برویم ولی این بار خانه خریدیم. خانه‌مان هشتاد متری و کوچک بود اما برای من، حکم قصر رویاهایم را داشت.
    1 امتیاز
  10. پارت ۱۹ تعمیرات آنجا دو ماه زمان برد. آشپزخانه و غذاخوری از هم جدا و کار ما هم سخت‌تر شد. من نمی‌توانستم به تنهایی از پس آن‌همه آشپزی بر بیایم و شب‌ها مثل جنازه می‌شدم. تصمیم گرفتیم آشپز استخدام کنیم. دو آشپز گرفتیم و مشتری‌ها روز به روز بیشتر شدند. اوضاع تازه داشت خوب می‌شد که رضا از روی نردبان افتاد. یک دست و یک پایش شکست و خانه‌نشین شد. من هم برای پرستاری، چند وقتی غذاخوری را تعطیل کردم. چهار ماه از رضا مواظبت کردم. در این چهار ماه، اوضاع مالی‌مان خراب شد. دست و پای رضا خوب شد و تصمیم گرفتیم دوباره برگردیم و رستوران را باز کنیم. دو ماهی بود که مجدد مشغول کار شده بودیم اما اوضاع مثل همیشه نبود و مشتری‌ها کم شده بود. رضا که آشپزی را یاد گرفته بود، خودش آشپزی می‌کرد و یک نفر هم برای بردن غذا کافی بود. بنابراین من خانه نشین شدم اما تحمل اینکه صبح تا شب در خانه بمانم را نداشتم، انگار عادت کرده بودم که با مردم سر و کله بزنم. خواستم برای خودم کاری شروع کنم پس چند دست لباس خریدم و به خانه آوردم.
    1 امتیاز
  11. پارت ۱۸ بعد از آن شب، رفتارمان با هم خوب شد و رضا صد و هشتاد درجه تغییر کرد. چند ماهی به همان روال سابق، به چهارراه می‌رفتم و بساط غذا پهن می‌کردم. اوضاعمان خوب شده بود، تا اینکه رضا گفت من دوست ندارم نان‌خور زن باشم و حالا که اوضاعمان خوب شده، بهتر است دکه‌ای کوچک بزنیم و آنجا غذا بفروشیم. موافق این کار بودم و با تمام پس‌اندازی که کرده بودیم، دکه‌ای کوچک خریدیم که دوازده متر بیشتر نبود. غذا را در خانه درست می‌کردم، رضا به دکه می‌برد و می‌فروخت. کم‌کم مشتری‌ها زیاد شد و حتی بیرون دکه هم صندلی گذاشتیم. دو سالی را با آن دکه سر کردیم. کیان هفت و خورشید پنج ساله شده بود. کیان خیلی مواظب خورشید بود و واقعاً حق برادر بزرگتری را به جا می‌آورد. در خانه مراقبش بود و من با خیال راحت به دکه می‌رفتم تا به رضا کمک کنم. دیگر آن دکه‌ی دوازده متری جوابگوی آن‌همه‌ تقاضا نبود و از همه مهم‌تر، خانه‌ی ما هم ظرفیت آن‌همه غذا پختن را نداشت. تصمیم گرفتیم با پولی که در این دو سال جمع کرده بودیم، یک غذاخوری مناسب بخریم. بعد از چندی گشتن، یک مغازه‌ی هشتاد متری پیدا کردیم و خریدیم. این شد که از آن دکه دوازده متری، به غذاخوری هشتاد متری نقل مکان کردیم.
    1 امتیاز
  12. پارت۱۷ تا خواستیم کمی به هم فرصت بدهیم، باز مصیبت دیگری شروع شد. رضا از کارش اخراج شد و هر جا هم می‌رفت، نمی‌توانست کاری پیدا کند. رسما افسرده شده بود! بی‌پول شده بودیم و حتی پول خرد هم نداشتیم. کرایه‌ی خانه، خورد و خوراک و همه چیز فشار آورده بود. من هم دیگر دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم. یک ماهی گذشت اما هیچ خبری از کار و پول نشد. دیگر خیلی در تنگنا بودیم. یک روز که بیرون رفتم، زن دستفروشی را دیدم که داشت غذا و ساندویچ می‌فروخت و انگار حسابی هم کارش گرفته بود. جرقه‌ی کار آنجا در ذهن من زده شد. تنها دارایی‌ام انگشتر عقدم بود. به طلافروشی رفتم، آن را فروختم و با پولش، مواد خوراکی و نان خریدم. به خانه رفتم و شروع کردم. قرمه سبزی اولین چیزی بود که درست کردم. غذاها را در ظرف‌های کوچک ریختم و سر چهار راه بساط کردم. آن روز زیاد فروش نداشتم. چند روز دیگر هم گذشت اما روال همان بود و غذاها روی دستم می‌ماند. با سرافکندگی به خانه می‌رفتم. رضا واقعا افسرده شده بود، اصلا انگار نه انگار من دارم کار می‌کنم. گوشه‌ای کز می‌کرد و کیان و خورشید را که الان پنج و سه ساله بودند، نگاه می‌کرد. چند روزی رفتم و دست خالی برگشتم. با حسرت به آن زن دستفروش نگاه می‌کردم. یک روز دل را به دریا زدم و جلو رفتم. مقابل بساطش شلوغ بود. خلوت که شد، از او پرسیدم چطور بساطش این‌همه شلوغ است؟ او با خنده گفت که رازش زبان چرب و نرم و ارتباط با مردم است. از آن روز به بعد با زبانم، مردم را به خرید غذا مشتاق کردم. کم‌کم اوضاع خوب شد و درآمد من از رضا هم بیشتر شد. رضا کم‌کم به خودش آمد و روبه‌راه شد. چند ماه گذشته بود و اوضاع بهتر شده بود. پشیمانی و خجالت در چهره‌ی رضا کاملا مشخص بود. یک شب، دیگر تاب نیاورد. نصف شب که بچه‌ها خوابیده بودند، بیرون زد و با یک شاخه گل رز به خانه برگشت و مرا بغل کرد. شوکه بودم اما بی‌صدا ماندم. با صدایی که از زور بغض، خش‌دار شده بود از من خواست که ببخشمش... برای تمام سال‌هایی که مرا ندیده و زجرم داده او را ببخشم. حال من هم دست کمی از او نداشت. اشک‌هایم روی گونه‌هایم چکید و گفتم: -تو من رو زجر ندادی، تو روح من رو کشتی، تو من رو تکه تکه کردی و حالا سعی داری وصله کنی؟ اما من می‌بخشمت. به خاطر کیانم، بخاطر خورشیدم می‌بخشمت. آن شب برای اولین بار در تمام آن سال‌ها خودم را همسرش دانستم و خوشحال بودم. همان رضای مغرور که حتی یک معذرت خواهی ساده هم از من نمی‌کرد، حالا به خاطر کارهایش اینطوری عذرخواهی کرده بود. همین هم برای من کورسوی امیدی بود تا دوباره رابطه‌ام را ترمیم کنم.
    1 امتیاز
  13. سرش را به پایین انداخت تا نبیند که هم‌کلاسی‌هایش درموردش چه می‌گویند. همه او را مسخره می‌کرند انگار که دست او بود که کر و لال باشد، او می‌توانست حتی همه چیز را متوجه شود و این خصلت جالب او بود.
    1 امتیاز
  14. پارت۱۶ به نظرم شهر خوبی بود. مدرسه، آب لوله کشی و مغازه‌های زیادی داشت. به آنجا رفتیم و خانه‌ای اجاره کردیم. رضا سرکار رفت و من هم با کیان و خورشید سرگرم بودم. با همسایه‌هایم ارتباط گرفتم. خاله و عمه‌ی رضا هم اینجا بودند و من به خانه آنها هم می‌رفتم. تازه زندگی داشت بهتر می‌شد اما انگار با بهتر شدن اوضاع و بیکار شدنم، فکر و خیال به من هجوم آورد. ذهنم مثل گندم‌زاری بود که ملخ‌ها به آن حمله‌ور شده بودند. مدام فکر می‌کردم رضا با موتورش به ده می‌رود و مریم، دختر مسلم آقا را می‌بیند. آنها را کنار هم تصور می‌کردم و زندگی به کامم تلخ می‌شد. به رضا زیاد گیر می‌دادم. هر چه هم قسم و آیه می‌خواند، باور نمی‌کردم. اعتمادم خرد و خمیر شده بود، مثل دیواری که کلنگ زده باشی و نصفش خراب شده باشد. تمام فکرم دور و بر خیانت می‌چرخید. هر شب بحث و دعوا داشتیم، هر روز بدتر از دیروز... تا جایی که نزدیک بود دیوانه شوم اما بعد از یک سال، به خودم آمدم و دیدم ازدواج من که با عشق نبود، چرا اینقدر ادای عاشق پیشه‌ها را در می‌آورم؟ من که خیانتش را به عینه دیدم و تاب آوردم، چرا الان دارم خودم را نابود می‌کنم؟ کم کم بهتر شدم و رضای بخت‌برگشته هم کمی نفس کشید.
    1 امتیاز
  15. پارت۱۵ مهم‌تر اینکه دیگر نمی‌توانستم رضا را از مریم جدا کنم و احتمال می‌دادم مریم در روزهای آینده، هووی رسمی من شود. دلخوشی در این ده نداشتم. مادرم در تمام دوران بارداری و زایمان من، فقط چهار روز می‌آمد و پرستاری مرا می‌کرد؛ آن هم که از بس منت می‌گذاشت، فقط باعث می‌شد حالم خراب‌تر شود. خلاصه مرغم را یک پا کردم و گفتم باید از اینجا برویم. اولش رضا خیلی مقاومت کرد؛ به هر حال قرار بود از معشوقه‌ی چند ساله‌اش جدا شود، اما من پای دوم مرغم را قطع کرده بودم و همان یک پای مرغ را در کفش کرده بودم که باید برویم. خانواده‌اش که در این چند سال نه از کارهای پسرشان خبر داشتند و نه از زندگی ما، باز هم نطقشان باز شد. مادرش طبق معمول هرجا می‌رفت می‌گفت زنیکه‌ی حسود! می‌خواهد پسرم را از من بگیرد ببرد جای دیگر! مگر اینجا چه مشکلی دارد... و از این حرف‌ها اما من یک گوشم در بود و آن یکی دروازه. حرفم یک کلام بود، رفتن. رضا بعد از امتحان کردن انواع روش‌ها مثل کتک زدن من، بی‌توجهی، خیانت، شکستن ظروف و قبیل این‌ها، مجبور شد راضی به رفتن شود. در نزدیکی ده ما شهر کوچکی بود اما امکانات کمی هم داشت.
    1 امتیاز
  16. فصل نونزدهم سه ساعت بعد، نیل‌رام با چشم‌هایی قرمز و پف کرده که حاصل سه ساعت گریه و شیون و جنون بود، روی مبل جلوی میز ریوند نشسته بود و داشت به ریوند بیخیالی نگاه می‌کرد که عمیقا در کارش غرق شده بود و کوچک‌ترین توجهی در این مدت به او نداشت. خسته سرش را به پشتی مبل تکیه داد، سرش از درد سنگین شده بود. با دهانی باز نگاه خیره‌اش را به سقف خوش طرح و نقش عمارت داد. جالب نیست؟ گچ‌بری آن هم در این زمان. همان‌طور که نقوش گل و بلبل را تحلیل می‌کرد گاهی هم پلک میزد تا از سوزش چشم‌هایش کم کند. ده دقیقه‌ی دیگر هم گذشت تا بالاخره ریوند سرش را از روی کتاب‌ها بالا آورد. عینکش را بر روی میز گذاشت و به نیل‌رام نگاه انداخت. بی‌کران خیلی وقت پیش پر زده بود و روی پایه‌ی چوبی پرقرمز نشسته بود. نیل‌رام در خنثی‌ترین حالت ممکن در چهره‌اش، به سقف خیره بود و اگر هر از گاهی پلک نمی‌زد احتمالا ریوند فکر می‌کرد او با چشم باز خوابیده است. صرفه‌ای مصلحتی کرد تا به خود بیاید. اما نیل‌رام واکنشی نشان نداد. ریوند یک پیام جادویی برا پناه فرستاد تا به پایین بیاید و در حینی که منتظر آمدن او بود، از جایش برخاست. بوران دو ساعت پیش رفته بود، اما نیل‌رام متوجه‌ی او نشد زیرا همچنان داشت وسط سالن جیغ و داد می‌کرد. پناه نیز با دیدن وضعیت اسفناک نیل‌رام سعی کرد مانع این رفتارش شود، نگرانش بود اما ریوند مانع او شد. به نظر ریوند، باید او با این مشکل رو به رو میشد تا آرام شود. وگرنه همچنان این بدقلقی‌هایش ادامه خواهد داشت. اکنون پس از سه ساعت، به نظر می‌رسید نیل‌رام حتی دیگر نای حرف زدن هم نداشت. چه رسد به دعوا و جیغ و داد. پناه پرانرژی تپ‌تپ کنان از پله‌ها پایین آمد. استراحت کوتاهی که داشت باعث شده بود انرژی‌اش بیشتر از صبح زود باشد. البته، هیچی بیشتر از یک خواب کوتاه دو الی یک ساعته پس از چندین ساعت تلاش و کوشش جادوییه خسته کننده، لذت بخش نبود. ریوند با نزدیک شدن پناه، او را به نشستن کنار نیل‌رام دعوت کرد. پناه اول مردد یک نگاه به نیل‌رام و یک نگاه به ریوند انداخت، دست‌هایش را درهم قفل کرد و لب زد: - میشه یه جای دیگه بشینم؟ ریوند اما لبخند بر صورتش پاشید و دستش را به کنار نیل‌رام دراز کرد. با این رفتارش به او اطمینان داد که نگران نباشد و فقط بنشیند. پناه در نهایت دل به دریا زد و در کنار نیل‌رام جای گرفت. هر دو منتظر به نیل‌رام خیره شدند، انتظار داشتند او واکنش نشان بدهد، حالا هر نوع واکنشی، شاید از آن مدل بدی که باعث شد کوزه‌ی سفالی سنگین و بزرگ ریوند که کنار سالن برای زینت بود، بشکند و خرد شود و نیل‌رام به پایش هم نباشد. اما نیل‌رام خنثی همچنان نگاهش به سقف بود. ریوند نفس عمیقی کشید و با لبخند به میزش تیکه داد. جلوی میز ایستاده بود و میان آن دو نفر، درست رو به رویشان بود. با کنجکاوی خطاب به پناه پرسید: - پناه، امروز چه کاری انجام داده‌ای؟ پناه با ذوق خودش را جلوتر کشید و دامن لباس مخملی قرمزش را مرتب کرد. - اول جادوی خاک رو امتحان کردم، بعد آب و فلز اما آتش رو بهتر از همه تونستم کنترل کنم. وای ریوند واقعا حس خیلی خوبی داشت. ریوند راضی سرش را تکان داد، با انرژیی زیادی نگاه مشتاق پناه را پاسخ داد و ذوق زده گفت: - پس تو کنترل کننده‌ی عنصر آتش به حساب می‌آیی. واقعا تبریک می‌گویم. پناه سرش را به نشانه‌ی تشکر تکان داد و با حیرت ادامه داد: - وقتی آتیش رو توی دستم گرفتم واقعا حس عجیبی داشت، اصلا داغ نبود بلکه سرد و ملایم به نظر می‌رسید. دستش را ذوق زده بالا آورد و با چشم‌های گشاد شده‌اش از سر هیجان گفت: - این‌طوری بودم که انگار توی یه سریال دارم بازی می‌کنم و جلوه‌های ویژه در لحظه داره اعمال میشه. وای حس خیلی خوبی داشت. قهقه‌ای زد و سرش را از ذوق عقب برد، با صدای بلندتری گفت: - اینکه دستم نمی‌سوخت از همه جالب‌تر بود. وای کاش آرزو بود و می‌دید! ریوند با حوصله به حرف‌هایش در مورد احساسش به جادو گوش داد، ذوقی که پناه داشت واقعا باعث خوشحالی بود. اینکه با اینجا کنار آمده بود، خب امید بازگشت بیشتری برایش داشت. در حینی که پناه حرف میزد، نگاهش را به نیل‌رام داد. هنوز هم ساکن بود. پلک میزد و یعنی به هوش بود اما چرا چیزی نمی‌گفت؟ حتی یک حرف کوچک هم کافی بود. یک واکنش... اما مطلقا هیچ‌چیز در صورتش دیده نمیشد.
    1 امتیاز
  17. پارت۱۴ مثل بارداری اولم، باز هم روزها دیر می‌گذشت، شب‌ها که اصلاً صبح نمی‌شد. سنگین شده بودم و نمی‌توانستم شب بخوابم. ماه‌ها سپری شد. این بار زایمانم راحت‌تر بود. دختری به زیبایی آفتاب به دنیا آوردم که اسمش را خورشید گذاشتم. اگر بخواهم خوشبختی را معنا کنم، برای من خوشبختی، فقط لحظه‌ی زایمانم و شیر دادن به کودکم بود. دخترم مثل آفتاب درخشان بود و نامش به خوبی برازنده‌اش بود. اشک‌های شوقم روی صورت صاف و بی نقصش می‌ریخت. در تمام زندگی، فقط اشک‌هایم بودند که مرا تنها نگذاشتند و همچون یاری قدیمی و با وفا در تمام زندگی، همراهم بودند. بعد از زایمان، رضا بهتر شده بود اما حالا من بودم که بی‌توجهی می‌کردم. چند ماه گذشت... رضا از من خسته شد و باز هم همان اوضاع قدیم. اما این بار یک فرق داشت، من بیست و پنج سالم بود و دیگر کمی عاقل شده بودم. با خودم گفتم اگر اینجا بمانم، هیچ پیشرفتی نخواهم داشت و بچه‌هایم باید تا ابد کارگری مردم را بکنند؛ آن هم بدون هیچ تحصیلاتی.
    1 امتیاز
  18. پارت۱۳ رضا کاملاً دلسرد شده بود و مثل همیشه، این دختر مسلم آقا بود که جای مرا برایش پر می‌کرد. درد خیانت همراه یک بچه، خیلی دردناک‌تر بود. اشک‌هایم همیشه روی گونه‌هایم جاری بودند. حال روحی‌ام از همیشه بدتر بود؛ فشار زندگی، بچه‌داری و از همه بدتر، خیانت بود که مرا مچاله می‌کرد. گاهی وقت‌ها روحم در گوشه‌ای کز می‌کرد و من عین ربات به کارها می‌رسیدم. روحم زجه می‌زد، خودزنی می‌کرد اما من همچنان کار خودم را می‌کردم. دو سال دیگر به همین روال گذشت تا اینکه دوباره باردار شدم. این بار نسبت به بارداری اولم، راحت‌تر بودم اما اذیت‌ها و فضولی‌های کیان، اعصابم را خرد می‌کرد. گاهی اینقدر اعصابم خراب می‌شد که بچه‌ی کوچک را دعوا می‌کردم و یک پس‌گردنی هم به او می‌زدم اما بعد، خودم پشیمان می‌شدم و گریه را از سر می‌گرفتم. کیان وقتی می‌خوابید، عین فرشته‌ها می‌شد؛ اصلا باور نمی‌کردی همان پسر بچه‌ی شر و شیطان است و این بیشتر عذاب وجدانم را بیدار می‌کرد. رضا پی عشق و حال خودش با دختر مسلم بود، نمی‌دانم کی می‌خواست خسته شود. هر بار که من به رویش می‌آوردم، اوضاع بدتر می‌شد. انگار با من لج می‌کرد و من هم دیگر برایم مهم نبود. در واقع سعی می‌کردم که برایم مهم نباشد وگرنه روحم همچنان در گوشه‌ی خانه کز کرده بود.
    1 امتیاز
  19. پارت۱۲ رضا کارش تمام شد و برگشت. اسم پسرم را کیان گذاشت. به خانه‌ی خودمان برگشتیم و ورق جدیدی از زندگی ما رقم خورد. گرفتاری و بی‌خوابی شروع شد. شیرم کم بود و کیان مدام در حال گریه، تا جایی که اشک خودم هم در می‌آمد. از یک طرف هم دل‌دردهای نوزادی و قولنج‌های شبانه، همه و همه من را مثل بی‌خانمان‌ها کرده بود. رضا که کاری در ده پیدا کرده بود، صبح تا ظهر سرکار بود. ظهر که می‌آمد، از منِ بخت‌برگشته که صبح تا ظهر در حال بچه‌داری بودم، ناهار می‌خواست. نهار که می‌خورد، چرت بعد از ناهار می‌زد و من کیان را به زور می‌خواباندم. بعد هم مشغول تمیز کردن خانه می‌شدم. از طرفی باید ظرف‌ها را می‌شستم؛ آب هم که در خانه نداشتیم، مجبور بودم سر جوی آب بروم و در هوای سرد زمستان، ظرف و لباس بشویم. بعد هم که به خانه می‌آمدم، انگشت‌های یخ زده‌ام به فرمان من نبود اما باید نفت می‌آوردم و توی بخاری نفت می‌ریختم تا خاموش نشود. موهایم را تا هفته‌ها شانه نمی‌کردم، حتی فرصت نمی‌کردم ابروهایم را بردارم و کمی به خودم برسم.
    1 امتیاز
  20. پارت۱۱ اهالی ده هر کدام چیزی می‌گفتند... یکی می‌گفت معلوم نیست چه شده و شوهرش کجاست! یکی می‌گفت دختره چه کار کرده که شوهرش رفته؟ دیگری می‌گفت شوهرش زن دوم گرفته. این وسط مادر رضا می‌دانست چرا پسرش به مزرعه رفته ولی باز هم برای اینکه مرا اذیت کند، می‌گفت پسرم از دست این دختر فرار کرده و این دختر همیشه خدا خانه‌ی مادرش است. این حرف‌ها مادرم را بیشتر آتش می‌زد. مادرم مدام در حال تیکه انداختن به من بود و حالم هر روز بدتر از دیروز می‌شد. رضا هر ده روز فقط یک بار می‌آمد، یک شب می‌ماند و باز می‌رفت. ماه‌ها که چه عرض کنم، شب و روز هم به سختی می‌گذشت. در تمام زندگی‌ام اینقدر خسته نبودم. حالا که فکرش را می‌کنم، از گرسنگی مُردن بهتر از تن دادن به آن حقارت بود. پیش آقاجانم راحت نبودم و حتی نمی‌توانستم بدون چادر در خانه بگردم. دلم خون بود و اوضاعم خراب! نُه ماه را هرجور که بود تاب آوردم، تا اینکه زایمان کردم. بهترین لحظه‌ی عمرم بود! نوزادی کوچک و نرم به سفیدی پنبه را روی شکمم گذاشتند و من غرق تماشایش شدم. تمام این نُه ماه و درد و رنجم را فراموش کردم. اشک شوق ریختم و خدا را شکر کردم که تکه‌ای از روحش را به من هدیه داد.
    1 امتیاز
  21. پارت۱۰ با شنیدن این حرف‌ها دلم به هم می‌خورد. او نمی‌دانست که من همین الان هم هوو دارم، فقط رسمی نیست؛ مریم هنوز هم با رضا در ارتباط بود. با خودم گفتم شاید بچه بیاورم و رضا دلش به زندگی گرم شود. به هر دری می‌زدم تا بچه‌دار شوم. داروی گیاهی، چسباندن کمر با آرد نخود، بخار دادن نذر و نیازهای خودم و مادرم و هزار کوفت و زهرمار دیگر... تا اینکه با گذشت دو سال از عروسی‌مان، باردار شدم. تا سه ماه مدام حالم بد بود، اصلا در دنیای دیگری بودم و توجهی به رضا نداشتم. رضا هم که به قول خودش، از دستم کلافه شده بود، باز هم دنبال دختر مسلم آقا رفت و خیانت پشت خیانت. من هم هر روز دل مُرده‌تر از دیروز می‌شدم. اوایل زمستان بود و بی‌‌کاری در ده بیداد می‌کرد. حتی برای خرید نان هم پول نداشتیم؛ تا اینکه رضا برای کار به همان مزرعه‌‌ی قبل رفت. اوضاع خیلی بدتر شد! من که به خاطر حال بدم، نمی‌توانستم همراهش بروم و از طرفی هم نمی‌توانستم تنها در خانه بمانم، دلِ رفتن به خانه‌ی مادر رضا را هم نداشتم. برای اینکه تنها نباشم، به خانه‌ی مادرم رفتم و مصیبت شروع شد! مادرم انتظار داشت دختری که به خانه شوهر می‌رود، فقط سالی یک‌بار بیاید و احوالی بپرسد و برود؛ نه اینکه حامله و بدون شوهرش بیاید.
    1 امتیاز
  22. پارت۹ روزها زیر درخت‌های گردو می‌نشستم و به نقطه‌های کور در دوردست‌ها زل می‌زدم. دلم برای دهمان تنگ شده بود. درست بود که زیاد با کسی ارتباط نداشتم اما همان هم برایم غنیمت بود. بعضی روزها از فرط دلتنگی گریه می‌کردم، حال روحی‌ام حسابی خراب بود. دلم داشت از غربت و دلتنگی منفجر می‌شد؛ تا اینکه بعد از چند وقت، یک زن و شوهر جوان دیگر هم آمدند. شاید تنها لطفی که خدا در آن زمان در حق من کرد، آمدن این دونفر بود. آنجا بود که من با معصومه آشنا شدم. او هم مثل من بود، حتی شاید بدبخت‌تر از من. روزها با هم زیر سایه‌ی درخت توت می‌نشستیم و حرف می‌زدیم. از غم‌ و غصه‌هایمان می‌گفتیم و شب‌ها هم بساط شب‌نشینی، با یک شام ساده به راه بود. الان که فکرش را می‌کنم، اگر غم و غصه را فاکتور بگیریم، روزهای خوبی بود. چند ماه بعد، کار تمام شد و ما به روستا برگشتیم. بعد از چند وقت، حرف‌های مادر رضا شروع شد. هرجا می‌رفت، می‌گفت: -اجاق عروسم کور است وگرنه چرا بعد از یک سال، بچه نزاییده؟ اینطور پیش برود، شوهرش سرش هوو می‌آورد.
    1 امتیاز
  23. پارت ۸ من دو جاری بزرگ‌تر هم داشتم، به نام‌های زکیه و سارا. زکیه زن عباس و سارا زن حمید بود اما آن‌ها در شهرهای دیگر بودند و زیاد به روستا نمی‌آمدند. رابطه‌ی خوبی هم با‌ من نداشتند. رضا سه خواهر هم داشت؛ راضیه در شهر بود، مرضیه در روستای کناری و فاطمه هم در ده خودمان زندگی می‌کرد. خواهرهایش با من مهربان بودند. یک برادر شوهر دیگر هم داشتم که همسن خودم بود و درس می‌خواند، نامش محمد بود. خانواده‌ی رضا پرجمعیت بود و هر کدامشان دو یا سه بچه داشتند. شمار نوه‌ها در آن سالی که‌ من روستا بودم، ده‌ تا بود که بعداً بیست تا شد. رضا کار درست و حسابی نداشت. سه ماه از عروسی‌مان گذشت تا اینکه بالاخره کارش در شهر دیگری جور شد و من هم به ناچار با او همراه شدم. در آنجا مزرعه‌ای بود که گندم، جو و چغندرقند می‌کاشتند و رضا کارگر آنجا بود. یک اتاق کوچک هم برای ما بود تا آنجا زندگی کنیم. از شهر و روستاها خیلی دور بود و احساس تنهایی می‌کردم.
    1 امتیاز
  24. پارت۷ اوایل وقتی دیر به خانه می‌آمد، می‌پرسیدم کجا بودی؟ باز رفتی پیش مریم؟ آن وقت بود که حسابی قاطی می‌کرد و از خانه بیرون می‌زد. تا صبح هم برنمی‌گشت و من روی تشک می‌نشستم به گریه کردن. تا صبح گریه می‌کردم. روز‌ها با کار خانه خودم را سرگرم می‌کردم و گاهی وقت‌ها هم به خانه‌ی مادرم می‌رفتم. آقاجان و مادرم خوشحال بودند که من سر خانه و زندگی‌ام بودم. دو خواهرم در شهر بودند و سالی یک‌بار هم نمی‌آمدند، خیلی کم می دیدمشان. از همان اول رابطه‌ی گرمی با خواهر و برادرهایم نداشتم. یعنی برادرهایم که کوچک بودند و غیر از شیطنت، کار دیگری بلد نبودند. خواهرهایم هم که وقتی من هفت سالم بود، ازدواج کرده بودند. خواهر بزرگم، فاطمه بود که یک دختر و پسر به اسم‌های حسام و نازنین داشت، دومی هم زهرا بود که یک پسر به اسم پوریا داشت. برادرهایم هم علی و حسین بودند. دوست نداشتم زیاد به خانه‌ی مادر رضا بروم اما یک بار در هفته را به اصرار رضا به آنجا می‌رفتیم. برای مادر رضا همان یک روز کافی بود تا من را بشوید و جلوی آفتاب پهن کند. هر حرفی که باعث دل‌شکستگی می‌شد به من می‌زد و در آخر می‌گفت: -بهت برنخوره ها!
    1 امتیاز
  25. به قادر نگاهی انداخت، کنار بساط مشروبش ولو شده بود و آنقدری خورده بود که هوش و حواسش از سرش پریده بود. به حرف مردها اهمیتی نداد و این‌بار بلندتر فریاد کشید: - پاشید برید از اینجا تا زنگ نزدم پلیس بیاد جمعتون کنه! فقط اسم پلیس کافی بود تا مردان با وجود مسـ*ـت و نئشگی دمشان را روی کولشان بگذارند و بروند. برگشت و در را پشت سرشان بست، قادر هنوز پای بساط نشسته و بطری زهرماری‌اش را در دستانش تکان‌تکان می‌داد. قدمی نزدیکش شد و عصبی و با انزجار گفت: - مگه نگفتم دیگه این رفیق رفقای الدنگتو نیاری اینجا؟ قادر با چشمان خمار نگاهش کرد، آب دهانش را قورت داد؛ سعی می‌کرد مستی‌اش را نادیده بگیرد و شجاعتش را حفظ کند. ادامه داد: - اینجا پاتوقت نیست که هر غلطی دلت خواست بکنی. قادر با تکیه بر دستانش برخاست. گیج بود؛ اما نه آنقدری که چیزی را نفهمد. تلو‌تلو خوران به سمتش آمد، قدمی به عقب گذاشت دست خودش نبود؛ انگار این ترس لعنتی در وجودش نهادینه شده بود! - تو دیگه چی میگی هان؟ چی می‌خوای از جون من؟ دستانش را مشت کرد، قادر در یک قدمی‌اش ایستاده بود؛ بوی الکل دهان قادر و بوی موادی که در خانه‌شان مصرف شده بود حالش را بهم میزد. نگاه در چهره‌اش گرداند، مصرف مواد کاملاً روی چهره‌اش تأثیر گذاشته بود، صورت لاغرش مثل همیشه رنگ پریده بود، پای چشمان میشی و گود رفته‌اش را هاله تیره‌ای پوشانده بود و موهای جلوی سرش کم پشت شده بود. ممکن نبود فراموش کند این مرد، این مردی که با وجود لاغر شدنش هنوز هم درشت جثه و پر زور بود، بیست سال از زندگی خودش و مادرش را تباه کرده بود. چهره درهم کرد و گفت: - آخرین باریه که دارم بهت میگم، حق نداری این کثافت‌کاری‌هات رو بیاری تو این خونه فهمیدی؟ قادر صورت به صورتش نزدیک کرد و فریاد کشید: - تو چیکاره‌ای که واسه من تعیین تکلیف می‌کنی، هان؟ تا بود که اون مادر هرزه‌ات توی کار من دخالت می‌کرد، حالا نوبت توعه؟ با نفرت به قادر خیره شد، به نفس‌نفس افتاده بود و تمام تن و بدنش از شدت عصبانیت می‌لرزید؛ مادرش خط قرمز زندگی‌اش بود به هیچ‌ک.س اجازه نمی‌داد به مادرش توهین کند. - حق نداری درباره مادرم اینطوری حرف بزنی! قادر با ابروهای بالا رفته و چشمانی که به سختی باز نگه‌شان داشته بود نگاهش کرد و با همان لحن شل و کشدارش گفت: - مثلاً اینطوری حرف بزنم چی میشه؟ چی‌کار می‌خوای بکنی؟ با دستش تخت سینه قادر کوبید، خون خونش را می‌خورد و ترسش را به کل فراموش کرده بود. مثل هربار که اسم مادرش به میان می‌آمد مثل گرگ زخمی به همه چنگ و دندان نشان می‌داد. قدمی عقب گذاشت و با تحقیر سرتاپای قادر را نگاهی کرد و گفت: - دِ آخه بدبخت تو که آه نداری با ناله سودا کنی واسه من قپی میای؟! می‌دونی اگه همون مادر من نبود الان آواره کوچه خیابون‌ها شده بودی؟ شایدم مثل این کارتن خواب‌ها جنازه‌ات رو از تو جوب پیدا می‌کردن. ابروهای قادر درهم گره خورد. می‌دانست دست روی نقطه ضعفش گذاشته و احتمالاً تا سر حد مرگ عصبانی‌اش کرده. دست قادر که بالا رفت، چشمانش ناخودآگاه بسته شد. انتظار این رفتار را از قادری که همیشه دستش هرز بود داشت. سرش به طرفی کج شد و موهایش روی صورتش ریخت؛ دستانش را مشت کرد و جز یک پوزخند چیزی تحویل قادر که از عصبانیت به نفس‌نفس افتاده بود نداد. با خونسردی موهای ریخته در صورتش را پشت گوشش زد، این ضربه‌ها برایش عادی شده بود؛ آنقدر عادی که دیگر حتی دردی را هم حس نمی‌کرد؛ اما زخمی که گوشه لبش ایجاد شده بود نشان می‌داد که قادر هنوز قدرت سابقش را دارد.
    1 امتیاز
  26. این پا و آن پا شد و دوباره به در کوچک فلزی زنگ‌زده کوبید. صدای «آمدم» گفتن طوبی را که شنید، دستش را پایین انداخت و قدمی عقب رفت و کنار دیوار آجری ایستاد. در میان آن‌همه همسایه فضول و خاله‌زنک که همیشه برای صفحه گذاشتن پشت دیگران حاضر بودند، داشتن یک همسایه مهربان و آرام مثل طوبی نعمتی بود. پس از چند لحظه، در باز شد. نگاهش به صورت تکیده و سبزه طوبی که با موهای سفید و مواج از روسری بیرون زده‌اش قاب گرفته شده بود، خیره ماند. روی چانه‌اش چند خال کوچک سبز هم داشت که می‌گفت یک مدل خالکوبی است. - سلام طوبی خانوم. طوبی به رویش لبخند زد. - سلام رولَه(عزیز)، بیا تو. لبخند بی‌جانی زد؛ بچه‌تر که بود حرف‌های طوبی را که با لهجه لری ادا می‌شد، خوب نمی‌فهمید. جواب داد: - نه، ممنون باید برم خونه، بی‌زحمت پرهام رو صداش کنید بیاد. طوبی سر داخل برد و پرهام را صدا کرد؛ پرهام دوان‌دوان از خانه بیرون آمد. با دیدنش، روی زانو نشست و برایش آغو*ش باز کرد. پسرک خودش را در آغوشش رها کرد و دستان کوچکش را دور گردنش حلقه کرد؛ بوسه‌ای به گونه‌های تپل و همیشه سرخ پسرک زد و از جایش برخاست. طوبی با لبخند نگاهشان می‌کرد. لبخند اجباری زد و سرش را پایین انداخت؛ خوب می‌دانست که همسایه‌ها پشت سرش چه حرف‌هایی می‌زنند و حالا پیش روی زنی که سال‌ها همدم مادرش بود، از خودش خجالت می‌کشید. *** با یک دست دهان و بینی خودش و با دست دیگر صورت پرهام را پوشاند. بوی گند تریاک در حیاط که هیچ احتمالاً تا چند خانه آن‌طرف‌تر هم رفته بود. با حرص از پله‌های سنگی که چندتایشان شکسته شده بود، بالا رفت. ندیده هم می‌دانست که قادر و رفیق‌هایش همانجا پای بساطشان ولو شده‌اند. پرهام را از در روی حیاط به تک اتاق خانه فرستاد و در را قفل کرد؛ این‌طور بهتر بود؛ نمی‌خواست پسرک مثل خودش در آن سن کم شاهد کثافت‌کاری‌های پدرش باشد. با انزجار به قادر و مردان مسـ*ـت و نئشه‌ای که هر کدام گوشه‌ای از هال کوچک خانه ولو شده بودند، نگاه کرد. بساط منقل و وافورشان هم هنوز آن وسط پهن بود. اخم‌هایش را در هم کشید؛ نمی‌خواست خانه مادرش پس از مرگش هم پاتوق یک مشت معتاد و اراذل باشد. جلوتر رفت، مردان هنوز متوجه او نشده بودند و در عالم خودشان سِیر می کردند. - باز که شماها اینجا پلاسید؟ مگه نگفتم دیگه اینورا پیداتون نشه؟ یکی از مردان با لحن کشداری گفت: - اَه تو دیگه چی میگی؟ دندان‌هایش را روی هم فشرد و به مردی که این حرف را زده بود نگاه کرد؛ آنقدر زپرتی و مردنی بود که اگر دماغش را می‌گرفتی، جانش در می‌رفت. دستش را محکم مشت کرد، دلش می‌خواست تک‌تکشان را زیر مشت و لگد بگیرد! - با شماهام، پاشید گورتون و گم کنید از اینجا! این‌بار یکی دیگر از مردان رو به قادر تشر زد: - قادر خفه کن این سل*یطه رو!
    1 امتیاز
  27. یک پایش را زیر تنش جمع کرده و پای دیگرش را از تخت آویزان کرده و تکان می‌داد. هوا سرد بود و به شدت سوز داشت. ژاکت بافت گلبهی‌رنگش را بیشتر دور خودش پیچید؛ بافت‌های درشتش جلوی نفوذ سرما را نمی‌گرفت. دستانش را روی سینه چلیپا کرد و نگاهش را دور تا دور باغ چرخاند. درختان ل*خت و عور و آلاچیق‌ها و تخت‌های خالی اصلاً منظره زیبایی برای تماشا نبود. اخمی کرد و با بدخلقی سرش را برگرداند. نشستن روی تخت‌های بیرون از رستوران واقعاً ایده مزخرفی بود! بی‌حوصله رو به سودی که خودش را با منو مشغول کرده بود، گفت: - خب؟! سودی خیره به منو تکرار کرد: - خب که خب. هوفی کشید، از خانه کشانده بودش بیرون تا حرف بزنند و حالا همه کاری کرده‌ بودند جز حرف زدن. - مگه نگفتی می‌خوای باهام حرف بزنی، چی‌شد پس؟ سودی منو را بست و درحالی که دستش را برای فراخواندن پیشخدمت در هوا تکان‌تکان می‌داد گفت: - چرا، ولی می‌دونی که من تا شکمم پر نشه مخم کار نمی‌کنه. اخم در هم کشید و با غیض زیر ل*ب گفت: - ای کارد بخوره به اون شیکم! سودی انگار که حرفش را شنیده باشد، با پرخاش پرسید: - چی گفتی؟ بی‌حوصله جواب داد: - هیچی بابا. سودی ماهرانه گوشت و نخود لوبیای آبگوشت را می‌کوبید و هر از گاهی به نخود و لوبیاها ناخنک می‌زد، رفتارش گاهی از بچه‌های پایین شهر، یا به قول خودشان ل*ب‌خط، هم لوتی‌منشانه‌تر بود؛ آنقدری که یادش می‌رفت سودی در یک خانواده پولدار و متمول بزرگ شده و حالا از سر ناچاریست که با آدم‌های این منطقه دمخور است. سودی گوشت‌کوب را از ظرف بیرون کشید و غذای مانده دور گوشتکوب را لیسی زد، با چندش نگاهش کرد. باید خدا را شکر می‌کرد که کسی دور و برشان ننشسته بود؛ وگرنه آبرو و حیثیت‌شان با رفتارهای سودی می‌رفت. - بیا بخور، ببین چی ساختم. سینی خالی شده را به عقب هل داد، میلی به خوردن غذا نداشت؛ اما سودی به جای او، همه غذا را تمام کرده بود. کمی عقب رفت و به پشتی تخت تکیه داد. - خب دیگه، حالا که شکمت پر شد حرفت رو بزن. سودی خلالی از گوشه سینی برداشت و بین دندان‌هایش کشید و در همان حال گفت: - ماجرای فردا شب رو رزی بهت نگفت؟ اخم‌هایش را در هم کشید و پرسید: - نه، فردا شب چه خبر هست؟ سودی با شیطنت ابروهایش را بالا و پایین کرد و گفت: - خبرای خوب خوب! کلافه به سودی نگاه کرد. می‌دانست از این تکه‌تکه حرف زدن متنفر است و باز هم همین کار را می‌کرد. با حرص غرید: - دِ جونت بالا بیاد، درست حرف بزن ببینم چی میگی! سودی غش‌غش خندید و در میان خنده گفت: - وای، خیلی باحال حرص می‌خوری، جون تو! از میان دندان‌های بهم کلید شده‌اش غرید: - جون خودت نکبت، بنال ببینم چه خبره فرداشب؟ سودی با چند سرفه قهقه بلندش را به پایان رساند و چهره جدی به خودش گرفت و گفت: - مهمونیه. نام مهمانی که به میان می‌آمد، تن و بدنش می‌لرزید، مهمانی‌ها برایش تداعی‌گر تمام چیزهایی بود که از آن‌ها وحشت داشت. از تخت پایین آمد و گفت: - نه. سودی جا خورده نگاهش کرد. - چی؟ واسه چی نه؟ نمی‌خواست، رفتن به آن مهمانی و سروکله زدن با مردان مسـ*ت و لایعقل را نمی‌خواست و سودی این را نمی‌فهمید. کفش‌هایش را به پا کرد و خم شد تا بند کتانی‌هایش را ببندد و در همان حال گفت: - واسه اینکه قرارمون همین بود یادت رفته؟ قرار بود دیگه از این لقمه‌ها واسمون نگیری. سودی هم از روی تخت پایین پرید و کنارش ایستاد. - ولی این مهمونی با قبلیا فرق داره، تو این مهمونی پر از آدم‌های مایه‌دار و قماربازهای حرفه‌ایه، می‌دونی چه پولی میشه به جیب زد؟ نام پول که به میان آمد پاهایش را به زمین میخ کردند انگار. سودی که تردید او را دید دنباله حرفش را گرفت و ادامه داد: - این مهمونیه مثل قبلیا نیست، آمارش رو گرفتم قراره کل این پولدارهای بالا شهری بریزن اونجا. با استیصال به سودی نگاه کرد، دلش نمی‌خواست به آن مهمانی برود و از آن‌طرف عقلش نهیب میزد که به پول نیاز دارد. سودی گفت: - چی‌کار می‌کنی، میای؟
    1 امتیاز
  28. مقدمه:: غرق شدن در گرداب خیال و توهم و قدم زدن در مسیر اشتباهی. گناه پشت گناه، به قیمت نفس کشیدن، زنده ماندن و زندگی کردن. داستان رنجیدن و رنجاندن‌ها، گرییدن و گریاندن‌ها، درد شدن‌ها و درد کشیدن‌ها، زجر دادن‌ها و زجر کشیدن‌ها، شکست دادن‌ها و شکستن‌ها. داستان تباه شدن آدم‌ها، نابود شدن زندگی‌ها و مرگ خوبی‌ها. به نام خالق عشق خیرگی نگاه مردان در قهوه‌خانه را بر روی خودش و سودی احساس می‌کرد، به قول رزی، این قهوه‌خانه‌هایی که پر بود از مردهای لات‌ و اوباش‌‌، مناسب هیچ دختری نبود؛ اما خب، سودی معمولاً انتخاب‌هایش نامناسب بود. پوفی کشید. می‌توانستند جلوی آن‌همه چشم که زل‌زل نگاهشان می‌کردند حرف بزنند؟! بی‌حوصله قندی از قندان فلزی پیش رویش برداشت و گوشه لپش گذاشت تا مزه تلخ دهانش عوض شود. صدای حرف زدن مردها و قهقه‌های بلندشان روی اعصابش بود. نگاه کلافه‌اش را از شیشه قهوه‌خانه که به‌خاطر دود سیگار و قلیان‌ها به سیاهی می‌زد گرفت و به سودی که پا روی پا گردانده و از سیگار نیمه‌سوخته‌اش کام‌های عمیقی می‌گرفت دوخت؛ ژست جذابش مناسب آن قهوه خانه‌ی قدیمی و زهوار دررفته نبود. دم عمیقی گرفت، کل فضای قهوه‌خانه‌ را دود گرفته و بوی چای، قهوه و تنباکوی دو سیب نعنا با هم مخلوط شده بود. دستی به صورتش کشید و کمی از چای یخ‌کرده میان استکان کمر باریکش را سر کشید. در آن وضعیت، ترکیب بوی املت و تنباکوی قلیان میز کناری‌شان که توسط چند مرد درشت هیکل و لات اشغال شده‌ بود به حال بدش دامن می‌زد. خیره به سودی نگاه کرد تا شاید از رو برود و دست از سر آن سیگار بیچاره که تقریباً به فیلتر رسیده‌بود بردارد. - ها! چیه زل زدی به من؟ زیر ل*ب غرولندی کرد و در ظاهر خونسرد ماند. جلوی سودی حرص خوردن و عصبانی شدن فقط همه چیز را بدتر می‌کرد. - فقط نگاه من سنگینه؟ این همه آدم بهت زل زدن عیب نداره؟ سودی نگاه چپ‌چپی به مردان نشسته پشت میزهای دور و اطرافشان انداخت و نگاه خیره‌شان را که دید، توپید: - چتونه دو ساعته زل زدین به ما، آدم ندیدین مگه؟ یکی از مردان که سبیل‌هایش او را یاد مردان قجری که عکس‌شان را در کتاب‌های تاریخی دیده بود می‌انداخت، خیره در چشمان دریده سودی با پررویی گفت: - آدم که زیاد دیده بودیم، ولی حوری ندیده‌بودیم جون شما. سودی با حرص از پشت میز چوبی که چند جایی از آن ل*ب‌پر و تکه‌تکه شده بود، بلند شد و فریاد کشید: - وایسا تا یه حوری بهت نشون بدم ده تا حوری از اونورش بزنه بیرون. او هم هم‌پای سودی از جایش بلند شد. دخترک کله‌شق انگار دنبال شر می‌گشت! - بسه سودی، شر درست نکن، بیا بریم. سودی بی‌آنکه نگاهش را از مردانی که با تمسخر نگاهشان می‌کردند بگیرد، گفت: - نه، صبر کن! من به این مردیکه حالی کنم حوری کیه. *** سودی با حرص غرید: - چرا نذاشتی حساب اون مردیکه‌ی آشغال رو برسم؟ با اخم چشم‌ غرّه‌ای به سودی رفت. از اخلاق جسور و گستاخش خوشش می‌آمد؛ اما گاهی هم برای خودش و او دردسر درست می‌کرد. - تو مثل این‌که جدی‌جدی باورت شده می‌تونی بزنیش؟ مردیکه دو تای من و تو هیکل داشت! سودی پوف تمسخرآمیزی کرد. - مگه می‌خواستم باهاش مچ بندازم؟ دعوا که قد و هیکل نمی‌خواد. در ادامه حرفش نیشخندی زد و از جیب شلوار جین زخمی‌اش چاقوی ضامن‌دارش را بیرون کشید و ادامه داد: - یه دونه از اینا رو می‌خواد، با یه جو دل و جرأت. چشمانش را درشت کرد و متعجب گفت: - که بعدش بزنی یکی رو نفله کنی؟ سودی پشت چشمی برایش نازک کرد. - تو دعوا که حلوا خیرات نمی‌کنن. از آن‌همه خونسردی سودی حرصش در آمد. حرف زدن با او مثل خواندن یاسین در گوش خر می‌ماند. نگاه از چشمان خمار و مشکی‌رنگ سودی که همچنان حق به جانب نگاهش می‌کرد گرفت؛ پشتش را به او کرد و به سمت جدول‌های کنار خیابان قدم برداشت و در همان حال با دلخوری گفت: - اصلاً تقصیر منه که نخواستم بیوفتی گوشه‌ی هلفدونی. سودی انگار که تازه ناراحتی‌اش را درک کرده باشد، سمتش آمد و دست دور بازویش پیچاند. - خب بابا، چرا مثل این دختربچه‌ها قهر می‌کنی؟ نفسش را با حرص بیرون داد؛ سودی منت‌کشی‌هایش هم متفاوت بود. - حالا که نذاشتی اینجا چیزی بخوریم، میشه بفرمایید این خندق بلا رو کجا باید پر کنیم؟ دستش را به کمرش زد و با حالتی طلبکارانه نگاهش کرد و گفت: - من نذاشتم؟ یادت رفته کی داشت اون وسط شر درست می‌کرد؟ سودی تابی به چشمانش داد و با لحن لوسی گفت: - باشه بابا، نزن من رو، اصلاً خودم می‌برمت یه‌جا، نهار هم مهمون من.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...