تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
SETAYESH شروع به دنبال کردن هانیه پروین کرد
- امروز
-
پارت صد و پنجاه و ششم رو گردنبند لگد کردم و اونا رو پشت خودم رها کردم و رفتم . خیلی عجیب بود ولی اصلا دیگه بغضی هم نداشتم ، انگار تمام احساسم خالی شده بود ، با خودم فکر کردم یه آدم چطور میتونه تو یه روز قید همه چیز و بزنه و اینقدر عوضی بشه؟! یا شایدم عوضی بود و من تو این مدت نشناختمش...تو این زندگی به هرکس اعتماد کردم ، به یه نوعی بهم ضربه زد اما ضربه ایی که پیمان بهم زد واقعا خیلی عمیق بود چون من چیزایی رو باهاش تجربه کردم که با هیچکس تجربه نکرده بودم ، تمام احساس و روانم و بهش امانت داده بودم اما خوب جوابمو داد . از همون اولم دلش پیش زن سابقش بود و حالا که دختره برگشت نتونست طاقت بیاره و منو با بهونه ی کوهیار از زندگیش پاک کرد و پرید بغل اون دختره. تو همین فکرا بودم که صدای کوهیار و از پشت سرم شنیدم : ـ خیلی تو فکری؟؟ بهتر شدی؟ بدون اینکه برگردم گفتم : ـ تعقیبم میکنی؟؟ خندید و گفت: ـ اگه کتکم نمیزنی ، آره.. خندم گرفته بود. کوهیار دولا شد سمتم و گفت : ـ بسم الله!! درست میبینم؟؟؟ تو داری میخندی دختر؟؟ زیادی آرومی. چیزی شده؟ وایستادم و با ارامش ازش پرسیدم : ـ کوهیار یه سوال ازت بپرسم ، راستشو میگی؟ با تعجب نگام کرد و گفت: ـ البته ، بپرس... پرسیدم: ـ فکر کن کسی که دوسش داری و با پارتنر قبلیش تو بغل هم ببینی، اون لحظه چیکار میکنی؟ کوهیار با تعجب گفت : ـ این چه مدل سوالیه دیگه؟! مگه پیمان و با کسی دیدی؟؟ پوزخند زدم و گفتم: ـ آره تو بغل زن سابقش. با صدای بلند گفت: ـ چی؟؟؟؟ چیزی نگفتم و رو شن نشستم. اونم بعد چند دقیقه کنارم نشست و با تته پته گفت : ـ والا ...والا من...نمیدونم چی باید بگم؟؟اینکه پیمان چرا اینکار و پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ الان واقعا نمیدونم، حق با تو بود یا دوتاتون با هم نقشه داشتین که هر کس زودتر بتونه منو وابسته خودش کنه ، برندست.. با صدای بلندتر بهم گفت: ـ غزل میشه چرت نگی؟؟ چرا باید همچین کاری کنم؟ بعدشم مگه خودت نمیدونی من از همون اول با این ارتباط خوبی ندارم ، همینطورم این با من... گفتم: ـ والا من بعد دیدن این صحنه و حرفای اون نمیدونم دیگه باید به کی اعتماد کنم؟ اصلا میتونم به کسی اعتماد کنم یا نه!
- 157 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پنجاه و پنجم همینجور وایساده بودم و به صحنه روبروم خیره شده بودم. دیگه حتی گریمم نگرفت. دختره با دیدن من یهو سرشو بلند کرد. از چشماش شناختم ، فهمیدم همون دختری بود که اومده بود دم در خونه پیمان و اون شب تو رستوران، پیمان داشت باهاش جر و بحث میکرد. دختره با دیدن من خودشو کشید عقب و باعث شد پیمان برگرده سمتم. حتی تعجب نکرد از اینکه اونجا وایسادم. بازم با چشایی پر از سردی و خشم رو به من گفت : ـ تو اینجا چیکار میکنی؟ نزدیکشون شدم و بدون اینکه به پیمان نگاه کنم رو به دختره دست دراز کردم و گفتم : ـ منو شما آخر باهم آشنا نشدیم! دختره به پیمان نگاه کرد و پیمان رو به من گفت : ـ غزل تمومش کن لطفا. اصلا بهش نگاه نمیکردم. دختره دستمو فشرد و گفت : ـ من دنیام ، خوشبختم . با شنیدن اسم دنیا ، گوشم تیر کشید. حدسم درست بود ، قطعا همون دختره بود، زن قبلیه خودش. سریعا از شوک درومدم و دستم و سمتش دراز کردم و به پیمان نگاه کردم و با یه لبخند گفتم : ـ پس تو هم یه عوضی هستی مثل پدرت. با تعجب نگاهم کرد و تو نگاهش این سوال بود که من از کجا فهمیدم ولی چیزی نپرسید. گردنبندی که روز تولدم بهم هدیه داد و از گردنم کشیدم و پرتش کردم رو زمین و همینجور تو چشماش زل زدم و گفتم : ـ ممنون از اینکه بهم ثابت کردی ، بجای تلاش کردن و ثابت کردن، باید دورت خط بکشم... پیمان سرش پایین بود و چیزی نمیگفت. دنیا گفت : ـ غزل تو داری.. پیمان دستشو برد بالا که دختره ساکت شد و چیزی نگفت. گفتم : ـ امیدوارم تو هم یه روز همونقدر که قلبمو شکوندی ، قلبت درد بیاد و بشکنه و تقاص کاری که باهام کردی و پس بدی...ازت متنفرم...برو به درک تو تک تک حرفایی که زدم ، سکوت کرد و یه کلمه حرف نزد اما با گفتن تک تک جملات من اشک ریخت.
- 157 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پنجاه و چهارم گفت: ـ من با مهدی بیرونم عزیزم ، میخوای بیایم دنبالت یکم حال و هوات عوض بشه؟ نمیخواستم اوقاتشون و تلخ کنم و گفتم: ـ نه خوش بگذره ، مهسان من میخوام برم رستوران پیش پیمان. مهسان یه آهی کشید و گفت : ـ باشه ولی حرفایی که بهت زدم و فراموش نکن غزل ، تو زندگی هیچکس ارزشش از خود تو بالاتر نیست... چیزی نگفتم... مهسان ادامه داد : ـ امشب جای مهدی یه نفر دیگه تو رستوران اجرا میکنه. شام سریعتر بیا خونه باهم باشیم. گفتم: ـ باشه، میبینمت. گوشی و قطع کردم و رفتم لباس پوشیدم . فکرم درگیر حرفایی بود که میخواستم بهش بزنم . میخواستم بگم که ندونسته قضاوت نکنه و عشقمونو به همین راحتی خراب نکنه . میخواستم بگم با وجود اینکه تنهام گذاشت اما من هنوزم بی نهایت دوسش دارم. سوار تاکسی شدم و رفتم. رستوران مثل همیشه خیلی شلوغ بود. داخل و نگاه کردم اما بچها هنوز سر صحنه نیومده بودن...از امیرمحمد پرسیدم : ـ امیرمحمد، پیمان کجاست؟؟ یه نگاهی به دستم انداخت و گفت: ـ سلام آبجی خدا بد نده. سرسری گفتم: ـ ممنون گفت: ـ والا یکی اومد پیشش ، رفته بودن سمت ماشینش... با تعجب پرسیدم : ـ کی بود؟ ـ نمیدونم آبجی. ندیده بودمش تابحال . سریع گفتم: ـ باشه مرسی... رفتم پشت رستوران که پیمان همیشه اونجا ماشینش و پارک میکرد. همینجور تو فکر بودم و حرفایی که میخواستم بزنم تو سرم میچرخید که ناگهان یه چیزی دیدم که حس کردم قلبم از تپش وایستاد . هیچوقت فکر نمیکردم پیمان و تو همچین وضعیتی ببینم. با غرورم بازی کرده بود. کنار ماشینش یه دختره رو بغل کرده بود و اصلا متوجه من نبودن. حس کردم تمام هیجان و تمام تلاشی که میخواستم برای ادامه دادن این رابطه بکنم ، به یکباره محو شده بود.
- 157 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پنجاه و سوم مهسان: ـ غزل ، تو سخت ترین شرایطتت ، زمانی که دیشب همه دوستات کنارت بودن ، اون نبود. تو کل دیشب و امروز چشم به راهش بودی. حرفاش درست بود ولی گفتم: ـ یبار دیگه باید باهاش حرف بزنم، باید مطمئن بشم حرفایی که زده از ته دلش بوده. گفت: ـ باشه عزیزم ، اگه این باعث میشه که مطمئن بشی ، اشکال نداره...امشبم برو حرفاتو بهش بزن. سرمو به نشونه تایید تکون دادم و رو مبل دراز کشیدم. مهسان پتو رو روم کشید و گفت : ـ ببینم دستت درد داره؟؟ تمام وجودم اونقدر درد میکرد که اصلا درد دستم حس نمیشد و گفتم: ـ نه. مهسان: ـ داروتو میزارم رو میز ، اگه درد داشتی بخور . من دارم میرم اسکله برای عکاسی ، اگه حالت خوب نبود ، تلفن پیشمه. زنگ بزن تا بیام . لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ باشه... سرمو بوسید و رفت. حرفای پیمان ، نگاهاش همه تو مغزم رو دور تکرار بود و پخش میشد . آخه چرا اینقدر راحت تونست ازم دست بکشه؟؟اصلا عقلم نمیتونه این مسئله رو قبول کنه. پیمانی که قبل رفتنم اینقدر نگرانم بود، تا همین دو شب پیش با عشق نگام میکرد، الان تبدیل به یه آدم سرد و بی روح شده باشه...شایدم حق با مهسان باشه ، شاید هیچوقت نتونست از صمیم قلبش بهم اعتماد کنه وگرنه چرا اینقدر اصرار داشت که اون شب تنها نرم تا درخت آرزو؟ بدبینی تو ذهنش ریشه کرده و به همین راحتی از دلش در نمیاد که اگه خودمو جاش بزارم یجورایی حق هم داره. بهرحال بزرگترین ضربه زندگیشو از عزیزترین کساش خورده اما تو اینهمه مدتی که باهم بودیم ، یعنی هنوز منو نشناخته بود؟؟ هنوز نفهمیده بود که چقدر دوسش دارم و حاضرم بخاطرش هرکاری کنم؟؟هنوز نفهمیده بود که وقتی بهش میگم دوسش دارم ، قلبم از شدت هیجان میخواد وایسته؟؟ یا هنوز نفهمیده بود وقتی فقط با خودشم تو هر حالتی که باشم میتونم آروم بشم؟؟ با کلییی سوال های تو ذهنم خوابیدم... با درد دستم ، چشمامو باز کردم ، هوا تقریبا تاریک شده بود...بلند شدم و برقا رو روشن کردم..کپسول و از رو میز برداشتم و خوردم . به مهسان زنگ زدم و سر یه بوق برداشت: ـ جانم غزل؟ ـ مهسان کجایی؟
- 157 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
فصل اول پارت هشتم موهای نایا لای در مونده بود. تمام تنش میلرزید. لبهاش از درد میپرید و چشمهاش پر اشک شده بود. - «درد داره... خیلی درد داره...» صدای نازکش دیگه نازک نبود. خفه و خشدار شده بود. پسر ناشناس نفسنفسزنان به در نگاه کرد. نگاهش یه لحظه به من افتاد. - «اگه فشار بیاری، یا موهاشو بِکَنی... شاید بتونه کامل بیاد تو...» ایرا با صدایی بریده گف: - «وقت نداریم... نمیتونیم دوباره درو باز کنیم...» نگام افتاد به موهای بلند و طلایی نایا که از شدت کشش، کشیده شده بودن و یه دستهشون، خونی شده بودن. نایا با صدای لرزون زمزمه کرد: - «اگه لازمه... بکنش... فقط نذار اینجا بمونم...» نفس تو سینم گیر کرد. اشک تو چشمام جمع شده بود. نمیتونستم همچین کاری بکنم. اما صدای تایمر برگشت... [زمان باقیمانده: ده ثانیه] فریاد زدم: - «ببخش نایا!» دستمو بردم جلو... - نه وایسا فک کنم یه چیزی داشته باشم برای بریدنش صدای پسر ناشناس بود سریع سمتمون دوید با چاقوی کوچیک جیبیش که یکم رنگ به زری میرفت که نشونه زنگ زدنش بود سریع شروع کرد به بریدن موهای طلایی نایا چاقو کم کم رنگ گرف پنج ] دندونامو بهم فشار دادم. موهاشو محکم گرفتم... که راحت تر بریده بشه [۳] نایا چشماشو بست. [۲] [۱] موها بلاخره بریده شد با جیغ بلند نایا، هردومون پرت شدیم داخل. در محکم بسته شد. تاریکی. فقط صدای گریهی خفهی نایا، و صدای نفسهامون مونده بود. پسر ناشناس یه گوشه ایستاده بود. سرش پایین بود همزمان چاقوی خونی شده رو با لباس مشکی پاره پوسیدش پاک میکرد و گذاشت جیبش موهای تیرهاش چسبیده به پیشونیش. چهرهاش هنوز دیده نمیشد. ولی بالاخره با صدای آرومش گفت: - «مرسی... که نجاتم دادین.» ایرا بهش نزدیک شد. - «تو کی هستی؟ اینجا چه خبره؟ چرا ما؟» پسر آروم سرشو بالا آورد. نگاهش تیره و بیروح بود. - «من یکی از بازندههای قبلیم... منو جا گذاشتن... الان نوبت شماست که انتخاب کنین— بازنده میمونین؟ یا برندهاید؟»
-
فصل اول پارت هفتم پسر بالاخره از آیینه بیرون اومد. همون لحظه، از تو آیینه خون پاشید بیرون. نه چند قطره. سیلاب خون. وحشتزده دویدیم سمت انتهای سالن. فضا مدام تنگتر میشد. قلبم داشت از قفسهی سینم بیرون میپرید. نفسهام تند و بریده بود. حس میکردم خفه پایین راهرو، یه در کوچیک باز شد. فقط بهاندازهای که بخزیم و بخوابیم زمین. [زمان باقیمانده: پونزده ثانیه] ایرا اول از همه خزید تو. دستمو گرفت و کشیدم داخل. پسر ناشناس بلافاصله پشت سرم وارد شد و دست نایا رو کشید. در شروع به بستهشدن کرد... و بعد تق! در بسته شد... و موهای بلند نایا، بین در گیر کرد. جیغ خفهای کشید. از درد به خودش میپیچید. با پاهاش زمینو خراش میداد. من دویدم سمتش. خودمو پرت کردم رو زمین. نایا رو بغل گرفتم.
-
درخواست ناظر برای رمان بازی مرگ | حدیث رضایی کاربر انجمن نودهشتیا
HADIS پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست ناظر رمان
برای رمان درخواست ناظر دارم @Khakestar -
پارت هفتادو شش صبح شده بود ،آسمان تهران ابری بود. هوا بوی باران می داد ؛ انگار تابستان هم دلش گرفته بود اتاق رها در سکوت بود. هنوز در رختخوابش بود. نگاهش مات بود به سقف. دلگرفته، بیحال، با چشمانی پفکرده از بیخوابی دیشبش گوشیاش لرزید. نگاه انداخت: خاله مهناز با بیحوصلگی تماس را جواب داد. — الو صدای مهناز نگران: — سلام عزیز دلم. خوبی؟ بهتری ؟ رها آهی کشید. — خوبم. — ناهید گفت دیشب حالت بد شده، نگران شدم. —بهترم —رها ،خاله جان ؛امیر نیمده؟ —نه پیام داد که میره ساری شب بر می گرده مهناز مکثی کرد بعد گفت: — راستی، امروز عصر ایرج میاد برای جلسهی فیزیوتراپی. یادت نره. رها، با صدایی گرفته و خسته: — خاله… توروخدا بگو نیاد. من نمیخوام برم دیگه مهناز سعی کرد لحنش را نرم و آرام نگه دارد: — میدونم سخته. اما باید به خودت کمک کنی. برای خودته، عزیز دلم… رها سکوت کرد. بعد آهسته گوشی را قطع کرد. سام آن روز، برای کاری از خانه بیرون رفت. غروب شده بود صدای رعد وبرق می آمد؛از همان باران های غافلگیر کننده تابستانی تهران . رها از جلسه فیزیوتراپی برگشته بود . ناهید خانم، با سینی غذا بالا آمد. نشست کنار رها که روی تختش کز کرده بود. — بیا دخترم… یه لقمه بخور، تو که از صبح چیزی نخوردی. رها نگاهش کرد. — ناهید خانم… سامی برگشته؟ ناهید خانم آهسته گفت: — نه مادر. نیومده هنوز. ولی میاد… حتما کارش طول کشیده ..حتماً میاد. سینی را گذاشت :بخوری حتما رها جان و رفت پایین. چند ساعت گذشته بود. صدای در شنیده شد. سام ماشین را آرام وارد حیاط کرد. باران نمنم شروع شده بود. پیاده شد، نگاه کوتاهی به آسمان انداخت و بهسمت پلهها رفت. وارد سالن شد. به ناهید خانم سلامی کرد. — کسی امروز نیومد، ناهید خانم؟ — نه پسرم. شامو الان گرم میکنم. سام با صدای آرام و گرفته گفت: — نه… خوردم. زحمت نکش. از پلهها بالا رفت. باران رگباری شده بود. سام بهسمت پنجره رفت و آن را باز کرد. بوی باران را نفس کشید. برای لحظهای ایستاد. بعد، پنجره را همانطور باز گذاشت و بهسمت سرویس رفت تا دوش بگیرد. …
-
پارت هفتادو پنج نیمه شب شده بود.جز صدای خفیف اسپیلت صدایی نمی آمد.فقط ناهید خانم ، آنجا بود. امیر هم رفته بود. رها در اتاقش روی تخت، از سردرد به خودش می پیچید عرق کرده، رنگپریده، با دستهایی که بیاختیار میلرزیدند. درد پیچیده بود به جانش. نمی توانست بلند شود، خودش را روی زمین می کشید تا به سرویس بهداشتی رسید دست راستش را بالا آورد دستگیره را گرفت و سعی کرد بلند شود خودش را به لبه روشویی رساند صدای خفه بالا آوردن ، سام را بیدار کرده بود از تختش پایین آمد صدای ناله رها دلش را لرزاند از اتاق بیرون رفت ،به سمت در رفت اتاق رها رفت در را باز کرد در چار چوب در ایستاد رها را دید پشتش به سام بود کنار در سرویس ،از شدت درد مچاله شده بود ،بی صدا گریه می کرد سام چشمش را بست. نفسش حبس شد. دلش تیر کشید. قدم جلو نگذاشت. فقط ایستاد. بیهیچ حرفی، برگشت. از پله ها پایین رفت بسمت اتاق رفت در زد :، با صدایی گرفته گفت: — ناهید خانم… ناهید خانم بیدارین صدای ناهید خانم از پشت در آمد بله آقا سامی برو بالا ببین رها چی میخواد، حالش خوب نیست انگار و بدون اینکه منتظر جواب بماند، به سمت اتاق خودش برگشت. در را بست. به دیوار تکیه داد. سر خورد پایین. اشکهایش بیصدا ریخت. دستش را روی دهانش گذاشت که صدای گریهاش درنیاید. زیر لب زمزمه کرد: — … لعنت به من… دارم … هر شب… دارم میمیرم و نمیتونم… نمیتونم… صورتش را میان دو دست گرفت. دیوار تاریک، تنها تماشاگر زجههای خفهی مردی بود که دلش برای خواهری میسوخت که نمیتوانست بغلش کند
-
پارت هفتادو چهار غروب بود خانه در سکوت فرو بود جز امیر و ناهید خانم کسی آنجا نبود .رها از اتاقش بیرون امد دستش را به دیوار تکیه داد که تعادلش را حفظ کند به سمت در اتاق سام رفت ،ایستاد . دستش روی در. انگار دلش نمی آمد در را بزند. فقط آهسته گفت: — داداش سامی… توروخدا، فقط یه دقیقه اجازه بده بیام تو… صدایی نیامد رها با صدایی خفه و همراه گریه ادامه میدهد: — من کاری نکردم… به خدا کاری نکردم… اما ناگهان، صدای سام از پشت در، خشمآلود و تند بلند میشود: — خفه شو! گفتم صداتو نمیخوام بشنوم! برو از جلو در… ولم کن! رها یکه ای خورد ، خشکش زد، شانههایش لرزید .دستش به دیوار بود نتوانست بایستد امیر که مشغول صحبت تلفنی بود، سریع تماس را قطع کرد . به سمت رها رفت ، کنارش نشست ، دستش را گرفت — پاشو عزیزم… بیا بریم تو اتاقت… اینطوری نکن با خودت… کمکش کرد بلند شود. رها را آرام به سمت اتاقش برذ با صدای بلند داد زد : — ناهید خانم، یه لیوان آب بیار لطفاً! رها را روی تخت نشاند صورتش را بوسید الان میام فربونت برم آروم باش ؛ ناهید خانم با لیوان ابی در دست در اتاق را باز کرد؛ امیر با صدای لرزان و پر از خشم : — پیشش بمون، نذار تنها باشه… من الان برمیگردم. بسمت اتاق سام رفت نفسش را با حرص بیرون داد؛بدون در زدن، در را باز کرد امیر (با صدایی گرفته، پر از خشم فروخورده): — اگه نمیخوای ببینیش، نبین… اما دیگه سرش داد نزن! اون طفلک چیکار کرده که اینطوری باهاش میکنی؟! سام سرشو بالا میاره. چشمهاش سرخ و گود افتادهن. اما حرفی نمیزنه. امیر (تلخ و شمرده): — من این سامو نمیشناسم… تو اون سامی نبودی که واسه رها میمردی؟ حالا ده روزه یه کلمه هم باهاش حرف نزدی! (مکث میکنه، بعد با بغض:) — هما زنده بود… همینو ازت میخواست؟ هان؟! سکوت. نگاه سام خیرهست، اما ساکت. — این بچه رو مقصر میدونی؟ چرا؟ چون ضعیفه؟ چون خودش فکر میکنه مقصره؟ میدونی هر شب با قرص میخوابه؟ با گریه بیدار میشه؟ فقط تکرار میکنه: “من باعث شدم مامان بمیره…” (نفسشو میکشه، نگاهش رو به سام میدوزه) — چطور دلت میاد؟ چطور چشماتو میبندی به همهچی؟ مرگ هما هیچ ربطی به اون دعوا نداشت… اینو خودت از همه بهتر میدونی. فقط نمیخوای باورش کنی. … دنبال مقصری. و کی رو پیدا کردی؟ دیوار کوتاهتر از رها… آره؟ سام نفسشو حبس کرده. باز هم چیزی نمیگه. فقط خیره به زمین، بیصدا، بیحرکت. سام همچنان ساکت نشسته. نفسهایش سنگین و بیصداست. امیر اما، یک قدم نزدیکتر میآید، نگاهش پر از التهاب. امیر (با بغضی که حالا به خشم نزدیک شده): — به خودت بیا سامی… قبل از اینکه دیر بشه، قبل از اینکه نشه جبرانش کرد سام، بیهوا، با خشمی که معلوم نیست از درد خودش است یا حرفهای امیر، از جا بلند میشود. نگاهش تند و لبهایش لرزان. سام (با صدایی خفه، اما پر از خشم): — برو بیرون… (مکث، چشم در چشم امیر) — گفتم برو بیرون، امیر! ولم کن… امیر لحظهای مکث میکند. دلش میلرزد. دلش میخواهد بماند، شاید بغلش کند، شاید بگوید «نمیرم». اما فقط آهسته نفس میکشد، سرش را پایین میاندازد. امیر (آهسته): — باشه… میرم… ولی امیدوارم وقتی برمیگردی، دیگه دیر نشده باشه امیر بیرون میرود. در آرام بسته شد . سام ماند … با خودش، با سایهی مادر، با صدای گریهی رها، و آن سکوت سهمگین اتاق.
-
پارت هفتادو سه خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. صدای خفیف اسپیلت از اتاق رها می امد رها آرام روی تخت دراز کشیده بود.چشمانش بسته ، چهرهای رنگپریده. دستش هنوز گاهی میلرزید. نفسهایش سطحی و آهسته. سمیرا کنارش نشسته بود، پتوی نازکی رویش کشیده و موهایش را با نوازش آرامی از روی پیشانیاش کنار میزد. در همان لحظه، صدای باز شدن در ورودی آمد. سام برگشته بود. با قدمهایی آرام، اما سنگین، از پلهها بالا آمد. امیر در سالن پذیرایی بپد به سمت رفت ، با نگاهی نگران: — کجا بودی سامی نگرانت شدم ؟ سام، بیآنکه نگاهش کند، فقط از کنارش گذشت. سکوتش بلندتر از هر پاسخی بود. ناهید خانم از داخل آشپزخانه صدا زد: — آقا سامی، شامتونو بیارم بالا؟ صدایش نرم و مهربان بود. سام با لحنی خسته و گرفته گفت: — نه، ممنون. میل ندارم. و به سمت اتاق خودش رفت. در را بست. اتاق تاریک بود. چراغ را نزد با همان لباس، خودش را روی تخت انداخت. دستهایش را روی صورتش گذاشت. تا چند دقیقه فقط صدای نفسهای بیقرارش در فضا بود. ساعت ۳:۴۵ بامداد بود. سام در خواب فرو رفته بود، اما درونش طوفانی میغرید. ناگهان با وحشت فریاد زد: — رهاااا! با هراسی مرگبار از خواب پرید. نفسنفس میزد، عرق سردی روی پیشانیاش نشسته بود. لباسش به تنش چسبیده، دستهایش میلرزید. چشمهایش، نگران، اطراف را کاویدند… فقط تاریکی. سکوت خانه سنگینتر از همیشه بود. در همان لحظه، در اتاق باز شد. امیر با نگرانی وارد شد. چشمش به صورت خیس عرق سام افتاد، نزدیک آمد، کنارش نشست: — عزیزم، آروم باش… خواب دیدی. سام، میان گریه و تپش قلب، زیر لب تکرار میکرد: — دیگه نفس نمیکشید… امیر با عجله دستش را روی پیشانی سام گذاشت. صورتش داغ بود. — تب داری… داری میسوزی… سریع پایین رفت، چند دقیقه بعد با یک مسکن و لیوان آب برگشت. لیوان را به لبهای سام نزدیک کرد، بعد خودش سام را بغل گرفت. — آروم باش… فقط یه کابوسه، همین. تموم شد. رها حالش خوبه… خوابیده. اما سام بیصدا گریه میکرد. شانههایش میلرزید. سرش را به سینهی امیر تکیه داد، چشمها را بسته بود. امیر، در حالیکه موهای سام را نوازش میکرد، با صدایی بغضآلود گفت: — قربونت برم… چیکار داری میکنی با خودت، ها؟ به چه قیمتی؟ میخوای چی رو ثابت کنی؟ که حق با توئه؟ که تنبیهش کنی؟ با خودت لج کردی یا با اون؟ سام هیچ نگفت. اشکهایش، بیصدا روی گونهاش میریخت. انگار خودش هم نمیدانست با چه کسی در جنگ است. امیر، اینبار آرامتر، اما عمیقتر، در گوشش گفت: — بهخودت بیا سامی… او را محکمتر در آغوش گرفت. و تا طلوع صبح، کنار او ماند.
-
پارت هفتادو دو وقتی به لابی برگشت، ایرج همانجا منتظر بود. بلند شد و با نگاهی نگران جلو رفت. چرا صدام نزدی بیام کمکت رها لب زنان گفت: احتیاجی نبود — همه چی خوب بود؟ رها آرام گفت: — آره. بازویش را گرفت و به سمت خروجی رفتند . *** ماشین به آرامی وارد کوچه شد. رها با چشمان خسته و بیرمقش به پنجره تکیه داده بود، اما ناگهان برق در نگاهش پدیدار شد. — وایسا… سامیی… ایرج همزمان با ترمز زدن، نگاهی به سمت ابتدای کوچه انداخت، اما تنها تهماندهای از نور چراغهای عقب ماشینی دیده میشد که به سرعت دور میشد. رها بیاختیار برگشت، نگاهش را تا آخر کوچه دوخت. پلک نزد. لب نزد. فقط نگاه کرد. به ورودی خانه رسیدند ایرج پیاده شد وکمک کرد تا رها از ماشین پیاده شود؛زنگ را زد خانه در سکوتی غمناک بود ،هیچ کسی در خانه نبپد فقط سمیرا و امیر در خانه بودند.و ناهید خانم هم – به خواست مهناز – برای چند روز آمده بود تا کمک کند. ایرج کمکش کرد؛رها ساکت و سنگین، مثل روحی سرگردان، از پلهها بالا رفت. — مواظب باش عزیزم، یواش… وارد خانه شدند. رها به امیر نگاه کرد که جلوی در راهرو بود — داداش سامی کجا رفت؟ صدایش لرز داشت، مثل شاخهی خشکیدهای زیر باد. امیر به سمتش آمد، دستش را گرفت. — عزیز دلم، نمیدونیم… فقط گفت میرم بیرون. به ما چیزی نگفت. (رو به ناهید) — ناهید خانم، لطفاً یه لیوان آب بیارین . ایرج با نگاهی پر از نگرانی و درنگ، به رها نگاهی انداخت.رو به امیر گفت ؛ — من دیگه برم. باید بیمارستان باشم ، جلسه بعدی، رو هم خودم میام دنبالش امیر تشکر کرد و خداحافظی کردند. رها ساکت بود ، حتی نگاه نکرد. سمیرا کمکش کرد تا به اتاقش برود. **** سام به سرعت رانندگی میکرد دلش طوفانی بود، ذهنش درگیر، چشمهایش سرخ. وارد بزرگراه خرازی شد. خورشید سوزان مرداد ،آرام آرام پشت کوههای دور فرو می رفت و آخرین پرتو گرمش را روی آسفالت داغ می پاشید سام بیتوجه به تابلوها، باسرعت از خروجی آزادگان به سمت بهشت زهرا پیچید. به بهشت زهرا رسید ماشین را پارک کرد از ماشین پیاده شد. غروب داشت روی سنگقبرها سایه میانداخت. نفسش بالا نمیاومد. نفسِ گرهخوردهای که انگار از گلوی کسی دیگه بالا میرفت. با قدمهایی سنگین و بیرمق، به سمت مزار هما رفت هر قدم، انگار تمام سنگینی دنیا را روی دوشش میکشید چشمش که به مزار افتاد ، پاهایش لرزید، آرام کنار مزار هما نشست مامان… مامان خوبی صدایش لرزان ، خشدار و خفه. — من بدون تو چیکار کنم؟ کجا برم؟ من…هنوز رها رو ندیدمش. نمیتونم. نمیتونم نگاش کنم… تو رفتی و من خالی شدم… کمکم کن… کمکم کن مامان… خم شد سرش را روی خاک گذاشت . لرزید. هوا سرد نبود، اما تنش یخ کرده بود. مامان — داری میبینی که پسرت به زانو افتاده؟ زجه میزد. — من شکستم مامان… من شکستم… صدایی آرام، مهربان، در گوشش پیچید. — گریه نکن، پسرم… پیرمردی با لباس ساده و چهرهای آرام کنارش نشسته بود. انگار از دل خاک آمده بود. در دستش قرآن کوچکی بود. آرام شروع کرد به خواندن آیههایی از قرآن صدایش مرهم بود. سام نفسش گرفته بود. لبهایش میلرزید. اشکهایش قطع نمیشد. پیرمرد قران را بست و ادامه داد: —شبِ زندهها، همیشه تاریکتر از شبِ مردههاست. درد، قسمتی از عشقه. از دست دادن، بهای دوست داشتنه. اما تو… اگه بمونی توی این درد، فقط زندهای. زندگی نمیکنی. پیرمرد گفت: — هیچکس نمیتونه غم از دست دادن رو پاک کنه. فقط میتونه یاد بگیره باهاش راه بره. — اونی که رفته، کارش تموم شده. وجا ش امنه، ولی تو هنوز اینجایی . هنوز کار داری سام بیصدا گریه میکرد. پیرمرد ادامه داد: — بعضی وقتا خدا زخمی رو پیش پای ما میذاره، که نگهمون داره. که زمینمون بزنه. اما همون زخم میشه دلیل بیدار شدنمون. سام با چشمهای پر اشک نگاهش کرد. پیرمرد آرام دستش را روی شانهاش گذاشت. — برو پسرم. قبل از اینکه خیلی دیر بشه. قبل از اینکه هیچکس دیگه منتظر نباشه… سام خواست چیزی بگه. اما بغض راه گلویش را بسته بود. فقط نگاه کرد. برای لحظهای چشمانش را بست،وقتی چشم باز کرد، پیرمرد دیگر آنجا نبود. سام آهی کشید. انگار باری از روی سینهاش برداشته شده باشد.
-
پارت هفتاد و یک دو روز از آمدن رها به خانه گذشته بود. هر روز، با همان حال ناخوش، به پشت در اتاق سام میرفت و ساعتها همانجا مینشست، اما سام سرسختتر از آن بود که بخواهد رها را ببیند. آن روز، فربد و کتی برای خداحافظی آمده بودند؛ شب، پرواز داشتند. مهناز هم آنجا بود. قرار بود عصر، رها اولین جلسه فیزیوتراپیاش را برود. ایرج با امیر تماس گرفته بود و گفته بود که خودش دنبال رها میآید. مهناز وارد اتاق رها شد. — رها جان، خاله… کمکت میکنم لباست رو بپوشی، باید بریم فیزیوتراپی. رها با صدایی خفه و بیرمق گفت: — نمیخوام برم… ولم کنین… — عزیز دلم یعنی چی نمیخوای بری؟ در همین لحظه، سمیرا هم وارد اتاق شد. کنار تخت نشست و دست رها را گرفت. — عزیز دلم، باید بری این جلسات رو… اگه بری، زودتر بدنت از این وضعیت درمیاد، رها… رها بغض کرد. نگاهش را از هر دو گرفت. — دیگه هیچ امیدی به زنده بودن ندارم… سمیرا و مهناز سعی میکردند آرامش کنند. بعد از کلی اصرار و مقاومت، بالاخره راضی شد. سمیرا کمکش کرد که آماده شود. زنگ در به صدا درآمد. ایرج بود. پیش از آنکه رها با کمک سمیرا از پلهها پایین برود، سمیرا کمی مردد رو به مهناز کرد: — خاله، مطمئنی که من همراهش نرم؟ مهناز با آرامش نگاهش کرد. — نگران نباش عزیزم… ایرج از دوستای قدیمی هماست. حالا هم که دکتر خود رهاست، خیالم راحته وقتی باهاشه. سمیرا چیزی نگفت. نگاهی به مهناز انداخت و بعد همراه رها از خانه بیرون رفتند. ایرج از ماشین پیاده شد، به سمت رها آمد و کمکش کرد سوار شود. ماشین به سمت کلینیک راه افتاد. در تمام مسیر، رها ساکت بود. صورتش را به شیشهی ماشین تکیه داده بود و به نقطهای در دوردست خیره شده بود. ایرج چند بار خواست چیزی بگوید، اما هربار پشیمان شد ماشین جلوی درِ کلینیک ایستاد. ایرج پیاده شد. درِ طرف رها را باز کرد. خم شد. میخواست بگوید “رسیدیم دخترم”، اما کلمه توی گلوش گیر کرد. فقط گفت: — رسیدیم… عزیزم، کمکت کنم؟ رها چیزی نگفت. فقط نگاه کوتاهی به پلههای مقابلش انداخت و بعد، به سختی، با کمک ایرج از ماشین پایین آمد. بدنش سنگین و بیرمق بود. پاهایش هنوز کامل همکاری نمیکردند. ایرج با دقت زیر بازویش را گرفت. داخل کلینیک، هوا خنک بود صدای خفیف دستگاهها و حرف زدن بیماران دیگر شنیده میشد. رها سرش پایین بود و هیچکدام از اطرافش را نمیدید. مسئول پذیرش با لبخند گفت: — سلام دکتر خوب هستین ، ایشون هستن بیمار ایرج جواب داد بله عزیزم باید بری اتاق سه، خانم شریفی منتظرن. ایرج به رها نگاه کرد. آرام در گوشش گفت: — همینجا منتظر میمونم. هر وقت تموم شد، صدام کن. باشه؟ رها پلک زد.. نه “باشه” گفت، نه “نه”. داخل اتاق فیزیوتراپی، خانم شریفی با خوشرویی از او استقبال کرد. اما رها واکنشی نشان نداد. در تمام طول جلسه، بهجز یکی دو نالهی خفیف موقع کششها، سکوت کرده بود. گاهی چشمانش بسته میشد. گاهی بیاختیار اشک از گوشهی چشمش پایین میآمد. جلسه که تمام شد، خانم شریفی لبخند زد: — دفعه اول سخت بود. ولی بدنت جوونه، سریع برمیگردی به حالت عادی. رها هیچ نگفت.
-
-
مهسا.الف عضو سایت گردید
- دیروز
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن رمان ردی از یک بغض | ندای.ی.م کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
چطور اینقدر جذاب و پرتعلیق مینویسید؟
آدم دوست نداره خوندن رمان رو رها کنه🫠
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن HADIS کرد
-
-
Shiva67 عضو سایت گردید
-
فصل اول پارت شیشم همه به خودشون اومدن لیا که سعی میکرد به خود آیینه ها توجه نکنه و به بغل های آیینه نگاه کنه تلاش بر این بود گه تعداد لکه های خون رو روی هر آیینه بشماره یکی بیشترین خون رو داشت لیا : - بچه ها این یکی فرق داره فک کنم اینه ایرا گفت: - مطمئنی چون این سریع اشتباه کنیم یکیمون میمیره نایا با ترس گفت: - بچه ها دو دقیقه مونده فقط لیا : - یا باید کلن هر سه تامون بمیریم یا ریسک کنیم انجام بدیم وقتی سکوتشون و دیدم دستم بردم جلو وقتی به چشای پسره نگاه کردم موهای مشکی پسر بهم ریخته شده بود و با چشایی که پر شده بود از اشک نگاهم میکرد دستمو جلو بردم و با چند ثانیه مکث جلو بردم و ... لحظهای که دستم به آیینه خورد، حس کردم انگار فرو رفتم تو یه سطل آب یخ... ولی همزمان، پوست دستم میسوخت. دست پسر ناشناس رو گرفتم. کشیدمش بیرون ولی یه نیروی عجیب، مثل جاذبهی معکوس، نمیذاشت بیاد. انگار آیینه داشت میبلعیدش. [زمان باقیمانده: یک دقیقه] دستم داشت از جا کنده میشد. نایا و ایرا با وحشت داد زدن: -«بکشش بیرون دیگه! چرا نمیاد!» - «دستم نمیاد بیرون... بچهها کمک کنین! کمـــرمو بگیرین! وقت نداریم!» اول ایرا از پشت کمرمو گرفت. زورش از همه بیشتر بود. اونقدر محکم فشار داد که حس کردم ناخناش پوستمو شکافتن. از درد یه جیغ زدم، ولی اهمیتی نداد. نایا هم پشت ایرا رو گرفت. با هم شمردیم: - «یک... دو... سه!» [زمان باقیمانده: سی ثانیه] یه نیروی وحشی ما رو به عقب پرت کرد.
-
نویسنده عزیز لطفا درخواست ناظر بدین
و بخش نقد رمانتون رو ایجاد کنید
-
-
روی لینک پایین بزنید:
https://forum.98ia.net/forum/17-درخواست-ناظر-رمان/?do=add
توی کادر اول بنویسید:
درخواست ناظر برای رمان بازی مرگ | حدیث رضایی کاربر انجمن نودهشتیا
توی کادر بزرگتر بنویسین برای رمانتون درخوایت ناظر دارین و بعد، دکمه آبی ارسال رو بزنید. تمام
-
-
فصل اول پارت پنجم اینبار نایا رف جلو و سعی کرد تفاوتی بین آیینه ها پیدا کنه نزدیک یکی از آیینه ها شد چشای مشکی پسری که زل زده بود بهش مثل یک تیر نفوذ میکرد به کل بدن نایا نایا از سردی نگاه پسر تنش لرز افتاد صدای کلفت خش دار پسر سکوت شکست - لطفا کمکم کن دارم از بین میرم بدنم سرد سرد داره میشه چیزی نمونده به پایان زندگیم نایا حتی اجازه مخالفت به کسی نداد و دستشو جلو برد تا صورت پسر رو لمس کنه و دستش از آیینه مشکی رد نشد اینبار صدای آژیر بلند شد و نایا به خودش اومد با لکنت لیا گفت: - چیکار کردی؟ صدای بلند خودکار بلند شد : دومین اشتباه یک اشتباه مونده تا مرگ دقت کنین. دوباره یه تصویر مثل پرژکتور روی تمام آیینه ها پخش شد اینبار گذشته نایا بود که افتاده بود روی صحنه دختر دوازده ساله ای که موهای بلوند طلایی بلندش دورش ریخته بود و دستاشو گذاشته بود روی گوشش و گریه میکرد و از ترس داخل کمد قایم شده بود بدنش مثل زلزه چند ریشتر میلرزید تصویر زن و مردی روی کل آیینه پخش شد مرد چاقو به دست زنی که روی زمین افتاده بود و غرق در خون بود و تصویر بعدی شکنجه شدن و مورد تجاوز قرار گرفتن نایا توسط پدرش بود . ایرا باورش نمیشد که اینارو نایا بهترین دوستش و که مثل خواهر براش بود پنهون کرده بود صدای هق هق نایا کل فضا رو گرفت دخترا بغلش کردن گفتن: زمان کمی مونده خودتو جمع جور کن باید زودتر از اینجا بریم بیرون دنبال راه حل باشین - زمان باقی مانده پنج دقیقه
-
فصل اول پارت چهارم و بعد یه تصویر مثل پروژکتور روی تمام دیوارهای های آیینه ای پخش شد با کیفیتی مثل دوربینهای قدیمی، با صدای خشدار. یه خونهی لوکس. درِ چوبی بزرگ باز میشه. یه مرد میانسال، کتوشلواری، دختربچهای حدوداً یکساله رو بغل کرده دختر به طرز عجیبی موهای سفیدی که تازه رشد کرده اطراف صورتش پوشونده چشای خاکستری خمارش پر از اشک شده بود. مرد با صدای خفه و گرفته به زنی که پشت دره میگه: -بگیرش... دیگه نمیتونم نگهش دارم. زن با تردید نوزاد رو بغل میکنه. مرد ادامه میده: -مادرش موقع زایمان مرد... این بچه بدشگون بود... نمیتونم نگاهش کنم. در بسته میشه. زنی که بچه رو گرفته، لحظهای به صورتش نگاه میکنه، بعد با سردی میگه: - فقط تا وقتی کوچیکه نگهش میداریم.. صحنه تغییر میکنه. دخترک حالا پنج سالشه. بیرون در خونه ایستاده. در پشت سرش با صدا بسته میشه. صدای زن: دیگه بزرگ شده... ما قولی ندادیم. دخترک به در زل زده، چشماش پر اشک، ولی گریه نمیکنه. فقط زمزمه میکنه: - مامان؟ من دیگه کجا برم...؟ تصویر محو میشه. لحظهای سکوت کل فضا رو پر میکنه. آیرا همونجا ایستاده. بدنش میلرزه. لباش از درد گزیده شده. دستش رو روی سینهاش میذاره، انگار سعی داره یه زخم قدیمی رو بپوشونه. لیا آهسته گفت: تو... فرزند خونه بودی؟ آیرا... آیرا بدون اینکه به کسی نگاه کنه زمزمه کرد: من هیچوقت نمیدونستم... فکر میکردم مامانم ولم کرد... ولی حالا میفهمم هیچوقت حتی منو نخواستن... نایا دستش رو روی شونهاش گذاشت: - ولی الان تنها نیستی، آیرا. ما باهاتیم. زمان باقیمانده: ده دقیقه. همه یکدفعه به خود اومدن. مرحله هنوز تموم نشده بود. باید ادامه میدادن آدم درست انتخاب میکردن اینبار نایا رف جلو و..
-
فصل اول پارت سوم لحظهای بعد، آیینهها با صدایی ترکخورده شروع به لرزیدن کردند. صدایی شبیه به نفس کشیدن سنگین از اعماق تمام آینهها بلند شد، انگار چیزی پشت آنها در حال بیدار شدن بود. ما فقط بهم نگاه میکردیم... بیحرکت، مبهوت، ترسخورده. دیگه تو هیچکدوم از آینهها انعکاس خودمون نبود. فقط انعکاس یه پسر، با موهای تیره و چشمایی که سیاهیشون انگار آدم رو میکشید توی خودش. صداش آهسته ولی پر از التماس بود: - کمکم کنین... تو رو خدا... نذارین اینجا بمونم... از همهی آینهها، صدای اون پسر میومد. صدای یکنواخت و پخششده. همزمان، تصویرش تو تکتک آینهها تکرار میشد، اما انگار تو هر کدوم، حالت چهرهاش یهذره فرق داشت. یکی میترسید، یکی میخندید، یکی زل زده بود. لیا با لکنت و صدای لرزون گفت: - مگه ممکنه؟... این دیگه چه کوفتیه؟ پسر، فقط با چشمای سیاه و گودافتادهش بهمون خیره شده بود. هیچ چیز دیگهای نمیگفت. فقط کمک میخواست. ناگهان، صدای خودکار دوباره پخش شد؛ واضحتر از قبل: -یک نفر از بین آنها واقعیست. دست او را بگیر. با هر انتخاب اشتباه، یک بخش از گذشتهات پخش خواهد شد. و چیزی را از دست خواهی داد. زمان باقیمانده: دوازده دقیقه. از زبان سوم شخص: آیرا نگاهش رو از چشمای پسر برنداشت. چیزی تو نگاهش بود... یه حس آشنا. انگار یه تیکهی گمشده از گذشتهش، قفلشده تو اون چشما. با دست لرزونش به سمت آیینه رفت. لیا فریاد زد: - آیرا نه! صبر کن هنوز نمیدونیم واقعیـه یا نه! ولی دیر شده بود. انگشت آیرا آیینه رو لمس کرد. لحظهای سکوت... بعد، یه صدای شکستن، مثل ترک خوردن شیشهی یخزده. آیینه سیاه شد. و بعد، یه تصویر مثل پروژکتور روی تمام دیوارهای آیینهای پخش شد. گذشتهی آیرا:
-
فصل اول:دعوت نامه مرگبار [پارت دوم] با صدای آهسته گفتم: ــ بچهها... عدد دوازده با خون نوشته شده. انگار شبیه خون تازهست.. سکوت کردن. نایا یهدفعه گفت: - مهم نیست چیه. وایسادن اینجا، ما رو نجات نمیده. خب چطوری این درو باز کنیم رد بشیم لیا : از ترس داشتم به خودم میلرزیدم یعنی خون کی میتونه باشه سعی میکردم مثل بقیه بچه ها ترسمو پنهون کنم قوی باشم رفتم نزدیک در یه دکمه قرمز بود زدمش با کلی گرد خاک باز شد بچه ها یه قدم رفتن عقب آیرا سریع دستمو کشید و برد عقب آیرا با صدایی که هیچ ترسی توش بود گفت: - بازی فک کنم شروع شد بیاین بریم داخل سری تکون دادیم. قدم اول رو برداشتم، و دروازه شروع کرد به صدا دادن... مثل نفسی که آمادهی بلعیدن باشه. وقتی وارد شدیم، دروازه با صدای مهیبی پشت سرمون بسته شد. صداش مثل انفجار بود… انگار یه دنیای کامل قفل شد. باورم نمیشد چیزی که جلو روم بود رو دارم میبینم. تمام فضا با آیینه پوشیده شده بود؛ دیوار، سقف، حتی زمین. زیر پام، بازتاب خودم بود که توی مه خفیف جنگل محو و محوتر میشد. انگار دیگه اصلاً توی جنگل نبودیم. اینجا بیشتر شبیه یه خونهی شیشهای کابوسوار بود. یه صدای بلند شروع کرد تیکتیک کردن. برگشتم و به در نگاه کردم؛ با رنگ خونی، یه زمان هک شده بود روش: زمان مانده: پونزده دقیقه نفسهام سنگین شد. با احتیاط رفتم سمت یکی از آیینهها. روی سطحش بخار سردی نشست، طوری که انگار آیینه نفس میکشید. انگشتم رو بالا آوردم، لمسش کردم. جملهای آروم ظاهر شد: اگر تصویرت پلک زد، دیگر خیلی دیر شده... و بعد، صدای یک بلندگوی بیروح: بیشتر از پنج ثانیه نگاه نکن. خشکم زد. سرم رو بالا گرفتم… بازتاب خودم هنوز اونجا بود. تا اینکه… لبخند زد. یه لبخند بیاحساس. لبخند من نبود. نایا سریع مچم رو گرفت و کشید عقب. نفسش لرزون بود، ولی محکم گفت: - فقط به خودمون نگاه کنیم… فقط همدیگه. به هیچچی دیگه نگاه نکن آیرا. ناگهان حس درد مثل جرقهای از زیر پوستم پرید بالا. دستم داشت میسوخت. سوزشش انگار از زیر پوست شروع شده بود. با لکنت و وحشت گفتم: - چـ… چی داره میشه؟ آیرا با دست لرزون آستینمو زد بالا. روی پوست بازوم، با چیزی مثل سوزنهای داغ، یه جمله حک شده بود: اخطار اول و زیرش با خون قرمز: تا سه اخطار میتوانید دریافت کنید… بعد از سومین، مرگ. خون از زیر نوشته جاری شده بود. نایا بدون حرف، یه تیکه از لباسش رو پاره کرد و پیچید دور بازوم. با صدای آرومش گفت: - قراره زنده بمونیم لیا… نترس. زود تمومش میکنیم. ولی از ته چشمهای خودش هم میتونستم ببینم که اونم ترسیده.
-
فصل اول : دعوت نامه مرگ بار پارت اول رمان: بازی مرگ نویسنده: حدیث رضایی ژانر: فانتزی، ترسناک، معمایی، هیجانی روی میز مطالعه نشسته بودم و با لپتاپ مشترکمون ،همون که من، نایا و لیا باهاش کار میکردیم ، داشتم پروژهی میکروبشناسی رو که استاد داده بود، جلو میبردم. ساعت از دو گذشته بود، خواب از سرم پریده بود و فقط لیا هنوز بیدار بود. ناگهان یه نوتیف عجیب وسط صفحه ظاهر شد. لیا سرش رو بالا آورد و گفت: ـ نوتیف چی اومد؟ صفحه رو با تعجب نگاه کردم و بلند خوندم: ـ سطح اول آمادهی فعالسازیه. ورود؟ زیرش فقط یه دکمه بود: شروع لیا اخم کرد: ـ این چیه دیگه؟ برنامه نصب کردی؟ سریع سرم رو تکون دادم: ـ نه... قسم میخورم حتی به وایفای هم وصل نبودم. نایا از گوشهی اتاق، خمیازهکشان گفت: ـ نزن اون دکمه رو... نصف شبی حوصلهی دردسر جدید ندارم. ولی من؟ داشتم از کنجکاوی میمردم. دیگه خسته شده بودم از پروژههای بیپایان. با خودم گفتم شاید یه بازی هیجانی باشه... و زدم. در یک لحظه، نور سفید خیرهکنندهای کل صفحه رو گرفت... و بعد همهچی تاریک شد. وقتی به خودمون اومدیم، دیگه داخل اتاق نبودیم. جلوی رومون، یه دروازهی عظیم از سایه و دود باز شده بود. بالای اون نوشته شده بود: به دنیای ممنوعه خوش اومدین. از اینجا به بعد، قانونها فرق دارن. هر اشتباه، یه نفر رو حذف میکنه. گیج و منگ به دوروبرم نگاه کردم. توی یه جنگل تاریک و پر از مه ایستاده بودیم. هوا سرد بود، لرزه افتاده بود به تنم. لیا با صدای لرزون گفت: - آیرا... چیکار کردی؟ این دیگه کجاست؟ چی رو زدی؟ با لکنت گفتم: ـ نمیدونم... به خدا فکر کردم یه بازیه. اصلاً نمیدونستم ممکنه همچین چیزی بشه. نایا سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه: ـ بچهها... آروم باشین. همینجا وایستادن فایده نداره. خطرناکه. بیاین آروم از دروازه رد شیم. با تایید من و لیا، دست همو گرفتیم و به سمت دروازه حرکت کردیم. قدم به قدم، بین درختهای عظیم و سبزی که توی تاریکی شب تیره دیده میشدن، جلو میرفتیم. ناگهان صدای جیغ لیا فضا رو لرزوند. برگشتم سمتش. با ترس به کفشش نگاه میکرد. یه عنکبوت روش بود. با بیتفاوتی با گوشهی پام عنکبوت رو پرت کردم اونور و گفتم: ـ یکم آرومتر جیغ بزن، از این به بعد... دوباره به راه افتادیم. صدای خشخش برگا زیر پامون بود و سکوت وهمآور جنگل، مثل یه پتوی سنگین پیچیده بود دورمون. لیا آروم گفت: ـ بچهها... شما هم حس میکنین یه نفر از لای درختا نگاهمون میکنه؟ نایا نگاهی به اطراف انداخت و سری به تأیید نشون داد. دروغ نگم، منم خیلی بیشتر این حس رو داشتم. ولی برای اینکه نترسن ـ مخصوصاً لیا که حساستره ـ بروز ندادم. گفتم: ـ نه فکر نکنم. چون تو یه جنگل تاریکیم و سایههای درختا و مه همهجا هستن، باعث شده فکر کنی یکی نگات میکنه. اما ته دلم مطمئن بودم ما تنها نیستیم. انقد راه رفته بودیم که حس میکردم پاهام دیگه جون ندارن. عجیب بود که هیچکدوممون اعتراضی نمیکرد. هرکی یه گوشهی ذهنش گیر کرده بود. اون سکوت کشدار داشت مغزمونو میجَوید. نگاهی به بقیه انداختم. صورتهاشون رنگپریده بود، لبها خشک، چشمها گیج و خسته. وسط اون جنگل تاریک و پرمه، فکر خونه ولم نمیکرد. خونه؟ نه… بیشتر یه زخم کهنه بود. هر کدوممون یه مدل زخمی از خانوادمون داشتیم… جز لیا. لیا همیشه انگار از دنیای دیگهای بود. یه دختر اصیل با خانوادهای کامل. موهای مشکی بلندش همیشه مرتب، مثل سیاهی شب. چشمهاش کشیده و پر رمز و راز… همونجوری که همهی پسرا رو جذب میکرد. ولی نمیدونست پشت اون نگاه، من چقدر حسرتش رو میخوردم. از اونطرف، نایا کنارم بود. چشای آبیش از کل زندگی من قشنگتر بود. حتی اون موهای بلوند موجدارش مثل دریا بود، انگار خدا نقاشیش کرده بود. از وقتی کلاس پنجم باهاش آشنا شدم، تا حالا. اون مادرشو از دست داده بود، از بچگی. با اینکه همیشه سعی میکرد قوی باشه، ته چشمهای درشتِ آبیش یه غم قدیمی بود. ولی تو اون سادگی، یه چیز خاص بود. یه جور نوری که فقط من میدیدم. همون لحظه صدای خشخشی از لای درختها اومد. نفسهامون تو سینه حبس شد. ولی هنوز چیزی نیومده بود. یا شاید، فقط داشت نگاهمون میکرد. لیا یهدفعه با صدای ترسخورده گفت: ـ وایسا... اون چیه؟! از فکر کشیده شدم بیرون. جلو رومون، یه دروازهی غولپیکر بود. نه... این در نبود. بیشتر شبیه یه مرز بود. مرزی که تمام جنگل رو میبرید به یه جای دیگه. وسط دروازه، با خطی زمخت و قطرهچکون، عددی حک شده بود: دوازده رنگش مثل خون خشکشده بود. قرمز تیره، وحشی. زیر نور کم جنگل میدرخشید. نایا با صدای لرزون گفت: ـ دوازده؟... یعنی چی؟ واقعاً یعنی چی این عدد؟ لیا نزدیکتر شد، چشم دوخت به دروازه و آروم گفت: ـ شاید... شاید تعداد مرحلههائه؟ یا شاید هر بار کسی حذف میشه، یه عدد کم میشه... تا برسه به صفر...
-
HADIS شروع به دنبال کردن رمان بازی مرگ | حدیث رضایی کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
نام رمان: بازی مرگ نویسنده: حدیث رضایی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: ترسناک،هیجانی ،معمایی خلاصه: بازی، ساعت دو بامداد شروع میشه. وقتی گروهی از نوجوانها یک اپلیکیشن مرموز روی گوشیهاشون پیدا میکنن که فقط ساعت ۳ نصف شب باز میشه، ناخواسته وارد دنیایی ترسناک و موازی میشن. این فقط یه بازی نیست — بازیایه که نمیتونی ازش خارج بشی، حداقل نه بدون عواقب. تو این دنیا، باید با معماهای مرگبار، جنگلهای شبحزده، قطارهای متروکه و ساختمانهای عجیبوغریب با درهای سیاه روبهرو بشن. هر مرحله، ذهنشون رو به چالش میکشه — و ارادهشون برای زنده موندن رو امتحان میکنه. اگر شکست بخورن، یکی از اونا برای همیشه اونجا گیر میافته. به «بازی مرگ» خوش اومدی. آمادهای بازی کنی؟
-
HADIS عکس نمایه خود را تغییر داد
-
HADi عضو سایت گردید
-
HADIS عضو سایت گردید
-
Vincentdiusa شروع به دنبال کردن درخواست نقد رمان و داستان | انجمن نودهشتیا کرد
-
Vincentdiusa عضو سایت گردید
-
#پارت۳۸ سارا ماشین رو روشن کرد و با لبخند گفت: یادت میاد هفته پیش چی گفتم؟ باید یه دور توی شهر بزنیم تا از استرس دانشگاه خلاص بشیم من که تازه با دردسرهای امتحانها و کلاسها دست و پنجه نرم کرده بودم، سری تکون دادم و گفتم: آره، یادمه فقط یادم باشه وقتی دوباره امتحانات نزدیک بشه، باید به جای درس خوندن، همینطور به دل شهر بزنیم با یه حرکت سریع و شجاعانه، ماشین رو به وسط خیابون انداخت و گاز داد نمیدونم، انگار همه چیز از این لحظه شروع شد. به خیابانها نگاه میکردیم، ماشینها می اومدن و میرفتن و ما وسطشون گم شده بودیم ولی خب مهم این بود که بین این همه آدم، خودمون بودیم و میخندیدیم. سارا، هلیا و من توی ماشین نشسته بودیم. سارا رو به من گفت: بیا، این آهنگ رو بذار هلیا تو که همیشه میخونی، این دفعه با هم بخونیم. هلیا که کلاً از هر موقعیتی برای خندیدن استفاده میکرد، سرش رو چرخوند و گفت: آره ولی بدون من تو این کارا هیچوقت موفق نمیشی با یه خندهی بلند گفت: حالا ببین، اگه من نخونم چی میشه ماشین در حال حرکت بود و خیابانها یکی یکی از کنارمون میگذشتن. سارا آهنگ رو روشن کرد و با هیجان شروع کرد به خوندن. منم که نه خیلی بلدم، ولی از همین که تو ماشین با دوستمون هستیم و داریم کل کل میکنیم، خوشحال بودم. سارا، هلیا و من در حال دور زدن تو خیابانها بودیم. سارا هیجانزده گفت: خوبه که از کلاسها خلاص شدیم بیا یکم مسابقه بدیمماشینهای دیگه رو رد کنیم هلیا که هیچوقت از چالش خوشش نمیاومد، گفت: آره! بیا یه کم هیجان بدیم به این روزِ خستهکننده. من که به هیچوجه به سرعت و مسابقه علاقه نداشتم، ولی نمیخواستم از بقیه عقب بمونم، با یه لبخند گفتم: خب، منم که همیشه آمادهام ولی اگه با من مسابقه بدید میبینید که هیچکسی نمیتونه من رو بگیره. سارا بلافاصله گفت: "بیا، بذار ببینیم چطور میتونی همزمان با سرعت بالا رانندگی کنی و از ماشینهای دیگه رد بشی!" ماشینهای دیگه که کنارمون میاومدن، گویا نمیخواستن از بازی ما عقب بمونن. یکی از رانندهها که به وضوح عاشق سرعت بود، سرعتش رو زیاد کرد و سعی کرد از سارا رد بشه سارا با یه چالش لبخند زد و گفت: - بزن بریم، دلم نمیخواد از هیچ ماشین عقب بمونم. هلیا به عقب برگشت و با یه لبخند تمسخرآمیز گفت: - خب، بچهها مراقب باشید که این رقابت ممکنه به یه درگیری در خیابون تبدیل بشه و با خنده همزمان شروع کرد به زدن آهنگ توی ماشین. ماشینهای دیگه شروع به سرعت گرفتن و ما هم با سرعت بیشتر از اونها میگذشتیم. سارا به سرعت چرخید و گفت: این یکی رو رد میکنیم، اینجا! آمادهای؟ با حرکت سریع، ماشین کنار دستمون رو رد کردیم، انگار خیابانها تبدیل به یک میدان مسابقه شده بود و هیچکسی نمیخواست از دیگری عقب بمونه. هلیا که دیگه از هیجان پر شده بود، شروع به خندیدن کرد - اگه همه مثل شما رانندگی کنن، خیابونا دیگه برای کسی باقی نمیمونه سارا با صدای بلند گفت: پشت من باش من همیشه اول میام و دوباره سرعت گرفت. دوباره یکی از ماشینها با سرعت به ما نزدیک شد. گفتم:سارا، بیا اینجا مسابقه رو ببین و با هیجان بیشتری به اون ماشین نزدیک شدیم. سرعت ماشینها، صدای موتور، و حتی خندههای بلند ما، فضای خیابون رو پر کرده بود. درسته که برای یک لحظه همه چیز از کنترل خارج شده بود، ولی حس آزادی و هیجان توی دل هر کدوم از ما موج میزد. به همین راحتی، خیابانهای آرام تبدیل به یک مسیر پر از رقابت و شادی شده بود. حتی وقتی سارا یک ماشین دیگه رو رد کرد. هلیا با صدای بلند گفت: آفرین، الان دیگه کسی جلودار شما نیست و من هم که دیگر هیچوقت از رقابت دست بر نمیداشتم به سارا گفت: بذار به اینا نشون بدیم که مسابقه یعنی چی
- 38 پاسخ
-
- 1
-