تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
سقف سفید اتاق مثل برگهای خالی بالای سر مهتاب کشیده شده بود، اما ذهنش پر از هزارتو بود. پلکهایش سنگین میشد، اما خواب نمیآمد. هر بار که چشمانش را میبست، تصویر نگاههای آرمان مثل سایهای دوباره به ذهنش هجوم میآورد. صدای آرام باز شدن در، او را از خیال بیرون کشید. آرمان وارد شد، در سکوت. پتو را کمی روی او کشید و در کنارش نشست. نفسهای عمیقش به گوش مهتاب رسید. - خوابت نمیبره؟ مهتاب چشمانش را بست، وانمود کرد خواب است. اما آرمان خم شد، گونهاش را لمس کرد. - میدونم بیداری. مهتاب به ناچار نگاهش را باز کرد. لبخند آرمان نرم بود، اما آن برق در چشمهایش مثل قفلی روی نگاه مهتاب افتاد. - میخوام مطمئن بشم همیشه احساس امنیت میکنی. برای همین کنارتم. مهتاب چیزی نگفت. در دلش تردیدی تیز میخزید. امنیت… یا حصار؟ دقایقی گذشت. آرمان همانطور که به او خیره مانده بود، گفت: - فردا میخوام با هم بیرون بریم. فقط من و تو. هیچکس دیگه. مهتاب نفسش را آرام بیرون داد. شاید فرصتی بود برای دیدن خیابان، هوا، مردم… اما همزمان، میدانست این هم بخشی از بازی آرمان است. او آهسته گفت - باشه. آرمان لبخندی کوتاه زد، مثل کسی که از پیروزی کوچک خودش مطمئن شده باشد. بعد چراغ را خاموش کرد و در تاریکی کنار او دراز کشید. مهتاب با چشمان باز به تاریکی نگاه میکرد. صدای قلبش بلندتر از سکوت اتاق بود. در ذهنش جرقهای روشن شد: باید راهی پیدا کند. نه فقط برای نفس کشیدن… برای اینکه دوباره خودش باشد.
-
صبح با صدای باران بیدار شد. مهتاب کنار پنجره ایستاده بود و به خیابان خیس و خالی نگاه میکرد، اما نگاهش سرد و خالی بود. خانه آرام بود، اما هر گوشهی آن، هر پرده، هر قاب عکس روی دیوار، حس میداد تحت نظر است. آرمان از پایین صدایش زد - مهتاب مهتاب به سختی لبخند زد. لباس خانهی سادهای پوشید و آرام به سمت آشپزخانه رفت. آرمان پشت میز نشسته بود، نگاهی نافذ و دقیق داشت. لبخندش مهربان به نظر میرسید، اما همان نگاه به مهتاب فشار وارد میکرد، انگار هر حرکتش زیر ذرهبین است. - امروز بیرون نمیری، درست؟ مهتاب لحظهای مکث کرد، سپس سر تکان داد. - نه نمیرم. - خوبه. آرمان لبخند زد، اما دستانش را روی میز مشت کرد. - میخوام امروز فقط کنارم باشی. مهتاب نشانهای از نارضایتی در چشمهایش داشت، اما چیزی نگفت. حس میکرد هیچ راهی برای مخالفت وجود ندارد. صبحانه ساکت و پرتنش گذشت. هر لقمهای که مهتاب میخورد، آرمان با دقت نگاه میکرد. حتی حرکات او کوچکترین انحرافی از «روش درست خوردن» را نشان میداد، و نگاهش مثل وزنهای سنگین روی شانههای مهتاب بود. بعد از صبحانه، آرمان گفت - میخوام کمی با هم ورزش کنیم. حرکتها رو همونطوری که میگم انجام بده. مهتاب لبخند زد، اما با تمام وجود احساس کرد که به بازی کنترل شدهای وارد شده که هیچ راه خروجی ندارد. تمرین شروع شد. آرمان جلوی او ایستاد و هر حرکتش را نظارت کرد، اصلاح کرد، حتی وقتی مهتاب کمکم احساس خستگی کرد، اجازه نداد متوقف شود. نگاه نافذ و لحن آرامش، فشار روانی عجیبی ایجاد میکرد: او باید کاملاً مطابق انتظار آرمان باشد. ظهر شد. مهتاب به پنجره نگاه کرد و نفسش را حبس کرد. خیابان خالی و مرطوب بود، هیچ صدایی جز باد و برگهای خیس نبود. حس کرد دیوارهای خانه کوچکتر میشوند. حتی فکر کردن به قدم زدن بیرون، به دیدن دیگران، به مکالمه با دوستان، ترسناک و ممنوع بود. آرمان گفت - امروز بعدازظهر میخوام فیلم ببینیم. روی مبل بشین و استراحت کن. مهتاب سر تکان داد. او مطیع بود، اما درونش شعلهی خشم و اضطراب آرامی روشن شده بود که نمیتوانست خاموشش کند. شب که رسید، مهتاب کنار شومینه نشسته بود. شعلهها سایههایش را روی دیوار کشیدند؛ سایهای بلند، پیچیده و شبیه زندانی که دور او کشیده شده باشد. آرمان نزدیک شد، دستش روی شانههای مهتاب گذاشت. - همه چیز خوبه؟ مهتاب فقط سر تکان داد. اما قلبش نمیتوانست آرام شود. هر نگاه، هر لمس، هر جملهی آرمان، ترکیبی از عشق و کنترل بود. نمیدانست تا کجا میتواند با این فشار زندگی کند، اما نمیتوانست مخالفت کند. هر نفسش را حس میکرد، اما حس میکرد با هر نفس، دیوارهای خانه تنگتر میشوند. *** مهتاب در تاریکی به سقف خیره شد. نفسی عمیق کشید و احساس کرد در دل خود، جایی بین عشق و ترس، زندانی شده است.
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و بیست و پنج جرقهای در سرم روشن شد و به آنی، متوجه شدم ماجرا از چه قرار است. چادرم را محکم در مشت فشردم و سریع از پلهها بالا رفتم. همینکه رسیدم، در خانهی طبقهی بالا کوبیده شد. خشمم را در مشتهایم ریختم و در را کوبیدم. - بیا بیرون، میدونم همه این آتیشها از گور تو بلند میشه، بیا بیرون! بالاخره در باز شد. سمیه پشت در پناه گرفته بود. چانهاش را بالا داد و با تتهپته گفت: - چته تو؟ جنی شدی؟! در را هُل دادم و وارد خانهاش شدم. میدانستم شوهرش این ساعت از روز خانه نیست، پس با خیال راحت، در را پشت سرم بستم و فریاد زدم: - چرا این کارو کردی؟ من چی کارت کرده بودم؟ چه هیزم تری بهت فروخته بودم که رفتی پیش شاپوری اون حرفا رو زدی؟ با وحشت عقب رفت، دستهای لرزانش را برای دفاع از خودش بالا آورد و گفت: - جلو نیا! به خدا اگه جلو بیای، زنگ میزنم به پلیس. قدم بلندی برداشتم، شانههایش را گرفتم و تکان دادم: - با توام سمیه! چی بهت رسید؟ با رفتن من از این ساختمون، چی بهت میرسید؟ هیچ فکر کردی چه بلایی سر من میاد؟ سر گندم؟ هان؟! جواب بده عوضی! با جیغ آخرم، سمیه زیر گریه زد. شبیه کودک دبستانی در مقابلم اشک میریخت، شبیه یک تمساح واقعی. - ترسیدم... ترسیدم... خسرو رو از راه به در کنی. همش اصرار داشت دعوتت کنم بیای خونهمون، دربارت سوال میپرسید، من... من فقط زندگیمو نجات دادم. با چشمهای گشاد به زن جوانی که مقابلم روی زمین افتاده بود و اشک میریخت، نگاه کردم. سرم را تکان دادم و با ناباوری نامش را صدا زدم: - سمیه! سرش را بلند کرد، با نفرتی که قبلا جایی ندیده بودمش، نگاهم میکرد. مقابلش نشستم، در چشمهایش که مژههای خیس و فر خورده رویشان سایه انداخته بود زل زدم و گفتم: - منو بیرون کردی، با بقیه زنای ساختمون میخوای چیکار کنی؟ با زنایی که توی خیابون میبینه چی کار میکنی؟ چی کار میتونی بکنی؟ گوشه چشمش پرید. بلند شدم و در را باز کردم، باید میرفتم. خانهای داشتم که باید تخلیهاش میکردم. قبل از بستن در، زمزمه کردم: - دلم برات میسوزه.- 127 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و بیست و چهار اجازه دادم امیرعلی برای تاکسی دست تکان بدهد، کرایهام را بپردازد و کنار خیابان بایستد تا ماشین از مقابل چشمش ناپدید شود. نه اینکه نتوانم تاکسی بگیرم یا پولی در کیف نداشته باشم؛ من تصمیم گرفتم محبت او را بپذیرم و از آن لذت ببرم. وقتی به خانه رسیدم که حداقل یک میلیون بار گفتگویم با امیرعلی را مرور کرده بودم؛ این کار باعث شد صعود از پلههای ساختمان آزارم ندهد، نه اندازه قبل. گوجههای فسقلی را از یخچال بیرون آوردم و به گونههای ملتهبم چسباندم، غرق در ذوق زنانهی خودم بودم که در خانه به صدا درآمد. - کیه؟ بدون آنکه متوجهش باشم، قلبم در گوشهایم ضربان میزد. با شنیدن صدای صاحبخانه، نفس عمیقی کشیدم. - شاپوری هستم خانم. چادرم را تکاندم و روی سرم انداختم. با یک حساب سرانگشتی، متوجه شدم هنوز تا پرداخت اجاره فرصت دارم. خدا را شکر کردم و با کنجکاوی، در را باز کردم. - سلام آقای شاپوری، خانواده خوب هستن؟ خیر باشه. شاپوری به کفشهایش نگاه میکرد و بین ریشهای بلندش دست کشید. سیمایش از بالا آمدن آنهمه پله، سرخ بود. بالاخره گفت: - اومدم ازتون خواهش کنم که خونه رو تا پایان هفته خالی کنید و کلید رو تحویل بدید. انگار کسی در گوشم زد! شانههایم افتاد و گفتم: - مشکلی پیش اومده آقای شاپوری؟ خطایی از من سر زده؟ من که ماه به ماه، اجاره رو سروقت پرداخت کردم. مزاحمتی هم برای کسی نداشتم. شاپوری دستش را بالا برد و موهای پرپشتش را خاراند، برای لحظهای، حلقه خیسِ عرق زیربغلش حواسم را پرت کرد. برای اولین بار مستقیم در چشمهایم نگاه کرد، نگاهی خشمگین که باعث شد به دستگیره چنگ بزنم. - تظاهر کافیه خانم، همه میدونن شوهرتون شما رو طلاق داده، حالا به چه دلیلی؟ الله اعلم. بهتره با زبون خوش جمع کنید و از این محل برین، قبل از اینکه سر زبونا بیوفتید. آنچه که میترسیدم، اتفاق افتاده بود. چند لحظه با استیصال، مات صاحبخانه شدم. سرم را به چپ و راست تکان دادم: - یک هفته خیلی کمه، لااقل مهلت بدید یه خونه دیگه پیدا... وسط حرفم پرید و غرید: - حتما میخوای به اونا هم دروغ بگی! ببین خانمِ به ظاهر محترم، من نمیدونم چه خطایی کردی که شوهرت نتونسته تحملت کنه، ولی اجازه نمیدم ساختمون منو به فساد بکشی! حرف آخرم همینه، یک هفته، تمام. پشت به من کرد، نرده را گرفت و رفت. ناباور زمزمه کردم: - ولی این من بود که درخواست طلاق دادم. کسی نبود که حرفم را بشنود. به چهارچوب در تکیه دادم و ناگهان، صدای پایی از طبقه بالا توجهم را جلب کرد.- 127 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
پارت بیستم چشمان آتشین مارکوس را که میبیند، برای لحظهای قلبش میایستد. مردمک چشمانش گشاد میشود و وحشتزده به آن دو گوی سوزان خیره میشود. مارکوس قبل از آن که در چشمانش غرق شود رهایش میکند، تکلیف او مشخص بود، با یک نگاه به چشمانش مسخ شده بود. مارکوس چند قدم عقب میرود و به هر دو نگاه میکند، گونتر جلو میآید و زیر گوشش پچ میزند: - دوستش رو حذف کنیم؟ نگاهش را معطوف رزا میکند، تمام لحظاتی که نزدیک دوستش بود با ابروانی در هم به او زل زده بود، اکنون هم همینطور؛ او هم چون گونتر آرام لب میزند: - نه، الان وقتش نیست! به سمت درب سالن برمیگردد و با صدایی بلند توماس را فرا میخواند، بلافاصله تو ماس وارد اتاق میشود؛ مارکوس به رزا اشاره کرده و میگوید: - بگو برای امشب آمادهاش کنن. توماس اطاعت کرده و به همراه دخترها از سالن خارج میشه. بعد از رفتن اونها، گونتر روبروی مارکوس میایستد، به خودش اشاره میکند و میگوید: - من هم میام. مارکوس به سمت صندلیاش میرود، روی صندلی نشسته پا روی پا میاندازد. - کجا میای؟ گونتر به سمت او قدم برمیدارد: - همونجایی که تو میخوای بری. - میخوام با رزا تنها برم.
- امروز
-
پارت نوزدهم توماس را عقب میراند و خود درب را پشت سرش میبندد. فردا صبح خواب را کنار میگذارد و آنها را به اتاق ملاقاتهای خصوصیاش فرا میخواند. گونتر نیز خود را به آنجا میرساند، هر دو سر به زیر و با قدمهایی کوتاه وارد اتاق میشوند و روبهروی او میایستند. گونتر هم چون یک محافظ بالای سر مارکوس میایستد. او همیشه با این کارهایش به مارکوس حس امنیت را القا میکرد. از جای بلند میشود و دور آنها قدمی میزند، سپس مقابلشان میایستد؛ میخواست خودش آن روح پاک را تشخیص دهد. دور رزا میچرخد و وارسیاش میکند. احساس میکرد او را تماما سفید در نهایت مقابلش میایستد، رزا هم آرام سرش را بالا میآورد و به چشمان او نگاه میکند. دل و جرعتش برای مارکوس ستودنی بود، حتی خیلی از خوناشامها توان نگاه کردن به چشمان شعلهور او را نداشتند! احساس میکرد چشمانش راهی دارد بیانتها! بیشتر که به آن نگاه میکند احساس میکند آن دو تیلهی سبز میتوانند سخن بگویند! حالات چشمانش مدام در حال تغییر بود و شاید خود او نیز بیخبر بود. این حالت بیقرار چشم را در یک خوناشام کودک میشد یافت. گمان میبرد باید روح پاکش باشد که قصد به حرف آمدن دارد. خود را از آن دایره ارتباطی گنگ و مبهم بیرون میکشد و به سمت دوروتی میرود. چرخی دورش میزند. احساس میکرد او را سرخ میبیند، مقابلش که میایستد سرش را بلند نمیکند؛ با دو انگشت سرش را بلند میکند، با مکث نگاهش را بالا میآورد.
-
پارت هجدهم احساس میکرد به دنیای کتابخانهی مادرش پا گذاشته است. نگاهی به دوروتی میاندازد، دوست عزیزش به خاطر او دچار این دردسر شده بود. هنوز برایش معمایی است که چرا دوروتی صدایش را میشنید اما او را نمیدید! اتاق تاریکی بود، همه چیز قدیمی و زوار در رفته به نظر میرسید. مجلس صبح دوباره در نظرش زنده میشود. مردی بلند بالا با شنلی سیاه تکیه زده بر تختی سنگی... قابی هزار بار خوفناک و دو هزار بار جذاب! در این فکرها بود که صدای دوروتی او را از فکر بیرون کشاند: - قراره باهامون چیکار کنن؟ رزا که هنوز حواسش درست سر جا نیامده بود " نمیدونم" ی زیر لب زمزمه میکند، اما در واقع تقریبا میدانست که چه سرنوشتی روبرویشان قرار دارد. نمیخواست دوروتی را بترساند. هوا تاریک شده بود و تازه زندگی در کاخ شروع شده بود اما آن دو سخت خسته بودند. درب اتاق با صدای جیر جیر باز میشود و قامتی شنل پوش با شمعی در دست در قاب در نمایان میشود اما آنها آنقدر خستهاند که تکان هم نمیخورند. مارکوس متعجب به آن دو نگاه میکند. توماس که تازه رسیده بود میگوید: - عالیجناب چرا اینجا ایستادید؟ مارکوس به سمت او برمیگردد و با صدایی آرام و پچ پچ وار لب میزند: - باشه برای بعد توماس!
-
پارت صد و نود چهارم با ذوق غیر قابل وصفی پا برهنه دوید سمت منو فرهاد و جفتمون و محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن اما زیر لب فقط خداروشکر میکرد...بعدش فرهاد خودشو کشید کنار تا مادرم حسرت بیست و خوردی سال ندیدن منو از دلش دربیاره! صورتم و گرفت بین دستاش و گفت: ـ عین پدرت شدی پسرم! حتی لباس پوشیدنتم شبیهش شده...خدا فرهاد و ازم گرفت اما بجاش دوتا فرهاد دیگه بهم هدیه داد...بذار یه دل سیر بغلت کنم و بوت کنم...دست مادربزرگت بشکنه که اون روز با وجود اون همه گریه کردنت، نذاشت حتی بهت دست بزنم تا آرومت کنم. حرفاش باعث شد منم اشکم دربیاد! خیلی زن با احساسی بود دقیقا عین مامان ارمغان و حتی میتونم بگم که احساساتی تر...بالاخره از شوک درومدم و اشکشو پاک کردم...زبونم که انگار بهم منگنه شده بود و باز کردم و گفتم: ـ توروخدا اینجوری گریه نکنین! بازم با احساس بیشتر گفت: ـ قربون صدات بشم من پسرم! مشخصه که زیر دست ارمغان بزرگ شدی، خدا حفظش کنه... موهای فرفریش که از روسری زده بود بیرون و پخش و پلا شده بود و گذاشتم پشت گوشش و دستشو بوسیدم و گفتم: ـ دقیقا شبیه تصورات من بودی! یهو قلبش و گرفت و داشت غش میکرد که همزمان فرهاد و آقا امیر هم اومدن سمتش و محکم گرفتیمش تو بغلمون...فرهاد گفت: ـ خب بسته دیگه! اینقدر احساساتی نکن وضعیتو! مادرم قلبش تحمل نمیکنه! به اندازه کافی وضعیت پر از حس و درام هست! دقیقا شخصیتش شبیه ملودی بود! حتی تو این موقعیت هم میتونست بقیه رو بخندونه...با ماساژ های دستش توسط امیر و تینا، مامانم به خودش اومد...آقا امیر گفت: ـ بهتره بریم بالا بشینیم! یکم یلدا به خودش بیاد! بفرمایید داخل...
- 186 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و نود و سوم بعد انگشت آخرمو بردم سمتش و گفتم: ـ پس بهم قول دادیم! صورتم و بوسید و انگشتش و تو انگشتم گره زد و گفت: ـ قول مردونه! ملودی همین لحظه گفت: ـ میشه بریم داخل؟! خیلی دلم میخواد مادر واقعیتونو ببینم! بابا لبخندی زد و رفت آیفون زد و بدون هیچ صدایی در باز شد. به قیافه کوروش نگاه کردم، از نفس های بلندش متوجه بودم که چقدر استرس داره! رفتم نزدیکش و همینجور که مسیر حیاط و طی میکردیم، گفتم: ـ هیجان داری؟! نگام کرد و گفت: ـ خیلی معلومه؟! لبخندی زدم و گفتم: ـ آره اما خب طبیعیه دیگه! همین لحظه در هال باز شد و مامان سراسیمه و با گریه اومد رو تراس...اون لحظه قیافه مامان دیدنی بود و تو صورتش حس اون انتظاری که بالاخره به نتیجه رسیده، حس میشد! بابا با خوشحالی رو بهش گفت: ـ جفت بچهات بالاخره اینجان یلدا! بالاخره اومدن پیشت! مامان با شادی و بدون دمپایی از پلهها اومد پایین و منو کوروش و با تموم قدرتش تو آغوشش فشرد و جفتمون و غرق در بوسه کرد...بعدش من رو بهش گفتم: ـ من حالا میرم کنار تا با کوروشی که به زور از بغلت گرفتن، بیشتر آشنا بشی! ( کوروش ) موقع وارد شدن به خونه مادر واقعیم وجودم از استرس پُر شده بود! کف دستام عرق کرده بود و قلبم داشت از سینهام میزد بیرون...وقتی از در خونه با اون هیجان اومد بیرون و دیدنش انگار نیمی از وجودم آروم شد...عجیب بود اما این چهره برام خیلی آشنا میومد! مثل دژاوو...مثل یه صحنهایی که انگار قبلا زندگیش کردم...
- 186 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و نود و دوم خندیدم و گفتم: ـ داشتم میگفتم با این حالت زیادی خشک بودنت هیچکی گردنت نمیگیره! حیف قیافه من که رو صورت توعه! با این حرف من همه شروع کردیم به خندیدن! فهمیدم که جنبه کوروش هم بالاست و میشه باهاش شوخی کرد...بعد تقریبا بیست دقیقه رسیدیم دم در خونه و وقتی از ماشین پیاده شدیم، بابا رو به منو کوروش گفت: ـ خب بچها شما دوتا جفتتون باهم برید داخل تا یلدا از صمیم قلبش خوشحال بشه! بعدش سریع من گفتم: ـ بابا قبلش من یه شرطی دارم! بابا بهم نگاهی کرد و با خنده گفت: ـ اگه واسه من شرط نمیذاشتی، تعجب میکردم کره خر! بگو... با بغض گفتم: ـ بهم قول بده، که منو مامان و هیچوقت تو زندگیم ول نمیکنی و نمیری! مهم نیست حقیقت چیه! مهم اینه که تو همیشه بابای من بودی و میمونی! من مردونگی و معرفت و حتی زندگی درست رو از تو یاد گرفتم...ولی من.. بابا با اینکه با حرفای من خیلی ذوق زده شد اما با ناراحتی گفت: ـ فرهاد یادته همیشه بلندپرواز بودی و از آرزوهات میگفتی! اونا تو سرنوشتت بوده و برات مقدر شده چون تو مال این زندگی نیستی پسرم! اون زندگی که همیشه میخواستی و حقته توی تهران منتظر... اشکم ریخت و حرفش و قطع کردم و گفتم: ـ من بدون تو اون زندگیو نمیخوام بابا! حتی اگه مامانم عاشق تو نباشه، من خیلی دوستت دارم... بابا اشک ریخت و منو محکم گرفت تو بغلش و گفت: ـ قسم خوردی که این لحظه هم اشک منو دربیاری نه؟؟ چی بهت بگم من پسرم! اگه بدونی که من از همون لحظه که گرفتمت تو بغلم تا به همین الان چقدر دوستت دارم!
- 186 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و یکم با ناخناش چنگی به دستم زد که باعث عصبانیتم شد! به زور بغلش کردم و گذاشتمش رو کولم و هر چقدر تقلا میکرد تا بذارمش پایین، اصلا بهش گوش ندادم...اینقدر داد و بیداد میکرد که میترسیدم یکی بشنوه و بره به ویچر خبر بده! بنابراین مجبورم با اتر بیهوشش کردم و گذاشتمش رو ادیل و با شنل نامرئی که روی سرش کشیدم به راهم ادامه دادم...این دختر باید پیش من میموند! خیلی ناراحت شدم از اینکه اینقدر واکنش بدی بهم نشون داد اما حق باهاش بود و یجورایی برای اینکه از اون قلعه بکشونمش بیرون، باهاش بازی کرده بودم ولی ته دلم، اصلا دوست نداشتم که اینقدر ازم ناراحت و متنفر بشه...باید احساسش و نسبت به خودم از بین میبردم و بهش یاد میدادم که تو این دنیا فقط ظلم و ستم و ناامیدی و چیزایی که پدرش بهش یاد داد، نیستن و حس های خیلی قشنگ هم وجود دارند و باید بهشون توجه کنه. ( ویچر ) وقتی والت وارد اتاقم شد تا غذامو بیاره با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: ـ مگه تو جسیکا رو نبردی تو شهر بگردونی؟! والت هم متعجب تر از من بهم خیره شد و سینی رو گذاشت رو زمین و گفت: ـ نه سرورم؛ کسی به من چیزی نگفت! با عصبانیت سینی غذا رو از رو میز پرت کردم پایین و راه افتادم سمت اتاق جسیکا و به نگهبان دستور دادم تا در اتاقشو باز کنه! وقتی در باز شد و رفتم داخل، دیدم که پنجره اتاقش بازه و جسیکا تو اتاقش نیست...داشتم دیوونه میشدم! یعنی این دختر سرخود کجا رفته بود! یقه والت و که پشت سرم وایستاده بود و با عصبانیت گرفتم و گفتم: ـ دخترم و پیداش کن! وای به حالتون اگه یه مو از سرش کم بشه! والت با ترس گفت: ـ نه سرورم نگران نباشین اما پرنسس قدرت چندانی هم ندارن، چطور تونستن از اینجا بیرون برن؟!
-
درخواست نقد رمان و داستان | انجمن نودهشتیا
A.H.M پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
درود، وقت بخیر نهایتا تا تاریخ ۳۰ آذر ۱۴۰۴، انجام میشه ... -
درخواست نقد رمان و داستان | انجمن نودهشتیا
A.H.M پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
درود نهایتا تا تاریخ ۲۵ آذر ۱۴۰۴، انجام میشه -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
خسته و نفسنفسزنان تخت را به در رساندم، این تخت هم تنها میتوانست برای چند دقیقه جلویشان را بگیرد و باید در همین چند دقیقه هرطور که شده خودمان را نجات میدادیم. با صدای بالا و پایین شدن دستگیرهی در و هُلی که به در وارد شد از جای پریدم و با ترس از در فاصله گرفتم. - دارن میان داخل راموس، عجله کن! راموس همانطور که با تمام توان پایه را هُل میداد جواب داد: - الان تموم میشه. نگران و وحشت زده نگاهم را بین راموس و دری که داشت توسط آن پیرمرد گرگینه و خونآشامها گشوده میشد گرداندم. - تو رو خدا زود باش، الان در رو باز میکنن. مرد خونآشام از همان پشت در فریاد زد: - بیاید این در رو باز کنید، اگه خودم بازش کنم اصلاً به نفعتون نیست! با وحشت چند قدمی را عقب عقب رفتم و به راموس نزدیک شدم. نفس نفس میزدم و تمام تنم از وحشت میلرزید؛ اگر یک نفر بود، یا اگر آن پیرمرد لعنتی همراهشان نبود شاید میتوانستیم جلویشان بایستیم، اما حالا اگر دستشان به ما میرسید هیچکاری از ما برنمیآمد. - تمومه، بیا بریم! با سرعت به سمت راموس برگشتم و با دیدن میلههای خم شده لبخند خوشحالی زدم، دوباره اسیر دست آن خونآشامها شدن آخرین چیزی بود که میخواستم. - اول تو برو. سری تکان دادم و به پنجره نزدیک شدم؛ فاصلهی میان میلهها آنقدرها هم زیاد نبود، اما جای خوشحالی داشت که من و راموس جثهی درشتی نداشتیم و راحت از میانشان میگذشتیم. - آروم برو، مراقب باش! دستانم را لبهی پنجره گذاشتم و خودم را بالا کشیدم؛ اینکار را یکبار دیگر وقتی که میخواستم از آن قلعهی لعنتی فرار کنم هم انجام داده بودم و برایم تازگی نداشت. راموس برگشت و نگاهی به در که تقریباً باز شده بود انداخت و من با تمام سرعتی که میتوانستم از پنجره عبور و خودم را با دستانم از آن طرف پنجره آویزان کردم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** لونا - وای دارن از پلهها میان بالا! راموس نیم نگاهی به سمت من که پشت سرش ایستاده و در خم کردن میلهها کمکش میکردم انداخت و گفت: - نگران نباش، چیزی نمونده. و در همان لحظه یکی از میلهها کج شد و ما به سرعت سراغ میلهی بعدی رفتیم. - همین یکی رو کج کنیم تمومه. با شنیدن صدای پایی که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد نگاه هراسانم را به در دوختم، میدانستم که خونآشامها رحم ندارند و اگر ما را میگرفتند کارمان تمام بود. - دارن به اتاق میرسن! صدای نفسنفس زدنهای راموس را میشنیدم و خودم هم دست کمی از او نداشتم. با شنیدن صدای تق قفلِ در از جای پریدم. - زود باش راموس، دارن میان تو! - نمیتونم، باید تا من این میله رو خم میکنم تو یجوری جلوشون رو بگیری. مبهوت مانده نگاهش کردم، من را میگفت؟! - من جلوشون رو بگیرم؟! راموس همانطور که پایهی فلزی را به هُل میداد غر زد: - مگه جز تو کس دیگهای هم اینجا هست؟! نگاه کلافهای سمتش انداختم؛ آخر من چگونه میتوانستم جلوی ورودشان به اتاق را بگیرم؟! - آخه من چجوری جلوشون رو بگیرم؟! صدای باز شدن قفل دوم در اینبار هردویمان را از جای پراند. راموس از میان دندانهای بهم کلید شدهاش غرید: - برو یکی از تختها رو بذار پشت در که نتونن بیان تو! «باشهای» گفتم و با عجله به سمت یکی از تختها رفتم، صدای پچپچهایشان پشت در اتاق را میشنیدم و قلبم از ترس و وحشت درون گلویم میتپید انگار! - فقط زودتر! خودم را با عجله به پشت تخت رساندم و روی زانوهایم نشستم؛ از قدرت بدنیام مطمئن نبودم، اما باید اینکار را میکردم. دستانم را به گوشههای تخت بند کردم و هُلی به تخت دادم؛ اگر قبل از زخمی شدنم بود میتوانستم با یک حرکت تخت را به گوشهای پرت کنم، اما حالا قدرتم کم شده بود و باید از تمام زور و قدرتم برای اینکار استفاده میکردم. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
جنگل سبز برگشت، خود واقعیِ جنگل سبز! نمیتوانستم بگویم باورم نمیشود که با پلیدیهای درونم، اکنون چطور توانستهام خالق جنگل سبز باشم، نه در صورتی که میدانم جادوگر سیاه و الهاندروی لعنتی که نمیدانم چطور از آن معرکهی 10 سال قبل زنده مانده است، طلسمی روی انسانهای بیگناه و بیدفاع یک سرزمین انجام دادند، آن هم فقط برای گرفتن انتقام از من! دیگر آنقدر دور و برم پلیدی دیدهام که پلیدیهایی خودم که قرنها پیش انجام دادهام به چشم نمیآیند. من قرنهاست دست کشیدهام و آنان هنوز هم به مردمی بی دفاع حمله ور میشوند، آه یاد بلوفهایش دربارهی ماهیت و خلقتم میافتم و خشمم زبانه میکشد. - مـامان! صدای دخترک سبز توجهم را جلب میکند و چشمم به زن سبز میافتد که با لبخند از لابهلای شاخ و برگ درختان درخشان و پر آرامش جنگل سبز، به طرفمان میآید. پوست سفید و طرح پارچهی لباس گلدارش با موها و چشمهای سبزش، ترکیبی خارقالعاده ایجاد کرده است. به ما که میرسد ابتدا دخترکش را به آغوش و عطرش را از دلتنگی به مشام میکشد. و سپس سری به نشانهی سلام برای کول تکان میدهد و به سمت من میآید. مقابلم میایستد و با لحنی سرشار از شگفتی میگوید: - ممنونم که زندگی رو به ما برگردوندی. با اینکه میدانم اصلاً موفق نیستم سعی میکنم لبخند بزنم. بی اتلاف وقت بطری را از جیبم بیرون میکشم و به طرفش میگیرم. ناباور به بطری نگاه میکند و میگوید: - تو با اینکه فهمیده بودی همهاش وهمیه که جادوگر سیاه ایجاد کرده، بازم آب آوردی؟... چرا؟ سرم را به آرامی تکان میدهم و میگویم: - چون بهت قول داده بودم. بی آنکه مهلت بدهد جلوتر آمد و مرا به آغوش کشید. - با اینکه طبق وهمِ جادوگر سیاه، ما خواهر نیستیم؛ ولی خوشحال میشدم خواهر تو میبودم، عضوی از خانوادهی تو! وقتی برای غریبهها هرکاری میکنی که بتونی به قولت عمل کنی، نمیشه توصیف کرد برای خانواده و عزیزانت چه کارهایی میکنی. با آنکه حرفهایش تماماً پر از شوق و مهربانی بودند؛ ولی یک آن دلم گرفت، او از خانواده میگفت، از خانوادهای که من به خاطرشان هرکاری میکردم، نمیدانست خانواده و قبیلهی من، دقیقاً به خاطر بیفکری خودِ من، 10 سال پیش از بین رفته بودند. با این فکر خونم برای رو به رو شدن با الهاندرو به جوش آمد و مردمک شعلهور در آتش از چشمانم آنچنان خودنمایی کرد که نیلگون قدمی به عقب گذاشت و آب دهانش را از ترس فرو برد. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
چیزی درونم لرزید. سعی کردم قدمی بردارم، اما زمین نرم شد، مثل حافظهای که زیر فشار زمان فراموش میشود. جرقهای در ذهنم زده شد. جنگل سبز یعنی معنای زندگی، حس، باور، و معنا. جنگل نامرئی یعنی جهان حقیقت، آگاهی، و دیدن بدون فریب. وقتی من از جنگل نامرئی عبور کردم و به تلورا رسیدم، حقیقت را دیدم؛ اما آگاهی، مثل آتش، میسوزاند. جنگل سبز در نتیجهی این دانستن نابود شد، چون دیگر نمیتوانست صرفاً با اینکه فقط یک وهم بود، زیبا به نظر برسد؛ اما اگر من بتوانم بین دانایی و ایمان تعادل برقرار کنم، یعنی هم حقیقت را بدانم، هم دوباره بتوانم باور کنم، آن وقت میتوانم جنگل سبز را بازآفرینی کنم، این بار نه با چشمانم، بلکه با اعماق وجودم! صدا ادامه داد: - هر درختی در اینجا، بخشی از چیزیست که از خودت پنهان کردی. نگاه کن! و آنگاه، برای نخستینبار، دیدم. نه با چشم، بلکه با آن چیزی که نامش را عقل و منطق گذاشتهاند. جنگل شروع به شکل گرفتن کرد. درختانی از نور و سایه، تنههایی از خاطره و حسرت. بعضی میدرخشیدند، بعضی پوسیده بودند، و در میان آنها، چهرههایی بود که زمانی میشناختم، چهرههایی که از خاطرم رفته بودند؛ اما در اینجا ریشه دوانده بودند. فهمیدم جنگل سبز، پناهگاهی نیست که کسی در آن پنهان شود، بلکه گورستانیست از چیزهایی که از دیدنشان ترسیدهام و درونم پنهان کردهام! آخرین زمزمهی تلورا در ذهنم نقش بست: - تو دوباره باید رؤیا ببینی؛ اما این بار آگاهانه! زمین خاموش بود؛ اما زیر پوست خاک چیزی میتپید، ضربانی کند، مثل قلبی که هنوز تصمیم نگرفته بمیرد. زانو زدم. کف دستم را روی خاک گذاشتم. گفتم: - من دیدم، و از دیدن سوختم؛ اما حالا میخوام با دونستن، باور کنم. سکوتی سنگین فضا را پر کرد. بعد، از زیر انگشتانم گرمایی برخاست؛ نرم، زنده، مثل بازدم طبیعت بکر! زمزمهای شنیدم. نه از بیرون، بلکه از درونم: - سبزی از باور زاده میشود، نه از خاک! چشمانم را بستم و ناگهان، زمین نفس کشید. بوی باران بالا آمد، و نقطهای سبز، درست میان دستانم جوانه زد. نوری از میان زمین برخاست، نه از خورشید، بلکه از پاکی. درختی کوچک سر برآورد. بعد دیگری و دیگری. فهمیدم که جنگل سبز با بازگشت من زنده نمیشود، بلکه با بازگشت ایمانم به زندگی. و آنگاه که نخستین باد بر شاخهها وزید، صدایی از دل زمین آمد: - خوش آمدی، اِل تایلر. تو پلیدی هایی که در حقت شده است و تو را برای هزاران سال به موجودی پلید تبدیل کرده بود، دیدی و با این حال هنوز میخواهی پاکی را باور کنی. تو سزاوار سبزی هستی. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
نفسی عمیق کشیدم. چشمانم را بستم. در تاریکی، هنوز ردّی از سبزی و پاکی میدرخشید. نه بیرون، که درون من. جایی میان قلب و حافظه. چیزی آنجا بود، گویا جنگل سبز نمرده و درونم ریشه دوانده بود، در جایی که هیچ نوری نمیرسد؛ اما زندگی ادامه دارد. فهمیدم که هرچه دیدهام، از من زاده شده و هرچه از بین رفته، به من بازگشته، و در آن لحظه، دانستم که سفرم تازه آغاز شده است! برای لحظهی کوتاهی لبخندی روی لبم نشست و زود محو شد. ایستاده بودم میان چیزی که میشد نامش را زندگیِ ازدسترفتهام گذاشت. درونم، درختها نفس میکشیدند. هر دمشان، بخشی از من را بیرون میکشید و در هوا پخش میکرد. درون روحم برگها میلرزیدند با صدای کسانی که در تمام عمر، به آنها ظلم کرده بودم و جانشان را بی هیچ دلیلی گرفته بودم. صدای تلورا در ذهنم بازگشت، آرامتر، مثل نسیمی که از لابهلای آینهها میگذرد: - میخوای بدونی کی هستی؟ به تو هشدار میدم ال تایلر، اگه بمونی، همهچیز رو خواهی دید. حتی اونچه رو که از خودت پنهان کردی؛ اما این رو بدون که هیچ دیگه هیچ راه بازگشتی نخواهی داشت! درونم چیزی کشیده شد. مثل طنابی که میان دو جهان بسته باشند. در دوردست، نوری پدیدار شد. نه روشن، بلکه صادق. نوری که بیراهه را نشان میداد، نه راه را. باز گفتگویم با تلورا در ذهنم نقش میبندد: - شاید دیدن، دردناکتر از فراموشی باشه. تلورا پاسخ داد: - همیشه همین بوده؛ اما فقط اونایی که درد رو پذیرفتهاند، از پیش من و جنگل نامرئی زنده بیرون میرن! باد وزید. شاخهای از میان مه بیرون آمد و بر شانهام نشست. پوستش سرد بود، مثل لمس یک حقیقت قدیمی. و من فهمیدم که باید انتخاب کنم، نه میان ماندن و رفتن، بلکه میان دیدن و نادیدن. به یاد آوردم لحظهای را که دستم را از روی تنهی تلورا برداشتم و دروازهای برایم پدیدار شد این دروازه به نظر میرسد که از تاریکی و نور به هم پیچیده باشد. جایی که هیچ چیز مشخص نیست، نه سایهها و نه نورها. ممکن است هوای اطرافت پر از احساساتی بیکلام باشد، انگار که صدای سکوت فضا به خودی خود یک زبان است. من انتخاب کردم که واردش شوم... ببینم و اکنون من با دیدن و دانستنم مسبب اشکهای دخترک سبز هستم، من مسبب آنکه خانه و خانوادهاش را گم کند هستم، من... باید کاری میکردم باید. ناگهان، از میان مهی که دیده نمیشد؛ اما حس میشد، صدایی برخاست. نه از بیرون، بلکه از درون سرم: - چرا برگشتی ال تایلر؟ ایستادم. نمیدانستم جواب بدهم یا فقط گوش بدهم. صدا خندید. خندهاش مثل شکستگی شاخهای خشک در ذهنم پیچید. نکند جنگل باشد که با من سخن میگوید! - من جنگل نیستم، اِل تایلر. من توأم! -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
باد هنوز میوزید؛ اما چیزی برای حرکت دادن نداشت. صدایش بیمقصد در فضا میچرخید. قولم... من باید به قولم عمل میکردم حتی به قیمت جانم، لعنتی قولم! دلم لرزید. من نمیتوانستم بدون عمل به قولم از آنجا بروم. زمزمه کردم: - جنگل سبز...؟ هیچ پاسخی نیامد. فقط پژواک صدای خودم برگشت، چند لحظه بعد، کمرنگتر، خستهتر. خم شدم و زمین را لمس کردم. خاک سرد بود، اما حس زندهای داشت، مثل زخمی که تازه بسته شده باشد. میدانستم که جنگل سبز نابود نشده، جنگل سبز فقط تا وقتی وجود داشت که من هنوز نمیدانستم حقیقت چیست و حالا که دیده بودم، دیگر هیچچیز وهم آلودی باقی نمانده بود. در دل آن خلأ، برای نخستینبار فهمیدم که گاهی دانستن و درک کردن، بزرگترین درد جهان است. نشستم بر زمین، در همان جایی که زمانی سایهی درختی بر زمین سبز جنگل میافتاد. حالا سایهای نبود. فقط آفتابی بیاحساس که بر چیزی نمیتابید. به یاد آوردم... آن روز که از میانش گذشتم، چقدر همهچیز روشن بود. برگها مثل نفسِ زمین میدرخشیدند، و من باور داشتم که زندگی همین است: کاشتن، رشد، درخشیدن؛ اما حالا که بازگشته بودم، میدیدم آن سبزی فقط پردهای بوده که حقیقت را میپوشانده است. جنگل سبز، با همهی زیباییاش، وابسته به نادانی من بود. وقتی دانستم که در اصل جنگل سبز قرنها پیش نابود شده است و جنگل سبزی که از آن گذشتم همهاش وهمی بود که جادوگر سیاه برای گمراه کردنم ساخته بود، آن وهم نابود شد. مثل رؤیایی که وقتی نامش را به زبان بیاوری، محو میشود.باد سردی از سمتی وزید. سمتی که با از بین رفتن جنگل سبز، دیگر جهاتش مشخص نبود. صدای تلورا در ذهنم نشست: - تو میخوای حقیقت رو ببینی اِل تایلر. دیدن، همیشه بهایی داره... بهایی که باید با خودت عملش کنی تا ابد! من همان لحظه میدانستم که بهای سنگینی را خواهم پرداخت؛ ولی کاش به قیمت بدقولیام تمام نمیشد. من باید نیلگون را پیدا میکردم، دیگر برایم اهمیت نداشت که آبی که از دریاچهی آبهای مرده آوردهام را به جادوگر سیاهِ مکار میدهد یا دور میریزد. من فقط میخواستم به قولم عمل کنم. به نیلگون قول داده بودم که از دریاچه آب بیاورم، و این بیشرافتی برای اِل تایلر چیز کمی نبود که بدقولی کند! دوباره نگاهی به نیروانا که هنوز روی زمین گریه میکرد انداختم. اگر دخترک سبز جدای وهمِ ساخته دست جادوگر سیاه، واقعی و هنوز اینجا بود، پس زن سبز نیز واقعیست و با از بین رفتن وهم، او از بین نرفته است. باید پیدایش کنم، باید به قولم عمل کنم. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
داشتم نفس کم میآوردم، نه این نمیتوانست درست باشد! درخشش درختان را به خاطر داشتم؛ آنها که به مانند نگهبانانی دوست داشتنی با برگهای سبزرنگ و سایههای آرامشبخش بر زمین جنگل پاک سایه میافکندند. ولی حالا تنها درختان سیاه و تلخ، مانند شبحهایی بیاحساس، دور و برم ایستاده بودند. قطعاً اینجا همان جایی نیست که باید باشد. - اِل... اینجا که جنگل سبز نیست...اوه خدای من، چه بلایی سر مادرم اومده؟ اون کجاست؟! صدای دخترک سبز گوشم را میخراشد. از صدایش کاملاً میشود نگرانیاش را تشخیص داد. من نیز نگرانم، نه نگران زنی که مادرم باشد، نه نگران بلوفهایی که دربارهی من و خلقتم تحویلم داده باشد، نه، من فقط نگران قولی هستم که به نیلگون دادهام و حالا احتمال اینکه نتوانم به قولم عمل کنم همچون یک موریانهی غولپیکر مغزم را میجود. «این نمیتونه درست باشه...» به خودم گفتم، صدایم ضعیف و به صورت بیصدا به بافت سنگین هوای جنگل گم شد. «این جنگل باید اینجا میبود... این ناممکنه!» در دلم این کلمات به طرز ناامیدی تکرار میشدند. هر دو قدمی که برمیداشتم، احساس میکردم که انگار در دنیای واقعی گام نمیزنم؛ بلکه در جایی نامشخص، بین دو زمان، یا بین دو دنیا، در حال عبور هستم. با هر قضيّه، ضیافتی از ترکخوردگی و زوال به چشم میخورد و دلهرهام گیراتر میشد. تدریجاً در من میپیچید، گویا روح جنگل به من میگفت که زندگیاش، نشانههایش و تمام پاکیاش آب شده و رفته است زیر زمین. چرا؟ چرا... چون من بالآخره دیدهام؟ فهمیدهام؟ حقیقت برایم روشن شده است؟ همهاش تقصیر من است. دخترک سبز روی زمین زانو زده و انگشتهای ظریفش را در خاک خالی فرو برده و اشک میریزد. اشکها همچون مرواریدانی غلتان از چشمان سبزش جاری میشوند و بر صورت معصومش سرازیر میشوند. کول بیحرکت ایستاده و حرفی برای گفتن ندارد و من... من از درون درحال فروپاشی هستم، منی که با سیاهی و پلیدیام، با تصمیم اشتباه و ورودم، جنگل سبز را از بین بردم... من با فهمیدن و دانستن حقیقت، من... من مسببش هستم! مسبب اشکهای دخترک سبز معصوم. اگر نخواسته بودم که تلورا حقیقت همه چیز را برایم آشکار کند، اکنون شاهد اشکهای نیروانا و عدم حضور جنگل سبز نبودم... . -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
*** -اِل آندریا! اجازه میدی من بطری رو آب کنم؟ سرم را بیهیچ حسی برای نیروانا تکان میدهم و کنار دریاچه آبهای مُرده، در کنار کول میایستم. از لحظهای که در جنگل نامرئی با تلورا ملاقات کردهام و حقیقت را دیدم، دیگر نتوانستم آن اِل آندریای مهربان باشم، گویا خلق و خوی خوبم در جنگل نامرئی، نامرئی گشت و یا جا ماند. قلبم تماماً از کینه میسوخت و تنها چیزی که سر پا نگهم داشته، این بود که میخواستم به قولهایم عمل کنم و سپس گورم را از کنار هر موجود زندهای که در دنیا است، گم کنم. نگاهی به کول میاندازم. او هم در طول این مسیر از جنگل نامرئی تا دریاچه آبهای مُرده که در فاصلهی کمی از جنگل نامرئی قرار دارد، سکوت کرده است. در چهرهاش ترس و اضطراب دیده میشود. دلم میخواهد ذهنش را بخوانم؛ ولی چه فایده، او فقط کول هست با طرز تفکر مزخرف و وراجیهای اعصاب خوردکُنش. نیروانا درب بطری کوچک را میبندد و با لبخند از کنار دریاچه که زانو زده است، بلند میشود و به سمتم میآید و میگوید: - خب اینم از این! بطری را برای احتیاط از او میگیرم و در جیب لباس برگیام که بعد از بازگشت به دنیای خودم، به صورت جادویی لباس دنیای انسانها از تنم محو شد و لباس برگی و جادوییام به تنم برگشت، میگذارم. و خطاب به هردویشان میگویم: - مایلین کمی استراحت کنید یا برگردیم به جنگل سبز؟ هردو موافقتشان را برای بازگشت به جنگل سبز اعلام میکنند و مسیر را دور میزنیم برای بازگشت. *** نمیدانم چقدر گذشت. شاید دقیقهای، شاید قرنی. وقتی از مه بیرون آمدم، انتظار داشتم بوی برگهای خیس و خاک بارانخورده جنگل سبز به استقبالم بیاید. همان جایی که پیشتر از آن عبور کرده بودم تا به نامرئیها برسم؛ اما هوا خالی بود. خاموش. مثل جایی که تازه از رؤیایی پاک شده باشد. چشمهایم را به دقت گرداندم و مناطق آشنا را جستجو کردم؛ اما هرچه بیشتر دقت میکردم، بیشتر احساس میکردم که جنگل سبز به آرامی محو شده است. جایی که روزی با صدای پرندگان زنده و شادیبخش پر شده بود، اکنون به یک دشت بیپایان و خشک تبدیل شده بود. اینجا گویا هیچ نشانهای از زندگی وجود نداشت، فقط حس سرمایی غیرقابل تحمل در فضا جاری بود که چون دستان سرد یک غریبه به دورش حلقه میزَد. بادی ملایم آوارهای به دورم میچرخید و زوزههای غمگینی را از متنابذ خورشید یا شاید همان نور بیرحمانهای که در آسمان میدرخشید و به آنجا نمیرسید میآورد. داشتم به لعنت کردن خودم رو میآوردم، کمکم داشتم متوجه میشدم اوضاع از چه قرار است؛ اما عمیقاً دلم میخواست که اینطور نباشد! قلبم به شدت در سینهام تپید. یادم میآمد که اینجا، در میان درختان سرسبز و آواز پرندگان، لحظات خوشی را سپری کرده بودم. بوی تند و شیرین گیاهان بالا آمده از خاک، آخرین باری که اینجا بودم احساس آرامش و امنیت را به من میداد؛ اما اکنون با هر گام که برمیداشتم، تاریکی و سکوتی ناملایم را در اطراف احساس میکردم. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
در همین حین صدایی شنیدم که تا آن لحظه از شنیدنش عاجز بودم. گویا که صدای تپیدن یک قلب بود، میدانستم نزدیک شدهام، میدانستم آنجاست. لبخند روی لبم نشست و صدایش زدم: - تلورا! سکوت محض همه جا را فرا گرفت. میدانستم آنجاست، باید آنجا میبود؛ چون من باور داشتم به حضورش. صدای نفسهایی به گوشم رسید. نفسهایی که بیشباهت به تپش نبودند، آری تپش قلب؛ اما از کجا؟ به دور و برم نگاهی انداختم، من بودم و مکانی تاریکتر از تاریک، حتی اثری از کول و نیروانای دوست داشتنی هم نبود. نقطهای که بودم فقط درخت بود و درخت. درختانی تنومند و زنده! دور خود چرخیدم، نگاهشان کردم و سعی کردم بشناسمش. درختان این جنگل شاید در نگاه اول ساکت به نظر برسند؛ اما در حقیقت زندگی پنهانی در آنها جریان دارد که برای همه قابل درک نیست. در نهایت، وجودشان در این جنگل مانند یک راز عظیم است که هیچکس نمیتواند آن را کاملاً درک کند، ولی همیشه احساس میشود که چیزی بزرگتر از آنچه میبینیم در بینشان در حال رخ دادن است. و دیدمش، تلورا چشمانش را باز کرد و به من لبخندی عمیق زد، لبخندی که باعث شد شاخههای تاریکش تکان بخورند و برگهایش به زمین سقوط کنند، برگهایی که هیچگاه نروییده بودند روی زمینی که هیچگاه وجود نداشت! در آن لحظه هر نسیم خنکی که میگذشت، افکارم را مختل میکرد و من را به دل تردید و بحرانهای نامفهومی میکشاند، گویا این نقطه از جنگل نامرئی مرا به سمت جنبههای تاریکیِ خود وامیداشت. چشمانم را بستم و پیش از آنکه دیر شود، با چشمان بسته جلوتر رفتم دستم را روی تنه آن درخت که گذاشتم. زمانی که دستم به تنهی درخت برخورد کرد، احساس کردم که آوای جادویی در زیر پوستم در حال جاری شدن است و در همین حین صدای خودش بعد از قرنها در گوشم طنینانداز شد: - اِل آندریا تایلر...میبینم قبل از اینکه به یکی از موجودات نامرئیِ جنگل تبدیل بشی، من رو پیدا کردی! با تعجب به چشمان عمودی و سیاهش که از لای تنهی درختی که گویا صورت و تمام بدنش است، خیره میشوم. تعجبم را که میبیند توضیح میدهد: - توی این جنگل، با هر قدمی که برمیداری، باید مراقب باشی که تو هم به یک موجود نامرئی تبدیل نشی اِل تایلر! جنگل نامرئی، جاییه که حتی نور هم جرات نفوذ بهش رو نداره، تو برای چی همچون خطری رو به جون خریدی و به اینجا اومدی؟ میدانستم نیاز به گفتن نیست و کافیست به موضوع در ذهنم فکر کنم. تمام سؤالات و مجهولات ذهنم را یکییکی در ذهنم مرور کردم و از شدت زیادیشان واقعاً بلافاصله کلافه شدم. من به دنبال جواب بودم، آری جواب. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
ایستادم. در این جنگل گویا که نور هم نامرئی بود، در آن سیاهیِ جنگل نامرئی نگاهی به مچ دست و ساعتش انداختم و غریدم: - گیرم که دیدم، خب که چی؟! چشمان سبزش درخشید و شگفتزدهتر از قبل گفت: - از لحظهای که وارد جنگل نامرئی شدیم ساعتم وایستاده...اینجا زمان متوقف میشه، این فوقالعادهست اِل آندریا! مگه نه؟ سرم را برایش به نشانه تأسف تکان دادم و راه افتادم. هردوی این موارد را پیش از این میدانستم، هم اینکه برای کول همه چیز دنیای من، عجیب و شگفتانگیز است و هم اینکه در این جنگل همه چیز به طور متفاوتی جریان دارد، زمان و مکان به طریقی پیچیده و به هم گره خوردهاند. آهی کشیدم. من همه چیز را میدانستم، جز چیزهایی که در این اواخر اتفاق افتاده بودند و من میبایست آنها را برای خود رمزگشایی میکردم. پس من اِل آندریا تایلر، قدم به جنگلی گذاشتم که دیده نمیشد؛ اما حضورش مثل بوی خاک بارانخورده در هوا پخش بود. برگها صدایی داشتند که شنیده نمیشد؛ اما لرزششان در استخوانهایم احساس میشد. درختها سایه نداشتند، چون نوری نبود که به آنها معنا بدهد. من از میان سکوتی گذشتم که سنگینتر از هر فریادی بود، و فهمیدم که نامرئی بودن این جنگل نه از نادیدنی بودنش، بلکه از فراموشیاش است؛ جایی که چیزها فقط وقتی دیده میشوند که کسی به آنها باور داشته باشد. خیلی خوب میدانستم که برای ملاقات با تلورا باید باور میکردم و خود را به حضورش میسپردم و سپس میدیدمش و از او میخواستم کمکم کند طلسم پنهان سازی را از روی خودم بردارم. نمیدانستم چقدر پیش رفتهام، فقط میدانستم در اعماق جنگل میتوانم او را ابتدا باور و سپس ملاقات کنم. قرنها پیش تلورا فرمانروای جنهای جنگل نامرئی بود، که اکنون همه چیز برایش تغییر کرده است. گوشهایم تیز میشوند، زمزمههای نامفهومی از دوردستها به گوش میرسید، مانند اینکه جنگل به زبانی ناشناخته با خودش صحبت میکند. جلوتر که رفتم با نوعی ابرهای غبارآلود رو در رو شدم. میدانستم آنها یک نوع خاص از موجودات جنگل نامرئی که به شکل ابرهای غبارآلود در جنگل ظاهر میشوند هستند. نیروانا با ذوق دستانش را بالا میبرد تا از بین غبار ابرها را لمس کند و وقتی این تلاشش بینتیجه میماند با لب و لوچهای آویزان دست از تلاش میکشید و آرام راه میآمد. نگاهی به ابرها انداختم. ابرها به آرامی در هوا شناور بودند. نزدیکشان شدم. از درون آنها میتوانستم صدای ملودیای کمرنگ را بشنوم؛ اما زمانی که به آنها نگاه میکردم، چیزی جز ریزش غبار نمیدیدم. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
کول بلافاصله خودش را وسط میاندازد و میگوید: - وقتی سرکار خانم سبز پری... لحظهای حرفش را قطع میکند و با ترسی مصنوعی به نیروانا چپچپ نگاه میکند و ادامه میدهد: - هان چیز ببخشید! خانم پریِ سبز، برای نجات جنگلش میاد، معلومه که منم برای نجات کشورم و مردمم میام و از اولشم به همین قصد باهات راه افتادم. سرم را تکان میدهم و چیزی نمیگویم، فقط به جلو قدم میگذارم. باید زودتر پیدایش کنم یا بهتر است بگویم باید زودتر پیدایشان کنم؛ چون من برای انجام دو ماموریت به اینجا آمدهام. *** نمیدانم از کجا شروع شد. شاید از جایی میان نفس آخر شب و اولین نگاه سحر. من فقط میدانم که پاهایم بیآنکه فرمانی بدهم، مرا به جایی کشاندند که در هیچ نقشهای نبود. جنگل... اگر بشود نامش را جنگل گذاشت. نه نوری بود، نه سایهای، و نه درختی که بتوانم ببینم. با این حال، حضورشان را احساس میکردم، حضور بسیاری از چیزها را... مثل اینکه باد از لابهلای چیزی میگذشت که دیگران نمیدیدند. شاخههایی بودند که پوست روحم را میخراشیدند بیآنکه بر پوستم ردّی بگذارند. وقتی قدم بر زمین میگذاشتم، صداهایی در ذهنم میپیچید، صداهایی از برگهایی که شاید هیچوقت نروییده بودند. بوی خاکی که نبود، بوی تاریکی و سیاهیای که گویا همه چیز را در آن جنگل بلعیده بود. هرچه پیشتر میرفتم، احساس میکردم جهان از مرزها عبور میکند. دیگر من در جنگل نبودم، بلکه جنگل در من قدم میزد. در همین حین کول پا پرهنه پرید روی افکارم و پرسید: - ورودی جنگل نامرئی، مثل خود جنگل، کاملاً نامرئی بود؟ آخه من اونجا هم مثل اینجا چیزی ندیدم. سپس با لحنی درمانده خطاب به نیروانا پرسید: - ببینم تو چیزی دیدی سبز پری جون؟ آخه من هیچی ندیدم! نیروانا به او چشم غرهای رفت و گفت: - تو از اولشم کور بودی آدمیزاد جون! دیگر نیاز نبود جواب چرندیات گهگاهیِ کول هریسون را بدهم، نیروانا خوب از پسش برمیآمد. لبخند روی لبهایم جا خوش میکند و میگویم: - ورودی جنگل نامرئی مثل یه دروازهٔ مخفی هستش که فقط کسانی که درک عمیقی از دنیای اطراف دارن میتونن اون رو احساس کنن. درحالیکه نگاهم را از چشمان متعجب هردو میگرفتم لب زدم: - این جنگل جای احساس کردنه، نه جای دیدن! سپس بیتوجه به آن دو قدم برداشتم. هر قدمی که برمیداشتم گویا که رد قدمم محو میشد. قدمهایم به آرامی و بیصدا بر روی خاک نرم جنگل میافتند، گویا که هیچ اثری از حرکتم باقی نمیماند. کول که مخاطبش نیروانا بود، گفت: - وای سبز پری جون! ساعت رو نگاه کن. نیروانا کلافه پرسید: - چی... ساعت چیه دیگه؟! کول که فهمید نیروانا در طول عمر نوجوانانهاش اولین انسانی که دیده خود کول و اولین ساعتی که دیده ساعت کول است، پس سریع خود را به من رساند و سکوت را شکست و مچ دستش را به طرفم گرفت و با لحنی شگفتزده گفت: - ببین ساعت رو! -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
نیشخندی به حرکتِ نیروانا میزنم و بیتوجه به قیافهی آویزان کول، به راهم ادامه میدهم. در همین حین چیزی احساس میکنم، چیزی که بوی نزدیک شدن، بوی رسیدن میدهد. نگاهی به اطراف و مسیری که درحال طی کردن آن هستم میاندازم و جنگلی را احساس میکنم که فقط با احساس میتوان لمسش کرد نه با چشم. فضای اطراف به ناگهان سنگین میشود و زیر لب برای آن دو که بیخبر به دنبالم در حرکت هستند نجوا میکنم: - رسیدیم! آنقدر محو جنگل نامرئی میشوم که نمیشنوم کول و نیروانا بعد از شنیدن حرفم، چه واکنشی نشان میدهند. جلو میروم، احساسش میکنم، گویا جنگل نامرئی تنها جای جهان است که برای دیدنش، هیچ موجودی نیاز به چشم ندارد. قدم به جلو گذاشتم، گویا یک ملودیِ آرام که هیچ منبعی نداشت، درحال نوازش گوشهایم بود، چشمانم را بستم و خود را به ملودی سپردم. یک دروازه دایره مانند را احساس کردم، واردش شدم، خنکای جنگل لحظهای تنم را لرزاند. شروع به قدم برداشتن کردم. گویا کفشهایم محو شده بودند، کف پاهای برهنهام به سطح آب برخورد کردند، رگهای پاهایم لحظهای از خنکی آب، از جریان خون دست کشیدند و دوباره شروع به کار کردند. میتوانستم همزمان با ملودیای که درحال نوازش گوشهایم بود و لطافت آب که درحال لمس پاهایم بود، ریزش ریز به ریز برگهای درختان را احساس کنم که با برخورد آرامشان به سطح آب، آرامآرام احساسی فراتر از آرامش را به وجودم القا میکرد. - آندریا! نجوای نامم کنار گوشم، مرا وادار به باز کردن چشمانم میکند. با باز کردن چشمانم یک آن با محیطی رو به رو میشوم که نه در آن آبی درحال جاری شدن است و نه ملودیای و نه حتی درختی که برگی از آن فرو بریزد. کول و نیروانا نزدیکم میشوند و کول میگوید: - خوبی آندریا؟ چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی خب؟ فکر کردم تسخیر شدی! نمیگی ما آدمیزادیم، خوف میکنیم همچین جاهایی! نیروانا که بعد از مشاجرهی کوتاهی که با کول داشت، هنوز هم روی همان مود است، حرفش را اصلاح میکند: - فقط تو آدمیزادی! کول نگاه کجی به او میاندازد و با چشمانی منتظر به من خیره میشود. هنوز احساس لحظات پیش را در وجودم دارم و گوشهای از قلبم خواهان تکرار دوبارهی آن آرامش است. - با جفتتون هستم، این جنگل هولناکه، میتونین بیرون جنگل نامرئی منتظر من بمونین تا برگردم. نیروانا بلافاصله مخالفت میکند و میگوید: - من باهاتون میام، میخوام منم سهمی توی بیدار کردن مادربزرگم و زنده کردن دوبارهی جنگل سبزم، داشته باشم! او دخترکی کوچک و ریزنقش است که با این حال، مسئولیت پذیری و شجاعتش مرا به یاد خودم میاندازد.