تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
Taraneh پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام @عسل جان تبریک مجدد و این داستانا برای طراحی کاور دبل شخصیت متناسب با داستانت این توضیحات: اسم داستان اسم نویسنده اسم دوتا بازیگر، خواننده و یا بلاگری که چهره شخصیتهای اصلی داستانتو دارن (کاپل اصلی رمان) آیتمهای داستان (مثل جمجمه، سلاح، حلقه، مراسم عروسی، یاهرچیزی) رو کامل کن و زیر همین تاپیک ارسال کن عزیزم -
دومین دورهی چالشمون از همین لحظه آغاز میشه و شرکت کننده های عزیز تا سوم مهر ماه ساعت ۰۰:۰۰ بامداد فرصت ارسال مطلب دارند!
- 12 پاسخ
-
- 3
-
-
فرزندان قشنگ ترا، حالتون چطوره؟! با کمی تاخیر اخبار نتایج اولین دور پارت منتخب رو به سمع و نظرتون میرسونم! در مقام و جایگاه اول دهمین پارت داستان نفس گیر به قلم جذاب بانو @عسل قرار میگیره (تبریک میگم عزیزم) در مقام دوم پارت اول داستان جان های آشفته حاصل نبوغ @shirin_s به روی سکوی قهرمانی میره! (مبارکت باشه خواهری) و در مقام سوم صد و هفدهمین پارت رمان مادمازل جیزل حاصل زحمات @Mahsa_zbp4 روی سکو قرار میگیره (مبارکه قشنگ جان) @QAZAL ممنونم از غزال بابت فعالیت و حمایت شدیدا دلگرم کنندهش؛ عشق منی بیب! هدف از این مسابقه ترغیب شما به فعالیت و پارتگذاری منظم و بالا بردن سطح نوشتههای شماست دوستان! همکاری کنید باهامون عشقای ترا از همتون سپاسگزارم و به خدای بزرگ میسپارمتون!
- 12 پاسخ
-
- 3
-
-
-
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
نوری روشن آسمان را فرا گرفته است و صدای جیکجیک گنجشکهای لابهلای شاخ و برگ درختان گوشهایم را نوازش میکند. از جایم بلند میشوم و به سمت کول میروم تا بیدارش کنم؛ اما پیش از آن، نیروانا خمیازه کشان از روی تکه سنگی که ساعاتی رویش خوابیده بود، به پایین میغلتد و صدای آخ گفتنش آنچنان بلند میپیچد که کول سریع مانند بحران زدهها سرجایش سیخ مینشیند و با لحنی لرزان میپرسد: - چیشد؟ کجا رو زدن؟ زوزه باد پوست صورتم را نوازش میکند و بی توجه به سؤال کول، چشمانم را لحظهای میبندم. سکوتم را که میبیند دوباره میپرسد: - رفتن؟! نیروانا درحالیکه هنوز روی زمین ولو مانده است از او میپرسید: - کیا رفتن؟ چشمانم را باز میکنم و کول هریسون را میبینم که از جایش بلند میشود و گرد و خاک چسبیده به لباسهایش را با ظرافت میتکاند و سپس میگوید: - همونهایی که حمله کرده بودن دیگه! نگاهی به نیروانا که از روی زمین خودش را جمع میکرد و بند برگیِ کفشهای سبز و زندهاش را میبست میاندازم و خطاب به کول میغُرم: - کسی حمله نکرده آدمیزاد! بلندشو سریع راه بیفت، وگرنه خودم بهت حمله میکنم و توهم حمله رو برات به واقعیت تبدیل میکنم! اخمی بین ابروهای مشکیاش نقش میبندد و زیرلب میگوید: - چه بداخلاق! بی حس نگاهش میکنم و میگویم: - هی! شنیدم. با لحنی لجبازانه میگوید: - اصلاً گفتم که بشنوی! قدمی به جلو میگذارم و میپرسم: - کول هریسون! چته سر صبحی؟ او هم قدمی به جلو میگذارد و به من نزدیکتر میشود. - چون سر صبحه حق ندارم قاطی کنم؟ تا چشم باز میکنم بهم میگی آدمیزاد! آه! دیگر خسته شده بودم. نفسم را کلافه بیرون میدهم و درحالیکه به نیروانا اشاره میکنم دنبالم راه بیفتد، به سمت مسیر مورد نظر حرکت میکنم و خطاب به کول که پشت سرم مانده است با صدای بلند میگویم: - اگه چیز دیگهای بودی مسلماً دلیلی نداشت بهت بگم آدمیزاد! نیروانا که با جثه ظریفش، کنارم تند تند قدم برمیدارد کول را خطاب قرار میدهد: - تو از ماهیتت خجالت میکشی؟ اما چرا؟ من شنیده بودم که انسانها اشرف مخلوقات هسـ... . کول که خودش را به ما رسانده است حرف نیروانا را میبرد و با حالتی کلافه دست لای موهایش فرو میبرد و نق میزند: - تو یکی دیگه ولم کن دختر برگ برگی! در یک لحظه، نیروانا با حرکتی غافلگیرانه کول را به زمین میکوبد و درحالیکه خشم در چشمانش خودنمایی میکند و مشت ظریف و کوچکش را مقابل صورت کول نگه داشته است میگوید: - من یه پری ام... یه پری سبز! بار آخرت باشه به من میگی برگ برگی؛ آدمیزاد کودن! -
پارت پنجاه و یکم رفتم رستوران بهزاد و ماجرا رو براش تعریف کردم. بهزاد گفت: ـ داداش بنظرم داری در حقش ظلم میکنی! هر دختر دیگهایی بود اینارو تحمل نمیکرد. دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم: ـ بخاطر همین مسئله هم بیشتر خجالت میکشم! اون دختر عوضی تمام روانم و نابود کرده! بهزاد گفت: ـ ببین یکم سعی کن بیشتر با زنت وقت بگذرونی! از خودت دورش نکن...نذار ازت دلسرد بشه فرهاد. اون دختر و دیگه فراموش کن... اون دیگه زن یه آدم دیگست... با عصبانیت رو به بهزاد گفتم: ـ بخدا دیگه نمیخوام حتی ذرهایی بهش فکر کنم اما ناخواسته میاد تو ذهنم...نمیدونم بخدا چه حکمتیه...چند روزه که یه کابوس میبینم. معلوم نیست تو خواب چی میگم که حتی ارمغان اسمش هم فهمیده! بهزاد گفت: ـ اونم بخاطر اینه که بدون هیچ دلیل و خداحافظی این رابطه رو تموم کرد، تو ذهن تو هنوز تموم نشده...این کابوسهاتم بخاطر همینه! - اوف، نمیدونم بخدا! مغزم رد داده... بهزاد سیگاری روشن کرد و گفت: ـ یه سوال بپرسم؟ نگاش کردم که گفت: ـ دیشب چیزی بینتون... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ بابا اونقدر خرابکاری کردم که بدون هیچ حرفی، رو کاناپه خوابید. درسته که با درکه و گفت که کنارمه اما دختر با عزت نفسیه، تا زمانی که من این رفتار احمقانمو ادامه بدم، پیش من نمیاد، اینو میدونم!
- 51 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاهم با گریه ادامه داد و گفت: ـ تو کل شب فقط اسم دختری که عاشقش بودی و صدا زدی! بعد صبح میای پایین و بدون هیچ حرفی میگی میخوای بریم ماه عسل؟! دستشو گرفتم و محکم کشیدمش تو بغلم و سرشو نوازش کردم و گفتم: ـ حق با توئه عزیزم! ببخش منو...باور کن دلم نمیخواد دیگه به اون دختر فکر کنم. ـ فرهاد اون هنوزم تو دلته و تمومش نکردی...اشکال نداره؛ منم گفتم که کنارتم، اما قرار نیست بخوای به خودت اجبار کنی تا دوسم داشته باشی و با اینکارا خر فرضم کنی! موهاشو گذاشتم پشت گوشش و دستاشو بوسیدم و گفتم: ـ بخدا قصدم این نیست ارمغان. اجبار نمیکنم، میخوام که تو توی زندگیم باشی...اگه قصدم این نبود که با تو ازدواج نمیکردم. با ناراحتی نگام کرد و گفت: ـ جدی میگی فرهاد؟! لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ معلومه عزیزم. حالا بگو ببینم، کجا بریم؟! خندید و گفت: ـ نمیدونم والا! آخه اینقدر یهویی مطرحش کردی که حتی نتونستم بهش فکر کنم. گفتم: ـ پاریس چطوره؟! تازه اونجا بهم اون رقص معروف هم یاد میدی. خندید و گفت: ـ آره فکر خوبیه! رفتم سراغ گوشیم و گفتم: ـ پس من میرم پیش بهزاد تا بلیطارو اوکی کنیم. با ذوق اومد سمتم و گونمو بوسید و گفت: ـ به سلامت عزیزم!
- 51 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و نهم مامان پرسید: ـ فرهاد جان، بعد از صبحانه بریم کارخونه امروز قراره بار جدید برسه! یه لب از چاییمو خوردم و گفتم: ـ من امروز نمیتونم بیام مامان! مامان و ارمغان با تعجب نگام کردن و مامان گفت: ـ چرا؟! با لبخند به ارمغان نگاه کردم و گفتم: ـ میخوام این خانوم هنرمند و ببرم ماه عسل! ارمغان چشاش از تعجب گرد شده بود و مشخص بود که منظورش اینه که این حرفم از کجا درومد؟! ولی مامان با ذوق دستاشو بهم کوبید و گفت: ـ چقدر تصمیم خوبی گرفتی پسرم! حتما برید یکم حال و هواتون عوض بشه! بعد از ارمغان پرسید: ـ حالا تصمیم دارین کجا برین؟! اما ارمغان از جاش بلند شد و گفت: ـ ببخشید من سیر شدم؛ میرم بالا یکم استراحت کنم! سریع پشت بندش بلند شدم و رفتم دنبالش تو اتاقمون...در و پشت سرم بستم و گفتم: ـ چی شده ارمغان؟! برای اولین بار با گریه برگشت سمتم و گفت: ـ فرهاد من گفتم کنارتم اما قرار نیست به زور بخوای منو تو قلبت جا بدی! من احمق نیستم... دلم با گریههاش ریش ریش شد...حق باهاش بود. رفتم سمتش تا اشکاشو پاک کنم که دستام و پس زد و گفت: ـ ولم کن توروخدا فرهاد!
- 51 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و هشتم اون شب، اصلا پیش من نخوابید. برای خودش رو کاناپه یه پتو پهن کرد و جدا خوابید...اما من تا خوده صبح خوابم نبرد، نگاهم به ارمغان بود که مثل یه فرشته قشنگ جلوم خوابیده بود و توی دلم یلدا بود...به زور نزدیکای صبح خوابم برد! تو خواب میدیدم که یلدا کنار درخت خونمون وایستاده و تو قلبش یه چاقو فرو رفته و از چشماش بجای اشک، خون میاد...منو صدا میزد اما انگار پاهای من روی زمین چسبیده بود..هرکاری میکردم نمیتونستم بهش برسم! خیلی خواب وحشتناکی بود و نمیدونم چقدر تو خواب حرف زدم که با تموم دادنای ارمغان از خواب پریدم! ارمغان عرق پیشونیم و پاک کرد و گفت: ـ کابوس دیدی عزیزم! گفتم: ـ واقعا خیلی وحشتناک بود! با غم نگام کرد و گفت: ـ اسمش یلدا بود؟ با تعجب نگام کردم که از کنار تخت بلند شد و گفت: ـ تا خوده صبح، اسمشو صدا زدی! بیشتر از قبل خجالت کشیدم! واقعا حتی نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم...به روی خودش نمیورد اما حس میکردم که چقدر دلش شکست. اولین شبشو به بدترین شبش تبدیل کرده بودم...تصمیم گرفتم جبران کنم. بعد اینکه واسه صبحانه رفتیم پایین، کنارش نشستم و سعی کردم یکم حرکات جنتلمنانه انجام بدم...مامان کلی کیف میکرد که این حرکات منو میدید اما ارمغان فقط لبخندای مصنوعی بهم میزد، از چشماش میفهمیدم خیلی ناراحته! شاید عاشقش نبودم اما دوسش داشتم، اون کنار و همراه من بود و واقعا براش ارزش قائل بودم و دلم نمیخواست ناراحتیش و ببینم یا حداقل اینکه من باعث ناراحتیش بشم!
- 51 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و هفتم اشک میریختم و چیزی نمیگفتم...ارمغان فهمیده بود، چون بدون اینکه حرفی بزنه منو تو آغوشش گرفت و فقط یه کلمه گفت: ـ میگذره! آغوشش خیلی بهم حس خوبی میداد اما یلدای توی دلم فریاد میزد و نمیذاشت زندگی کنم! از دستش خسته شده بودم. برای ارمغان ارزش زیادی قائل بودم و دلم میخواست یه زندگی خوب براش بسازم. وقتی نسبت بهم اینقدر با فهم و درک رفتار میکرد، بیشتر خجالت میکشیدم و عذاب وجدان میگرفتم...بهم گفت: ـ میخوای یکم استراحت کنی؟ بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم و رفتم روی تخت دراز کشیدم. ارمغان بدون اینکه کسی رو صدا بزنه، داشت خورده شیشه های پارچ و جمع میکرد. سریع بلند شدم و رفتم کنارش و گفتم: ـ صبر کن ارمغان! بذار یکی و صدا بزنم. دستتو میبره. بدون اینکه نگام کنه، گفت: ـ نه فرهاد، الان همه خوابن! خودم جمعشون میکنم. تو برو استراحت کن. بدون اینکه حرفی بزنم، کنارش نشستم و باهم خورده شیشه ها رو جمع کردیم...داشت میرفت داخل که بازوشو کشیدم که نگام کرد...گفتم: ـ معذرت میخوام. بازم لبخندی زد و گفت: ـ میگذره فرهاد؛ من کنارتم. خیلی عذاب میکشیدم اما این دختر شاید شانس زندگیم بود که خدا بهم داد...خیلی منطقی و همراه بود. خداروشکر که تو این مورد به حرف مامان گوش دادم. واقعا دختر خوبی رو انتخاب کرده بود.
- 51 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
mojtabaelectero13 عضو سایت گردید
- دیروز
-
Habib عکس نمایه خود را تغییر داد
-
-
Habib عضو سایت گردید
-
پارت چهل و ششم همه با همدیگه خندیدیم و مامان دستی به موهای ارمغان کشید و گفت: ـ ماشالا عروسم از هر انگشتش یه هنر میباره! به وجودش افتخار میکنم. بعد جفتشون همدیگه رو بغل کردن و مامان تمام طلاهایی که از بچگی من برای عروسش کنار گذاشته بود و به ارمغان داد...اون شب، فارغ از اینکه یلدا هرازگاهی تو ذهنم میومد، شب خیلی قشنگی بود. چون صیغه محرمیت هم بینمون خونده شده بود، قرار شد ارمغان از اون شب بیاد و خونه ما زندگی کنه. بهش قول داده بودم که براش یه گالری نقاشی باز میکنم تا بتونه کاراشو از تهران به بقیه جاها ارسال کنه و بتونه به فعالیتش ادامه بده. اونم خیلی خوشحال شدم و قبول کرد. وقتی رسیدیم خونه، مامان یه چمدون از لباس خواب و جهیزیههای ارمغان و با کمک الفت براش آورد و خلاصه اینکه برای ارمغان چیزی کم نذاشت! بعضاً که به مامان و رفتاراش نگاه میکنم از رفتارام خیلی پشیمون میشم و احساس میکنم که خیلی زود قضاوتش کردم! کسی که واسه خوشحالی ارمغان همه کار میکنه و اونو مثل دختر خودش میبینه، قطعا اگه یلدا اون کارا رو انجام نمیداد و من بعنوان عروسش بهش معرفی میکردم، به تصمیمم احترام میذاشت و اونم توی آغوشش میفشرد... اون شب، اولین شب منو ارمغان بود و من هرکاری کردم، نتونستم دلمو قانع کنم تا اون شب و باهم بگذرونیم...رفتم توی بالکن و پارچ آب روی میز و زدم و شکوندم و دوباره اشک همدمم شد. از اینکه زن به این خوبی و با درکی کنارم بود و من نمیتونستم اونجوری که لایقشه، عاشقش باشم...همین لحظه ارمغان در و باز کرد و با دیدن من دوید سمتم و با ترس گفت: ـ فرهاد چیشده؟!
- 51 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
عاشقانه رمان جایی میان دو جهان از آماتا کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! رمانی نو رسیده با نام «جایی میان دو جهان» چون شمعی در شبهای تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @Amata از دلنوازان محبوب انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، درام 💕 📜 شمار صفحات: ۱۸۳ ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: این قصهی دختریست که در مجازی عاشق شد... 🌙 برگی از رمان: پسر گندمگونی با لباس آبی کاربنی و قد بلند که چشم و ابرو عسلی رنگی داشت با ته ریش و هیکلی ورزیده. درکل بد نبود. با فکر خبیثی پیام دادم: کجاش قشنگه من باید برم نماز وحشت بخونم از ترس... 🔗 جادهی رسیدن به این قصه: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/13/دانلود-رمان-جایی-میان-دو-جهان-از-آماتا-ک/ -
-
Yeganeh عضو سایت گردید
-
سایه مولوی عکس نمایه خود را تغییر داد
-
پارت چهل و پنجم نگاه تمام مهمونها به ما بود. دستهاش رو دور گردنم حلقه زد و من هم دستهام رو گذاشتم دور کمرش و هر کاری بهم میگفت رو انجام میدادم. همش نگاهم به پاهام بود که یه وقت اشتباهی، پاش رو لگد نکنم. ارمغان گفت: ـ فرهاد، به من نگاه کن! چرا داری به زمین نگاه میکنی؟ گفتم: ـ آخه همش استرس دارم پاتو لگد کنم. خندید و گفت: ـ هیچ چی نمیشه، به من نگاه کن! تصمیم گرفتم به حرفش اعتماد کنم و به صورتش نگاه کردم. واقعا میشد تو چشمهای سبزش غرق شد، اینقدر که زیبا بود! همینجور که میرقصیدیم بهش گفتم: ـ اما چشمای تو نمیذاره من تمرکز کنم. آروم خندید و گفت: ـ لطفا منو نخندون فرهاد! همه دارن نگامون میکنن. با جدیت گفتم: ـ بابا دارم جدی میگم. همین لحظه یه چرخی زد و خودش رو انداخت رو دستم؛ مثل اینکه این هم جزو رقص بود، اما من از ترس اینکه بیوفته، یه جوری به سمتش رفتم که متاسفانه پاهاش رو محکم لگد کردم. یه آخ کوتاه گفت و سعی کرد به روی خودش نیاره، اما خانوادش و مامان متوجه شدن. آهنگ هم همین لحظه تموم شد و همه برامون دست زدند. رو به ارمغان گفتم: ـ فکر کردم داری میوفتی، ببخشید. پات خیلی درد گرفت؟ باز هم با مهربونی نگام کرد و گفت: ـ چیز مهمی نیست، واسه بار اول بد نبود. خندیدم. مامان و باباش به سمتمون اومدن و هدیهها و ستها رو بهم دادن. باباش با خنده رو به ارمغان گفت: ـ دخترم، آقای داماد مثل اینکه تو رقص خیلی ضعیفه، باید باهاش کار کنی.
- 51 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و چهارم گفتم: ـ دیگه توقعم رو از موسیقی بردی بالا. از این به بعد، فقط خودت باید برام بخونی. با خوشحالی گفت: ـ حتما. رسیدیم دم در خونه و شروع کردم به بوق زدن، مهمونها هم همه اومدن سمت ماشین. مامان، ارمغان رو غرق در بوسه و بغل کرده بود و روی سرش شاباش میریخت. نگاه تمام مهمونها به ارمغان و زیباییش بود. واقعا به خودم میبالیدم از اینکه در کنارش بودم! همینطور که دست تو دست هم به سمت جایگاه عقد میرفتیم، یاد حرفهامون با یلدا افتادم... چی آرزو کردیم و برنامه ریختیم و چی شد! تا یک ماه پیش، قرار بود با یلدا وارد خونهمون بشم، اما الان دستم تو دست ارمغانه. باز هم به افکارم لعنت فرستادم و کلی به خودم فحش دادم از اینکه در کنار دختری که تا چند دقیقه بعد، زنم میشه، داشتم به اون یلدای بی همه چیز فکر میکردم؛ اما دست خودم نبود. نمیتونستم جلوی افکارم رو بگیرم ولی به هر قیمتی بود، باید این قضیه رو برای خودم میبستم، چون هم در حق ارمغان ظلم میکردم و هم در حق خودم. در یه چشم بههم زدن، عقد کردیم و سند ازدواج رو امضا کردیم. مهمونها و مامان اصرار کردن که باید باهم برقصیم. به ارمغان نگاه کردم و فهمیدم که اون هم خیلی مشتاقه، دلم نمیخواست دلش رو بشکنم ولی آروم زیر گوشش گفتم: ـ راستش من بلد نیستم تانگو برقصم. تورش رو آورد جلوی لبش، آروم خندید و گفت: ـ من بلدم. فقط به من نگاه کن و دستام رو بگیر! گفتم: ـ خرابکاری نکنم یه وقت! گفت: ـ نترس!
- 51 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و سوم گفتم: ـ راستش من خیلی اهل موسیقی و اینا نیستم. با تعجب پرسید: ـ جدی میگی؟! خندیدم و گفتم: ـ آره، چرا اینقدر تعجب کردی؟ گفت: ـ آخه از آدم رمانتیکی مثل تو بعیده! گفتم: ـ شرمنده به خدا! آخه خیلی از این چیزها سر در نمیارم. دستم که روی دنده بود رو گرفت و گفت: ـ اشکال نداره، از این به بعد با همدیگه گوش میدیم... اگه دوست داشته باشی. من هم دستش رو محکم گرفتم و گفتم: ـ حتما، چرا که نه! گفت: ـ خب الان آخه خیلی توی ماشین ساکته، ناسلامتی تو ماشین عروس نشستما! خندیدم و گفتم: ـ اگه راه حلی داری، بگو! گفت: ـ پس خودم میخونم. نگاش کردم و گفتم: ـ مگه بلدی؟ یهو شروع کرد به خوندن: ـ دل به دلت داده منم/ منم پای تو افتاده منم/ منم دلبر و دلبرده تویی/ تویی عاشق و دیوانه منم/ دل من مست کن و دست در این دست کن/ زیر و رو کن همه رو هر چه دلت هست کن/ چه شود دوست شوی و دست در این دست کنی/ تو نگاهی به منه عاشقه سرمست کنی/ مرا مست کنی... به جرئت میتونم بگم که این دختر همه چی تموم بود! بهترین صدا رو داشت و با تمام احساسش خونده بود. بعد از خوندنش، فرمون رو ول کردم و براش دست زدم که با خنده و ترس گفت: ـ فرهاد مواظب باش! بعدش فرمون رو گرفتم و گفتم: ـ حظ کردم! خیلی قشنگ خوندی، آفرین! به معنای واقعی کلمه هنرمندی. با ذوق گفت: ـ باعث افتخاره که اینارو از تو میشنوم.
- 51 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و دوم تو این چند روز بیشتر از قبل متوجه شدم ارمغان، همون آدمیه که باهاش میتونم یلدا رو فراموش کنم و زمانهایی که ناراحت یا خستهام، با صبوریش کنارم میمونه. امروز قرار بود مراسممون توی باغ آقای شهمیرزاد برگزار بشه. میخواستم به خودم تلقین کنم که خوشحال باشم، اما ته دلم باز چهره یلدا که داشت جلوی در گریه میکرد، جلوی چشمهام میاومد. این چند روزم شبها با کابوس صداش از خواب میپریدم! نمیدونم واقعا خدا داشت من رو با چی امتحان میکرد. تنها خواستهام این بود که گذشته رو فراموش کنم و یه زندگی جدید برای خودم بسازم، البته اگه فکر اون دختر اجازه میداد! باز هم تصمیم گرفتم نسبت به دلم بیاعتنا باشم و خودم رو به جریان زندگی بسپارم. بعد از گل زدن ماشین، رفتم دم در آرایشگاه دنبال ارمغان. وقتی از در اومد بیرون، انگار یه فرشته از بهشت، با لباس سفید داشت به سمتم میاومد. زیبا که بود، زیباتر شده بود! موهاش رو لَخت کرده بود و روی شونهاش پخش کرده بود که برهنگی سرشونهاش رو پوشونده بود. دسته گل رو برداشتم، به سمتش رفتم و گل رو به دستش دادم. بعد پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: ـ واقعا خیلی زیبا شدی! خندید و با لحن بامزهای گفت: ـ خجالتم نده آقا فرهاد! شما هم تو این لباس خیلی شیک شدی! با پوزخند بهش گفتم: ـ مسخره میکنی؟ من کنار تو اصلا دیده نمیشم. گفت: ـ نه به خدا، به نظرم خیلی خوشتیپ شدی! دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم: ـ پس افتخار میدی؟ بازوم رو گرفت و من هم بهش کمک کردم تا توی ماشین بشینه. جفتمون ساکت بودیم که ارمغان گفت: ـ موزیک نمیذاری؟
- 51 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و یکم سکوت کردم. یلدا چیزی برام باقی نذاشته بود که بتونم پشتش دربیارم و جلوی مامان ازش دفاع کنم. مامان ادامه داد: ـ فقط فرهاد جان، تو رو خدا مادر دیگه از ذهنت اون دختره رو بیرون کن! بذار تو سرنوشت مسخره خودش بسوزه. از پنجره ماشین به بیرون خیره شدم و گفتم: ـ تمام تلاشمو میکنم. مامان با ذوق گفت: ـ پس بگم کت و شلوار دامادی رو آماده کنن؟ سرم رو با لبخند تموم تکون دادم و مامان از خود سمنان تا تهران، شروع کرد به این ور و اونوپ ور زنگ زدن... اما من یه سمت مغزم ارمغان بود و به طرف دیگه، خاطراتم با یلدا. تو یه دو راهی گیر کرده بودم، اما همونجوری که به ارمغان هم گفتم، مطمئنم که فراموشش میکنم. میخوام یه زندگی جدید شروع کنم و دلم نمیخواد دیگه توی این زندگی، اثری از یلدا باشه. با وجود اینکه اعتماد کردن خیلی برام سخت بود، اما میخواستم با ارمغان، این راه جدید رو امتحان کنم. رفتارهای خانمانه و خجالتی بودنش، بیشتر از چهرش من رو به خودش جذب کرده بود. (پنج روز بعد) تو این چند روز تمام فکر و ذهنم رو روی کارخونه و ارمغان متمرکز کردم. صبح زود از خونه میرفتم بیرون و تا شب، مشغول حساب و کتاب و انتقال کیسه برنج از برندهای مختلف توی کارخونه بودم. خداروشکر سرمایهای که آقای شهمیرزاد برای کارخونه گذاشت، تونست وضعیت کارخونه رو نجات بده و کارگرها رو راضی کنه. شبها هم بیشتر اوقات، ارمغان زنگ میزد و با همدیگه صحبت میکردیم.
- 51 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- هفته گذشته
-
پارت چهلم ارمغان گفت: ـ خب، اول جواب سوالتو بدم که من مدرک کارشناسی گرافیکم رو از آلمان گرفتم. اون نقاشیهای توی سالنمون رو دیدی؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفت: ـ همه اونها رو من کشیدم، نقاشی حتی زمانی که ناراحتم، خیلی آرومم میکنه. دوست دارم زمانی که ناراحتم، با همسرم صحبت کنم و موقع مشکلات، به جای قهر و دعوا، با حرف زدن اونا رو حل کنیم. با همدیگه دوتایی کلی وقت بگذرونیم، آهنگ گوش بدیم... با حرفهاش دوباره یاد لحظاتی که با یلدا داشتم افتادم اما خیلی سریع به دلم فحش دادم و دوباره روی حرفهای ارمغان تمرکز کردم. مطمئنم که اگه یلدا توی زندگیم نبود، من واقعا عاشق ارمغان میشدم. خیلی شخصیت منطقی و همراهی بود و مشخص بود زیر دست یه پدر و مادر اصیل بزرگ شده. امیدوارم بتونم دوسش داشته باشم و اون عشقی که انتظارش رو داره رو بهش پس بدم. اون شب به خوبی و خوشی تموم شد. مامان سر از پا نمیشناخت و خوشحال بود که بالاخره من تصمیم گرفتم با یه آدم اصیلزاده ازدواج کنم، اما الحق که دختر خوبی رو برام انتخاب کرده بود. بابت همه چیز اون شب صحبت شد، از شیربها و مهریه گرفته تا قضیه کارخونه و جهیزیه و اینها... قرار شد که ارمغان بیاد تهران و همه باهم توی خونه زندگی کنیم، چون از نظر مامان، بعد از اون، عروسش باید خانوم خونه میشد. ارمغان هم بدون چون و چرا قبول کرد و قرار شد هفته بعد، آقای شهمیرزاد توی باغ خونه، یه مراسم بزرگ ترتیب بده و نامزدی دختر کوچکش رو به کل مردم اعلام کنه. توی مسیر برگشت، مامان با شادی ازم پرسید: ـ خب پسرم، نظرت چیه؟ گفتم: ـ دختر خیلی خوبی بود. گفت: ـ من که بهت گفتم، این دختر مثل اون گدای بی صفت نیست! دست یه اصیلزاده بزرگ شده، ماشالا از خوشگلی و اخلاقم که چیزی کم نداره.
- 51 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و نهم البته بهتر هم شد، چون خودم هم نمیخواستم چیزی رو ازش مخفی کنم. سریع به خودم اومدم و گفتم: ـ راستش ارمغان، من... من اتفاق بدی رو پشت سر گذاشتم. نمیدونم مامان برات... حرفم رو قطع کرد و با لبخند گفت: ـ آره، مادرت برام تعریف کرد. حق داری الان مردد باشی. خندیدم و گفتم: ـ اگه مردد بودم که نمیاومدم خواستگاریت. اونم خندید. ادامه دادم: ـ اما یکم اعتماد کردن برام سخته. از صمیم قلب میخوام و سعی دارم اون دخترو فراموش کنم، ضربه بدی بهم زد. فکرم این روزها خیلی درگیره، اما نمیخوام که تو هم اذیت بشی؛ چون بالا به پدرت هم قول دادم که نذارم آب توی دلت تکون بخوره. دستش رو روی رو دستهام گذاشت و گفت: ـ من مثل اون نیستم فرهاد. من تو رو به خاطر خودت دوست دارم. نگران نباش، کنارت میمونم و به عنوان زنت بهت کمک میکنم تا فراموشش کنی، اما مطمئنی که عشقت بهش تموم شده؟ سوالی پرسید که جوابش رو خودم هم نمیدونستم، نمیدونستم حسم به یلدا تنفره یا فقط عصبانیته؛ اما صمیمانه حرف زدن ارمغان به دلم نشست که درجا جواب دادم: ـ مطمئنم. دوباره بهم لبخندی زد و گفت: ـ کنارت میمونم تا با هم یه راهی رو شروع کنیم و انشالا خوشبخت بشیم. نگاهش کردم و با شوخی گفتم: ـ تو چقدر دختر خوب و همراهی بودی! از لحنم خندش گرفت و گفت: ـ پس فکر کردی چه جوریم؟ گفتم: ـ فکر میکردم خیلی دختر لوسی باشی! گفت: ـ پس هنوز منو نشناختی. اینبار من دستش رو گرفتم و گفتم: ـ آره، میخوام که بیشتر بشناسمت.
- 51 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و هشتم بعدش با همدیگه رفتیم داخل و آقای شهمیرزاد اجازه داد تا با ارمغان بریم داخل حیاط و صحبت کنیم. همزمان که داشتیم با همدیگه راه میرفتیم، توی دلم چهرش رو با یلدا مقایسه میکردم. درسته ارمغان چشمهای سبز و زیبایی داشت، اما به چشمهای قهوهای یلدا نمیرسید. چال گونه یلدا وقتی میخندید، باعث میشد دلم براش ضعف بره... یهو از افکارم خجالت کشیدم! از اینکه کنار یه زن دیگه داشتم راه میرفتم و دل احمقم داشت اون رو با یلدای مار صفت مقایسه میکرد شرمگین شدم. ارمغان با خوشرویی به سمت تاب و گفت: ـ اینجا بشینیم؟ من هم متقابلاً بهش لبخند زدم و گفتم: ـ باشه. خجالتی بود و حرفی نمیزد. سعی کردم سر صحبت رو باز کنم و گفتم: ـ ماه امشب چقدر قشنگه! به آسمون نگاه کرد و گفت: ـ آره پ، کامل شده. بعد پرسیدم: ـ خب، یکم از خودت بگو برام. خندید، گره روسریش رو محکم کرد و گفت: ـ نمیدونم چی باید بگم! از لحنش خندم گرفت و گفتم: ـ چقدر خجالتی تو دختر! بگو ببینم دانشگات تموم شده یا اینکه دوست داری کار کنی؟ معیارات برای زندگی چیه؟ و مهم تر از همه اینا... یهو به چشمهام نگاه کرد و من هم گفتم: ـ از من خوشت میاد یا نه؟ با صدای بلند خندید و منم همزمان باهاش خندیدم که گفت: ـ اگه خوشم نمیاومد که قبول نمیکردم اینهمه راهو از تهران بلند شید و بیاین تا اینجا! گفتم: ـ خب پس! بعد به چشمهام نگاه کرد و گفت: ـ اما سوال اصلی اینه که شما مطمئنین میخواین با من ازدواج کنین؟ از سوالش یکم جا خوردم، فهمیدم که مامان یکسری چیزها بهش گفته.
- 51 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و هفتم گفت: ـ تمام تلاشتو بکن فرهاد، چون اگه قطرهای اشک از چشم دختر من بریزه، اون روز کلاهمون بدجوری میره تو هم! مطمئنم که حساسیت منو درک میکنی. با سرم حرفش رو تایید کردم و گفتم: ـ بله درسته، کاملا حق با شماست. گفت: ـ ارمغان خواستگارای خوب زیاد داشت، اما من گذاشتم خودش برای زندگیش تصمیم بگیره تا پشیمون نشه. همه رو بدون اینکه حتی ببینه، رد کرد، جز تو! تنها کسی بودی که دخترم مشتاق بود تا ببینتت. لبخندی زدم و چیزی نگفتم. صدای تو قلبم که اسم یلدا رو فریاد میزد خفه کردم و تصمیم گرفتم به زندگی جدیدم پا بذارم. باید سعی کنم ارمغان رو دوست داشته باشم و به قولی که به پدرش دادم عمل کنم. آقای شهمیرزاد گفت: ـ به کارخونه سر میزنی؟ گفتم: ـ دیگه کمکم باید برم بالا سرش و اوضاعشو ببینم... راستش زیاد دخل و خرجمون باهم جور درنمیاد و کارگرها از دستمزد دیر به دیرشون خیلی ناراضین. آقای شهمیرزاد لبخندی بهم زد و گفت: ـ نگران نباش جوون! اینا همشون راه حل داره و تازه اول راهی، کمکم همه چی میاد دستت... الآنم رفتیم داخل، با خاتون خانوم صحبت میکنم. قطعا دامادمو اول مسیرش تنها نمیذارم. گفتم: ـ نظر لطفتونه، اما اینا رو مثل یه بدهی در نظر بگیرین. وضعیت کارخونه که رو به راه شد، همشو بهتون برمیگردونم، چون دلم نمیخواد توی زندگیم به کسی بدهکار بمونم. اگه قراره وضعیت کارخونه درست بشه، باید با تلاش خودم باشه. آقای شهمیرزاد با افتخار نگام کرد و گفت: ـ الحق که پسر پدرتی! همین لحظه، اکرم خانوم اومد و با لبخند گفت: ـ بیاین دهنتونو شیرین کنین! بعد رو به شوهرش گفت: ـ اول راهی داری واسه بچه مردم خط و نشون میکشی؟ همه با هم خندیدیم و آقای شهمیرزاد گفت: ـ چه خط و نشونی خانوم؟ داشتیم داماد و پدرزن باهم گپ میزدیم.
- 51 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و ششم پیپش رو روشن کرد و گفت: ـ تو هم واقعا شبیهشی و امیدوارم که دخترمو دست آدم درستی سپرده باشم. گفتم: ـ تمام تلاشمو میکنم که یه زندگی خوب براش بسازم. گفت: ـ فرهاد بچههای من، خط قرمز منن توی زندگیم، جفتشون نور چشمهامن. برای اینکه زندگیشون خوب باشه، من از دوران جوونی تلاش کردم، اما چیزی که از تو میخوام، زندگی خوب نیست. با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد و گفت: ـ میخوام دخترم توی زندگی با تو، دلش شاد باشه و من خوشبختی رو توی چشماش ببینم. ارمغان برای من واقعا مهمه و در کل، دختر توداریه اما من از چشمای بچههام میفهمم که زندگیشون رو رواله یا نیست. توی دلم یکم بابت حرفهاش استرسی شدم! به ارمغان نگاه کردم، داشت با مامان صحبت میکرد. داشتم فکر میکردم نکنه دارم عجولانه تصمیم میگیرم و بیخود و بیجهت بخوام زندگی یه دختر رو خراب کنم؟ به هرحال آقای شهمیرزاد حق داشت. تمام حرفش این بود که دخترش رو به آدم درستی سپرده باشه؛ اما آیا من واقعا میتونستم شوهر خوبی برای دختری که یهویی و از روی حرص، تصمیم گرفتم بیام خواستگاریش باشم؟ جواب این سوال رو خودمم نمیدونستم. آقای شهمیرزاد، زد به شونهام و گفت: ـ اگه توی زندگی مثل پدرت باشی که من خیالم راحته! تا جایی که من یادمه، هیچ وقت نذاشت آب تو دل زن و پسرش تکون بخوره. گفتم: ـ من تمام تلاشمو میکنم آقا، ایشالا که بتونم برای ارمغان خانوم یه آشیونه گرم بسازم.
- 51 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و پنجم ( فرهاد ) رسیدیم خونه آقای شهمیرزاد و درسته که من واقعا حواسم پیش کارای یلدا بود اما به بهترین شکل ممکن، هم خودشون و هم کارکنهاشون ازمون پذیرایی کردن. در کل خیلی خانواده خونگرم و اجتماعی بودن، درسته که قبلاً ارمغان خونهمون اومده بود اما من اونقدر حواس و فکر و ذهنم پیش یلدا بود که به جز یلدا، کس دیگهای به چشمم نمیاومد. امروز واسه اولین بار دیدمش. واقعا همونجوری که مامان میگفت، زیبا بود و شبیه دختر خارجیها بود! اینقدر زیبا بود که امکان نداشت دل پسری براش نلرزه، اما من... من احمق با وجود اون همه کار یلدا، باز هم ته قلبم، چهره یلدا رو زیبا میدیدم و از دست خودم کفری میشدم! اینکه یه مرد به اون سن و سال رو به من ترجیح داده، واقعا خونم و به جوش میآورد اما دیگه باید عادت میکردم. تصمیم گرفتم به حرفهای دلم بی توجه باشم. همون لحظه، مامان ازم یه سوال پرسید و من اونقدر توی فکر بودم که نتونستم جوابش رو بدم ولی برای اینکه ضایع بازی نشه، تصمیم گرفتم حواسم رو توی همین جمع متمرکز کنم. هر از گاهی، به ارمغان نگاه میکردم، چشمهای سبز و نگاههای زیر زیرکیش یکم به دلم نشسته بود و بیشتر از اون، حجب و حیا و وقار و متانتش خیلی توجهم رو به خودش جلب کرده بود؛ اما اگه قرار بود زن من بشه، نمیتونستم بهش دروغ بگم و ازش مخفی کاری کنم، حقش بود یکسری چیزها رو بدونه. الان واقعا نمیتونستم مثل یلدا، درجا عاشق یکی دیگه بشم؛ چون من توس ارتباط با اون، هیچ وقت نقش بازی نکرده بودم و تمام احساساتم صادقانه و از صمیم قلبم بود. قبل از صحبتم با ارمغان، آقای شهمیرزاد خواست باهام خصوصی صحبت کنه. با همدیگه رفتیم توی بالکن خونهشون وایستادیم و رو بهم گفت: ـ پدرتو از قدیما میشناختم، واقعا آدم درست و اهل زندگی بود.
- 51 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :