تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت سی و یکم با ناخناش چنگی به دستم زد که باعث عصبانیتم شد! به زور بغلش کردم و گذاشتمش رو کولم و هر چقدر تقلا میکرد تا بذارمش پایین، اصلا بهش گوش ندادم...اینقدر داد و بیداد میکرد که میترسیدم یکی بشنوه و بره به ویچر خبر بده! بنابراین مجبورم با اتر بیهوشش کردم و گذاشتمش رو ادیل و با شنل نامرئی که روی سرش کشیدم به راهم ادامه دادم...این دختر باید پیش من میموند! خیلی ناراحت شدم از اینکه اینقدر واکنش بدی بهم نشون داد اما حق باهاش بود و یجورایی برای اینکه از اون قلعه بکشونمش بیرون، باهاش بازی کرده بودم ولی ته دلم، اصلا دوست نداشتم که اینقدر ازم ناراحت و متنفر بشه...باید احساسش و نسبت به خودم از بین میبردم و بهش یاد میدادم که تو این دنیا فقط ظلم و ستم و ناامیدی و چیزایی که پدرش بهش یاد داد، نیستن و حس های خیلی قشنگ هم وجود دارند و باید بهشون توجه کنه. ( ویچر ) وقتی والت وارد اتاقم شد تا غذامو بیاره با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: ـ مگه تو جسیکا رو نبردی تو شهر بگردونی؟! والت هم متعجب تر از من بهم خیره شد و سینی رو گذاشت رو زمین و گفت: ـ نه سرورم؛ کسی به من چیزی نگفت! با عصبانیت سینی غذا رو از رو میز پرت کردم پایین و راه افتادم سمت اتاق جسیکا و به نگهبان دستور دادم تا در اتاقشو باز کنه! وقتی در باز شد و رفتم داخل، دیدم که پنجره اتاقش بازه و جسیکا تو اتاقش نیست...داشتم دیوونه میشدم! یعنی این دختر سرخود کجا رفته بود! یقه والت و که پشت سرم وایستاده بود و با عصبانیت گرفتم و گفتم: ـ دخترم و پیداش کن! وای به حالتون اگه یه مو از سرش کم بشه! والت با ترس گفت: ـ نه سرورم نگران نباشین اما پرنسس قدرت چندانی هم ندارن، چطور تونستن از اینجا بیرون برن؟!
-
درخواست نقد رمان و داستان | انجمن نودهشتیا
A.H.M پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
درود، وقت بخیر نهایتا تا تاریخ ۳۰ آذر ۱۴۰۴، انجام میشه ... -
درخواست نقد رمان و داستان | انجمن نودهشتیا
A.H.M پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
درود نهایتا تا تاریخ ۲۵ آذر ۱۴۰۴، انجام میشه - امروز
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
خسته و نفسنفسزنان تخت را به در رساندم، این تخت هم تنها میتوانست برای چند دقیقه جلویشان را بگیرد و باید در همین چند دقیقه هرطور که شده خودمان را نجات میدادیم. با صدای بالا و پایین شدن دستگیرهی در و هُلی که به در وارد شد از جای پریدم و با ترس از در فاصله گرفتم. - دارن میان داخل راموس، عجله کن! راموس همانطور که با تمام توان پایه را هُل میداد جواب داد: - الان تموم میشه. نگران و وحشت زده نگاهم را بین راموس و دری که داشت توسط آن پیرمرد گرگینه و خونآشامها گشوده میشد گرداندم. - تو رو خدا زود باش، الان در رو باز میکنن. مرد خونآشام از همان پشت در فریاد زد: - بیاید این در رو باز کنید، اگه خودم بازش کنم اصلاً به نفعتون نیست! با وحشت چند قدمی را عقب عقب رفتم و به راموس نزدیک شدم. نفس نفس میزدم و تمام تنم از وحشت میلرزید؛ اگر یک نفر بود، یا اگر آن پیرمرد لعنتی همراهشان نبود شاید میتوانستیم جلویشان بایستیم، اما حالا اگر دستشان به ما میرسید هیچکاری از ما برنمیآمد. - تمومه، بیا بریم! با سرعت به سمت راموس برگشتم و با دیدن میلههای خم شده لبخند خوشحالی زدم، دوباره اسیر دست آن خونآشامها شدن آخرین چیزی بود که میخواستم. - اول تو برو. سری تکان دادم و به پنجره نزدیک شدم؛ فاصلهی میان میلهها آنقدرها هم زیاد نبود، اما جای خوشحالی داشت که من و راموس جثهی درشتی نداشتیم و راحت از میانشان میگذشتیم. - آروم برو، مراقب باش! دستانم را لبهی پنجره گذاشتم و خودم را بالا کشیدم؛ اینکار را یکبار دیگر وقتی که میخواستم از آن قلعهی لعنتی فرار کنم هم انجام داده بودم و برایم تازگی نداشت. راموس برگشت و نگاهی به در که تقریباً باز شده بود انداخت و من با تمام سرعتی که میتوانستم از پنجره عبور و خودم را با دستانم از آن طرف پنجره آویزان کردم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** لونا - وای دارن از پلهها میان بالا! راموس نیم نگاهی به سمت من که پشت سرش ایستاده و در خم کردن میلهها کمکش میکردم انداخت و گفت: - نگران نباش، چیزی نمونده. و در همان لحظه یکی از میلهها کج شد و ما به سرعت سراغ میلهی بعدی رفتیم. - همین یکی رو کج کنیم تمومه. با شنیدن صدای پایی که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد نگاه هراسانم را به در دوختم، میدانستم که خونآشامها رحم ندارند و اگر ما را میگرفتند کارمان تمام بود. - دارن به اتاق میرسن! صدای نفسنفس زدنهای راموس را میشنیدم و خودم هم دست کمی از او نداشتم. با شنیدن صدای تق قفلِ در از جای پریدم. - زود باش راموس، دارن میان تو! - نمیتونم، باید تا من این میله رو خم میکنم تو یجوری جلوشون رو بگیری. مبهوت مانده نگاهش کردم، من را میگفت؟! - من جلوشون رو بگیرم؟! راموس همانطور که پایهی فلزی را به هُل میداد غر زد: - مگه جز تو کس دیگهای هم اینجا هست؟! نگاه کلافهای سمتش انداختم؛ آخر من چگونه میتوانستم جلوی ورودشان به اتاق را بگیرم؟! - آخه من چجوری جلوشون رو بگیرم؟! صدای باز شدن قفل دوم در اینبار هردویمان را از جای پراند. راموس از میان دندانهای بهم کلید شدهاش غرید: - برو یکی از تختها رو بذار پشت در که نتونن بیان تو! «باشهای» گفتم و با عجله به سمت یکی از تختها رفتم، صدای پچپچهایشان پشت در اتاق را میشنیدم و قلبم از ترس و وحشت درون گلویم میتپید انگار! - فقط زودتر! خودم را با عجله به پشت تخت رساندم و روی زانوهایم نشستم؛ از قدرت بدنیام مطمئن نبودم، اما باید اینکار را میکردم. دستانم را به گوشههای تخت بند کردم و هُلی به تخت دادم؛ اگر قبل از زخمی شدنم بود میتوانستم با یک حرکت تخت را به گوشهای پرت کنم، اما حالا قدرتم کم شده بود و باید از تمام زور و قدرتم برای اینکار استفاده میکردم. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
جنگل سبز برگشت، خود واقعیِ جنگل سبز! نمیتوانستم بگویم باورم نمیشود که با پلیدیهای درونم، اکنون چطور توانستهام خالق جنگل سبز باشم، نه در صورتی که میدانم جادوگر سیاه و الهاندروی لعنتی که نمیدانم چطور از آن معرکهی 10 سال قبل زنده مانده است، طلسمی روی انسانهای بیگناه و بیدفاع یک سرزمین انجام دادند، آن هم فقط برای گرفتن انتقام از من! دیگر آنقدر دور و برم پلیدی دیدهام که پلیدیهایی خودم که قرنها پیش انجام دادهام به چشم نمیآیند. من قرنهاست دست کشیدهام و آنان هنوز هم به مردمی بی دفاع حمله ور میشوند، آه یاد بلوفهایش دربارهی ماهیت و خلقتم میافتم و خشمم زبانه میکشد. - مـامان! صدای دخترک سبز توجهم را جلب میکند و چشمم به زن سبز میافتد که با لبخند از لابهلای شاخ و برگ درختان درخشان و پر آرامش جنگل سبز، به طرفمان میآید. پوست سفید و طرح پارچهی لباس گلدارش با موها و چشمهای سبزش، ترکیبی خارقالعاده ایجاد کرده است. به ما که میرسد ابتدا دخترکش را به آغوش و عطرش را از دلتنگی به مشام میکشد. و سپس سری به نشانهی سلام برای کول تکان میدهد و به سمت من میآید. مقابلم میایستد و با لحنی سرشار از شگفتی میگوید: - ممنونم که زندگی رو به ما برگردوندی. با اینکه میدانم اصلاً موفق نیستم سعی میکنم لبخند بزنم. بی اتلاف وقت بطری را از جیبم بیرون میکشم و به طرفش میگیرم. ناباور به بطری نگاه میکند و میگوید: - تو با اینکه فهمیده بودی همهاش وهمیه که جادوگر سیاه ایجاد کرده، بازم آب آوردی؟... چرا؟ سرم را به آرامی تکان میدهم و میگویم: - چون بهت قول داده بودم. بی آنکه مهلت بدهد جلوتر آمد و مرا به آغوش کشید. - با اینکه طبق وهمِ جادوگر سیاه، ما خواهر نیستیم؛ ولی خوشحال میشدم خواهر تو میبودم، عضوی از خانوادهی تو! وقتی برای غریبهها هرکاری میکنی که بتونی به قولت عمل کنی، نمیشه توصیف کرد برای خانواده و عزیزانت چه کارهایی میکنی. با آنکه حرفهایش تماماً پر از شوق و مهربانی بودند؛ ولی یک آن دلم گرفت، او از خانواده میگفت، از خانوادهای که من به خاطرشان هرکاری میکردم، نمیدانست خانواده و قبیلهی من، دقیقاً به خاطر بیفکری خودِ من، 10 سال پیش از بین رفته بودند. با این فکر خونم برای رو به رو شدن با الهاندرو به جوش آمد و مردمک شعلهور در آتش از چشمانم آنچنان خودنمایی کرد که نیلگون قدمی به عقب گذاشت و آب دهانش را از ترس فرو برد. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
چیزی درونم لرزید. سعی کردم قدمی بردارم، اما زمین نرم شد، مثل حافظهای که زیر فشار زمان فراموش میشود. جرقهای در ذهنم زده شد. جنگل سبز یعنی معنای زندگی، حس، باور، و معنا. جنگل نامرئی یعنی جهان حقیقت، آگاهی، و دیدن بدون فریب. وقتی من از جنگل نامرئی عبور کردم و به تلورا رسیدم، حقیقت را دیدم؛ اما آگاهی، مثل آتش، میسوزاند. جنگل سبز در نتیجهی این دانستن نابود شد، چون دیگر نمیتوانست صرفاً با اینکه فقط یک وهم بود، زیبا به نظر برسد؛ اما اگر من بتوانم بین دانایی و ایمان تعادل برقرار کنم، یعنی هم حقیقت را بدانم، هم دوباره بتوانم باور کنم، آن وقت میتوانم جنگل سبز را بازآفرینی کنم، این بار نه با چشمانم، بلکه با اعماق وجودم! صدا ادامه داد: - هر درختی در اینجا، بخشی از چیزیست که از خودت پنهان کردی. نگاه کن! و آنگاه، برای نخستینبار، دیدم. نه با چشم، بلکه با آن چیزی که نامش را عقل و منطق گذاشتهاند. جنگل شروع به شکل گرفتن کرد. درختانی از نور و سایه، تنههایی از خاطره و حسرت. بعضی میدرخشیدند، بعضی پوسیده بودند، و در میان آنها، چهرههایی بود که زمانی میشناختم، چهرههایی که از خاطرم رفته بودند؛ اما در اینجا ریشه دوانده بودند. فهمیدم جنگل سبز، پناهگاهی نیست که کسی در آن پنهان شود، بلکه گورستانیست از چیزهایی که از دیدنشان ترسیدهام و درونم پنهان کردهام! آخرین زمزمهی تلورا در ذهنم نقش بست: - تو دوباره باید رؤیا ببینی؛ اما این بار آگاهانه! زمین خاموش بود؛ اما زیر پوست خاک چیزی میتپید، ضربانی کند، مثل قلبی که هنوز تصمیم نگرفته بمیرد. زانو زدم. کف دستم را روی خاک گذاشتم. گفتم: - من دیدم، و از دیدن سوختم؛ اما حالا میخوام با دونستن، باور کنم. سکوتی سنگین فضا را پر کرد. بعد، از زیر انگشتانم گرمایی برخاست؛ نرم، زنده، مثل بازدم طبیعت بکر! زمزمهای شنیدم. نه از بیرون، بلکه از درونم: - سبزی از باور زاده میشود، نه از خاک! چشمانم را بستم و ناگهان، زمین نفس کشید. بوی باران بالا آمد، و نقطهای سبز، درست میان دستانم جوانه زد. نوری از میان زمین برخاست، نه از خورشید، بلکه از پاکی. درختی کوچک سر برآورد. بعد دیگری و دیگری. فهمیدم که جنگل سبز با بازگشت من زنده نمیشود، بلکه با بازگشت ایمانم به زندگی. و آنگاه که نخستین باد بر شاخهها وزید، صدایی از دل زمین آمد: - خوش آمدی، اِل تایلر. تو پلیدی هایی که در حقت شده است و تو را برای هزاران سال به موجودی پلید تبدیل کرده بود، دیدی و با این حال هنوز میخواهی پاکی را باور کنی. تو سزاوار سبزی هستی. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
نفسی عمیق کشیدم. چشمانم را بستم. در تاریکی، هنوز ردّی از سبزی و پاکی میدرخشید. نه بیرون، که درون من. جایی میان قلب و حافظه. چیزی آنجا بود، گویا جنگل سبز نمرده و درونم ریشه دوانده بود، در جایی که هیچ نوری نمیرسد؛ اما زندگی ادامه دارد. فهمیدم که هرچه دیدهام، از من زاده شده و هرچه از بین رفته، به من بازگشته، و در آن لحظه، دانستم که سفرم تازه آغاز شده است! برای لحظهی کوتاهی لبخندی روی لبم نشست و زود محو شد. ایستاده بودم میان چیزی که میشد نامش را زندگیِ ازدسترفتهام گذاشت. درونم، درختها نفس میکشیدند. هر دمشان، بخشی از من را بیرون میکشید و در هوا پخش میکرد. درون روحم برگها میلرزیدند با صدای کسانی که در تمام عمر، به آنها ظلم کرده بودم و جانشان را بی هیچ دلیلی گرفته بودم. صدای تلورا در ذهنم بازگشت، آرامتر، مثل نسیمی که از لابهلای آینهها میگذرد: - میخوای بدونی کی هستی؟ به تو هشدار میدم ال تایلر، اگه بمونی، همهچیز رو خواهی دید. حتی اونچه رو که از خودت پنهان کردی؛ اما این رو بدون که هیچ دیگه هیچ راه بازگشتی نخواهی داشت! درونم چیزی کشیده شد. مثل طنابی که میان دو جهان بسته باشند. در دوردست، نوری پدیدار شد. نه روشن، بلکه صادق. نوری که بیراهه را نشان میداد، نه راه را. باز گفتگویم با تلورا در ذهنم نقش میبندد: - شاید دیدن، دردناکتر از فراموشی باشه. تلورا پاسخ داد: - همیشه همین بوده؛ اما فقط اونایی که درد رو پذیرفتهاند، از پیش من و جنگل نامرئی زنده بیرون میرن! باد وزید. شاخهای از میان مه بیرون آمد و بر شانهام نشست. پوستش سرد بود، مثل لمس یک حقیقت قدیمی. و من فهمیدم که باید انتخاب کنم، نه میان ماندن و رفتن، بلکه میان دیدن و نادیدن. به یاد آوردم لحظهای را که دستم را از روی تنهی تلورا برداشتم و دروازهای برایم پدیدار شد این دروازه به نظر میرسد که از تاریکی و نور به هم پیچیده باشد. جایی که هیچ چیز مشخص نیست، نه سایهها و نه نورها. ممکن است هوای اطرافت پر از احساساتی بیکلام باشد، انگار که صدای سکوت فضا به خودی خود یک زبان است. من انتخاب کردم که واردش شوم... ببینم و اکنون من با دیدن و دانستنم مسبب اشکهای دخترک سبز هستم، من مسبب آنکه خانه و خانوادهاش را گم کند هستم، من... باید کاری میکردم باید. ناگهان، از میان مهی که دیده نمیشد؛ اما حس میشد، صدایی برخاست. نه از بیرون، بلکه از درون سرم: - چرا برگشتی ال تایلر؟ ایستادم. نمیدانستم جواب بدهم یا فقط گوش بدهم. صدا خندید. خندهاش مثل شکستگی شاخهای خشک در ذهنم پیچید. نکند جنگل باشد که با من سخن میگوید! - من جنگل نیستم، اِل تایلر. من توأم! -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
باد هنوز میوزید؛ اما چیزی برای حرکت دادن نداشت. صدایش بیمقصد در فضا میچرخید. قولم... من باید به قولم عمل میکردم حتی به قیمت جانم، لعنتی قولم! دلم لرزید. من نمیتوانستم بدون عمل به قولم از آنجا بروم. زمزمه کردم: - جنگل سبز...؟ هیچ پاسخی نیامد. فقط پژواک صدای خودم برگشت، چند لحظه بعد، کمرنگتر، خستهتر. خم شدم و زمین را لمس کردم. خاک سرد بود، اما حس زندهای داشت، مثل زخمی که تازه بسته شده باشد. میدانستم که جنگل سبز نابود نشده، جنگل سبز فقط تا وقتی وجود داشت که من هنوز نمیدانستم حقیقت چیست و حالا که دیده بودم، دیگر هیچچیز وهم آلودی باقی نمانده بود. در دل آن خلأ، برای نخستینبار فهمیدم که گاهی دانستن و درک کردن، بزرگترین درد جهان است. نشستم بر زمین، در همان جایی که زمانی سایهی درختی بر زمین سبز جنگل میافتاد. حالا سایهای نبود. فقط آفتابی بیاحساس که بر چیزی نمیتابید. به یاد آوردم... آن روز که از میانش گذشتم، چقدر همهچیز روشن بود. برگها مثل نفسِ زمین میدرخشیدند، و من باور داشتم که زندگی همین است: کاشتن، رشد، درخشیدن؛ اما حالا که بازگشته بودم، میدیدم آن سبزی فقط پردهای بوده که حقیقت را میپوشانده است. جنگل سبز، با همهی زیباییاش، وابسته به نادانی من بود. وقتی دانستم که در اصل جنگل سبز قرنها پیش نابود شده است و جنگل سبزی که از آن گذشتم همهاش وهمی بود که جادوگر سیاه برای گمراه کردنم ساخته بود، آن وهم نابود شد. مثل رؤیایی که وقتی نامش را به زبان بیاوری، محو میشود.باد سردی از سمتی وزید. سمتی که با از بین رفتن جنگل سبز، دیگر جهاتش مشخص نبود. صدای تلورا در ذهنم نشست: - تو میخوای حقیقت رو ببینی اِل تایلر. دیدن، همیشه بهایی داره... بهایی که باید با خودت عملش کنی تا ابد! من همان لحظه میدانستم که بهای سنگینی را خواهم پرداخت؛ ولی کاش به قیمت بدقولیام تمام نمیشد. من باید نیلگون را پیدا میکردم، دیگر برایم اهمیت نداشت که آبی که از دریاچهی آبهای مرده آوردهام را به جادوگر سیاهِ مکار میدهد یا دور میریزد. من فقط میخواستم به قولم عمل کنم. به نیلگون قول داده بودم که از دریاچه آب بیاورم، و این بیشرافتی برای اِل تایلر چیز کمی نبود که بدقولی کند! دوباره نگاهی به نیروانا که هنوز روی زمین گریه میکرد انداختم. اگر دخترک سبز جدای وهمِ ساخته دست جادوگر سیاه، واقعی و هنوز اینجا بود، پس زن سبز نیز واقعیست و با از بین رفتن وهم، او از بین نرفته است. باید پیدایش کنم، باید به قولم عمل کنم. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
داشتم نفس کم میآوردم، نه این نمیتوانست درست باشد! درخشش درختان را به خاطر داشتم؛ آنها که به مانند نگهبانانی دوست داشتنی با برگهای سبزرنگ و سایههای آرامشبخش بر زمین جنگل پاک سایه میافکندند. ولی حالا تنها درختان سیاه و تلخ، مانند شبحهایی بیاحساس، دور و برم ایستاده بودند. قطعاً اینجا همان جایی نیست که باید باشد. - اِل... اینجا که جنگل سبز نیست...اوه خدای من، چه بلایی سر مادرم اومده؟ اون کجاست؟! صدای دخترک سبز گوشم را میخراشد. از صدایش کاملاً میشود نگرانیاش را تشخیص داد. من نیز نگرانم، نه نگران زنی که مادرم باشد، نه نگران بلوفهایی که دربارهی من و خلقتم تحویلم داده باشد، نه، من فقط نگران قولی هستم که به نیلگون دادهام و حالا احتمال اینکه نتوانم به قولم عمل کنم همچون یک موریانهی غولپیکر مغزم را میجود. «این نمیتونه درست باشه...» به خودم گفتم، صدایم ضعیف و به صورت بیصدا به بافت سنگین هوای جنگل گم شد. «این جنگل باید اینجا میبود... این ناممکنه!» در دلم این کلمات به طرز ناامیدی تکرار میشدند. هر دو قدمی که برمیداشتم، احساس میکردم که انگار در دنیای واقعی گام نمیزنم؛ بلکه در جایی نامشخص، بین دو زمان، یا بین دو دنیا، در حال عبور هستم. با هر قضيّه، ضیافتی از ترکخوردگی و زوال به چشم میخورد و دلهرهام گیراتر میشد. تدریجاً در من میپیچید، گویا روح جنگل به من میگفت که زندگیاش، نشانههایش و تمام پاکیاش آب شده و رفته است زیر زمین. چرا؟ چرا... چون من بالآخره دیدهام؟ فهمیدهام؟ حقیقت برایم روشن شده است؟ همهاش تقصیر من است. دخترک سبز روی زمین زانو زده و انگشتهای ظریفش را در خاک خالی فرو برده و اشک میریزد. اشکها همچون مرواریدانی غلتان از چشمان سبزش جاری میشوند و بر صورت معصومش سرازیر میشوند. کول بیحرکت ایستاده و حرفی برای گفتن ندارد و من... من از درون درحال فروپاشی هستم، منی که با سیاهی و پلیدیام، با تصمیم اشتباه و ورودم، جنگل سبز را از بین بردم... من با فهمیدن و دانستن حقیقت، من... من مسببش هستم! مسبب اشکهای دخترک سبز معصوم. اگر نخواسته بودم که تلورا حقیقت همه چیز را برایم آشکار کند، اکنون شاهد اشکهای نیروانا و عدم حضور جنگل سبز نبودم... . -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
*** -اِل آندریا! اجازه میدی من بطری رو آب کنم؟ سرم را بیهیچ حسی برای نیروانا تکان میدهم و کنار دریاچه آبهای مُرده، در کنار کول میایستم. از لحظهای که در جنگل نامرئی با تلورا ملاقات کردهام و حقیقت را دیدم، دیگر نتوانستم آن اِل آندریای مهربان باشم، گویا خلق و خوی خوبم در جنگل نامرئی، نامرئی گشت و یا جا ماند. قلبم تماماً از کینه میسوخت و تنها چیزی که سر پا نگهم داشته، این بود که میخواستم به قولهایم عمل کنم و سپس گورم را از کنار هر موجود زندهای که در دنیا است، گم کنم. نگاهی به کول میاندازم. او هم در طول این مسیر از جنگل نامرئی تا دریاچه آبهای مُرده که در فاصلهی کمی از جنگل نامرئی قرار دارد، سکوت کرده است. در چهرهاش ترس و اضطراب دیده میشود. دلم میخواهد ذهنش را بخوانم؛ ولی چه فایده، او فقط کول هست با طرز تفکر مزخرف و وراجیهای اعصاب خوردکُنش. نیروانا درب بطری کوچک را میبندد و با لبخند از کنار دریاچه که زانو زده است، بلند میشود و به سمتم میآید و میگوید: - خب اینم از این! بطری را برای احتیاط از او میگیرم و در جیب لباس برگیام که بعد از بازگشت به دنیای خودم، به صورت جادویی لباس دنیای انسانها از تنم محو شد و لباس برگی و جادوییام به تنم برگشت، میگذارم. و خطاب به هردویشان میگویم: - مایلین کمی استراحت کنید یا برگردیم به جنگل سبز؟ هردو موافقتشان را برای بازگشت به جنگل سبز اعلام میکنند و مسیر را دور میزنیم برای بازگشت. *** نمیدانم چقدر گذشت. شاید دقیقهای، شاید قرنی. وقتی از مه بیرون آمدم، انتظار داشتم بوی برگهای خیس و خاک بارانخورده جنگل سبز به استقبالم بیاید. همان جایی که پیشتر از آن عبور کرده بودم تا به نامرئیها برسم؛ اما هوا خالی بود. خاموش. مثل جایی که تازه از رؤیایی پاک شده باشد. چشمهایم را به دقت گرداندم و مناطق آشنا را جستجو کردم؛ اما هرچه بیشتر دقت میکردم، بیشتر احساس میکردم که جنگل سبز به آرامی محو شده است. جایی که روزی با صدای پرندگان زنده و شادیبخش پر شده بود، اکنون به یک دشت بیپایان و خشک تبدیل شده بود. اینجا گویا هیچ نشانهای از زندگی وجود نداشت، فقط حس سرمایی غیرقابل تحمل در فضا جاری بود که چون دستان سرد یک غریبه به دورش حلقه میزَد. بادی ملایم آوارهای به دورم میچرخید و زوزههای غمگینی را از متنابذ خورشید یا شاید همان نور بیرحمانهای که در آسمان میدرخشید و به آنجا نمیرسید میآورد. داشتم به لعنت کردن خودم رو میآوردم، کمکم داشتم متوجه میشدم اوضاع از چه قرار است؛ اما عمیقاً دلم میخواست که اینطور نباشد! قلبم به شدت در سینهام تپید. یادم میآمد که اینجا، در میان درختان سرسبز و آواز پرندگان، لحظات خوشی را سپری کرده بودم. بوی تند و شیرین گیاهان بالا آمده از خاک، آخرین باری که اینجا بودم احساس آرامش و امنیت را به من میداد؛ اما اکنون با هر گام که برمیداشتم، تاریکی و سکوتی ناملایم را در اطراف احساس میکردم. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
در همین حین صدایی شنیدم که تا آن لحظه از شنیدنش عاجز بودم. گویا که صدای تپیدن یک قلب بود، میدانستم نزدیک شدهام، میدانستم آنجاست. لبخند روی لبم نشست و صدایش زدم: - تلورا! سکوت محض همه جا را فرا گرفت. میدانستم آنجاست، باید آنجا میبود؛ چون من باور داشتم به حضورش. صدای نفسهایی به گوشم رسید. نفسهایی که بیشباهت به تپش نبودند، آری تپش قلب؛ اما از کجا؟ به دور و برم نگاهی انداختم، من بودم و مکانی تاریکتر از تاریک، حتی اثری از کول و نیروانای دوست داشتنی هم نبود. نقطهای که بودم فقط درخت بود و درخت. درختانی تنومند و زنده! دور خود چرخیدم، نگاهشان کردم و سعی کردم بشناسمش. درختان این جنگل شاید در نگاه اول ساکت به نظر برسند؛ اما در حقیقت زندگی پنهانی در آنها جریان دارد که برای همه قابل درک نیست. در نهایت، وجودشان در این جنگل مانند یک راز عظیم است که هیچکس نمیتواند آن را کاملاً درک کند، ولی همیشه احساس میشود که چیزی بزرگتر از آنچه میبینیم در بینشان در حال رخ دادن است. و دیدمش، تلورا چشمانش را باز کرد و به من لبخندی عمیق زد، لبخندی که باعث شد شاخههای تاریکش تکان بخورند و برگهایش به زمین سقوط کنند، برگهایی که هیچگاه نروییده بودند روی زمینی که هیچگاه وجود نداشت! در آن لحظه هر نسیم خنکی که میگذشت، افکارم را مختل میکرد و من را به دل تردید و بحرانهای نامفهومی میکشاند، گویا این نقطه از جنگل نامرئی مرا به سمت جنبههای تاریکیِ خود وامیداشت. چشمانم را بستم و پیش از آنکه دیر شود، با چشمان بسته جلوتر رفتم دستم را روی تنه آن درخت که گذاشتم. زمانی که دستم به تنهی درخت برخورد کرد، احساس کردم که آوای جادویی در زیر پوستم در حال جاری شدن است و در همین حین صدای خودش بعد از قرنها در گوشم طنینانداز شد: - اِل آندریا تایلر...میبینم قبل از اینکه به یکی از موجودات نامرئیِ جنگل تبدیل بشی، من رو پیدا کردی! با تعجب به چشمان عمودی و سیاهش که از لای تنهی درختی که گویا صورت و تمام بدنش است، خیره میشوم. تعجبم را که میبیند توضیح میدهد: - توی این جنگل، با هر قدمی که برمیداری، باید مراقب باشی که تو هم به یک موجود نامرئی تبدیل نشی اِل تایلر! جنگل نامرئی، جاییه که حتی نور هم جرات نفوذ بهش رو نداره، تو برای چی همچون خطری رو به جون خریدی و به اینجا اومدی؟ میدانستم نیاز به گفتن نیست و کافیست به موضوع در ذهنم فکر کنم. تمام سؤالات و مجهولات ذهنم را یکییکی در ذهنم مرور کردم و از شدت زیادیشان واقعاً بلافاصله کلافه شدم. من به دنبال جواب بودم، آری جواب. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
ایستادم. در این جنگل گویا که نور هم نامرئی بود، در آن سیاهیِ جنگل نامرئی نگاهی به مچ دست و ساعتش انداختم و غریدم: - گیرم که دیدم، خب که چی؟! چشمان سبزش درخشید و شگفتزدهتر از قبل گفت: - از لحظهای که وارد جنگل نامرئی شدیم ساعتم وایستاده...اینجا زمان متوقف میشه، این فوقالعادهست اِل آندریا! مگه نه؟ سرم را برایش به نشانه تأسف تکان دادم و راه افتادم. هردوی این موارد را پیش از این میدانستم، هم اینکه برای کول همه چیز دنیای من، عجیب و شگفتانگیز است و هم اینکه در این جنگل همه چیز به طور متفاوتی جریان دارد، زمان و مکان به طریقی پیچیده و به هم گره خوردهاند. آهی کشیدم. من همه چیز را میدانستم، جز چیزهایی که در این اواخر اتفاق افتاده بودند و من میبایست آنها را برای خود رمزگشایی میکردم. پس من اِل آندریا تایلر، قدم به جنگلی گذاشتم که دیده نمیشد؛ اما حضورش مثل بوی خاک بارانخورده در هوا پخش بود. برگها صدایی داشتند که شنیده نمیشد؛ اما لرزششان در استخوانهایم احساس میشد. درختها سایه نداشتند، چون نوری نبود که به آنها معنا بدهد. من از میان سکوتی گذشتم که سنگینتر از هر فریادی بود، و فهمیدم که نامرئی بودن این جنگل نه از نادیدنی بودنش، بلکه از فراموشیاش است؛ جایی که چیزها فقط وقتی دیده میشوند که کسی به آنها باور داشته باشد. خیلی خوب میدانستم که برای ملاقات با تلورا باید باور میکردم و خود را به حضورش میسپردم و سپس میدیدمش و از او میخواستم کمکم کند طلسم پنهان سازی را از روی خودم بردارم. نمیدانستم چقدر پیش رفتهام، فقط میدانستم در اعماق جنگل میتوانم او را ابتدا باور و سپس ملاقات کنم. قرنها پیش تلورا فرمانروای جنهای جنگل نامرئی بود، که اکنون همه چیز برایش تغییر کرده است. گوشهایم تیز میشوند، زمزمههای نامفهومی از دوردستها به گوش میرسید، مانند اینکه جنگل به زبانی ناشناخته با خودش صحبت میکند. جلوتر که رفتم با نوعی ابرهای غبارآلود رو در رو شدم. میدانستم آنها یک نوع خاص از موجودات جنگل نامرئی که به شکل ابرهای غبارآلود در جنگل ظاهر میشوند هستند. نیروانا با ذوق دستانش را بالا میبرد تا از بین غبار ابرها را لمس کند و وقتی این تلاشش بینتیجه میماند با لب و لوچهای آویزان دست از تلاش میکشید و آرام راه میآمد. نگاهی به ابرها انداختم. ابرها به آرامی در هوا شناور بودند. نزدیکشان شدم. از درون آنها میتوانستم صدای ملودیای کمرنگ را بشنوم؛ اما زمانی که به آنها نگاه میکردم، چیزی جز ریزش غبار نمیدیدم. -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
کول بلافاصله خودش را وسط میاندازد و میگوید: - وقتی سرکار خانم سبز پری... لحظهای حرفش را قطع میکند و با ترسی مصنوعی به نیروانا چپچپ نگاه میکند و ادامه میدهد: - هان چیز ببخشید! خانم پریِ سبز، برای نجات جنگلش میاد، معلومه که منم برای نجات کشورم و مردمم میام و از اولشم به همین قصد باهات راه افتادم. سرم را تکان میدهم و چیزی نمیگویم، فقط به جلو قدم میگذارم. باید زودتر پیدایش کنم یا بهتر است بگویم باید زودتر پیدایشان کنم؛ چون من برای انجام دو ماموریت به اینجا آمدهام. *** نمیدانم از کجا شروع شد. شاید از جایی میان نفس آخر شب و اولین نگاه سحر. من فقط میدانم که پاهایم بیآنکه فرمانی بدهم، مرا به جایی کشاندند که در هیچ نقشهای نبود. جنگل... اگر بشود نامش را جنگل گذاشت. نه نوری بود، نه سایهای، و نه درختی که بتوانم ببینم. با این حال، حضورشان را احساس میکردم، حضور بسیاری از چیزها را... مثل اینکه باد از لابهلای چیزی میگذشت که دیگران نمیدیدند. شاخههایی بودند که پوست روحم را میخراشیدند بیآنکه بر پوستم ردّی بگذارند. وقتی قدم بر زمین میگذاشتم، صداهایی در ذهنم میپیچید، صداهایی از برگهایی که شاید هیچوقت نروییده بودند. بوی خاکی که نبود، بوی تاریکی و سیاهیای که گویا همه چیز را در آن جنگل بلعیده بود. هرچه پیشتر میرفتم، احساس میکردم جهان از مرزها عبور میکند. دیگر من در جنگل نبودم، بلکه جنگل در من قدم میزد. در همین حین کول پا پرهنه پرید روی افکارم و پرسید: - ورودی جنگل نامرئی، مثل خود جنگل، کاملاً نامرئی بود؟ آخه من اونجا هم مثل اینجا چیزی ندیدم. سپس با لحنی درمانده خطاب به نیروانا پرسید: - ببینم تو چیزی دیدی سبز پری جون؟ آخه من هیچی ندیدم! نیروانا به او چشم غرهای رفت و گفت: - تو از اولشم کور بودی آدمیزاد جون! دیگر نیاز نبود جواب چرندیات گهگاهیِ کول هریسون را بدهم، نیروانا خوب از پسش برمیآمد. لبخند روی لبهایم جا خوش میکند و میگویم: - ورودی جنگل نامرئی مثل یه دروازهٔ مخفی هستش که فقط کسانی که درک عمیقی از دنیای اطراف دارن میتونن اون رو احساس کنن. درحالیکه نگاهم را از چشمان متعجب هردو میگرفتم لب زدم: - این جنگل جای احساس کردنه، نه جای دیدن! سپس بیتوجه به آن دو قدم برداشتم. هر قدمی که برمیداشتم گویا که رد قدمم محو میشد. قدمهایم به آرامی و بیصدا بر روی خاک نرم جنگل میافتند، گویا که هیچ اثری از حرکتم باقی نمیماند. کول که مخاطبش نیروانا بود، گفت: - وای سبز پری جون! ساعت رو نگاه کن. نیروانا کلافه پرسید: - چی... ساعت چیه دیگه؟! کول که فهمید نیروانا در طول عمر نوجوانانهاش اولین انسانی که دیده خود کول و اولین ساعتی که دیده ساعت کول است، پس سریع خود را به من رساند و سکوت را شکست و مچ دستش را به طرفم گرفت و با لحنی شگفتزده گفت: - ببین ساعت رو! -
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
نیشخندی به حرکتِ نیروانا میزنم و بیتوجه به قیافهی آویزان کول، به راهم ادامه میدهم. در همین حین چیزی احساس میکنم، چیزی که بوی نزدیک شدن، بوی رسیدن میدهد. نگاهی به اطراف و مسیری که درحال طی کردن آن هستم میاندازم و جنگلی را احساس میکنم که فقط با احساس میتوان لمسش کرد نه با چشم. فضای اطراف به ناگهان سنگین میشود و زیر لب برای آن دو که بیخبر به دنبالم در حرکت هستند نجوا میکنم: - رسیدیم! آنقدر محو جنگل نامرئی میشوم که نمیشنوم کول و نیروانا بعد از شنیدن حرفم، چه واکنشی نشان میدهند. جلو میروم، احساسش میکنم، گویا جنگل نامرئی تنها جای جهان است که برای دیدنش، هیچ موجودی نیاز به چشم ندارد. قدم به جلو گذاشتم، گویا یک ملودیِ آرام که هیچ منبعی نداشت، درحال نوازش گوشهایم بود، چشمانم را بستم و خود را به ملودی سپردم. یک دروازه دایره مانند را احساس کردم، واردش شدم، خنکای جنگل لحظهای تنم را لرزاند. شروع به قدم برداشتن کردم. گویا کفشهایم محو شده بودند، کف پاهای برهنهام به سطح آب برخورد کردند، رگهای پاهایم لحظهای از خنکی آب، از جریان خون دست کشیدند و دوباره شروع به کار کردند. میتوانستم همزمان با ملودیای که درحال نوازش گوشهایم بود و لطافت آب که درحال لمس پاهایم بود، ریزش ریز به ریز برگهای درختان را احساس کنم که با برخورد آرامشان به سطح آب، آرامآرام احساسی فراتر از آرامش را به وجودم القا میکرد. - آندریا! نجوای نامم کنار گوشم، مرا وادار به باز کردن چشمانم میکند. با باز کردن چشمانم یک آن با محیطی رو به رو میشوم که نه در آن آبی درحال جاری شدن است و نه ملودیای و نه حتی درختی که برگی از آن فرو بریزد. کول و نیروانا نزدیکم میشوند و کول میگوید: - خوبی آندریا؟ چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی خب؟ فکر کردم تسخیر شدی! نمیگی ما آدمیزادیم، خوف میکنیم همچین جاهایی! نیروانا که بعد از مشاجرهی کوتاهی که با کول داشت، هنوز هم روی همان مود است، حرفش را اصلاح میکند: - فقط تو آدمیزادی! کول نگاه کجی به او میاندازد و با چشمانی منتظر به من خیره میشود. هنوز احساس لحظات پیش را در وجودم دارم و گوشهای از قلبم خواهان تکرار دوبارهی آن آرامش است. - با جفتتون هستم، این جنگل هولناکه، میتونین بیرون جنگل نامرئی منتظر من بمونین تا برگردم. نیروانا بلافاصله مخالفت میکند و میگوید: - من باهاتون میام، میخوام منم سهمی توی بیدار کردن مادربزرگم و زنده کردن دوبارهی جنگل سبزم، داشته باشم! او دخترکی کوچک و ریزنقش است که با این حال، مسئولیت پذیری و شجاعتش مرا به یاد خودم میاندازد. - دیروز
-
درخواست نقد رمان و داستان | انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
سلام درخواست نقد رمان تینار رو دارم. -
پارت صد و نود و یکم کوروش بهم لبخندی زد و چیزی نگفت! آدم جدی و باسیاستی بنظر میرسید! اما ته چهرش بهش میخورد خوش قلب باشه...تو ماشین گوشیم و روشن کردم که بازم زنگ خورد و مجبور شدم سایلنتش کنم...چرا فری ولکن ماجرا نبود؟! بعد فکری به ذهنم رسید! اگه این ماجرا رو به کوروش میگفتم شاید میتونست منو از دستشون نجات بده، من هرچی بودم، خلاف کار نبودم...فقط بابت شهریهی دانشگاه خواهرم مجبور شدم که پول نزول بگیرم...تو همین فکرا بودم که ملودی رو بهم گفت: ـ آقا فرهاد، رفتین تو فکر! سرمو از گوشی بلند کردم و رو بهش با لبخند گفتم: ـ چیز مهمی نیست... بازم بهم خیره شدیم که طاقت نیاوردم و گفتم: ـ تینا نگفته بود بهم که دوستش اینقدر چشمای خوشگلی داره! گونههاش سرخ شد و گفت: ـ خجالت کشیدم یهو! خندیدم و گفتم: ـ همه جوره خوشگلی، حتی با خجالت! گفت: ـ چقدر رفتارا شما و کوروش باهم متفاوتین! خندیدم و گفتم: ـ اون زیادی خشک و جدیه نه؟! با خنده حرفم و تایید کرد که ادامه دادم و گفتم: ـ و فکر میکنه که اینجوری خیلی جذاب تره! یهو با صدای بلند خندید که توجه بقیه بهمون جلب شد...کوروش نگاهش و از منظره بیرون دزدید و گرفت و رو به منم ملودی گفت: ـ خدا محبتتونو زیاد کنه!
- 183 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
بوی تند سیر و ادویه فضای آشپزخانه را پر کرده بود. بخار قابلمهای که روی گاز آرام قلقل میزد، شیشهی هود را تار کرده بود. آرمان پشت پیشخوان بود، تیغ چاقو در دستش برق میزد و با دقت وسواسگونه پیازها را خرد میکرد. انگار همه چیز باید بینقص میبود، حتی شکل یک پیاز. مهتاب آرام وارد آشپزخانه شد و تکیه داد به چهارچوب در. دستهایش را در هم گره کرده بود، تماشای مردی که عاشقانه برایش شام درست میکرد باید حس امنیت میداد، اما در نگاهش چیزی از جنس آرامش نبود. بیشتر شبیه احساس گیر افتادن میان آغوشی گرم و قفسی آهنی بود. - میخوای کمکت کنم؟ آرمان بدون این که سرش را بلند کند گفت: - نه عزیزم، بشین. مهتاب لبهایش را به هم فشرد. - ولی… شاید کارتو سریعتر میکنه. این بار آرمان سرش را بلند کرد، نگاهش نرم بود اما از قاطعیت در عمق چشمانش برق میزد. - گفتم بشین. نمیخوام دستای ظریفت بوی پیاز بگیره. مهتاب به اجبار لبخندی زد و روی صندلی گوشه آشپزخانه نشست. دستانش را روی پاهایش گذاشت و ناخنهایش را در پارچه شلوارش فرو برد. سکوت سنگینی بینشان افتاد، فقط صدای خرد شدن سبزیها و قلقل قابلمه شنیده میشد. - امروز مامان زنگ زد. صدای مهتاب مثل زمزمههای لرزان در هوا پخش شد. آرمان دست از کار کشید، چاقو را روی تخت گذاشت و رو به او برگشت. - چی گفت؟ مهتاب شانه بالا انداخت. - هیچی خاص… فقط گفت دلتنگمه. پرسید چرا کم بهش سر میزنیم. لحظهای سکوت شد. آرمان آرام به سمتش آمد، دستانش را روی میز گذاشت و کمی خم شد تا نگاهشان همسطح شود. - عزیزم، ما تازه زندگیمونو شروع کردیم. نمیخوام وقتت بین اینهمه آدم تقسیم بشه. دوست دارم بیشتر مال خودم باشی… صدایش آرام بود، اما در آن نرمی چیزی از جنس هشدار نهفته بود. مهتاب فقط سر تکان داد. - میفهمم. آرمان لبخندی زد، دستی به برداشت او کشید و دوباره به جلوه رفت. اما ته دل مهتاب چیزی سنگینتر از قبل شد. او به گوشیاش نگاه کرد که روی میز کنار دستش بود. قفل صفحه باز نشده، هیچ پیامی، هیچ تماسی. یاد روزهایی افتاد که دوستانش هر لحظه برایش پیام میفرستادند، قرارهای سلامتی، خندههای بلند کافهها… حالا همه چیز ساکت بود. خودش این سکوت را انتخاب کرده بود؟ یا این سکوت به او تحمیل شده بود؟ آرمان گفت -راستی گوشیتو بده. شارژش کمه، میذارم برات تو اتاق شارژ بشه. مهتاب لحظهای مکث کرد. - نه، لازمش دارم. آرمان سرش را بالا آورد. نگاهش مستقیم در نگاه مهتاب قفل شد، نه تند، نه خشن، فقط سنگین و سنگین. - عزیزم، فقط میذارمش شارژ شه. نمیخوام وسط فیلم خاموش شه. مهتاب لبخند بیجانی زد، گوشی را از روی میز برداشت و به دست او داد. آرمان گوشی را گرفت، همانطور که رو به گاز برگشت، انگشتش را به سرعت روی صفحه کشید. صدای کلیک قفل گوشی در سکوت پیچید. قلب مهتاب تندتر زد. - پسوردتو عوض کردی؟ آرمان این را آرام پرسید. - آره… هفته پیش. یادم رفت بهت بگم. - مشکلی نداره. بعد از شام رمز جدید رو بهم بده، خب؟ مهتاب سرش را پایین انداخت و فقط زمزمه کرد: - باشه. خانه پر از بوی غذا شده بود، اما مهتاب کمکم محو شده بود. میکرد گرمای خانه بیش از حد است. حتی نفس کشیدن هم سخت تر بود. شام آماده شد. آرمان همه چیز را با دقت روی میز چید؛ بشقاب ها، قاشق ها، حتی لیوان ها به فاصله ای دقیق از هم قرار گرفته بودند. او لبخندی زد، صندلی مهتاب را عقب کشید و گفت - ملکهی من، بفرمایید. نشست مهتاب با لبخندی تصنعی. در طول شام، آرمان با آرامش درباره پروژههای کاریاش حرف میزد، از برنامههایی که برای آینده، از خانههای بزرگتر در حاشیه شهر، از اینکه دوست دارند مهتاب کلاس نقاشی برود، اما نه هر جایی - فقط جایی که من تایید کنم. مهتاب لقمهای کوچک برداشت. ذهنش اما جای دیگری پرسه میزد. هر کلمهای که از دهان آرمان خارج میشد، در ذهن او به شکل زنجیری جدید تفسیر میشد. بعد از شام، وقتی آرمان ظرفها را جمع میکرد، مهتاب بلند شد تا کمک کند. - نه، نه، بشین. امشب فقط میخوام پیشم باشی . - ولی… - مهتاب. صدای آرمان آرام بود، اما محکم. - گفتم بشین. مهتاب روی مبل نشست، دستهایش را روی هم گذاشت و با وسواس ناخنهایش را فشار داد. چند دقیقه بعد، آرمان آمد، دو فنجان قهوه روی میز گذاشت و کنترل تلویزیون را برداشت. - فیلمی که میخواستم رو پیدا کردم. مهتاب به صفحه تلویزیون نگاه کرد. فیلمی سیاهوسفید، فضای سنگین و موسیقیای غمگین. آرمان کنار او نشست، دستش را دور شانه های مهتاب انداخت. بوی عطر ملایمش همهی وجود او را پر کرد. - این فیلمو دوست داری. بهت قول میدم. مهتاب چیزی نگفت. نگاهش روی صفحه تلویزیون قفل شده بود، اما ذهنش در جای دیگری بود. صدای باران روی شیشه میکوبید. هر ضربه باران روی شیشه، شبیه زنگ هشداری بود که کسی نمیشنید. در نیمههای فیلم، مهتاب نگاهش به پنجره افتاد. انعکاس خودش در شیشه، محو و بیروح بود. دستی نامرئی روی شانهاش نشست. قلبش فرو ریخت. آرمان سرش را نزدیک گوشش آورد و زمزمه کرد - بهت گفتم دوست ندارم غمگین باشی. من میخوام همیشه خوشحال ببینمت. مهتاب آرام سر تکان داد. اما در دلش این جمله مثل زنگ خطری بود.
- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
باران بیوقفه بر شیشههای بسته میکوبید. پنجرهی اتاق نشیمن با قابهای سفید و پردههای ضخیم کرمرنگ، حتی صدای خیابان را هم خفه کرده بود. خانهای که همیشه برای مهتاب حکم یک پناهگاه را داشت، حالا عجیب سنگین بود؛ انگار دیوارها هم گوش داشتند. روی مبل قهوهای چرمی نشسته بود، پایش را زیر خودش جمع کرده بود و نگاهش بین بخار کمرنگ فنجان چای و انعکاس مهتاب روی شیشه در رفتوآمد بود. ساعتی که روی دیوار آویزان بود، با هر تیکتاک، سکوت خانه را سوراخ میکرد. از آشپزخانه بوی گوشت تفتخورده و ادویه بلند شده بود. صدای آرام و شمردهی آرمان، همسرش، میان صدای شرشر باران گم نمیشد. داشت زیر لب چیزی زمزمه میکرد؛ شاید شعری که همیشه موقع آشپزی تکرار میکرد. صدایش آرامش داشت، صدایی که سالها برایش مثل مرهم بود، اما حالا همان صدا باری روی شانههایش انداخته بود. - خسته به نظر میرسی. صدایش این بار از پشت سرش آمد. دستهای بزرگش به نرمی روی شانههای مهتاب نشستند؛ گرم، اما محکم. انگشتانش همانطور که روی شانههای او فشار میآوردند، حسی از امنیت و سلطه را همزمان منتقل میکردند. مهتاب لبخند کوچکی زد، انگار که بخواهد سکوت میانشان را بشکند. - یه کم... آرمان سرش را کمی خم کرد و کنار گوشش زمزمه کرد: - نباید اینقدر کار کنی. نمیخوام اینجوری خسته باشی. از فردا بمون خونه. استراحت کن. مهتاب پلک زد. صدایش نرم بود، ولی پشت همان نرمی، چیزی از جنس دستور حس میشد؛ چیزی که راه مخالفت را از او میگرفت. لبخندش روی لبش یخ زد، اما جواب نداد. او آرمان را دوست داشت؛ این را همه میدانستند. اما همین عشق، حالا مثل دیواری بلند دورش کشیده شده بود. گاهی به این فکر میکرد که از کی به بعد، همه چیز اینقدر دقیق و حسابشده شد؟ از چه زمانی آرمان ساعت خوابش را، دوستانش را، حتی کتابهایی که میخواند کنترل میکرد؟ ولی چه دلیلی برای شک داشت؟ آرمان عاشقش بود. از همان روزی که با هم آشنا شدند، آرمان همه چیز را برایش فراهم کرده بود. آرمان دوباره گفت - امشب بعد شام میخوام فیلمی که گفتم ببینیم. خب؟ مهتاب به آرامی سر تکان داد. - باشه. دستهای آرمان از روی شانهاش سر خوردند و او به سمت آشپزخانه برگشت. مهتاب برای لحظهای نگاهش کرد: قامت بلند، لباس خانهی مرتب، نظم عجیبی که حتی در خانه هم از او جدا نمیشد. انگار حتی نفسهایش را هم از قبل تمرین کرده بود. مهتاب به ساعت نگاه کرد؛ نهونیم شب بود. روی مبل جابهجا شد. تلفنش کنار او بود، اما قفلش را باز نکرد. دیگر مدتی بود که به جز چند پیام کوتاه از مادرش، هیچ پیامی دریافت نمیکرد. دوستانش کمکم ناپدید شده بودند؛ نه بهخاطر او، بلکه بهخاطر کمشدن تماسها، بهخاطر دعوتنشدنها، بهخاطر بهانههای تکراری «آرمان دوست نداره خیلی بیرون برم» یا «سرم شلوغه». صدای تقتق چاقوی آرمان از آشپزخانه سکوت را شکست. مهتاب با خودش گفت شاید زیادی حساس شده. آرمان فقط میخواست از او مراقبت کند؛ خودش بارها گفته بود. - تو همهچیز منی. دوست ندارم هیچچیزی اذیتت کنه. اما چرا این جملات، این روزها کمتر شبیه عشق و بیشتر شبیه قفسی طلایی بودند؟ باران شدت گرفت. مهتاب به پنجره خیره شد. شیشه پوشیده از قطرههای ریز و درشت بود، هیچچیزی از بیرون پیدا نبود. ناگهان حس کرد خانه زیادی ساکت است؛ حتی سکوتش هم سنگینی میکرد. -مهتاب؟ صدای آرمان مثل کسی که همیشه مراقب است، از آشپزخانه بلند شد. - میای کمک کنی یا باز میخوای خسته بشی؟ مهتاب لبخند تلخی زد، از جا بلند شد و آرام به سمت آشپزخانه رفت. قدمهایش روی کفپوش چوبی خانه، صدایی خفه میدادند؛ صدایی که انگار به گوش خودش هم هشدار میداد.
- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
نام رمان: زیر پوست عشق نویسنده: زهرا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، درام خلاصه رمان: زندگی آرام و ظاهراً کامل یک زن جوان در هالهای از عشق و امنیت میگذرد. او در خانهای زندگی میکند که هر گوشهاش بوی محبت و توجه میدهد؛ اما چیزی در این میان آرام و بیصدا فشار میآورد. قصه روایتگر روزهایی است که عشق، محافظت، ترس و شک بهقدری درهم میآمیزند که مرز میان امنیت و اسارت رنگ میبازد
- 2 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت صد و نودم تو ماشین کوروش ازم پرسید: ـ خب فرهاد، چیکارا میکنی؟! درست تموم شده؟! خندیدم و گفتم: ـ مگه مصاحبه کاری اومدی؟! پشت بند من، ملودی هم خندید که کوروش گفت: ـ نه فقط میخوام با برادرم بیشتر آشنا بشم! گفتم: ـ من بعد دیپلم، رفتم کنار بابا و مشغول کار کردن شدم! پرسید: ـ همون مغازه چرم فروشی؟! گفتم: ـ آره. بعدش رو به بابا گفت: ـ خیلی دلم میخواد کاراتون و ببینم! بابا هم با لبخند بهش گفت: ـ خیلی خوشحال میشیم پسرم! بعدش من ازش پرسیدم: ـ خب حالا شما از مادربزرگ ظالمت یکم برای من تعریف کن! بابا با کفش زد به پام که از نگاه کوروش دور نموند و کوروش هم گفت: ـ نه اشکالی نداره، بهرحال داره درست میگه! بعدش رو به من گفت: ـ برای من عدالت مهم ترین چیزه و مطمئن باش حتی اگه مادربزرگمم باشه، براش پارتی پارتی بازی نمیکنم! خندیدم و گفتم: ـ خوبه پس پلیس خوبی هستی!
- 183 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هشتاد و نهم همین لحظه تینا اومد سمتم و گفت: ـ فرهاد نمیریم خونه؟! مامان تنهاست و من واقعا دلم پیششه! خیلی که ناراحتش نکردی؟! سرمو انداختم پایین و با لحن جدی گفتم: ـ تو جای من بودی چیکار میکردی خانوم دکتر؟! تینا گفت: ـ سعی میکردم که بدون قضاوت کردن، گوش بدم و بعد تصمیم بگیرم... یه هوفی کردم که بابا کوروش و ملودی رو صدا زد و گفت: ـ بچها میخوام ماشین بگیرم، بریم خونمون... کوروش به نشونه تایید سرشو تکون داد..بازم نگاه های ملودی روی من بود...زیر گوش تینا گفتم: ـ هعی، دختر! این دوستت نسبت به کوروش... تینا حرفم و قطع کرد و گفت: ـ نه هیچ حسی نداره جز حس برادری! بعدش یهویی انگار متوجه چیزی شده باشه با تعجب رو به من گفت: ـ البته تو خیر باشه؟! زیادی داری با چشمات ملودی رو میخوری...خبریه آقا فرهاد؟! خندیدم و گفتم: ـ خیلی خوشگله و خوش انرژی! تینا خندید و گفت: ـ فرهاد بعد اینهمه وقت برادر دوقلوت و دیدی، بعد داری با چشمات دخترخاله طرفو میخوری؟! خندیدم و گفتم: ـ آخه یکی شکل خودم چه جذابیتی میتونه برام داشته باشه تینا؟! تینا با صدای بلند شروع کرد به خندیدن...همین لحظه ماشین اومد و هممون سوار شدیم و راه افتادیم سمت خونمون که مامان بچهاشو کنار هم ببینه.
- 183 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هشتاد و هشتم خندیدم و گفتم: ـ خب بابا، شوکه شدیم...انتظار داری چی بگیم بهم؟! با این حرفم همه خندیدن...پیش تینا اون رفیقش که فکر کنم ملودی بود، خیلی نظرمو جلب کرده بود حتی بیشتر از برادر دوقلوم! دورادور با نگاهاش بهم لبخند هم میزد...کوروش متوجه نگاه های من شد و گفت: ـ دخترخالمو بهت معرفی کنم، ملودی! بعدش ملودی با یه قیافه خوشحال و گونههای گل انداخته اومد جلو و دستشو دراز کرد و گفت: ـ خیلی خوشبختم از آشنایی با شما! کوروش به ملودی نگاه کرد و با خنده گفت: ـ دخترخالم یکم زیادی با آدما احساس راحتی میکنه! منم همونجوری که روی ملودی زوم بودم، دستشو به گرمی فشردم و خطاب به کوروش گفتم: ـ هیچ اشکالی نداره! خوبه اتفاقا...مشخصه ارتباط اجتماعی بالایی داره... نمیدونم چقدر دستم تو دستاش مونده بود که با نیشگون بابا به خودم اومدم که بهم گفت: ـ فرهاد، اینقدر چشم چون نباش پسرم! آروم خندیدم و گفتم: ـ زیادی قشنگ نیست بابا؟! بابا هم آروم خندید و گفت: ـ چرا خیلی زیباست منتها که مادربزرگت بازم سعی داره این دوتا رو بهم دیگه قالب کنه! با ناراحتی گفتم: ـ چی؟!
- 183 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سیام جسیکا با عصبانیت یه قدم رفت عقب و گفت: ـ کاش هیچوقت بهت اعتماد نمیکردم! بعدش روش ازم برگردوند و با سرعت داشت فرار میکرد که گفتم: ـ جسیکا هنوز نفهمیدی که نمیتونی در مقابل قدرت من وایستی؟! کل قدرت تو توی موهات بود که من از بین بردمش، بنابراین کاری نکن که به زور متوسل شم... اما به حرفم گوش نمیکرد و با سرعت هرچی بیشتر به دویدن خودش ادامه داد که گردنبندم و گرفتم توی دستم و با یه ورد مانع از فرار کردنش شدم و پرتاب شد تو بغلم...به زور میخواست که از بغلم بیاد پایین و با گریه میگفت: ـ ولم کن! تو که حتی از پدر منم بدتری! داری منو گروگان میگیری...من نمیخوام پیشت باشم آرنولد، لطفا ولم کن برم... گفتم: ـ خیلی متاسفم اما واسه نجات مردم و این سرزمین از شر بابات یه مدت طولانی مهمون من هستی! جسیکا همونجوری که اشک میریخت گفت: ـ ازت متنفرم...حق با پدرم بود! اون میدونست دنیای بیرون از قلعه برام مناسب نیست! کاش به حرفش گوش کرده بودم! کاش... بدون توجه به حرفاش و با لبخند رو بهش گفتم: ـ بیا بریم...هنوز مخفیگاهم و بهت نشون ندادم!
-
پارت بیست و نهم با ناراحتی گفت: ـ واقعا متاسفم که کاری از دستم بر نمیاد! چیزی نگفتم اما حقیقت ماجرا این بود که وجودش کنار من باعث میشد که کار زیادی در راستای نجات این سرزمین انجام بشه...یکم که گذشت جسیکا گفت: ـ خیلی روحیهام عوض شد اما من دیگه واقعا باید برگردم به قلعه. گفتم: ـ نمیشه! با تعجب نگام کرد و گفت: - من متوجه منظورت نمیشم... رفتم نزدیکش و گفتم: ـ یعنی اینکه نمیتونی بری و باید پیش من بمونی... یهو احساس خطر کرد و موهاشو که خیلیم بلند بود گرفت ما بین دستاشو داشت ورد مخصوص خودشو میخوند که من متوجه حیلهاش شدم و با جادویی که توی چشمام بود و با یه حرکت، موهاشو کوتاه کردم و روی زمین ریخت...با ناراحتی و صدای بلند بهم گفت: ـ چیکار کردی؟! با لبخند گفتم: ـ بهت گفتم که حالا حالاها باید پیش من بمونی پرنسس... با ترس گفت: ـ تو...تو..تو میخوای منو بدزدی؟! گفتم: ـ اگه دختر حرف گوش کنی باشی نه اما اگه مجبور بشم آره میدزدمت...بعدشم اینکه هیچکس نمیدونه که تو الان پیشمنی