رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. http://rubika.ir/jManhwa � جامپ مانهوا؛ جایی که هر صفحه تو را یک‌قدم عمیق‌تر به دنیای داستان می‌برد ✨ انتخابی curated از بهترین مانهوای تاریک، دراماتیک و پرکشش 🔥 روایت‌هایی که ضربه آخرشان هنوز در ذهنت می‌چرخد 📌 کیفیت خوانش بالا، بروزرسانی مرتب، بدون حاشیه ⚡ اگر به دنبال یک تجربه متفاوت و جدی از مانهوا هستی… بپر توی جامپ مانهوا
  3. امروز
  4. پارت هفتاد و دو چشمام و ریز کردم و گفتم : والا شما رو هم دیدیم دو دقیقه از امیر علی جدا نشدی . خندید و گفت : بر منکرش لعنت ، حداقل من انکار نمی کنم. _منم انکار نکردم ، ولی خب بین من و اروین واقعا چیزی نیست . لبخندی زد و شیطون گفت : ولی ، روش فکر کن ها ، نگاهش کن . سرم و به طرف اروین که کمی از ما دور تر بود چرخوند و گفت : قد بلند ، چهارشونه ، چشم های عسلی ، پوست گندمی، هیکل ورزیده ، خوشتیپ باور کن چیزی کم نداره ، روش فکر کن. دستش رو پس زدم و گفتم : نوش جون صاحبش ، بی خیال بابا . شونه ای بالا انداخت و گفت : خود دانی . دوباره طرف اروین نگاه کردم ، واقعا خوشتیپ بود ، تو اون کت شلوار زیتونی رنگ فوق العاده شده بود ، رو به روش یک خانوم نسبتا جوان نشسته بود ، با کت و دامن خوش دوخت سورمه ای و موهای طلایی خوش رنگ ، نمیدونستم خواهرش هست یا نه ، ولی شباهت زیادی داشتن . تا اخر مجلس دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد و بعد صرف شام موقع خداحافظی پشت بهراد و نازی بودم که ، اروین با همون خانوم برای خداحافظی با عروس و داماد نزدیک شدن ، خانومه با لبخند مهربانی رو به نازی گفت : خوشبخت بشی عزیز دلم. نازنین هم بغلش کرد و گفت : مرسی مهلا جانم ، انشالله عروسی اقا اروین. واووو این مامان اروین بود ، چه قدر جوان بود ، فکر می کردم خواهرشه . لبخندی به صورت نازی پاشید و گفت: خدا از دهنت بشنوه ، انشاالله . اروین سری تکون داد و با بهراد دست دادو گفت : تا من و به زور زن ندادن برم ، مجدد تبریک میگم خوشبخت باشید. بهراد گفت : از اشناییت خوش حال شدم ، دوست دارم بیش تر اشنا بشیم . اروین لبخند زد و گفت : متقابله ، به امید دیدار . دستی برام تکون داد که از چشم مادرش دور نموند ، نازنین که نگاه مهلا خانوم رو دید ، برگشت و دستم و گرفت رو به جلو کشید و گفت : ایشون صدف خانوم ، دختر برادر شوهرمه ، انگار با اروین جان از المان اشنا شدن. مهلا جون لبخند مهربونی زد و رو به من گفت : خوشبختم ، عزیزکم ، ماشاالله ، خوش برگشتی قشنگم . لبخندی در جواب زدم و گفتم : همچنین ، ممنونم . نگاه خریدارانه ای بهم انداخت ، اروین دست رو شونه اش گذاشت و گفت : مهلا سلطان اگه ، کاری نداری بریم ، عروس داماد خسته ان . مهلا جون بعد خداحافظی مجدد راه افتاد و بهرادم همراهش رفت.
  5. 📚✨ اعلان انتشار رمان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: منِ دیگر 🖋 نویسنده: @QAZAL از نویسندگان حرفه‌ای نودهشتیا 🎭 ژانر: عاشقانه، رازآلود 🌸 خلاصه داستان: فرهاد از صمیم قلبش عاشق یلدا شده بود، اما خاتون تمام تلاشش رو کرده بود تا این عشق بزرگ رو از پسرش دور کنه و با بازی کردن با سرنوشت پسرش... 📖 برشی از رمان: از پنجره دیدمش؛ مشغول آب دادن به باغچه بود و پدرش احمد آقا هم داشت چمن‌های حیاط و کوتاه می‌کرد... 🔗 لینک دانلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/12/05/دانلود-رمان-من-دیگر-از-غزال-گرائیلی-کار/
  6. پارت ۶ خودش هم متعجب بود که چرا دلش می‌خواست اهالی آن خانه را ببیند. البته در دلش اعتراف کرد که بیشتر دلش می‌خواست آن پسر جوان را ببیند. انگار او نیروی جاذبه‌ای داشت که استلا را جذب می‌کرد. باران شروع به باریدن کرد. استلا روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد. چهرهٔ نافهموم و تارِ آن پسر مدام جلوی چشمش بود. کم‌کم چشم‌هایش گرمِ خواب شد. دو هفته گذشته بود. در این دو هفته اتفاق خاصی برای استلا نیفتاده بود؛ به جز چند باری که خانم همسایه را در حیاط دیده بود و از مادرش شنیده بود که آن‌ها ایرانی هستند. دقیقاً نمی‌دانست ایران کجاست، باید در مورد تحقیق می کرد. امروز یکشنبه بود و باید برای دعا و مناجات به کلیسا می‌رفتند. مادرش روی کاناپه نشسته بود و منتظر بود استلا آماده شود تا با هم به کلیسا بروند. لباس مخمل کرم‌رنگش را پوشید و شال همرنگش را روی سرش انداخت؛ این نوعی احترام به مراسم بود. از اتاق بیرون رفت و به مادرش نگاه کرد. ـ من آماده شدم مادر. خانم کاترین بلند شد و انجیل روی میز را برداشت، کفش‌هایش را پوشید و بیرون رفت. در بین راه، کتی و مادرش را دیدند و با آن‌ها همراه شدند. کتی مدام حرف می‌زد، انگار یک لحظه هم نمی‌توانست ساکت باشد. مراسم دعا تمام شد و آن‌ها آمادهٔ برگشت به خانه شدند. باز هم همراه کتی و مادرش به راه افتادند. مارکو از پشت سر، دوان‌دوان خودش را به آن‌ها رساند. ـ مادر، پدر گفت باهات کار داره. خانم کاترین نگاهی به استلا و خانم مایا، مادرِ کتی، کرد و گفت: ـ باید ببخشید که تنها‌تون می‌ذارم. اگر دیرتون می‌شه، می‌تونید برید. خانم مایا گفت: ـ اوه نه، خانم کاترین. منتظرتون می‌مونیم تا بیاین. تا وقتی که شما بیاین، من و دخترها چرخی در محوطه می‌زنیم. مگه نه دخترها؟ استلا و کتی مشتاقانه سر تکان دادند. خانم کاترین به طرف کلیسا رفت. مارکو هنوز آن‌جا بود. استلا متوجه شد که نگاه مارکو روی کتی می‌چرخد. پس سرفه‌ای کرد و گفت: ـ مارکو، بهتره تو هم بری. به نظرم کار داری. مارکو با حواس‌پرتی سری تکان داد، که باعث خندهٔ خانم مایا و کتی شد و گفت _اره بهتره برم باید کلیسا رو مرتب کنم و به طرف کلیسا رفت. با دور شدن مارکو استلا به بازوی کتی زد و در گوشش زمزمه کرد: ـ انگار برادرم ازت خوشش اومده. خانم مایا داشت باغ کلیسا را رصد می‌کرد و متوجه آن دو نبود. گونه‌های کتی گل انداخت و لبخند پت‌وپهنی زد. چشم‌های استلا گرد شد. انگار که کتی هم احساساتی نسبت به مارکو داشت که از دوستش پنهان می‌کرد. ولی استلا هرچه فکر می‌کرد، یادش نمی‌آمد که مارکو و کتی همدیگر را دیده باشند. خانم مایا سرگرم صحبت با یکی از خانم‌های آن‌جا شده بود و از کتی و استلا غافل بود. استلا دست کتی را کشید و به طرف نیمکت‌های زیر درختان برد. بوته‌های گلِ حنا دو طرف نیمکت را آراسته بود و گل‌های قرمز و صورتی‌شان دلِ هر بیننده‌ای را می‌برد. کتی دستش را کشید و با ناراحتی گفت: ـ استلا، دستم را شکستی! چی شده؟ ـ بیا بشین. می‌خوام باهات حرف بزنم. کتی کنار استلا نشست و با کنجکاوی نگاهش کرد. ـ چی شده؟ زود بگو. ـ کتی راستش... ادامهٔ جمله‌اش را خورد. چطور به کتی دربارهٔ احساسات جدیدش توضیح می‌داد؟ اینکه با یک نگاه به پسر همسایه عاشقش شده... دور از ذهن و مسخره به نظر می‌رسید. ـ وای استلا! زود باش بگو، الان مادرت میاد. استلا به انگشت‌های دست‌های عرق‌کرده‌اش نگاه کرد و گفت: ـ کتی... راستش فکر کنم عاشق شدم. کتی با حیرت و شگفتی دست‌های استلا را گرفت و گفت: ـ وای، جدی می‌گی استلا؟ نکنه عاشق جک شدی؟ جک، پسر کشیک دانته بود؛ خیلی هم از خودراضی و عصاقورت‌داده. با فکر به جک حرصش گرفت و رو به کتی توپید: ـ چی می‌گی کتی؟ تو خودت حاضری زن جک بشی؟ با اون اخلاق زهرماریش؟ کتی مِن‌ومِن‌کنان گفت: ـ خب... نه. پس عاشق کی شدی؟ ـ خونهٔ خانم الیزابت رو یادته؟ ـ آره، یادمه. ولی اون‌جا که خیلی وقته خالیه. ـ جدیداً براشون مستأجر اومده. یه خانوادهٔ ایرانی. یه پسرم دارن. کتی با حیرت و تعجب به استلا خیره شد. ـ نکنه عاشق اون پسره شدی؟ استلا سرش را پایین انداخت و گفت: ـ آره... خب... در همین حین، خانم کاترین از کلیسا خارج شد و به اطراف نگاهی کرد تا استلا و خانم مایا را پیدا کند. با دیدن استلا و کتی به طرف آن‌ها آمد. خانم مایا هم با دیدن خانم کاترین صحبتش را تمام کرد و به سمتشان آمد. استلا زیر لب گفت: ـ حالا بعداً در موردش حرف می‌زنیم، کتی. کتی هم آهسته گفت: ـ استلا، بعد از ظهر بیا خانهٔ ما. خانم کاترین از خانم مایا بابت تأخیرش معذرت‌خواهی کرد و با هم به راه افتادند. حالا که ماجرا را برای کتی گفته بود، احساساتش بیشتر مسخره به نظر می‌رسیدند
  7. پارت بیست و سوم با ترس و لرز رفتم داخل و دیدم یه مرد با چهره تکیده و کچل با ریش پروفسوری پشت میزش نشسته و روی میزش یه اسلحه و کلی پرونده قرار گرفته...به سرتاپای من نگاهی انداخت و با پوزخند گفت: ـ شرمنده دخترخانوم که مجبور شدیم تو روز قشنگ زندگیت، گروگان بگیریمت. سرمو انداختم پایین...از ترس نزدیک بود قلبم وایسته! خیلی فضای بدی بود... مرده از جاش بلند شد و چند دور اومد و دورتادور من چرخید و رو به پوریا گفت: ـ سابقشو درآوردین؟! پوریا گفت: ـ گفتم که راجبش تحقیق کنند! مرده گفت: ـ تحقیق کنن تا ببینیم با اون آرون هفت خط همدست بوده یا نه! بنظر من که می‌دونه کجاست! با بغض رو بهش گفتم: ـ من که بهتون گفتم، بخدا نمی‌دونم! مرده هم با خشم نگاهم کرد و گفت: ـ اینو بدون دختر خوب، از بدشانسیت بالاخره امروز چه بهمون راستشو بگی یا نگی می‌میری! پس به نفعته که هر چی می‌دونی اعتراف کنی و بگی که اون آرون عوضی، شمش های منو گرفته و کجا برده؟!
  8. پارت بیست و دوم ...خونش شبیه یه کاخ بود...طبقه بالا، مثل یه واحد جدا از پایین بود و یه عالمه اتاق داشت. ته راهرو اصلی یه در بزرگ بود که دوتا مرده دم درش ایستاده بودن. پوریا بهم گفت: ـ همینجا منتظر وایستا! بعدش در زد و رفت داخل...صداشون از داخل میومد: ـ سلام عمو! یه مرده با صدای نسبتا نازکتری گفت: ـ سلام پسرم پیداش کردین؟! ـ نه عمو ولی دختره که باهاش زندگی می‌کرد و گرفتیم اما... ـ اما چی؟! ـ اما بنظر میاد اونم چیزی نمیدونه و سرشو کلاه گذاشته! مرده یهو لحنش و تند کرد و گفت: ـ از کجا اینقدر مطمئنی پوریا؟! پوریا با جدیت گفت: ـ چون آدم دور و بر خودم زیاد دیدم عمو، به اونم گفته امروز باهاش ازدواج می‌کنه و نرفته دنبالش....ما هم چون داشتیم تعقیبش می‌کردیم، پیداش کردیم...خیلی سرگردون بود. مرده گفت: ـ شاید اینا هم جزو بازیشون باشه پوریا گفت: ـ امکانش هست؛ بهرحال اون عوضی هم تا این زمانی که پیشمون بود، خوب گولمون زد! مرده گفت: ـ بیارش داخل! همین لحظه پوریا در و باز کرد و با همون نگاه سردش رو به من گفت: ـ بیا تو!
  9. پارت بیست و یکم بدون اینکه بهش نگاه کنم، پشت سرش حرکت کردم. حالم از خودش و رفتارش بهم می‌خورد. معلوم نبود که با آرون چیکار کردن که ازشون فراریه! خدایا من چجوری باید از دستشون فرار می‌کردم؟! کل این ویلا و حیاطش پر نگهبان بود...تا رسیدیم به دم در خونه! یه پیرزن با چهره مهربون درو باز کرد و رو بهش گفت: ـ خوش اومدی پوریا جان! آقا بالا منتظرته! پوریا اونو تو بغلش کشید و یه لبخند خیلی ریزی بهش زد و گفت: ـ پا دردت بهتر شد؟! پیرزنه همون‌جوری که با لبخند و کمی علامت تعجب به من نگاه می‌کرد، گفت: ـ آره مادر! خدا از بزرگی کمت نکنه... دارویی که برام خریدی،باعث شد بعد مدتها راحت خوابیدم. پوریا با لبخند رو بهش گفت: ـ خداروشکر... بعدش که به من نگاه کرد، دوباره قیافش خشن شد و گفت: ـ راه بیفت... بهش چشم غره دادم از کنارش رد شدم...
  10. سلام عزیزدل من لطف کنید عکس ۱ در ۱ باکیفیت ارسال کنید
  11. دیروز
  12. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  13. پارت ۵ بلند شد و به طرف میزی که آن پسر چند لحظه پیش آن‌جا نشسته بود رفت. ته فنجان روی میز هنوز قهوه داشت. استلا با تردید فنجان را برداشت؛ دوست داشت سلیقه پسر همسایه را در قهوه بیشتر بشناسد. نگاهی به افراد درون کافه انداخت؛ همه سرگرم صحبت بودند و حواس کسی پیش استلا نبود. قهوه ته فنجان را مزه کرد و از تلخی آن صورتش در هم رفت. چطور یک آدم می‌توانست با لذت این زهرماری را بخورد؟ فنجان را سرجایش برگرداند و سر میز خودش برگشت. قهوه خودش را یک‌نفس سر کشید و فنجان خالی را همراه کتاب برداشت و به سمت پیشخوان رفت. ـ آقای جوزف! آقای جوزف! پیرمرد بیچاره لخ‌لخ‌کنان به طرف پیشخوان آمد و با لبخند مهربانی گفت: ـ بله دخترم؟ استلا کتاب را روی میز گذاشت و گفت: ـ آقای جوزف، من که از این کتاب سر در نمی‌آرم. بهتره خودتون بخونید. ممنون بابت قهوه. یک اسکناس یک یورویی روی میز گذاشت و دوباره از آقای جوزف تشکر کرد و از کافه خارج شد. آفتاب کم‌جان پاییزی را روی پوست دست‌هایش حس می‌کرد. نفس عمیقی کشید و هوای پاک و بوی دریا را درون ریه‌های خود فرو داد. به طرف خانه به راه افتاد؛ اگر دیر می‌کرد باید تمام روز غرولندهای مادرش را تحمل می‌کرد. پا تند کرد و خیابان‌ها را با عجله پشت سر می‌گذاشت. خانه‌های سورنتو اغلب بدون دیوار و در بودند و فقط نرده‌های دور حیاط، مساحت خانه را مشخص می‌کرد. حیاط خانه آن‌ها نه بزرگ بود نه کوچک. خانه وسط حیاط بود و پشت خانه، باغچه کوچکشان قرار داشت که پر بود از گل‌های رز صورتی و قرمز. گل‌های پاییزی که به آن‌ها «گل ستاره‌ای» هم می‌گفتند جلوی خانه را پر کرده بودند و استلا عاشق آن‌ها بود. جلوی در خانه رسید، کفش‌هایش را درآورد و وارد شد. مادرش در حالی‌که قالب کیک را از فر خارج می‌کرد گفت: ـ استلا! بالاخره اومدی. زود لباس‌هاتو عوض کن و بیا آشپزخانه؛ الان پدرت می‌رسه، باید قهوه درست کنی. استلا بی‌هیچ حرفی به اتاق رفت و لباس‌هایش را با یک پیراهن بلند آجری‌رنگ عوض کرد و به آشپزخانه رفت و مشغول درست کردن قهوه شد. خانم کتی انگار که مهمان ویژه‌ای داشته باشد، با استرس کارها را انجام می‌داد و گاهی زیر لب غرولندی می‌کرد که به گوش استلا نمی‌رسید. قهوه‌ها را داخل فنجان‌های چینی که گل‌های ریز آبی داشت ریخت و در سینی گذاشت. بوی کیک سیب و دارچین مادر تمام خانه را در بر گرفته بود. استلا چند برش کیک درون بشقاب گذاشت و کنار قهوه‌ها درون سینی قرار داد. مادرش داشت خمیرهای گنوچی را با دقت در آب می‌جوشاند و از آن‌طرف مدام ماهیتابه سیر و کره را هم می‌زد. استلا جلو رفت و دسته ماهیتابه را از مادرش گرفت و شروع به هم‌زدن کرد و ادویه‌های لازم را همراه با رب به ماهیتابه اضافه کرد. مادرش در حالی‌که داشت گنوچی‌ها را از آب در می‌آورد و درون ماهیتابه می‌انداخت گفت: ـ کِیتی لباسش رو دوخت؟ رنگ استلا پرید و با مِن‌و‌مِن گفت: ـ ام… آره. فقط نخِ رنگ لباسش رو تموم کرد. با هم رفتیم از بازار خریدیم. خانم کاترین سری تکان داد. استلا با خود فکر کرد که مادرش متوجه دروغش شده یا نه؛ در هر حال جوابی بهتر از این برای مادرش پیدا نمی‌کرد. دست‌هایش داشتند گنوچی‌های داخل ماهیتابه را هم می‌زدند، اما فکرش در کافه زفیرو پیش آن مرد جوان جا مانده بود. خانم کاترین ماهیتابه را از دستش گرفت: ـ استلا! حواست کجاست؟ یک ساعت به ماهیتابه خیره شدی، همه‌چی رو سوزوندی دختر! و با قاشق چوبی تکه‌های سوخته‌شده سیر را برداشت. گنوچی‌ها را داخل ماهیتابه ریخت و بعد کمی آب روی آن‌ها خالی کرد و سرِ ماهیتابه را گذاشت. در همین حین صدای پدر از بیرون آمد: ـ کاترین! استلا! اوه مارکو! ببین چه استقبال گرمی از من و تو می‌شه! مادرش بدو به سمت در رفت و در را باز کرد. پدرش در حالی‌که کفش‌هایش را درمی‌آورد رو به خانم کاترین گفت: ـ کاترین، حالت چطوره؟ فکر کردم خونه نیستین. ـ این وقت روز کجا باید باشیم؟ معلومه خسته هستین؛ بیاین داخل، براتون کیک و قهوه آماده کردیم. پدرش وارد خانه شد و برادرش پشت‌سر او داخل آمد و روی کاناپه نشست. ـ وای خدای من، از روستای پدربزرگ تا این‌جا خیلی راهه… مادرش لبخندی به مارکو زد و با صدای بلند گفت: ـ استلا! کیک و قهوه رو بیار. سینی را روی میز ناهارخوری وسط خانه گذاشت. برادرش با اشتیاق تکه‌ای کیک برداشت و همراه قهوه خورد. ـ واقعاً گرسنه شده بودم، ها! ـ مارکو، زیاد خودتو سیر نکن، ناهار درست کردم. استلا روی صندلی کنار برادرش نشست و گفت: ـ آره مارکو، برای ما هم نگه دار! مارکو نگاهی چپ به استلا انداخت و تکه آخر کیک را قورت داد. استلا شانه بالا انداخت و تکه‌ای از کیک را خورد. پدر و مادرش آن‌طرف میز گرم صحبت بودند؛ معلوم بود که داشتند راجع‌به وضعیت پدربزرگ حرف می‌زدند. تا به حال فقط چند بار به دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودند. پدرش زیاد اهل سفر رفتن نبود؛ این‌بار هم به خاطر شرایط بد پدربزرگ مجبور شده بود چند روزی به کلیسا نرود و به جایش کشیش دانته چند روزی در کلیسا بود. ناهار را که خوردند، پدرش به اتاقش رفت تا انجیل بخواند و بعد استراحت کند. مادرش ظرف‌ها را شست و برای خواب عصرگاهی به اتاق رفت. برادرش مارکو سر میز ناهار چرت می‌زد؛ حتی نتوانست غذایش را درست بخورد و روی کاناپه خوابش برد. استلا به اتاقش رفت و روی تخت کنار پنجره نشست. انگار هوا دوباره هوس باران کرده بود؛ ابرهای سیاه به هم نزدیک می‌شدند و دائماً صاعقه می‌زدند. نگاهی به خانه خانم الیزابت انداخت؛ فقط دود شومینه بود که از دودکش خانه خارج می‌شد و پنجره‌های بخارگرفته نشان از گرمی خانه می‌داد.
  14. دخترکِ سر به زير، خیره‌ی صورت او شد و جرقه‌ی در چشمانش هر ثانیه بیشتر خودنمایی می‌کرد. لبخندش از کنترل خارج شد و نقش زیبایی روی لبان درشتش پدیدار شد. سرش را پایین انداخت و از کنار آریا عبور کرد و آریا ماند و قلبی که بوم‌بوم می‌زد از آن انحنای زیبا! دستانش را به کمرش زد خندان برگشت و نگاهی به مسیری که دخترک از آن عبور کرده‌بود، انداخت. دلبر بیشتر از او خوشحال بود، دستش را جلوی دهانش گرفته‌بود تا نیش بازش سوژه‌ی بچه‌ها نشود و با سر پایین افتاده تندتند قدم برمی‌داشت. همین که از دید آریا مخفی شد، بلند شروع کرد به خندیدن و با ذوق گونه‌هایش را گرفت. باورش نمی‌شد که پسر محبوب دانشکده از او خوشش آمده‌بود. لبخندش را جمع کرد و سعی کرد با کشیدن نفس‌های عمیق، لرزش دستانش را کنترل کند؛ اما نتوانست. دوباره شروع کرد به خندیدن و پریدن در جایش... محبوبه در ماشین را باز کرد و کنارش ایستاد و به النایش که در مانتوی کرمی کوتاه و خوش‌دوختش می‌درخشید، خیره شد. سپس با لبخند دستش را پشت او گذاشت و او را به جلو هدایت کرد: - مامان قربونت بره... بدو سوار شو دیر میشه. النا با استرس موهایش را زیر مقنعه‌ی مشکی‌اش پنهان کرد و آن‌ها باز فرار کرده و مقابل چشمان کشیده‌ و درشتش را گرفتند. استرس داشت و اندکی پشیمان بود. خاطره‌ی آن روزی که به دانشگاه رفت، اذیتش می‌کرد و باعث می‌شد هر لحظه به فکر فرار به‌سمت اتاقش باشد، اما این مابین دو چشم آبی سد راهش می‌شد‌. عجیب بود که دیدن و فکر کردن به آن دو گوی خوش‌رنگ، او را آن‌گونه از خود بی‌خود می‌کرد که انگار ذهنش خالی می‌شد. نفسی کشید و برای اولین و آخرین بار تصمیمش را گرفت، البته این تصمیم از قلبش می‌آمد. قلبش بود که حال او را هدایت می‌کرد، هرچند حسی به او می‌گفت زیاده‌روی می‌کند؛ اما عجیب از این زیاده‌روی خوشش آمده‌بود. با خود روراست بود، درست است که خود را از زندگی در دنیای بیرون محروم کرده‌بود؛ اما از عشق نه و احساس می‌کرد حسی به زیبایی عشق به آن جوان دارد. می‌دانست برای داشتن حسی به پسری زیاده بچه و ساده است، اما او آن حس را می‌خواست با آن پسری که ندیده و نشناخته حامی‌اش شد. او آن حس را با آن پسر می‌خواست که به او اطمینان و امنیت هدیه داده‌بود. سوار ماشین شد و خواست در جاپایی بنشیند که مادرش سریع دستش را گرفت و با چشمانی گرد گفت: - دختر چی‌کار می‌کنی؟ لباست کثیف میشه... روی صندلی بشین. النا ترسیده نگاهی به مانتویش انداخت و خاک فرضی روی آن را تکاند و روی صندلی نشست. محبوبه لبخندی روی لب نشاند و نگاهی پر از اعتماد به او هدیه داد، دستش را گرفت و گفت: - قربونت برم همه‌ی وجودم... تو دختر قوی من هستی و قراره به جاهای بزرگی برسی، فقط لازمه به ترست غلبه کنی. اشک در چشمان خسته‌اش نشست و لبش لرزید وقتی چشمان خیش النا را دید. بغض دخترک ترکید و محکم خود را در آغوش مادرش انداخت و بی‌صدا گریست‌. محبوبه او را محکم به خود فشرد. هر دو خسته بودند از فکر به زخم‌هایی که جایشان می‌سوخت.
  15. پارت هفتاد و یک اروین گفت : برلین بودم ، یک سال پیش اومدم فرانکفورت . تعجب کردم پس قبلا برلین بوده ، چرا شهرش رو عوض کرده؟ بهراد با خوشرویی گفت : خیلی ممنون از اینکه تشریف اوردید ، خوشحال میشم بیش تر با هم اشنا بشیم . اروین لبخند جذابی زد و گفت : من هم همینطور . فیلمبردار بهراد و نازی رو صدا کرد و اون ها هم با ببخشیدی رفتن . اروین نگاهی بهم انداخت و گفت : نگفتی چرا اون پسره رو پیچوندی ؟ لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم : چیز خواستی نیست ، فقط نمی خواستم درخواستش رو قبول کنم. چشماش رو تنگ کرد و گفت : چرا؟ تخص گفتم : چون چِ چسبیده به را؟ اصول دین میپرسی؟ خندیدو گفت : باشه بابا ، نگو ، هر جور راحتی. چیزی نگفتم ، چند دقیقه ای سکوت برقرار شد ، اروین کارتی رو سمتم گرفت و گفت : از اونجایی که میدونم عمران می خونی ، این کارت شرکت ما هست ، من تقریبا دو الی سه هفته ایرانم ، اگه دوست داشتی بیا ببرمت چند پروژه از نزدیک نشونت بدم . کارت رو گرفتم و گفتم : ممنونم ، لطف داری ، حتما باهات تماس میگیرم ، خیلی دوست دارم از نزدیک یک پروژه رو بررسی کنم. اروین گفت : خب ، من فعلا برم ، توام احتمالا کار داری ، میبینمت. سری تکون دادم ، به سمت میز مامان اینا رفتم ، مامان پشت میز نشسته بود و با خاله سیمین حرف میزد کنارشون که نشستم ، لبخندی به روم پاشیدن و مامان گفت : نگفتی ، هم دانشگاهیت اینجا چی کار می کرد؟ _ اروین، پسر دختر دایی نازنین هست ، منم دیدمش تعجب کردم. خاله : ماشالله چه پسر خوش قد و بالایی هم هست . مامان : چه تصادف جالبی ، هم کلاسی هستین ؟ _ نه ، اروین ارشد می خونه ، فقط هم دانشگاهی هستیم . مامان اهانی گفت و دوباره با خاله مشغول حرف زدن شدن . گندم بغلم نشست و گفت : میبینم که ، نرسیده یکی رو مخ کردی؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم : کیو؟ _خودت رو نزن به اون راه ، همون پسر چشم عسلیه که با هاش رقصیدی رو میگم. زدم پس کلش و گفتم : گم شو بابا ، اروین هم دانشگاهیمه ، از شانس فامیله نازی هست . لبخند شیطونی زدو گفت : حالا هر چی ، اینا توجیه خوبی نیست که باهاش تانگو برقصی ! _ببند نیشت رو ، قضیه پارسا رو که برات گفتم ، امشب هم یک سری شر و ور تحویلم داد ، منم همون جواب قبل و دادم بعد که درخواست رقص کرد ، پیش اروین بودم اجباری با اون رقصیدم. یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت : خدا شانس بده ، چه اجبار خوبی.
  16. پارت صد و هفتم خود نیز بیش از این در کاخ نمی‌ماند. خورشید طلوع کرده و ذرات آتشینش همه جا را فرا گرفته بود. شنل ضخیمش را سپر کرده و به دل جنگل می‌زند. خود را به سپاهش می‌رساند. والریوس وقتی خبر آمدن گونتر را می‌شنود بلافاصله خود را به او می‌رساند. گونتر همراه والریوس به مواضع دیده مشخص شده رفته و بر لشکریان کُنراد نظارت می‌کند. مواضع دید در بالای درختان و با نکته سنجی و دقت فراوان انتخاب شده بود و از آنجا هم تمام لشکر دیده می‌شد و هم تسلط کامل بر مقر فرماندهی‌شان داشتند. همراه والریوس از هر سه موضع دیدن می کند. تغییر چندانی در لشکر کنراد به چشم نمی‌خورد. گویا فرهد منتظر پاسخ مارکوس بود. گمان نمی‌کرد مارکوس تا قبل از گرفتن جوابی از باسیلیوس قصد پاسخ دادن به فرهد را داشته باشد. اما فرهد نیز آدمی نبود که آرام بنشیند. این آرامش و ثبات فرهد و کنراد نشان می‌داد آنها با چیز دیگری سرگرم هستند. پس از اتمام سرکشی والریوس گونتر را به چادر دعوت می‌کند. گونتر نیز بی‌چون و چرا دعوتش را می‌پذیرد. احساس می‌کرد بوی آفتاب دیگر دارد نفسش را بند می‌آورد. بوی آفتاب از بافت چادرها عبور نمی‌کرد. والریوس پیش قدم شد و پرده‌ را پیش پایش کنار می‌زند. با هم وارد فضایی همچون راهرو میشوند. والریوس پشت سر گونتر پرده را سرجای خود برمی‌گرداند. گونتر منتظر او نمی‌ماند و طول اندک راهرو را طی کرده دو پرده‌ی دیگر را کنار می‌زند و پا به محوطه ی چادر می‌گذارد. وقتی وارد چادر می‌شود بلافاصله بندهای شنل را باز کرده آن را برمی‌دارد و دم عمیقی از هوای تازه‌ی داخل چادر می‌گیرد. حس می‌کند ریه‌اش جانی دوباره می‌گیرد‌. احساس می‌گیرد ذرات آفتاب در هوا دارد از درون او را آتش می‌زند.
  17. پارت صد و ششم مارکوس دست گونتر را می‌گیرد و با عجله به سمت کاخ قدم تند می‌کند و گونتر را نیز همراه خود می‌کشد. از درب پشتی وارد کاخ می‌شوند و بی‌ فوت وقت به اتاق مارکوس می‌روند. مارکوس تا اتاق دست گونتر را رها نمی‌کند‌. وارد اتاق که می‌شوند او را رها کرده و خود مستقیم به سمت کتابخانه‌اش می‌رود. گونتر چند قدم به سمت او برمی‌دارد، دست‌هایش را در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید: - بابا خب بگو چی شده! مارکوس بی‌حرف کتاب سرخ را بیرون می‌کشد و ورق می‌زند. در جایی که پاکت نامه را پنهان کرده بود می‌ایستد و پاکت را بیرون می‌کشد. به سمت میز گوشه‌ی اتاق می‌رود و کتاب را روی میز می‌گذارد. گونتر نیز به دنبالش در اتاق می‌چرخد. مارکوس می‌خواهد پاکت را پاره کند که گونتر با عجله دستش را می‌گیرد و می‌گوید: - داری چیکار می‌کنی تو؟ مارکوس با چشمانی که از حالت عادی خود درشت‌تر و براق‌تر شده بود نگاهش می‌کند: - پیک گفته بود یه اتفاقاتی میوفته. اون گفت تو این پاکت برای اون اتفاقات دستورالعمل هایی هست. اصلا باسیلیوس برای همین فرستاده. پس از اتمام حرفش دوباره قصد پاره کردن پاکت را می‌کند که دوباره گونتر دستانش را می‌گیرد و می‌گوید: - مارکوس، تو گفتی پیک بهت گفته بعد از تاج گذاری بازش کنی، تو که هنوز تاج گذاری نشدی. مارکوس وارفته دستانش پایین می‌افتد. به ناگاه تمام انرژی‌اش می‌خوابد و برق چشمانش ناپدید می‌شود. نگاهش آرام از چشمانش گونتر پایین می‌رود و به ماکت در دستش می‌رسد. او راست می‌گفت. پیک گفته تنها پس از تاج گذاری آن را باز کند. حوصله و عصبی پاکت را روی میز می‌اندازد به سمت تختش می‌رود و خود را روی آن می‌اندازد. ساعد دستش را روی چشم‌هایش می‌گذارد و پلک‌هایش را بر هم می‌فشارد. به ناگاه سردرد عجیبی گریبان‌گیرش شده بود. درد از کنار شقیقه‌هایش شروع می‌شد و در کل سرش می‌پیچید. گونتر در سکوت پاکت را دوباره میان کتاب پنهان می‌کند و کتاب را به کتابخانه بازمی‌گرداند. سپس آهسته و بی‌صدا اتاق را ترک کرده و درب را پشت سرش می‌بندد. ترجیح می‌دهد مارکوس را تنها بگذارد تا کمی با خود خلوت کند. او به خلوت و سکوت نیاز داشت تا ذهن آشفته اش را سر و سامان دهد.
  18. پارت صد و پنجم تمام شب را مثل شب قبل از همانجا مارکوس را تماشا می‌کند. مارکوس تا صبح باسیلیوس را صدا می‌زند اما پاسخی نمی‌شنود. دم‌دم‌های صبح چشم‌هایش را می‌گشاید و دست‌هایش آرام پایین می‌افتد. دست‌هایش خشک شده و بازوهایش درد می‌کرد. کنار سنگ مقبره زانو می‌زند. زانوهایش نیز بسیار دردناک خم می‌شد. کنار سنگ مقبره می‌نشیند و ناامید نگاهش می‌کند و زیر لب زمزمه می‌کند: - باسیلیوس لطفا... گونتر از جا بلند شده به راهرو می‌رود. کمی برگ‌های پرچین را کنار زده و سرکی می‌کشد. چیزی تا طلوع خورشید نمانده و باید هر چه زودتر آنجا را ترک می‌کردند. به داخل باز می‌گردد و کنار مارکوس می‌رود. دستی بر شانه‌اش می‌زند و سپس بازویش را می‌گیرد تا بلند شود. مارکوس نگاهی به دستی که بر شانه‌اش نشسته بود می‌کند. دست بر زانو می‌گیرد و به کمک گونتر برمی‌خیزد. در میانه‌ی مقبره می‌ایستد و نگاهی دیگر به سنگ مقبره می‌اندازد. گونتر دست پشتش می‌گذارد و او را به سمت خروجی همراهی می‌کند. این مارکوس کم حرف و آرام را دوست نداشت. شاهزاده‌ی مقتدر و با صلابت خود را می‌خواست. مردی که گام‌هایش زمین را به لرزه درمی‌آورد و شعله‌های نگاهش آتش در وجود همه می‌انداخت. با این مرد غمگین غریبه بود. مارکوس حال و هوای غریبی داشت. هیچ نمی‌فهمید چرا باید این اتفاقات می‌افتاد؟ مگر او تایید شده نبود؟ پس چرا از زمین و آسمان سنگ بر سر راهش می‌بارید؟ ناگهان صدایی مردانه در گوشش می‌پیچد: - اتفاقاتی خواهد افتاد؛ تو این پاکت برای تمامی اونها برنامه‌ای هست! گویی پاهایش بر زمین چسبیده می‌شود. صدای آن پیک باسیلیوس در گوشش زنگ می‌زد. او گفته بود که اتفاقاتی رخ خواهد داد. او هشدار داده بود! گونتر با احساس نبودن مارکوس می‌ایستد و پشت سرش را نگاه می‌کند‌. مارکوس عقب مانده بود. به سمت او می‌رود و کنارش می‌ایستد. مارکوس به نقطه‌ای مات و خیره مانده بود. گونتر دستش را مقابل نگاهش تکان می‌دهد و صدایش می‌زند. - مارکوس؟ چی شد چرا وایسادی؟ دیره‌ها. مارکوس با صدای گونتر به خود باز می‌گردد و نگاهی سردرگم به او می‌اندازد. گونتر از گیجی و سردرگمی مارکوس نگران شده دست بر شانه‌اش می‌گذارد و می‌گوید: - چی شده؟ مارکوس خیره به گونتر تنها زمزمه می‌کند: - اون گفته بود! - چی؟ چی میگی؟
  19. نگاهی به صورت کنجکاو و منتظر لونا انداختم و لبخند تلخی زدم؛ دوست داشتم بدانم بعد از شنیدن سرنوشتم چقدر قرار بود سرزنشم کند و از من متنفر شود. - خوب یادم میاد پشت یه ستون پنهون شده بودم و به مبارزه‌ی پدرم با آلفرد پادشاه خون‌آشام‌ها نگاه می‌کردم، پدرم داشت آلفرد رو خفه می‌کرد که یکی از سربازهای آلفرد از پشت به پدرم نزدیک شد و شمشیرش رو توی کتف پدرم فرو کرد. پدرم از درد فریاد زد و من از ترس ناخودآگاه جیغ کشیدم. نفسم را آه مانند بیرون دادم؛ این قسمت از خاطراتم زیادی تلخ بود و هنوز هم پس از گذشت این‌همه سال با مرور کردنش درد تمام وجودم را می‌گرفت. - سربازهای پادشاه آلفرد متوجه‌ی من شدن و قبل از این‌که بتونم از دستشون فرار کنم من رو گرفتن؛ هیچ‌وقت یادم نمیره اون نگاه ترسیده و نگرانِ پدر و مادرم رو! آلفرد دیوونه‌وار می‌خندید، انگار طعمه‌ی خوبی به دستش افتاده بود که من رو رها نمی‌کرد. چشمانم را روی هم فشردم، هنوز هم گاهی آن سرمای دستان آلفرد را بر روی شانه‌هایم حس می‌کردم. - آلفرد شمشیرش رو زیر گلوی من گذاشت و رو به پدرم گفت اگه خودشون رو تسلیم نکنن من رو می‌کشه؛ هیچ‌وقت فکرش رو هم نمی‌کردم پدرم که خیال می‌کردم ازم متنفره به خاطر نجات جون من تسلیم بشه، ولی شد! بغضم را قورت دادم و دستی به چشمانم کشیدم تا خیسی اشک را پیش از سرریز شدن از چشمانم پاک کنم. - توی همون شلوغی‌ها پدرم به یکی از فرمانده‌ها دستور داد تا من رو با خودش از قصر بیرون ببره و من رو از دست خون‌آشام‌ها نجات بده؛ اون فرمانده هم من رو فراری داد و خودش وقتی که رفته بود تا یه راهی برای نجات پدر و مادرم پیدا کنه دستگیر شده بود. لبخند لرزانی زدم و با همان لحن بغض‌آلود ادامه دادم: - همه‌شون رو پیش چشم‌های من درست وسط میدون شهر به آتیش کشیدن و من فقط عین ترسوها نگاهشون کردم؛ بعدش هم از سرزمین گرگ‌ها فرار کردم و توی اون کوهستان ساکن شدم. سر که بلند کردم نگاهم به صورت خیس از اشک لونا افتاد و قلبم گرفت از سرخی چشمان و غم نگاهش! شانه‌ای بالا انداختم و تلخ لب زدم: - تموم حقیقتی که این مدت ازت پنهونش کرده بودم، این بود! لونا بغضش را قورت داد و این مطمئناً از مهربانی ذاتی‌اش نشأت گرفته بود که برای غصه‌های منی که این‌همه مدت به او دروغ گفته بودم اشک می‌ریخت.
  20. لونا اخم درهم کشید و گفت: - منظورت چیه؟! من چرا باید به خاطر گذشته تو رو سرزنش کنم؟! مگه توی گذشته‌ای که میگی چه اتفاقی افتاده؟! کلافه دستی به صورتم کشیدم. - بهت میگم، ولی ‌اینجا نه. نگاهی به خدمتکارانی که با کنجکاوی نگاهمان می‌کردند انداختم و ادامه دادم: - بریم توی اتاقمون تا بهت توضیح بدم؛ باشه؟ - باشه ولی… لونا انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و با همان اخم غرید: - فکر دوباره کلک زدن به من رو بهتره از سرت بیرون کنی! خنده‌ی تلخی به حرفش زدم، من اگر می‌خواستم کلک بزنم که خودم را یک موجود قوی و قهرمان جا میزدم، نه گرگینه‌ای که حتی توان دفاع از سرزمین و خانواده‌اش را هم نداشت! وارد اتاق که شدیم لونا در را پشت سرش بست و پس از برگشتنش نگاه منتظرش را به من دوخت؛ از آن‌همه کنجکاویِ در عین عصبانیتش خنده‌ام می‌گرفت، اما حتی لحظه‌ای فکر به گذشته‌هایی که قصد مرورشان را داشتم هم می‌توانست لبخند را از لب‌هایم پر دهد. - خب من منتظرم، نمی‌خواهی شروع کنی؟! در جوابش سرم را بالا و پایین کردم، راه گرفتم و روی تختم نشستم. می‌دانستم با شروع اولین خاطره جان از پاهایم در می‌رود و نمی‌خواستم پیش چشمان لونا ضعف بگیرم و به زمین بیُفتم. - خب من… همونطور که دیدی پسر‌ پادشاه جورج و ملکه تانیا هستم؛ از همون بچگی به خاطر ضعیف و یه جورایی متفاوت بودنم زیادی تنها بودم و تقریباً هیچ دوستی نداشتم. لونا هم چند قدمی پیش آمد و روی تختش و روبه‌روی من نشست. - پدرم بابت این ضعیف بودن از من متنفر بود و همیشه می‌گفت که من مایه‌ی ننگ گرگینه‌هام؛ تنها کسایی که باهام مهربون بودن مادر و مادربزرگ پدریم بودن که سرزنشم نمی‌کردن من رو با همون ضعف و تفاوت‌هام دوست داشتن. با وجود این‌ها همه چیز نسبتاً خوب بود تا وقتی که خون‌آشام‌ها به قصر پدرم حمله کردن؛ من خب… چیزی از خون‌آشام‌ها نمی‌دونستم و برای دیدنشون خیلی کنجکاو بودم. کلافه و عصبی دستی به صورتم کشیدم؛ تک تک آن لحظات از پیش چشمانم می‌گذشت و حالم را خراب می‌کرد. - این شد که بدون توجه به حرف مادرم از اتاقم زدم بیرون تا خون‌آشام‌ها رو ببینم.
  21. پارت بیستم بعدشم پسره رو به راننده گفت: ـ تحقیق کن راجبش! خدایا من از کجا گیر این آدما افتادم!؟ آرون کجایی؟! لطفاً بیا و نجاتم بده! همینجور آروم اشک می‌ریختم و دیگه هیچ چیزی نگفتم تا اینکه بعد تقریبا چهل دقیقه ماشین یجا وایستاد. اومد سمتم و بازوم و گرفت و گفت: ـ پیاده شو! حتی بهش نگاه هم نکردم و محکم دستم و از دستش کشیدم بیرون و با حرص گفتم: ـ خودم میرم! انگار اومده بودیم بالای کوه! چون هم سرد بود و هم سر بالایی داشت و دم در یه خونه ویلایی دوتا غولچماغ با کت شلوار وایستادن بودن. پسره رو بهشون گفت: ـ ماشین و بیارید داخل! یکیشون گفت: ـ چشم آقا پوریا! بعدشم مسیر و بهم نشون داد که برم داخل...وقتی در باز شد، یه باغ خیلی بزرگ دیدم که وسط اون باغ یه استخر قرار داشت و دور تا دور حیاط هم درختای کاج کاشته شده بود...میتونم بگم تو عمرم، خونه به این بزرگی ندیده بودم! همینجور به حیاط خونه زل زده بودم که پوریا از پشت سرم گفت: ـ اگه بازرسیت تموم شده، راه بیفت! چقدر این آدم سرد و تخس بود! واقعا یعنی یذره احساس هم توش وجود نداشت؟! تابحال آدمی که مثل یخچال سرد باشه ندیده بودم.
  22. هفته گذشته
  23. پارت هفتاد اصلا دوست نداشتم اتفاقات قبل تکرار بشه ، بازوی اروین رو گرفتم و گفتم : شرمنده ، قولش رو از قبل به اروین دادم . پارسا نگاهش رو سمت اروین برگردوند و گفت: معرفی نمی کنی ؟ نگاهی به اروین انداختم ، اروین با نگاهی نافذ رو به پارسا گفت : اروین مهرزاد هستم ، دوست صدف جان. اوه اوه این چرا جان چسبوند بغل اسم من ، از کله پارسا دود بلند میشد ، ولی دستش رو جلو اورد و سمت اروین گرفت و گفت : منم پارسا خالقی هستم ، دوست خانوادگی صدف خانوم . روی کلمه خانوم تاکید کرد ، اروین هم دستش رو جلو برد و دست دادن ، جو سنگین بود و خوشم نمیومد ، بعد چند ثانیه اروین دست پارسا ول کرد و بازوش رو که ول کرده بودم ، جلوم گرفت ، دستم رو دور بازوش گرفتم و به پیست رفتیم با ریتم اهنگ تکون می خوردیم . نمیدونم چرا ولی حس کردم اروین ، پارسا رو شناخت ، یا حتی حس کردم یکمم باهاش مشکل داره ، شایدم زیادی حساس شده بودم و اشتباه می کردم . تو چشم های اروین نگاه کردم و گفتم : مرسی که ، ضایع ام نکردی . با چشمای شیطون گفت : مشکلی نیست یکی طلبم ، بعدا جبران می کنی‌ . با حرص گفتم : میدونستی خیلی پرویی. لبخند شیطونی زد و گفت : نه والا ، تنها کسی که این رو میگه تویی. شونه ای بالا انداختم و گفتم : لابد اطرافیانت باهات رو دربایستی دارن . خنده ای کرد و سر تکون داد و گفت : شاید. دیگه به این اعتماد به نفسش عادت کرده بودم ، اهنگ که تموم شد ، ازش جدا شدم . بهراد و نازی سمتمون اومدن و نازنین گفت : سلام اروین فکر نمی کردم ببینمت ، میبینم که با صدف اشنا شدی. اروین گفت : سلام ، اول اینکه تبریک میگم بهتون ، بعدم مهلا سلطان رو که میشناسی مرغش یک پا داره به چیزی گیر بده ول کن نیست. نازنین خندید و سر تکون داد ، بهراد که تا اون موقع ساکت بود رو به من و نازی گفت : ایشون رو معرفی نمی کنید؟ نازنین جلوتر از من گفت : اروین پسر دختر دایی من هست، ولی اینکه با نازی چه جور اشنا شده نمیدونم ! بهراد دستش رو دوستانه جلو برد و گفت : خوشبختم . بهراد هم لبخندی زد و دستش رو فشرد و گفت : همچنین . نازی گفت : خب نگفتید از کجا هم رو میشناسید؟ نگید از المان که باور نمی کنم تو اون کشور به اون بزرگی بهم برخورد کردید! خندیدم و گفتم : برخورد که چه عرض کنم ، تو یک شهر و دانشگاه هستیم . نازی متحیر رو به اروین گفت : چه جالب! نمیدونستم تو هم تو فرانکفورت هستی!
  24. اگر برای ابد هوای دیدن تو نیفتد از سر من چه کنم؟ هجوم زخم تورا نمیکشد تن من برای کشته شدن چه کنم
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...