تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت چهل و سوم: ساعت روی نمایشگر دیجیتالِ اتاق پشتیبانی، ۰۳:۱۲ را نشان میداد و اتاق نیمهتاریک بود؛ تنها نور، از مانیتورهای دیواری میتابید که مثل چشمهای بیخواب، همه جای پادگان را زیر نظر داشتند. همراز با چشمانی سرخشده از خستگی، لیوان نیمهخوردهی قهوه را کنار زد؛ پشت صندلی فنردار خم شد، اما ناگهان حرکتی در یکی از مانیتورها نگاهش را قفل کرد، دوربین شمارهی ۱۷، پشت سولهی مهمات… یک سایه مشکی بود، نه، دو… سه… پنج تا. پلک زد. تنظیم فوکوس را بالا کشید، اما قبل از اینکه بتواند روی چهرهها دقیق شود، تصویر محو شد. درست مثل برق چشم گربهای در تاریکی که فقط برای لحظهای دیده میشود. آدرنالین مثل برق از پشت گردنش تا نوک انگشتانش دوید؛ بلافاصله دکمه بیسیم را فشار داد، صدایش لرز نداشت، اما قاطع بود: - کد قرمز. تکرار میکنم، کد قرمز. حرکات مشکوک پشت سولهی مهمات. همگی بیدار و آماده. لیزا، گندم، اورهان، سرهات، نوح، پاسخ بدید. بلافاصله صداها یکییکی برگشت. - نوحم، تو راهام. -لیزام، تأیید شد. اسلحه برداشتم. -اورهانم گرفتم، دارم از تونل میرم. - سرهات آمادهاس، سمت انبار میام. - گندم، مسیر دوربینها رو قفل کردم، داریم تار میشیم. همراز درحالیکه بهآرامی اسلحهاش را از قفل دیواری کشید بیرون، عرقی سرد از ستون فقراتش پایین ریخت. چشمهایش برق میزد اما مغزش هنوز درگیر تصاویر ناقص بود و قدمهایش ساکت اما سنگین، مثل حیوانی که بوی خون حس کرده. پشت در فلزیِ باریک ایستاد، آن را بیصدا باز کرد و وارد راهپلهی منتهی به پشتبام شد، بوی بتن خیس خورده در هوا پخش بود و سکوت، مثل لایهای ضخیم روی شب افتاده بود، اما قبل از اینکه به آخرین پله برسد، صدای نفسزنیای آشنا آمد. - ایست. ناگهان صدایی از پشت گوشش ارام زمزمه کرد: - همراز، منم نوح. نوح، با تیشرت مشکی و شلوار نظامی، از راهرو دوم ظاهر شد. در تاریکی، فقط برق سرد چشمهایش دیده میشد. - تو هم دیدیشون؟ نوح نگاهی به اطراف انداخت و با اندکی اخمی که میان ابروهاش نشستهبود و جذبه مردانهاش را صد برابر کرده بود سری تکان داد. - آره. از راه سقف میان. بریم بالا. همراز با تکان سر تأیید کرد که هر دو همزمان به سمت در خروجی پشتبام رفتند، دستش روی دستگیره بود که… بوم... - امروز
-
پارت شصت و سوم ـ خدا کار هیچکسی و بیجواب نمیذاره؛ حتی اگه بندش هم فراموش کنه اما خدا و بعد از خدا، من فراموش نمیکنم! گریهاش شدت گرفت؛ فکر میکرد همیشه یه راهی برای بخشیده شدن وجود داره اما مردم یادشون میره که خدا از حق خودش اگه بگذره اما از حق بنده خودش به هیچ عنوان نمیگذره...گوشه لباسمو گرفت و با گریه گفت: ـ اگه پیداش کنم و ازش عذرخواهی کنم... پریدم وسط حرفش و لباسمو از مشتش کشیدم بیرون گفتم: ـ فایدهایی نداره آقا آرمان! گفتم که اون دختر جزو بندههایی بود که خدا خیلی دوسش داشت و قبل من دست بکار شد...واسه همینه که آدما همیشه باید قبل از اینکه حرفی بزنن و کاری انجام بدن ؛ به نتیجش فکر کنن وگرنه از طریق نقطه ضعفشون جوابش و به بدترین شکل پس میدن! دستمو بردم جلو و به قلبش اشاره کردم و گفتم: ـ تو هم داری از طریق قلبت و از عذاب وجدانی که همیشه تو زندگیت ترسش و داشتی؛ تاوان پس میدی! سرشو گذاشت رو آسفالت کنار خیابون و با هق هق شروع کرد به گریه کردن اما کاری از من برنمیومد! وظیفه من این بود بهش بفهمونم دلیل اینهمه عذابی که میکشه چیه! همین....الان وقتش رسیده بود که برم سراغ مارال و بهش بگم که بالاخره چیزی که همیشه منتظرش بود، اتفاق افتاد و اون آدم الان داره حسی ، دو برابر حس مارال رو تجربه میکنه و تا اون نبخشتش، عذاب کشیدن آرمان ادامه داره... چشامو بستم و تصور کردم که برم پیش مارال و بعد از چند ثانیه جلوی در اتاقش ظاهر شدم...داشت نماز میخواند و اینقدر غرق تو حرف زدنش با خدا بود که ناخودآگاه منم برای چند لحظه محوش شدم...
- 62 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و دوم بعدش بدون اینکه منتظر حرفش باشم، از ماشینش پیاده شدم که پشت سرم پیاده شد و پرسید: ـ تو واقعی هستی؟ برگشتم و نگاش کردم و گفتم: ـ خودت چی فکر میکنی؟! زیر لب یه چیزی با خودش زمزمه کرد که گفتم: ـ نترس، هنوز دیوونه نشدی آقای مهندس... دوید و اومد سمتم و به نام افتاد و گفت: ـ خواهش میکنم منو حلال کن، بخدا مغزم دیگه جوابم کرده...لطفا!! گفتم: ـ اونی که باید حلالت کنه من نیستم بنده خدا! تو اشتباه از روی عمد کردی و الان داری تقاصشو پس میدی! به گریه افتاد و گفت: ـ من جوون بودم و اون موقع دوسش نداشتم! الآنم شمارهایی چیزی ازش ندارم که بخوام منو ببخشه...بخدا پشیمونم! گفتم: ـ فکر کردی حلال کردن اینقدر راحته؟ به چشام نگاه کن! با توام! سرشو گرفت بالا و با قیافهایی سرشار از غم و ناراحتی به من نگاه کرد که گفتم: ـ به اندازهایی که عذاب دادی، باید عذاب بکشی! به اندازهایی که باعث گریه یه نفر شدی باید اشک بریزی، به اندازهایی که ناراحت کردی باید ناراحت بشی....میدونی اجداد ما همیشه بهمون چی میگن؟ بازم بهم زل زد که گفتم: ـ میگن گرگ زمستون و رد میکنه اما سرمای استخون سوزشو هرگز فراموش نمیکنه! بخاطر تو اون دختر چه شبهایی رو بیخواب موند؛ چقدر اشک ریخت؛ اشتهاشو از دست داد! تو فکر کردی که خدا غافله؟ فکر کردی خدا آه بنده هاشو نمیشنوه و زندگی به کام همه گل و بلبله؟!
- 62 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و یکم دکتر گفت: ـ دوز داروهاتو بالاتر میبرم و سعی کن مراقبه و مدیتیشن انجام بدی؛ نگران نباش...با گذشت زمان بالاخره ذهنت کنار میاد! آرمان چیزی نگفت و با دکتر خداحافظی کرد و با یه قیافه درهم اومد بیرون! بعد نوبت گرفتنش از منشی، منم پشت سرش راه افتادم که منشی صدام زد: ـ خانوم ببخشید...نمیرین پیش آقای دکتر؟ گفتم: ـ باشه بعدا... از پله ها رفتم پایین و دیدم سوار ماشینش شد...تا رفت کمربندشو ببنده، در سمت شاگرد و باز کردم و نشستم...با تعجب نگام کرد و گفت: ـ ببخشید شما؟ نگاش کردم و با پوزخند گفتم: ـ بیخودی سراغ اون داروها نرو! حالا حالاها وضعیتت همینه... کمی عصبی شد و گفت: ـ ببخشیدا پرسیدم شما؟ تو چشاش زل زدم و گفتم: ـ فکر کردی امیدی که به اون دختر دادی و بعدم ولش کردی و روی دل شکستهاش خواستی به زندگی بسازی، آهش دامنت و نمیگیره؟ یکم مکث کرد و گفت: ـ شما...شما رفیق مارالی؟ بدون اینکه جوابشو بدم گفتم: ـ اون دختر و خدا خیلی دوست داره که حتی بدون اینکه من دست بکار بشم، داره تاوانشو ازت پس میگیره...دل کسیو شکوندی که بینهایت دوستت داشت... با تته پته پرسید: ـ خ...خانوم من دیگه دارم میترسم...میشه...میشه بگین شما کی هستین؟ نگاش کردم و گفتم: ـ کارما!
- 62 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و چهار تا کنون در تمام طول زندگیاش پیش نیامده بود که آنقدر ساکت یکگوشه نشسته باشد. همیشه حرفی برای زدن داشت و در هر جمعی که میرفت اظهار نظر میکرد اما اینجا زبان به دهن گرفته و در سکوت نشسته و به آنها خیره شده بود. تمام مدتی که آنها در بحث و جدل بودند، او حتی نفس هم نکشیده بود که مبادا متوجه حضور او شده و بخواهد چیزی بگوید. از اظهار نظر در این جمع خشن، ترس داشت و نمیخواست کلمهای حرف بزند. اکنون که سکوت کرده و دستهدسته مشغول پچپچ کردن بودند، نیز از آنها ترس داشت. نمیدانست چرا اما قلبش فشرده شده بود. او آنقدر به خودش سختی نداده بود که بیاید و این مردان را ببیند، در حالی که درس خوانده تا مردم و کشورشان را نجات بدهند، بر سر جان و مال و مقامشان با یکدیگد بحث کنند و حتی یک کلمه از آن مردم بینوا چیزی نگویند. دوباره صدای معلم تاریخاش به گوش رسید. - شما هنوز از اشتباهات خود درس نگرفتهاید. همان زمانی که دیدید همه چیز به نفع بوربونها تمام شد به سرعت موضعتان را تغییر داده و در جبههی حریف ایستادید. نفس عصبیاش را بیرون داد. - فکر میکنید فراموش کردهام زمانی را که در کافه پروکوپ برای سلامتی پادشاه ناپلئون کلمات را پشت سر هم ردیف میکردید و هنگام جشنها که همهچیز گیرتان میآمد برای حفظ جانش دست به دعا میبردید؟ شما فقط کسانی هستید که به دنبال سود و منفعت خود میروید و در آخر به نام حمایت از مردم اینجا جمع میشوید. جیزل سرش را پایین انداخته بود. هم دلش میخواست بماند و در این بحثها شرکت کند، همع دلش میخواست فرار کرده و به اتاقش پناه ببرد. کاش میشد هر چه زودتر این سالن خالی از سکنه شود. در دنیای خودش غرق بود که صدایی از نزدیکی خود شنید. - تو هم دیگر نمیتوانی این مردان را تحمل کنی؟ جیزل با ترس اینکه کسی متوجه او شده سرش را بلند کرده و خودش را بیشتر به صندلی فشرد. لامارک لبخندی به او زد. - نگران چه هستی؟ این را به صورت وحشتزدهی جیزل گفته بود. آنقدر ترسیده بود که سخن گفتن از یادش رفته بود. - نمیخواهی چیزی بگویی؟ آب دهانش را قورت داد. سعی کرد به خودش بیاید و جواب او را بدهد. - نکند تو هم فکر میکنی من دیوانهام. - نه، اینطور نیست. به سرعت پاسخ داده بود؛ ترسیده بود که نکند او فکر اشتباهی دربارهاش بکند. لامارک لبخندی به او زد. - برای چه تمام مدت سکوت کردهای و چیزی نمیگویی؟ فکر میکنی تفکراتت خیلی بدتر از این مردان عجیب و غریب باشد؟ صاف نشسته و چشمانش را به آن مردان حریص دوخت. - اینطور فکر نمیکنم اما نمیخواهم با اینها حرف بزنم، برایم ترسناک هستند. لامارک به صندلی او تکیه داده و او نیز مسیر نگاه جیزل را دنبال کرده و به آنها خیره شد. - در هر جایی که هستی بدون توجه به اینکه چه کسانی در آن اتاق هستند باید بایستی و حرفت را بزنی؛ وگرنه زنده- زنده بلعیده میشوی. - اما اگر دهان باز کنم، آنها حتی نمیگذارند حرفم پایان یابند. اینها همین الان هم میتوانند یک انسان کامل را ببلعند. لامارک دودی از پیپاش بیرون داد. - اینها فقط انسانهایی هستند که حرف میزنند و اگر به هنگام عمل صدایشان بزنی، فقط سایههای ترسیدهی آنها را مشاهده میکنی. جیزل نگاهش را گرفته و به او داد. چشمانش گود افتاده و گونههایش از لاغری زیاد صورتش به داخل رفته بودند. از نزدیک یونیفورماش حتی کهنهتر هم به نظر میرسید. - شما نمیترسید؟ لامارک نگاهش را به او دوخت. مستقیم در چشمانش خیره شده بود. به او لبخندی زد. - کسانی میترسند که چیزی برای از دست دادن داشته باشند. من سالها پیش تمام زندگیام را از دست دادهام، اکنون به دنبال چیزی میگردم تا کسانی که برایم اهمیت دارند به سرنوشت من دچار نشوند. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و سه سالن تاریک خانه در سکوت فرو رفت. در آن سکوت هر لحظه دود سیگار بیشتر در هوا پخش میشد، گویی با کشیدن آن میخواستند ذهنهایشان را خالی کنند. جیزل در آن گوشه تاریک سالن که تا کنون هیچکس متوجهاش نشده بود، کز کزده بود و به این مردان میاندیشید. چگونه در این شرایط هم فقط به فکر منافع خودشان بودند؟ آن کسی که از بناپارت طرفداری میکرد میخواست جایگاه قبلیاش را در دستگاه حاکم به دست آورد و آن کسی که از بوربونها و لوئی هجدهم حمایت میکرد، میخواست جایگاه خودش را حفظ کند! همه در این اتاق نشسته بودند و هر کسی که از بیرون آنها را تماشا میکرد، فکر میکرد آنها منجی حقیقت هستند اما آنها تنها مردانی فرصتطلب و خودخواه بودند که برای رسیدن به منافع خود حاظر بودند هر کاری بکنند. جیزل نگاهش را به مردی داد که به دیوار پشت سرش تکیه داده و هنوز پیپاش را دود میکرد. گویی او تنها فرد در این سالن بود که کمی هم که شده به مردم فکر میکرد. دوباره صدای او بلند شد. - همهی شما روزی حرفهایم را بهخاطر میآورید؛ روزی که دیگر نه وطنی برایتان مانده که جمع شده و درباره آن اظهار نظر کنید و نه دیگر قدرت حرف زدن دارید. در سالن سکوت بود. هیچکس حرفی نمیزد، گویی همه در دنیای خودشان به سر میبردند. جکسون از روی صندلی پشت میز بلند شد. امروز به تبعیت از جمع کت و شلوار رسمی قهوهای رنگی پوشیده بود. همهی آنها تا جایی که میتوانستند به خودشان رسیده بودند و بوی عطرهای تلخشان فضای سالن را در بر گرفته بود و آن موهای شانهزدهی مرتبشان روی اعصاب راه میرفتند. تنها فردی که یونیفرماش خاک گرفته و نامرتب بود، مرد پیپ به دست بود. صدایی به گوش رسید. - اگر بخواهیم به خواستهی بناپارتیستها پیش برویم، همهمان را به دار میآویزند. هماکنون که آزادی زیادی ندارند در خیابانها افتاده و به قتل عام روی آوردهاند، چه برسد به زمانی که ناپلئون دوباره پا به کشور بگذارد؛ لامارک برای تویی که از طرفداران سرسخت او هستی نباید ترس باشد اما ما چه میشویم؟ پس نام این مرد لامارک بود. لامارک همانطور که صاف میایستاد، سرش را پایین انداخته بود اما مشخص بود که دارد به مضحک بودن این مردان میخندد. - پس شما اینجا جمع نشدهاید تا چارهای برای مردم گرسنه پیدا کنید، شما جمع شدهاید تا از منافع خود دفاع کنید. صدای فریاد پیرمرد چاقی از ته سالن بلند شد. جیزل سرش را خم کرده تا به او نگاه کند. آنقدر با اعصبانیت فریاد میکشید که احتمال میداد هر لحظه ممکن بود منفجر شود. - دیشب دوک بری در اپرای پاریس به قتل رسیده، حتی با خیال راحت یک اپرا نیز نمیتوانیم ببینیم، آنها به جان طرفداران حکومت افتادهاند. لامارک دوباره به حرف آمد. - شاید بخاطر این باشد که حکومت مسیر اشتباهی را میپیماید! از گوشهی سالن فاصله گرفته و با قدمهایی آرام به سوی وسط سالن آمد. - شما تحصیل کردگانی هستید که فکر میکنید همهچیز را میدانید اما آن مردم گرسنه هستند که دانستههای شما را زندگی میکنند. شما خواندهاید فقر چیست و آنها تن و بدنشان به آن مالیده شده است. گاهی این مردم بیسواد هستند که حقیقت را پیدا کرده و روشنفکران خود را به آنسو میکشند. صدای آن مردی که از اول با لامارک سر جنگ برداشته بود بلند شد. - تو دیوانه شدهای! از وقتی که ناپلئون رفته و ارتش او از هم پاشید تو دیگر آن آدم سابق نشدهای. لامارک با صدای بلند خندید. گویی دیگر نتوانست سخنان آنها را تحمل کند. - اکنون مرا دیوانه میخوانید که خودتان را تبرعخ کنید؟ گاهی دیوانهها حقیقتی را میدانند که هیچ عاقل دیگری نمیتواند آم را ببیند... به آن مردان طعنه زده بود چون اخمهایشان در هم رفته و چهرههای عبوسشان نمایان شده بود. لامارک سخنش را ادامه داد. - یا شاید هم از دانستن حقیقت دیوانه شده باشند! این را خیلی آرام گفته بود اما از آنجایی که اکنون دیگر کاملا نزدیک به جیزل ایستاده بود، توانست صدایش را بشنود. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و دو اتاق در تاریکی مطلق فرو رفته بود و فقط با نور چند شمع میز وسط اتاق روشن شده بود. پردههای ضخیم سالن را نکشیده بودند که مبادا کسی آنها را ببیند. جکسون به او اشاره کرده بود تا روی صندلی بنشیند. جیزل کمی دورتر از آنها نشست. اتاق تاریک و دلگیر بود و بوی سیگار مشامش را پر کرده بود. صدای فریاد یکی از آنها دوباره بالا رفت. - هیچچیز جز ماندن خاندان بوربون نمیتواند باعث ثبات شود. مردم به دنبال ناپلئون هستند؟ او در تبعید تا کنون مرده، خاطرهای بیش از او نمانده است. صدای خندهای از انتهای سالن بلند شد. همه به سوی مردی بازگشتند که در حالی که پیپاش را روشن میکرد، با آن یونیفورم خاک خورده و نگاهی سرکش به جمعیت درون اتاق انداخت. - خاطره؟ او رویای این ملت است. مردم هنوز عکسش را در خانهشان دارند. تو پادشاهی را میخواهی از روی خون مردم بالا میرود؟ ناپلئون در تبعید است اما ایدههای او هنوز در بین این جامعه حظور دارد. مردی با یونیفورم شیک و اتو کشیده و موهای خاکستری رنگ، به میان آنها آمد. - شما همه در گذشته زندگی میکنید. کشور نیاز به جمهوری دارد. نه امپراتور، نه پادشاه. مردم دیگر نوکر خاندانها نیستند. مگر ندیدید که انقلاب چه کرد؟ مردی دیگر که تا کنون در سکوت نشسته و به برگههای روی میز خیره شده بود از جای برخواست. - انقلاب؟ آن سالها ما را به ورطه جهنم کشاند. شما میخواهید دوباره فرانسه را در آتش بسوزانید؟ مردی که پیپ در دست داشت دوباره با آن صدای خونسرد به حرف آمد. - ما را ناپلئون نجات داد، نه شما اشرافِ ترسو. اگر دوباره جنگی دربگیرد، مردم در کنار کسی خواهند ایستاد که صدایشان را میشنود. نه دربار ورسای، نه درباریان طلاپوش! سر و صدا در سالن پیچید. مشتها محکم روی میز کوبیده میشدند و برگهها در هوا معلق بودند. آنها هنوز حتی خودشان هم نمیدانستند که میخواهند چه بکنند. مگر مردم با حکومت مشکل نداشتند؟ مگر دم از جمهوری نمیزدند؟ پس چرا حتی یک بار هم دست مردم این کشور را نگرفته و به صدای کمک خواهی آنها کوش نسپرده بودند؟ اینهایی که در این سالن جمع شده بودند نیز فقط بهه دنبال منافع خودشان در بین مردم میگشتند؛ وگرنه انقدر خودشان را به آب و آتش نمیزدند تا حرف خودشان را به کرسی بنشانند به جای اینکه به راستی به دنبال راهحل باشند. نگاهش را به جکسون که تا کنون ساکت نشسته بود، داد. پیشانیاش را در دست گرفته و شقیقههایش را میمالید. گویی او نیز از دست این جماعت ریاکار به تنگ آمده بود. مرد دیگری فریاد زد. - به دنبال ناپلئون میگردید؟ فکر میکنید اگر او بیاید مملکت درست میشود؟ اکنون که او در تبعید است طرفدارانش یکی- یکی ما را به قتل میرسانند چه برسد به اینکه اگر خودش بیاید. همه مخالفینش را آتش میزند. صدای کوبیدن دستانی به شدت در سالن پخش شد. صدای مرد دیگری به گوشش رسید. صدایش آشنا بود؛ سرش را کمی خم کرد تا او ببیند. با دیدن استاد تاریخش دهانش باب ماند. این همان کسی نبود که تمام مدت کلاس را درباره مزیتهای بوربونها میگفت و حتی یک واو را هم فراموش نمیکرد؟ از دیدن او که اینگونه از ناپلئون حمایت میکند، متعجب شده بود. - ناپلئون باید خیلی وقت پیش این کار را میکرد؛ باید مخالفینش را به آتش میکشاند و از روی نئششان رد میشد و حکومتش را نگه میداشت که اکنون تو در این مجلس بلبلزبانی نکنی. صدای جکسون بلند شد. - به خودتان بیآیید. شما اینجا نیامدید که از موضع سیاسی خودتان دفاع کنید، ما اینجا هستیم تا فکری به حال این مردم و حکومت بکنیم. میدانید که شهرهای حومهی فرانسه دست به اعتراض زدهاند و خواهان این هستند که هر چه زودتر، حکومت را تغیید دهند، نمیخواهید فکری به حال کشورتان بکنید؟ مردممان گرسنه هستند! -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و یک ربدوشامبرش را محکمتر دور خود پیچید؛ هنوز حتی فرصت نکرده بود لباس خوابش را تعویض کند. از دم صبح خانه مادر ایزابلا آنقدر شلوغ شده بود که جای سوزن انداختن هم پیدا نمیشد. چندین ساعت بود که جکسون در سالن پذیرایی نشسته و هر دقیقه افراد داخل سالن تعویض شده و افراد جدیدی وارد یا خارج میشدند. خبرهای خوبی به گوششان نرسیده بود و همه به دنبال جواب در خانه مادر ایزابلا جمع شده بودند. در آن دوران به مادام ژاکلین، همسر آقای چارلز و مادر جکسون، اهمیت زیادی نداده و او مجبور شده بود تمام مقالهها و کتابهای خود را بدون اینکه حتی یکی از آنها چاپ شود در انباری خانه از دست مامورانی که به دختران اجازه تحصیل نمیدادند، مخفی نگه دارد اما در حال حاظر همان برگههایی که آنها را بیهوده میخواندند، بودند که آنها را راهنمایی کرده و نجات داده بودند. صدای رژه سربازان را میتوانست از بیرون پنجره بشنود. اوضاع پاریس به هم ریخته بود. در حال حاظر در آخرین ماه فصل زمستان، فوریه، قرار داشتند. برفها کمکم آب شده و شکوفهها برای بهار آماده میشدند. دوباره درب سالن باز شده بود. جکسون بود که درخواست قهوه داشت. خدمتکار خانه به سرعت اطاعت کرده و به سوی آشپزخانه دویده بود. جیزل به همراه مادر ایزابلا در اتاقی روبهروی سالن پذیرایی نشسته بودند. با هر بار باز و بسته شدن در جیزل میتوانست مردانی را ببیند که با کت و شلوارهای مشکی و قهوهای رنگشان با عصبانیت چیزهای فریاد میزدند. روزشان خوب شروع نشده بود. صبح با صدای خدمتکاران که فریاد میزدند بیدار شوید روزنامه خبر جدیدی آورده است، از خواب بیدار شده بودند. چارلز فردیناند، ملقب به دوک بری، نوهی لوئی هجدهم دیشب در سیزده فوریه به دست یک بناپارتیست به قتل رسیده بود. بناپارتیستها در این دوره و زمانه همهجا پیدا میشوند. هر کاری میکنند تا دوباره ناپلئون را در کشور به جایی برسانند. مردم گرسنه هستند و از حکومت بیگانه بیزار شدهاند؛ دوباره پادشاهی میخواهند که بتوانند به آن تکیه کرده و حداقل نانی برای خوردن به آنها بدهد اما حکومت این را نمیخواست. تا امروز به تمامی اعتراضات مردم بی اعتنایی میشد اما گویی آنها دیگر نمیتوانستند تحقیرها را بپذیرند. مردم خسته بودند؛ خسته از دولت بوربونها و بیگانگانی که خود را با نام وطنخواهی در دستگاه حکومت قفل کرده بودند و توپ هم تکانشان نمیداد. صدای فریاد مردی از پشت درهای بسته سالم به گوششان رسید. - شما نمیخواهید بفهمید؟ آنها ناپلئون را میخواهند. مردم ترجیح میدهند همیشه در جنگ باشند تا اینکه از گرسنگی بمیرند. غرورشان خدشهدار شده؛ از اینکه میبینند بیگانگان بر کشورشان حکومت میکنند به تنگ آمدهاند. مادر ایزابلا همانطور که چشمانش را روی هم نهاده بود نفس عمیقی کشید. بوی قهوه در خانه پیچیده بود. پیشخدمت از صبح تا کنون بارها فنجان قهوهها را پر کرده بود و خالی تحویل گرفته بود. نور خورشید از پنجرههای بلند سالن به داخل میتابید و روی صورتهای درهمرفتهشان میافتاد. هیچکس نمیدانست آخر و عاقبتشان چه میشود. درب سالن باز شده و دیگر بسته نشده بود. جکسون درب را گشوده بود. با باز شدن در سالن بوی سیگار و عطرهای تلخ مردانه فضای خانه را پر کرد. جکسون قبل از ایتکه دوباره وارد اتاق شود با دیدن چهرهی خوابآلود و ترسیده او، لبخندی نثارش کرده بود و زیرلب زمزمه کرده بود. - اگر میخواهی داخل بیا. جیزل فقط منتظر همین یک اشاره بود تا به سرعت از جای بپرد. مادر ایزابلا دستش را با ترس روی سینهاش گذاشت. - تو را چهشده دختر؟ مگر دیوانهای؟ جیزل لبخند خجالت زدهای به او زد. - جکسون گفت میتوانم به داخل سالن بروم. مادر ایزابلا طوری دستش را در هوا تکان داد گویی میخواهد پشهی مزاحمی را از اطرافش دور کند و دوباره چشمانش را بسته بود. جیزل همانطور که به سوی سالن میرفت ربدوشامبرش را محکمتر دور خود پیچیده و وارد شده بود. هیچکس حواسش به او نبود. - دیروز
-
پارت شصتم گوشامو تیزتر کردم و به در یکی از این اتاقا نزدیک شدم! صدای خودش بود...کنار در و نگاه کردم، روی تابلو زده بود: ـ بهرنگ محمدی( روانپزشک ) تا رفتم گوش بدم یهو یکی از پشت سر بهم دست زد و گفت: ـ ببخشید خانوم؟ برگشتم که گفت: ـ نوبت داشتین؟ لبخند معمولی زدم و گفتم: ـ اگه امکانش هست میخواستم آقای دکتر و ببینم! گفت: ـ لطفا منتظر باشین! مریض بعدی کنسل کرده! بعد از ایشون شما میرید داخل... بازم لبخندی زدم و رو یکی از مبلا نشستم...دستمو آروم گذاشتم روی گردنبندم تا حرفا رو بشنوم، طبق اون چیزی که من توی پرونده دیده بودم، باید زندگی رو به روالی داشته باشه چون با کسی ازدواج کرده بود که دوسش داشت...برام عجیب بود چون منم که قبل این کاری نکرده بودم! صداشو شنیدم: ـ آقای دکتر من الان یکساله نمیتونم بخوابم! نمیتونم تو صورت زنم نگاه کنم...بخدا دیگه دارم دیوونه میشم! دکتر گفت: ـ بازم همون دختره مارال؟! آرمان گفت: ـ اوهوم، نمیدونم چرا! با اینکه من با اون خیلی در ارتباط نبودم...حتی اون زمانم اونقدر بهش فکر نمیکردم اما از وقتی که ازدواج کردم از فکرش یه لحظه نمیتونم چشم رو هم بذارم...نمیتونم به زنم دست بزنم...واقعا زندگیم داره از هم میپاشه! المیرا هم خیلی بهم شک کرده... دکتر گفت: ـ قرصهایی که بهت دادمو میخوری؟ با بغض گفت: ـ آره دکتر ولی فایده نداره؛ دیگه دارم عقلمو از دست میدم بخدا...
- 62 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهارم - باشه بروسلی؛ چرا میخوای بزنی. کمی به جلو خم شد که فکر کردم جدی-جدی میخواد من رو بزنه. - یچی بهت میگما! من که نمیخواستم بیام ارشد بخونم، بخاطر تو اومدم. حالاهم باید جور همزمان کار کردن تو کیلینگ و بیمارستان و دانشگاه رفتن رو بکشیم. حرف حق جواب نداشت. خودم کردم که لعنت بر خودم باد! اون لحظه ای که با عقل سلیم داشتم کنکور ارشد ثبت نام میکردم، باید حواسم میبود که یک روزی مثل الان حتی فرصت ندارم یک لیوان آب بخورم. البته بد هم نشد. حداقلش این بود که از کرمان و اون زندگی قدیمی دور شدم. با یادآوری کرمان، اخمم در هم رفت. اصلا نمیخواستم ذره ای به اون شهر فکر کنم. برای پرت کردن حواسم از فکر اون شهر، حدیثه رو مورد خطاب قرار دادم که دست از چت کردن هم برداره. - با کی تند-تند چت میکنی وزه؟! لبخند به لب چشم از گوشیاش گرفت و گفت: - با سیاوشم. - چی میگبد باهم؟ پیام دیگه ای که ارسال میکرد، توی جواب دادنش به من وقفه ایجاد کرد. گوشیاش رو خاموش و روی پاهاش گذاشت. - داشت میگفت عصری بچینیم بریم بیرون. ابروهام بالا پرید و فکرم رو بی وقفه به زبون آوردم. - عاشقه ها! نمیفهمید من تا خرخره تو فلاکتم؟ دستش رو در هوا چرخوند. - منم مثل توام. فقط تو خر تری که بیمارستان شیفت شب هم میری؛ ولی من ۷ صبح ۱ ظهرم. سر تکون دادم و لبم به یک طرف کش اومد. - بله حدیث خانم؛ شما قسط ماشین و اجاره خونه نداری!
-
-
banin عضو سایت گردید
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
خوبه ممنونم ازتون- 20 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت پنجاه و نهم خندیدم و گفتم: ـ چیزی نیست خوشگلم، برای نجات اون احمق جونم اینجوری شدم اما میگذره... با اون چشمای خوشگلت دوباره بهم زل زده بود که گفتم: ـ چی شد تو هم دلت براش تنگ شده نه؟! نگران نباش، فردا میارمش... رنگ گردنبندم همین لحظه روشن شد و همونجور که چشام بسته بود گفتم: ـ بله؟ هاروت گفت: ـ وقتشه کارما! یه اوفی کردم و بلند شدم و از پله های خونه رفتم پایین...یه لیوان آب برای خودم ریختم و بعدش رفتم تو اتاقم و پرونده بعدی رو درآوردم...ماجرا از این قرار بود که یه دختر خانوم بیست و دو ساله به اسم مارال تنها پسری که از صمیم قلبم دوسش داشت چند سال پیش ناامیدش کرد و اونو تو بیخبری گذاشت و بعد یکی دو سال خبر ازدواجش و شنید و از طریق دوست مشترکشون متوجه شد که یارو همون زمان که با این حرف میزد دوست دختر داشت و با همون ازدواج کرد! از وقتی مارال این موضوع و فهمید از اینکه اونقدر صمیمی و از ته قلب دوسش داشت و اون دلشو شکست، همش اسم منو صدا کرد تا بالاخره تقاص کاراشو پس بده و الان زمانش رسیده بود.... دست گذاشتم رو گردنبندم تا برم سراغ این پسر که اسمش آرمان بود! وقتی چشامو باز کردم دیدم داخل یه ساختمون خیلی بزرگم و به نفر به صورت یه ریز داره حرف میزنه!
- 62 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
Shadow پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@رز.- 20 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
نه همین خوبه خیلی ممنون- 12 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت پنجاه و هشتم داشتم میرفتم که گفت: ـ رییس امشب پیشم نمیمونی؟ برگشتم و با لبخند گفتم: ـ دکمه تنهاست و من کارام مونده که باید انجام بدم! با حالت مظلومی گفت: ـ پس من چی؟ گفتم: ـ تو که حالت خوبه دیگه! دستشو گذاشت رو قلبش و با حالت عاشقانه گفت: ـ ولی بدون تو شاید دوباره این قلب وایسته! با عصبانیت بهش گفتم: ـ قلبت غلط میکنه با تو! رفتم پتو رو کشیدم تا قفسه سینش و گفتم: ـ الآنم بخواب و به هیچ چیزی فکر نکن! من فردا میام پیشت... گفت: ـ نمیتونم به تو فکر نکنم! خندیدم و گفتم: ـ باشه پس فقط به من فکر کن! لبخندی زد و گفت: ـ شب بخیر! بهش چشمک زدن و از اتاق خارج شدم! به پرستاره پشت میز پذیرش سپردم که حسابی حواستون به سامان باشه! بعدش از در بیمارستان که اومدم بیرون تمام دردی که توی خودم خفه کرده بودم و با نفس کشیدن های بلند دادم بیرون...خیلی مجازات بدی بود و بدتر از اون نقش بازی کردن پیش این آدما بود! دست گذاشتم رو گردنبندم و خونه رو تصور کردم. روی تختم بودم و همین لحظه صدای دکمه رو شنیدم که پرید رو تخت و شروع کرد به لیس زدن من! آروم گفتم: ـ چطوری تو کوچولو؟ با اون چشای قشنگش زل زد به صورتم، حتی سگم هم از اینهمه کبودی روی صورتم تعجب کرده بود!
- 62 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سوم صدای تیک تیکی که میاومد، نشون میداد حدیثه درحال تایپ سریع یک چیزیه. توجهم رو به مسیر و ترافیک دادم. میخواستم از جای خلوت تری برم؛ ولی خب هرکاری هم میکردم بازم دیر به کلاس میرسیدیم. کلافه از نیمکلاچ ها، بوقی ممتد برای ماشین جلویی زدم و زبونم به غر-غر باز شد: - من نمیدونم این زنیکه فکر کرده پرفسور سمیعیه که انقدر برای کلاساش سخت میگیره؟! دهنمون صاف شده! حدیثه دست از تایپ کردن کشید و بازهم جلو اومد. - همین رو بگو! انقدر ازش بدم میاد. دستم رو بر طبق عادت همیشگی در هوا تکون دادم. - مغز من میترکه وقتی تو چشماش نگاه میکنم. میترسم این جلسه هم نریم اسممون رو بده به آموزش. - به جهنم! در زمینهی درس و دانشگاه، حدیثه بیخیال ترین بود! یکهویی خم شد جلو و تمام وسایل من رو از روی صندلی برداشت. - هی حدیث چیکار میکنی؟! ماگم تو پلاستیک میشکنه! ـ برو بابا! از عقب نمیتونم خوب صورتتو ببینم رو مخمه. از همون بین دو صندلی، خودش رو جلو کشید. پشتش به من بود و تلاش میکرد بدون اینکه پاش رو روی صندلی بذاره، بیاد جلو و بشینه که جیغم در اومد. - روانی گمشو عقب! چه کاریه خب؟ خودش رو با بدن انعطاف پذیری که داشت جلوکشید و با باز کردن پاهاش به اندازهی کافی، تونست با موفقیت روی صندلیی شاگرد بشینه و نفسش رو خوشحال، بیرون بده. - دمم گرم. دستم رو سمتش دراز کردم. - رفته بودی تو صورتما! عادتی که داشتم، با دست حرف میزدم. همیشه باید یک دستم در هوا تکون میخورد که جمله از دهنم خارج بشه. - مهم اینه به هدفم رسیدم. نگاهی کوتاه بهش انداختم. اون هم مثل من مقنعهاش دور گردنش بود و موهای فرفریاش روی صورتش ریخته بود. با یاد دانشگاه، با ناخن روی صندلی ضرب گرفتم. - حدیث دیر میرسیم دانشگاه. یعنی اصلا به کلاس نمیرسیم. گوشی ای که دستش بود رو خاموش کرد. چهرهاش قشنگ مشخص بود که میگه: «عجبته!» - کی بود دورهی طرح پاشو کرده بود تو یه کفش که... صداش رو کمی کلفت کرد و دست به کمر و با ابروهای بالا پریده، ادای من رو درآورد: - من هدف گذاری کردم که حتما ارشد بخونم! با کارشناسی نمیخوام مطب بزنم. من باید تا دکترا پیش برم. عادی نشست و با صدای خودش منِ در حال خنده رو به رگبار بست. - هم منو شیر کردی که ارشد بدم هم خودتو تو بدبختی مطلق انداختی. حالا غر بزنی میزنم دندوناتو میشکنم!
-
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بفرمایید عزیزم. مجو تر از این دیگه دیده نمیشه- 12 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت پنجاه و هفتم بعدش رو کرد سمت سامان و گفت: ـ شما هم همینطور! چون قلبتون یبار وایستاده امکان خونریزی داخلی هست...اهل دود که نیستین؟ سریع گفت: ـ نه زیاد! خندیدم و با حالت مسخره کردن گفتم: ـ آره بابا! نهایت روزی به پاکت سیگار و تموم میکنه! دکتر سرشو به حالت تاسف تکون داد و گفت: ـ سیگار برای بیماری مثل شما سمه! لطفاً بذارینش کنار! سامان با کلافگی گفتم: ـ باشه فقط من کی قراره مرخص بشم؟ دکتر گفت: ـ تا فردا شب تحت نظر ما هستین و اگه مشکلی پیش نیومد مرخصتون میکنیم! تا دکتره داشت میرفت بیرون گفت: ـ نمیشه برم خونه؟ بعدش به من نگاه کرد و با حالت شیطونی گفت: ـ آخه اونجا قشنگتر ازم مراقبت میکنن! با چشم غره نگاش کردم که دکتر گفت: ـ نه نمیشه! امشب باید همینجا بمونین و بعدش رفت بیرون...وقتش رسیده بود برم سراغ پرونده بعدی و به دکمه سر بزنم، از صبح تا حالا ندیدمش و دلم براش یذره شده بود...الآنم که سامان حالش بهتر شده بود خیالم راحت بود...
- 62 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
لطفا محوتر کنیدش لطفا -
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
فقط یک کوچولو محوتر لطفا- 20 پاسخ
-
- 1
-
- هفته گذشته
-
-
bano.z عضو سایت گردید
-
پارت دوم باد کولر که به صورت عرق کردهام خورد، حس شیرینی رو درونم زنده کرد. دست انداختم و مقنعه رو عقب بردم که خودش بقیه راه رو سر خورد و دور گردنم افتاد. شیشه ی دودی ماشین من رو همیشه نجات میداد! موهای کوتاه انتهای گردنم از لابه لای کش موی ساتنم فرار کرده و به گردنم چسبیده بودند. عجب روز بدی بود! فراموشی کلاس مهممان و بعد این ترافیک سنگین تهران، همه چیز رو در هم پیچونده بود. با ریتم آهنگ ناخن روی روکش چرم فرمون میزدم. صدای حدیث، توجهم رو از چراغ زرد شده، گرفت. - مینا امشب شیفتی؟ کمی فکر کردم. - یادم نمیاد حدیث. دفترمو بردار ببین برنامه چیه. حدیثه به جلو خم شد و کیف بزرگ دوشیام رو برداشت و عقب رفت. صدای گشتنش میون خرت و پرتهای داخل کیفم میاومد؛ اما حواس من تماما به چراغ بود که بلافاصله سبز بشه و قبل از گردش به چپ راننده ها، بتونم به مسیرم ادامه بدم. هروقت عجله داریم، اوضاع همیشه بدتر گره میخوره! همزمان با سبز شدن چراغ، حدیثه هم گفت: - آره دختر شیفتی. مسخره کردن رو شروع کرد. - بمیرم برات طفلکی! من امشب با سیسی دیت میرم، توام برو جیغای زنای زایشگاه رو تحمل کن! بیچاره! میدونستم الان ضعف نشون بدم تا صبح میتازه. - ببند بابا حدیث! سیاوش بدون من جایی نمیاد؛ اونم با تو. میدونستم دهن کجی میکنه. حقیقتا از آینه ی جلو دیدم بغل گوشم اومد و لب نازکش رو کج کرد. - برو بابا! سیسی اگه با توئه فقط بخاطر منه. چیزی نگفتم. حرف زدن با حدیثه، فقط تمرکزم رو میگرفت. باید سریع تر میروندم تا به کلاس برسیم. نیم ساعت مونده به شروع کلاس و رسیدن طی نیم ساعت، عملا نیاز به رمز پرواز داره! کاش قبل از شرکت کردن در کنکور ارشد، یکی بهم میگفت مینا، خره، نونت کم بود، آبت کم بود، می نشستی حقوقتو میگرفتی؛ دیگه ارشد رفتنت وسط اینهمه کار چی بود آخه! پوفی کردم و به مسیر ادامه دادم. خودکرده را تدبیر نبود!
- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 12 پاسخ
-
- 2
-