تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
کتابخانهای بیانتها و مهآلود. نورهای ضعیف از صفحات شناور میتابیدند، گاهی خطوطی از حروف پررنگ شده در هوا شناور میشدند و بعد ناپدید میشدند. سایه در میان قفسههای بلند حرکت میکرد، هر قدمش پژواک عجیبی روی کف مرطوب میانداخت، صدایی که هیچگاه به گوش کسی جز خودش نمیرسید. نیمتاج روی سرش سنگینی میکرد، نه سلطنتی، نه نماد شاهزادهای، بلکه علامتی از قدرت و سرنوشتِ خود. او لمسش کرد و حس کرد انرژیاش با یاد عسل، همان دختری که زمانی قلبش را گرفته بود، میلرزد. - چقدر طول کشید تا اینجا برسم… تا در این قفس باشم و تنها بتوانم با خاطراتم صحبت کنم… سایه با خودش زمزمه کرد، صدای خشدارش میان قفسهها پیچید. کتابها به طرز عجیبی به او نگاه میکردند، صفحات باز و بسته میشدند، انگار از او انتظار داشتند چیزی بگوید. - نیمتاج… هنوز تو هستی که میتوانی پل باشی. تو و خاطراتت، فقط میتوانند مرا به عسل برسانند، و حالا به مرجان… سایه دستش را به سمت یکی از کتابها کشید، کتابی که لبههای آن مانند تارهای مه بودند. با لمس آن، خاطرهای در ذهنش زنده شد: لحظهای که عسل، با نگاه خسته و اشکآلودش، دست او را گرفت و گفت: - تو… همیشه میفهمی. خاطرهها، همراه با نورهای پراکنده و سایههای شناور، اتاق را پر کردند. موجودات عجیب، نیمهشفاف، با بالها و سرهای ترکیبی انسانی و پرنده، در ذهن او ظاهر شدند، تداعیکننده مراسم نیمهمرئی و جشنهای بیزمانی که زمانی با عسل تجربه کرده بودند. -نمیتوانم آزاد شوم… اما میتوانم حضورم را منتقل کنم. میتوانم در خواب مرجان باشم و او را به یاد بیاورم… سایه گفت. صدایش لرزید، هم عاطفی بود و هم پر از خشم فروخورده. صفحات کتابها همچنان به نرمی حرکت میکردند، خطوط نوری پراکندهای از آنها بیرون میآمدند و روی نیمتاج تابیدند. نور، سایه و خاطرهها با هم ترکیب شدند، تصویری از مراسم نیمهمرئی و عشق دوطرفه را شکل دادند. - تو میتوانی مرا ببینی، و من میتوانم تو را لمس کنم… نه در دنیای واقعی، نه در این قفس، بلکه در جایی که خاطرات و خواب با هم پیوند میخورند. سایه به یاد روزهایی افتاد که با عسل خندیده بود، وقتی دشمنانشان مانع بودند و او مجبور شد خودش را از دیدش حذف کند. نیمتاج روی سرش دوباره لرزید، و سایه زمزمه کرد: - تمام این خاطرات، تمام این موجودات، تمام این نورها، فقط برای یک پل هستند… برای تو، مرجان… تا شاید روزی بتوانم دوباره آزاد شوم. او به یکی از موجودات نورانی نزدیک شد، با بالهای شفاف و حرکات آرام، و گفت - به او یادآوری کن… به او بگو که هنوز هستم، حتی اگر دیده نمیشوم. موجود کوچک با بالهایش، نور خفیفی به سمت مرکز کتابخانه فرستاد، و سایه حس کرد خاطراتش با عسل دوباره در جریان است، زنده و جاری، و شاید روزی این پل بتواند آنها را به هم نزدیکتر کند. و در همین لحظه، سایه دستش را روی نیمتاج گذاشت و لبخند زد - من زندانیام، اما این زندان، تو را به من وصل میکند… و تو، تنها کسی هستی که میتواند ببیندت.
-
*** درون خانه سکوت سنگینی حاکم بود. مرجان پلکهایش را باز کرد و دید سایهها دیگر در خواب نبودند. چشمانش به سمت مبل رفت. سایه هنوز آنجا بود، اما این بار دیگر تنها نبود. چند موجود عجیبی که شبیه ترکیبی از نور و مه بودند، آرام در فضای شناور بودند، چشمهایشان بیرنگ اما پر از حسکاوی بود. یکی شبیه پرندههای کوچک با بالهای نیمهشفاف و بدن نورانی بود، دیگری با سر انسان اما بدن کشیده و سیال، مثل مایع در حرکت بود. مرجان نفسش را حبس کرد. قلبش میخواست از حرکت بایستد، اما کشش غیرقابل توصیفی او را به سمت موجودات میکشید. سایه لبخند زد و با همان آرامش وهم آلود گفت: - اولین قانون این جهان ساده است... تنها چیزی که باید بفهمی، نگاه توست. مرجان پلک زد و حس کرد تمام اجسام اطراف، حتی مبلمان خانه، به طرز عجیبی نورانی و نیمهشفاف شدهاند. کف اتاق میزد، مثل سطح آب، و هر بار که قدم برمیدارد، صدای خفیفی شبیه نجوا در گوشش تکرار میشد. - یعنی… خیلی واقعیه؟ سایه سرش را تکان داد: - مرزها شکستهاند، مرجان. بعضی چیزها، فقط در بیداری دیده میشوند اگر اجازه دهی. مرجان با دستان لرزان به جلو رفت و یکی از موجودات کوچکی که بالهای نورانی داشت، دستش را لمس کرد. حس کرد بدنش بدون هیچ نیرویی به آرامی بلند شد، انگار لیکی نامرئی او را به سمت قلب اتاق میبرد. در همان لحظه، سایه با خندهای نرم گفت: - وقتشه با قوانین اینجا آشنا بشی… مرجان حس کرد همه چیز حول او میچرخد. موجودات عجیب در هوای میرقصیدند و نورهای پراکنده، مثل ستارههای کوچک، مسیر حرکت او را روشن میکردند. یک موجود نورانی بزرگتر، شبیه درختی نیمهشفاف با شاخههایی که در شناور بودند، جلوتر هوا و بدون حرف، به او اشاره کرد. مرجان قدم جلو گذاشت و درک کرد که صدا و حرکت، با چشمهایش ترکیب میشوند. هر نگاه او، نور را شکل می دهد و مسیر را باز می کند. موجودات اطرافش نازک و بیوزن، اما همزمان بسیار واقعی بودند. سایه نزدیک او آمد، دستش را گرفت و زمزمه کرد: - اینجا هیچ چیز مثل دنیای قبل نیست. قانون اول: هر چیزی که میبینی، فقط بخشی از حقیقته. و قانون دوم… تو بخشی از این حقیقتی. مرجان حس کرد سرش سنگین شد، اما نه از ترس، بلکه از شور و هیجان. یک درخت نورانی با شاخههای پیچیده، به آرامی شد و راه ایجاد کرد. راهی که انگار او را به مرکز دنیای نیمهجانها میبرد. در همان لحظه، سایه لبخند زد و نیمتاجش دوباره نورانی شد، اما این بار نورش روی موجودات پراکنده هم افتاد و آنها شکل واقعیتر و پیچیدهتری به خود گرفتند. با چشمهای شفاف، شبیه با بدنهایی که شبیه مه و نور بودند، و با سایههایی که تصور میکردند از ذهن او خلق شده بودند. مرجان نفس عمیقی کشید و قدم اول را برداشت. میکرد هر قدم، مرز بین احساس و خواب را نازکتر میکند. صدای خفیف هارمونیکا دوباره در ذهنش پیچید، اما این بار همراه با زمزمههای موجود است: - تو اینجایی… اتاق خانه مثل صحنهای که از هم گسیخته شده بود، باز شد و مرجان خود را در دنیایی دید که زمان و مکان در آن معنایی نداشت. سایه، کنار او، لبخند زد و گفت: - آمادهای برای اولین ملاقاتت با نیمهجانها؟ مرجان قلبش تند میزد، اما لبخند زد. برای اولین بار حس ترس و هیجان با هم ترکیب شده و بخشی از دنیایی است که هیچ کس خودش نمیتواند ببیند.
- امروز
-
مرجان پلکهایش را باز کرد و دوباره در همان اتاق تاریک و خیس دید. باران هنوز به پنجره میخورد، اما اکنون صداهای نرمی در اتاق پیچیده بود. نه صدای باران، بلکه زمزمههایی شبیه خنده و نجوا است. او نشست و نفس عمیقی کشید، هنوز گرمای خواب در بدنش جریان داشت. چشمهایش به اطراف رفت و دید روی مبل کنار پنجره، همان سایه/روح نشسته بود، اما این بار روشنتر و پرنورتر بود، درست مثل کسی که در نیمهرویا به دنیای واقعی پا گذاشته باشد. - تو… دوباره اینجایی؟ سایه آرام لبخند زد و دستش را به سوی او دراز کرد. مرجان حس کرد بدون هیچ تلاشی، خود را در آغوش آن موجود میبیند. دستانش در دستانش قرار گرفت و آرامشی عجیب در سراسر وجودش را فرا گرفت. در همان لحظه، نگاهش به بالای سر سایه افتاد و نیمتاج کوچک دوباره نمایان شد، اما این بار نورش بیشتر شد و با حرکتی نرم و شاعرانه به جلو خم شد، گویی لبخندش را برای او خاصتر کرده است. مرجان آرام خندید و حس کرد برای اولین بار از ترس فاصله گرفته است. اما این آرامش، کوتاه بود. صدای هلهلهای نرم، شبیه جمعیتی نامرئی، از گوشهای اتاق به گوشش رسید. موجودات عجیب و غریب کمکم ظاهر شدند: با بالهای نازک و شفاف، مانند نورهای شناور، با سرهای نیمهانسانی و نیمهپرنده، و مانند ارواح کشیده شده در هوای پرسه میزدند. همه به آرامی در اطراف او حلقه زدند و نگاههایی که نه تهی بودند و نه کامل، او را تماشا میکردند. - چه جاییه این؟ صدای خودش بود، اما با کمی لرزش. سایه کنار او، به آرامی سرش را تکان داد و زمزمه کرد: - جایی که مرزها میان زندگی و مرگ شکسته… مرجان پلک زد و دید همه چیز پرنورتر شد. او هنوز لباس سفید در خوابش را پوشیده بود و گل رز سفید در دستش بود. سایه او را محکمتر در آغوش گرفت و لبخندش عمق گرفت. مرجان حس کرد در قلب یک مراسم نیمهمرئی قرار گرفته است. جایی که شادی و ترس با هم آمیخته شده و زمان معنا ندارد. موجودات اطراف مبل کمکم شروع به حرکت کردند، نزدیک تر، دورتر. اما هیچ تهدیدی نداشتند. انگار همه دعوت شده بودند تا این لحظه را با او شریک شوند. سایه سرش را به آرامی روی شانه مرجان گذاشت و لبخند زد: - آماده باش… دنیاهای تازه در انتظار… مرجان چشمهایش را بست، حس کرد قلبش تند میزند و ضربانش با انرژی اتاق هماهنگ شده است. ، نوری ضعیف از نیمتاج بالا سر سایه به سوی او تابید و حس کرد همه چیز در لحظههای کوتاه با هم در هم میآمیزد. و سپس، درست مثل پریدن از ارتفاع، از خواب بیدار شد. بدنش عرق کرده و تنش میلرزید. چشمانش را باز کرد و مادرش کنار تخت نشسته بود، نگران و سرش را کمی خم کرده بود: - مرجان… دوباره خواب دیدی؟ مرجان نفس پنجره ای کشیده، نگاهش را به دوخت. باران هنوز میبارید و سایهها در دنیای واقعی پنهان بودند، اما تصویر نیمتاج، لبخند سایه و مراسم نیمهمرئی هنوز در ذهنش میدرخشید. - مامان… این خواب… عجیب بود… خیلی واقعی… مادرش لبخندی نگران زد و گفت: - همه چیز خوبه عزیزم، بازم بخواب… مرجان دوباره چشمهایش را بست، اما این بار قلبش میدانست که این خواب است، فقط فصل تازهای است؛ جایی که سایهها و موجودات نیمهجان دیگر فقط در خواب نخواهند بود.
-
باران هنوز میبارید و خیابان خیس، بوی خاک و آهنگ زنگزده میداد. صدای هارمونیکای دوردست، شبیه نالهای از درون مه، به گوشش رسید. لیانا هنوز به دیوار تکیه داده بود و نگاهش سایهها را دنبال میکرد؛ - مرجان! مادرش از پشت صدایش زد، چترش در دست. - چرا جلوی پاساژ منتظر من نموندی؟ دیر شد! باید هرچه سریعتر بریم خونه! لیانا نفسش را حبس کرد و دستش را روی شال مشکیاش فشرد. نگاه مادرش، گرم و واقعی، مثل نور کوچکی در دل تاریکی بود، اما سایهها هنوز اطرافش بودند. - مامان… من… یه چیزی میبینم… مادرش به اطراف نگاه کرد - چی میبینی که من نمیبینم - مامان… نمیتونی ببینی؟ مادرش اخم کرد و قدمی به جلو برداشت، دستانش را تکان داد: - حرفای عجیب نزن. توهم زدی بیا زود بریم! *** مرجان پلک زد و وقتی چشمهایش را باز کرد، حس خواب تمام وجودش را فرا گرفت. هوای اتاق سنگین بود، قلبش تند میزد و سایهها نزدیکش بودند، به سمت تختش رفت و دراز کشید به آرامی خواب بر او غلبه کرد. در خواب، خودش را در لباس سفیدی دید که از تاریکی میدرخشید. دستهای گل سفید در دستش بود و لبخند نامحسوسی روی لب داشت. کنار او، همان سایه نشسته بود، دستانش را به دورش حلقه کرده و آرام میخندید. حس امنیت و آرامش عجیبی داشت درست برعکس ترسی که در بیداری تجربه کرده بود. لحظههای بالای سر سایه، نیمتاجی کوچک و نوری ضعیف تابید، درست مثل تاجی که در داستانهای افسانهای بر سر پادشاهان نیمهمرئی مینشست. قلبش تند زد و لبخند سایه بزرگتر شد، انگار خودش متوجه آن نیمتاج شده بود. تمام تصویر متلاشی و لیانا از خواب پرید. بدنش عرق کرده و تنش هنوز میلرزید. پلکهایش را باز کرد و مادرش کنار تخت بود، نگران و سرش را کمی خم کرده بود. - مرجان… خواب دیدی؟ لیانا نفس عمیقی کشید و نگاهش را به سمت پنجره دوخت. باران هنوز میبارید و سایهها در دنیای واقعی پنهان بودند، اما تصویر آن نیمتاج و لبخند سایه هنوز در ذهنش میدرخشید. - مامان… من یه خواب چیز عجیب دیدم… مادرش لبخندی نگران زد و گفت: - همه چیز خوبه عزیزم، بیا بخواب… لیانا دوباره چشمهایش را بست، اما قلبش میدانست که این خواب، فقط شروع یک دنیای تازه است. ولی نمیدانست چه دنیایی.
-
من عسل ارواح هاگوارتز کتاب جادویی خودم رو شروع کردم🍁
-
عسل شروع به دنبال کردن اِللا لطیفــی کرد
-
عسل شروع به دنبال کردن رمان سایههای نیمهجان | عسل عضو هاگوارتز نودهشتیا کرد
-
باران هنوز بیوقفه میبارید. بوی خاک نمخورده و سنگهای خیس، با بوی آهن زنگزدهی نردهها درهم آمیخته بود. صدای قطرهها روی سقفهای شیبدار خانههای قدیمی مثل نجواهایی دور و ناشناخته، در گوش کوچه میپیچید. او قدمهایش را آرام برداشت، گویی میترسید صدای برخورد کفشهایش با آسفالت خیس، چیزی را بیدار کند. هر قدم، پژواکی خفه در کوچهی خالی میساخت و باز در باران محو میشد. اما نگاهش، محو نمیشد. نگاهش مثل میخی بود که روی تاریکی فرو میرفت؛ مستقیم، به همان سایههایی که بیحرکت ایستاده بودند. سایهها شکل داشتند و در عین حال نداشتند. گاه قامت مردی بلند را میگرفتند، گاه هیبتی خمیده شبیه پیرزنی با شال، و گاه فقط لکهای کشیده و بینام بودند. هیچیک صورت نداشتند، اما همهشان نگاه داشتند. نگاههایی که بیرنگ و تهی، او را میسنجیدند. دستش بیاختیار روی شال مشکیاش فشرده شد. انگار آن تکه پارچهی خیس، تنها سپرش در برابر چیزی بود که عقلش حاضر به باورش نبود. - توهمه… فقط توهمه. زیر لب زمزمه کرد، اما صدایش در باران بلعیده شد. یکی از سایهها، آرام از صف دیگران جدا شد. بیصدا قدم برداشت. نه، انگار اصلاً قدم برنمیداشت؛ بیشتر مثل موجی بود که از دل تاریکی به سمتش سر میخورد. قلبش تندتر زد. عقب رفت. پشتش به دیوار نمکشیدهی آجری خورد. دیوار سرد بود، اما سرمای واقعی چیزی بود که مقابلش حرکت میکرد. سایه، درست روبهرویش ایستاد. باران از میان اندامش عبور میکرد، بیآنکه اثری بگذارد. او نفسش را حبس کرد، و ناگهان… سایه، سرش را اندکی خم کرد. حرکتی آرام، شبیه انسانی که میخواهد چیزی را دقیقتر ببیند. و در همان لحظه، چشمانش – اگر میشد نامش را چشم گذاشت – چون دو لکهی خاکستری در تاریکی روشن شدند. آن نگاه، بیصدا درونش خزید. نه شبیه خیره شدن انسانی بود، نه حتی مثل نگاه حیوانی درنده؛ بیشتر شبیه حس وزش بادی سرد بود که از لابهلای افکارش عبور میکرد و هر تکهی وجودش را میکاوید. او نفسش را با لرز بیرون داد. پلک زد. جهان برای لحظهای کش آمد. باران کندتر میبارید، یا شاید او کندتر میدید. ضربان قلبش چون پتک در شقیقههایش میکوبید. - کی… هستی؟ صدای او به زحمت از گلوی خشکیدهاش بیرون خزید. هیچ پاسخی نیامد. تنها باران بود و نگاه سردی که مثل خنجر در جانش مینشست. در همان لحظه، بقیهی سایهها هم آرام تکان خوردند. گویی دیدن گفتوگوی خاموش میان او و آن موجود، بهانهای بود برای جان گرفتنشان. یکییکی از دل مه جدا شدند، به سمت کوچه روان شدند، در سکوت و با حرکاتی کند، اما پرهیبت. او حس کرد زمین زیر پایش اندکی لرزید. انگار کوچهی قدیمی دیگر کوچه نبود؛ بیشتر شبیه صحنهای شد که بازیگرانش با نظمی نامرئی در آن حرکت میکردند. چشمهایش دوید. راه فراری نبود. در انتهای کوچه، تاریکی غلیظتر از مه ایستاده بود و در ورودی کوچه، دیوار باران مثل پردهای سنگین راه را بسته بود. سایهی مقابلش، همان که نگاه داشت، ناگهان دستش را بالا آورد. دستی بلند، کشیده و بیمرز، مثل تکهای از شب. او نفسش را برید. تکان نخورد. نه توان داشت، نه جرئت. آن دست، آرام روی شانهاش نشست. عجیب بود. انتظار سرمای یخزده داشت، اما چیزی شبیه بیوزنی حس کرد؛ انگار فقط نسیمی خنک از میان تنش عبور کرده باشد. با این حال، لرزش تمام بدنش را گرفت. - برو… برو از من دور شو. این بار صدایش بلندتر بود، اما باز کسی پاسخش را نداد. در عوض، سایه اندکی خم شد. فاصلهی خالی میان صورت بیچهرهاش و او کمتر شد. و در تاریکی باران، صدایی به گوشش رسید. صدایی که نه زن بود و نه مرد؛ نه زمزمه بود و نه فریاد. فقط پژواکی خفه، مثل صدای قطرههایی که از چاهی بیانتها میچکیدند: - تو… میبینی. چشمهایش گرد شد. عقب پرید، اما دیوار پشتش اجازه نداد. صدا هنوز در گوشش میپیچید. واژهای ساده بود، اما معنایش مثل صاعقه، ستون وجودش را لرزاند. «تو میبینی.» این سایه میدانست. و این یعنی دیگر هیچچیز مثل قبل نبود. باران ناگهان شدیدتر شد. مه در کوچه پیچید. سایهها نزدیکتر آمدند. او دستش را به دیوار گرفت، و تنها چیزی که در ذهنش میچرخید، یک جمله بود: - من نباید اینجا باشم.
-
نام رمان: سایههای نیمهجان نویسنده: عسل | عضو هاگوارتز انجمن نودهشتیا ژانر: فانتزی، عاشقانه، ماورایی، معمایی خلاصه رمان: در شهری که هیچکس باور ندارد مرز میان زندگی و مرگ شکسته باشد، دختری ناخواسته وارد جهانی میشود که با چشمان دیگران نادیدنی است. جهانی پر از سایههایی که نه زندهاند و نه مرده؛ نیمهجانهایی که در سکوت قدم برمیدارند و در تاریکی به تماشا میایستند. او تنها کسیست که میتواند این ارواح سرگردان را ببیند… و همین نگاه، سرنوشتش را به رازی گره میزند که نه در زندگی یافت میشود و نه در مرگ. در دل این سایهها، او با کسی روبهرو میشود که تمام قواعد را میشکند؛ کسی که نه باید باشد و نه میتواند نباشد مقدمه: باران، چون پردهای شیشهای، خیابان خاموش را در هالهای مهآلود فرو برده بود. چراغهای زرد پشتِ مه میلرزیدند و صدای قطرهها روی آسفالت مثل ضربان قلبی خسته تکرار میشد. هیچکس نبود. هیچ صدایی جز باران نبود. اما او خوب میدانست تنها نیست. سایههایی بیچهره، در امتداد کوچه کشیده میشدند، آرام و خاموش، گویی از دل باران بیرون آمده باشند. او پلک زد. برای لحظهای خیال کرد که هذیان است. اما وقتی یکی از آن سایهها سرش را برگرداند و نگاه سرد و بیرنگش مستقیم در چشمان او نشست… دنیا برای همیشه از ریتم عادیاش افتاد
-
اِللا لطیفــی شروع به دنبال کردن رمان آسفناکیا | اِللا لطیفــی کاربر نودهشتیا کرد
-
فانتزی رمان آسفناکیا | اِللا لطیفــی کاربر نودهشتیا
اِللا لطیفــی پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در تایپ رمان
نام رمان: آسفناکیا نویسنده: اِللا لطیفــی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: فانتزی خلاصه رمان: همه زندگیش در حال سوختن بود. سوختنی فراتر از غوطهور بودن در جهنم. به هر گوشه که نگاه میکرد سیاهی میدید و آتیش... آتیشی بیوقفه که همچون نوری میتابید. در این بین اِللا سمت نور رفت، بی خبر از اینکه اون نور از خود جهنم ساطع میشد... . -
سارابـهار عکس نمایه خود را تغییر داد
-
اِللا لطیفــی عکس نمایه خود را تغییر داد
-
فرا رسیدن فصل جادو، ترس و عاشقی رو بهتون تبریک میگم دخترای خوش قلم! Welcome to the magical autumn این مرحله به معنای اتمام هاگوارتز نیست این مسابقه اصلی و بزرگ ماوراء هستش، شما به قسمت نوشتن رمان رسیدید🍁🤍🍁 زمان اتمام این مسابقه پایان ماه دوم از پاییز یعنی آبان هستش پس قلمهاتون رو به گرد جادویی آمیخته کنید و بشتابید🤞🏻🍁 https://cdn.imgurl.ir/uploads/g105878_POV-_you_wake_up_Halloween_morning_in_Hocus_Pocus_world__1.mp4 این کلیپ ☝🏻هم حتما ببینید به من که خیلی حس خوبی داد🍁🤍🍂 توضیحات لازم: حداقل صفحات این رمان پونصد هستش، زیر این عدد غیرقابل قبول محسوب میشه🍂 هر شخص موظفه که رمانی با نوع گروه خودش بنویسه، یعنی اگه خون آشام هستید رمانی بنویسید که راجب خون آشام ها باشه🍁 شما از امشب تاپیکی تو قسمت تایپ رمان ایجاد میکنید با اسم: رمان(....) | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا یا اگه طولانی شد و دوست نداشتید، تو قسمت برچسب کلمه هاگوارتز رو وارد کنید و تو قسمت پیشوند بزارید که پررنگ و جلوه دار باشه.. به پارت سی که رسیدید درخواست جلد میدید و تو تاپیک درخواست جلد حتما ذکر میکنید که این رمان برای هاگوارتز هستش، جلدی که براتون زده میشه یه تفاوت کوچیک با بقیه جلدها داره. هیچ تاپیک نقد و نظری لازم نیست، دوستان میتونن مطالعه کنن و تو نمایه هاتون با شما ارتباط بگیرن، به تاپیک نقد یا درخواست نقد احتیاجی نیست. بعداز زدن تاپیک رمان حتما لینکش رو اینجا برام ارسال کنید با این عنوان: [من هانیه پروین خون آشام هاگوارتز کتاب جادویی خود را آغاز کردم🍁 لینک رمان] هر سئوالی که داشتید تو تاپیک پرسش میتونید ارسال کنید. با آرزوی موفقیت برای تک تک شما خوش قلم های عزیز و صبورم🍁🤍🍁 🍁 @هانیه پروین @سایان @سایه مولوی @Taraneh @ملک المتکلمین @QAZAL @Amata @عسل @S.Tagizadeh @shirin_s @raha @Mahsa_zbp4 @آتناملازاده
-
-
اِللا لطیفــی عضو سایت گردید
-
پارت صد و چهار فرهاد بوسی پرتاب کرد و رفت...آروم زیر گوش امیر گفتم: ـ امیر اینقدر لوسش نکن؛ دیگه بزرگ شده! باید یکم مسئولیت پذیر بشه... امیر همینجور که داشت سالاد درست میکرد، گفت: ـ جوونه یلدا! حالا حالاها وقت داره...نگران نباش! گفتم: ـ ایشالا! بعد چشمم خورد به تینا که با یه دستش با موهاش بازی میکرد و یه نگاهش به گوشیش بود، صداش کردم و گفتم: ـ دخترم، هنوزم ناراحتی؟ یهو از فکر اومد بیرون و با لبخند گفت: ـ نه اصلا مامان. امیر گفت: ـ تازه حواسمم بود که وقتی اومدم خانوم دکتر باباش، یدونه بوس هم منو نکرده! با گفتن این جملهی امیر، سریع از جاش بلند شد و اومد تو آشپزخونه و از پشت سر امیر و بغل کرد و صورتش و بوسید. اما تینا ناراحت بود، بعد از اینکه برای تعطیلات از دانشگاه برگشته بود خونه، خیلی ناراحت بود...من این بچه رو بزرگ کردم و حس میکردم که یه چیزی داره آزارش میده اما برای اینکه به روی خودش نیاره به من یا امیر نمیگفت! باید از فرهاد میخواستم تا باهاش حرف بزنه چون با همدیگه خیلی صمیمی بودن و تنها کسی که تینا باهاش خیلی احساس راحتی میکرد، برادرش بود. فرهاد هم بینهایت تینا رو دوست داشت و یجورایی خط قرمزش محسوب میشد! از چهره بخوام بگم که هر چی بزرگتر میشه، بیشتر شبیه فرهاد میشه اما از نظر اخلاقی با فرهاد متفاوته.
- 105 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و سوم فرهاد دستاشو سمت آسمون برد و گفت: ـ خدایا چقدر تبعیض؟! باز میگن مامانا پسرشون و دوست دارن! خندیدم و آغوشم و باز کردم و جفتشون و گرفتم توی بغلم و گفتم: ـ شما دوتا زندگیه منین! اما بازم دلم پر کشید پیش نیمه دیگه خودم! تو این بیست و خوردی سال حتی یک روز هم نشد که از فکرم بره بیرون! فقط و فقط آرزوم براش این بود که حال دلش خوب باشه و من فقط بتونم یکبار دیگه ببینمش! همین لحظه امیر در رو باز کرد و با کلی نایلون میوه اومد داخل و با دیدن ما گفت: ـ به به! خدا محبتتونو زیاد کنه. لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ خسته نباشی! فرهاد رفت سمت امیر و گفت: ـ خب بابا دیگه نمیتونی از دستم در بری! مسابقه قبلی هم که باختی. امیر همینطور که میوهها رو جابجا میکرد میخندید و من گفتم: ـ فرهاد!!! فرهاد با حالت شکایت گفت: ـ آخه بابا خیلی جرزنی میکنه! امیر همینطور که میخندید گفت: ـ خیلی خب باشه، حق با توعه! این هفته رو نمیخواد بری مغازه...چون من باختم، شیفت تو هم من وایمیستم! فرهاد با خوشحالی رفت سمتش و بغلش کرد و گفت: ـ بابای خودمی! دمت گرم...پس من رفتم! گفتم: ـ کجا؟! سوییچ موتور و از روی اپن برداشت و گفت: ـ میرم یکم با بچها عشق و حال... سریع گفتم: ـ زود برگرد پسرم، کلاهم یادت نره بذاری.
- 105 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان تهی مغزانِ دوزخی | کارگروهی کاربران نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
سهراب پشت میزش نشسته بود و به قبضهای پرداختنشدهاش خیره شده بود. گویا این کاغذهای بیارزش آخرین یادگار زندگیاش بودند. در همین حین صدای جر و بحث نرگس با مشتریای که انعامش را کم گذاشته بود، سکوت کافه را شکست: - پونصد دلار؟! صدای نرگس چون صدای ارهای بر فلز در فضای کافه پیچید: - باید از خودت خجالت بکشی، بدقوارهیِ بیریخت! مشتری که صورتش از خشم سرخ شده بود، فریاد زد: - زنیکه دیوونه! مگه نمیدونی پول پارو کردن چقدر سخته؟ ناگهان نرگس، مانند شیری که از شکارش چندشش شده باشد، آب دهانی به سوی مشتری پرتاب کرد. مشتری که انتظار چنین برخورد توهینآمیزی را نداشت با نعره بلندی فریاد زد: - زنیکه آشغال! باید اصلاً از خدات باشه که همینقدر انعام رو هم بگیری! فکر کردی کی هستی که با من اینطوری رفتار... . به ناگاه برخورد دوبارهیِ آب دهانِ نرگس به چهرهاش او را خشمگینتر کرد، خواست دستش را به قصد مشت یا سیلی زدن بلند کند؛ اما همکارِ دیگرش که درست در چند قدمیاش بود با گرفتن دستش او را از این کار منصرف کرد، سپس چند اسکناس صد هزار دلاری از داخل جیب لباسش بیرون آورد و آنها را به طرف نرگس پرتاب کرد. نرگس با سرعت نگاه تردیدآمیزی به او انداخت و درحالیکه خندهکنان اسکناسها را به عنوان انعام در دستانش میفشرد با لحنی که به زور محترمانه به نظر میرسید گفت: - روز خوبی داشته باشید آقایون! لطفاً دوباره به کافهیِ ما سر بزنین تا از خدمات مجانی و رایگانِ ما بهرهمند بشین و... . شخصی که قصد داشت به صورتِ نرگس مشت بزند در حالی که از خشم به خودش میپیچید به زور و اجبار همکارش از درِ ورودی کافه بیرون رفت؛ اما پیش از خروج، بلند و با صدایی تهدیدآمیز خطاب به نرگس فریاد کشید: - تموم نشده! تلافیش رو سرت در میارم زنیکهیِ گستاخ! تو... . صدایش در بیرون کافه و بین قطرات باران ضعیف، سپس محو و ناپدید شد. در همین حال، مرد ناشناس همچون مجسمهای در گوشهای نشسته بود و بیتفاوت نودلش را میخورد. گویی نه سیارکی در کار بود و نه پایانی برای جهان. صدای رادیو در کافه پیچید و خبرنگاری با صدایی لرزان اعلام کرد: «سیارک آپوکالیپس ۳۰۰۰ از جو زمین عبور کرده است. زمان باقیمانده: سی دقیقه.» سکوت سنگینی بر کافه حاکم شد. حتی نرگس هم که همیشه پرحرف بود، ساکت ماند. سهراب به ساعتش نگاه کرد و گفت: - به نظرم وقتش رسیده که... . نرگس سریع خودش را به کنار سهراب رساند و با چشمانی اخمآلود و گرد شده حرفش را قطع کرد: - وقتش رسیده که یه قهوه دیگه سفارش بدی تا من بیشتر انعام بگیرم! حسن که کنترل تلویزیون را محکم در دست گرفته بود، گفت: - نه! وقتش رسیده که من فصل آخر سریالم رو ببینم! مرد ناشناس سرش را بلند کرد و برای اولین بار در آن شب سیاه با صدایی کشیده حرف زد: - وقتِ...نودل... . خارج از کافه، آسمان همچون پردهای سیاه بر سر جهان فرود میآمد و ستارهها یکی پس از دیگری محو میشدند. باد در میان درختان زوزه میکشید و برگها چون پرندگان هراسان به این سو و آن سو میپریدند. -
رمان تهی مغزانِ دوزخی | کارگروهی کاربران نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
۱. سهراب: فیلسوفی که برای قهوهاش میمُرد. مردی چهلساله با موهای جوگندمی که همیشه ادعا میکرد "اگزیستانسیالیست" است؛ اما در واقع فقط آدمی بود که از پرداخت قبضهایش فرار میکرد. دفترچهای پر از یادداشتهای فلسفی داشت که نیمی از آنها لیست خرید هفتهاش بود. آخرین جملهٔ ناتمامش در دفترچه: «اگر جهان معنا دارد، پس چرا این قهوه اینقدر بیمزه است؟!» ۲. نرگس: پیشخدمتی حقهباز، اخمو و بیوجدان که شیفتش تمام نمیشد. دختر بیستوپنجسالهای که تنها دلیلش برای زندگی این بود که هر روز برای مشتریهای گنداخلاق قهوهِ سرد سرو کند. حتی وقتی خبر نزدیک شدن سیارک و پایان جهان را شنید، اولین سوالش این بود: - پس انعام آخر هفتهام چی؟ روی پیشبندش نوشته بود: مهم نیست دنیا چطور تمام شود، من هنوز حق سرویس دارم! ۳. حسن: آشپزی که سریال زندگیاش بیفرجام ماند. مردی پنجاهساله که تمام عمرش را صرف تماشای سریالهای ناتمام کرده بود. یخچال خانهاش پر از غذاهای نیمهخورده بود، درست مثل زندگیاش. وقتی فهمید جهان دارد تمام میشود، تنها فکرش این بود: - حالا که فصل آخر 'قاتل بیصدا' را نمیبینم، چه فرقی میکند بمیرم؟ ۴. مشتری ناشناس: مردی که فقط نودل میخورد. کسی نمیدانست اسمش چیست یا از کجا آمده. از صبح آن روز روی صندلی گوشه نشسته بود و بیوقفه نودل فوری میخورد. وقتی از او پرسیدند چرا اینقدر آرام است، فقط گفت: - من ۴۰ سال منتظر بودم این نودلها تمام شوند... حالا که دنیا هم دارد تمام میشود، حداقل با شکم پر میمیرم! *** ساعت ۲۲:۳۰ شب بود و آسمان همچون دیگی وارونه بر سر شهر میجوشید. باران سیلآسا پیادهروها را به رودخانههایی خروشان بدل کرده بود. مردم، چون مورچههایی که لانهشان در حال غرق شدن است، با چمدانهایشان به هر سو میدویدند. نور مهتاب گاهگاه در میان ابرهای سیاه، چون نگاه خشمگین غولی نامرئی، نمایان میشد و دوباره محو میگشت. در آن سوی شهر، جایی که جاده خاکی به جنگل میرسید، کافه آخرین جرعه همچون کشتی شکستهای در طوفان مقاومت میکرد. پنجرههایش از شدت باران میلرزیدند و بوی قهوه کهنه با رطوبت هوا درآمیخته بود. داخل کافه، چهار نفر آخرین لحظات زندگیشان را سپری میکردند. سهراب، فیلسوفی خودخوانده که بیشتر شبیه گنجشکی پریشانحال بود تا متفکری ژرفاندیش؛ نرگس، پیشخدمتی تندخو که زبانش تیزتر از چاقوی آشپزخانه بود و تنها هدفش در زندگی انعام بیشتر؛ حسن، مردی که عشق به سریالهای تلویزیونی رگهایش را پر از هیجان میکرد و به جوانیاش افزون؛ و مردی ناشناس که گویی از دل تاریخ به این کافه پناه آورده بود و تنها همدمش کاسه نودلش بود.- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان تهی مغزانِ دوزخی | کارگروهی کاربران نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
مقدمه: چه میشود وقتی چهار نفر کاملاً نامتناسب در آستانهٔ پایان جهان، مجبور به همنشینی شوند؟ داستانی که از یک کافهٔ معمولی آغاز میشود؛ اما به مکانهایی غیرمنتظره کشیده میشود. میان شوخیهای تلخ و گفتوگوهای به ظاهر پیشپاافتاده، رازهای عجیبی نهفته است. یک پای هویج، یک سیارک فراموشکار و قوانین عجیب جهان دیگر، همگی در هم میآمیزند تا در دوزخ سرنوشتی غیرمنتظره را برایشان رقم بزنند. داستان به جایی میرسد که شیطان و حتی خودِ خدا برای رهایی از شر آنها تصمیمی بیبرگشت میگیرند، تصمیمی که ممکن است پایان ماجرا باشد؛ اما آیا این واقعاً پایان ماجراست؟ نه اگر این چهارنفر در کار باشند!- 3 پاسخ
-
- 1
-
- دیروز
-
دریا سادات عضو سایت گردید
-
وقت بخیر عزیزم تبریک میگم🩷 ویراستاری این رمان با بنده هست تاریخ شروع ویراستاری: ۴۰۴/۷/۵ تاریخ پایان ویراستاری: ۴۰۴/۷/۳۰
-
Niushwa عکس نمایه خود را تغییر داد
-
-
Niushwa عضو سایت گردید
-
سلام رمانم به پایان رسید🌹
-
*** صدرا آرشا خیلی تغییر کرده بود، حتی قدرتمندتر از من و شاهارا. راستش دلم نمیخواست شاهارا رو از دست بده، چون عشق رو توی چشمهاش دیده بودم. اما این انتخابش بود. من هم عاشق بودم و میدونستم عشق چه دردی داره. اما خب... منم قاطی خروسها شدم و این وسط، هیچ مرغی هم در کار نبود! به آرزوم رسیدم. آرشا هیکل فوقالعادهای داشت، منو سیراب میکرد. زندگی برام خوشتر از قبل شده بود. چون هم آرشا رو داشتم، هم خوابهای عزیزم رو. مگه چیزی از این مهمترم هست؟ داستان ما هم اینجوری تموم شد، با خوبیا و بدیاش. آرشا جفتمون رو تو مشتش گرفت. کی فکرشو میکرد یه دختر بچه، اینجوری ما رو توی مشتهای کوچیکش نگه داره؟ با سختیهاش خودش رو بالا کشید، اونقدر که حتی هاشارا هم جلوش کم آورد. چه برسه به ملکهی شیطانها! در نهایت، هرکسی راه خودش رو رفت. اما این داستان، این سرنوشت... یه جورایی، همیشه همراه ما باقی میمونه. «خب، چیزی برای نوشتن توی این ادامه ندارم. بدرود.» پا نوشتهای از صدرا. آرشا دفتر رو روی میز کوبید و اخمی کرد: - نوشتنت هم مثل خوابهاته! هاشارا غرید: - چرا از من چیز زیادی توش نیست؟ خندیدم و گفتم: - یعنی من از ماجرای شما خبر ندارم؟ هاشارا اخمی کرد و آرشا زیر لب گفت: - بیست و هفت سال زندگی رو کردی ده برگهی دفتر؟ قهقهه زدم، شونه بالا انداختم: - اصلش مهمه، بیخیال عیب نذار. بگو عالیه، بدم چاپ. هاشارا پوزخند زد: - خر هم اینو چاپ نمیکنه! پول از جیبم بیرون آوردم و تکونش دادم: - پول همهکاری میکنه. آرشا سیگاری روشن کرد، پک عمیقی زد، لبخند کجی زد و گفت: - دوتا منگول جفت خودم کردم! بعد، دستش رو روی جلد دفتر کشید، چند لحظهای تو فکر فرو رفت. نگاهش توی نگاهم قفل شد. انگار منتظر یه چیزی بود. - حالا اسم کتاب چی باشه؟ آرشا لبخند خاصش رو زد. اون لبخندِ آرومی که همیشه توی سختترین لحظههاش میزد. بعد، با نگاهی که انگار از لابهلای تمام این سالها عبور کرده بود، آروم زمزمه کرد: - برای ادامهی زندگیم نور باش. پایان.
-
چیزی نگفت، فقط به پنجره خیره شد. بغضش آتیشم زد. برسام آروم گفت: ـ صدرا بیست ساله حالش جهنمه... مثل دیوونهها همهجا دنبالت میگشت. کل دنیا رو سفر کردیم تا فقط پیدات کنیم. شاید گفتنش آسون باشه، ولی بیست سال سفر کردن، همیشه توی یه جت بودن، عذابآوره. گاهی کم میآوردم، ولی وقتی حال صدرا رو میدیدم، جرأت نمیکردم تسلیم بشم. عمیق نگاهش کردم. خندید و با لحنی تلخ گفت: ـ ازت متنفرم، گربهی وحشی! لبخند زدم و با خونسردی گفتم: ـ من بیشتر، شاهین مرموز! چشمهاش پر شد، سریع بلند شد و گفت: ـ چقدر اینجا قشنگه... صدای افتادن قطرهی اشکش روی زمین آتیشم زد. با سرعت کشیدمش توی بغلم. بغضش ترکید و بلند زد زیر گریه. محکمتر فشارش دادم توی آغوشم و سرش رو غرق بوسه کردم. اشکهای منم روی موهاش چکه میکرد. نالید توی ذهنم: ـ عاشقتم، گربهی وحشی من... هرچی باشی، هرکی باشی، من دوستت دارم! آروم جواب دادم: ـ صدرا... من همون روزی که نشانت کردم عاشقت بودم، همون روزی که حافظهام رو پاک کردی. شوکه ازم فاصله گرفت، بهتزده گفت: ـ میدونستی؟! سر تکون دادم و دستی به صورتم کشیدم. اخم کرد و غرید: ـ خیلی نامردی! من همیشه عذاب وجدان داشتم که چرا اون کار رو کردم! خم شدم، لبم رو نزدیک گوشش بردم و زمزمه کردم: ـ برای همین تو خوابهام میاومدی؟ سرخ شد و محکم زد توی سینهام. ـ خیلی نفرتانگیزی، آرشا! موهاش رو به هم ریختم و خندیدم: ـ به پای تو نمیرسم، نفرتانگیز شماره یک! اونم خندید. نگاهش توی چشمهام قفل شد. دستش رو آروم روی صورتم گذاشت. خم شدم که ببوسمش... اما شاهارا جلو اومد، دستم رو گرفت و غمگین گفت: ـ آرشا؟! گلوم رو صاف کردم، دستم رو دور گردن شاهارا انداختم و با خونسردی گفتم: ـ هیرسا، اتاق صدرا و برسام رو نشون بده، حسابی ازشون پذیرایی کن. هیرسا با لبخند تعظیم خندهداری کرد و گفت: ـ روی چشمم، سرورم! امر، امر شماست. یه ضربهی آروم زدم رو پیشونیش، خندید و صدرا که خوابآلود بود، برام دست تکون داد و همراه هیرسا رفت. من هم همراه شاهارا راه افتادم. آروم پرسید: ـ میخوای چیکار کنی؟ فکر کردم... میخوام با صدرا باشم، اما شاهارا سد راهمه. حالا که میدونم صدرا هم منو میخواد، هر کاری برای به دست آوردنش میکنم. شاهارا اخم کرد و گفت: ـ صدرا قبلاً میخواست با من باشه، ولی قبول نکردم. اگه میخوای باهاش باشی، میذارم، میتونم نشان رو ضعیف کنم... اما باید بدونی، صدرا تنوعطلبه. مکث کرد، عمیق توی چشمهام زل زد و ادامه داد: ـ نمیخوام اذیتت کنه. درسته که برادرهای دوقلوی همدیگه هستین، ولی ازش برمیاد که نابودت کنه. در اتاقم رو باز کردم و گفتم: ـ چرا میذاری باهاش باشم؟ غمگین نگاهم کرد و گفت: ـ چون لبخندت و اشکت رو کنار اون دیدم... حرمت این دوتا که بیست سال ازشون محرومم کردی، خیلی زیاده. مکث کرد، نفسش رو بیرون داد و اضافه کرد: ـ میدونی، من به خاطر تو هر کاری میکنم، فقط برای اینکه لبخندت رو ببینم. لبهی تخت نشستم، سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم: ـ حتی حاضری از شاخهام بگذری؟ خندید، به دیوار تکیه داد و گفت: ـ شاخهات دیگه به دردم نمیخوره. تو کاملاً تبدیل شدی... باید توی حالت نیمهتبدیل ازت میگرفتم. ابرو بالا انداختم: ـ شاخِ خودت چی؟ دستش رو روی سرش برد، شاخی که نامرئی کرده بود رو محکم گرفت، با نعرهای از جا کندش و شکست. لرزید، نفسش بند اومد و همونطور که شاخش رو توی دستش نگه داشته بود، زمزمه کرد: ـ بیا... این حسننیت منو ثابت میکنه؟ سر تکون دادم و گفتم: ـ دیگه نمیتونی کنترلم کنی. هق زد، سرش رو تکون داد: ـ میدونم... نگاهش کردم. چشمهاش پر از اشک بود، اما یه چیز دیگه هم توی نگاهش بود... یه چیزی شبیه ترس. با دقت گفتم: ـ پیوند هم از بین رفت؟! از روی دیوار سر خورد، سرش رو بین دستهاش گرفت و با صدای گرفتهای نالید: ـ میدونم... فقط برو، فقط شاد باش... متفکر نگاهش کردم و زمزمه کردم: ـ کی گفته میخوام ولت کنم؟ شوکه سرش رو بالا آورد. اشکهاش درشت از چشمهای مشکیش چکید. ناباور زمزمه کرد: ـ دروغ میگی! لبخند زدم، سر تکون دادم: ـ نه. بلند شدم، مستقیم توی چشمهاش نگاه کردم و محکم گفتم: ـ اما این منم که تو و صدرا رو نشان میکنه، نه شما دوتا. نزدیکتر رفتم، دستم رو دراز کردم و آروم گفتم: ـ بیا اینجا و مجازاتت رو قبول کن... بیتردید کنارم اومد. قدرت شیطانیمو آزاد کردم، نشانش رو گرفتم و با لذت خونش رو نوشیدم. از این به بعد، جفتم بود. سرمو بالا آوردم. همهی خاطراتی که یهزمانی تیکهتیکه از ذهنم پاک شده بود، برگشت. ولی نادیدهشون گرفتم. الان، وقت خراب کردن لحظههای خوشم نیست. حالا که میتونم به صدرا برسم، دیگه هیچی مهم نیست. دست کشیدم توی موهای مشکی و جذابش، چشمامو باریک کردم و گفتم: ـ عاشقت نیستم، ولی دوست دارم. همین کافیه؟ سرش رو گذاشت روی سینم، آروم تایید کرد. بغلش کردم. من که حالا یه شیطانم، دو تا مرد کنارم چه اشکالی داره؟ برای اولین بار کنار یکی خیلی آروم بودم. گذاشتم از وجودم لذت ببره. اولین بار بود که یه جفت واقعی برای خودم پیدا کرده بودم. نشانم با قدرت و پررنگ، مشکی و درخشان، روی گردنش ثبت شده بود. این نشون، حتی با کشتن من هم از بین نمیرفت. با لذت نفس میکشید. بوسهی آرومی بهش زدم، کنارش دراز کشیدم که گفت: ـ همیشه باهام مهربون میمونی؟ شونه بالا انداختم. ـ بستگی به حالم داره. خندید، دستشو زیر سرش گذاشت و با عشق نگاهم کرد: ـ میخوای با من باشی؟ شوکه نشست. ـ آ… آره، ولی تو…؟ به سقف خیره شدم، لبخند زدم. ـ راضیم. چون از الان تو جفت منی. اون نازی زیر سالار هم داره کپک میزنه، یکیو میخواد بهش حال بده. خندید. اومد روم. داغم کرد. آخه، کی از مردی انقدر جذاب میگذره؟ زیباییش بیهمتا بود. عاشقم بود. دیگه چی میخواستم؟ چرا باید ولش کنم؟ همراهیش کردم. با هم لذت بردیم. حق داشتم وابستهش باشم. بیست سال باهاش بودم. نمیتونستم ولش کنم. تو بغلم خوابش برد. پیشونیشو بوسیدم، بلند شدم که لباسهامو بپوشم. همون موقع، چشمم خورد به هیرسا! آروم، جوری که شاهارا بیدار نشه، گفتم: ـ چرا تو همیشه تو اتاق در حال دید زدن مایی؟ تبدیل شد، پچزد: ـ بابام رو نمیکشی؟ اخم کردم. ـ برای چی این کارو کنم؟ محکم بغلم کرد. ـ ممنون… من جز بابام کسیو ندارم. بابام مهربونه. تنها مشکلش این بود که عاشق تو شد و قدرت خواست تا خواهرم رو از دست ملکهی شیطان نجات بده. دستی به سرش کشیدم. ـ ملکهی شیطان؟ به شاهارا نگاه کرد. ـ آره، خواهرم تو دستشه. دستی به لبم کشیدم، دستمو انداختم دور شونهش، بیرون بردمش. ـ برای من تعریف کن، هیرسا. هر چی نباشه، خواهرت دیگه دختر من محسوب میشه. چشمهاش برق زد. ـ مادر بزرگم، ملکهی شیطان، بعد از کشتن مادرم ـ که خودش مادرم رو کشت، چون با پدرم ازدواج کرده بود ـ خواهرم رو برد. من شیطان به دنیا نیومدم، ولی خواهرم شیطان زاده شد. پدرم دنبال قدرت بود تا روبهروی ملکهی شیطان بایسته. اما فقط تونست یه شاخ به دست بیاره، اونم ناقص. هر چقدر هم گناه میکرد، شیطانها جرئت نمیکردن نزدیکش بشن. ولی وقتی تو اومدی… بابام تصمیم گرفت که تو رو به شیطان تبدیل کنه و شاخهات رو بگیره… نگاهم جدی شد. ـ بریم دخترم رو نجات بدیم؟ ـ اما بابام…؟ چشمک زدم. ـ بذار یه کم بخوابه. خندید، دستمو محکم گرفت. ـ من میبرمت خونهی مامانبزرگم. ـ اسم خواهرت و مادربزرگت چیه؟ لبخند زد. ـ خواهرم هیما. مادربزرگم… نمیدونم. ـ بریم. دستم رو گرفت. با هم طیالارض کردیم، رفتیم به قصر ملکهی شیطان. به حالت اصلیم دراومدم. ـ نترس، از من باشه، هیرسا؟ سر تکون داد. یه قدم جلو رفتم. قدرت شیطانیمو به کار بردم. فریاد زدم: ـ هیما؟ هیرسا هم کنارم داد زد: ـ هیما؟ زنی شناور جلو اومد، بهم نگاه کرد. ـ هیرسا… چرا باز اومدی؟ ـ خواهرم رو بده! با یه پرش، روبهروی پیرزن ایستادم. شاخهاش رو گرفتم، زمزمه کردم: ـ دخترم کجاست؟ چشماش از تعجب گشاد شد. ـ دخترت؟ دختر زیبایی، شبیه شاهارا، بیرون اومد. فقط چشماش قرمز بود، شاخهای ریزی هم داشت. ـ تو بابای من نیستی…؟ پیرزن رو ول کردم، روبهروی هیما ایستادم. صورتش رو نوازش کردم. بهتزده نگاهم کرد. ـ تو کی هستی؟ درد عجیبی تو کمرم پیچید. صدای فریاد ترسیدهی هیرسا اومد. اخم کردم. ـ برو پیش برادرت، تا بریم خونه. هیما وحشتزده بهم نگاه کرد. بالهامو باز کردم، سیاه و سفید، و چرخیدم. گردن زن مو قرمز، چشم قرمز رو گرفتم. غرید: ـ تو کی هستی که میخوای نوهی منو ببری؟ محکمتر گردنشو فشار دادم. ـ همسر شاهارا. چشماش از وحشت گشاد شد. ـ همسر شاهارا؟! پوزخند زدم. ـ و معشوقهی ابلیس بزرگ. رنگش پرید. ـ ا… ابلیس بزرگ؟ ولش کردم، تایید کردم. ـ فکر کنم حرف حساب دستت اومد، نه؟ دیگه حق نداری آزاری به هیما و هیرسا برسونی. اون دوتا بچههای منن. ـ از کجا بدونم راست میگی؟ هیرسا جلو اومد. ـ پدرم همسر ایشونه. میتونی نشان روی گردن پدرمو ببینی. زن به هیما نگاه کرد. ـ باشه… ببرش. ولی فردا میام. اگه دروغ گفته باشی، هیما میمیره. تلنگر محکمی به پیشونیش زدم. ـ زیادی حرف میزنی. دستم رو گذاشتم پشت هیما و هیرسا. به خونه برگشتیم. شاهارا وحشتزده توی اتاق دنبالم میگشت. با دیدنم، سنگین تکیه داد به دیوار، زمزمه کرد: ـ چرا میترسونیم؟ هیما رو جلو فرستادم. ـ نرم دنبال دخترمون؟ شوکه به هیما نگاه کرد. ـ هیمای بابا؟! هیما دوید تو بغلش. ـ بابا! هیرسا بغل گوشم زمزمه کرد: ـ شصت و هفت ساله که پدرم ندیدش… از نوزادی، تا حالا که اینقدر بزرگ شده. ابرو بالا انداختم. ـ میرم پیش صدرا. باشهای گفت و رفتم. وارد اتاق صدرا شدم. خواب بود. خیلی عمیق. کنارش خوابیدم، از پشت بغلش کردم. تکونی خورد، دلخور گفت: ـ حالهاتو با اون کردی؟ ـ هوم… الان تو رو میخوام. برگشت، روی گردنم زد. ـ با نشان تو گردن… شوکه شد. ـ پس نشانت…؟! لب زدم: ـ دیگه ندارمش. صدرا… میخوای جفت من باشی؟ با وجودی که با شاهارا هستم؟ چپچپ نگاهم کرد و گفت: - د کوفتت بشه، دو تا دوتا میخوای؟ تو گلوت گیر نکنیم؟ خندیدم، بوسهای بهش زدم و گفتم: - نه، اگه بله رو بدی، به نوبت میخورمتون. اخم کرد و نگاهش رو ازم گرفت. بعد از چند لحظه سکوت، لب باز کرد: - قدرت شاهارا خیلی زیاده، خیلی زیباست... نمیتونم خودخواه باشم و به کسی که بیست سال همسرت بوده بگم بخاطر من، که باید توی خفا باشیم، نباش. ولی... آره، قبول میکنم. لبخند زدم و لب زدم: - عاشقتم، صدرا. جوابی نداد، فقط عمیق کام گرفت و بینمون چیزی شکل گرفت که هیچکسی نمیتونست ازمون بگیره. نشانم روی گردنش خودنمایی میکرد، به همه میگفت که صدرا جفت داره.
-
--- اگه بمیرم... منم همینطور پودر میشم. سرم رو بالا گرفتم. حتی روش رو نداشتم که کسی رو صدا بزنم. حتی روش رو نداشتم بگم کمکم کن. سرم رو پایین انداختم. بدنم سفیدتر شده بود. لازم نبود ببینم. حسش میکردم. تکتک قطرههای خون رو شستم. هیچ ردی باقی نذاشتم. درد آب، کمی کمتر شده بود. حالا یه شیطان اصیل بودم. نگاهم افتاد به قلب انسانی. دهنم رو باز کردم که یه گاز بزنم... اما پشیمون شدم.آتیشش زدم. گوشت، سیاه شد. چربیها آب شد. روغنش، کف حمام چکید. همه چیز رو شستم. هیچ اثری باقی نموند. رفتم جلو آینه. چشمهام قرمز نه، خونی. نگاهم توی نگاه خودم قفل شد. صورتم زیباتر شده بود. وسوسهکننده. یه زیبایی گولزننده، مثل طعمهای که روی تله چیده شده. اما فایدهای نداشت.من هرچقدر قوی بشم... ظاهر انسانیم برنمیگرده. و حالا، دیگه نمیتونم بیرون برم. قید صدرا رو زده بودم، چون ازم متنفر بود. باید زندگیمو میساختم، سعی کردم هیچوقت بهش فکر نکنم، حتی سراغی ازش نگیرم. ولی حالا... نمیدونم چطوریه، فکر نکنم شبیه من باشه. یعنی مثل من چشماش قرمزه و شاخ داره؟ شونه بالا انداختم، احتمالاً اونم منو از ذهنش پاک کرده. از اتاق زدم بیرون. شاهارا برام لباس گذاشته بود، یه رکابی سفید و شلوار مشکی. خودش خوابش برده بود، چشماش از گریه ورم کرده بود. لباسارو پوشیدم، یه شنل هم برداشتم و از اتاق رفتم بیرون. کلاه شنل رو کشیدم روی سرم و بدون سروصدا طی العرض کردم. نفس عمیقی کشیدم، باید دروازهی پشت آبشارو از بین میبردم. به آبشار که نزدیک شدم، یه مرد اونجا بود... موهاش مشکی بود؟! انگار حضورمو حس کرد، برگشت و نگام کرد. چشماش... آشنا بودن. گیج شدم. اونم بلند شد و گفت: ـ سلام. یه درد ناجور پیچید تو بدنم، اما به روی خودم نیاوردم. دوباره گفت: ـ اینجا رو میشناسی؟ میدونی دروازه کی باز میشه؟ یه پسر با پرش اومد کنارم و گفت: ـ جت رو بردم، الان باید منتظر باشم تا... چرخید سمتم، چشماش تو چشمای من قفل شد. نفس تو سینم حبس شد... چشمای اقیانوسیش مستقیم زل زده بودن به من. قلبم یهجوری شد. موهاش مثل من سفید بود... چشماش عمیق، دریا... دستم ناخودآگاه اومد روی سینم. چرا با دیدنش اینجوری میزد؟ صدرا با دیدن هالهم یه قدم عقب رفت و با تردید گفت: ـ تو کی هستی؟ یه قدم رفتم جلو، اون عقبتر رفت. پشت سرش ظاهر شدم، یه نفس عمیق کشیدم... بوش آشنا بود! یهدفعه خاطرات یکییکی از دل تاریکی بیرون اومدن. یه قطره اشک از گوشهی چشمم چکید روی شونهش. آروم لب زدم: ـ صدرا؟ هنگ کرد، میخواست بچرخه، ولی من غیب شدم. با صدای بلند نعره زد: ـ آرشا؟ تویی؟ آرشا؟ گیج دور خودش میچرخید، نعره میزد، اسممو صدا میکرد. ناگهان رو زانوهاش افتاد، دستاشو مشت کرد، نفسش میلرزید. لب زد: ـ نامرد... چرا میری؟ حتی اگه یه ذره... یه ذره بهم احساس داری، برگرد. من... من دوستت دارم آرشا... برگرد، بدون تو روز و شب ندارم. شکهشده ظاهر شدم، نگاش کردم و گفتم: ـ ولی تو ازم متنفری، یادته؟ حرفامو تو ذهنش فرستادم. چشماشو بالا آورد، تو نگاهش درد بود، التماس بود... گفت: ـ نه... نیستم، من عاشقتم. نفسش سنگین شده بود، تو صورتش یه حال عجیبی بود. صدای آروم و لرزونش اومد: ـ یه قسم لعنتی خوردم، از روی عصبانیت، نتونستم حرف بزنم. هر وقت میخواستم بگم چی تو دلمه، زبونم قفل میشد، برعکسشو میگفتم. آهی کشید، یه لحظه ساکت شد. ـ قسمم از بین رفته، باور کن آرشا... نگام کرد، با حس مالکیت، با یه عشق پنهون، صداش پایین اومد: ـ تو گربهی وحشی منی... نزدیکم شد و سرش رو روی سینهام گذاشت. دستم بهآرومی دور کمرش چرخید. همون لحظه شاهارا ظاهر شد و فریاد زد: ـ آرشا، حق نداری اینجوری بغلش کنی! تو مال منی، مگه نه؟ دستم رو روی نشان روی گردنم گذاشتم و بغل گوش صدرا آروم گفتم: ـ از اینجا برو، دلبر من... عشقت رو قبول میکنم، اما این نشان نمیذاره قبولت کنم. سرش رو بالا گرفت. خواستم عقب برم، اما دستم رو گرفت و با صدای بلند فریاد زد: ـ شاهارا، تو گفتی اگه برادرم رو پیدا کنم، میتونم ببرمش! نگاهم به شاهارا افتاد. خنجری توی دستش بود و روی گردنش گذاشته بود. نفسش لرزید و گفت: ـ من و آرشا پیوند روح داریم... اگه من بمیرم، اون هم میمیره. قبلاً یه حرفی زدم، ولی الان... آرشا همسر منه! نمیتونم بذارم بره! صدرا غرید: ـ بیست سال سرگردون بودم، حق نداری بازیم بدی! دستم رو از دست صدرا بیرون کشیدم، به سمت شاهارا رفتم، خنجر رو ازش گرفتم و محکم گفتم: ـ برو خونه! چشمهاش پر از اشک شد و با بغض گفت: ـ نمیرم... میخوای بری؟ دستی به صورتش کشیدم و آروم، اما ترسناک گفتم: ـ پس دهنت رو ببند و تهدید نکن، وگرنه خودم عذابی بدتر از مرگ بهت میدم! اومدم که برم، اما لرزون گفت: ـ بیا با هم بریم... دعوتشون کن به خونه، باشه؟ سر تکون دادم و اشاره کردم دروازه رو باز کنه. دستش رو روی زمین گذاشت و دروازه باز شد. به صدرا و برسام اشاره کردم که وارد بشن. صدرا دستم رو گرفت و با هم وارد دروازه شدیم. --- وارد سرزمین پرتو شدیم. برسام و صدرا کنجکاو اطراف رو نگاه میکردن. شاهارا کنارم قدم برداشت و پرسید: ـ یادت اومد؟ ـ آره، یادم اومد. وقتی توی کتابخونه داشتم کتابهای طلسم رو میخوندم، به یه قسم رسیدم... قسمی که روی سینهی صدرا بود. همونجا بود که فهمیدم اون دوستم داره. هر کاری کردم از اونجا برم، نشد... شاهارا حافظهام رو از برسام و صدرا و همهشون پاک کرد. مثل بقیهی کارهایی که سرم میآورد و پاک میکرد. مرض پاک کردن داشت! لبم رو گزیدم. وقتی فهمیدم دوستم داره، دیوونه شدم. میخواستم هر طور شده پیداش کنم و بهش بگم که منم میخوامش! دستهای سردش رو توی دستم فشار دادم. صدرا دلتنگ نگاهم کرد. لبخند محوی زد و آروم گفت: ـ نمیخوای شنلت رو برداری؟ با انگشت شصتم پشت دستش رو نوازش کردم. ـ اینجوری بهتره. برسام غمگین گفت: ـ از من ناراحتی؟ از برسام ناراحتم؟ نمیدونم، شاید ناراحتم، شاید هم نه، ولی میدونم که شدید نیست. پس فقط گفتم: ـ نه. لبخند زد و سرش رو پایین انداخت. به خونهی شاهارا که با طبیعت ترکیب شده بود، رفتیم. هیرسا از دور نگاهم کرد. متوجه شدم اونها رو به آبشار برده. اشاره کردم بیاد پیشم. با سرعت کنارم ظاهر شد. صورتش رو نوازش کردم. سرش رو بالا گرفت که اشکش نریزه. آروم گفتم: ـ ممنون. عقب رفت و سریع پشتش رو کرد و دور شد. شاهارا خشمگین گفت: ـ هیرسا اونها رو به آبشار راهنمایی کرد؟! پشت کمرش زدم و آروم گفتم: ـ جرأت داری انگشتت بهش بخوره، شاهارا! خشمگین نگاهم کرد و با صدای لرزون گفت: ـ اون عوضی دخالت کرد! هیرسا با درد ظاهر شد، روی زمین مثل مار توی خودش پیچید و نالید: ـ بابا، من برای شما و آرشا این کار رو کردم... شاهارا غرید: ـ به چه حقی؟! این همه حافظهش رو از خانوادش پاک نکردم که یه لاقبا بخواد هدایتشون کنه اینجا! هیرسا با درد نگاهم کرد و گفت: ـ من نمیخوام آرشا از این بیشتر بد بشه... آروم گفتم: ـ شاهارا، دست از سر هیرسا بردار! اما شاهارا گوش نمیداد. هیرسا از درد صورتش کبود شد. نمیخواستم عصبانیتم رو صدرا ببینه، اما دیگه نمیکشم. من یه شیطانم، زادهی خشم و نفرت! با مشت توی سر شاهارا زدم. روی زمین افتاد، سرش رو گرفت و نالید. با خشم غریدم: ـ گمشو تو اتاقت، شاهارا! مهدیهبانو دوید، تعظیم کرد و با لحنی ملایم گفت: ـ لطفاً نزنیدش... جلو مهمونها خوبیت نداره! به صدرا و برسام نگاه کردم. ترسیده بودن. تایید کردم، آره، این کار خوب نیست. شاهارا با سر خونی به پاهام افتاد و التماس کرد: ـ دیگه اشتباه نمیکنم، آرشا... ببخش! یهو عصبی شدم، کنترل خودم سخت بود... چشمهام رو بستم، با قدرتی که داشتم زخمهاش رو خوب کردم و سرد گفتم: ـ مهدیه، سالن رو آماده کن. ـ پشیمون شدی؟ چشمهاش گرد شد، سریع کنارم اومد و با خنده گفت: ـ نه، فقط کپ کردم! با یه حرکت شنلم رو برداشت. نگاهش روی چشمهای قرمز و شاخهام قفل شد. هیرسا با دهن باز زل زد بهم و شاهارا شوکه، بهتزده گفت: ـ آرشا... شاخت کو؟ چشمهات؟! دستم رو روی سرم کشیدم. هیچ شاخی نبود. با سرعت رفتم جلوی ستونِ آینهدار. توی انعکاس، چشمهام سبز عسلی شده بود و شاخهام ناپدید شده بودند. پس راسته که خوردن قلب شیطان، یه اصیلزاده ازم میسازه... حالا میتونم به شکل انسانیم برگردم. هر وقت هم بخوام، دوباره شیطان بشم. یهلحظه تمرکز کردم، حس کردم تغییر میکنم... و دوباره، چشمهای قرمز و شاخهام برگشتن. به فرم انسانیم برگشتم، نیشخندی زدم و هیرسا خندید و گفت: ـ مبارکه! دستم رو دور شونهش انداختم و یه سیگار روی لبم گذاشتم. شاهارا نزدیک شد، با یه لبخند شیطنتآمیز سیگارم رو روشن کرد و گفت: ـ تبریک میگم عشقم، تکامل پیدا کردی! چشمکی بهش زدم، بعد نگاهم رو به سمت صدرا بردم. حالا چی؟ هنوز دوستم داری، صدرا؟ هنوز برات همون آدمم؟ من یه شیطان منفور و کثیفم... چیزی از نگاهش نفهمیدم. سمت سالن رفتم و روی مبل نشستم. هیرسا روی دستهی مبل لم داد، شاهارا هم کنارم نشست. صدرا و برسام روبهرومون نشسته بودن. شاهارا مغرورانه گفت: ـ من گفتم اگه آرشا رو پیدا کنید، میذارم ببریدش، ولی خب... با انگشتش روی گردنم کشید و ادامه داد: ـ آرشا جفت منه، منم دیوونهوار عاشقشم. چشمهای صدرا گرد شد. شاهارا لبخندش رو عمیقتر کرد و ادامه داد: ـ نمیتونم بهتون آرشا رو بدم، ولی اجازه میدم بیاین و ببینینش. هرچی نباشه، خانوادهشین. صدرا غرید: ـ تو عاشقشی، ولی آرشا هم عاشقته؟! لبخند شیطونی زدم. دستم رو پشت مبل انداختم و با لذت نظارهگر جنگ بین عشقهام شدم. برسام یه نگاه عمیق بهم انداخت. دلم برای خون خوردن ازش تنگ شده بود! دستم رو دور شونهی شاهارا انداختم و اونم با یه نگاه، بحث رو تموم کرد. ـ ایمان چطوره؟ صدرا نفسش رو بیرون داد و دلخور گفت: ـ مرد... حالا اونم یه خونآشامه. لیندا هم نتونست نبودت رو تحمل کنه، خودکشی کرد. کارین ناامید شد، رفت با علیهان ازدواج کرد. ماتیا رو گذاشتم کارهای دفتری رو انجام بده، یه بادافزار حرفهای و قوی شده. لحظهای مکث کرد، بعد ادامه داد: ـ امینم وقتی دید ایمان به خاک سیاه نشوندتش، سکته کرد. یه پاپاسی هم براش نذاشته بود. اونم که اعتیاد داشت، آخرش همون شد سکته! هلیا و الیور هنوز منتظر برگشتنت هستن. مامان از وقتی رفتی، یه کلمه هم حرف نزده... از غصه لاغر شده. منو مقصر میدونه. شاریا هم باهامون دنبالت گشت، ولی بعد یه مشکلی براش پیش اومد و رفت. سکوت کرد و زل زد بهم. تهسیگارم رو توی زیرسیگاری چلوندم. دلتنگ گفتم: ـ از خودت چه خبر؟
-
--- بخار گرم حمام، روی پوست تنم نشست. از جلوی آینه رد شدم، ولی قدمهام متوقف شد. باز... باز خودم رو دیدم. شاخهای سیاه، دو طرف سرم مثل سایههای مرگ ایستاده بودن. از کف سرم پهن میشدن، اما هرچی بالاتر میاومدن، نوک تیزتر، هلالیتر، وحشیتر... موهای سفید و نامرتبم، روی پیشونی و گونههام ریخته بود. چشمهام... دو حفرهی سرخ، مثل قلوههای خون. دیگه حتی یادم نمیاد رنگ اصلیشون چی بود. هالهی دورم... سیاهتر شده بود. تاریک، عمیق، وحشتناک. زبانههایی از تاریکی دورم پیچیده بودن، اما لابهلای اون شعلههای سیاه، زبانههای سفید و تلخ هم دیده میشد. جهنمی که توش سوختم، با من یکی شده بود. صورتم خشنتر شده بود. دیگه اثری از اون پسر قبلی توش نبود. چشمم افتاد به دست چپم... تاتو... علامت شیطان. شاهارا، منو برای قدرتمند شدن قربانی کرده بود. یه شاخ شیطان رو پیشکش کرده بود، ولی اون لعنتی بیشتر خواست. شیطان گفت: - میخوام باهاش بخوابم، اونوقت... به جای یه شاخ، دوتا بهش میدم. منو گرفت. منو به بازی گرفت. با جسم و روح من. هیچ حسی توی بدنم نموند. دیگه حتی خدا رو هم فراموش کردم. از اون شب، دیگه آدم نشدم. سرد شدم. سردتر از هرچیزی که توی این دنیا هست. گاهی یه لحظه میفهمم چقدر وحشی بودم... اما بعد، همهچی دوباره تاریک میشه. شیطان بهم قدرت داد. دیگه فقط خون انسانها نبود... خون شیاطین رو هم میتونستم بنوشم. دروازهی عبور و خروج هم برام باز شد. حالا... من، معشوقهی اون بودم. چیز زیادی یادم نمیاد، اما دردهاش هنوز روی بدنم مونده. هیچی بدتر از این نیست که هزار بلا سرت بیارن و تو فقط دردش رو حس کنی، اما ندونی چرا. هر روز که میگذره، انگار بیشتر پژمرده میشم. پوزخندی به تصویر خودم توی آینه زدم. رفتم زیر دوش. آب، مثل سوزن توی پوستم فرو میرفت. درد داشت. اما من... این درد رو دوست داشتم. تو خودم مچاله شدم. حتی یه سلام ساده، یه کلمه معمولی، میتونست توی تنم، مثل صدای شکستن صدها استخون بپیچه. دندونهام رو به هم فشار دادم، نالهام رو قورت دادم. سرم رو آروم شستم. نمیخواستم کسی بفهمه چی شدم. هیچکس نباید میدونست. حتی شاهارا. نمیخواستم کسی بفهمه که آب... که بعضی کلمات... که حتی صدای قرآن، داره روی تنم چنگ میکشه. --- وقتی شیطان وارد شد، کمرم رو صاف کردم. همیشه همون لبخند خاصش رو داشت. یه چیزی بین تمسخر و علاقه. ـ پادشاه قشنگم، خوبی؟ به دیوار تکیه دادم و فقط با یه تکون سر تایید کردم. یه قلب انسانی توی دستش بود. تازه بود. هنوز گرم. ـ بیا بخور. نگاهش کردم. سرد. بیاحساس. ـ الان نه. غرید: ـ پس کی؟ نمیخوای یه ابلیس بشی؟ انگشتم رو روی قلب گذاشتم. هنوز میتپید. آروم گفتم: ـ نه... هنوز نه. میخوام اول شاخ شاهارا رو بشکنم. بعد، پیوند رو باطل کنیم. اون میتونه با کشتن خودش، منم بکشه. دستش رو کنار سرم گذاشت، نگاهش عمیق شد. پوزخند زدم. بعد، دستم رو توی سینهاش فرو بردم. بدنش خشک شد. چشمهاش گرد شد. لبهاش باز و بسته شد، انگار میخواست چیزی بگه. ــ آر... قلبش رو بیرون کشیدم. سیاه، لزج. ـ این، منو یه شیطان اصیل میکنه. قدرتت دیگه دست منه. اولین گاز رو که زدم، طعمش سنگین بود، تاریک بود. معدهام پیچید، اما ادامه دادم. من چیزای بدتری از این رو بلعیده بودم. دستم رو، خونآلود، روی دیوار حمام گذاشتم و نفس کشیدم. چشمهام رو بستم. و قلب رو تا آخرین تکه خوردم. بدنش هنوز ایستاده بود. سگجون بود. اما من میدونستم... همه بدون قلب زنده میمونن، تا زمانی که یه قلب جدید توی سینهشون جا بگیره. رفتم جلوتر. دندونهام رو توی گردنش فرو کردم. خونش، لزج، داغ، و پر از تاریکی بود. توی بدنم قاراشمیش شد. حالم افتضاح بود. روی زمین افتادم. از لای پلکهای نیمهبازم، نگاهش کردم. و بعد... خاکستر شد.
-
*** آرشا روی تاب نشسته بودم، پامو آروم تکون میدادم و سیگارمو دود میکردم. پرلا کنارم اومد و گفت: ـ خوبی؟ سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم. ـ چطور؟ سرخ شد و منمنکنان گفت: ـ من... بدون اجازهات به خانوادهات کمک کردم دنبالت بیان. برادرت... خیلی شبیه تو بود. پوزخند زدم. برادرم؟ شبیه من بود؟ اصلاً یادم نمیاد چه شکلی بودن که بخوان شبیه من باشن! اصلاً اسمش چی بود؟ شونه بالا انداختم. حال فکر کردن بهشونو نداشتم. سرد گفتم: ـ پرلا، کاری نکن که باعث مرگت بشه. روی شونهم نشست و با لحن آرومی گفت: ـ اگه مرگم باعث بشه یه بار لبخند بزنی، حاضرم بمیرم. به آسمون نگاه کردم. حاضره بخاطر من بمیره؟ هه... مگه کسی واقعاً بخاطر یکی دیگه میمیره؟ از دور هاشارا رو دیدم، مردی که با دیدنش تمام وجودم از نفرت لرزید. بلند شدم که برم، ولی قبل از اینکه قدمی بردارم، قدرت سیاه و سنگینش منو گرفت. از پشت بغلم کرد و با صدای آرومی گفت: ـ کجا عزیزم؟ وقتی همسرت میاد، باید به استقبالش بری، نه اینکه ازش فرار کنی! دستمو روی گردنم گذاشتم. اون منو نشون کرده بود که با هیچکس جز خودش نباشم. هاشارا یه بیمار روانی بود... از درد لذت میبرد، دوست داشت از خودش قویتر باشم، که بتونه منو عصبانی کنه و بعد، کتک بخوره. اون یه رابطهی خشونتآمیز میخواست. دستم رفت تو جیبم و با لحن سردی گفتم: ـ بیا بریم توی اتاقت، نشونت بدم چه استقبال گرمی برات دارم! چشمهاش برق زد و با هم به اتاقش رفتیم. کنارم ایستاد و با کنجکاوی پرسید: ـ میخوای چیکارم کنی؟ ایستادم، نفس عمیقی کشیدم و با لحنی خشن گفتم: ـ پارهات میکنم، چون ده دقیقه دیر اومدی خونه! متعجب شد و اخماش تو هم رفت. ـ ده دقیقه دیر اومدم، اینهمه عصبی شدی؟ دستم رفت بالا که بکوبم تو گوشش، ولی وسط راه مشتمو بستم. با صدای خشداری گفتم: ـ کجا بودی؟ ترسیده گفت: ـ رفته بودم روی کره زمین، کمی طول کشید. با اخم رفتم تو فکر. آره، میتونستم بکشمش... اما با کشتنش، خودمم تموم میشدم. منو به خودش پیوند زده بود، نشونم کرده بود، دیوونهوار عاشقم شده بود. اونقدر که با گریه التماسم میکرد. اما من؟ من نمیتونستم برگردم... نمیتونستم روی کره زمین قدم بذارم. چشمهای سرخم، شاخهای سیاه روی سرم، توی این موهای سفید لعنتی، هیچ راهی برای برگشت نمیذاشتن. دستم توی جیبم رفت و همراهش به اتاق رفتم. شلاق رو از روی میز برداشتم. سریع خودش رو برهنه کرد و گفت: ـ چیکار کنم، اربابم؟ چشمهام روی چشمهای مشکیش ثابت موند. مرد بدی نبود، فقط علایق عجیبی داشت... وقتی فهمید من از این کار عذاب میکشم، دیگه نمیذاشت، اما خودش میخواست که من عذابش بدم. تو این بیست سال، فقط یک بار گذاشته بود من بهش آسیب بزنم. باقیشو خودش انتخاب میکرد، خودش ازم میخواست. اوایل که ضعیف بودم، خیلی اذیتم کرد... اونقدر که مجبور بشم قوی بشم. البته هیچی از اون روزها یادم نیست. فقط میدونم خودش اعتراف کرد که باهام رابطه داشته، اما وقتی صورت واقعی منو دید، ترسید و حافظهام رو پاک کرد. از اون روز، برای هر چیزی اجازه میخواست... اما من؟ من هیچوقت بهش اجازه ندادم. فقط میکردم. نگاهم روی بدن برهنهش سر خورد، کبودیهای دیشب هنوز روی پوستش بود. وقتی قدرت یکی از اون یکی بیشتر باشه، زخمهاش دیرتر خوب میشه. یعنی من الان از شاهارا قویترم، برای همین رد دستام هنوز روی بدنشه. با اشارهی من، لباسهامو درآورد. چشمهاش از عشق برق زد. خوشحال بود... اما هیرسا؟ با وحشت پشت پرده قایم شده بود، تبدیل به مار شده بود و از همونجا نگاهمون میکرد. اهمیتی ندادم. بذار ببینه! بذار ببینه پدرش، منو به چه شیطانی تبدیل کرده... درسته که هیچی از گذشته یادم نمیاد، اما هر بار که حافظهام پاک میشد، میفهمیدم و همهشو توی دفترم ثبت میکردم. البته از وقتی شاخهام رشد کردن، دیگه نتونسته حافظهام رو پاک کنه. نزدیک پنج هزار بار حافظهی من پاک شده، و من به همون اندازه، عذابش میدم. وقتی لباسهامو از تنم درآورد، روی صندلی راحتی نشستم و پاهامو باز کردم. هیرسا وحشتزده، توی خودش جمع شد. به سردی گفتم: ـ بخور. از نوک انگشتهای پام شروع کرد به بوسیدن، اومد بالا، و شروع کرد... سر تکون دادم. خوب میخورد. جا برای بهونه نبود. اما من؟ من مرض داشتم. شلاقی ظاهر کردم و با ضربهای محکم، کوبیدم روی تنش... چشمهاش دردآلود شد، اما عمیقتر خورد. موهاش رو گرفتم و سرعتش رو بالا بردم. هیرسا، با چشمهای پر از اشک، از پشت پرده نگاهم میکرد. یاد خودم افتادم... اون روزهایی که فریبا و امین رو میدیدم... یا مامان رو با یکی دیگه... اون لحظهها، چشمهای منم همینجور پر از اشک میشد. لحظهی اومدن شد. سرش رو محکم گرفتم و گفتم: ـ بخور، یالا! هیچی توش نمونه... یه قطره هم بمونه، میزنمت! چشمهاش رو بست، عمیق مک زد، و همه رو قورت داد. ولش کردم، روی زمین افتاد، و با نفسهای عمیق، هوا رو به سینه کشید. شاهارا همیشه از این کار بدش میاومد، ولی اگه نمیخورد، بدترین درد رو به جونش مینداختم. دستش رو روی صورتش گذاشت و نفسزنان گفت: ـ نامردیه! فقط برای ده دقیقه دور اومدن، مجبورم میکنی بخورمش؟ پوزخند زدم و گفتم: ـ پس حواست به ساعت روی دستت باشه... چون هیچ اشتباهی رو نمیبخشم! بدنم هنوز داغ بود... خیلی داغ... دوباره بلند شد، اما قبل از اینکه چیزی بگه، روی تخت انداختمش. زجرآورترین رابطهای رو که میتونست تحمل کنه، بهش دادم. هیرسا بیاراده، از ترس تبدیل شد. پیشم اومد، با اون دستهای کوچیکش منو میزد، سعی میکرد باباش رو نجات بده. سرم رو خماری بالا آوردم و نگاهش کردم. ترسید و عقبعقب رفت. آره، باید بترسند! همه باید بترسند! این موجود وحشی و نفرتانگیز رو خودشون ساختن! زانو زد و با وحشت التماس کرد: ـ خواهش میکنم... بابام رو ول کن... نگاهم روی شاهارا نشست. پرسیدم: ـ ولت کنم؟ با اون صورت زیبا و صدای خشدارش، دردآلود گفت: ـ نه... شونه بالا انداختم. ضربهی محکمی زدم و با یه آه، به اوج رسوندمش. بعد، روی تخت افتادم. شاهارا، پتو رو روی بدنم انداخت. به هیرسا اشاره کرد که بره بیرون. اما من... با قدرت، هیرسا رو سمت خودم کشیدم. سرش رو نزدیک گوشم بردم و زمزمه کردم: ـ صدرا رو دیدی؟ وحشت، توی چهرهش منفجر شد. عقبعقب رفت، بعد با سرعت دوید و فرار کرد. شاهارا، با چشمای خمار، نگاهم کرد. عشق توی نگاهش موج میزد... اما یه چیز دیگه هم بود... اون، شاخهای منو میخواست. از اولش همین بود... میخواست منو قوی کنه، بعد قدرت خودش رو به بدنم انتقال بده. بعد، شاخهام رو بشکنه، بخوره، و قویتر بشه... قویتر از قویها. میخواستم بکشمش. اما نمیشد...هنوز نه. اول، باید پیوند رو باطل کنم، چون اگه اون بمیره، منم بدون شک میمیرم. با نفرت نگاهش کردم. اشک، توی چشماش جمع شد و از گوشهی چشمش بیرون زد. لبهاش لرزید، آهسته زمزمه کرد: ـ چرا عاشقم نمیشی؟ صدای شکستهش ادامه داد: ـ من که همهچیزم رو به پاهات ریختم... پوزخند زدم. ـ عشق؟ مطمئنی عاشقمی؟ مطمئن بودم عاشقمه. ولی میخواستم تمسخرش کنم. بلند شد، داد زد: ـ دیوونهام! چرا باور نمیکنی؟! سیگارم رو روشن کردم، بین لبهام گذاشتم، و چشمهام رو بستم. آروم گفتم: ـ پیوند رو باطل کن... یه شاخ از خودت رو بهم بده... بعد باور میکنم. با صدای لرزون گفت: ـ پیوند رو باطل کنم، میکشیم... از چشمهات میتونم بخونمش. سرش رو انداخت پایین، نفسش بریدهبریده شد. ـ شاخمم نمیتونم بدم... اگه بدم، دیگه از کنترلم خارج میشی. با همین شاخم تا حدی میتونم مهارت کنم... مکث کرد، انگار داشت به سرنوشت خودش فکر میکرد. ـ من برای پیش تو بودن، هیچی ندارم... نمیخوام اینا رو هم از دست بدم. چشمهام رو باز کردم، گردنم رو لمس کردم و زمزمه کردم: ـ جفت هم هستیم، چرا فکر میکنی هیچی نداری؟ دستش رو روی صورتش کشید، اشکهاش رو پاک کرد. زیرلب گفت: ـ همونجوری که برای صدرا پاکش کردی، مال منم میتونی... دود سیگارم رو بیرون دادم. جلو اومد، نگاهش خیس و غمگین بود. لبهاش لرزید و بغضش رو بوسیدم. قلبش تپید. یه خونآشام، با قلبی که اینطور میتپه... این یعنی عشقش از حد گذشته. دستهام رو دور کمرش حلقه کردم. انگشتهام روی پوستش سر خوردن، محکمتر گرفتمش... و استخونهاش رو شکستم. نعرهی دردناکی زد. اما فرار نکرد. فقط سرش رو روی سینهم گذاشت، ناله کرد. ازش فاصله گرفتم، بلند شدم و سمت حمام رفتم. ولی قبل از اینکه برم... خوبش کردم. نمیخواستم با استخون شکسته بمونه.
-
تصویرم تو آینه بهم پوزخند زد. قلبم فرو ریخت. این کی بود؟ من؟ فریاد زدم: ـ نمیخوام! اون لبخندی زد، یه قدم جلوتر اومد و گفت: ـ اما دیگه نمیتونی ازش فرار کنی... این تویی، آرشا. این همون چیزیه که همیشه توی خونت بوده. دستم رو روی قفسهی سینهم گذاشتم. احساس میکردم دارم تو یه گرداب تاریک فرو میرم. خشم، نفرت، سرکشی... همهشون تو وجودم پیچوتاب میخوردن. آب دور و برم شروع کرد به تکون خوردن. یهو حس کردم زمین زیر پام ناپدید شد. تو یه محوطهی پر از آب بودم، روی یه تخت شناور. همهجا فقط تصویر خودمو میدیدم. ـ از همه متنفرم... این جمله از بین لبهام بیرون اومد. صدام از همیشه خشنتر و عمیقتر بود. چشمهام توی آینه برق زد و یه غرش کمجون اما تهدیدکننده از گلوم بیرون اومد. اون خندید. نگاهش پر از لذت بود، انگار که منتظر این لحظه بوده. ـ بله، این همون چیزیه که میخواستم ببینم... با خشم نگاهی بهش انداختم. نباید میذاشتم این تاریکی منو ببلعه... اما هنوز راه برگشتی وجود داشت؟ آینهها شکست و هالهی سیاه با یه آه عمیق توی وجودم فرو ریخت! حس کردم یه چیزی درونم جابهجا شد، مثل موجی از تاریکی که با نیروی عجیبش همهچی رو به هم پیچید. یه لحظه بعد، توی سالن ظاهر شدم، نفسنفسزنان و گیج. مهدیه بانو با نگرانی سمتم اومد و گفت: ـ چیزی شده؟ با گیجی بهش نگاه کردم. دهنم باز و بسته شد، اما هیچ کلمهای بیرون نیومد. من... من اینجا چیکار میکنم؟ چه اتفاقی برام افتاده؟ نگاهمو دور تا دور سالن چرخوندم. همونجا، بالای سرم، هالهی سیاه معلق بود. چشمای درخشانش به من دوخته شده بود، انگار که داشت تماشام میکرد. زمزمهوار لب زد: ـ تو عالی هستی! چشمکی زد و محو شد. قدمی عقب رفتم. حس عجیبی توی بدنم بود. سیر بودم... انگار بعد از یه ضیافت شاهانه. اما از چی؟ از کی؟ قدرتی تازه توی رگهام میدوید، اما همزمان بدنم بیحس بود، مثل وقتی که خیلی خستهای ولی نمیتونی بخوابی. با قدمهای نامتعادل سمت اتاقم رفتم. همون لحظه، یه احساس سنگین توی شکمم پیچید. ناخودآگاه به سمت دستشویی رفتم. مایعی لزج از بدنم خارج شد. قلبم فشرده شد. چی شده بود؟ چرا چیزی یادم نمیاومد؟ اما یه حس عجیب، یه وحشت درونی، ته دلم رخنه کرد. حس نفرت، درد، خشم... نگاهم به دستهام افتاد. رد بوی هالهی سیاه روی پوستم بود، عمیق و سنگین. یه نگاه توی آینه انداختم و یهو همهچی تو سرم چرخید. چرا... چرا از تصویر خودم توی آینه میترسیدم؟ وحشتزده زیر پتو رفتم. یه جفت چشم سرخ، پر از تاریکی، توی ذهنم شناور شد. لرزیدم و توی خودم فرو رفتم... *** صدرا بیست سال بعد... از گشتن خسته شدم. کل دنیا و حتی فراتر از اون رو زیر و رو کردم، اما خبری از شاهارا نبود. هیچ نشونی، هیچ اثری... انگار که هیچوقت وجود نداشته. تنها چیزی که باقی مونده بود، همون کلاغ لعنتی بود که هر سال یه بار میاومد، با حرفهاش اعصابم رو به هم میریخت و بعد، درست لحظهای که فکر میکردم تونستم ردی ازش پیدا کنم، ناپدید میشد. ردشو دنبال کردم، اما انگار یه نیروی نامرئی اونو وسط راه از بین میبرد. غمگین و خسته به درختی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. نگاهی به بابا انداختم و با ناامیدی گفتم: ـ بابا، چیکار کنیم؟ بابا اطراف رو از نظر گذروند و با اطمینان گفت: ـ باز میگردیم. شده زیر سنگها هم بگردیم، میریم دنبالش. سری تکون دادم و غمگین به آسمون خیره شدم. زمزمه کردم: ـ یا مسیح... خدای آرشا، کمکم کن پیداش کنم... همون لحظه، یه نور ریز مقابلم چشمک زد. قبل از اینکه بتونم تکون بخورم، یه پری کوچیک درست جلو روم ظاهر شد، یه برگهی کهنه توی دستش بود. بیهیچ حرفی، برگه رو روی من انداخت و توی هوا محو شد... قبل از اینکه کاملاً غیب بشه، لبهاش تکون خورد و زمزمه کرد: ـ پیداش کن... اون داره خودش رو هم فراموش میکنه. دستم رو دراز کردم و با صدای بلند گفتم: ـ نرو! اما دیگه دیر شده بود. درست جلوی چشمام ناپدید شد. قلبم تند میزد. دستام لرزون برگه رو باز کردم. یه نقشه روش کشیده شده بود، یه مکان... بابا نگاهی به برگه انداخت و با اخم گفت: ـ این دیگه کدوم قبرستونه؟ با دقت بیشتری بهش نگاه کردم. دو طرف برگه، یه آبشار بزرگ کشیده شده بود که کنارش گلهای صورتی و آبی روییده بودن. نوشتههای محو و عجیبی پشت آبشار رو توصیف میکردن: "یک دروازه... فقط یکبار در سال باز میشود." بابا مشکوک نگاهش رو از نقشه برداشت و پرسید: ـ اصلاً اون پری کی بود؟ لبهام تکون خوردن، اما فقط یه جمله تونستم بگم: ـ از طرف خود آرشا بود. بوی بدن آرشا رو میداد. نفس عمیقی کشیدم و محکم ادامه دادم: ـ باید پیداش کنیم. بدون لحظهای تردید، سوار جت شدم و همراه بابا راه افتادیم تا همچین مکانی رو پیدا کنیم. اما یه جملهی کوچیک مدام توی ذهنم تکرار میشد... "اون داره خودش رو هم فراموش میکنه." یعنی چی؟ چه بلایی سرش اومده؟ نکنه... یعنی میتونم بهش برسم؟ افکارم با ظاهر شدن یه مار بزرگ از هم پاشیدن! مار جلو روم پیچ و تاب خورد، بعد از چند لحظه، بدنش تغییر شکل داد و تبدیل شد... به هیرسا! چشمام از تعجب گرد شد. با اخم بهش نگاه کردم. خیلی راحت روی مبل نشست و با خونسردی گفت: ـ بابات رفته بیرون، برای همین تونستم بیام. بدون هیچ فکری، یقهش رو گرفتم و غریدم: ـ منو ببر پیش آرشا! لبخند تحقیرآمیزی زد و با تمسخر گفت: ـ آرشا؟ نه، دیگه قیدشو بزن. اون دیگه اون آرشایی که تو میشناختی نیست. نفس تو سینم حبس شد. هیرسا ادامه داد: ـ قدرتهاش در حال پرورش پیدا کردنن. اون انقدر قوی شده که صدای فریاد و نالههای پدرم هر شب از اتاقش بیرون میاد... هر شب، روزی دوبار همین آش و همین کاسه! احساس کردم بدنم یخ زده. قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، هیرسا برگهی توی دستم رو گرفت، بدون مکث آتیشش زد و گفت: ـ آرشا اشتباه کرد که ردی از خودش به جا گذاشت. باید اینو به پدرم بگم... نباید راهی برای ارتباط پیدا کنه. برسام که تا اون لحظه ساکت بود، با اخم گفت: ـ تو اگه واقعاً میخواستی پدرت بفهمه، صبر نمیکردی تا وقتی نیست، بیای. هیرسا خندید، یه خندهی عمیق و موذیانه. بعد سرشو تکون داد و گفت: ـ درسته. نمیخوام بفهمه. چون آرشا به اندازهی کافی عذاب میکشه. نمیخوام این بار، عذاب کمک به شما هم روش اضافه بشه. به من خیره شد، لبخندش محو شد و با انزجار ادامه داد: ـ برعکس تو، صدرا! که حالم ازت به هم میخوره... من از آرشا خوشم میاد. بعد با لحنی که انگار داشت یه حقیقت انکارناپذیر رو بیان میکرد، گفت: ـ راستی، قیدش رو بزن. از قیافهی بابام معلومه، آرشا رو بهت نمیده. با آرامش دستش رو بالا برد و خواست بره. اما قبل از اینکه ناپدید بشه، دستش رو گرفتم و عاجزانه پرسیدم: ـ آرشا چی کار میکنه؟ چه بلایی سرش اومده؟ اما هیرسا فقط پوزخندی زد، محکم هولم داد و غیب شد. روی زانو افتادم. مشتهام رو روی زمین کوبیدم و نفسنفس زدم. با صدای شکستهای زمزمه کردم: ـ بابا... بیست ساله از آرشا خبری ندارم. بیست ساله این کشور و اون کشور سرگردونم. حالا بهم میگن قیدشو بزن؟ چشام پر از خشم و درد شد. ـ اگه میتونستم، میزدم! نه اینکه بیست سال مثل یه سایه دنبالش باشم! بابا کنارم نشست. دستشو روی شونهم گذاشت، فشارش داد و با اخم محکم گفت: ـ بازم دنبالش میگردیم. حالا یه نشونه داریم. پس بریم. یه لحظه مکث کردم. اون امیدی که داشتم از دست میدادم، دوباره شعله کشید. با سرعت از جام بلند شدم و رفتم سراغ جت. بابا هم کنارم نشست، با دوربین مخصوص دنبال مکانی که توی نقشه دیده بودیم گشت. زندگی من، شده یه جنازهی سرگردون که فقط دنبالش میگرده. خون میخورم. جت میرانم. میخوابم. و دوباره تکرار... هیچ هیجانی، هیچ خبری، هیچ به هیچ! اما الان... الان دیگه یه سرنخ دارم! دیگه از سرگردونی در اومدم. پیداش میکنم. برش میگردونم. حتماً این کارو میکنم.
-
هیرسا وسط سالن با یه دختر میرقصید. زن بداخلاقی با چوب توی پاهاش میزد یا توی دستش که حالتهاش رو درست بگیره. هیرسا کلافه هی حالتش رو تنظیم میکرد. دهنم باز موند. به رقصشون نگاه کردم. من این رقص رو بلد بودم، چون برسام یادم داده بود. زن بداخلاق نگاهم کرد. هالهی زرد و نارنجی داشت! هالهی اصلی پیرزن زرد بود. نگاه هیرسا روی من چرخید و گفت: ـ ننهجون، برم به مهمونمون اینجا رو نشون بدم؟ پیرزن با چوب توی کمر هیرسا زد: ـ صاف بایست! سینه جلو، مهمون هم فرار نمیکنه بعد آموزش تو. دختره جیغ زد: ـ خسته شدم هیرسا! درست برقص، پا درد گرفتم، صد بار لگدم کردی! به دیوار تکیه دادم. هیرسا غرید: ـ مگه عمدی میکنم؟ اصلاً من نمیخوام برقصم، برای چیمه؟ پیرزن غر زد: ـ پدرت میخواد با پرنسس گژال برقصی. هیرسا داد زد: ـ نمیخوام! من با اون دخترهی ایکبیری نمیرقصم! صدای هالهی سیاه اومد: ـ هیرسا! هیرسا سریع حرفش رو عوض کرد و گفت: ـ دختر به این ماهی، خجالت میکشم! نمیتونم رقصندهی خوبی براش باشم. پیرزن دست به کمر زد: ـ برای همین آموزشت میدم! هیرسا چشمغرهای به پیرزن رفت و دختر توی بغلش خندید. چقدر شاد و خونگرم بودن! سرم رو بالا گرفتم و به هالهی سیاه که به نرده تکیه داده بود و به رقص هیرسا نگاه میکرد، زل زدم. سرش سمت من چرخید و چشمکی زد. بعد بلند گفت: ـ مهدیهبانو، آرشا رو هم تعلیم بده، به مهمونی میبرمش. غریدم: ـ منو سننه! برگشتم که به اتاقم برم، اما هیرسا روبروم ظاهر شد و گفت: ـ نه دیگه! حالا که اومدی، رفتنی در کار نیست! کشونکشون وسط سالن بردم. دختری موطلایی نزدیکم شد و پیرزن، یعنی مهدیهبانو، از اول آهنگ رو گذاشت. با ضرب آهنگ، بدون نگاه به دختر و خیره به هالهی سیاه، رقصیدم. دختره رو چرخوندم، جیغی زد و دستش رو گرفتم. قلبش تند میزد. به سینهش نگاه کردم. کمرش تاخورده بود. روی پاشنهی پا چرخیدم و دختره رو هم با خودم چرخوندم. دستش روی سینهام اومد، اما تا شونهم نمیرسید. با ضربهی بدی توی آهنگ، دوباره چرخوندمش و از پشت توی بغلم گرفتمش. هالهی سیاه نگاه برنمیداشت و من هم از نگاه سیاهش چشم برنمیداشتم. بیاراده لبم رو به دندون گرفتم. نگاهش روی لبهام زوم شد. سریع ول کردم، کمر دختره رو گرفتم، بلندش کردم و دور خودم چرخوندمش. با هیجان جیغی زد و حرکتش رو زد! (سانسور جیغها! اما خوب پا به پام میاومد.) آهنگ داشت تمام میشد. دست دختره رو گرفتم و خواستم زانو بزنم و احترام آخر رقص رو برم که هالهی سیاه بلند گفت: ـ خوبه. بدون نگاه به صورت دختره، ازش فاصله گرفتم. مهدیهبانو برای من دست زد. هیرسا و اون دختره هم دست زدن. اومدم برگردم که توی بغل گرم و خوشبویی فرو رفتم! قدمی عقب رفتم. هالهی سیاه بود. گفت: ـ به هیرسا آموزش بده، دوتایی با هم برقصید، میخوام اون هم ببینه. سرم رو کج کردم. یه چیزی توی چشمهاش بهم گوشزد میکرد: مخالفت نکن، بد میبینی! گلوم رو صاف کردم، سمت هیرسا رفتم و دقدلیم از پدرش رو سرش خالی کردم. ترسناک و سرد غریدم: ـ فقط یکبار با تو میرقصم. نتونی یاد بگیری، همین جا حلقآویزت میکنم، از دستت راحت بشم! ترسید و سر تکون داد. دستش رو گرفتم و با اون یکی دستم کمرش رو چسبوندم به خودم. سرخ شد! چشم تو چشم شدم و آهنگ دوباره تکرار شد. مهدیهبانو با دقت نگاه میکرد، آماده بود با چوب هیرسا رو بزنه. دست هیرسا با تردید روی شونهم اومد. رقص رو باهاش شروع کردم. کمکم لبخند روی لبش نشست. چرخوندمش و ولش کردم. اینجا باید به طرف مقابلت اعتماد داشته باشی و حرکت سقوط از پشت رو بری. هیرسا حرکت رو بیتردید زد. دستش رو گرفتم، محکم سمت خودم کشیدمش و کمرش رو گرفتم. بدنش با ضرب به بدنم فشرده شد. با خودم رقصوندمش و ضربهی دوم آهنگ رو اجرا کردم. چرخوندمش و از پشت توی بغلم گرفتم. دستش توی دستم، دور کمرش قفل بود. سرد و خشن به هالهی سیاه که هیجان توی چشمهاش برق میزد، نگاه انداختم و از پشت، هیرسا رو توی بغلم تکون دادم. هیرسا بدون غلط تا آخر آهنگ باهام اومد. وقتی آهنگ تمام شد، سریع ازم فاصله گرفت. صورتش سرخ و پرحرارت بود. منمنکنان گفت: ـ من... من میرم. غیبش زد! گوشهی بینیم رو خاروندم و گفتم: ـ فکر کنم یاد گرفت. مهدیهبانو لبخند زد و گفت: ـ دیگه هیچوقت یادش نمیره، یاد گرفتن پیشکشش! از کنار هالهی سیاه گذشتم که بازوم رو گرفت. خمار گفت: ـ بریم اتاقم، کارت دارم. همین که گفت، همهچی تاریک شد و بعد، آرام و مرموز روشن شد. ما توی اتاقی نیمهتاریک و خوشبو بودیم! روی تخت انداختتم. اومدم با سرعت بلند بشم اما روی من خیمه زد. هُلش دادم، ولی یه اینچ هم تکون نخورد! لب زد: ـ به وجودت تشنهام... منو به اوج ببر و از من تغذیه کن. گیج نگاهش کردم که دندونهایی بزرگ از دهنش بیرون زد. روی دندونهاش حروف عجیبی نوشته شده بود. دو تا دندون نیش نداشت، سهتا بود که به هم چسبیده بودن و شکل مثلث میگرفتن! یه تیغهی مثلثی! سرش رو توی گردنم فرو کرد و از درد، فریادی کشیدم! چشمهام سیاهی رفت و عطش شدیدی گرفتم! با سرعت، دندونهام رو توی گردنش فرو کردم و با حرص و طمع، یا شاید هم خشم، خوردمش... خونش خیلی قوی بود و داشتم جنون میگرفتم! با وحشیگری چنگی به کمرش زدم و نفس عمیقی کشیدم. صدای نفسهاش تو فضا پیچید و آهی از لذت کشید. چشماش نیمهباز شد و با صدایی که از هیجان میلرزید، گفت: ـ عمیقتر... هرچقدر میخوای، خودتو سیراب کن. چرخوندمش و حرارت وجودش رو احساس کردم. رد داغی که خونش روی لبهام گذاشته بود، یه حس عجیب بین جنون و عطش رو تو وجودم زنده کرد. دستش روی شونهم نشست، فشار خفیفی داد و با صدای آروم و خمارش نالید: ـ آره... همینطور، خیلی خوبه... کنترلم کمکم داشت از دستم میرفت. نیرویی که از وجودش ساطع میشد، با هالهی من درگیر شده بود. یه چیزی درونم زبونه میکشید، انگار داشت میخواست بیرون بیاد. نگاهم افتاد به دستهام... لرزش ظریفی توی انگشتهام حس میکردم. این حس از کجا اومده بود؟ چرا انقدر قوی بود؟ نفسی عمیق کشیدم، اما ضربانم هنوز بالا بود. اون چرخید، دستش رو گذاشت روی بازوم و با چشمای نافذش زل زد بهم. ـ اولین بارم بود بعد از پنج هزار سال که چنین حسی رو تجربه کردم! پس صدرا بیدلیل نشانت نکرده بود... حق داشت. چشمامو بستم. ذهنم پر از افکاری بود که نمیفهمیدم از کجا میان. یه چیزی تو وجودم داشت تغییر میکرد... یا شاید حقیقتی که همیشه تو تاریکی پنهون کرده بودم، حالا داشت خودشو نشون میداد. دستم رو روی صورتم کشیدم، ولی نذاشت بلند شم. لبخندی زد، انگشتش رو روی قفسه سینهم کشید و زمزمه کرد: ـ از من بگیر... همیشه سیرابت میکنم، تو هم در عوض، چیزی که میخوام، بهم بده. چشمامو باز کردم و زل زدم بهش. یه حسی تو وجودم داشت بیدار میشد که نمیدونستم چیه. ترس؟ هیجان؟ میل؟ یا همهش با هم؟ بغض کردم و با صدایی که از ترس و حیرت میلرزید، گفتم: ـ چرا اینجوری شدم؟ از پشت بغلم کرد، چونهشو گذاشت روی شونهم و آروم زمزمه کرد: ـ این ذات واقعیته... اون چیزی که همیشه تو وجودت بوده ولی ازش فرار میکردی. یه وحشی، یه گربهی سرکش که همهچیز رو میخواد تصاحب کنه. تو زادهی درد و نفرتی، آرشا. حرفاش مثل پتک توی سرم کوبیده شد. نفسهام بریدهبریده شد. من... این من بودم؟ قبل از اینکه بتونم فکر کنم، چرخید و دستش رو بالا برد. یهو آینههایی از دیوار و سقف بیرون اومدن. تصویر خودمو دیدم... ولی انگار یه غریبه بود. چشمایی که تو آینه بهم زل زده بود، از همیشه خشنتر به نظر میرسید. سیاهی هالهم پررنگتر شده بود و قرمزیش کمتر. دستهام به زنجیرهایی عجیب بسته شده بود. اون، با لبخندی که انگار از رازم باخبره، زمزمه کرد: ـ ببین... خوب ببین.