تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
زن ادامه داد: - ببخشید که روز عیدی مزاحمتون شدم، فردا باید برم تبریز واسهی همین امروز اومدم اینجا. احتشام با تعجب پرسید: - شما... شما کی هستین خانوم؟ زن با همان لبخند به احتشام نگاه کرد. - نشناختین من رو؟ خب حق دارین، از اون زمان که همدیگه رو دیدیم خیلی گذشته. من فرزانهام دوست پریماه؛ البته خواهر آقای دوستی هم هستم، همون که یکی از داروسازهای شرکتتونه. از برادرم شنیدم دخترتون رو پیدا کردین، خدمت رسیدم تا هم بهتون تبریک بگم و هم دختری که پریماه به خاطر داشتنش قید همه چیزش رو زد ببینم. با گیجی اخم کرد. این زن که بود؟! مادرش را از کجا میشناخت؟ از کجا سر و کلهاش میان زندگی او پیدا شده بود؟! - شما کی هستین؟! مادر من رو از کجا میشناسین؟! زن نگاه خیرهاش را به او دوخت و گفت: - من و پری با هم توی یه دانشگاه درس میخوندیم؛ من علوم آزمایشگاهی میخوندم و اون داروسازی میخوند. پری دختر تنهایی بود؛ جز من با هیچکس دوست نبود. یه دختر گوشهگیر و آروم بود و وضع زندگی خیلی خوبی نداشت. روحیهی افسردهای داشت و درونگرا بود، اما با اومدن آقای احتشام به دانشگاه همه چیز عوض شد. پری دیگه اون دختر افسرده نبود و پر شور و انرژی شده بود. نگاهش را سمت احتشام کشاند و ادامه داد: - مدام دربارهی یکی از پسرهای همکلاسیش حرف میزد و میگفت که از اون پسر خوشش اومده. میگفت اون پسر هم بهش بیتوجه نیست و همین پری رو میترسوند. پری اون پسر رو دوست داشت، ولی میترسید که اون پسر با فهمیدن وضع زندگیش دیگه اون رو نخواد. تا اینکه پدرش فلج شد و پری مجبور شد قید دانشگاه رو بزنه. از اون به بعد زیاد ازش خبری نداشتم تا روزی که زنگ زد و برای عروسیش دعوتم کرد. زن لبخند محوی به لب نشاند و نگاه او از چهرهی زن کنده نمیشد. - براش خوشحال بودم چون فکر میکردم کنار اون مرد خوشبخته، ولی اشتباه میکردم. هنوز دو، سه سال هم از زندگیشون نمیگذشت که پری با مادرشوهرش به مشکل خورد. میاومد پیش من و باهام درددل میکرد؛ از آزارهای مادرشوهرش میگفت و از اینکه مدام بهش سرکوفت میزنه و اذیتش میکنه. نگاه پر اخمی به احتشام انداخت و ادامه داد: - این آزارها ادامه داشت تا اینکه مادرشوهرش پری رو تهدید کرد تا دست از سر پسرش برداره و ازش جدا بشه. یه زن دیوونهیِ خرافاتی بهش گفته بود که پری دخترزاس و نمیتونه پسر دنیا بیاره، مادرشوهر پری هم همین رو بهونه کرده بود تا پری رو بچزونه. بهش گفته بود پسرش دختر دوست نداره و یه زن میخواد که براش وارث بیاره. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
خم شد و ظرف شیرینی را روی میز گذاشت و در همین حین چشم غرّهای به سامان که درحال صحبت با موبایلش بود و در سالن قدم میزد رفت. آخر او را چه به پذیرایی از مهمانها؟! - خسته نکن خودت رو دخترم، ما که با عاطفه و خانوادهاش تعارف نداریم. لبخندی به احتشام زد و کنارش روی مبل نشست. - کاری نکردم که. احتشام خواست حرفی بزند که با صدای خوشحال و در عین حال متعجبِ سامان سکوت کرد. - جدی میگی؟! متعجب سر چرخاند و به سامان نگاه کرد. چه خبری میتوانست او را اینطور خوشحال کند؟! سامان که متوجه نگاه متعجب آنها شده بود تماسش را با عجله به پایان رساند و به سمت آنها آمد. - مژدگونی بدین بابا. احتشام با لبخند خوشحالی او را نظاره کرد. - چیشده پسرم؟ سامان نگاهی به هر دوی آنها انداخت و با لبخندی که هیچ جوره از لبهایش جدا نمیشد گفت: - داوودی رو گرفتن. شوکه و خوشحال خندید و لبخند احتشام عمق گرفت. گرفتن داوودی مساوی میشد با دیدن پرهام و تبرئه شدن احتشام و این عالی بود! پیش از آنکه کسی بتواند خوشحالیاش را بروز بدهد زنگ خانه زده شد. سامان که همچنان ایستادهبود گفت: - من باز میکنم، حتماً عمه عاطفهاس. سامان که از آنها دور شد با همان لبخند به سمت احتشام چرخید و گفت: - خیلی خوشحالم بابا جون، راستش... . پیش از آنکه حرفش را بزند سامان با اخم محوی که پیشانیاش را چین انداخته بود به سمت آنها آمد. احتشام که اخم او را دید پرسید: - چیشده سامان جان؟ سامان اشارهای به در ورودی کرد و گفت: - یه خانومی دم دره که با شما کار داره. احتشام با تعجب ابروهایش را بالا پراند. - خانوم؟ کی هست؟ سامان شانه بالا انداخت و احتشام ادامه داد: - خب بگو بیاد تو، ببینم چیکار داره. چند لحظهی بعد سامان همراه با زنی میانسال که چهرهی ساده، اما زیبایی داشت وارد سالن شدند. پابهپای احتشام به احترام زن از جایش برخاست. زن آرام سلام کرد و به تعارفِ احتشام روی مبلی که روبهروی آنها بود نشست. سامان «با اجازهای» گفت و به سمت اتاقش رفت تا آنها راحتتر صحبت کنند. او هم خواست بلند شود و برود که زن نگاهش را به او دوخت و با لبخند غمگینی پرسید: - تو پریزادی؟ دختر پریماه؟ جا خورده و مبهوت به زن نگاه کرد؛ به چشمان میشی رنگش که چند چروک ریز آنها را احاطه کرده بود و به لبهای باریک و صورتیرنگش؛ چهرهاش آشنا نبود، اما نمیدانست که او و مادرش را از کجا میشناخت؟! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
سامان چشم درشت کرد و پرسید: - دیگه یه تو گفتن هم بها داره؟! بلهی سر عقد مگه میخوای بدی؟ سرش را با شیطنت بالا و پایین کرد. سامان از داخل جیبش جعبهای بیرون آورد و گفت: - بفرما؛ اینم زیرلفظیِ جنابعالی؛ حله؟ با بهت به جعبهی طلایی رنگ و زیبایی که در دست سامان بود نگاه کرد. این مرد تا کیِ قرار بود اینطور دلبری کند؟ آخر یک مرد چطور میتوانست اینهمه خوب باشد؟ - این مال منه؟ سر تکان دادن سامان را که دید دست دراز کرد و با تعلل جعبه را برداشت. - بازش کن ببین خوشت میاد؛ من چون با خانومها خیلی سر و کار نداشتم، سلیقهام توی چیزهای مربوط به خانومها زیاد خوب نیست. نمیدانست چرا، اما از این حرف سامان دلش غنج رفت. دست برد و جعبه را گشود. با دیدن گردنبند اللّٰهی که درون جعبه خودنمایی میکرد جا خورد. دقیقاً شبیه به همان گردنبندی بود که از حامد هدیه گرفته بود. - ا... این! گردنبند را پیش چشمانش حرکت داد. - دوسش داری؟ اگه دوسش نداری میتونیم بریم عوضش کنیم. سرش را به طرفین تکان داد و با بغضی که از محبتهای بی چشم داشتِ سامان نشأت میگرفت لب زد: - نه این... این خیلی قشنگه؛ ممنونم. سامان اخم مصنوعی به صورتش نشاند. - ای بابا! روز اول سال هم ول کن گریه کردن نیستی؟ اون روزهای اولی که اومدی اینجا اینقدر نازکنارنجی نبودیا! از لحن بانمک سامان میان بغضش خندید. پر بیراه هم نمیگفت؛ انگار محبتهایی که در این چند وقته از سامان و احتشام دیده بود لوس و احساساتیاش کرده بود. - خب دیگه تا تو یه چایی دم کنی، من برم آماده بشم که الان عمه و دخترهاش میان. با تعجب به سامان نگاه کرد و با اشارهای به خودش پرسید: - من چایی دم کنم؟! سامان عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. - نه، میخوای من دم کنم؟ از اونجایی که من و بابا نمیتونیم از مهمونها پذیرایی کنیم این زحمت تا زمانی که طلعت و عنایت از مشهد برگردن میوفته گردن شما. با یک حساب سرانگشتی هم میتوانست بفهمد با یک ایل فامیل و آشنایی که طلعت و عنایت قرار بود به آنها سر بزنند، حداقل تا سیزدهم عید برنمیگشتند. - یعنی من قراره تا آخر عید از همهی مهمونها پذیرایی کنم؟ سامان لبخند مهربانی زد و گفت: - نترس ما فامیل زیاد نداریم، یه عمه عاطفهاس که سومِ عید قرار برگردن شیراز، یه عمو عارف هم هست که آلمانه و فکر نمیکنم امسال هم قصد ایران اومدن داشته باشه، مگر اینکه کنجکاو باشه که برادرزادهی جدیدش رو ببینه. پوفی کشید و رفتن سامان را تماشا کرد. پذیرایی کردن از سونیا و کیانا و جمع کردنِ خانه از ریختوپاشهایشان خود به اندازهی پذیرایی از صدها مهمان کار میبرد. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
یک هفتهای از آزاد شدن احتشام میگذشت. زندگیاش آنقدر زیبا و پر از مهر و محبت شده بود که اگر پرهام را هم در کنار خودش داشت شک نمیبرد که رویایی بیش نیست. در این یک هفته بهترین روزهای زندگیاش را تجربه کرده بود؛ آنقدری که حتی با نبودن پرهام هم کنار آمده بود و مثل قبل بیقراری نمیکرد. داخل آینه نگاهی به خودش انداخت و شال سفیدی که با سارافون یاسی و شلوار سفیدش همخوانی داشت را به سر کشید. از اتاق که بیرون آمد صدای احتشام را شنید. - پری جان نمیای؟ الان سال تحویل میشه ها. درحالی که پلهها را تندتند پایین میآمد صدا بلند کرد: - دارم میام بابا. وارد سالن شد و روی مبلی که روبهروی احتشام، سامان و ملکتاج بود نشست. لبخندی به روی سه انسان مهم و عزیز زندگیاش زد. نگاهش را به سفرهی هفتسینی که روی میز چوبی به زیبایی چیده شده بود دوخت و سعی کرد به خالی بودن جای پرهام فکر نکند. با پخش شدن دعای تحویل سال از تلویزیون، چشمانش را بست و دعا را زیر لب زمزمه کرد. در سرش سالی که پشت سر گذاشته بود مرور میشد و حالا که در این عمارت و در آرامش بود، باورش نمیشد که اینهمه دردسر را پشت سر گذاشته بود. باورش نمیشد که حالا در کنار پدرش بود و با مرد بینظیری مثل سامان آشنا شده بود. چشم باز کرد و به احتشام، سامان و ملکتاجی که روی ویلچرش نشسته بود نگاه کرد. شمارش معکوس سال جدید شروع شده بود و نمیدانست که در سال آینده چه اتفاقاتی خواهد افتاد و چه چیزی انتظارش را میکشد، اما مطمئن بود که دیگر مثل قبل تنها نخواهد ماند. دستانش را میان هم گره کرد و در دلش دعا کرد که انسانهای مهم زندگیاش همیشه سالم و خوشحال باشند. پس از تحویل سال احتشام از جایش برخاست و ابتدا ملکتاج و سپس او و سامان را بوسید، عیدشان را تبریک گفت و چند اسکناس نو به آنها عیدی داد. حس و حال عجیبی بود. سال پیش حتی فکرش را هم نمیکرد که پدرش را ببیند و حالا سال تحویل را در کنار او گذرانده بود. سامان که روبهرویش ایستاد به خودش آمد. سر بلند کرد و نگاهش روی لبخند زیبای سامان ثابت ماند. - عیدت مبارک پری خانوم. لبخند مهربانی زد. چقدر از حال خوبِ الانش را مدیون این مرد بود؟ - عید شما هم مبارک آقا سامان. سامان ابرو بالا پراند. - یک سال گذشت و من همچنان شمام؟ متعجب از شیطنت سامان سرکی کشید تا واکنش احتشام را ببیند و وقتی که با جای خالی او و ملکتاج روبهرو شد با تعجب ابرو بالا انداخت. - بابا مادرجون رو برد تو اتاقش تا اومدن عمه عاطفه یکم استراحت کنه. «آهانی» گفت و سامان ادامه داد: - نگفتی، کی قراره دست از این شما گفتنت برداری؟ جلوی خودش را گرفت تا نخندد. این رویِ شوخ و شیطان سامان را عجیب دوست داشت. - هر وقت شما حاضر باشی بهاش رو بپردازی. - امروز
-
ثنا سعدالهی عکس نمایه خود را تغییر داد
-
ثنا سعدالهی عضو سایت گردید
- دیروز
-
پارت نود و پنجم وقتی از خواب بیدار شده بودم، تقریبا هوا تاریک شده بود. برق و روشن کردم و رفتم سمت آشپزخونه تا آب بخورم، دیدم پیمان تن یه ورق چسبونده که: ـ دختر رویایی من ، خیلی قشنگ خوابیده بودی...اینقدر قشنگ که نتونستم چشمامو ببندم و استراحت کنم. از رستوران اومدن دنبالم که برم برای تمرین. داری میری یادت نره برقا رو خاموش کنی، دوستت دارم... ورقه و دست خطشو بوسیدم و ورقه رو گذاشتم تو کیفم تا بزارم تو جعبه خاطراتم...تا به امروز هر چیزی که از پیمان گرفته بودم و تو اون جعبه نگه میداشتم و هر شب بابت داشتن این خاطرات خوب خدارو شکر میکردم...تخت و مرتب کردم و لباسمو پوشیدم و رفتم سمت خونه. آقای نامجو و خانمش یه هفته ای بود رفته بودن اراک خونه مادر خانمش و خونه یه جورایی ساکت ساکت بود. کلید انداختم و رفتم داخل. مهسان طبق معمول پشت لپتاپ مشغول پست کردن عکسها تو پیج بود. با دیدن من ، دستمال کاغذی رو از رو میز پرتاب کرد سمتم و گفت : ـ آشغال چرا نذاشتی من با شما بیام؟؟از خجالتی آب شدم پیش پسره. همونجور که میخندیدم گفتم : ـ آره میدیدم که نیشت تا بناگوش باز بود، خب تعریف کن برام. گفت: ـ چیو تعریف کنم؟ گفتم: ـ از کی تا حالا باهمید؟ با چشم غره لپتاپ و بست و گفت: ـ چرند نگو غزل. من فقط اینستاشو داشتم و هر از گاهی برای هم ریپلای میکنیم. همین. گفتم: ـ همین که نیست...والا مهدی که خیلی از همکلام شدن با تو راضیه...توچی؟ یکم با تردید گفت: ـ خب... راستش منم بدم نمیاد ولی میترسم. پرسیدم: ـ از چی میترسی؟؟ گفت: ـ از اینکه عاشق بشم. زدم به شونش و گفتم: ـ برو تو دل ترس بابا...خودتو رها کن. عشق اونقدرام که فکر میکنی چیز ترسناکی نیست ، اگه با آدم درستش باشه خیلی قشنگه. خندید و گفت: ـ اوه، ماشالا حرفای فلسفی! اینارو از پیمان یاد میگیری؟
- 95 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
A_001 عکس نمایه خود را تغییر داد
-
A_001 عضو سایت گردید
-
#پارت۲۶ چند دقیقهای گذشت و حس بیحسی به طور کامل در دهنم پخش شد. دیگه هیچ دردی حس نمیکردم، فقط حس سنگینی و سردی تو دهنم بود. دکتر دستش رو روی دندونم گذاشت و گفت: الان یه کمی فشار میارم، ممکنه حس کنی یهکم سنگین باشه، اما نگران نباش، هیچ دردی نخواهی داشت. من فقط سرم رو تکون دادم و به دیوار مقابل نگاه کردم تا حواسم پرت بشه. میدونستم که بعد از این باید درد زیادی تحمل کنم، اما حداقل الان هیچ دردی نمیکشیدم. دکتر با دقت دستش رو بیشتر به دندونم فشار داد و بعد از چند لحظه گفت: خوب الان شروع میکنم. فقط یه کم احساس فشار میکنید. بیشتر حواسم به صداها بود تا به حرکت دکتر. صدای ابزارهای دندانپزشکی که به آرامی حرکت میکردند، یه حس غریبی داشت. البته هیچ دردی حس نمیکردم، اما قلبم از استرس هنوز تند میزد. دکتر با صدای آرام و اطمینانبخشی گفت: - تقریبا تموم شد، حالا یه نفس راحت بکش. من نفس عمیقی کشیدم و بعد از چند لحظه احساس کردم که دندان از جاش حرکت کرده. چند دقیقهای بیشتر طول نکشید که دکتر گفت: تمام شد دکتر دستش رو روی دندونم گذاشت و گفت: الان جاش رو ب.خ.ی.ه میزنم. فقط نگران نباش، دردش خیلی کم خواهد بود. چند لحظه بعد، حس فشار بیشتری روی دهنم حس کردم. درد زیادی نمیکشیدم، اما حس میکردم که دکتر به دقت عمل میکنه. کمی بعد دکتر با صدای ملایمی گفت: تمام شد، ب.خ.ی.هها رو زدم.
-
#پارت۲۵ با حس سنگینی نگاهی سرم را بالا آوردم و ی پسری رو دیدم که خیره به من بود قلبم یه تندتر زد، ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم راستش کمی معذب بودم، سرم رو دوباره انداختم پایین و دستم رو روی دندونم گذاشتم. عکسی که از دندونام گرفته بودم دستم بود که نشون دکتر بدم. خداروشکر که منشی و دستیار دندانپزشک صدام زد و گفت: خانم، نوبت شما شده، لطفاً برید داخل. با قدمهای آرام وارد اتاق شدم و به دکتر سلام کردم: سلام آقای دکتر، خوبید؟ دکتر که جوان و خوشبرخورد بود، با لبخندی گفت: سلام خانم چطور میتونم کمک کنم؟ من با کمی hesitation ادامه دادم: ممنون راستش دندون عقلم مدتیه درد میکنه و الان دیگه دردش غیرقابلتحمله. دکتر سرش رو تکون داد و گفت: خب پس روی صندلی بخوابید تا چک کنم. روی صندلی مخصوص دندانپزشکی خوابیدم. دکتر بالا سرم ایستاده بود و دستکشهاش رو به آرامی پوشید. برای لحظاتی فقط صدای نفسهایم میآمد و بقیه صداها گم میشد. دکتر بعد از چک کردن دندونم گفت: خوب باید آمپول بیحسی بزنم تا درد از بین بره و بتونم دندون رو بکشم. با چشمان بسته و قلبی که تندتر میزد منتظر شدم. دکتر با دقت آمپول بیحسی رو در دهنم زد و گفت: الان باید کمی صبر کنید، اثر میکنه. حس بیحسی به آرامی در دهنم پخش شد، اما هنوز در دلم کمی اضطراب و ترس داشتم. چشمام رو بستم و سعی کردم نفس عمیق بکشم، تااز استرس کم کنم.
-
کارما دیگه خسته شدم، بریدم از هر کس که فکر میکردم رفیقمه اما نبود...همه پشتم رو خالی کردن، تحقیرم کردن. قلبم واقعا طاقت نداشت این همه غم رو یه جا تحمل کنه. همونطور که آروم آروم تو پارک قدم میزدم، انگار این غم وجودم به جسمم هم فشار آورده بود و پاهام دیگه بیشتر از این توان راه رفتن نداشت. دستم و گذاشتم رو قلبم و محکم فشردمش و روی صندلی نشستم. بغض بدجوری راه گلومو بسته بود. دستام و گرفتم جلوی صورتم و آروم شروع کردم به گریه کردن. دیگه برام مهم نبود اگه بقیه منو ببینن چه فکری میکنن! تو دلم گفتم خدایا واقعا این همه غم حق من نبود...چجوری خدایا تونستی چشاتو رو این همه ظلم ببندی؟ مگه من ازت کمک نخواستم؟ مگه نگفتم من هیچکس و بجز تو ندارم، تنهام نذار؟ حالا بیشتر از همیشه شکستم و دیگه توان ندارم که راه برم. یهو یه صدایی از کنارم شنیدم که گفت: ـ این اتفاقات باعث شد که تو قوی تر شی، خدا یه چیزی میدونه که تو نمیتونی درکش کنی، صبر کن. به کنارم نگاه کردم، مردی از جنس نور کنارم نشسته بود، اول فکر کردم خیاله و چندین بار پلک زدم اما واقعی بود. با دیدنش انگار قلبم آروم شد و آرامش گرفتم، گفتم: ـ اما دلم خیلی سوخته، دیگه نمیتونم. گفت: ـ درست اونجایی که فکر میکنی همه چیز تموم شده، مثل پروانه از پیله شکوفا میشی. سکوت کردم و بهش خیره شدم که گفت: ـ میخوای یه چیزی بهت بگم که دلت آروم شه؟ سرم رو به نشانه مثبت تکون دادم که گفت: ـ هیچ چیزی تو این دنیا بی حساب و کتاب نمیمونه. خدا میدونه که چیا کشیدی، هر کس به اندازهایی که رنجت داد، رنج میکشه، همون قدر که باعث گریهات شد، گریه میکنه. هر چقدر که ناراحتت کرد، ناراحت میشه. خدا از هیچکدوم از اینا غافل نیست. خدا هیچوقت نمیذاره حق تو پیش کس دیگهایی بمونه. دلم آروم شد. این آدم پر از آرامش بود و با لبخند نگام کرد و ادامه داد: ـ حتی اگه تو فراموش کنی، من فراموش نمیکنم. اشکام و پاک کردم و با لبخند از پرسیدم: ـ تو کی هستی؟ اونم با لبخند نگام کرد و گفت: ـ کارما. بعد از معرفی خودش از تو جیبش یه قاصدک درآورد و به دستم داد و گفت: ـ حالا یه آرزو کن و بعد فوتش کن. از صمیم قلبم خواستم که بتونم مثل قبل پر قدرت به زندگیم ادامه بدم و تسلیم نشم و چشامو بستم و قاصدک و فوت کردم. بعدش که چشمام و باز کردم کارما کنارم نبود اما قلبم رو یه آرامش و شادی وصف نشدنی فرا گرفت. فهمیدم خدا تو همه حال صدای ما رو میشنوه، سرمو سمت آسمون کردم و با صدای بلند گفتم: ـ مرسی ازت خداجون.
- 4 پاسخ
-
- 2
-
-
-
hanie عضو سایت گردید
-
هانیه عضو سایت گردید
-
Deniszfn عضو سایت گردید
-
جادوی آرزوها روی نیمکت چوبی زیر درخت افرای پاییز زده نشسته بود و یکی از برگهای خشک و زرد درخت را میان انگشتان ظریفش گرفته بود. غمگین بود و دلش درددل کردن و صحبت کردن با کسی را میخواست، اما مثل همیشه تنهای تنها بود. آهی کشید و نگاهش را به خورشیدی که با وجود آمدن پاییز همچنان گرم و سوزان میتابید دوخت. حرفها و درددلهایش را برای دوست دیرینهاش خورشید آورده بود. از همان روزهای بچگیاش که برعکس دیگر کودکان، دوستی برای بازی و همصحبتی نداشت. خورشید را برای هم صحبتی انتخاب کرده بود. گرچه که مردم او را دیوانه میپنداشتند، اما او معتقد بود که خورشید حرفهایش را میشنود. - سلام دوست خوبم، امروز هم اومدم تا با تو صحبت کنم. با این که نور خورشید چشمانش را میآزرد، اما نگاهش را از او نمیگرفت. دیدن خورشید برایش بسیار بهتر از دیدن نگاه عجیب و غریبِ مردم حاضر در پارک بود. - من مثل همیشه تنهام و فقط تو رو دارم که باهات حرف بزنم. گرچه که میدونم تو هم هیچ وقت قرار نیست جوابم رو بدی. - از کجا میدونی که قرار نیست بهت جواب بده؟ شوکه و گیج سرش را چرخاند. چیزی که در کنارش میدید چشمان عسلی رنگش را از تعجب گشاد کرد. مردی روی نیمکت در کنارش نشسته بود، اما نه یک مرد عادی. مردی که هم وجود داشت و هم وجود نداشت. مردی که انگار از جنس نور بود. - ت... تو؛ تو کی هستی؟ مرد لبخندی بر لب راند. با وجود شفاف و از جنس نور بودنش، اما مثل یک مرد عادی اعضای چهرهی جذابش قابل تشخیص بود. - من دوست توام آلیسا؛ همون دوستی که از بچگی آرزوش رو داشتی. با ناباوری دست پیش برد تا دست مرد را بگیر. نمیتوانست وجودش را باور کند، همه چیز شبیه یک رویا و توهم بود. - تو رویایی؟! مرد دست او را میان دستان بزرگ و بسیار گرمش گرفت و جواب داد: - نه کاملاً. نگاهی به مردمی که بیتوجه به او و مرد از کنارش میگذشتند کرد و گفت: - ولی انگار کسی تو رو نمیبینه. مرد دستش را به آرامی نوازش کرد. - درسته فقط تویی که من رو میبینی، اما نه بهخاطر اینکه من واقعی نیستم، اونها من رو نمیبینن چون به جادوی آرزوها باور ندارن. همینطور که از نوازش دستان مرد آرامشی وجودش را گرفته بود با لحنی آرام و متعجب پرسید: - جادوی آرزوها؟! مرد سرش را تکان داد. - آره؛ اگر مردم به آرزوهاشون باور داشته باشن و برای رسیدن بهش تلاش کنن حتماً به آرزوهاشون میرسن، درست مثل تو. آلیسا نگاهی به خورشیدی که رو به غروب میرفت انداخت. او جادوی آرزو را باور کرده بود و به آرزویش که داشتن یک دوست مهربان بود. - اوه! داره دیر میشه، من دیگه باید برگردم خونه. مرد سر تکان داد و آلیسا از روی نیمکت برخاست. وقتی از نیمکت دور میشد سر به سمت مرد چرخاند و با فریاد پرسید: - باز هم میبینمت؟ مرد لبخند زد و در جوابش گفت: - فقط کافیه که بخواهی و آرزوش کنی. آلیسا با لبخند برای مرد دست تکان داد. آلیسا دیگر غمگین نبود، دیگر تنها نبود و تمام اینها را مدیون دوست دیرینهاش، خورشید بود.
- 4 پاسخ
-
- 3
-
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت بیست و نه به ایران مال رسیدیم. دخترها عاشق ایران مال بودن. هر وقت که اینجا میاومدن حتما به ایران مال میرفتن. مشغول گشتن شدیم. به رویا گفتم: - هرجا لباس مجلسی دیدی داخل بریم. - برای دره؟ - بله. یکجا پیدا کردیم و داخل رفتیم. - بچهها هرکی یک لباس پسند کنه. خودم یک لباس مشکی مخمل که آستین های حریرش حالت پف کرده داشت انتخاب کردم. خود دره لباس سبز سادهای که اصلا بنظرم قشنگ نبود انتخاب کرد -
دیدی آخر اون چیزی که من می گفتم شد؟ دیدی آخر تنهام گذاشتی؟ چی میشد مثل بقیه پدرها دنبال کار و زندگی باشی چی میشد... بارها گفتم بابا گفتم این مواد تو رو از ما می گیره گفتی برای فرار از زندگی تماما شکستت می خوای گفتی برای اینکه از روی تو خجالت نکشم.. از روی تو دخترم که بجای من داره خرج زندگی رو در میاره خجالت نکشم می خوام گفتم قربون صورتت برم که از فرط مواد چروک شده چه خجالتی؟ من همین که میام خونه تو رو می بینم که آروم و مهربون یک کنار نشستی خستگیم در میره اما نتونستم بگم کاش بلند بشی و سر یک کار معمولی بری کاش اون مواد رو ترک کنی و بخوای مثل بقیه دنبال یک لقمه نون حلال باشی بخوای مراقب خانواده ت باشی مثل بقیه بعضی وقت ها جلوی خانواده ت شرمنده بشی و بعضی وقت ها سر افراز کاش می شد ماهم مثل بقیه خانواده ها وقت شرمندگی پدرمون حمایتش کنیم و اون تلاش کنه تا برامون جبران کنه بهرحال... دیدی همونی که من میگفتم شد بابا؟ راستش جای خالیت توی خونه خیلی درد می کنه
- 4 پاسخ
-
- 4
-
-
اتمام: پنج خرداد 🩶❤️اینم عکس خاص این قسمت🩶❤️
- 4 پاسخ
-
- 3
-
-
🌻سلاملکم گل دخترای نودهشتیا🌻 مرسی از پایه بودنتون، مرسی از نوشتههای قشنگتون خب دیگه کلا مرسی ازتون😍😂 🌼بریم سراغ عکس جذاب دوم چالشمون میخوام که این سری کاربرها حتی شرکت کنندهها نوشته بقیه رو بخونن بیان اون قسمت بالا که بعداً فعال میشه رای بدن. 🌼الان من بگم به نوشته خودتون رای ندید آیا قبول میکنید؟! 🌼معلومه که قبول نمیکنید پس من هم میگم قبول نکنید اما این عکس میتونه خیلی نوشتههای قشنگی رو مال خودش کنه پس ممکنه یک شرکت کننده اشکش با نوشته دوستش دربیاد و بگه نوشته من هم خوبه اما برای این کاربر فوق العاده بود و رای رو به نوشته دوستش بده. 🌼آیا این رایها تو انتخاب برنده تاثیر داره؟! - بله پنجاه درصد تاثیر داره پس خواهشاً منطقی تصمیم بگیرید و انتخاب درستی داشته باشید. هرچقدر هم از مسابقات استقبال کنید جذابتر میشن و کلی ایدههای خفنتری به سرم میاد و میام براتون اجرا میکنم🤍🩷🤍 عکس👇🏻 @Kahkeshan @QAZAL @shirin_s @Amata @سایه مولوی @آتناملازاده
- 4 پاسخ
-
- 4
-
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت بیست و هشت تا بابا بیاد دخترها هم بلند شد. توی همهمه باهم صبحانه خوردیم. زن عمو گفت: - ترنج تو که امروز بیکاری؟ - بله، پنجشنبه هست. - خوب با دخترها برید بازارگردی! دخترها هم ذوق کردن. - خیلی خوب! به اتاقم رفتم. کرم زدم تا رنگ صورتم یکم برنزهتر بشه. بعد خط چشم و ریمل زدم و رژگونه بنفشم رو کشیدم و دقت کردم کم بزنم تا خیلی نشه. رژ لب یاسی زدم و به سمت کمدم رفتم. یک مانتو تا روی زانو به رنگ مشکی براق برداشتم و با شلوار ستش پام کردم و شال مشکی چروکم رو انداختم و یکم موهام رو که فرق راست زده بودم بیرون دادم و عطر زدم. دخترها هم آماده بودن. دیدم دره آماده نیست. - ا تو نمیای؟ با همون کمرویی گفت: - نه، من می مونم کمک عمه ها. - بابا پول داده یکم خرید برات انجام بدم. در اصل بابا پول نداده بود اما نمی خواستم جلوی اونها بگم. بهرحال این دوتا خانواده من به حساب می اومدن و شخصیتشون، شخصیت من بود. عمه کوچیکم با ذوق به دره گفت: - برو آماده بشو. ما کارها رو انجام میدیم. - اما شما مهمون هستید. - برو نگران ما نباش. دره رفت لباس عوض کنه. چند دقیقه بعد با مانتو و شلوار لیش و شال بادمنجونی برگشت. پوفی کشیدم. آخه بادمجونی با لی؟ هرطوری بود همه دخترها جز بهناز که خیلی کوچیک بود توی ماشین من جا شدن. - ترنج آهنگ بذار. - یک آهنگ ده بوقی می ذارم حال کنید. دوست دختر من نازهتوی دخترا ممتازه… عاشقش شدم تازه دوست دختر من! دوست دختر من آسه قلبش پر احساسه… مثله یه دونه الماسه دوست دختر من… دوست دختر من بیست قیافش مثله آرتیسته قلبم داره وای می ایسته دوست دختر من! دوست دختر من ماهه دامنش چه کوتاهه… نیومده تویه راهه دوست دختر من… دوست دختره من موهاش بلوند اخلاقش ولی یکمی تنده! من دوسش دارم هفته به هفته روزه اولش یادم نرفته… دوست دختره من موهاش چه صافه اگه اون نباشه می شم کلافه وقتی دیر میاد حتما داره موهاشو میبافه… دوست دختره من فر داره موهاش این آهنگه من قر داره این جاش! دوست دختره من موهاش بلونده ولی گریه میکنه این خرسه گنده دوست دختر من با مزه س وقتی بامن هست… رقصش آره کشنده اس همه با هم دست دست دست دست! دوست دختر من نازه توی دخترا ممتازه… عاشقش شدم تازه دوست دختر من… دوست دختر من آسه قلبش پره احساسه مثله یه دونه الماسه دوست دختر من! دوست دختر من بیست قیافش مثل آرتیسته… قلبم داره وای می ایسته دوست دختر من… دوست دختر من ماهه دامنش چه کوتاهه! نیومده تویه راهه دوست دختر من… خوب ببین منم بامزه ام مثل میکی موسم… اگه توم بری میمونم و حوضم… من تپلم منو دوس داری آره! انگار تن تو یکمی میخاره! من خوشتیپ ترم از اونی که فک کنی! انقد خر نیستی که بخوای منو ول کنی جز من و دره بقیه مثل اوسکلها با آهنگ بالا و پایین میپریدن و من در حالی که با لبخند زوری روی لبم رانندگی میکردم توی دلم گفتم: - از همتون متنفرم! -
پارت سیزدهم سام سکوت کرد. انگار منتظر ادامهی حرفش بود _هیچی. یهسری آزمایش نوشت… امآرآی ونوار مغز هم باید انجام بدم سام، بیتردید و قاطع، گفت: با هم میریم. خودم میبرمت. اینقدر به خودت فشار نیار… همهچی درست میشه. من هستم. ***** سام روی صندلی پرواز، چشم از پنجره هواپیما برنمیداشت. نور آفتاب روی بال هواپیما افتاده بود. چشمهایش را بست اما خوابش نبرد . دستهایش روی دسته صندلی قفل شده بود. با اینکه ساعتها در پرواز بود، انگار زمان ایستاده بود. آخرین پیامی که دیده بود هنوز در ذهنش میپیچید، خدا کنه برای دیدن مسابقهم ایران باشی… دوست دارم اگه اول بشم، تو اونجا باشی. نفسش را آرام بیرون داد. زیر لب، بیصدا گفت: دارم میام
-
پارت دوازدهم هما به سختی سر تکان داد. خم شد، آرام پیشانی رها را بوسید. امیر هم دست رها را گرفت و بوسهی پراز مهر زد: جون دایی… زود خوب شو. هما و امیر آخرین نگاه را به تخت انداختند، و بعد از در بیرون رفتند. صدای بسته شدن در، سکوتی غریب را در اتاق پخش کرد ** باد سردی از درِ اتوماتیکِ سالن ورود گذشت. رها، مضطرب و بیقرار، میان جمعیت ایستاده بود. نفسهای کوتاهش با بخارِ هوا یکی شده بود. و بالاخره، در باز شد. سام با قدمهایی مطمئن وارد شد… کت زغالی اش روی ساعدش افتاده بود، شلوار جین و چمدانی در دست. صورتش خونسرد بود، اما نگاهش… نگاهی که دل از جا میکَند. رها انگار برای لحظهای نفسش را حبس کرده باشد، دستش را بالا آورد، تکان داد و جلو رفت. سام چشم از نگاهش برنداشت. وقتی به هم رسیدند، هیچکدام چیزی نگفتند. فقط آغوشی بود محکم، طولانی، گرم. سام لبهایش را آهسته روی گونهی رها گذاشت. چند بوسهی بیصدا، آرام و بیشتاب… انگار زمان فقط برای آن لحظه ایستاده بود. رها، با صدایی پر از بغض که فقط سام میشنید، گفت: خوش اومدی… و سام، با لبخند محوی که چیزی میان دلتنگی و آرامش بود، گفت: دلم برات خیلی تنگ شده بود. رها بیشتر خودش را به او فشرد. دستانش را محکم دور گردن سام حلقه کرده بود، انگار بخواهد زمان را نگه دارد. صدای جمعیت، اعلان پروازها، چرخدستیها و همهمهی سالن فرودگاه… همه در پسزمینه محو شده بود به پارکینگ که رسیدند، سام چمدان را در صندوق عقب گذاشت .رها ازآینه ماشین نگاهش کرد. چمدان در صندوق جا گرفت، در بسته شد، و سام دوباره سوار شد. ماشین بهآرامی از پارکینگ خارج شد، و نورهای فرودگاه یکییکی در آینه عقب محو شدند. صدای ابی هنوز در فضا پیچیده بود عشق، آخرین همسفر من… مثل تو منو رها کرد… رها دستش را روی فرمان جابجا کرد. نگاه کوتاهی به سام انداخت. سام با همان مهربانی همیشگی، کمی خم شد و آرام گفت: حالت خوبه؟ رها لبخند زد: الان که تو رو میبینم، عالیام. سام اما قانع نشد. نگاهش را جدیتر کرد: دیشب چند بار زنگ زدم… جواب ندادی. رها چشم از جاده برنداشت. لحنش آرام بود: سرم یکم درد میکرد… صبح دیدم زنگ زدی. چهرهی سام کمی در هم رفت. دستش را جلو آورد و پشت دستش را به پیشانی رها گذاشت داغ بود : مطمئنی یهکم …؟بیشتر از “یهکم” بنظر میرسه. چشمهات اینو نمیگن. رها لب پایینش را کمی گاز گرفت و بعد گفت: همون درد همیشگیه. قبل اینکه بیام دنبالت، رفتم دکتر. _ با کی رفتی ؟ _ تنها رفتم سام نگاهی کوتاه به صورتش انداخت، با صدایی آرام اما کنایهدار گفت: چرا تنها باز قهر کردی باهاش؟ رها مکثی کرد. زیر لب گفت: _بهش نگفتم. دیشب طبق معمول مهمونی داشت.
-
پارت یازدهم *** سالن ورود پروازهای خارجی، فرودگاه امام خمینی. سام با قدمهایی محکم از در خروجی وارد شد. با پیراهن ابی روشنش،با کت زغالی که بی هیچ چین وچروکی روی دست انداخته بود و چمدانش را دنبال خود میکشید. همان استایل همیشگی: موهای کوتاه و مرتب زیر کلاه کپ، عینک رنگی نگاه نافذش و آن حالت آرامِ جدی، تضادی خاص داشت. مردی با ظاهری مرتب، اما چیزی در برق نگاهش انگار از تلاطمی پنهان خبر میداد صفحه گوشی را باز کرد رفت توی مخاطبین. انگشتش ایستاد روی اسمی : رهای من عکس کوچکی از چهره خندان رها نمایان بود لبخندی محو زد. برای چند ثانیه فقط به اسم ‘رهای من’ خیره ماند. بعد، تماس گرفت… *** بخش مراقبتهای ویژه صدای دستگاهها هنوز با ریتم آرام در فضا میچرخید در باز شد. امیر با قدمهایی سنگین، به همراه هما ، وارد شد. صورتش هنوز دلهره داشت. چند لحظه کنار تخت ایستاد. امیر نزدیکتر شد . لحظهای به صورت رنگپریدهی رها خیره شد با بخیهها ی کنار شقیقهاش، کبودی روی گونهاش، و نفسهای منظم اما ضعیف .بعد آهی کشید، خم شد، و با صدایی که تهش میلرزید گفت: دورت بگردم من… جانِ دایی… صورتش را به آرامی به گونه ی سرد رها نزدیک کرد و بوسهای نرم و پُر احساس بر آن نشاند. پلکهایش را بست، انگار بخواد درد را با همان بوسه ببلعد هما که تا آن لحظه عقبتر ایستاده بود، جلو تر آمد. پاهایش انگار دیگر توان ایستادن نداشتند. به تخت نزدیک شد، بهآرامی دست دخترش را گرفت و میان دستهای خودش فشرد. انگار میخواست گرمای خودش را به او منتقل کند. صدایش گرفت ولی مصمم بود: رها… مامان اینجاست. میشنوی؟ درِ اتاق با صدایی آهسته باز شد. دکتر خیامی وارد شد. لبخند آرام و خستهای زد، نگاه کوتاهی به مانیتورها انداخت، سپس جلو آمد و با نگاهی پدرانه به رها خیره شد. هوشیاریش داره بهتر میشه. فعلاً باید فقط استراحت کنه. پرستار وارد اتاق شد. با صدایی آرام فضای سنگین اتاق را شکست: بیمار باید تنها باشه. استراحت براش خیلی مهمه. هما نگاهش را از چهرهی رنگپریدهی رها برداشت. هنوز دست دخترش را گرفته بود، انگار میترسید با رها خداحافظی کند. امیر جلوتر آمد، دستش را به شانهی هما گذاشت: عمه جون بیا… باید استراحت کنی ، دو روز تو سرپایی استراحت نکردی خودم میرسونمت خونه دکتر خیامی ، با نگاهی اطمینانبخش گفت: نگران نباش، من خودم اینجام. هر اتفاقی بیفته، بهتون خبر میدم.
-
پارت دهم *** … انگار باید جدی ترش بگیرم نفس عمیقی کشید، گوشیاش را از کیفش درآورد. صفحهاش را باز کرد، چند ثانیه به اسم مامان خیره ماند و بعد تماس گرفت. بوق… بوق… صدای مادرش از آنطرف آمد، کمی خسته، کمی خشک: – الو؟ – مامان… سلام. سکوت کوتاهی برقرار شد. – هنوز بیرونی ،کلاست رفتی؟؟ – نه نرفتم . کار داشتم .ببین زنگ زدم بگم دارم میرم فرودگاه –توکه گفتی پروازش ۱۱ – آره. پروازساعت ۱۱ میشینه. تابرسم اونجا دیرممیشه صدای هما آرامتر شد: – باشه ، مواظب خودت باش آروم رانندگی کن …یه چیزی هم بخور، ضعف نکنی دوباره رها لبخند خفیفی زد، هرچند مادرش نمیدید. – حواسم هست. بعداً زنگ میزنم. خداحافظ. بعد از قطع تماس، گوشی را برای چند ثانیه در دستش نگه داشت. به ساعت نگاه کرد،۸:۵۰ دقیقه بود نگاهش توی آینه روی چشمان خستهاش قفل شد… و یک حس مبهم… نمیدانست از درد است، از حرفهای دکتر یا از دیدن سام. ماشین را روشن کرد و، آرام از حاشیهی خیابان بیرون آمد و پا روی گاز گذاشت… صدای پخش ماشین رو زیاد کرد صدای ابی از بلندگو پخش پیچید: من، خالی از عاطفه و خشم خالی از خویشی و غربت گیج و مبهوت بین بودن و نبودن عشق ، آخرین همسفر من مثل تو منو رها کرد حالا دستام مونده و تنهایی من ای دریغ از من ، که بی خود مثل تو گمشدم ، گمشدم تو ظلمت تن ای دریغ از تو ، که مثل عکس عشق ، هنوزم داد می زنی تو آینه ی من آه ، گریمون هیچ ، خندمون هیچ باخته و برندمون هیچ تنها آغوش تو مونده ، غیر از اون هیچ ای (ای)، ای مثل من تک و تنها (تک و تنها) دستامو بگیر که عمر رفت همه چی تویی ، زمین و آسمون هیچ ای دریغ از من ، که بی خود مثل تو گمشدم ، گمشدم تو ظلمت تن ای دریغ از تو ، که مثل عکس عشق ، هنوزم داد می زنی تو آینه ی من آه ، گریمون هیچ ، خندمون هیچ باخته و برندمون هیچ تنها آغوش تو مونده ، غیر از اون هیچ بی تو می میرم (می میرم) همه بود و نبود بیا پر کن منو ای خورشید دل سرد بی تو می میرم مثل قلب چراغ نور تو بودی ، کی منو از تو جدا کرد شیشه را پایین داد . باد پاییز لای موهایش پیچید…سرعتش را زیادتر کرد نگاهش به جلو بود، ولی انگار ذهنش هزار جا میرفت. چراغها از کنار صورتش رد میشدن، مثل خاطراتی که با سر و صدا از ذهنش عبور میکردن. هوای شب، نورهای مات، صدای ابی، و نبضی کند و سنگین در شقیقهاش… غم و انتظار، مثل ریتم آرام آهنگ، زیر پوستش حرکت میکرد وزیر لب زمزمه میکرد
-
پارت نهم امیر یک لحظه هم معطل نکرد. خودش را به او رساند، او را در آغوش کشید. نفسهایش تند بود، شانههایش از اضطراب میلرزید. با صدایی گرفته گفت: وقتی زنگ زدی گفتی تصادف کرده … انگار زمین زیر پام خالی شد نفهمیدم چطوری خودم ازساری رسوندم تا اینجا هما سرش را پایین انداخت. انگار برای اولینبار امشب، اجازه داد کسی او را نگه دارد آرام زمزمه کرد: خوبه که اومدی… دکتر گفت عمل خوب پیش رفته. حالا باید صبر کنیم تا بههوش بیاد. امیر نگاهش را به درِ بخش ریکاوری دوخت. چشمهایش برق میزد، اما نه از امید—از اشکی که هنوز نریخته بود. لبهایش لرزید، نفسش شکست، و با صدایی که از بغضی سنگین میآمد، زیر لب زمزمه کرد: من بمیرم دایی… تو رو اینطوری روی تخت نبینم… صدایش شکست.هما آرام دستش را روی بازوی او گذاشت. لحظهای بیکلام، فقط صدای مانیتورها بود و سکوت نیمهشب. و قلبهایی که هنوز داشتند از شوکِ دیدنِ رها، میلرزیدند اتاق ریکاوری . در را آرام باز کرد. سکوت نیمهگرم اتاق با صدای گامهای آهستهی دکتر شکست. نگاهی گذرا به مانیتور انداخت، به اعداد و نوسان نبض. سپس نزدیک تخت ایستاد. رها بیحرکت خوابیده بود؛ باندی دور سرش پیچیده بود، کبودیهای روی گونهاش قابل مشاهده بود، و دستی که به دقت پانسمان شده بود آرام خم شد. دست ظریف و بیرمق دختر را در دستانش گرفت. سردی انگشتانش، مثل چیزی که نمیخواست بپذیره، ته قلبش نشست. رها جان عزیزم… صدامو میشنوی؟» صدایش آرام و گرم بود. پلکهای رها لرزید. به نظر میرسید میان تاریکی و نور گیج و ناتوان است. دکتر لبخند زد. چشمانش نیمهباز شد. نگاهش بیجهت چرخید. لبهایش خشک بود، با تلاش گفت: آااب… پرستار جلو اومد، ولی دکتر بیکلام با دست اشاره کرد صبر کنه. خودش با پنبه کوچکی که نمدار کرده بود، لبهای ترکخوردهی رها رو مرطوب کرد. با لحنی نرم گفت: فعلاً نمیتونی آب بخوری عزیزم. همینکه بیداری، یعنی همهچی داره خوب پیش میره. دست رها که هنوز در دستش بود، کمی لرزید. صدای مبهمی از گلویش بیرون آمد: سااااا… ایرج چشم از صورت رها برنداشت. همچنان که دستش را آرام نگه داشته بود، با لحن ملایمی گفت: «نباید زیاد حرف بزنی. الان فقط استراحت کن، باشه؟ نگاه رها داشت دوباره سنگین میشد. پلکهاش روی هم افتادن. ایرج اما هنوز ایستاده بود .. بالاخره، با نگاهی کوتاه به مانیتور و اشارهای به پرستار، آروم عقب رفت اما انگار چیزی توی چشمهاش مونده بود.
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن zahrabano کرد
-
پارت نود و چهارم امیرعباس یه چشمی گفت و رفت سمت آشپزخونه. همونجور که از روی صحنه پایین میومدیم ، پیمان با تعجب بهم گفت : ـ چرا بیرون غذا نخوریم؟؟ از سمت شیشه مهسان و مهدی و که غرق تو صحبت بودن ، نشون دادم و گفتم : ـ به این دلیل. پیمان لبخند مرموزانه ای زد و گفت : ـ اوه پس واقعا خبراییه! با تعجب ازش پرسیدم: ـ تو میدونستی؟؟ پیمان: ـ والا، مهدی یه چند باری راجب مهسان ازم پرسید اما راستش فکر نمیکردم جدی باشه. تو چی؟ میدونستی؟ گفتم: ـ نه واقعا. یکم شک داشتم اما امروز از نگاه ها و لحن مهدی دیگه مطمئن شدم. پیمان همونطور که به بیرون نگاه میکرد گفت: ـ مهسان چی میگه؟ گفتم: ـ نمیدونم والا، باید راجبش صحبت کنم باهاش ، تا الان که چیزی بهم نگفت. پیمان: ـ مهدی بچه خوبیه، من خیلی ساله میشناسمش. گفتم: ـ یعنی تاییدش میکنی؟ سریع گفت: ـ آره بابا. گفتم: ـ خب پس حله. ـ بفرمایید آقا پیمان.. برگشتیم و دیدم که یکی از بچها غذا رو آورد و بعدش نشستیم سر میز و پیمان برام از اجرای امشب و از اینکه چه قطعه های جدیدی و تنظیم کرده و میخواد بزنه ، صحبت کرد. اینقدر ذهنش درگیره آهنگای جدیدش بود که دیگه مطمئن شدم ، تولد منو یادش نیست. بعد از ناهار منو پیمان باهم برگشتیم و هرچند که مهسان اصرار داشت با ما بیاد ، قانعش کردیم که مهدی برسونتش خونه...وقتی رسیدیم خونه همینطور که بیرون روی تاب باهم نشسته بودیم، ازش پرسیدم: ـ پیمان با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: ـ جانم ـ این مسابقه بین المللی عکاسی که امیرعباس بهمون گفته بود. ـ خب ؟ ـ جوابش فردا میاد. بنظرت ما جزو اون برنده ها هستیم؟ پیشونیمو بوسید و گفت: ـ بنظر من که آره چون خیلی برای اینکار تلاش کردین . گفتم: ـ خب تو جزیره آره ولی تو این مسابقه از همه جای ایران شرکت کردن. بدون لحظه ایی تردید گفت: ـ من مطمئنم که موفق میشی مثل همیشه . حتی اگه یه درصد هم نشد ، نهایتش اینه که برای کاری که دوسش داشتی تمام تلاشتو کردی مگه نه؟ چقدر حرفاش همیشه بهم قوت قلب میداد، چیزی که همیشه نیاز داشتم تو زندگیم بشنوم و تا الان بجز پیمان هیچکس اینکارو برام نکرده بود. خانوادم که همیشه بابت هرکاری که تو زندگیم انجام دادم بجای تشویق، تحقیرم میکردن اما دم خدا گرم که پیمان رو تو مسیرم قرار داد که از طریق اون به استعدادهای خودم پی ببرم و ببینم تلاشی که میکنم چقدر با ارزشه.
- 95 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و سوم مهسا همزمان با من سریع نیم خیز شد و گفت: ـ خب بزار منم. پریدم وسط حرفش و با لبخندی مرموزانه گفتم : ـ من با پیمان دوباره میایم بیرون پیش شما. تو فعلا اینجا با مهدی یکم گپ بزن. قیافه مهدی که سراسر شادی بود، باعث میشد بیشتر خندم بگیره...بهم میومدن بنظرم. من اگه میدونستم به پیمان میگفتم و زودتر اوکی میکردم این قضیه رو که البته هنوزم خیلی دیر نشده بود منتها باید از احساسات مهسان هم مطمئن میشدم.. رفتم داخل هوکو و از گوشه در به پیمان که غرق تو افکار خودش مشغول ساز زدن بود نگاه میکردم. یهو یکی از پشتم داد زد : ـ آقا پیمان فعلا خسته نباشید...غزل خانوم چشاش درد گرفت از بس شما رو دید زد. برگشتم و دیدم امیرعباسه. همه ی بند یهو دست از ساز زدن برداشتن و خندیدن. خودم هم از لحنش خندم گرفت و پیمان با خنده بهم گفت: ـ عزیزم چرا اون گوشه وایسادی ؟؟ بیا روبروی من بشین یکم انرژی بگیرم. رفتم بالای سن و بغلش کردم و پیمان گفت: ـ بچها میتونین برید برای ناهار. منتها ساعت چهار همتون باشید رو استیج. همه یه خسته نباشید گفتن و رفتن پایین و منم زیر گوشش گفتم: ـ خسته نباشی زندگیم. پیمان با یه لحن شیطنتی گفت: ـ اینجوری که خستگیم در نمیره اما بگذریم. دوباره گونه هام سرخ شد و گفتم : ـ پیمان الان جای این حرفاست؟ پیمان خندید و گفت: ـ پس حداقل تا غروب بریم خونه، من یکم خستگی من در بره. از لحنش خندم گرفت و گفتم : ـ از دست تو. امیرعباس اومد سمت سن و گفت : ـ استاد ناهار و اینجا میل میکنین یا بیرون پیش بچها ؟ پیمان: ـ والا همون بیرون که پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ همینجا میخوریم .
- 95 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و دوم یکی از قایقرانا با لهجه جنوبیش گفت : ـ عمو ناخدا موعه دیگه، همیشه پیشگوییهاش عالیه. عمو ناخدا یه کم لبخند زد و گفت: ـ پشت من حرف درنیار پسر. گفتم: ـ جدی عمو چجوری شما همیشه میدونین به هر کس همون حرفایی رو بزنین که احتیاج داره بشنوه؟ به چشم من اشاره کرد و گفت: ـ چون که احساس آدما از چشماشون پیداست، هرچقدر که زبون ابراز کنه اونی که راست میگه چشم آدمهاست. مهسان گفت: ـ عمو جمله هات خیلی قشنگه. با اجازه توییتش میکنم. عمو ناخدا با حالت تعجب خیلی بامزه ایی گفت : ـ چیکار میکنی؟ اینقدر لحن گفتنش باحال بود که همه زدیم زیر خنده. حدود نیم ساعت زیر درختای نخل نشستیم و عمو ناخدا برامون نی انبون زد و کلی لذت بردم. موقع ناهار منو مهسان باهم رفتیم هوکو. خیلی شلوغ بود و مجبور شدیم تو حیاطش بشینیم. مهدی اومد پیش ما نشست و با یه لحن خیلی خاص اول به مهسان گفت : ـ چطورین شما ؟؟ خیلی وقت بود نیومدین این سمت. مهسان با کمی خجالت گفت : ـ دیگه این روزا جزیره خیلی شلوغه، میدونین خودتون، ما هم برای اینکه عکسا رو آماده کنیم یسره سرمون گرمه دیگه. گفت: ـ ایشالا موفق باشین. کلا چند وقتی بود شک کرده بودم که مهدی از مهسان خوشش میاد اما امروز با این لحن حرف زدن و نگاهش به مهسان یقین پیدا کردم و حالا فهمیدم چرا هر موقع من بدون مهسان میومدم هوکو تا پیمان و ببینم ، اینقدر سراغ مهسان رو ازم میگرفت...یهو مهدی رو به من گفت : ـ غزل جان چرا میخندی؟ سریعا با خنده بلند شدم و گفتم: ـ هیچی، هیچی همینجوری. شما راحت باشین، من برم پیش پیمان .
- 95 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و یکم یهو یکی صدا زد: ـ ببخشید، بخشید خانوم. این تم عکاسی برای شماست ؟ برگشتم و گفتم: ـ بله. زنه گفت: ـ میتونین چندتا عکس از منو دخترم بگیرید؟ بلند شدم و گفتم: ـ بله حتما، بفرمایید. مهسان: ـ غزل پس من میرم یه آبمیوه ایی چیزی بگیرم ، تو کارشونو راه بنداز. ـ باشه. تقریبا بیست دقیقه کار این خانواده طول کشید و بعد از اونم نوبت عکاسی از یه زن و شوهر جوون بود...وسطای عکاسی بود که دیدم چند نفر دست میزنن و یکی با نی انبون داره آهنگ تولدت مبارک میزنه، برگشتم و دیدم دو سه نفر از کارکنای رستوران میرمهنا و دوتا از قایقران های ساحل و عمو ناخدا دارن میان سمتم...خیلی ذوق کردم از اینکه دیدمشون و تولدم یادشون بود. مسافرایی هم که اونجا بودن برام دست زدن و مهسا با یه کروسان متوسط که روش یدونه شمع بود اومد سمتم و بغلم کرد و گفت: ـ تولدت پیشاپیش مبارک رفیقه عزیزم. بغلش کردم و بغضی که از روی شادی ته گلوم بود و قورت دادم و گفتم: ـ مرسی که هستی، خیلی خوشحالم کردی. عمو ناخدا گفت: ـ یه حسی بهم میگفت که فردا خیلی روز مبارکیه، نگو پس تولد دختر جزیره بوده. خندیدم و بهشون دست دادم و کلی ازشون تشکر کردم. وقتی شمع و فوت کردم ، عمو ناخدا اومد نزدیکم و گفت : ـ امیدوارم سالی که قراره برات بیاد یه ساله پر از خوبی و خوشی باشه اما حتی اگه هم برات سخت گذشت، یادت نره که اصلا نباید باورت و از دست بدی و تسلیم بشی. لبخند از روی رضایت زدم و گفتم: ـ مرسی عمو ناخدا. چقدر خوب میدونی کجا باید چه حرفی و بزنی که به آدما قوت قلب بدی
- 95 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :