تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 12/14/2024 در همه بخش ها
-
بهنام خدا نام رمان: یادگاریِ پوسیده. ژانر: عاشقانه، اجتماعی نام نویسنده: فائزه عالیخانی خلاصه: میخواهی از دردهایم برایت بگویم؟ آری میگویم ولی از کدامشان بگویم؟ از همانهایی که چو تعدادشان نامتناهی بود ریاضی را با آنهمه دبدبه و کبکبه از میدان بهدر کردند و معادلاتش را بر هم زدند؟ بهگونهای که ریاضی این تعداد را باور ندارد و رنگی از تعجب بهخود گرفته است! یا از همانهایی برایت بگویم که بهدلیل طاقتزدا و تحملگداز بودنشان حتی ادبیات هم با آن همه مهارت و فن در بیان توانایی توصیفشان را ندارد؟ بهگونهای که ادبیات در برابر توصیف دردهای من به سستی و درماندگی خود اعتراف کرده است، چرا که کلماتی مناسب برای وصف حال من نمییابد. اینهمه درد را با چه اشیایی بر قلعههای بغض و دیوارههای هق- هق رسم نمایم؟ با جوهر؟ همانی که اگر چند روز مداوم مرا در این مسیر رنجآور همراهی کند رنگ میبازد و چو رفیقی نیمهراهی مرا تنها میگذارد؟ میگویی با مداد؟ همانی که قاصر است و چند ساعت یکبار عمرش به فنا میرود و برای ادامهی حیات خود به من نیازمند است؟ یا خودکار؟همانی که اشتباهات انتسابی مرا بر دیوارههای اعتراض مینویسد و هیچگاه اجازهی از بین رفتن آن را به من نمیدهد و اگر توانم را از سر بگیرم باز هم آثاری از آنان برای یاد بود بر جای میماند! تکیهگاهها و دوستهای نیمهراه من در این مسیر دردمند را دیدی؟ شکایت اینان را نزد کدام قاضی ببرم؟ گزینهی پیشنهادی تو روزگار است؟ همانی که چو طراری زیرک در گوشهای کمین کرده است و تا لبخند اندک و نیمهجان من را میبیند با مهارت خاص خود آن را بهیغما میبرد؟ آنچنان که گویی از ابتدا تا انتهای آفرینش هیچ لبخندی بر این لبان خشک و ترک برداشته نبوده است و روزگاری که همچو ابرها بیرحمی خود را به کویر تشنهی لبان من نشان میدهد اما دریغ از یکقطره آب. مقدمه: مثال من مثال گوجهای بود که از دست یک کودک در کف خیابان رها شده بود، نبود پدرو نبود مادر، نبود پول و نبود همدم، قلب شکسته و از بین رفتن اعتماد، لکهی ننگ و تداعی خاطرات، همه و همهیشان لگد عابران قسی شده بودند که بیتوجه بهاین گوجهی بینوا پایشان را با تمام توان برپیکر او فرود میآورند و هرلحظه شمایل او را نسبت بهقبلش دچار دگرگونی میکردند و چیزی از او باقی نگذاشته بودند، حکایت من دقیقاً حکایت همین گوجه بود، منی که له شده بودم و در تاریکیهای روزگار چشمهایم را میچرخاندم تا شاید کور سوی امیدی بیابم، اما! ویراستار: @marzii791 امتیاز
-
پارت=۵ آرام- آرام به سمت پایین حرکت کرده و بدون اینکه چشم از آن مرد بگیرم قصد ورود به آشپزخانه را داشتم، اما نمیدانم گوشهای تیزش را از چهکسی به ارث برده بود چون آرام چشم گشود و گفت: - کیک آماده نشد؟ چی؟ کیک؟! همینطور که در چشمهای بهرنگ شبش خیره بودم، سمانه با عجله از آشپزخانه خارج شد و بشقاب کیک را بهسمت آن مرد برد. - چرا اینقدر طول کشید؟ سمانه با تتهپته گفت: - ب...بخ شید پودر رو پیدا نمیکر... کردم. معلوم بود که حسابی بیحوصله است، رو به من با اخم گفت: - چرا خیره- خیره من رو نگاه میکنی؟! دست خودم نبود، کاریزمای خاصی داشت و ناخوداگاه من جذبش شده بودم. بانگاه هشداری سمانه، فوری وارد آشپزخانه شدم و دستم را محکم بر روی قلبم فشردم. این غول بیشاخ و دم دیگر کیست؟! سمانه وارد آشپزخانه شد، فوری بهسمتش رفتم و گفتم: - سمانه این کیه؟ اصلاً چرا اینقدر بداخلاقِ؟ سمانه آرام گفت: - این پاشاست پسر فرهادخان. پس آقازادهای که میگفتند ایشان بود! حالا چهکسی تحمل اخلاق گند این را داشت؟ لیوانی آب نوشیدم، صدای عموفرهاد داخل پذیرایی رادارهای مرا فعال کرد، پس حتماً مامان هم آمده. لیوان را بر روی سینک گذاشته و قصد خروج از آشپزخانه را کردم که دستم از پشت کشیده شد؛ وقتی بهعقب برگشتم با چشمهای ملتمس سمانه مواجه شدم. - چیزی شده؟ - دوباره بیاختیار بهش خیره نشی و کار دست خودت بدی! پس او هم متوجه نگاه خیرهی من شده بود، هرچند من همیشه اگر گند نزنم جای تعجب دارد. - صدای عموفرهاد میاد، حتماً مامان هم اومده. سمانه سری تکان داد و بازویم را رها کرد و من همچون تیری بیرون جستم. پاشا بیتوجه به پدرش، سرش را تا نصفه در گوشیاش فرو کرده بود و عموفرهاد هم مشغول مرتب کردن پروندهها بود، پس مامان کجا بود؟! آرام بهسمت فرهاد قدم برداشتم. - سلام عمو، مامان کجاست؟ لبخندی زد و گفت: - سلام به دخترگلم، تو شرکت کار داشت و گفت که فعلاً میمونه. پاشا همانطور خیره به گوشیاش بود و انگار متوجه اطراف نبود، اما با صدای عمو چشمهای بیروحش را از گوشی کنده و به عمو داد. - پاشاجان این دخترم شیداست. پاشا بدون اینکه به من نگاه کند، متعجب گفت: - دخترت؟ شیدا؟! - دختر شیرینِ، همونی که برات پاشا حرف پدرش را قطع کرد و با لحن جدی گفت: - ایندختره شرینِ؟ - آره. پاشا از نوک انگشت پا تا موهایم را از نظر گذراند و همانطور که انگاری مرا با پوست پیاز یا شاید هم جلد پفکی درخیابان اشتباه گرفته بود، گفت: - این؟! عمو که متوجه تحقیر در کلامش شده بود، قاطع جواب داد: - آره. پاشا از جایش برخواست و کلافه دستی در موهای ژل خوردهاش کشید، بعدهم بیتوجه بهپدری که دو برابر او سن داشت، بلند گفت: - احسنت جناب مجد، احسنت هنوز کفن زنت خشک نشده رفتی و زن گرفتی؟ اون هم کی؟ از کدوم خاندان و طایفه؟ عمو اخمی کرد و گفت: - مادرت دوساله که فوت شده، هم تو و هم پانیذ که با قضیهی ازدواج من مشکل نداشتید! حالا چرا ساز مخالف میزنید؟ پاشا با صدایی بلند گفت: - ما گفتیم زن بگیر نه خدمتکار، تو که دلت هوای زن کرده بود میگفتی تا از قشرها و طبقات بالای جامعه دختر پونزده ساله برات بیارم، چرا چندتا گدا به این خونه آوردی؟ سرم را پایین انداختم و لبم را بهدندان گرفتم تا بغض سیب شده در گلویم نشکند و آبرویم را به تاراج ندهد. عمو کلافه و بیحوصله و البته بلندتر از صدای پاشا گفت: - درست حرف بزن پاشا، انتخاب من هیچ ربطی به تو نداره، دفعهی آخرت باشد که جلوی من قد علم میکنی، فهمیدی یا نه؟ پاشا با پوزخندی در کنج لبش پدرش را نگریست، بعد هم دست در جیب شلوارش برد و بدون اعتنا به فرهاد، سیگاری از جلد طلاییاش خارج کرده و با فندک گران قیمتش آن را آتیش زد، بعد هم گفت: - چهطور میخوای این و مادرش رو به اقوام نشون بدی؟ ما هیچی، خودت اصلاً غرور نداری؟ اینها رو از کدوم خرابهای جمع کردی؟ دیگر طاقت اینهمه تحقیر را نداشتم، پس با گامهایی لرزان به دسمت پلهها رفتم. - کی به تو اینقدر بال و پر داده که جلوی من حرف از با رسیدن بهاتاقم بقیهی حرف عمو را نشنیدم، همینکه به اتاق رسیدم خودم را بر روی تخت پرت کرده و از تهدل زار زدم. مگر من و مادر بینوایم جای چهکسی را در این سرزمین وسیع تنگ کرده بودیم، که همه ما را با حرص و نیشخند و پوزخند مینگریستند؟ من و مادرم با وجود این سنگدل چگونه میخواهیم با آرامش در این خانه زندگی کنیم؟ در اتاق باز شد و عمو وارد اتاق شد، همین که چشمهای اشکی مرا دید، اخم کرده و به سمتم حرکت کرد، کنارم بر روی تخت نشست و روی موهایم را بوسید و گفت: - دخترم چرا گریه کردی؟ مگه من مُردم که تو اینطوری اشک میریزی؟ باصدایی که خشدار شده بود، لب زدم: - شاید پسرتون حق داره چون - هیچ حقی نداره، بین تموم زنهایی که تو شرکت من کار میکردن، من فقط جذب مادر تو شده و به او دلبستم، این به پاشا و پانیذ و هیچکس دیگهای ربطی نداره دخترم.1 امتیاز
-
پارت=۴ فرهاد با صدایی جدی که صلابتش را به رخ میکشید، گفت: - خانمها و آقایون الان اینجا جمع شدید تا بهتون بگم که شیرین همسر بنده و شیدا دختر بندهست، از این به بعد حرفشون رو گوش میدید و بیاحترامی نبینم که اگه ببینم وای بهحالتون میشه. زنها خیره- خیره ما را نگریستند اما مردها سرشان را پایین انداخته و چشم گفتند. - اگر کار یا حرفی ندارید، میتونید برید. با دیدن مادرم خندهام را بهزور کنترل کردم، پای چپش را بر روی پای راستش انداخته بود و از بالا به پایین به خدمتکارها نگاه میکرد، دقیقاً همان نگاهی که پانیذ امروز به خودمان داشت. بعداز اینکه خدمتکارها سالن بزرگ را ترک کردند، فرهاد و مادرم مشغول صحبت دربارهی شرکت و محصولات جدید شدند و من هم بیحوصله اطراف را از نظر گذراندم. - غذا آمادهست. به زن بلندقد و اخمو نگاه کردم و زمزمه کردم: مگر این خونه چندتا خدمه داره؟! فرهاد زودتر از ما بلند شد و ما را به سالن غذا خوری هدایت کرد، با دیدن میزی که دوازده رنگ را در نقش غذا بر روی خود جای داده بود، دهنم باز شد. این سلیقه و این همه غذا فقط برای سهنفر! - بشین شیدا جان. بهسمت فرهاد برگشتم و آروم گفتم: - چشم. خدمتکار صندلی را برای فرهاد عقب کشید و او بر روی آن نشست، من تا الان بر روی میز و صندلی غذا نخورده بودم و کل خاطرات من از نشستن بر روی صندلی به همان دوران مدرسه و صندلیهای خشک و چوبی محدود میشد. با دیدن غذاها آب از لبو لوچهام آویزان شده بود و با حرص و طمع همهی آنها را مینگریستم، باسقلمهای که مادر بهپهلویم زد، فهمیدم که دوباره مرزهای آبروداری را رد کرده و وارد حریم قرمز شدهام، لبخندی زده و مقداری قرمهسبزی در بشقابم ریختم. ساعت چهارعصر بود که مادرم و آقا فرهاد برای استراحت بهاتاقشان رفتند و مادرم بهمن توصیه کرد که حتماً به اتاقم بروم و استراحت کنم. خسته نبودم پس یواشکی راه بیرون از خانه را در پیش گرفته و با قدمهای آرام و لرزانی همچون دزدی ناشی در را باز کرده و وارد حیاط بزرگ شدم. هیچگاه در هیچ رویایی خود را در اینچنین خانه و کاشانهای تصور نمیکردم و دلیل اینهمه معذب بودن هم مربوط به همین مسئله بود. در گوشهای از حیاط خانهی سگ قرار داشت، پس ترسیدم که جلوتر بروم و از همانجا به قسمتهای مختلف چشم دوختم، قسمتی از آن مطعلق به پرندهگانی چون بلبل و طولی و .... بود و قسمتی مطعلق بهماهیهایی بود که در رنگهای مختلف مشغول شنا بودند. باغبانها و نگهبانهای زیادی در حیاط رفت و آمد داشتند و هرکدام مشغول انجام فعالیتی بودند. به سمت عقب برگشته و وارد خانه شدم، بعد هم مستقیم راه پلهها را در پیش گرفته و به سمت اتاقی که برای من در نظر گرفته شده بود، گام برداشتم. خود را بر روی تخت پرت کرده و همچون بچههای کوچک بر روی آن بالا و پایین میکردم، حسابی نرم بود و شیطنت مرا قلقلک میداد. بعداز سرک کشیدن به قسمتهای مختلف اتاق، بر روی تخت دراز کشیدم و خود را در خوابی آرام و راحت یافتم. دو روزی از آمدن من و مامان بهخانهی عمو فرهاد میگذشت، مامان خود را خانم خانه میدید و بههمه امر و نهی میکرد و البته همراه عموفرهاد بهشرکت هم میرفت. عموفرهاد با اصرار مرا در کلاس کنکور ثبتنام کرده بود و گفته بود که خودش هزینهاش را پرداخت میکند. دوساعتی میشد که بدون استراحت مشغول تست زدن بودم و حسابی تشنهام شده بود، تست آخر را زده و از جایم بلند شدم تا بهسمت طبقهی پایین بروم. همین که بر روی پلهها رسیدم با مردی مواجه شدم که بر روی مبلها لم داده بود و چشمهایش را بسته بود؛ اگر صفت الههی زیبایی را به او نسبت میدادم، شاید انصاف را بر زیر پا گذاشته و باگامهایی بلند و سنگین از روی آن رد شده بودم، این مردی که من میدیدم پلهها از زیبایی بالاتر بود و نگاه مرا بهخود جذب کرده بود، یعنی او کیست؟ اینجا چه میخواهد؟ خود را اینگونه قانع کردم: بهمن چه شاید از اقوام آقا فرهاد باشد.1 امتیاز
-
پارت=۲ صدای ریز مامان رو شنیدم: - پانیذ میاد؟ فرهاد صدای ضبط را بلند کرد و گفت: - آره. - پاشا چی؟ - پاشا مشغول پروژهی مشهدِ، تا چند روز آینده به تهران نمیاد. مامان: آهان. فرهاد ماشین را در مقابل برج بلندی متوقف کرد، بر روی تابلوی جلوی برج نوشته بود: دفتر ازدواج. وقتی مادرم و فرهاد از ماشین پیاده شدند، من هم به تبعیت از آنها پیاده شدم. فرهاد نگاهش را به من و مامان داد و گفت: - تا خودمون میریم بالا بقیه هم میان. اول فرهاد و بعد مادر و در آخر من وارد محضر شدیم، محضر قشنگی بود که با انواع گلهای فیک تزئین شده بود. همین که ما وارد محضر شدیم، پشت سرمان دختری باکلاس و خوشتیپ که شاید فقط آن لباسهایش اندازهی حقوق دوماه من و مادرم بود، با دماغی عملی و ناخنهایی بلند و ..... خلاصه از آنهایی که باید قابشان گرفت و مدتها خیره- خیره نگریستشان، همراه با مردی قدبلند با قیافهای متوسط که دختر بچهای هم در بغل داشت، به ما نزدیک شدند. فرهاد با دیدنشان لبخندی زد و گفت: - چرا اینقدر دیر کردین؟ - ترافیک بود. دخترِ فقط خیره- خیره به ما نگاه میکرد و در آخر لبهای قلوهای و رژ خوردهاش را بهوسیلهی پوزخندی کج کرد و گفت: - این شیرین و اون هم شیداست؟ فرهاد لبش را بهدندان گرفت و به او خیره شد، آن دختر با نارضایتی سلام داد و مادر سادهی من بهسمتش رفت و بهزور با او دست داد و دخترشان را هم بوسید. درطول این مدت پانیذ گاهی نیشخند و گاهی پوزخند میزد و از بالا بهپایین به ما نگاه میکرد و همین نشاندهندهی این بود که ما هیچگاه زندگی راحت و با آرامشی در کنار این خانواده احساس نمیکنیم، تا کِی فرهاد آنجا بود و اشاره میداد و دندان قروچه میکرد؟ مرد کنار پانیذ که فهمیدم شوهرش است، لبخندی زد و به سمت من آمد، بعد هم دستش را در مقابلم دراز کرد و گفت: - من رُهامم، داماد آقافرهاد. منی که تا الان با هیچ مردی حتی پدر خودم هم دست نداده بودم، به ناچار و بیتوجه بهپوزخند پانیذ دست مرد را فشردم و گفتم: - سَ..لام من شیدام. - خوشبختم عزیزم. خجالت زده سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم، واژههای باکلاسها چه سخت و پیچیده بودند! بهطوری که من حتی ندانستم باید در جواب او چه بگویم. با صدای یاللّه مردی بهسمت او برگشتیم، که با عاقد مواجه شدیم. سلام بلندی رو بهجمع داد و پشت میزش نشست، ما هم روی صندلیهای چوبی کنار دیوار نشستیم. خطبه سهبار خوانده شد و در آخر با انگشتر فرهاد و بلهی مامان، همهچیز تمام شد و آنها شرعاً و قانونن زن و شوهر شدند. آقا رُهام شیرینی را پخش کرد و با لبخند تبریک گفت، پانیذ با چهرهای عبوس که قصد داشت اعتراض خویش را نمایان سازد بهسمت فرهاد رفت و به او تبریک گفت. با دیدن این همه بیاحترامی از جانب پانیذ خونم بهجوش آمده بود، اما چه میگفتم؟! اصلاً چه داشتم که بگویم؟ از محضر خارج شدیم و بعداز اینکه سوار ماشین شدیم، به سمت خانهی فرهاد حرکت کردیم. همهاش با خودم فکر میکردم که وقتی رفتار دخترش اینگونه بود، پس پسرش قصد دارد چگونه اعتراض خود را نشان دهد؟ ماشین به سمت بالای شهر حرکت میکرد و خانههای زیبا یکی پس از دیگری نمایان میشدند، مادرم مثل صبح حرف نمیزد و انگار کمی دلخور بود و دلیلش هم چیزی جز رفتار پانیذ نبود. فرهاد آهنگ بیکلامی را پلی کرده بود و بهسمت مقصدی که از دید من نامشخص بود، حرکت میکرد. تا الان به این قسمت از شهر نیامده بودم و برایم تازگی داشت، مردم اینجا از زمین تا آسمان با مردم کوچه و خیابان ما فرق داشتند، هم از لحاظ پوشش و هم گفتار و رفتار ادب و فرهنگ و ....... منشا این همه تفاوت چه بود؟ پول؟ آره فقط پول بود، فقط پول. فرهاد ماشین را پارک کرد، خواستم پیاده شوم که در خود بهخود باز شد و من متعجب بهنگهبانهایی نگاه کردم که درب را باز میکردند.1 امتیاز
-
پارت=۱ با صدای مادرم بهسمت او برگشتم: - پونزده دقیقهی دیگه فرهاد میرسه، بیا تا اونموقع تو رو هم آرایش کنم. هیچوقت بهطور کامل آرایش نکرده بودم، چون پوست صورتم سفید بود، همیشه فقط به برقلبی یا رژ کمرنگی بسنده میکردم و تمام، اما امروز دوست داشتم قشنگتر جلوه کنم. حدود دهدقیقه مادرم مشغول صورتم بود، بعد هم رو بهمن گفت: - چهخوشگل شدی مامانجان! لبخندی زدم و بهسمت آینه رفتم، خودم را با آن لباسها و آرایش نمیشناختم؛ من همان شیدایی را میشناختم که همیشه صورتش سفید و زرد بیروح و لبهایش خشک و ترک برداشته بود، من فقط آن شیدایی را میشناختم که لباسهایش با چندمدل و چند رنگ نخدوخته شده بودند و اصلاً مناسب پوشیدن نبودند اما او به ناچار آنها را میپوشید، مادرم دوتا تونیک هم برایم خریده بود تا در خانهی فرهاد بپوشم. بار دیگر خودم را در آینه برانداز کردم و زمزمه کردم: ما فقیرها هم روزی قشنگ میشویم البته اگر پولی برای آراستن خود داشته باشیم، متاسفانه زیبایی ما فقیرها پشت فقر قایم میشود و هیچگاه اعتماد بهنفس آن را ندارد که خودی نشان دهد. صدای مادرم رشتهی افکارم را پاره کرد: - بریم، فرهاد اومد. - جدی؟ - بله خانم. سری تکان دادم و بعداز برداشتن چمدانم خانهی کوچک را گام زدم تا به انتهایش برسم، خانهای که با تمام خوب و بدش برایم خاطرهها ساخته بود. با بغض تمام گوشه و کنارههای خانه را از نظر گذرانده و به یاد سپردم، نگاهی بهگلهای داخل حیاط انداختم، مادرم کلید اضافی را به سیماخانم داده بود تا هم گلها را آب دهد و هم خانه را برایمان به اجارهنشین بدهد. درب حیاط که توسط مادرم باز شد، قامت فرهاد که واقعاً هم زیبا بود نمایان شد. کتو شلوار مشکی رنگی پوشیده بود که اندامش را بهخوبی بهرخ میکشید، قیافه و هیکلش خیلی کمتر از سنش نشان میدادند. فرهاد با دیدن من و مادرم لبخندی زد و گفت: - مادر و دختر بزنم بهتخته چهقشنگ شدید! مادرم با خنده گفت: - ما که از اول هم قشنگ بودیم، نه شیدا؟ لبخندی زدم و چیزی نگفتم. فرهاد همانطور که به ساعت مارک و گرانقیمتش چشم دوخته بود، گفت: - نیمساعت دیگه عاقد میاد، بریم. کوچهیمان تنگ بود و فرهاد ماشیناش را نیاورده بود، پس کوچه را طی کرده و به سمت انتهای آن رفتیم، همسایهها با دیدن فرهاد پچ- پچ میکردند، حق هم داشتند حضور همچین مردی در کنار ما و در این کوچه و خیابان اندکی که نه، خیلی دور از باور بود. با دیدن ماشین فرهاد، پاهایم سست شد و بر جایم خشک شدم، ای ... این اس ... اسمش چی چیه؟! ماشینی بسیار زیبا و شیک که فقط یکبار نظیر آن را داخل خیابان دیده بودم، حتی تلویزیون هم نداشتیم که بخواهم از تلویزیون ببینم. من حتی نمیدانستم نام این ماشین چیست و چهقدر قیمت دارد، حالا میخواستم بر آن سوار شوم؟! من و این همه خوشبختی واقعاً محال است! با نیشگونی که از بازویم گرفته شد، لبم را بهدندان گرفتم و به سمت عقب که مادرم بود برگشتم، فرهاد مشغول باز کردن ماشین بود و حواسش به ما نبود. - چرا اینطوری به ماشین نگاه میکردی؟ تو که آبروم رو بردی! شیدا وای بهحالت اگه بخوای از این به بعد از این ندید بازیهات در بیاری، فقط یکوسیله از خونهشون هماندازهی تمام هیکل من و تو ارزش داره، حواست باشه اونجا آبروم رو نبری. با درد بازویم را مالیدم. - باشه، حالا چرا کبودم میکنی؟ مامان بدون جواب دادن بهسوالم، به سمت ماشین رفت و در جلو جای گرفت. فرهاد از همان داخل درب را برایم گشود، با دیدن داخل ماشین لبم را بهدندان گرفتم تا دوباره سوتی ندهم، درصندلیهای عقب جای گرفته و از خوشی دلم قیلی ویلی رفت. این ماشین برای منی که تا الان فقط سوار پرایدهای درب و داغون آژانس شده بودم یکرویا بود، رویایی که احساس میکردم هر آن ممکن است با صدا زدنهای رگباری مادرم از خواب بپرم و هیچگاه آن را لمس نکنم. مامان و فرهاد غرق خوش و بش بودند و من هم با ذوق تمام گوشه و کنارههای ماشین را از نظر میگذراندم.1 امتیاز
-
پارت_(2) می خواستم بخندم که یهو دیدم روش سمت منه و من خاک بر سر هم یک جوری ایستادم هر خری هم می تونست بفهمه که دنبال کی ام و اینجا چه غلطی می کنم. دست و پام رو گم کردم؛ ولی با کلی فحش دادن به خودم تونستم محتویات وجودم رو جمع کنم. بهش پشت کردم و به خیابون زل زدم. تا چشم کار می کرد فقط فروشگاه بود و املاکی. از همون اول خیابون لاله تا این آخر که پارک مستقر شده تحت تعقیب بنده بود. اه دیدن هیج جا جز خودش برام جذابیت نداشت. برای همین دل رو زدم به دریا و یک کوچولو سرم رو کج کردم تا به زور هم که شده دوباره ببینمش. مغزم از کار افتاد؛ آه از نهادم بلند شد و بغض کرده به جای خالیش نگاه کردم. لب برچیدم و زیر لب گفتم: - این پسر چطوری تو دو ثانیه غیب شد هان؟ به سمت پیاده رو پارک حرکت کردم و به قلب پارک خیره شدم. همونجایی که قبل ناپدید شدنش ایستاده بود رفتم و به اطراف نگاه کردم. دستم رو روی پیشونی داغم گذاشتم و تقریبا همه جا رو از دید گذروندم. همینطور هم با تابلویی که نیشش بناگوش باز بود و به ضایع شدنم می خندید حرف زدم: - ای تف به این شانس قشنگمون که مثل همین برف ها آروم- آروم رو سرمون می ریزه. دیگه بهتر از این مگه هست؟ ماموریت مسخره هفتگیمون هم مثل الباقی نصفه نیمه بشه؟ آخه من موندم چرا باید یک دختر بیچاره روز و شبش رو بزاره برای این مردک نفهم؟ هان؟ آخه چرا من انقدر علاف و بی کارم بگو؟ دیدم جواب نمیده برای همین لگد نیمه محکی بهش زدم و مثل این دیوونه ها گفتم: - خب آهن قراضه ی آبی به جای اینکه بخندی کمی هم سخن بگو؟ چی ازت کم میشه هان؟ نکنه از شکل مثلثی بودن به دایره تغییر می کنی؟ ضربه ی دیگه بهش زدم و به پسر بچه ای که با کنجکاوی من رو نگاه می کرد و داخل پارک می رفت نگاه کردم. از روی کلاه سوسنی ام سرم رو خاروندم و لبخندی کشدار تحویلش دادم. اون هم بدون توجه راهش رو گرفت و رفت. دست هام رو داخل جیب پالتوم گذاشتم و یک بار دیگه به پارک نگاه کردم. به جز چند تا پسر بچه که کمی اونطرف تر، با سرسره بازی می کردند، هیچکس نبود. یعنی بودن ها...! مرد جذابمون نبود. بغض کرده فاصله ی پاهام رو از هم باز کردم و تا خواستم به سمت کوچه ی خودمون برم که گل از گلم شکفت. یعنی وجودم انقدر انرژی گرفت که کم مونده بود همین جا پس بیفتم. دقیقا کنار دیواری که به سمت یک کوچه ختم می شد ایستاده بود و داشت با تلفن صحبت می کرد. لبخند پت و پهنی زدم و منتظر ایستادم تا حرکتی کنه. خداروشکر نیازی به قایم شدن نداشتم و دلیلیش هم حواس پرتی اون و ماشینی که گوشه ی پیاده رو پارک توقف کرده، بود. کمی به ماشین پراید سفید رنگ نزدیک شدم. برای اینکه به محل اقامت اون برسم باید خیابون رو رد می کردم. پشتش رو به من کرد و داخل همون کوچه ای رفت که سر نبشش ایستاده بود. من هم بدون اینکه دو طرف خیابون رو نگاه کنم، قبل اینکه دوباره از دستم جیم بشه خودم رو به کوچه رسوندم. البته با احتیاط! پشت دیوار ایستادم و دیواری که به کوچه ختم می شد رو رد کردم. فاصلمون این بار کمی بیشتر بود! خب شاید اینطوری هم بهتر بود! خداروشکر اینجا زیادی هم خلوت نبود و یک چند تا ماشین و موتور وجود داشت. من از پیاده رو می رفتم و اون دقیقا وسط راه ماشین ها حرکت می کرد. هنوز هم داشت با تلفن همراهش صحبت می کرد و گه گداری سرش رو تکونی می داد که می تونستم از همین جا تصور کنم، چند لاخ از موهای جلوش رو پیشونی اش می ریخت و چقدر پوست گندمگونش رو پیش از قبل جذاب می کرد. تو دلم عروسیی به راه افتاد که نزدیک بود همینجا بیفتم و تشنج کنم. آخه من رو چه به این افکار پوچ و بیهوده؟ خدایی، نمیدونم چه تله ای برام پهن کرده بود که انقدر مجذوبش شدم! وای... وای...! اگه مامان محترم بفهمه این موضوع رو، یعنی قشنگ یکی از همون کاردک های برنده اش رو بر میداره و این سر رو درست وسط سینم می زاره. به خدا...! آخه این کارها چیه من می کنم؟ گمون کنم مغز خری چیزی خوردم که دلم اینطوری برای دیدنش جفتک می پرونه.1 امتیاز