تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 11/05/2024 در همه بخش ها
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
علامت تعجب علامتی است که برای بیان تعجب، حیرت، تأکید، دستور، استهزاء و به طور کلی جملاتی که بار و یا فشار عاطفی دارند، در نگارش فارسی به کار میرود. در زبان انگلیسی به این علامت Exclamation Mark گفته میشود.1 امتیاز
-
گاهی علامت تعجب، پس از علامت سؤال میآید؛ در چنین مواقعی منظور پرسشِ همراه با حیرت است. گاهی علامت تعجب، پس از علامت سؤال میآید؛ در چنین مواقعی منظور پرسشِ همراه با حیرت است. 🟣راست میگی؟ واقعأ؟!1 امتیاز
-
«استفهام انکاری یا پرسش منفی» • استفهام انکاری به جملهای گفته میشود که در ظاهر به صورت سؤالی مطرح میشود؛ اما منظور از طرح آن گرفتن پاسخی نیست. در واقع به نوعی پاسخ آن درون خودش وجود دارد و میخواهند مفهوم، خبر و یا دستوری را با تأکید بیشتری بیان کنند. 🟣کسی چه میداند! 🟣مور، چه میداند که بر دیواره اهرام میگذرد یا بر خشتی خام!1 امتیاز
-
• پس از شبهجملهها و جملههای بیفعل 🟣چشم ما روشن! 🟣وه! چه زیبا! «طعنه و کنایه» • برای جلب توجه خواننده، هنگامی که کلمه یا جملهای به طعنه و کنایه بیان شده باشد، میتوان از علامت تعجب استفاده کرد. 🟣چه عجب! دیرتر تشریف میآوردید!1 امتیاز
-
• جمله یا عبارت امری یا دستوری که با اخطار و تأکید همراه است 🟣ایست! بیحرکت! 🟣همه رأس ساعت 3 در جلسه حاضر باشند! • به عنوان علامت ندا و برای خطاب قرار دادن 🟣آهای! با توام! 🟣استاد! ممکن است کمی به من فرصت بدهید؟1 امتیاز
-
تعجب و حیرت 🟣چه هوای پاکی! 🟣عجب روزگاری شده! تحسینِ همراه با تعجب 🟣موهایی به رنگ شبق داشت! 🟣هنوز مانده تا پدرت را بشناسی! 🟣به به! نمایشی بسیار دیدنی بود!1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پناه، نیلرام و آرزو هر سه سرشان را به طرف صاحب صدا چرخاندند. آرتان مجدد آمده بود. نزدیک غروب برای لباسهای ریوند و دخترها به عمارت آمد و پس از همکاری با شهبانو رفته بود. کجایش را نمیدانم اما رفته بود تا به کاری برسد. دور میز چرخید و در نهایت صندلی کنار شهبانو را عقب کشید و رویش نشست. پاهایش را روی هم گرداند و دستهایش را در سینهاش قفل کرد. شهبانو خندان سرش را برای آرتان تکان داد و شاد گفت: - بله درست است. به لطف نگهبانان آرامش در اینجا برقرار است. ریوند خندان به میانشان پرید. - و البته به لطف یاری پروردگار. همه سرشان را تکان دادند جز نیلرام که موافق حرفهایشان نبود. اخمآلود به حرفهایشان گوش میداد که مهیار نیز به جمع پیوست. او کنار پناه جای گرفت، روبهروی شهبانو، همانطور که لیوان آبی از جادوی خودش بر روی میز ظاهر شد و آن را یک نفس نوشید، گفت: - آرتان خانوادهات را نیاوردی؟ ریوند مشتاق منتظر پاسخ آرتان ماند. میتوانست با اضافه کردن خانوادهی آرتان به میز، برکت بیشتری بگیرد. آرتان گردنش را تکان داد تا خستگیاش بیرون برود و پوزخند زد، کنایهآمیز خیره به چشمهای زمردی مهیار گفت: - فضول را بردند جهنم پرسید سیبی که خوردهایم سبز بوده است یا زرد! بهتر است همانجا در غزیوی بمانند. هرچه دور تر از همدیگر باشیم آرامش بیشتری در محیط برقرار است. میدانی که، به نفع خودتان است. مهیار قهقهزنان سرش را تکان داد و اصلا از کنایهی آرتان ناراحت نشد. پناه از کنجکاوی خواست سئوالی بپرسد اما آرتان سریع به حرف آمد و فرصتی به او نداد، انگار نمیخواست دیگر در موردش حرف بزند. - مهران کجاست؟ او را نمیبینم. مهیار ناگهان اخم غلیظی کرد و خشمگین به صندلی تکیه داد. آنقدر ناگهانی که پایههای صندلی متزلزل شدند. همه خیره به مهیار منتظر حرف زدنش بودند که او با حرص به حرف آمد: - مردک احمق، الماس کبودم را برداشته است و به دختری از یزت داده است. دخترک نیز الماس را گرفته و رفته است. تُفی هم به صورتش نیانداخته است. همه با اتمام حرفش خندیدند که آرزو اینبار به حرف آمد. متعجب به صورت کشیده و زاویههای دقیق فکش نگاه کرد و پرسید: - الماس کبود؟ مهیار سرش را به نشانهی بله تکان داد که شهبانو با ذوق به حرف آمد: - مهیار علاقهی بسیاری به جواهرات دارد. او در عمارتش کلکسیونی از جواهرات جادویی دارد که از سفرهای زیادش در پارسه به دست آورده است. یادتان باشد شما را به آنجا ببرم. دیدنش همچون رویا میماند. پناه سرش را تکان داد ولی آرزو یکهو باز در افکارش فرو رفت. نیلرام هم که برایش مهم نبود. البته که نگاه حسادتآمیز آرتان به مهیار و شهبانو از نگاه نیلرام دور نماند. ناخواسته پوزخند زد که ریوند متوجهی آن شد. آهسته به گونهای که تنها او بشنود پرسید: - چه چیزش به نظرت مسخره آمد؟1 امتیاز
-
🟣برشمردن و تفکیک اجزای مختلف و وابسته به هم مانند فهرست 🟣اهداف ما در درستنویسی عبارتند از: 1- رعایت صورت درست کلمهها؛ 2- ارائه شکل بهتر برای خواندن کلمهها 3- سرعت بخشیدن به خواندن 🟣جدا کردن عبارتها یا جملات شرطی که درون آنها ویرگولهای متعدد به کار رفته باشد 🟣مثال: اگر دولت نتواند وظایف خود را که همیان تأمین امنیت، حفظ حقوق مردم، تسهیل قوانین و مسائلی از این قبیل است، به خوبی انجام دهد؛ مردم با دیدن کمترین نارسایی، آن را به دولت نسبت میدهند. 🟣نکته: به طور کلی دقت داشته باشید که قبل از علامت نقطهویرگول ما نیاز به فعل داریم در غیر این صورت از ویرگول استفاده میکنیم.1 امتیاز
-
🟣ربط چندین جمله پشت سرهم زمانی که چندین جمله پشت سر هم در ادامه یکدیگر به هم ربط داشته باشند، در میان آنها میتوان از نقطهویرگول استفاده کرد. برای ربط جمله پایانی از واو ربط استفاده میکنیم. 🟣مثال: او از خواب برخاست؛ دوش گرفت؛ صبحانه را آماده کرد؛ لباس پوشید و پس از خوردن صبحانه از خانه خارج شد.1 امتیاز
-
«ویرگول» ____________ 🟣ویرگول یا درنگنما و یا بر اساس معادل آن در انگلیسی کاما، نوعی نشانهٔ سجاوندی است که کاربرد اصلیِ آن جداسازی جملههای ساده یا بندها است. در زبان انگلیسی و گاهی در زبان فارسی برای جداسازی اجزای فهرستها نیز بهکار میرود. 🟣به سبب برخی تفاوتها میان فارسی و انگلیسی، کارکرد ویرگول فارسی و کامای انگلیسی اندکی تفاوت دارد؛ اما برخلاف تصور عموم، ویرگول هرگز در نقش علامت سکون عمل نمیکند؛ بنابراین هرگاه در جملهای در جایی برای پرهیز از ابهام لازم است درنگ صریحاً نشان داده شود، باید از علامت سکون و نه ویرگول استفاده کرد. 🟣کارکردهای اصلیِ ویرگول در زبان فارسی در اکثر موارد مشابه کارکرد آن در انگلیسی است.1 امتیاز
-
🟣برای جدا کردن بدل یا عطف بیان از بقیه اجزای جمله بدل به اسم یا گروه اسمی گفته میشود که خصوصیات اسم قبل از خود را بیان میکند. 🟣مثال: فردوس، حماسهسرای بزرگ ایران، شاهنامه را طی سی سال سرود. 🟣بعد از قیدهای نفی و اثبات که در ابتدای جمله برای معرفی میآید. البته برخی در این موارد استفاده از نقطه ویرگول را توصیه میکنند. 🟣مثال: بله، درست است. 🟣مثال: خیر، چنین نیست. 🟣میان کلمات تکرار شونده مثال: این کیف، کیف من است. 🟣برای جدا کردن اجزای تاریخ یا نشانی مثال: خیابان ولیعصر، روبهروی پارک ملت، ... 🟣برای جدا کردن اجزای مآخذ در زمان مأخذنویسی، کتابشناسی و ... مثال: فتوحی، محمود، آیین نگارش، تهران: امیرکبیر، ۱۳۷۵1 امتیاز
-
🟣پس از منادا منادا اسمی است که قبل یا بعد از حرف ندا قرار میگیرد. گاهی پس از منادا، از علامت تعجب (!) نیز استفاده میشود. 🟣مثال: یا رب، تو چنان کن که پریشان نشوم. 🟣جدا کردن گروه قیدی از بقیه اجزای جمله اگر گروه قیدی در آغاز جمله باشد، پس از آن، و اگر در میان جمله باشه، قبل و بعد از آن ویرگول میگذاریم. 🟣مثال دوم: سازمانهای امدادی، بلافاصله پس از وقوع زلزله، به محل اعزام شدند. 🟣مثال سوم: در همان سالیهای آغازین زندگی، استعداد و قریحه سرشار وی آشکار بود.1 امتیاز
-
🟣بین دو جمله مرکب، زمانی که بخشی از جمله دوم، به قرینه جمله اول حذف شود. 🟣مثال: مشک آن است که خود ببوید، نه آن که عطار بگوید. 🟣برای جلوگیری از اشتباه در خواندنِ جمله اگر احتمال بدهیم که خواننده کلمهها را با کسره اضافه بخواند، برای جلوگیری از این اشتباه میتوان از علامت ویرگول استفاده کرد. 🟣مثال دوم: با بررسی اقدامات قانونی، مجلس استیضاح وزیر را از دستور خارج کرد. 🟣مثال سوم: پس، فردا میبینمت. 🟣مثال چهارم: کتاب، دوستی خوب است.1 امتیاز
-
🟣گاه در بین گروههای همپایه، برای رفع ابهام، در دو گروه آخر، قبل از «و» عطف، ویرگول نیز میآید. 🟣مثال: زن و مرد، پیر و جوان، شهری و روستایی، و باسواد و بیسواد همه از حقوق شهروندی یکسانی برخوردارند. 🟣بین دو جمله پایه و پیرو و در جملات مرکب که معنای جمله قبلی بدون جمله بعدی کامل نیست. 🟣مثال دوم: اگر تمرین نکنید، به درجه استادی نمی رسید. 🟣مثال سوم: با توجه به این که امسال زمستان سختی در پیش است، در صورتی که در زمستان قصد سفر به منطقه را دارید، زنجیر چرخ به همراه داشته باشید.1 امتیاز
-
🟣ویرگول در نگارش فارسی کاربردهای متعددی دارد که در اینجا به مهمترین آنها اشاره میکنیم. 🟣عطف بین کلمهها و عبارتهای همپایه در یک جمله کلمههای همپایه، یعنی کلمههایی که دارای یک نقش هستند و برای همه آنها از یک فعل استفاده میشود. اگر این کلمات بیشتر از دو تا باشند، بین آنها ویرگول درج میشود و قبل از آخرین کلمه یا عبارت، به جای ویرگول، از واو یا از يا استفاده میشود. 🟣مثال: نقطه، ویرگول و نقطه ویرگول از علامتهای مکث کوتاه در زبان فارسی هستند.1 امتیاز
-
شهبانو محتاط اطراف را بررسی کرد. وقتی از عدم حضور آرتان مطمئن شد با لحنی مرموز لب باز کرد. - خراجی که سرای جادوگران به ما میدهد مقدار خوبی دارد اما برای آرتان که خانوادهاش کشاورز هستند و تعداد افرادشان زیاد است خیلی کفایت نمیکند. برای همان مجبور است بیشتر کار کند تا خراج بیشتری بگیرد. خب زندگی خرج دارد دیگر. نیلرام متمسخر آه کشید و سرش را به چپ و راست تکان داد. متاسف لب زد: - حتی اینجا هم درگیر پول در آوردن و خورد و خوراک هستن. انگار گذر زمان هیچ تأثیری نداره. پناه غمگین سرش را تکان داد که ریوند بر روی صندلی کنار نیلرام جای گرفت. نیلرام سریع تکانی خورد، انگار معذب شده بود اما به روی خود نیاورد. ریوند نیمنگاهی به نیلرام انداخت و خطاب به شهبانو گفت: - خواهر لطفا از زندگی خصوصی دیگران صحبت نکنید. شاید نباید چیزهایی گفته شود. بدون نگاه کردن به شخص خاصی ادامه داد: - شاید دوستهایمان جنبه نداشته باشند و اشتباه برداشت کنند. نیلرام که سریع حرف ریوند را به خود گرفت خشمگین لب گزید و به او نگاه کرد. میخواست صورت از خود متشکرش را با مشت له کند. خشمگین گفت: - اگه زودتر میگفتی خواهرت حالش خوب میشه و جادو اینقدر سریع عمل میکنه شاید اونطوری رفتار نمیکردم، مقصر رفتار من فقط و فقط بهخاطر بیخیالی جنابعالی بود! ریوند ابرویش را بالا انداخت. کمرش را به عقب صندلی تکیه داد و سرش را کامل به سمت نیلرام چرخاند. حق به جانب گفت: - عجب رویی داری، و تو میگفتی که جادو را باور نداری، غیر از این است؟ درضمن من به شما گفتم که او جادویش چوب است و ترمیم پیدا میکند. نگفتم؟ نیلرام که دیگر از شدت خشم قرمز شده بود؛ خواست دهان باز کند و فحشی نثارش کند که صدای پناه مانعاش شد. - جادو قدرت زیادی داره. اما سوال اینجاست که چرا ما جادو نداریم؟ چرا جادو توی آینده نیست اما توی گذشته هست؟ ریوند و نیلرام هر دو خشمگین همدیگر را دیدند و در نهایت روی از هم گرفتند. نیلرام کمی پشتش را به سمت ریوند چرخاند تا آن قیافهی از خود متشکرش را نبیند. ریوند نیز پوزخندزنان پاسخ پناه را داد: - دلایلاش مشخص نیست. اما خوشنود هستم که شما وجودیت آن را قبول کردهاید. پناه لبخند بر لب سرش را برای ریوند تکان داد و اطراف را دید. آن صفا و مهربانی را با عمق وجودش احساس کرد و مجدد گفت: - شاید جادو رو هنوز عمیقا قبول نکرده باشم اما این گرمی و صفا رو قبول دارم. سالهاست توی ایران دیگه مردم اینقدر صمیمی نیستن. شهبانو غمگین انگار که از ماجرا و منظور حرفش خبر داشته باشد، سرش را به نشانهی تایید تکان داد. - به لطف جادوست که اکنون آرامش در پارسه بر قرار است. اگر آن نبود به حتم شما نیز در اینجا نبودید.1 امتیاز
-
نیلرام نگاه از شهبانو که با دختری صحبت میکرد گرفت و خودش را دید، لباسی به رنگ سبزآبی پوشیده بود با مرواریدهای نقرهای که بر روی آن ماهرانه کار شده بودند. طرح بادوم بتهجقه درون دامن لباس نیز زیبایی آن را دو چندان میکرد. البته که با اصرار شهبانو این را پوشیده بود. خودش ترجیح داد اصلا نیاید، اما اصرار شهبانو را که بر سر ریوند دید فهمید مقاومت در برابر خواستهی شهبانو فایدهای ندارد. انگار این جشن برای شهبانو ارزش دیگری داشت که آنقدر بر حضور همه در جشن مصمم و جدی بود. نگاهش را از لباس خود گرفت و به پناه داد. لباس پناه نیز زیبا بود. یک لباس با دامن بلند حریر به رنگ آبی آسمانی که از زیر سینهاش تا پایین دامن را نوارهای طلایی در برگرفته بود. انگار که رگهای خونی یک بدن بودند. میدرخشیدند و جلب توجه میکردند. نیلرام لباس پناه را زیبا خطاب کرد و پناه خوشحال تشکری زیر لب زمزمه کرد، زیرا سلیقهی خودش بود. اما آرزو؛ چرا چیزی نمیگفت؟ پناه نیمنگاهی به آرزو که جلویشان نشسته بود انداخت. پشت این میز بلند افراد جدید نشسته بودند اما آرزو بدون کوچکترین واکنشی به آنها، خیره به رومیزی ترمهی آبی رنگ جلویش در فکر غرق بود. پناه لگدی به پایش زد. صدایش زد اما افکارش شدیدا درگیر بود که نفهمید. لگد محکمتری از زیر میز به پایش کوبید و صدایش بلندتر و با حرص به گوش رسید: - آروز چه مرگته؟ چرا یهو جنی شدی؟ صدایش به گوش ریوند که آنطرفتر ایستاده بود هم رسید. پشت آرزو بود اما سرش را برگرداند و آرزو را نگاه کرد. حالت چهرهاش مرموز بود. موضوع چست؟ انگار او میدانست مشکل آرزو بهر چه است. آهی کشید و مجدد سرش را چرخاند و به مهمانها سلام کرد. پناه آرزو را دید که گیج سرش را بالا آورد و پرسید چه شده است؟! عجیب بود. آرزو مشتاق بود تا جشن شروع شود که بتواند افراد جادویی را ببیند، اما اکنون چه مرگش شده است؟ شهبانو از مهمانان جدید فاصله گرفت و به این سوی آمد. کنار آرزو نشست و دستش را روی شانهی دوست جدیدش نهاد. با لبخندی بر لب گفت: - آرتان را دیدید؟ آرزو آهسته سرش را تکان داد. مغموم پاسخاش را زیر لب زمزمه کرد: - توی خونه دیدیمش. همونی که لباسهاش کموبیش پوستماری بودن دیگه؟ پناه مورمورش شد و سریع با انزجار اضافه کرد: - و البته شدیدا چندش. شهبانو خندید و کمی روی میز خم شد. آهسته خطاب به پناه با چشمهای درخشانش زمزمه کرد: - این را جلویش نگو، لطفا. آرتان اندکی ظرفیت شوخیاش پایین است. شاید ناراحت شود و برود. نیلرام بیحوصله نگاهش را به شهبانو داد و با تمسخر گفت: - مگه جادوگر نیست؟ بیجنبه بودن یکی از صفات مهم منفی برای جادوگرها به حساب نمیاد؟ مثلا یهو بیجنبهگیش اوت کنه و بزنه الکی یکی رو بدبخت کنه. جادو هم به چه کسایی داده میشه. شهبانو از تغییر وضعیت ناگهانی نیلرام متعجب شد اما سعی کرد خنثی بماند. پناه راضی از حرفهای نیلرام لبخند بر لب داشت، خوب بود. واکنش نشان دادن به معنای تغییر موضع افسردگیاش بود. دقیقا همینقدر مودی و ناگهانی. افسردگی با کسی شوخی ندارد، هرگز نباید آن را بیاهمیت جلوه داد. پاسخ شهبانو هر سه را کنجکاو کرد. به میز تکیه داد و نسبتاً بلند گفت: - خب آرتان شرایط خاصی دارد. او در میان یک خانوادهی هفت نفره تنها کسی است که توانست جادوگر شود. طبیعی است که اندکی جدی برخورد کند، زیرا مسئولیت سنگینی بر روی دوش اوست. پناه کنجکاو بیشتر به جلو خم شد و با آن چشمهای براقش پرسید: - یعنی چی؟ مسئولیت چی رو داره؟1 امتیاز
-
نیلرام با شنیدن این حرف ابرویش را بالا داد. انتظار نداشت آنها مرده باشند. شهبانو سعی کرد خودش و احساساتش را کنترل کند، الان وقت اندوه و یادآوری خاطرات گذشته نبود. پس لبخند کمرنگی زد و گفت: - بیا، دوستهایت منتظر هستند. لحظه را باید قدر دانست. از جشن که بازگشتیم هر چقدر میخواهی شب تا صبح را زانوی غم در آغوش بگیر، به خداوند قسم اگر کارت داشته باشم. نیلرام کلافه از بیتوجهی شهبانو به خواستهی خودش، از جایش برخاست که شهبانو دستش را سریع گرفت. مصمم در نگاه عسلی نیلرام گفت: - اگر اجازه بدهی اندکی جادو به تو منتقل کنم. حالت را خوب میکند و نمیگذارد بدتر شوی. نیلرام سریع دستش را پس کشید، انگار که شهبانو منتقل کنندهی یک ویروس بود. خب مخالفتش کاملا واضح بود، به طرف در قدم برداشت و جدی گفت: - جادو رو قبول ندارم، برای خودت نگهش دار. شهبانو گیج و متعجب به رفتنش خیره شد. مگر نه آنکه دید چگونه سینهاش شکافته شده بود و اکنون خوب شده است. پس چطور میتوانست جادو را باور نکند؟ چرا آنقدر سرتق بود؟ فصل یازدهم با گذر پاسی از غروب خورشید در پایتخت پارسه شوش، مردم به جادههای خاکی شهر آمده بودند و داشتند میز و صندلی هایشان را در گوشهوکنار شهر میچیدند. از انارهایی که داشتند و جمع کرده بودند گرفته تا گندم و جویی که برایشان از کشت تابستانی باقیمانده بود؛ از سیبزمینی و آجیلهای تابستانه تا گوشت بریانی و مرغ، پیاز که جزوی از اصل غذاها بود. همه و همه را برای این روز و جشن به میان آورده و روی میز هایشان نهاده بودند. زیبایی این شهر با هیاهوی مردمش بیشتر شده بود. سر و صدای کودکان در تمام ردههای سنی انرژی بیشتری به شهر میداد. صدای موسیقی را که دیگر نگویم. نوای نتهای موسیقی... سنتور، دف و تنبک. صدای سنتور و قانون بر روی بامهای خانهها به گوش میرسید. نوازندگانی که هماهنگ نوتها را مینواختند و جادویی که صدا را منعکس میکرد. به گونهای که در تمام شوش مردم صدای موسیقی را به یک اندازه میشنیدند. نوایی بسیار آرامشبخش و ملایم که در آسمان تیرهی شب همچون لالایی میمانست. در جلوی عمارت ریوند نیز میز و صندلیهایی تدارک دیده شده بود. ریوند و شهبانو کنار جاده ایستاده بودند تا هر مهمانی که از آشنایان بود را دعوت کنند که بیاید و بر سر میز بنشیند. اینجا رسم جالبی داشت گویا هر میزی که در نیمهی شب شلوغتر بود، برکت سالش بیشتر میشد. برای همین صاحب عمارتها مهماننوازی بیشتری میکردند، زیرا ماه آخر سال قدیمی بود. جشن سپندار آخرین جشن سال فعلی به حساب میآمد. نیلرام خیره به سیل مهمانها که با شهبانو صحبت میکردند، در افکارش غرق بود. داشت به بازگشت فکر می کرد، وقتی بازگردد باید چه کاری انجام بدهد؟ صدای پناه در کنار گوشش به صورت زمزمهوار طنین انداخت: - این لباس خیلی بهت میاد دختر مثل ماه شدی.1 امتیاز
-
صدای شهبانو باعث نشد نیلرام باز هم واکنشی نشان بدهد. شهبانو لباسی از حریر کرم رنگ پوشیده بود و سعی داشت زیاد صاف نایستد زیرا زخمش هنوز کمی درد داشت. سکوت نیلرام باعث شد مجدد به حرف بیاید. - من حالم خوب است. ریوند گفت با او بابت بیخیالیاش دعوا کردهای. ممنون تو هستم او واقعا قدرنشناس است. نیلرام در جایش تکانی خورد و این از نگاه شهبانو پنهان نماند. پس کمی خم شد، دست جلو برد و پتویش را کشید. خیره به چشمهای باز نیلرام که اصلا از کارش خوشش نیامده بود و ابروانش را درهم کشیده بود گفت: - جشن امشب حالت را خوب میکند، حرفم را باور کن. پاسخ نیلرام شهبانو را به حرف زدن بیشتر امیدوار کرد. داشت جواب میداد. - نیازی به جشن ندارم حالم خوبه. شهبانو لبهای صورتی رنگش را تکان داد و با انرژی بیشتری خیره به نیلرام عبوس گفت: - بهتر از این میشوی. بیشتر پتو را کنار زد و دست سرد نیلرام را گرفت. او را وادار به نشستن کرد و خیره در نگاهش با یک لبخند گفت: - امشب تمام مردم جشن میگیرند. خوب نیست یکی در عمارت ما تنها و غمگین باشد. ننگ بر ما اگر او را تنها بگذاریم. نیلرام کلافه پفی کرد و به شهبانو چشم دوخت. زخم روی سینهاش توجه او را جلب کرد. سردرگم لب زد: - چقدر زود خوب شدی. شهبانو لبخند بر لب دستی بر سینهاش کشید، هنوز اندکی درد داشت. با ملایمت پاسخ داد: - درد دارد اما خوشخبتانه سمی در بدنم نبود. آن دیو اگر سمی را به من منتقل میکرد به حتم زنده نمیماندم. در واقع همه آنقدر خوششانس نیستند. آهی کشید و نور درون چشمهایش کمسو شدند. - همیشه آنقدر خوشحال نیستیم، باور کن. باید تا شادی هست، از آن نهایت استفاده را برد. نیلرام با این حرف، عمیقا به شهبانو خیره ماند. نگاهش، چیزی میگفت. چیزی که در اعماق دلش نهفته بود. محتاط پرسید: - فقط تو و ریوند هستین؟ بقیهی خانوادتون کجان؟ شهبانو با این سوال نیلرام سرش را کمی کج کرد. لبخندش کمکم محو شد تا آنکه چهرهاش جدی شد. ماتمزده زمزمه کرد: - آنها به دست دیوهای مازندران کشته شدهاند. سال هاست که از آن اتفاق وحشتناک میگذرد.1 امتیاز
-
ققنوس سرش را تکان داد و مجدد چیزی گفت. ریوند اینبار نگاه از کتاب برداشت و ققنوس را خشمگین برانداز کرد. لب گزید و با حرص گفت: - بسیارخب! لطفا پرقرمز، لطفا همچون خواهرم رفتار نکن. بگو آرتان بیاید. ما را کشت با آن نکتههایش. انگار نه انگار که زخمیست. بعد آن دخترک نیلرام نگران وضعیت اوست! با حرص از جایش برخاست که پرقرمز ترسید و سریع پرواز کرد و مجدد از طرف پنجره بیرون رفت. ریوند خسته دستی بر موهایش کشید، باید موهایش را میشست زیرا چرب شده بودند، کلافه لب زد: - تنها یکبار آرتان لباس خوبی پوشید و اکنون شهبانو گمان میکند او بهترین هماهنگ کنندهی لباسهای جشن است. کتاب را عصبانی بست و به طرف اتاقش قدم برداشت. اتاقش در طبقهی سوم بود. همانطور که پلهها را بالا میرفت در افکارش نسبت به آرتان حسودی کرده و قصد داشت او را بزند. خندیدم و به رفتنش خیره شدم. میرفت تا اندکی استراحت و حمام کند، زیرا با آمدن آرتان محال بود بتواند بخوابد و به تحقیقاتش برسد. فصل دهم نیلرام با گذشت دقایقی بسیار، هنوز هم ماتمزده بر گوشهای از تخت نشسته و در سکوت زانوانش را در آغوش گرفته بود. چیزی نمیگفت، در بحث آن دو نفر مشارکت نمیکرد. فقط و فقط خیره به لحاف روی تخت فکر میکرد. اما چه چیزی افکارش را آنقدر دیگر کرده است؟ شاید داشت به بیتوجهی ریوند به خواهرش فکر میکرد. آیا اگر روزگاری برادر میداشت، او نیز آنقدر به نیلرام بیتوجه بود؟ گاهی فکر میکرد اگر یک فرزند دیگر در خانواده بود، اگر خواهر یا برادری داشت شاید پدرش همسر دومی نمیگرفت... شاید، اما با دیدن این وضعیت انگار اشتباه میکرد. آرزو کلافه از بیتوجهیهای نیلرام خشمگین ضربهای به پشت سر نیلرام زد و طلبکار پرسید: - به چی فکر میکنی؟ دو دقیقه حواست رو بده من ببین دارم چی میگم. شورش رو در نیار دیگه! نیلرام بیروح سرش را بالا گرفت. خیره در نگاه آرزو منتظر ماند تا حرفش را بزند. آرزو کلافه دستی بر صورتش کشید و خسته گفت: - بیاین بریم دیدن شهبانو، نگرانشم بریم ببینیم دارن چیکارش میکنن. نیلرام ناخواسته پوزخند زد. هنوز بیست و چهار ساعت هم از آشنا شدن با شهبانو نمیگذشت، آنوقت او نگرانش میشد؟ جوگیر نَدید بَدید. سرش را پایین انداخت و میان زانوهایش پنهان کرد. مصمم پاسخ داد: - نمیام برامم مهم نیست که الان دارن چیکار میکنن. پناه که سرش گرم تمیز کردن لباسش بود، با این حرف نیلرام نگاهی به او انداخت. نگران زمزمه کرد: - باز رفتی توی خودت؟ افسردگیت گل کرد؟ الان وقتش نیست دختر لطفا به خودت بیا. آرزو خشمگین از فهمیدن مشکل اصلی، بر سر نیلرام با حرص فریاد زد. - نیلرام لطفا به خودت بیا! الان وقت این مسخره بازیهایه من انرژی ندارم، من امید ندارم، اصلا چرا زندم نیست.1 امتیاز
-
ریوند ترجیح داد ساکت بماند، زیرا مهمانهایش درک نمیکردند او چرا نگران نیست. اگر مهیار نزدش نبود به حتم نگران میشد اما مهیار که باشد، ریوند بود و نبودش فرقی ندارد. شهبانو همان که مهیار را ببیند بهبود پیدا میکند. با فکرش پوزخدی زد که نیلرام سریع واکنش نشان داد. گمان کرد به او میخندد. اخمآلود به ریوند نگاه کرد و گفت: - شاید اینجا جادو داشته باشین اما عقل و شعور و درک ندارین! ذرهای محبت حالیتون نمیشه! ریوند سرش را بالا گرفت و گیج به نیلرام خیره شد. بهر چه اینچنین حرف میزد؟ منظورش به ریوند بود؟ آرزو زانویش را به پای نیلرام کوبید تا به او بفهماند بهتر است چیزی نگوید. اما نیلرام خشمگین از روی میز برخاست و چایش را محکم روی میز ریوند کوبید. ضربهاش محکم بود اما به خاطر چوبی بودن میز آنقدری که باید صدا تولید نکرد. با حرص از ریوند و بقیه روی گرفت و به سمت پلهها رفت، تندتند از آنها بالا رفت و از دیدرس همه خارج شد. تا زمانی که کاملا ناپدید شود نگاه خیرهی ریوند رویش یود. با رفتنش، ریوند بهتزده به آرزو نگاه کرد و گیج پرسید: - رفتارش بهر چه اینچنین عصبناک بود؟ آیا حرف بدی زدهام که خود خبر ندارم؟ پناه در سکوت چایش را نوشید و از جای خود برخاست. لیوان را آهسته روی میز نهاد و بابت آن تشکر آهستهای کرد که گمان نکنم ریوند شنیده باشد. سپس به دنبال نیلرام رفت و محل بیشتری به ریوند نداد. شاید او هم از رفتارش خوشش نیامده بود. آرزو سر تاسفی برای رفتار بیشرمانهی آندو تکان داد و شرمنده به تعجب درون چهرهی ریوند نگاه کرد، لب زد: - چیزی نیست، فقط زیادی شوکه شدهاند، من هم همینطور، واقعا بابت رفتارشان عذرمیخواهم. همچنین بابت چای از ریوند تشکر کرد و به دنبال دوستهایش به طبقهی دوم رفت. ریوند اندکی به پلهها خیره شد و سپس مجدد کارش را ادامه داد. انگار نیلرام برایش حکم یک حیوان وحشی را داشت. هر لحظه آمادهی حمله، گاهی آرام و گاهی خطرناک. افکارش درگیر تحلیل کارهای آن دخترک بود که پر قرمز از پنجره وارد شد و روی میز فرود آمد. آتشش را مهار کرد تا کاغدهای ریوند را همچون چهار دفعهی قبل نسوزاند. ریوند نگاه بیحوصلهاش را به او انداخت و مجدد توجهاش را به نوشتههای روی کتاب داد. - حالش چطور است؟ ققنوس زیبا صدای جالبی از خود تولید کرد و ریوند راضی سرش را تکان داد. - بسیارخب، به مهیار بگو آیا برای شب باید آماده شوم یا به لطف زخمی شدن شهبانو نیازی به حضور در جشن نیست؟ ققنوس بدون آنکه پرواز کند تا سوال را ببرد، مجدد صدایی از خود بیرون داد که ریوند اخم کرد. البته آن لبخند کمرنگ هم روی لبهایش بود. سرش را آهسته تکان داد و گفت: - به حق که شهبانوست. با آنکه سینهاش شکافته شده است اما بیخیال من و جشن نمیشود. بسیارخب پرقرمز به خواهرم بگو تا شب استراحت کند. لباسهای خود و مهمانان را آماده میکنم.1 امتیاز
-
خواست به طرف میزش بازگردد که یکهو وضعیت دختر ها را به یاد آورد، سعی کرد خشمش را کنترل کند و آهسته گفت: - بسیارخب بیاید و بنشینید سعی کنید آرام باشید. اکنون خطر برطرف شده است. آنها را به نشستن روی مبلهای سنتی چرمی دعوت کرد که روبهروی میزش ظاهر شده بودند. سه دختر آنقدر شوکه بودند که دیگر با ظاهر شدن مبلهای قهوهای حیرت نکردند. روی مبل که نشستند، ریوند بشکن دیگری زد و سه چای نبات معلق در هوا جلویشان ظاهر شد. آرزو اولین نفری بود که چای را گرفت و سعی کرد آن را یکسره بنوشد، اما داغ بود. نیلرام مردد آن را در هوا گرفت و پناه با تأخیر چای پرنده را قبول کرد. ریوند جلویشان به میز تیکه داد و سعی کرد آنها را درک کند زیرا خیلی وقت بود که حیوان جدیدی ندیده بود تا بهتزده شود. دستش را در جیب شلوارش فرو کرد و خونسرد پرسید: - وضعیت شهبانو وخیم است؟ زخمش چطور بود؟ نیلرام به رفتار و حرکات ریوند توجه کرد. چرا مستأصل نبود؟ چرا مضطرب نبود؟ چرا آنقدر خونسرد رفتار میکرد؟ آرزو جرعهی دیگری از چایش نوشید و نگران خیره به لباسهای مشکی رنگ چرمی ریوند لب زد: - قفسهی سینهش خونریزی داشت. من... نتونستم کمکی بکنم. در واقع کاری از دستمون بر نمیاومد. من... ریوند سرش را راضی تکان داد و تکیهاش را از میز گرفت. به پشت میزش رفت و مجدد روی صندلی نشست. در سکوت مشغول کاری شد که پیش از آمدن آنها داشت انجامش میداد و گذاشت آنها با این موضوع در ذهنشان کنار بیایند. نیلرام با این واکنش او ابرویش را بالا انداخت و خشمگین خیره به موهای مواج ریوند به حرف آمد: - چرا نمیری دنبال خواهرت؟ اون زخمی شده ممکن بود بمیره متوجه خطر مرگ نیستی؟ ریوند با این حرف، سرش را بالا آورد و نگاهی به نیلرام انداخت. خب چطور باید به آن دختر بفهماند که این چیزها ارزش نگرانی ندارد؟ پس لبخند گرمی زد و مجدد نگاهش را به برگهی جلویش داد، با لحنی خنثی گفت: - خودت داری میگویی ممکن بود بمیرد. بنابراین دیگر نمیمیرد. نه زمانی که مهیار او را نزد طبیب برده است. خطر رفع شده است. در واقع هرکسی راحت نمیتواند از چنگ یک دیو سپید زنده فرار کند. شهبانو واقعا شانس آورده است. صفحهای از کتاب روبهرویش را ورق زد و عینک شیشه گردش را از روی میز برداشت و به چشم زد، انگار یادش رفته بود آن را زودتر به چشمهایش بزند. همانطور که چیزی روی برگه مینوشت ادامه داد: - البته که اگر عنصر خواهرم چوب نبود به حتم نگرانش میبودم. اما چوب قابلیت ترمیم دارد. پس جای نگرانی نیست او به زودی بهبود پیدا خواهد کرد. در واقع اینچنین اندکی از سروصداهایش در امان هستم. نیلرام خواست مجدد اعتراض کند که لحظهای بعد متوجهی منظور ریوند شد. بله درختان رشد میکردند و ترمیم میشدند. برای همان آنقدر نگران نبود! آهی کشید و جرعهای دیگر از چایش نوشید. خیره به بخار چایش غمگین زمزمه کرد: - اما باز هم خواهرت بود. ممکن بود بمیره و برای همیشه بره.1 امتیاز
-
مهیار آهی کشید و دلش را به دریا زد. بعدا از شهبانو بابت این سهلانگاریاش معذرت خواهی میکرد. آمد که بازگردد اما صدایی آشنا در گوشش پیچید، خداوند را شکر، زیرا طلانقش رسیده بود. آشوزوشت سفید و طلایی بر روی شانهی مهیار نشست. اندازهی متوسطی داشت، همچون یک عقاب میمانست. پارچهای بر منقارش بود که مهیار آن را ربود و با چشم بسته روی اندام شهبانو انداخت. سپس دست شهبانو را گرفت و خطاب به آن سه نفر با چهرهای جدی گفت: - دستهایتان را خیس کنید و بیایید. سریع باشید زیرا زمان میگذرد و ما غافل میشویم. هر سه دختر گیج و وحشتزده به حرفهای مهیار گوش دادند. شاید چون میدانستند قویتر از شهبانو است قصد کلکل کردن با او را نداشتند. شاید چون قیافهی جدی و اخمآلودش گویای بیاعصاب بودنش بود. با خیس کردن دستهایشان، مهیار دست دیگرش را جلو برد و از آنها خواست دستش را بگیرند. هر سه دست روی دست مهیار که بالای شکم شهبانو نگه داشته بود، نهادند. در لحظهای دیگر، مهیار دستش را سریع عقب کشید و جدی گفت: - ریوند داخل است؛ سریع او را پیدا کنید. و ناگهان با شهبانو که در آغوشش غرق شده بود جلوی چشمهای بهتزدهی آن سه دختر ناپدید گشت. فصل نهم ریوند درون سالن کاملا معولی عمارتش که دیوارهای گچی و خشتوگلی داشت، پشت میز کار چوبی مشغول تحقیق بود که در باز شد و سه دختر آشنا وارد عمارت شدند. چهرههایشان کلافه به نظر میرسید، شاید با شهبانو درگیر شده بودند آن دخترک نیلرام حتما بحث را شروع کرده است. از پشت میز برخاست و متعجب به سمتشان قدم برداشت. با خوشرویی گفت: - شهبانو چه زود شما را بازگرداند. گمان میکردم تا پاسی از شب بیرون با... هنگامی که متوجه شد آن حس درون نگاهشان نه کلافگی بلکه وحشت است، بیخیال ادامهی حرفش گشت و نگران خیره به موهای بهم ریختهی دخترها پرسید: - چه شده است؟ به پشت سرشان نگاه کرد، پس شهبانو کجا مانده بود؟ نکند باز بیخیال مسئولیتاش شده است؟ نگاهش را به آرزو داد و پرسید: - شهبانو را نمیبینم. بهر کاری شما را رها کرد؟ نیلرام خیره به ریوند و آن لحن طلبکارش، اولین نفری بود که توانست حرف بزند و به جای آرزو گفت: - اون... اون با مهیار رفت ط... طبابت خونه. آرزو بهتزده دستهای خونیناش را بالا آورد و به ریوند نشان داد. کف دستهایش را جلوی صورت ریوند گرفت و شوکه با چشمهایی که انگار نمیتوانست پلک بزند و قرمز شده بود، لب زد: - یه... یه دیو سفید بزرگ ب... بهمون حمله کرد. شه... شهبانو زخمی شد اون... اون... ریوند تا نام دیو و رنگ سفیدش را شنید متوجهی وخامت اوضاع و همهچیز شد. اخم غلیظی روی ابروانش نشست و خشمگین انگشتهایش را مشت کرد. گفت: - مجدد گزارش ندادهاند! خطر مردم را تهدید میکند و آنها آنقدر بیخیال هستند.1 امتیاز
-
آرزو با این حرف شهبانو آسوده سرش را به نشانهی فهمیدن تکان داد و چیزی نگفت. پس برای همان آنقدر قوی بود! نگران سرش را پایین آورد و به سینهی شهبانو چشم دوخت، بوی خون در دماغش پیچیده است اما اینکه زخم بند نمیآمد واقعا نشانهی خوبی نبود. زمزمه کرد: - چطور باید خون رو بند بیارم؟ من... بلد نیستم. شهبانو با لبهای خشکیدهاش خندید و به سختی سخن گفت: - لباس که بیاید، ما به طبابتخانه میرویم. چیزی برای نگرانی وجود ندارد. سپس نگاهش را مجدد سمت مهیار چرخاند و با درد گفت: - مهیار، ریوند را فرابخوان. باید با مهمانهایش باشد. تنهایی در اینجا برایشان خطر داد. مهیار سرش را تکان داد و شانههای بزرگ و پهنش لرزیدند. - خود آنها را به عمارت ریوند خواهم برد. شهبانو به سرفه افتاد، بعد از ده سرفهی پیاپی خسته پرسید: - چگونه؟ آبی در اینجا نیست ما... مهیار دستش را به طرف یک جوب دراز کرد و گفت: - شاید حواست پرت بوده است که جوب به این طویلی را ندیدهای شهبانو! شهبانو دیگر چیزی نگفت. درد داشت در تمام بدنش پخش میشد و دیگر تسکین جادو فایدهای نداشت؛ زیرا جادو بهخاطر زخمها و خونریزی زیادش داشت توانش را از دست میداد. چشمهایش را به آرامی بست و زیر فشار درد، لب زد: - شاید... آرزو نگران سرش را بالا آورد و خطاب به مهیار گفت: - ف... فکر کنم از هوش رفت! مهیار بهخاطر حرف آرزو خواست مضطرب بچرخد اما پناه سریع جیغ کشید: - وای نه برنگرد! مهیار کلافه دستی بر پیشانی عرق کردهاش کشید و مجدد طلانقش را فراخواند. چرا آنقدر دیر کرده بود؟ کمی مضطرب و مستاصل به حرف آمد: - میتوانید نبض بگیرید؟ باید به من بگویید وضعیت قلبش چگونه است. نیلرام و پناه هر دو به آرزو خیره شدند. قطعا آنها بلد نبودند و امیدشان به آرزو بود. آرزو هم متاسفانه سرش را به چپ و راست تکان داد، مستاصل با صدای لرزان گفت: - نه ما بلد نیستیم.1 امتیاز
-
دیو از روی شهبانو برداشته شد و به سمت دیوارها پرتاب گشت. ثانیهای طول کشید تا همه بفهمند چه شد؛ تا شهبانو بفهمد نباید جادوی درخت را اجرا کند. جادو تا کف دستش بالا آمده بود، میدرخشید اما به درون بدنش بازگشت. شهبانو حیران با آن چشمهای گشاد شده مردی را دید که بالای سرش ایستاده و نگران به او خیره است. تنها به صورتش، نه به اندام غیر پوشیدهاش. مهیار نگران در چشمهای نقرهای رنگ شهبانو خیره شد و آسوده لب زد: - خداوندا شکرت. شهبانو اینبار گریهاش شدت گرفت. نه از خجالت بلکه از زنده ماندن. آنقدر ترسیده بود که دیگر نمیدانست باید اولویتش چه باشد! سه دختر پنهان شده با نجات شهبانو به سمتش دویدند. نیلرام میلرزید اما دلیل نمیشد نگران شهبانو نباشد. پناه بیشتر از همه وحشت کرده بود اما به سختی خود را به بالای سر شهبانو رساند. آرزو شانههای شهبانو را گرفت و بلندش کرد. نیمخیز او را به خود تکیه داد و با گریه گفت: - باورم نمیشه اگر... اگر اون نرسیده بود واقعا د... داشتی میمردی! وای خدایا شکرت شهبانو خوبی؟ من... من... گریه به او اجازه نداد تا بیشتر حرف بزند. آن سه دختر تا به حال اینچنین صحنههایی را به چشم ندیده بودند. پس عجیب نبود که آنقدر شوکه شوند. مهیار با دیدن وضعیت نامناسب شهبانو چرخید و پشت به آنها کرد تا معذب نشود. سپس کمی صبر کرد تا همه از شوک بیرون بیایند. پناه بر زمین سقوط کرد و کنار پای نیلرام افتاد. پاهایش دیگر از شوک توان نگه داری او را نداشتند. نیلرام روی زانو نشست و شانههای پناه را در آغوش گرفت سپس باهمدیگر گریستند. شهبانو از صدای گریهی سوزناک آنها لبخند دردناکی بر روی لبهایش نشست. زمزمه کرد: - حالم خوب است... برای من هم اولینبار بود. نگاهش را به شانههای پهن مهیار داد و خسته لب زد: - مهیار، در وقت مناسبی رسیدهای... شانس بوده است یا چه. مهیار مردی با چشمهای زمردی، در حالی که به دیوار عمارت روبهرویش خیره بود با صدای بمش گفت: - خواست خداوند بود که توانستم به موقع برسم. نقرهفام مرا تا اینجا راهنمایی کرد. شهبانو به معنای متوجه شدن؛ سرش را تکان داد که جیغی آشنا از آسمان به گوش رسید. آشوزوشت زیبایش به سرعت کنار شهبانو فرود آمد و جیغجیغکنان احوالش را جویا شد. شهبانو هنوز هم بدنش در شوک بود و از درد کرخت بود، اما به سختی دستش را بالا آورد و سر جغد را نوازش کرد. متشکر لب زد: - کمکهایت همیشه با ارزش هستند. شهبانو خسته بیشتر خود را به آرزو تکیه داد. بیحال لب زد: - قفسهی سینهام درد بسیاری دارد. به لطف جادوست که شیون نمیکنم. انگار شکسته است. مهیار سرش را تکان داد و در نهایت خونسردی گفت: - به محض آنکه طلانقش لباسی برایت بیاورد، تو را نزد طبیب خواهم برد. شهبانو سکوت کرد که آرزو نگران به جسد دیو خیره شد. آن دیو با یک ضربه مرده بود؟ خیره به سینهی دیو فهمید که بله دیگر نفس نمیکشد. مستاصل به مهیار چشم دوخت، اگر آنقدر قدرت داشت... پس این مرد باید خیلی از شهبانو قویتر باشد. شهبانو وقتی نگاه مضطرب آرزو را روی مهیار دید، آب دهانش را به سختی قورت داد و لب زد: - او مهیار است. دوست صمیمی ریوند و من. او جزو جادوگران محافظ شوش است.1 امتیاز
-
آرزو نفهمید چگونه اما دید که پاهایش دارند به عقب میدوند. سرش را چرخاند و دید لحظه به لحظه دارد از شهبانو دورتر میشود. آنقدر دوید تا آنکه وقتی صدای هیاهوی نبرد دیگر به گوشش نرسید از حرکت ایستاد. شهبانو باری دیگر جادو را روانهی پاهای گاو مانند دیو سپید کرد، ضربههایش قوی بودند اما متقابلا دیو هم هربار عصبانیتر از قبل هجوم میآورد. اگر یک لحظه غفلت میکرد کارش تمام بود. عرق از سر و رویش میچکید. خسته شده بود، شاید دو دقیقه از شروع نبرد گذشته بود اما انگار سالها داشت مبارزه میکرد. شهبانو باری دیگر از هجوم آن دیو رد شد و جادوی چوب را فراخواند. اینبار به جای روانه کردن خود جادو، چوب عظیمی در دستش ظاهر شد. با آن همچون شمشیر به سمت دیو هجوم آورد. آنقدر سریع اهریمن را میزد که خود دیو دیگر وقتی برای هجوم پیدا نمیکرد. فقط مدام سعی داشت ضربههای شهبانو را خنثی کند. طولی نکشید که شهبانو خستهتر از قبل، صد اَرَش آنطرفتر متوقف شد. دیو فرصت را غنیمت شمرد، آنقدر سریع به سمت شهبانو هجوم برد و دستهایش را بر سینهی دخترک زد که شهبانو نتوانست کاری انجام بدهد. با ضربهی شدیدی بر زمین سقوط کرد و دیو رویش خیمه زد. دندانهای دیو درست جلوی صورتش بودند، آنقدر نزدیک که بوی خونی که شاید چندی پیش خورده بود به مشامش رسید. تهوع و درد شدیدی در دلش ایجاد شد، پنجههای دیو بزرگ بودند و بدتر از آن، هیکل عظیمی بود که روی شهبانو افتاده بود. دیو نعره کشید، صدایش به قدری بلند بود که گوشهای شهبانو سوت کشیدند. چشمهایش را سریع بست، نخواست صحنههای آخر عمرش را ببیند. تا به حال اینچنین به دست یک دیو اسیر نشده بود. ضربان قلبش شدیدا بالا رفته است. دیو سرش را جلو آورد، پنجهاش را بالا برد و با خوشحالی به سینهی شهبانو کوبید. ناخنهایش باعث شد لباسهای شهبانو پاره شوند و بدنش نمایان گردد. شهبانو اشک ریزان همانطور که چشمهایش هنوز بسته بود فریاد زد: - لطفا چشمهایتان را ببندید. تمنا میکنم. سه دختر که شاهد صحنه بودند؛ حیران، شوکه و وحشتزده متوجهی منظور شهبانو نشدند. نتوانستند چشم بسته و صحنهی حادثه را نگاه نکنند. یعنی چه؟ واقعا قرار بود خورده شود؟ آنهم جلوی چشمشان؟ نیلرام بهتزده دستهایش را جلوی دهانش گرفته بود. چشمهای پناه انگار هر آن ممکن بود از حدقه بیرون بزنند. آرزو، او تکان نمیخورد و هیچ واکنشی نشان نمیداد. تنها با دهانی باز، ابروانی بالا پریده و چشمهایی متورم، شاهد صحنه بود. دیو سپید خندان زبانش را بر گونهی عرق کرده و زخمی شهبانو کشید. طعم شوری خون آن دیو را به شور آورد. خونی که از قفسهی سینهاش جریان پیدا کرده بود نیز باعث شد دیو بدون کنترل سینهاش را با آن زبان زبرش لیس بزند. شهبانو با لمس آن زبان زبر بر سینهاش به هقهق افتاد. بدنش میلرزید، دیگر نمیتوانست این شرم را تحمل کند. از فشار روانی به سکسکه افتاد و دست آزادش را به زیر گلوی دیو برد. با درد در ذهنش یک درخت تصور کرد، میخواست درختی پدید آورد تا هم خودش و هم دیو را درجا بکشد. این کارش خودکشی بود. اشکهایش همانطور که از گونهاش میچکیدند، چشم باز کرد و به دیو خیره شد. چهرهی خندان دیو، احساس تجاوز را در او تشدید کرد. جادو را که در دستش به جریان در آورد، سر چرخاند و به آرزو خیره شد. او کاملا در دیدرسش بود. باید آنها را نجات میداد. ناامید لب زد: - چشمهایت را ببند...1 امتیاز
-
شهبانو سرش را به نشانهی بله تکان داد و دستش را به طرف شهر دراز کرد. بلند گفت: - به یزت خوش آمدید. اینجا شهر بادگیر و غذاهای لذیذ است. آرزو خیره به یزت، ساکت ماند و دیگر منتظر پاسخ سوالش نماند. نیلرام و پناه کنارش ایستادند و با دهانی باز به شهر خیره شدند. پناه حیرتزده گفت: - واقعا بادیگرهای یزد خودمون رو داره! نیلرام حیران زمزمه کرد: - و غذاهای شیراز خودمون؟ حتی سالادش؟ شهبانو مجدد به راه افتاد و همانطور که سمت شهر و یک مکان جدید میرفت گفت: - شما را به یک اشکنه و آشماست دعوت میکنم. البته که اگر کوفتهی نخودچی دوست داشته باشید آنهم موجود است. یک مهمانخانه آنطرف است که غذا هایش طعم لذیذی دارند. منظورش از مهمانخانه همان رستوران بود. نیلرام همانطور که از کنار مردم زیادی میگذشتند، توجهاش به یک دختر بچه جلب شد. داشت روی زمین حروفی به زبان میخی میکشید. علامتهایی همچون یک ستون و دو کوه، شهبانو که نگاه خیرهی او را دید، خودش بدون آنکه منتظر شود نیلرام سوال کند توضیح داد: - آنها حروف جادو هستند. کودکان علاقهی زیادی به یادگیری سریعتر آنها دارند برای همان روی زمینها تمرین میکنند. نیلرام تنها سرش را تکان داد که شهبانو زیاد خوشش نیامد. در نهایت به مهمانخانه که همان نزدیکی بود رسیدند و مشغول استراحت و غذا خوردن شدند. مهمانخانه نیز همچون چایخانه زیبا بود. شهبانو شدیدا با آرزو ارتباط گرفته بود اما پناه و نیلرام، در واقع خودشان هنوز نمیخواستند با او همراه شوند. پس چه کاری از دستش بر میآمد... . فصل هشتم با اتمام زمان استراحت، شهبانو پیشنهاد داد تا برای دیدن عمارتهای خشت و گلی یزت، به درون شهر بروند. یزت برخلاف شوش هیاهوی کمتری را در خود جای داده بود. با آنکه جزو شهرهای پر تردد پارسه بود اما در ظهر عجیب سوت و کور بود و شاید این بیگمان از یک دلیل خبر میداد. شهبانو همانطور که مشغول قدم زدن در جادههای خاکی بود، خسته گفت: - امشب جشن سپندار است. بیتردید مردم برای همان ظهر امروز را زودتر به خانه رفتهاند. نیلرام و پناه دوشادوش همدیگر میآمدند و آرزو بود که عقبتر میآمد زیرا داشت دقیق همهچیز را بررسی کرده و به یاد میسپرد. با رسیدن به یک پیچ در جادهی خاکی، شهبانو مسیرش را به سمت راست تغییر داد و پرسید: - برای شب لباسی در نظر دارید؟1 امتیاز
-
شهبانو دستش را صمیمانه پشت کمر آرزو نهاد و او را به طرف مسیری هدایت کرد. آندو نیز دنبالشان راه افتادند. شهبانو خندان گفت: - ما به آن، آنپیما میگوییم. یعنی در آنی جای دیگری هستیم. آرزو شاداب سرش را راضی تکان داد و اطراف را بیشتر بررسی کرد. صدای پناه به گوش رسید. قبول داشت که توضیحات شهبانو واقعا مفید بودند. - در واقع توی آینده بهش طیالارض یا تلهپورت میگن. همون معنی رو میده. شهبانو سرش را به نشانهی فهمیدن حرف پناه تکان داد که پناه مجدد از پشت سرشان به حرف آمد: - چطور... این اتفاق میافته؟ چرا با یه درخت؟ تا به حال توی داستانها اینچیزها رو ندیده بودم. همیشه دست هم رو میگرفتن و بعد چشمهاشون رو میبستن. شهبانو سرش را چرخاند و راضی از سوالهای به جای پناه، پاسخ داد: - اینجا اینچنین نیست. پارسه به جادو، محبت خداوند پارس وصل است. برای همان طبق عناصر خودمان میتوانیم از آنپیما استفاده کنیم. جادوگرهای ضعیفتر نمیتوانند این کار را بکنند و البته که محدویت دارد. بهطور مثال بیشتر از پانصد هزار اَرَش را نمیتوانیم با آن برویم. یزت تا شوش حدود دویست هزار اَرَش است. التبه این برای جادوگران چندین ساله یا جادوگر عنصر باور فرق میکند. آرزو سریعتر از آنکه شهبانو بتواند نفسی تازه کند گفت: - طبق چیزی که خواندهام اَرَش واحد اندازهگیری طول در ایران باستان بوده است. پس اگر هر اَرَش معادل صد و چهار سانتیمتر باشد به قولی ما اکنون در کمتر از چند ثانیه دویست و هشت کیلومتر را طی کردهایم! یک مسیر دو ساعته را در دو ثانیه طی کردیم، وای! نیلرام و پناه هر دو با ابروان بالا رفته به حسابوکتابی که آرزو آن را سریع انجام داده بود فکر کردند، درست میگفت؟ چطور ممکن بود؟ شهبانو مفتخر گفت: - حسابت واقعا عالی است. اابته این آنپیما بسته به نوع عنصر سرعت کم و زیادی دارد. من عنصر چوب را دارم و از بین همه، سرعت دوم را دارد. البته که خاک همیشه اول است. آرزو گیج خواست سوالی بپرسد که پناه زودتر به حرف آمد و خیره به شال زیبای روی سر شهبانو پرسید: - چرا؟ مگه به چی وابستس؟ جادو محدودیت نداره، البته به ما که اینجوری گفتن! پناه داشت بیشتر از پیش به پارسه واکنش نشان میداد و به راستی که جای شادمانی داشت. انگار داشت کمکم با شرایط کنار میآمد. کنجکاویاش که این را میگفت. شهبانو پاسخ داد: - راستش هرچیزی محدودیتی دارد. اما جادو محدود نیست، بلکه کسی که از آن استفاده میکند محدود است. من نمیتوانم زمان زیادی از جادوی بینهایت استفاده کنم زیرا بدنم خسته میشود. برای همان بسته به عنصر جادویی و توانایی جسم میتوان از جادو استفاده کرد. آنپیمایی بسته به عنصر عمل میکند. ما اکنون به کمک ریشهی درختان مسیر زیاد را پیمودیم زیرا عنصر من چوب است. افراد عنصر خاک سریعتر عمل میکنند زیرا خاک پیوسته همهجا است اما تعداد درختان در مکانی کم و در مکانی زیاد است. به کمک ریشهها ما پیمایش میکنیم زیرا همهجا پراکندهاند. پناه سرش را راضی از فهمیدن حرفهای شهبانو تکان داد. برایش جالب شده بود، اما نیلرام هنوز هم خنثی مانده است. آرزو باز به حرف آمد: - یعنی جادوگر عنصر آتش نمیتونه آنپیمایی کنه؟1 امتیاز
-
هر سه از روی تخت پایین آمدند و به دنبال شهبانو از آن عمارت زیبا خارج شدند. شهبانو به طرف اولین درخت که یک نارون بزرگ بود رفت. هر سه دنبالش رفتند اما شدیدا کنجکاو بودند بدانند چرا به یک درخت توجه خاصی نشان داده است. با رسیدن به درخت، شهبانو دستش را روی کندهی درخت نهاد و به آنها روی کرد. با اعتماد به نفس عجیبی گفت: - دوستهای عزیز، دستهایتان را روی درخت بگذارید. آرزو گیج دستش را روی درخت گذاشت اما سریع پرسید: - برای چی؟ شهبانو منتظر به آندو نفر خیره شد و پاسخ داد: - برای طی کردن سریعتر مسیر، اینجا پارسه سرزمین جادوست. آیا آنقدر زود این را فراموش کردهاید؟ نیلرام و پناه هر دو مردد همدیگر را بررسی کردند و بعد دستهایشان را روی درخت نهادند. شهبانو لبخند زد و راضی از اعتماد آنها گفت: - میدانید گاهی وقتی به آینده، به زمان شما فکر میکنم، برایم عجیب است جادو نباشد. انگار ممکن است بدون جادو جان بدهم. گویی همچون نبود هوا برای تنفس است. نیلرام پوزخند زد، پناه سکوت کرد و آرزو با بغض گفت: - در واقع میخواهم تا ابد اینجا بمانم. جهان با جادو زیباتر است. شهبانو راضی سرش را تکان داد و یکهو دستش را برداشت. خونسرد به هر سه خیره شد و گفت: - بسیارخب، به یزت خوش آمدید. میتوانید دستهایتان را بردارید. با این حرفش هر سه شوکه اطراف را بررسی کردند. راست میگفت، دیگر در آن شهر زیبا با عمارتهای ترکیبی مدرن سنتی نبودند. اکنون در حاشیهی یک شهر دیگر قرار داشتند. دشتهای سرسبز گندمزار را میدیدند که کشاورزان در آنها مشغول کشتوکار بودند. نیلرام گیج به درخت نارون نگاهی انداخت، تغییر زیادی کرده بود، آن درخت نارون در شوش بسیار بزرگ بود اما این درخت، انگار تنها دو سال سن داشت. پناه گیج به شهبانو نگاه کرد و پرسید: - چطور؟ من... هیچی نفهمیدم! آرزو جیغ بلندی کشید، شاداب گفت: - تلهپورت بود مگه نه؟ وای! عالی بود حتی تهوع هم بهم دست نداد. وای خدا چطوری اینطوری میشه شهبانو؟ توی رمانها همیشه میگن تلهپورت پر از توهم و تودههای گرد و مارپیچ و چِمیدونم سرگیجه ایناست. یا انگار داری از ارتفاع میوفتی و از اینحرفها.1 امتیاز
-
شهبانو مفتخر سرش را تکان داد که آرزو سریع پرسید: - میتوانم حیوان جادویت را ببینم؟ ققنوس ریوند مرا واقعا متحیر کرد. پناه و نیلرام هر دو با اخم به آرزو نگاه کردند. چرا اینچنین حرف میزد؟ چرا سعی نمیکرد شوقش را پنهان کند؟ شهبانو که از یادگیری آرزو خوشحال شده بود سریع گفت: - لهجهی ما را به زیبایی صحبت میکنی. بله البته. آه ای مرغ بهمن به کجا رفتهای؟ همه در سکوت سرشان را چرخاندند و اطراف را دیدند. شهبانو نیز خنثی نشسته بود و به نردههای تخت خیره بود. قرار نبود دستش را دراز کند یا مثلا کاری کند که حیوان احضار شود؟ هر سه گیج بودند که ناگهان صدای جالبی به گوش رسید. صدای جیغ ناز و محکم و سپس جغدی به اندازهی یک برهی بزرگ، از آسمان به طرف تخت هجوم آورد. با دقتی فراوان روی نردهی تخت نشست و با سرش به شهبانو تعظیم کرد. آرزو با دیدن جغد سفید نقرهای، جوشش هیجان را در تکتک سلولهایش احساس کرد. دستش را جلو برد تا او را نوازش کند که شهبانو سریع دستش را به عقب هل داد و مانعش شد. با نگرانی خیره در نگاه متعجب آرزو گفت: - اوه دوست عزیز او از لمس خوشش نمیآید. اگر مانع شما نشده بودم، اکنون دستی نداشتید. آرزو از صراحت کلام شهبانو ترسید، آیا واقعا همانقدر خطرناک بود؟ دستش را میخورد؟ گوشتخوار است مگر؟ آرزو سوالش را مطرح کرد و شهبانو، کاملا معمولی انگار که اصلا چیز عجیبی نیست سرش را تکان داد. پیشخدمت چای آورد، عطری عالی از چای ایرانی. لیوانهای مینا کاری شده که جلویشان قرار گرفت، آرزو اولین لیوان را برداشت و بالا آورد. با حیرت به آن خیره شد و گفت: - مینا کاری اونم چندین قرن قبل از زمان ما... باورش سخته ولی خیلی جالبه! شهبانو راضی خندید و چایش را برداشت، آن را با لذت بویید و گفت: - موجودات جادویی خیلی خطرناک هستند. شما را همچون دشمن خود میبینند جز صاحبشان را. بدون اجازهی صاحب شما برای آنها همچون اهریمن میمانید. البته نقرهفام کلا اخلاق خوبی ندارد. او نوازش را ترجیح نمیدهد حتی گاهی من هم هنگامی که او را نوازش میکنم آسیب میبینم. آرزو متفکر سرش را تکان داد که پناه آهسته با دستهای درهم گره خورده گفت: - اون... آشوزویشنته؟ شهبانو اول سکوت کرد و به پناه خیره ماند، بالاخره داشت با اینجا کنار میآمد؟ پلک زد و مشتاق گفت: - بله، در واقع آشوزوشت درست است. او ناخن میخورد و اهریمن شکار میکند. پناه فقط سرش را تکان داد و دیگر چیزی نپرسید. شهبانو توجهاش را به نیلرام داد. حواسش جای دیگری بود، داشت اطراف را میدید. انگار در مورد مسائل جادو کمتر کنجکاو بود. با گذشت چندین دقیقه، وقتی همه در افکار خودشان غرق بودند شهبانو لیوان چایش را درون سینی میناکاری شده که خیلی زیبا بود گذاشت. از روی تخت پایین آمد و دامنش را تکاند تا چروکش بیرون رود. با لبخندی کاملا واقعی به آن سه نگاه کرد و گفت: - بسیارخب، ریوند به من گفت خواستهاید به یزت بروید. درست است؟ آرزو سریعتر از آنکه دو دوستش بتوانند واکنش نشان دهند سرش را تکان داد. شهبانو بهخاطر ذوق آرزو بلندتر خندید و گفت: - بسیارخب، برخیزید به یزت راهی میشویم.1 امتیاز
-
پناه کلافه لب گزید و روی اولین تشک ترمه نشست. نرم و گرم... اما آرزو دیگر داشت اعصابش را خورد میکرد. چرا آنقدر خوشحال بود، ذرهای نگران بیدار نشدنشان نبود؟ نیلرام هم کنار پناه جای گرفت. دقیق که به طرح نردههای دور تخت توجه کرد، فهمید که شکلهای هندسی به شکل واقعا جادویی با همدیگر هماهنگ و مرتبط هستند. انگار با جادو کار شده بودند، البته که کار دست یک نجار نبود اما باز هم سعی کرد انکارش کند. شهبانو برای همه چای درخواست کرد و سپس روبهروی پناه و نیلرام نشست. آرزو میانشان کنار نیلرام و شهبانو جای گرفت و با ذوق گفت: - وای حال و هوای دورهی قاجار رو داره. چه حس خوب و عجیبی. شهبانو راضی سرش را تکان داد و مجدد به حرف آمد: - بله دوستی از همان دوره به اینجا آمد. آه چقدر با پروینبانو رابطهی صمیمیای داشت. افسوس که آخرش باید میرفت. نیلرام با این حرف شهبانو حس عجیبی پیدا کرد. پس از مدتها بالاخره به حرف آمد. با احتیاط خبره به شهبانو پرسید: - ریوند... اینجا دقیقا چی کار میکنه؟ شهبانو از سوال ناگهانی نیلرام کمی شوکه شد اما بهخاطر آنکه بالاخره به حرف آمده بود، خوشحال شد. شاید داشت کمکم دفاعش را زمین میگذاشت و با اینجا کنار میآمد. پس لبخند بر لب پاسخ داد: - او جادوگر محقق است. علاقهی زیادی به کشف کاراییهای جادو دارد. برای همین خود داوطلبانه روی جادو کار میکند. آرزو سرش را از فهمیدن کار ریوند راضی تکان داد و متفکر گفت: - بله، ریوند گفت داره روی تئوری دنیاهای موازی کار میکنه. شهبانو سرش را تکان داد و دامنش را سروسامان داد تا مناسب دورش جمع شود. خونسرد گفت: - بله. همچنین روی سنگهای زینتی و عقب راندن همیشگی اهریمن تحقیق میکند. او حسابی مشغول است. پناه با شنیدن نام اهریمن، یکهو به خود لرزید و پس از مدتها با ترس به حرف آمد: - اینجا اهریمن هم هست؟ انسانها رو میکشن؟ شهبانو غمگین سرش را تکان داد و مغموم لب زد: - اهریمنهای زیادی هستند. هرچند جای شما در شوش امن است، زیرا در اینجا جادوگان بسیاری در حال نگهبانی هستند و مدام اطراف شهر تحتنظر است. نیلرام که اکنون بیشتر از پیش کنجکاو شده بود از شهبانو پرسید: - تو هم جادوگری؟ از اونایی که محافظ شهرن؟1 امتیاز
-
نیلرام سرش را به نشانهی موافقت تکان داد. بله چرا بیدار نمیشدند؟ آیا باید کار خاصی انجام میدادند؟ صدای متفکرش به گوش رسید. - هنوز هم میگم. فقط این خواب شاید کمی واقعیتر باشه. میدونی که جادو... هرگز واقعی نیست. این رو مطمئنم. پناه نفسی از سر آسودگی کشید و خیره به اسبی که از جلویش میگذشت و یک پیرمرد سوارش بود، گفت: - خداروشکر که میبینم فقط یکیمون عقلش رو از دست داده. آرزو انگار دیوونه شده! هرچی اون پسره گفت باور کرد دیدی؟ یه ذره به اون عقل آکبندش نمیزنه که ممکنه اینا گولش بزنن یا هرچیز دیگهای! نیلرام در سکوت سرش را برای تایید حرفهای پناه تکان داد. اما فکرش جای دیگری بود، آن ققنوس... آنهم شعبده بازی بود؟ افکارش را خنثی کرد. او جادو را دیده بود، دید که چگونه جادو برایش صبحانه آماده کرد اما باز هم انکارش میکند. چرا؟ شهبانو و آرزو خندان به سمت آنها آمدند. آرزو با رسیدن به دوستهایش ذوقزده دستش را جلو آورد و با چشمهای درخشانش گفت: - بچهها ببینید چقدر قشنگه! درون دستش یک آویز گل نیلوفر آبی بود. با شادی آویز را جلوی چشم آندو تکانتکان داد و مشتاق گفت: - نیلوفر آبی، سنبل پارسه. وای خیلی طبیعی و قشنگه محاله توی آینده کسی بتونه چنین چیزی درست کنه، جادو شگفتانگیزه. نیلرام و پناه هر دو خنثی به او خیره ماندند. از نظر آندو قطعا آرزو رد داده بود. سکوتشان آنقدر پابرجا ماند تا آنکه شهبانو سعی کرد جو را تغییر بدهد. - همراهم بیایید. باید چایخانه را به شما نشان بدهم. مکانی بسیار مفرح و زیبا که به حتم از دیدنش شگفتزده خواهید شد. فصل هفتم به راه افتاد و آن سه به دنبالش همچون مورچه آمدند. ده دقیقه بعد به یک عمارت زیبا با معماری سنتی آبی فیرزوهای رسیدند. داخل عمارت نیز پر بود از درختهای کاج که همگی سر به فلک کشیده بودند. با رسیدن به عمارت، آرزو با دقت نوشتهی میخی روی تابلوی سر درش را خواند. - چایخانهی پروینبانو؟ پناه همچنان ناراضی به آن عمارت خیره بود، انگار ارث بابایش را خورده بودند. شهبانو مفتخر گفت: - اینجا برای دختر خالهام پروینبانوست. او عاشق موسیقی و چای است برای همان هنگامی که آیندگان به اینجا آمدند و حرفهایی از تاریح جلوتر از ما و پیشین خودشان گفتند، پروینبانو ایدهی یک چای خانه به ذهنش رسید. او عاشق جادوی موسیقی است. به طرف در رفت و از آنها دعوت کرد تا وارد شوند. سه دختر محتاط وارد چای خانه شدند، از سنگفرشهای فیروزهای کف عمارت تا دیوارهای آجری و خطوط فیروزهای رنگ آن توجهشان را شدیدا جلب کرد. نورهای درخشان و شکوهمند، شمعدانهای زیبای آویزدار جواهر نشان، حوضهای درون حیاط و ماهیهای قرمز درونش، همهوهمه حتی تختهای سنتی با طرح مربع مادر بسیار زیبا بودند. شهبانو آنها را به نشستن بر روی یک تخت دعوت کرد. آرزو با ذوق دستش را روی پارچهی تشک روی تخت کشید و گفت: - ترمهی اصیل ایرانی. شگفتانگیزه.1 امتیاز
-
آهی کشید و مجدد سکوتی سنگین میانشان حکمفرما شد. شهبانو لبخند گرمی بر لب نشاند. مجدد به صورت گرد و فک زاویهدار پناه نگاه انداخت و به حرف آمد: - خانوادهات دوری تو را حس نمیکنند. جادو کاری میکند تا آنها گمان کنند تو هنوز آنجایی. پس... نگرانشان نباش. از بودن در اینجا لذت ببر، فراموش نکن که زمان محدود است. پناه سرش را بالا آورد و بیحوصله به شهبانو نگاه کرد. به نظرش این دختر بیش از حد وراج بود! کلافه نگاهی به ابروهای باریک شهبانو انداخت و زمزمه کرد: - موضوع این نیست، بلکه چیزی اینجا نیست که بخوام بهش توجه کنم. شاید جادو جالب باشه اما نه برای من، این فقط نظر شماهاست. البته آرزو هم همین فکر رو میکنه. نگاهش را از شهبانو گرفت و به اطراف شهر داد. به مردمی که داشتند کارشان را انجام میدادند، به زنهایی که از بازار خرید میکردند، به کودکان و پیرمرد هایی که تختهنرد بازی میکردند. آه دیگری کشید و گفت: - اینجا هیچچیزش عادی نیست! فقط... فقط میخوام برگردم. همین. شهبانو ابروهایش را بالا برد و متعجب لب زد: - چه چیز اینجا برایت عادی نیست؟ تو که هنوز جادو را ندیدهای! پناه خسته و کلافه از پرحرفی شهبانو اخم کرد، نگاهش را به شهبانو داد و عصبانی گفت: - میشه ولم کنی؟ ایبابا خب نمیخوام اینجا باشم مگه زوره؟ شهبانو که از این نوع رفتار و لحن بد پناه زیاد هم شوکه نشد، سرش را آهسته تکان داد و از جایش برخاست. از پناه فاصله گرفت و به طرف آرزو قدم برداشت. خب بله عادی بود فردی اینطور واکنش نشان بدهد. حقیقت آن است که پناه اولین نفر نبود. وقتی نیلرام شهبانو را کنار آرزو دید که با او گرم گرفته و حرف میزند، از کنار آن گلدان چوبی عبور کرد و به طرف پناه قدم برداشت. پناه که حضور نیلرام را از عطرش احساس کرد خشمگین رویش را به او کرد و عصبانی در عسل چشمهایش گفت: - تو هم میخوای دلداریم بدی؟ به خدا برام بسه بیخیالش شو. نیلرام در سکوت کنار پناه نشست و شانهاش را بالا انداخت. خیره به مردم زمزمه کرد: - نه. دلداریت نمیدم. نگاهش به آن کودکانی افتاد که داشتند با توپ بازی میکردند. مدتی بعد متفکر ادامه داد: - ببین توپ بازی، یا همون فوتبال هم اینجاست. شاید قرنها به عقب برگشتیم ولی چیزهایی از زمان ما اینجا هم هست. بهخصوص ساختمون هاشون که ترکیبی از آینده و گذشتهست. پناه کلافه سرش را چرخاند و به کودکان خیره شد. دوباره یک وراج دیگر کنارش جای گرفته بود. باز هم عصبانی به حرف آمد: - خب که چی؟ مگه نگفتی یه خوابه؟ چرا بیدار نمیشیم؟1 امتیاز
-
نیلرام گیج و سرگردان سرش را به نشانه نفهمیدن تکان داد، آرزو اما طولی نکشید که با شهبانو راحتتر از قبل کنار آمد، زیرا جلو رفت و خوشحال گفت: - شهبانو، بیصبرانه منتظرم تا گردش رو شروع کنیم! شهبانو خندان سرش را تکان داد و نگاهی به آندو دختر انداخت. پناه درهم بود و چیزی نمیگفت. نیلرام نیز در سکوت تنها مشاهده میکرد. شهبانو ناگهان معذب شد وقتی آنقدر گرم برخورد کرد و آنها هنوز سرد هستند، نیمنگاهی به ریوند انداخت. هرچند وقتی که برادرش نامحسوس سرش را تکان داد و اشاره کرد تا کارش را انجام بدهد، فهمید ایندو دختر از آنهایی هستند که با آمدن به سرزمین جادو هنوز کنار نیآمدهاند. برخلاف آرزو البته! شهبانو دامن زیبای صورتی رنگش را تکاند؛ البته که خاکی رویش نبود صرفا برای اینکه معذب نباشد. شال روی سرش که به زیبایی با آن پیشانیبندهای جواهر نشان بسته شده بود را درست کرد، البته که آنهم بهمریخته نبود. سپس دستش را به طرف در عمارت دراز کرد و شاداب گفت: - همراهم بیایید. پارسه چیزهای زیادی برای نشان دادن دارد. تا پاسی از شب طول خواهد کشید. آرزو شاد و شنگول دنبالش راه افتاد، پناه بیحوصله دستش توسط آرزو کشیده شد و آخرین نفر نیلرام، قبل از رفتن نگاهی به ریوند انداخت. نگاهشان که درهم گره خورد، لب گزید و مضطرب نگاه از او دزدید. سریع به راه افتاد و پشت سر بقیه از در عمارت خارج شد. ریوند کمی مردد به در خیره ماند سپس در نهایت شانهای بالا انداخت و مشغول کار خود شد. از نظر ریوند آن دخترک قطعا مشکل روحی روانی داشت. وگرنه آنقدر مودی بودن احساسات در یک انسان طبیعی نبود! فصل ششم شهبانو همانطور که در مسیر سنگفرش شدهی جادهی میان شهر، جلوتر از همه عبور میکرد اول گذاشت هر سه چیزهایی که باید را ببینند. چیزهایی که به طور طبیعی توجهشان را جلب میکرد. مثلا از عمارتهای بزرگ و زیبا گرفته تا درختهایی که انگار قرنها قدمت داشتند و با عمارتهای گوناگون درهم آمیخته بودند. درختهای کاج و سپیداری که در میان خانهها، در میان استخرها و در میان سقفها روییده بودند و مثل یک کوه بر ردی شهر سایه انداخته بودند. اما هنوز هم زیبایی آفتابی که از لابهلای برگ درختها بر روی جادهی سنگفرش شده افتاده بود، شوش را رویاییتر از قبل میکرد. شهبانو با رسیدن به یک نجاری که همه در پارسه صاحبش را به خوبی میشناختند، از حرکت ایستاد. جلوی نجاری دستش را به سمت اولین دکوری دراز کرد و با لبخند بزرگی بر روی صورت گندمیاش گفت: - استاد مهربان داریوش را به شما معرفی میکنم. بهترین نجار در شوش و شاید در پارسه هستند. کارهای ایشان را هرگز نمیتوانید در شهر های دیگر پیدا کنید. آرزو کنجکاو گردنش را دراز کرد و به داخل مغازه چشم دوخت. انواع مجسمهی حیوانات، نمونههای کوچک از خانههای بسیار زیبا که پر از جزئیات بود، حتی گلهایی چوبی که اگر رنگ داشتند به حتم با واقعیاش مو نمیزدند. آرزو مشتاق وارد مغازه شد تا چیزهای دیگر را ببیند اما توجه شهبانو به رفتار پناه جلب گشت. غمزده با ابروهای درهم کشیده و لبی آویزان، به طرف یک صندلی که کنار جاده قرار داشت رفت و وارفته روی آن نشست. بیرمق سرش را پایین انداخت و به سنگفرشها خیره شد. لحظهای بعد سرش را بالا آورد، دستهایش را روی زانوانش نهاد و به نیلرام خیره شد، رفتارش کاملا معمولی، خنثی و بدون هیچ علامتی بود. اصلا نمیتوانست بفهمد آیا این دختر از حضورش در اینجا راضی است یا خیر، چه برداشتی میتوانست از این واکنش او، بکند؟ شهبانو که رفتار پناه را کاملا زیر نظر داشت، به طرف پناه قدم برداشت و کنارش نشست. نیمنگاهی به صورت پناه انداخت، آن چهرهی درهم و نگرانش، او را متوجهی حال خرابش کرد. آهسته خیره به دماغ باریک و خوش فرم پناه گفت: - وقتی به جادو مسلط بشوی میتوانی به زمان خودت بازگردی. این را میدانی؟ پناه نیمنگاهی به شهبانو انداخت و مجدد به درخت روبهرویش در آن طرف جاده خیره شد. لب باریکش را گزید و با مکثی طولانی پاسخ داد: - میدونم ریوند بهم گفت.1 امتیاز
-
ریوند با یک لبخند ملیح به او خیره ماند و کمی بعد ملایم گفت: - عملکرد جادو در پارسه اندکی قوانین دارد. کنترل جادو به یک تلنگر نیست. باید ملزوماتی همراهتان باشد اما علاوهبراین ضرورتی نیست. اما بدانید که شش عنصر در پارسه با جادو همراه هستند. آب، خاک، آتش، چوب، فلز و باور. دستش را به سمت یک چوب ایستاده دراز کرد و ققنوس فهمید باید برود و روی آن جایگاه مخصوص خودش بنشیند. پرقرمز که بال زد و روی چوب جای گرفت ریوند دستش را مالش داد. آرزو همانطور که میرفت تا کنارش بایستد پرسید: - پس عنصر باد چی میشه؟ ریوند خم شد و پارچهی دیگری از زیر میزش بیرون آورد. آن را که روی میز پهن کرد شش دایرهی زیبا درون آن به تصویر کشیده شده بود. دستش را روی اولین نماد، یک دایرهی نقرهای رنگ گذاشت. سرش را بالا آورد و خیره در نگاه حیران آن سه دختر گفت: - باد به کمک عنصر آب ایجاد میشود پس خودش قدرتی ندارد. این عنصر فلز است. لطفا حواستان را جمع کنید. دانستن و شناخت عناصر برای شما بسیار مهم است. این یکی، چوب است. نیلرام دقت بیشتری برای حفظ کردن عناصر به خرج داد. دایرهی عنصر چوب رنگ قهوهای داشت که خطوط درختها درونش برق میزدند. عنصر بعدی را ریوند خاک معرفی کرد که همچون کویری در حال حرکت بود. آتش را همه میشناختند، همان دایرهای که به رنگ قرمز بود و مواد مذاب در آن موج میزد. بعد از آن عنصر آب بود. امواج دریا درونش میرقصیدند و آرامش عجیبی داشت. اما آخری، دایرهای از تمام رنگها که انگار دو هالهی باد درون آن میچرخیدند. رنگینکمانی زیبا با هالهای بسیار عجیب، حسی مرموز را به ببیندهاش تداعی میکرد. ریوند آن را عنصر باور معرفی کرد. صدایش بلند و واضح در عمارت پیچید. - عنصر باور قویترین عنصر جادوی پارسه است. محدود افرادی به آن دست پیدا کردهاند. شاید تنها دو نفر، آنها ابرقدرتهای جهانمان به حساب میآیند. هر سه گیج و حیران سرشان را کج کردند، یعنی متوجه مفهوم اصلی شدند؟ اصلا میفهمند ابر قدرت جهان جادو یعنی چه؟ ریوند پارچه را بست و کمی فکر کرد. آهان بله یکچیز فراموشش شد. تا دهان باز کرد دختری از در عمارت وارد شد و صدایش کل خانه را سریعتر از باد در برگرفت. - ریوند کجا هستی؟ ریوند... ریوند... اِ اینجا هستی! ریوند کلافه چشمهایش را چرخاند و خیره به در و دیوار عمارت گفت: - خواهر عزیزتر از جانم، شهبانو من همیشه اینجا هستم. شهبانو قهقه زد و با دیدن میهمانان ریوند، پرانرژی جلو آمد و خیره به آنها سخن گفت: - دوست دارم نامت را بلند صدا بزنم زیرا آوای جالبی دارد. اوه دوستان جدید به پارسه خوش آمدید! ریوند مضطرب سرش را چرخاند و به پناه نگاهی انداخت، اما خوشبختانه واکنش بدی نداشت زیرا بیشتر از دیدن انرژی زیاد شهبانو شوکه شده بود تا آنکه بخواهد حواسش به جملهی حساسی که گفت باشد. شهبانو صمیمی نزدیکتر شد. خیلی پر انرژی و بدون تعارف هر سهی آنها را در آغوش کشید و با روبوسی ورودشان را رسمی تبریک گفت. خب این در پارسه یک رسم بود اما آنها که نمیدانستند، برای همان اندکی، شاید کمی بیشتر شوکه شده بودند و با دهانی بازمانده شاهد کارهای شهبانو بودند. شهبانو آخرین بوسهی آبدارش را نثار پناه کرد و قدمی به عقب آمد. پناه به وضوح چندشش شد اما سعی کرد به روی خود نیاورد. شهبانو با آن صورت گرد و چشمهای گردوییاش خوشحال و سرحال گفت: - بسیاربسیار مشتاق هستم تا شما را برای دیدن پارسه همراهی کنم.1 امتیاز
-
ریوند به او خیره شد. چشمهایش صورت گرد و لاغر پناه را بررسی کردند و در نهایت با کمی تأخیر پاسخش را داد: - اندکی صبر کنید مهربانوی عزیز. جادو در تمام دورههای زمانی وجود داشته است اما گاهی تاریخ به گونهای پیش میرود که در یک قسمت زمانی جادو از بین میرود. در گذشتهی ما هنوز جادو وجود دارد اما در آیندهی شما جادو متوقف شده است. متأسفانه در آینده جادو لحظهبهلحظه به فراموشی سپرده میشود. باور مردمتان به جادو دارد از بین میرود. بنابراین مدتی است که از آینده افراد بیاعتقاد و خداناباور به اینجا آورده میشوند. جادو پذیرای باور شما است. به امید آنکه هرگز جادو فراموش نشود. آرزو نگران خودش را بر روی میز جلوتر کشید و به میان حرف ریوند پرید، خیره در نگاه ریوند پرسید: - داری میگی اگر فراموش بشه از بین میره؟ ریوند لبخند کمرنگی به چهرهی تپل آرزو زد. سرش را به چپ و راست تکان داد و مصمم گفت: - خیر جادو منبع واضحی دارد، خداوند یکتا. اما با باور نداشتن جادو اهریمن است که قدرت میگیرد. جان دیگری به او داده میشود و اینچنین هرگز این نبرد خیر و شر پایانی نخواهد داشت. آرزومند هستیم که با باورپذیری آیندگان، این اهریمنان پایان ابدی یابند. سرش را غمگین پایین انداخت و نفس عمیقی کشید. انگار چیزهای زیادی در مورد اهریمن میدانست اما سعی کرد بحث را تغییر بدهد، که به گذشته فکر نکند. مجدد لبخند روی لبهایش عمیق شد و نگاهش را به آن سه نفر داد. - اما پارسه معجزهی دیگری نیز دارد. اینجا در پارسه ما حیوانات جادویی داریم. آشوزوشت به نظر من آشناترین موجود جادویی است اما برای شما ایرانیان آینده اینطور نیست. به گفتهی یک دوست عزیز مهتاب از اصفهان، شما سیمرغ را از شاهنامه و ققنوس را از داستان هِریپاتر بیشتر میشناسید. آرزو که انگار دیگر نفسش بالا نمیآمد، جیغ کشید و دوباره بلند و هیجانزده در جای خود پرید. دستهایش را برهم کوبید و ذوقزده پرسید: - سیمرغ؟ اینجا سیمرغ هم دارین؟ وای هریپاتر ققنوس داشت، آره! وای خدا شیردال چی؟ اونم هست؟ ریوند بهخاطر شادی آرزو قهقهای زد و نگاه از چشمهای قهوهای آرزو گرفت و به دخترهای بهتزدهی روبهرویش داد. مفتخر گفت: - البته، اما شیردال و سیمرغ نسبت به حیوانات دیگر واقعا محدود و کمیاب هستند. آنها موجوداتی بزرگ و مقدس به حساب میآیند. اما آشوزوشت در اینجا فراوانترین است. به آن مرغبهمن نیز میگویند. آرزو ناگهان بشکنی در هوا زد و راضی و مغرور از هوش خود چانهاش را بالا گرفت. گفت: - درسته! مرغ بهمن همون جغدی هست که طبق داستانها ناخن میخوره و اهریمن رو میکشه! ریوند راضی از اطلاعات آرزو سرش را تکان داد و مرحبایی به او گفت. دستش را به طرف پنجره گرفت و خوشنود گفت: - هر حیوان جادویی شرایطی برای ارتباط گرفتن با جادوگر خود دارد که بعدا آنها را میگویم. اما چطور است با پر قِرمز آشِنا شوید؟ همه از این حرفش متعجب شدند اما طولی نکشید که منظورش را فهمیدند، زیرا ثانیههای بعد ققنوسی زیبا از پنجرهها گذشت و روی دست ریوند نشست. ققنوس حرارت زیادی برای دخترها داشت بهخاطر همان آنها مجبور شدند چندین قدم به عقب بروند تا نسوزند. ریوند دستی از سر محبت بر سر آن ققنوس آتشین زیبا کشید و گفت: - پر قرمز، لطفا آتش خود را مهار کن. میهمانانی اینجا ممکن است در خطر باشند. پرقرمز جیغ بلند و تیزی کشید و به یکباره آتشش مهار شد. همچون یک عقاب با پرهای قرمز میمانست. آن چشمهای شفاف و درخشانش واقعا مثال زدنی بود. نوک منحنی و تیزش نیز جذاب بود. آرزو که دیگر سر از پا نمیشناخت، جلو آمد و دستش را به طرف پر قرمز دراز کرد تا او را نوازش کند. ریوند چیزی نگفت و یعنی اجازه داده بود زیرا آرزو نمیدانست شرایط نوازش یک موجود جادویی چیست. پس پر قرمز سرش را خم و پف کرد. یک نوازش روحبخش... آرزو که به سختی نفس میکشید و ضربان قلبش بالا رفته بود، لرزان لب زد: - ب... باورش خ... خیلی سخته!1 امتیاز
-
پناه سر تأسفی تکان داد و همانطور که سرعت را بیشتر میکرد و دنده را به سه تغییر میداد، شاکی به حرف آمد: - چی بگم؛ درسته که معتقدم هرکسی اعتقاد خودش رو داره، اما مادرت دیگه خیلی داره جلوی این مرد کوتاه میاد. خب اگر موضوع اینه و نمیخواد طلاق بگیره که حجاب رو بذاره کنار، اگر هم براش مهمه که طلاق بگیره بره دنبال زندگیش. نیلرام خیره به خیابان و مردمی که از خط عابر پیاده عبور می کردند، پوزخند زد. وقتی به این حرف فکر میکرد خندهاش میگرفت دست خودش نبود. مادرش حتی به آن حرفهای نامناسب جواب نمیداد تا مبادا کسی صدای دعوایشان را بفهمد، آنوقت پناه چه میگفت؟ طلاق؟ بیحجابی؟ برایش یک شوخی محض بود. پس با لحن عصبانی و چاشنی خشم پاسخ داد: - چه توقعاتی داری پناه، مریم خانم دختر آقا رضاست. کسی که توی محلهی خودشون قاسمآباد روی حرف پدرش قسم میخورن. اون وقت بیاد آبروریزی کنه؟ پناه سرش را متاسف تکان داد و با رسیدن به خیابان بعدی که خانهی دوستشان همان نزدیکی بود؛ ماشین را روبهروی یک کفشفروشی نگه داشت. آرزو شاداب جلو آمد و سوار ماشین شد، پر انرژی به میان دو صندلی جلو خزید. با ذوق در آینهی وسط به دوستهایش نگاه کرد و گفت: - پناه خبرهای جدید رو شنیدی؟ تئوری جهانهای موازی همین ده دقیقه پیش تایید شده. قراره چند تا محقق شروع به آزمایش کردنش بکنن. وای خدا باورتون میشه؟ زمانی این تئوری فقط توهم آدمهای اسکیزوفرنی بود. الان به اثبات رسیده، واقعا علم داره به کجا میره؟! نیلرام و پناه هر دو با اتمام حرفش، ساکت به جلو خیره ماندند. تنها صدای نفسهایشان بود که به گوش میرسید. پناه ماشین را به حرکت در آورد و نیلرام ملتمسانه گفت: - میشه تمومش کنی؟ این توهماتت در مورد تخیل و جهانهای فانتزی و موازی رو میگم. دارم کمکم نگرانت میشم آرزو. پناه سرش را به نشانهی موافقت تکان داد، دنده را به چهار تغییر داد و همانطور که سرعت را بالا میبرد جدی گفت: - در واقع از بس رمان تخیلیفانتزی خونده اینطوری شده. اوه اون سریالهای فانتزی و چرتوپرت که دیگه نگم. فکر کنم تأثیر بیشتری روش داشتن. آه دوست عزیزم قبلاً دیوونه بودی الان متوهم هم شدی. نیلرام قهقهای از حرفهای پناه زد، سرش را به سوی پناه چرخاند و با تمسخر ادامه داد: - میدونی چیه؟ یهو فردا میاد میگه دستم رو میبینید؟ پوف! الان دیگه نمی بینید این جادوهه باورتون میشه؟ اَدا در آوردن نیلرام باعث شد پناه و آرزو هر دو به خنده بیافتند. خوشبختانه آرزو دختر با جنبهای بود و با این تمسخرها و مسخره بازیها ناراحت نمیشد. پس خونسرد به پشتی صندلی تکیه داد و دست به سینه با لحنی مفتخر گفت: - امیدوارم اون روز برسه، وای چقدر خوب میشه اگر جادو واقعی باشه. میدونین این تئوری هم در حال بررسیه ولی از اونجایی که هر دوتون مشتاق به نظر نمیرسین، نمیگم. نیلرام و پناه هر دو نفس آسودهای کشیدند و بابت لطف آرزو، از وی تشکر کردند. در طول مسیر دیگر کسی زیاد حرف نزد البته بیربط به تمرکز سست پناه نبود. تأکید داشت در هنگام رانندگی با او و با همدیگر حرف نزنند مبادا حواسش پرت شود و به لیست تصادفات ماشین عزیزش، تاریخی اضافه گردد. سابقهی خوبی در این باب نداشت، آنکه چطور هنوز ماشینش سالم بود خب باید خدا را شکر میکرد. بیست دقیقهی بعد وارد پارک شدند و دوچرخه کرایه کردند. پناه شلوار تنگ سیاهش را بالاتر کشید تا راحت سوار دوچرخه شود، پرانرژی گفت: - یه ساعت باید ورزش کنیم نبینم وسطش غر بزنین که خونتون حلاله. نیلرام خندید و آرزو شانهاش را بالا انداخت. هر دو میدانستند عاقبت چه میشود. نیلرام سوار دوچرخه آبی رنگش شد و در حالی که شالش را درست میکرد تا در راه باز نشود، پاسخ داد: - یهو جوگیر نشی بگی حالا تند بریم.1 امتیاز
-
- نیلرام هیچی مثل یه دورهمی دخترونه درست وسط ظهر جمعه نمیچسبه، بگو که پایهای بدجور داره حوصلم سر میره. سر صبحی هم پستچی بدخوابم کرد اصلا دیگه همهچیز امروز برام خراب شد. بگو که میای. نیلرام آهی از سر آسودگی کشید، چقدر خوشحال بود که حداقل دوستی همفکر با خودش داشت. لبخند گرمی زد و برای خودش سری تکان داد انگار که پناه میدید. با لبهای لرزان جوری که سعی داشت آرامشش را حفظ کند، زمزمه کرد: - راستش، منم نمیخوام الان توی خونه باشم. صدای فریاد پدرش و آوای شکستن شده یک شيشه، با سکوت او همراه شد و این به گوشهای حساس پناه رسید. مکث پناه تنها لحظهای گذاشت اتاق در سکوت حزنانگیزش باقیبماند و بعد صدایش غمگین به گوش رسید. - دوباره؟ دختر مطمئنم که توی زندگی قبلیت یه کار خوبی کردی که خدا من رو بهت داده تا از مصیبتها بیرونت بکشم. نیلرام با شنیدن نام خدا اخم کرد اما پناه فرصتی برای بهانهها و گلایههایش نداد و در ادامه با خونسردی گفت: - آماده شو تا دو دقیقه دیگه در خونتونم. توی خیابون نزدیکتون دارم میام زود باش. نیلرام نفس آسودهای بیرون داد، ترسید ده دقیقه طول بکشد تا او برسد و خب خوشحال بود که زودتر حرکت کرده بود و تماسش، تنها فرمالیته بود. تنها دو دقیقهی دیگر باید تحمل میکرد و بعد، آرامش مطلق در انتظارش بود. با دوستهایش همیشه راحتتر بود؛ خب حداقل اکثر اوقات که اینطور به نظر میرسید. تماس که قطع شد خودش را مجبور نکرد تا جوابی به پناه بدهد. همیشه نمیگذاشت موقع خداحافظی از آن تعارفات مسخره را بیان کند. خب این خوب بود ولی گاهی حرفی باقی میماند که پناه مجبور میشد دوباره از اول تماس بگیرد و البته که به خاطر این خصوصیت نیلرام چقدر حرص میخورد. از روی زمین بلند شد؛ صدای مادر و پدرش نسبتاً آرامتر شده بود اما گلایههای پدرش، خب هرگز قرار نبود او سریع آرام بگیرد. غمگین و بیحوصله به سمت کمد دیواری سمت راست اتاق قدم برداشت و مشغول پوشیدن لباسهایش شد. یک مانتوی سبز کت مانند تا بالای زانو همراه با شال مشکی برداشت. شلوار دم پای مشکی را هم که پوشید به سمت چوب لباسی پشت در اتاقش قدم برداشت. کیف دستی مشکی سفیدش را بر شانه انداخت و ایستاده در وسط اتاق، نفس عمیقی کشید. آرایشی چیزی نیاز نداشت، در واقع اعتقادی به این مسخرهبازیها نداشت. در را گشود و سعی کرد بدون توجه به مادر و پدر تازه آرام گرفتهاش که در هال نشسته بودند، به سمت در خانه برود. همیشه حسرت داشتن یک حیاط و داشتن حیوان خانگی بر دلش مانده بود. آن ساختمان ده طبقه در پایین شهر، واقعا چیزی نبود که هرکسی بخواهد در آن زندگی کند. انگار یک زندان خانهمانند بود. دستش را جلو برد و در خانه را که سعی کرد با بیصدا ترین حالت ممکن باز کند؛ صدای بیحوصلهی مادرش آرام از کنار دیوار هال به گوش رسید: - مواظب خودت باش. نیلرام سرش را چرخاند و با آن چشمهای بیروح به مادر گریاناش نگاه کرد. مردمکهای سیاهش میلرزیدند اما او عسل نگاهش را از مادر غمگین و درد کشیدهاش گرفت. پدرش روی مبل نشسته بود اما ذرهای برایش اهمیت نداشت او کجا میرفت. گاهی فکر میکرد اگر خبر مرگش را به او بدهند همینطور خنثی باقی میماند و چیزی نمیگوید. مشغول پوشیدن کفش اسپرت سفیدش شد و زمزمه کرد: - یعنی برات مهمه؟ مادرش سکوت کرد و پاسخی نداد البته که نیلرام هم منتظر نماند تا پاسخی بشنود. شالش را درست کرد تا نسبتاً موهایش بیرون نباشند و از پلهها تندتند پایین رفت. گاهی دیگر حوصلهی آسانسور را هم نداشت. ترجیح میداد پلهها را تپتپ کنان پایین رود تا آنکه دقایقی بیشتر جلوی مادرش صبر کند و آن نگاه مزخرف مغمومش را تحمل کند. او معتقد بود اگر مادرش از این وضعیت ناراضی است تا حالا دیگر باید طلاق میگرفت. اما انگار اینطور نیست و هنوز میتواند آن مردک از خود راضی را تحمل کند. صدای بوقهای ممتد یک ماشین در بیرون ساختمان، خبر رسیدن پناه را داد. سریعتر از پلهها پایین رفت و نفسزنان در ساختمان شماره دوازده را باز کرد. در مشکی رنگ سنگین را سریع بست که صدای بلندی ایجاد شد. با رویی خسته به پناه لبخند زد. او واقعا پناه قلب بیپناهش بود. در ماشین را گشود و بر روی صندلی شاگرد نشست، کولر را به سمت خودش تنظیم کرد و با کشیدن یک نفس عمیق، اجازه داد تا اعصابش آرام بگیرد. پناه دنده را جابهجا کرد و ماشین به حرکت در آمد. همانطور که میرفت تا دوست دیگرشان را بردارد، جدی پرسید: - خب باز دعوا سر چی بود؟ نیلرام پوزخند زد و خسته سرش را به صندلی تکیه داد. چشمهایش را باز و بسته کرد، سعی داشت مانع درد سرش شود. خیره به درختهای کنار خیابان که یکی پس از دیگری رد میشدند لب زد: - مثل همیشه سر چیزای مسخره دعوا رو شروع کرد، اینبار یکم حرفهاش رکتر بود بهخاطر حجابش گیر داد.1 امتیاز
-
فصل اول (راوی) سعید فریاد کشان لگد پرقدرتی به کوسن جلوی پایش زد، کوسن بیچاره که برای مبلهای قدیمی ده سال پیش بود به هوا پرتاب شد و در نهایت آنطرفتر بر زمین افتاد. صدای نعرهی سعید در کل خانه پیچید. - یکم به خودت برس زن، همش خودت رو زیر اون چادر کوفتی پنهون کردی. منم دل دارم منم آدمم میخوام زنی که کنارم راه میره دلبر باشه. چیه خودت رو زیر صد تا جُل پنهون کردی؟ مگه قراره بخورنت؟ ها؟ مگه یه نگاه مردا قراره بهت آسیب بزنه؟ بدبخت من بهخاطر خودت میگم! همانطور که در سالن خانهی کوچک و قدیمیشان راه میرفت، دستهایش را تکان میداد و صدا در گلو انداخته بود، همچون ارکستر گروه سرود میمانست. - آدم کسرشأنش میشه بگه تو زنشی، خب یکم به خودت برس، اونهمه پول بیصاحاب رو خرج نذریهات نکن، برو چهار تا چرتوپرت آرایشی بخر بلکه آدم رغبت کنه بهت چشم بندازه. همش فکر و ذکرت تعذیه و تغذیهی مردم کوچه بازاره، یکم به فکر زندگیت باش زن! مریم دختر رضا فاتح، همسر اول سعید سبحانی در سکوت کنار ستون مرکزی خانه ایستاده بود و داشت غمزده به حرفهای خجالتآور شوهرش، به کلماتی که از دهانش بیرحمانه خارج میشد گوش میداد. صدها، شاید هم هزاران حرف ناگفته داشت که بگوید، به زبان بیاورد و فریاد بزند که تمام اهل محل بفهمند اما او... با بغض آب دهانش را قورت داد و تنها به حرفهای وقیحانهی شوهرش گوش سپرد. قلبش میلرزید اما حرفی نمیزد. چیزی نمیگفت. میدانستم که او میشنود. دخترش را میگویم، نیلرام سبحانی نوهی آقا رضا و حاج علی سبحانی بود که چشمهای عسلیاش را از پدربزرگ پدریاش به ارث برده بود. عسل نگاهش را از پدر بیغیرتش گرفت و به مادرش داد که ترسیده بود و چیزی نمیگفت. پوست گندمی مایل به سفیدش را از مادرش به ارث برده بود. از هر دویشان متنفر بود. نه آن تنفری که در نگاه اول به نظر میرسد بلکه متنفر بود که در هنگام دعوا، به همدیگر رحم نمیکردند. نیلرام آب دهانش را به زور قورت داد، خیلی سعی داشت خودش را به میان دعوا نیندازد. که با پدرش درگیر نشود زیرا دعواهایشان هرگز تمامی نداشت و مادرش قبلاً گفته بود نمیخواهد رابطهی نیلرام با پدرش، خرابتر از چیزی که هست شود. بغضش را به سختی فرو خورد و از روی مبل راحتی کرمیرنگ که اکنون دیگر از کثیفی دم به قهوهای میزد، برخاست و به طرف اتاقش رفت. قبل از شروع دعوا داشت تلویزیون نگاه میکرد. انیمهی دفترچه مرگ در حال پخش بود و ترجیح میداد آن را ببیند زیرا از شخصیت اصلی که دچار بیماری روانی بود، خوشش میآمد. اما وقتی پدرش وارد شد و آن دعوای مسخره را بهخاطر حجاب مادرش به راه انداخت، بیخیال آن شد. البته که توپش از جای دیگری پر بود. مثلا، آن همسر دومش شاید چیزی میخواست که از توان وی خارج بود و اکنون آمده بود تا بر سر دیوار کوتاهی که مادرش بود، حرصش را خالی کند. وارد اتاق که شد در را بست، نسبتاً صدای بلندی ایجاد کرد اما سر و صدای آندو آرام نگرفت. حتی بیشتر شدت گرفت زیرا پدرش اعتراض کرده بود که این یک بیاحترامی به بزرگ خانواده است و این دختر تربیت ندارد، البته که اصلا برای نیلرام اهمیتی نداشت اما بازهم تمام کاسهکوزهها بر سر مادرش فرو ریخت، که نتوانسته است یک دختر تربیت کند. نیلرام ناامید به در تکیه داد و روی زمین سرد سرامیکی اتاقش سُر خورد. رنگ سفید و قهوهای وسایل اتاقش، به خوبی خبر از افکار ناامید و شخصیت بیحوصلهاش میداد. نیلرام شخصیت جالبی داشت، گاهی آنقدر پر انرژی بود که همچون رنگ سفید میتوانست شادابی را به همه هدیه بدهد و گاهی... آنقدر ناامید و سرد و تیره میشد که همه را در عمق چالهی افکارش میکشاند، به تباهی محض. پاهای برهنهاش که زمین سرد سفید رنگ را لمس کردند، لرزی بر اندامش افتاد اما سردی زمین آرامش استواری به او داد. نگاهش را به پنجرهی زوار در رفتهی اتاقش دوخت که از هر طرفش باد زوزه میکشید. ظهر بود، گرمای هوا این روزها کاهش یافته بود اما حس عجیبی داشت. همزمان میخواست بیرون برود و از هوا لذت ببرد و در همان لحظه سعی داشت از این وضعیت مزخرف دعوای خانوادگی، سرش را زیر بالشت برده و فریاد سر بدهد. اما این افکار مزخرف و درهم و متضاد خوشبختانه زیاد طول نکشیدند زیرا دوستش پناه، همان لحظه باعث شد موبایل کوچک و قدیمیاش شروع به لرزیدن کند. نگاه مشتاق و خوشحالش را به قاب راهراه گورخری گوشی داد و شمارهی پناه را زمزمه کرد. با حس نسبتاً خوبی نام پناه را بر لب راند و انگشت شستش را بر روی دایرهی سبز رنگ روی صفحه کشید. تماس برقرار شد و صدای شاد و پر انرژی پناه در پشت خط گوشی، توسط بلندگوهای گوشی درون اتاق ساکت و سرد پیچید.1 امتیاز
-
سخن نویسنده: درود خداوند بر شما عزیزان همراهی کننده، باعث شادی و افتخار بندست که با کافه نویسندگان دیگه میتونم همراهتون باشم. با انرژی و روحیهی زیاد رمان رو شروع میکنیم. تنها درخواستی که از شما عزیزان دارم، این هست که با خوندن پارتها با من در ارتباط باشید. نظر بدید، تعامل داشته باشید و روحیه بدید. جاهای زیادی پارت گذاری انجام میشه، اما هرجا که همراهی وجود نداشته باشه پارت گذاری در اونجا متوقف خواهد شد. پیشاپیش میگم که این رمان بر اساس حوادث تاریخی نیست اما عناوین تمام مکانها و نقشهی خود جهان پارسه، از ایران باستان گرفته شده است. بنابراین اینکه باور کنید این جهان واقعی بوده یا خیر، بر عهده خود شماست. من باور کردم؛ امیدوارم شما هم باور کنید که روزگاری مردمان سرزمین جادو بودیم. نکته: سبک قلم من ترکیبی از اول شخص و سوم شخص است. در لحظه که راوی روایت می کند، می تواند حضور داشته باشد، می تواند روح باشد. می تواند احساس داشته باشد و می تواند بی حس باشد. افرادی که مجموعه رمان کابوس افعی را خوانده اند کاملا به این سبک اگاه هستند. بریم که با نام و یاد خدا رمان رو شروع کنیم.1 امتیاز
-
مقدمه: به گفتهی پارسیان باستان در بندبند وجودت جادو نهفته است؛ در تاروپود سلولهایت جادوست که به پرواز در میآید. اما چرا هرگز آن را باور نکردهای؟ چرا باور نمیکنی که جادو وجود دارد؟ که او روح دارد؟ با چشم خویش دیدم که بر روی یک ظرف باستانی نوشته بود: (به سرزمین جادو خوش آمدید. مردم پارسه با جادو متولد میشوند؛ همهچیز اینجا مطلق زیباست، پاکی همهجا را فراگرفته است و زندگی بینهایت جریان دارد. به امید روزی که پارسه جاودان ماند.) آه که اگر واقعی باشد... .1 امتیاز