رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. .-.

    .-.

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      7

    • تعداد ارسال ها

      39


  2. سارابـهار

    سارابـهار

    کاربر فعال


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      98


  3. QAZAL

    QAZAL

    کاربر حرفه ای


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      696


  4. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      327


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/07/2025 در پست ها

  1. عنوان:«اِل تایلر» نویسنده: سارابهار ژانر: فانتزی «یاارحم‌الراحمین» خلاصه: دو گونه، هر دو اسیرِ طلسمی تاریک و مبهم! لایکنتروپ‌هایی که در هیچ‌ یک از شب‌های ماهِ کامل تبدیل به گرگِ درون‌شان نمی‌شوند و خون‌آشام‌هایی که با برخوردِ نور آفتاب و حتی نورِ کم‌سوی مهتاب، می‌سوزند! در این بین، همه‌چیز به‌دست مخلوقی عجیب‌الخلقه از هم می‌پاشد. مخلوقی که باید ناجی باشد؛ اما ویرانگر می‌شود و نفرین نمی‌شکند هیچ که حتی نفرینی عظیم‌تر زاده می‌شود... . ویراستار @marzii79
    5 امتیاز
  2. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
    2 امتیاز
  3. نام رمان: به صَرف سیگار مارلبرو🚬 نام نویسنده: زهرا تیموری ژانر: عاشقانه، اجتماعی پارت گذاری: هفتگی خلاصـــــــــه: یکی هست، یکی نیست. یکی محدود، یکی همیشگی. یکی تاریک، یکی روشن، یکی سکوت، یکی صدا. یکی تیره‌، یکی زلال، یکی پاییز، یکی بهار. یه آدم‌ اشتباه با یه آدم نااشتباه وارد بازی میشن به نام زندگی اما باهم قد نمیکشن، دور هم پیچک نمیشن. رفاقت دیرینه دارن که دوستی‌شون به مشکل می‌خوره. این دو آدم‌، کدوم‌شون موفق میشن اون یکی و تغییر بده؟ این زندگی به اشتباه کشیده میشه یا رو به درستی می‌ره؟ مقدمـــــــــه: من زمین بودم، عاشق زهره؛ سیاره‌ی دوقلوم. ظهری تابستونی و پر از هیاهو که عصری زمستونی زیر و روم کرد. دنیامو گرفت. گرمامو برد. ابری شدم؛ تاریک و سرد و نمور. یخم باید ذوب می‌شد تا تابستونم برمی‌گشت. سرما از حرارت می‌ترسید و چکش توی دست گرما بود. باید رو سر قندیل می‌زد تا شکوفه رو درخت می‌نشست؟ تا زمین سبز میشد و گندم‌گزار خوشه می‌داد؟ تا پرنده لونه می‌کرد و چهچهه میون باغ دل می‌پیچید؟ لینک صفحه نقد رمان:
    1 امتیاز
  4. رمان: داستان جزیره نویسنده: غزال گرائیلی ویراستار: زهرا بهمنی و هانیه پروین ژانر: عاشقانه_اجتماعی خلاصه: داستان در ارتباط با دختری به اسم باران است که برای فراموش کردن عشق سابقش و شروع کردن زندگی جدید، وارد جزیره میشه اما سرنوشت در سفرش اتفاقات جدیدی را برایش رقم می‌زند و ...
    1 امتیاز
  5. به نام خالق جان نام داستان: من نرگسم نویسنده: ماسو کاربر انجمن نودهشتیا ژانر داستان: عاشقانه، اجتماعی ویراستار: هانیه پروین خلاصه: داستان در مورد دختری هست که در پانزده سالگی ازدواج می‌کنه و همراه همسرش، زندگی پر پیچ و خمی داره... مقدمه: من همیشه ادعا کردم زندگی سخت‌ترین کاری هست که هر کسی باید انجام بده اما حالا که روزهای آخر عمرم رو می‌گذرونم، فهمیدم زندگی آسون‌ترین کاریه که آدم انجام میده؛ در اصل فقط باید زندگی کرد. خندید، گریه کرد، عاشق شد، باید بهترین غذاها رو بپزی، بهترین فیلم‌ها رو ببینی، بهترین آهنگ‌ها رو گوش کنی و هرچیزی رو که دوست نداری، نادیده بگیری. باید خودت باشی و برای رضایت بقیه، سرشتت رو عوض نکنی؛ فقط خودت باشی، با چاشنی کمی خنده.
    1 امتیاز
  6. پارت پانزدهم خنده‌اش گرفت. برای اینکه بحث رو جمع کنم گفتم: ـ شما خودتون چند وقته که اینجا زندگی می‌کنین؟ با لبخند بهم گفت: ـ مهیار صدام کن! بعد ادامه داد: ـ من تقریبا زمانی که بیست و دو سالم بود اومدم جزیره، از بچگی موسیقی کار می‌کنم. یهو چهره‌اش ناراحت شد و گفت: ـ می‌دونی دیگه تو شهرهای خودمون کار کردن آدم‌های هنری خیلی محدودیت داره من هم اومدم جایی که بتونم راحت‌تر حرفه‌ام رو دنبال کنم. با تعجب گفتم: ـ الان دقیقا چند سالتونه؟ چون فکر می‌کردم همین الان بیست و دو سالتون باشه! خندید و گفت: ـ چرا اینقدر رسمی صحبت می‌کنی؟ راحت باش عزیزم! قند تو دلم آب می‌شد اما در کل مشخص بود که خیلی دوستانه داره حرف میزنه و ته این عزیزم گفتنا چیزخاصی نیست. با اینکه نمی‌شناختمش خیلی اعتمادم رو جلب کرده بود. باورم نمیشه ولی اگه قبلا یک پسری با این طرز لباس و قیافه می‌دیدم، اصلا از کنارش رد نمی‌شدم اما الان یه همچین پسری اونقدری تو دلم جا باز کرده که کنارش توی خونه‌اش نشستم و با آرامش دارم باهاش صحبت می‌کنم. ادامه داد: ـ من سی و دو سالمه، راستی گفتی رشت، من هم اصالتا اهل بندرانزلی هستم. از اینکه فهمیدم تو استان ما زندگی می‌کنه خیلی خوشحال شدم، با خوشحالی گفتم: ـ پس همشهری هستیم، شاید اونجا باز هم بتونیم هم رو ببینیم. لبخند از صورتش محو شد و من هم با تعجب گفتم: ـ چیزه بدی گفتم؟ سریع خودش رو جمع کرد و گفت: ـ نه، نه ابدا ولی من خیلی دیر به دیر میام رشت، اگه دوست داشتی بازهم بیا اینجا هم رو ببینیم چون من دیگه کار و زندگیم جزیره‌ است. از صورتش حدس زدم که موضوع چیزه دیگه‌ای هستش که نمی‌خواست بگه، نخواستم خیلی کنجکاوی کنم بنابراین چشم‌هام رو گرد کردم و گفتم: ـ راستی واقعا سی و دو سالته؟ واقعا بهت نمیاد، انگار همسن من هستی! بلند خندید و همون‌طور که می‌رفت سمت آشپزخونه گفت: ـ همه میگن، تو خودت چند سالته؟ با شیطنت گفتم: ـ بهم چند می‌خوره؟ کمی فکر کرد و گفت: ـ امم تقریبا بیست تا بیست و دو! تشویقش کردم و گفتم: ـ آفرین دقیقا بیست و دو سالمه. لبخندی به پهنای صورتش زد. یکهو خندیدم که اون هم با خنده من خندید و گفت: ـ چرا می‌خندی؟ ـ می‌دونی من انیمیشن می‌خونم، الان که دارم می‌بینمت تو رو می‌تونم به یکی از شخصیت‌های کارتونی تشبیه کنم. با کنجکاوی گفت: ـ کدوم شخصیت؟ ـ پیترپن، پسری که تو جزیره زندگی می‌کرد و هیچوقت بزرگ نمی‌شد، مثل تو که اصلا باورم نمیشه سی و دو سالته! یکهو خندید و گفت: ـ چه تشبیه بامزه‌ای، تابحال کسی بهم نگفته بود که شبیه پیترپنم! همین لحظه یک لیوان رفت از رو اپن آشپزخونش آورد و گرفت سمتم و گفت: ـ بیا عزیزم، این دمنوش رو بخور، خوشمزه است؛ خیلی سردت بود، بخور کمی گرم شی! لبخند زدم و گفتم: ـ مرسی. تا خوده صبح نشستیم و با همدیگه حرف زدیم از همه چیزگفتیم، آدم پخته‌ای بنظر می‌رسید و خیلی هم سنگین و دوست داشتنی بود. همین‌جور که در حال حرف زدن بودیم گوشیم زنگ خورد، ثنا بود: ـ الو... با عصبانیت گفت: ـ زهرمار، هیچ معلومه کجایی تو؟ صدای گوشی و کم کردم و با آرامش گفتم: ـ سلام عزیزم من هم خوبم، آره بهتر شدم! دوباره با عصبانیت گفت: ـ چرت و پرت نگو عسل، بگو کجایی؟! سعی کردم بهش بفهمونم که باید قطع کنه، بنابراین گفتم: ـ حالا اومدم باهم صحبت می‌کنیم. با تعجب گفت: ـ مگه قرار نیست بیای؟ بیا دیر میشه باید بریم! گفتم: ـ باشه فعلا. و تا قبل از اینکه چیزی بگه قطع کردم، پیترپن همین‌جور که داشت دمنوش خودش رو می‌خورد بهم زل زده بود. خندیدم و گفتم: ـ چرا اینجوری بهم نگاه می‌کنی؟ لبخندی زد و گفت: ـ هیچی همینجوری، واقعا خودت هم مثل اسمت خیلی شیرینی و حرف زدنم باهات لذت بخشه، اصلا نفهمیدم کی صبح شد. سریع گفتم: ـ تو هم همینطور، خیلی خوشحال شدم از آشنایی باهات، راستش من دیگه باید برم، دوستام منتظرن، کجا باید تاکسی بگیرم؟ بلند شد و از گوشه میز سوئیچ موتورش رو گرفت و گفت: ـ من می‌رسونمت.
    1 امتیاز
  7. رمان موج نهم ، نبض خاموش، تاروت(عاشقانه ش به نسبت کمتره بیشتر اجتماعیه) رمان های خانم قائمی فر خصوصا رابطه و دختر خوب
    1 امتیاز
  8. پارت سیزدهم دروغ ثنا داشت به حقیقت تبدیل می‌شد، سر دردم داشت شروع می‌شد. این هم بگم که واقعا تو خونواده‌ی ما درد میگرن یم چیزه ارثیه و من خیلی حالم بد میشه اینقدر دردم زیاد میشه که به حالت غش کردن میرسم. با ناراحتی از دردی که داشتم رو به مهسا گفتم: ـ مهسا قرص‌ها رو بده سرم درد می‌کنه! ثنا که انگار ترسیده‌بود رو به من گفت: ـ یا خدا بخور سریع‌تر، اونجا آبرومون نره! مهسا به چمدونش اشاره کرد و گفت: ـ برو تو زیپ کوچیک چمدون من هست بگیر! قرص رو خوردم اما کماکان سرم درد می‌کرد، نمی‌تونستم که نرم، دلم می‌خواست که دوباره می‌دیدمش، ساعت تقریبا هشت و ربع از هتل راه افتادیم، وقتی رسیدیم دیدم که دوباره اون پشت نشسته و داره سیگار می‌کشه، خیلی برام عجیب بود که واقعا چرا اینقدر توی خودش بود؟! چرا کمی که ساز می‌زد می‌رفت بیرون و یه گوشه تنها برای خودش می‌نشست، دلم می‌خواست شخصیتش رو بفهمم، تا نزدیکش شدیم یک لحظه سرش رو آورد بالا و با لبخند نگاهم کرد و من هم بهش لبخند زدم. بعدش رفتیم و تو قسمت وی آی پی نشستیم اما من اینقدر سرم درد می‌کرد که اصلا نمی‌تونستم با خواننده‌ها همراهی کنم و اون شب خوش بگذرونم، هر لحظه وضعیتم بدتر می‌شد، روبروم بود اما من مثل اون شب نمی‌تونستم نگاهش کنم چون حالم خیلی بد شده بود، خواستم برم تا دستشویی که یمهو ثنا بازوم رو گرفت و با نگرانی گفت: ـ حالت دوباره داره بد میشه؟ نمی‌خواستم کیفشون رو خراب کنم، با اینکه حالم بد بود با خونسردی گفتم: ـ برم دستشویی بیام اوکی میشم. بازهم با لحن نگران گفت: ـ می‌خوای باهات بیام؟ ـ نه خودم میرم. واقعا از بس درد داشتم چشم‌هام تار میدید. تو دلم خدا خدا می‌کردم حداقل امشب حالم بد نشه و آبروم نره، رفتم دستشویی و کمی صورتم رو آب زدم و اومدم بیرون اما دیگه نتونستم بایستم، همونجا نشستم و زانوهام رو گرفتم تو بغلم، کف دست و پاهام از درد گز_گز می‌کرد. یکهو حس کردم یکی دستش رو گذاشت رو پشتم و کنارم نشست. ـ حالت خوبه؟ سرم رو به زور آوردم بالا و به حالت منفی تکون دادم، از بوی سیگارش متوجه شدم خودشه چون اینقدر درد داشتم نمی‌تونستم چشم‌هام رو باز کنم، اومد تا بهم کمک کنه. با آرامش گفت: ـ سعی کن بلند بشی عزیزم. از خجالت می‌خواستم آب بشم و برم زیر زمین، خدایا چرا اینجوری شد؟ دلم نمی‌خواد بفهمه، آبروم می‌رفت، گریه‌ام گرفته بود هم از درد و هم از خجالت، با صدای آروم بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم: ـ حالم خوب میشه، شما برید به کارتون برسین. با ناراحتی گفت: ـ آخه اصلا خوب بنظر نمیای، نمی‌تونم همین‌جوری ولت کنم، بزار کمکت کنم! اشکم در اومده‌بود و با ناچاری بهش گفتم: ـ لطفا برو، خواهش می‌کنم! اما با اصرار گفت: ـ اینقدر اصرار نکن حالت خوب نیست، بیا کمکت کنم! تا رفتم بلند شدم انگار یک چیز بزرگ مثل سنگ تو کمرم سنگینی کرد و چشم‌هام سیاهی رفت و دیگه بعدش رو نفهمیدم.
    1 امتیاز
  9. پارت دوازدهم گوشیم زنگ خورد مهسا بود. به ثنا نگاه کردم و با استرس گفتم: ـ چی بهش بگم؟! ثنا گفت: ـ بردار بگو الان میایم! ـ الو؟ مهسا با عصبانیت گفت: ـ رفتین دسشویی رو بسازین شما دوتا؟بیاین دیگه! آروم گفتم: ـ اومدیم مهساجون. به ثنا گفتم: ـ از اون سمت بریم آسانسور سوار بشیم! رفتیم سوار آسانسور شدیم و از پایین دیدیم که آقای معجزی و مهسا رو مبل کنار غرفه نشستن و پسره داره از بروشور یک چیزایی و توضیح میده، خواستیم از آسانسور پیاده شیم که یکهو ثنا مچ دستم رو گرفت و گفت: ـ عسل صبر کن! نگاش کردم و گفت: ـ چی‌شد باز؟ ثنا بهم گفت: ـ ببین الان اگه بریم شاید یارو هول کنه سوتی بده، من به مهسا زنگ می‌زنم میگم تو یکم دل درد داری اومدیم اتاقمون! تایید کردم و گفتم: ـ باشه. دوباره آسانسور و زدیم رفتیم طبقه پنجم. تو همین حین ثنا به مهسا زنگ زد و گفت که خریداش تموم شد بیاد تو اتاق، اون‌ هم گفتش که الان سرش شلوغه و نمی‌تونه حرف بزنه. ثنا کارت رو گذاشت جلو در و یه نفس راحت کشیدم و گفت: ـ خب اوضاع مثل اینکه رو رواله، دیدی اینم منتظر یک تلنگر بود! خنده‌ام گرفت، من و ثنا مشغول تمدید آرایشمون شدیم، دوباره قلبم تند_تند میزد از اینکه امشبم قراره دوباره ببینمش، امیدوارم دوباره ضایع بازی درنیارم، داشتم موهام رو بیگودی می‌کشیدم که مهسا در رو باز کرد و اومد داخل! با مرموزی لبخند زدم و گفتم: ـ واو، خانم لباس ساحلیت کو؟! با عصبانیت همین‌طور که کتش رو آویزون می‌کرد گفت: - خفه شو نخریدم که، گفتم بیاین باهم انتخاب کنیم! ثنا ریز_ریز خندید و گفت: ـ پس چقدر طول کشید! مهسا اومد رو تخت نشست و با عصبانیت گفت: ـ هیچی این پسره نمی‌دونم یکهو سر و کله‌اش از کجا پیدا شد اومد داشت برنامه‌ها رو برام توضیح می‌داد. ثنا نگاش کرد و گفت: ـ بروشورا رو گرفتی؟ مهسا از تو کیفش بروشورها رو درآورد و گفت: ـ آره دیگه تو هم که گفتی برنامه نداری، من هم قبول کردم، شماره‌‌اش هم داد که فردا باهاش هماهنگ کنم. زیر چشمی از تو آینه به ثنا نگاه کردم و لبخند زدیم باهم و گفتم: ـ خب چطور بود آقای معجزی؟ مهسا کمی مکث کرد و گفت: ـ نمی‌دونم والا حرف زدنش که شبیه بچه خوبا بود، بنظرم میشه روش به عنوان دو روز حساب کرد، به قول عسل دیگه که قرار نیست بیایم، حداقل حالا حالاها! یکهو ناراحت شدم، دلم می‌خواست بیشتر می‌موندیم، دوست داشتم بیشتر ببینمش و بشناسمش، عجیب رفته بود تو مخ من، ثنا بهم گفت: ـ عسل، مارال داره به گوشیت زنگ میزنه. گوشیم رو از دستش برداشتم. جواب دادم: ـ الو؟ ـ سلام آجی خوبی؟ ـ مرسی، جان مارال با حالت شاکی گفت: ـ ببین تو این یارو رو بلاک کردی؟ یک سره به پیج اینستای من پیام میده. با تعجب گفتم: ـ این چقدر پیگیر شده، تازه منو یادش اومده؟! مارال گفت: ـ من چیکارکنم؟ خیلی عادی گفتم: ـ چی میگه مگه؟ مارال گفت: ـ میگه چرا خواهرت جوابم رو نمیده، خب بهش بگو که فهمیدی و با یکی دیگه دیدیش. عادی گفتم: ـ نمی‌خوام که فکر کنه اینقدر برام اهمیت داشته. مارال گفت: ـ الان من چیکارکنم؟ با خونسردی گفتم: ـ نمی‌دونم ببین یک جوری دست به سرش کن دیگه، والا این آدم الان آخرین آدمیه که من می‌خوام بهش فکر کنم، تازه مسافرت بهم چسبیده! مارال با خنده گفت: ـ چرا مگه خبریه؟ با یکم مکث خندیدم و گفتم: ـ یک‌جورایی. مارال سوتی زد و گفت: ـ اوو پس منتظرم برگردی با جزئیات توضیح برام بدی. خندیدم و گفتم باشه، قطع که کردم ثنا با حالت شاکی گفت: ـ باز اون احمق چیکار کرده؟ گوشی رو گذاشتم رو میز و گفت: ـ هیچی الان دید که بلاکش کردم داره از مارال پرس و جو می‌کنه. مهسا که داشت با گوشیش ور می‌رفت گفت: ـ بابا دو روز دیگه با یم دختره دیگه سرگرم میشه از سرش میفته. ثنا که داشت آرایش می‌کرد برگشت رو به مهسا گفت: ـ بجا ور رفتن با تلفن پاشو آماده بشو! همون‌طور که سرش تو گوشی بود گفت: ـ اجازه بده ببینم آقای معجزی چی میگه. ثنا با تعجب گفت: ـ مگه داری با اون چت می‌کنی؟ تایید کرد و گفت: ـ آره داره برنامه فردا رو بهم میگه، قراره بریم یجا برا عکاسی با برقه و شال‌های جنوبی. با شادی گفتم: ـ ایول!
    1 امتیاز
  10. امروز 6 January، روزِ در آغوش گرفتن و نوازش کردنه. بغللللللیپنژنینسنزنننز
    1 امتیاز
  11. پارت اول با کلافگی گفتم: - بس کن ثنا میگم نمی‌ذارن دیگه، تازه بابامم باهام قهره که چرا کنکور هنر انتخاب رشته کردم! ثنا با اصرار گفت: ـ بابا راضی کردن بابات که با مادرته عسل لج نکن دیگه بعد مدت‌ها قراره با همدیگه یه مسافرت بریم. ساکت شدم که ببینم مهسا چی میگه. مهسا نگام کرد و گفت: - حالا فعلا به مادرت بگو؛ بقیه‌اش رو بعدا فکر می‌کنیم. یه پوفی کردم و گفتم: - با اینکه می‌دونم قبول نمی‌کنن ولی باشه. ثنا چشم غره‌ای بهم داد وگفت: - خب حالا‌چرت نگو مگه علم غیب داری؟ شونه‌ام رو انداختم بالا که مهسا گفت: ـ راستی از اون آشغال چه خبر؟ با کلافگی گفتم: - ول کن تو رو خدا مهسا، به زور دارم از ذهنم بیرون می‌ندازمش، فقط پی سوءاستفاده از دل من بود عوضی. واقعا حیف احساسی که من بهش داشتم. همین لحظه یکی اومد تا سفارش بگیره؛ هر سه‌تامون موهیتو سفارش دادیم. ثنا با تأیید حرفم گفت: - خیلی قیافه غلط اندازی داشت عسل، حتی منم واقعا باورم نمیشد که پی این داستان‌ها باشه. با ناراحتی گفتم: - اینجاست که میگن واقعا نباید بر اساس ظاهر آدم‌ها قضاوت کرد. مهسا زد به پشتم و گفت: - نگران نباش، اینقدر آدم‌های جدید وارد زندگیت میشن که یه روزی حتی اسمشم به خاطر نمیاری. سرم رو گذاشتم رو میز و با ناراحتی گفتم: - دیگه واقعا حتی دلم نمی‌خواد با هیچ پسر دیگه‌ای صحبت کنم چه برسه به اینکه بخوام اجازه بدم وارد زندگیم بشن. ثنا دستی به پشتم کشید و گفت: - خب حالا این چیزها همه بخاطر شوک این احمقه، به وقتش خدا بهترین رو سر راهت قرار میده. - آخه این‌هم بهترین... ثنا پرید وسط حرفم و با تندی گفت: ـ نه این بهترین نبود، تو نخواستی چشمت رو باز کنی. می‌دونی عسل از اینکه بگم حق با من بود متنفرم اما صد بار بهت گفتم که اینقدر زود اعتماد نکن و اینقدر سریع به همه محبت نکن. با ناراحتی گفتم: - آخه من وقتی یکی رو دوست دارم اصلا نمی‌تونم جلو خودم رو بگیرم، دست خودم نیست. - بخاطر همینه دیگه، محبت کردن زیاد آدم‌ها رو دلسرد می‌کنه. مهسا بهش چشم غره‌ای داد و ثنا با عصبانیت گفت: - چیه مهسا؟ مگه دارم دروغ میگم؟ مهسا گفت: - حالا دیگه گذشته‌ها گذشته، نمی‌خواد بحث رو دوباره باز کنی. همین لحظه موهیتوها رو آوردن و مشغول غذا خوردن شدیم؛ بچه‌ها داشتن تدارکات سفر و می‌چیدن اما من واقعا اصلا دلم به رفتن نبود، خیلی بی‌حوصله شده بودم. دلم می‌خواست همه‌اش تنها باشم. همین لحظه ثنا به پاهام زد و گفت: - یک لحظه نمیشه به حال خودش ولش کرد، غذات رو بخور! در همین حین به گوشیم پیام اومد، دیدم خودشه، پیام داده که: - چرا جوابم رو نمیدی؟ با عصبانیت گفتم: - این واقعا دیگه خیلی پرروئه، هر چقدر من جوابش رو نمیدم بیشتر روش زیاد میشه. مهسا با تعجب گفت: - مگه بلاکش نکردی؟ - نه اتفاقا بلاکش کنم دیگه بیش از حد احساس مهم بودن می‌کنه، دیگه باید قبول کنم چون روش کراش بودم و دوسش داشتم فکر کردم اینم از من خوشش میاد ولی کلا احساساتم یکطرفه بود. ثنا با تاکید گفت: - جوابش رو نده اصلا! سری تکون دادم و گفتم: - خب بچه‌ها من برم. ثنا گفت: - شب بیا خونه‌مون تنها نباش! - ببینم چی میشه قول نمیدم. ثنا انگشت اشاره‌ش رو به سمتم نشون داد و گفت: - فکر و خیال هم ممنوع. مهسا گفت: - عسل اگه مادرت اومد هم قضیه مسافرت و بهش بگو واقعا واسه روحیه‌ت هم خوبه. - باشه بعدا می‌بینمتون. از کافه اومدم بیرون. اواخر مهر ماه بود و هوا تقریبا از ساعت پنج به بعد رو به سردی می‌رفت. خب اول از خودم بگم... من عسل فرامرزی، بیست و دو ساله از رشت هستم و یه خواهر دارم که پنج سال ازم کوچیکتره و اسمش مارالِ. توی خانواده تقریبا سنتی بزرگ شدم. دو سال دانشگاه نرفتم چون بابام اصرار داشت که برم رشته تجربی اما من چون دوست نداشتم. سال آخر کتابای هنر رو گرفتم خوندم؛ امسال دانشگاه تهران انیمیشن قبول شدم. بابام هنوز بابت اینکه قراره دانشگاه هنر بخونم باهام قهره و حرف نمی‌زنه اما راستش اصلا برام مهم نبود؛ قراره یک‌بار زندگی کنم چرا باید کاری و انجام بدم که دوسش نداشتم؟ خلاصه اینکه برای ثبت نام که رفته بودم قرار شد انتقالی بگیرم و بیام دانشگاه رشت چون واقعا بدون مامانم نمی‌تونستم. روزی که رفتم مدارکم رو به دانشگاه تحویل بدم، دیدم ورودی‌های سال آخر گرافیک جشن فارغ التحصیلی دارن و صدای جیغ و دست‌هاشون تا بیرون میاد. خیلی دلم می‌خواست منم برم یکم خوش بگذرونم. حوصله‌مم سر رفته بود. تا خواستم وارد سالن آمفی تئاتر بشم یهو یکی از پشت صدام کرد: - خانم ورودی از اون طرفه. برگشتم و دیدم یه پسر خیلی خوشتیپ و کت شلواری که دقیقا سبک مورد علاقه‌مم بود با چشم و ابروهای مشکی داره این رو بهم میگه، آخر اینقدر طرف و نگاه کردم با خنده گفت: - برانداز کردنم تموم شد؟ می‌تونم رد بشم؟ از لحنش خنده‌ام گرفت و کمی خجالت کشیدم اما عجیب خوشم اومده بود ازش. خلاصه که یه پنج دقیقه طول کشید تا از در اون سمت برم. وقتی وارد شدم با دیدن مجری رو صحنه خشکم زد؛ همون پسره بود. خیلی به دلم نشسته بود. موقع اجرای تصنیف قرآن بود که تقریبا نصف ردیف جلو خلوت شده بود و منم رفتم رو یکی از صندلی‌ها نشستم. با گوشیم یواشکی یه فیلم کوتاه گرفتم و تو گروه دوستانمون فرستادم. راستی از دوست‌هام بگم؛ دوتا رفیق صمیمی از دبیرستان تا حالا دارم که مهسا سال آخر هنرهای تجسمی همین‌جا می‌خونه و ثنا هم کارشناسیش تموم شده‌بود و توی دفتر مهندسی سمت خیابون شهرداری کار می‌کرد. وقتی فیلم و فرستادم سریع تایپ کردم که: - مهسا آیدی اینستای این جذاب رو برام پیدا کن! چند دقیقه بعد پیام اومد: - وای این پسره، تمام کلاس ما هم تو نخشن که یارو بهشون پا بده. خداییشم خیلی جذاب و خانواده پسنده آیدیش هم فک کنم دارم. بزار تو اینستا می‌فرستم برات. ثنا نوشت: - باز داری تند پیش میری عسل، صد دفعه نمیگم بر اساس ظاهر قضاوت نکن! - اه بیخیال ثنا اینقدر فاز منفی نده! یکهو دیدم از رو سن اومد پایین یه ردیف جلوی من نشست تا بچه‌های گروه موسیقی اجرا کنن. یکهو برگشت رو به من و با لبخند گفت: - شما رو ندیدم اینجا تابه‌حال، دانشجوی جدید هستید؟ با لبخند جوابش رو دادم: - بله. لبخند با چشمکی بهم زد و دوباره روش رو کرد سمت سن. خیلی جذاب بود واقعا و کاملا هم متوجه بودم بغل دستی‌های منم دارن راجبش صحبت می‌کنن. راستش یکم ناامید بودم چون بین این همه در و داف و دماغ عملی قطعا به من پا نمیده. من یه دختر کاملا نچرال بودم با قد متوسط و موهای مشکی و چشم‌های ریز، خیلی زیادم اهل آرایش و این داستان‌ها نیستم. برای خداحافظی دوباره رفت رو سن و سر آخر گفت: - ضمن تبریک به دانشجویان فارغ التحصیل شده، به دانشجویان جدیدالورود هم خوش‌آمد میگم و بعدش بهم نگاه کرد. اینقدر ذوق کرده بودم که قشنگ رو ابرا بودم. بعدش با خوشحالی اومدم از اونجا بیرون و دیدم که مهسا آیدیش رو فرستاد . دیدم پیجش پابلیکه و اسمشم هست محمد ناطقی. حتی تو عکس‌هاش هم خیلی کیوت بود و تو تمام عکس‌ها کت و شلوار تنش بود مثل هنرپیشه‌ها، برای شروع یکی دوتا از پست‌هاش رو لایک کردم. می‌خواستم ببینم اینم من رو شناخته و ریکواست میده یا نه؟ فرداش با بچه‌ها رفته بودیم دور_دور، ثنا از همون اولش مخالف بود گفت که اینجور پسرها مناسب ما نیستن، با کلی دختر در ارتباطن اما کجا بود گوش شنوا؟ مهسا می‌گفت که این اصولا به کسی پا نمیده تقریبا یک سال و نیم بعنوان مجری تو جشن‌ها و فارغ التحصیلی بچه‌ها میاد و میره و در واقع آشنای مدیر دانشکده محسوب میشه. همون غروبش محمد بهم ریکواست داد و تقریبا اونجوری که خودش نشون می‌داد کم میل نبود. حرف زدن‌هامون شروع شد، منم که مثل همیشه وقتی یکی رو دوست داشته باشم اینقدر بهش محبت می‌کنم که نگو. حرف زدن‌هامون یه دو ماهی ادامه داشت تا اینکه یه روز من ازش پرسیدم که چرا بهم هیچوقت زنگ نمیزنه یا اصلا من و این داریم به چه عنوانی با هم صحبت می‌کنیم؟ بماند که کلا من رو پیچوند و منه ساده بازم نفهمیدم. می‌گفتم شاید دوست نداره زنگ بزنه. اواخر شهریور یه روز بهم پی ام داد که امروز میام دنبالت با همدیگه بریم و یکم باهم وقت بگذرونیم. هیچ‌وقت تو این دو ماه بهم نگفته بود که هم رو ببینیم از یه طرف خوشحال بودم اما از طرف دیگه هم احساس ترس و نگرانی داشتم چون بجز اون روز فارغ التحصیلی دیگه ندیده بودمش. گفتم چون اولین قرارمون هم هست تو کافه هم رو ببینیم اما پیامم رو سین کرد و دوباره پیچوند که یک کاری براش پیش اومده و نمیتونه بیاد. منه ساده هم باز با خودم فکر کردم لابد من رو درک می‌کنه و به خواسته‌ام احترام می‌ذاره. بعد این قضیه کم کم دیگه جواب پی‌امم رو نداد یا یه خط در میون جواب می‌داد، خیلی خیلی کمرنگ شد. بچه‌ها می‌گفتن خب این قصدش از همون اولم مشخص بود چی بوده دیگه؟ مثل همه ی پسرا دید که تو اهل خوشگذرونی نیستی و تو رو گذاشت کنار، اما من اینقدر بهش وابسته شده‌ بودم که نمی‌خواستم این حرف‌ها رو باور کنم، همش می‌گفتم شاید به قول خودش سرش واقعا شلوغ باشه. یک روز اینقدری گریه کردم و دلم براش تنگ شده بود که رفتم یه شاخه گل رز خریدم و بی خبر از بچه‌ها رفتم تا ببینمش، به‌جز کار مجری‌گری تو یکی از موسسه‌های زبان انگلیسی هم معلم بود، رفتم دم در آموزشگاه کمی منتظر بودم تا تعطیل بشه. نزدیک غروب بود که دیدم داره میاد بیرون و داره با تلفن صحبت می‌کنه. تو دلم گفتم یعنی من اینقدری براش ارزش نداشتم که توی این دو ماه یه‌بار بهم زنگ بزنه؟ پشیمون شدم و خواستم برگردم که یکهو دیدم بعد خودش یه دختر خیلی خوشگل با موهای فر پشت سرش اومد بیرون. سریع هم رفت جلو ماشینش نشست و به محض نشستنش، محمد با ماشینش از اونجا دور شد. رفتارشون خیلی عجیب و غریب بود. یجوری رفتار می‌کردن انگار دلشون نمی‌خواست کسی متوجه‌شون بشه. بغضم و نتونستم داشته باشم از اونجا تا خونه‌امون خیلی راه بود و اینقدر دل و ذهنم درگیر بود کل مسیر و پیاده رفتم و گریه کردم؛ نفهمیدم که کی رسیدم خونه. اشک امانم نمی‌داد. خداروشکر اون شب بابام اینا خونه همکارش دعوت بودن و کسی خونه نبود. اون روز چون کلا آنلاین نشده‌بودم، بچه‌ها خیلی نگرانم شدن و اومدن خونه‌مون برای دلداری دادن اما واقعا حالم خوب نمی‌شد. اینقدر دوسش داشتم و بهش اعتماد کرده‌ بودم باورم نمی‌شد که فقط صرف سوء استفاده کردن باهام حرف می‌زد و بعدش که دید همچین آدمی نیستم من رو مثل یه زباله انداخت دور. تا یک ماه دیگه هیچ پیامی بهش ندادم حتی آنفالوش هم نکردم اما تمام سعیم رو می‌کردم که از ذهنم بندازمش بیرون. تو همین هفته ثنا برای اینکه روحیه‌ام عوض بشه برنامه سفر و چید اونم جزیره کیش. با اینکه اصلا حوصله نداشتم ولی اینقدر لجباز بود که نتونستم متقاعدش کنم. امروزم اومدم کافه دیدم که تصمیمشون عوض نمیشه و ناچارا باید برم، شاید واقعا روحیم عوض می‌شد. بعد یک ماه پیام داده اونم با پررویی که چرا جوابم رو نمیدی؟ دلم می‌خواست می‌رفتم رو در رو هرچی از دهنم درمی‌اومد بهش می‌گفتم و بعدشم تف می‌انداختم تو صورتش تا یکم دلم خنک می‌شد اما واقعا لیاقتش رو نداشت. باید قبول کنم که فقط من بودم که ازش خوشم می‌اومد و از صمیم قلبم بهش محبت می‌کردم و گول چهره و هیکلش رو خورده بودم و نتونستم واقعیت اخلاق و اون شخصیتش رو ببینم. تا برسم خونه شب شده بود، مامان مثل همیشه داشت یکی از سریال‌های شبکه‌ آی فیلم رو نگاه می‌کرد و مارال هم داشت درس می‌خوند. سلام کردم و داشتم می‌رفتم تو اتاقم که مامان با مرموزی گفت: - خب عسل خانوم که قراره بری؟ با تعجب گفتم: - کجا؟ - جزیره دیگه، قبل اومدنت ثنا زنگ زد اجازه گرفت و منم گفتم باشه. به هرحال تابستون هم جایی نرفتیم و الانم تا یک ماه دیگه دانشگاهت شروع بشه شاید نتونی جایی بری. - اما بابا... پرید وسط حرفم و گفت؛ - من با بابات حرف می‌زنم. بعد یکهو از رو مبل بلند شد اومد سمت من و گفت: _ از کی تا حالا دست رد به سینه مسافرت میزنی؟ تو که عاشق گشت و گذاری که. چیزی شده؟! سریع خودم رو جمع کردم و گفتم: - نه بابا،‌ فقط کمی بی حوصله‌ام! مامان چشمش رو ریز کرد و گفت: - راستش رو به من بگو، یک مدت هم هست متوجهم که خیلی تو خودتی. مامانم خیلی آدم اپن مایندی نبود، می‌دونستم اگه بهش بگم شروع می‌کنه به نصیحت کردن و قضاوت کردن من که چرا به پسرهای غریبه بدون اینکه بشناسمشون محبت زیادی می‌کنم و دل می‌بندم بنابراین سر بسته گفتم: - با یکی تو دانشگاه دعوام شد، طرف معلوم نیست پول می‌گیره چیکار میکنه؟ اصلا کار دانشجو رو درست انجام نمیدن. مامانم پوزخندی زد و گفت: - تو که راست میگی، برو لباست ر‌و عوض کن بیا شام بخوریم! - من بیرون غذا خوردم، گرسنه‌ام نیست. خب مامانم که قانع شد پس بابامم راضی می‌کرد، مهسا تو گروه پی ام داد که پس فردا ساعت دوازده و نیم پروازه. درحال جمع کردن وسایلم بودم که مارال اومد تو اتاقم و گفت: - هوی رفتی یادت باشه برام سوغاتی بیاری. با چشم غره‌ای بهش گفتم: - اونجا اندازه کف دسته دختر، چی برات بیارم؟ می‌خوام برم یکم حال و هوام عوض بشه. - استوری محمد جونت رو دیدی؟ با کلافگی گفتم: - میشه ول کنی؟ هی می‌خوام از ذهنم بره بیرون، دوباره یادآوری نکن! - خب حالا ولی خیلی جدیدا استوری‌های تیکه دار میزاره. ‌- من نمی‌دونم، استوری‌هاش رو میوت کردم، نمی‌بینم. مارال با تعجب گفت: - مثل اینکه تو فراموش کردنش مصممی. با جدیت گفتم: - مگه شوخی هم داشتم؟ یک آشغال بود که من نخواستم شخصیتش رو ببینم. - ولی ناموسا خوشتیپ بودها نه؟ از این تیپا که مامان دوست داره! با تن صدای بلند گفتم: - مارال برو درست رو بخون، اینقدرم چرت و پرت نگو و اعصابم رو خورد نکن! - باشه میرم، ولی اونجا حداقل مخ یکی رو بزن! خرس و براش پرتاب کردم که باعث شد بره از اتاق بیرون.
    1 امتیاز
  12. یک پایش را زیر تنش جمع کرده و پای دیگرش را از تخت آویزان کرده و تکان می‌داد. هوا سرد بود و به شدت سوز داشت. ژاکت بافت گلبهی‌رنگش را بیشتر دور خودش پیچید؛ بافت‌های درشتش جلوی نفوذ سرما را نمی‌گرفت. دستانش را روی سینه چلیپا کرد و نگاهش را دور تا دور باغ چرخاند. درختان ل*خت و عور و آلاچیق‌ها و تخت‌های خالی اصلاً منظره زیبایی برای تماشا نبود. اخمی کرد و با بدخلقی سرش را برگرداند. نشستن روی تخت‌های بیرون از رستوران واقعاً ایده مزخرفی بود! بی‌حوصله رو به سودی که خودش را با منو مشغول کرده بود، گفت: - خب؟! سودی خیره به منو تکرار کرد: - خب که خب. هوفی کشید، از خانه کشانده بودش بیرون تا حرف بزنند و حالا همه کاری کرده‌ بودند جز حرف زدن. - مگه نگفتی می‌خوای باهام حرف بزنی، چی‌شد پس؟ سودی منو را بست و درحالی که دستش را برای فراخواندن پیشخدمت در هوا تکان‌تکان می‌داد گفت: - چرا، ولی می‌دونی که من تا شکمم پر نشه مخم کار نمی‌کنه. اخم در هم کشید و با غیض زیر ل*ب گفت: - ای کارد بخوره به اون شیکم! سودی انگار که حرفش را شنیده باشد، با پرخاش پرسید: - چی گفتی؟ بی‌حوصله جواب داد: - هیچی بابا. سودی ماهرانه گوشت و نخود لوبیای آبگوشت را می‌کوبید و هر از گاهی به نخود و لوبیاها ناخنک می‌زد، رفتارش گاهی از بچه‌های پایین شهر، یا به قول خودشان ل*ب‌خط، هم لوتی‌منشانه‌تر بود؛ آنقدری که یادش می‌رفت سودی در یک خانواده پولدار و متمول بزرگ شده و حالا از سر ناچاریست که با آدم‌های این منطقه دمخور است. سودی گوشت‌کوب را از ظرف بیرون کشید و غذای مانده دور گوشتکوب را لیسی زد، با چندش نگاهش کرد. باید خدا را شکر می‌کرد که کسی دور و برشان ننشسته بود؛ وگرنه آبرو و حیثیت‌شان با رفتارهای سودی می‌رفت. - بیا بخور، ببین چی ساختم. سینی خالی شده را به عقب هل داد، میلی به خوردن غذا نداشت؛ اما سودی به جای او، همه غذا را تمام کرده بود. کمی عقب رفت و به پشتی تخت تکیه داد. - خب دیگه، حالا که شکمت پر شد حرفت رو بزن. سودی خلالی از گوشه سینی برداشت و بین دندان‌هایش کشید و در همان حال گفت: - ماجرای فردا شب رو رزی بهت نگفت؟ اخم‌هایش را در هم کشید و پرسید: - نه، فردا شب چه خبر هست؟ سودی با شیطنت ابروهایش را بالا و پایین کرد و گفت: - خبرای خوب خوب! کلافه به سودی نگاه کرد. می‌دانست از این تکه‌تکه حرف زدن متنفر است و باز هم همین کار را می‌کرد. با حرص غرید: - دِ جونت بالا بیاد، درست حرف بزن ببینم چی میگی! سودی غش‌غش خندید و در میان خنده گفت: - وای، خیلی باحال حرص می‌خوری، جون تو! از میان دندان‌های بهم کلید شده‌اش غرید: - جون خودت نکبت، بنال ببینم چه خبره فرداشب؟ سودی با چند سرفه قهقه بلندش را به پایان رساند و چهره جدی به خودش گرفت و گفت: - مهمونیه. نام مهمانی که به میان می‌آمد، تن و بدنش می‌لرزید، مهمانی‌ها برایش تداعی‌گر تمام چیزهایی بود که از آن‌ها وحشت داشت. از تخت پایین آمد و گفت: - نه. سودی جا خورده نگاهش کرد. - چی؟ واسه چی نه؟ نمی‌خواست، رفتن به آن مهمانی و سروکله زدن با مردان مسـ*ت و لایعقل را نمی‌خواست و سودی این را نمی‌فهمید. کفش‌هایش را به پا کرد و خم شد تا بند کتانی‌هایش را ببندد و در همان حال گفت: - واسه اینکه قرارمون همین بود یادت رفته؟ قرار بود دیگه از این لقمه‌ها واسمون نگیری. سودی هم از روی تخت پایین پرید و کنارش ایستاد. - ولی این مهمونی با قبلیا فرق داره، تو این مهمونی پر از آدم‌های مایه‌دار و قماربازهای حرفه‌ایه، می‌دونی چه پولی میشه به جیب زد؟ نام پول که به میان آمد پاهایش را به زمین میخ کردند انگار. سودی که تردید او را دید دنباله حرفش را گرفت و ادامه داد: - این مهمونیه مثل قبلیا نیست، آمارش رو گرفتم قراره کل این پولدارهای بالا شهری بریزن اونجا. با استیصال به سودی نگاه کرد، دلش نمی‌خواست به آن مهمانی برود و از آن‌طرف عقلش نهیب میزد که به پول نیاز دارد. سودی گفت: - چی‌کار می‌کنی، میای؟
    1 امتیاز
  13. مقدمه:: غرق شدن در گرداب خیال و توهم و قدم زدن در مسیر اشتباهی. گناه پشت گناه، به قیمت نفس کشیدن، زنده ماندن و زندگی کردن. داستان رنجیدن و رنجاندن‌ها، گرییدن و گریاندن‌ها، درد شدن‌ها و درد کشیدن‌ها، زجر دادن‌ها و زجر کشیدن‌ها، شکست دادن‌ها و شکستن‌ها. داستان تباه شدن آدم‌ها، نابود شدن زندگی‌ها و مرگ خوبی‌ها. به نام خالق عشق خیرگی نگاه مردان در قهوه‌خانه را بر روی خودش و سودی احساس می‌کرد، به قول رزی، این قهوه‌خانه‌هایی که پر بود از مردهای لات‌ و اوباش‌‌، مناسب هیچ دختری نبود؛ اما خب، سودی معمولاً انتخاب‌هایش نامناسب بود. پوفی کشید. می‌توانستند جلوی آن‌همه چشم که زل‌زل نگاهشان می‌کردند حرف بزنند؟! بی‌حوصله قندی از قندان فلزی پیش رویش برداشت و گوشه لپش گذاشت تا مزه تلخ دهانش عوض شود. صدای حرف زدن مردها و قهقه‌های بلندشان روی اعصابش بود. نگاه کلافه‌اش را از شیشه قهوه‌خانه که به‌خاطر دود سیگار و قلیان‌ها به سیاهی می‌زد گرفت و به سودی که پا روی پا گردانده و از سیگار نیمه‌سوخته‌اش کام‌های عمیقی می‌گرفت دوخت؛ ژست جذابش مناسب آن قهوه خانه‌ی قدیمی و زهوار دررفته نبود. دم عمیقی گرفت، کل فضای قهوه‌خانه‌ را دود گرفته و بوی چای، قهوه و تنباکوی دو سیب نعنا با هم مخلوط شده بود. دستی به صورتش کشید و کمی از چای یخ‌کرده میان استکان کمر باریکش را سر کشید. در آن وضعیت، ترکیب بوی املت و تنباکوی قلیان میز کناری‌شان که توسط چند مرد درشت هیکل و لات اشغال شده‌ بود به حال بدش دامن می‌زد. خیره به سودی نگاه کرد تا شاید از رو برود و دست از سر آن سیگار بیچاره که تقریباً به فیلتر رسیده‌بود بردارد. - ها! چیه زل زدی به من؟ زیر ل*ب غرولندی کرد و در ظاهر خونسرد ماند. جلوی سودی حرص خوردن و عصبانی شدن فقط همه چیز را بدتر می‌کرد. - فقط نگاه من سنگینه؟ این همه آدم بهت زل زدن عیب نداره؟ سودی نگاه چپ‌چپی به مردان نشسته پشت میزهای دور و اطرافشان انداخت و نگاه خیره‌شان را که دید، توپید: - چتونه دو ساعته زل زدین به ما، آدم ندیدین مگه؟ یکی از مردان که سبیل‌هایش او را یاد مردان قجری که عکس‌شان را در کتاب‌های تاریخی دیده بود می‌انداخت، خیره در چشمان دریده سودی با پررویی گفت: - آدم که زیاد دیده بودیم، ولی حوری ندیده‌بودیم جون شما. سودی با حرص از پشت میز چوبی که چند جایی از آن ل*ب‌پر و تکه‌تکه شده بود، بلند شد و فریاد کشید: - وایسا تا یه حوری بهت نشون بدم ده تا حوری از اونورش بزنه بیرون. او هم هم‌پای سودی از جایش بلند شد. دخترک کله‌شق انگار دنبال شر می‌گشت! - بسه سودی، شر درست نکن، بیا بریم. سودی بی‌آنکه نگاهش را از مردانی که با تمسخر نگاهشان می‌کردند بگیرد، گفت: - نه، صبر کن! من به این مردیکه حالی کنم حوری کیه. *** سودی با حرص غرید: - چرا نذاشتی حساب اون مردیکه‌ی آشغال رو برسم؟ با اخم چشم‌ غرّه‌ای به سودی رفت. از اخلاق جسور و گستاخش خوشش می‌آمد؛ اما گاهی هم برای خودش و او دردسر درست می‌کرد. - تو مثل این‌که جدی‌جدی باورت شده می‌تونی بزنیش؟ مردیکه دو تای من و تو هیکل داشت! سودی پوف تمسخرآمیزی کرد. - مگه می‌خواستم باهاش مچ بندازم؟ دعوا که قد و هیکل نمی‌خواد. در ادامه حرفش نیشخندی زد و از جیب شلوار جین زخمی‌اش چاقوی ضامن‌دارش را بیرون کشید و ادامه داد: - یه دونه از اینا رو می‌خواد، با یه جو دل و جرأت. چشمانش را درشت کرد و متعجب گفت: - که بعدش بزنی یکی رو نفله کنی؟ سودی پشت چشمی برایش نازک کرد. - تو دعوا که حلوا خیرات نمی‌کنن. از آن‌همه خونسردی سودی حرصش در آمد. حرف زدن با او مثل خواندن یاسین در گوش خر می‌ماند. نگاه از چشمان خمار و مشکی‌رنگ سودی که همچنان حق به جانب نگاهش می‌کرد گرفت؛ پشتش را به او کرد و به سمت جدول‌های کنار خیابان قدم برداشت و در همان حال با دلخوری گفت: - اصلاً تقصیر منه که نخواستم بیوفتی گوشه‌ی هلفدونی. سودی انگار که تازه ناراحتی‌اش را درک کرده باشد، سمتش آمد و دست دور بازویش پیچاند. - خب بابا، چرا مثل این دختربچه‌ها قهر می‌کنی؟ نفسش را با حرص بیرون داد؛ سودی منت‌کشی‌هایش هم متفاوت بود. - حالا که نذاشتی اینجا چیزی بخوریم، میشه بفرمایید این خندق بلا رو کجا باید پر کنیم؟ دستش را به کمرش زد و با حالتی طلبکارانه نگاهش کرد و گفت: - من نذاشتم؟ یادت رفته کی داشت اون وسط شر درست می‌کرد؟ سودی تابی به چشمانش داد و با لحن لوسی گفت: - باشه بابا، نزن من رو، اصلاً خودم می‌برمت یه‌جا، نهار هم مهمون من.
    1 امتیاز
  14. پارت سیزده به آن طرف خیابان رفتم و با نگاه اجمالی به نوشته‌ی روی شیشه، وارد شیرینی فروشی ابراهیم شدم. خوشامدگویی فروشنده جوان را پاسخ گفتم و از او خواستم تازه‌ترین کیکش را به من بدهد. پولش را حساب کردم و به زحمت، در حالی‌که نمی‌دانستم کیفم را حمل کنم یا حواسم به چادرم باشد، ظرف حاوی کیک را دست گرفتم. تا دو قدم برداشتم، گوشه‌ی چادر به پایم پیچید و من با ظرف کیک روی زانوهایم زمین خوردم! -خانم؟ حال‌تون خوبه؟ ممد بپر یک لیوان آب بیار واسه خانم. از گونه تا گوش‌هایم داشت در خجالت می‌سوخت. شاگرد مغازه که کیک را به من فروخته بود، دوید تا به حرف صاحب‌کارش برایم آب بیاورد. زانوی راستم به شدت درد می‌کرد، نمی‌توانستم جلوی شیرینی فروش اشک بریزم. بلند شدم و خودم را مشغول تکاندن چادرم کردم. حتی نمی‌توانستم سر بلند کنم! -ببخشید، خوبم من. -خانم؟ ناخودآگاه در برابر صدای متعجبش سر بلند کردم. این مرد جا افتاده با تارهای جوگندمی، باید آقا ابراهیم می‌بود. اخم‌هایش را درهم کرد و سرش را پایین انداخت. -بفرمایید خانم، آب. با تعلل، لیوان آب را از دست شاگرد مغازه گرفتم و چند قلوپی از آن نوشیدم. رنجش زانویم کمتر شده بود اما هنوز تمایل به گریه داشتم. چه وضعیت شرم‌آوری! -ممد تو زمین رو تمیز کن، من برم یه کیک دیگه بیارم. زبانم را گاز گرفتم. حق با حیدر بود، من واقعا دست و پا چلفتی بودم. کیکی که روی زمین افتاده بود، در کثری از ثانیه تمیز شد و آقا ابراهیم با کیک دیگری به سمت من آمد. انگشتم را بی‌هدف روی لبه‌ی لیوان خالی می‌کشیدم و دوست داشتم از خجالت آب شوم! -بفرمایید. -اجازه بدین... تا دست به سمت کیفم بردم تا پول کیک را بدهم، مانع شد. اصرار داشت که این اتفاق ناخوشایند، به خاطر لیزی کف مغازه‌ رخ داده و او باید مسئولیت آن را بر عهده بگیرد. هردو می‌دانستیم که اینطور نبوده، اما من مجالی برای مجادله نداشتم. بنابراین، کیک را پذیرفتم و با دقت بیشتری، از مغازه خارج شدم. -خانم! این رو جا گذاشتید.
    1 امتیاز
  15. مقدمه رمان تینار: پای حرف‌های من ننشینید! زخمی‌تان خواهم کرد. من مرگ را با زبان چرخاندنی، جلوی چشمتان علم می‌کنم. زندگی‌ مرا طوری تربیت کرده‌ که می‌دانم هیچ مقدمه‌ای در لیست‌کار این دنیا وجود ندارد. بیایید با هم رو راست باشیم؛ به‌دور از یکی بود و یکی نبود‌های قصه‌ی شاه پریان، تمام مرا لاجرعه سر بکشید! آن‌وقت تازه چشم بر زیرِ گنبد کبودی باز می‌کنید که اتفاقاً، غیر از خدا، کَسان دیگری هم دارد. پارت اول گندم از آغوش اجباری من گریه‌اش گرفته بود. باید گوش‌های دخترکم را می‌گرفتم؛ برای او خیلی زود بود که بخواهد از مادربزرگش متنفر شود. - هیس! آروم دختر من، عزیز من، عسل مامانش، گریه نکن. گریه... و این در حالی بود که گونه‌های کبودم، برای جاری شدن چشمانم کفایت نمی‌کرد. صدای حاج خانم به‌قدری بلند بود که در و دیوارهای خانه را پشت سر گذاشت و به ما ‌رسید: - آهای مفت‌خور! در به‌روی من می‌بندی؟! صنم نیستم اگه کاری نکنم حیدر پَسِت ببره! برمی‌گردی خونه‌ی بابات، پیش همون داداش مفنگیت که بخت دخترم رو سیاه کرد. سیاه می‌کنم روزگارت رو! می‌شنوی؟ هِری! صدای لَخ‌لَخ کشیده شدن دمپایی‌های پلاستیکی و بعد، کوبیده شدن در، بدنم را به لرزه انداخت. می‌دانستم تا یک‌هفته به‌خاطر آبروریزی جلوی در و همسایه، توان بیرون رفتن از خانه و بلند کردن سرم را نخواهم داشت.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...