تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
رمان تیغ گناه از یاسمن رضایی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! رمانی نو رسیده با نام «تیغ گناه» چون شمعی در شبهای تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @یاسمن از اهالی قلم محبوب انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 💕 📜 شمار صفحات: ۷۴۴ ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: قربانی بعدی این قصه کیست؟ 🌙 برگی از رمان: - آره دیگه، پس بهخاطر چیه؟ همین دیروز که من و مادرم داشتیم از گرسنگی میمُردیم، هیچکدوممون رو یادشون نبود؛ یهو فیلشون یاد هندوستان کرد. ببینم اصلاً شما میخواین چی رو ثابت کنین که من مقصر همهی این اتفاقهای بدم باشم؟ 🔗 جادهی رسیدن به این قصه: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/18/دانلود-رمان-تیغ-گناه-از-یاسمن-رضایی-کار/ - امروز
-
همین که اومدیم بیرون، تارا خواست حرفی بزنه که با دیدن صحنهی روبهرو چشمامون گرد شد و بیاختیار و نامحسوس یه قدم عقب رفتیم. میشه گفت همهی دانشجوهای دانشگاه مقابلمون ایستادهبودن و نگاهمون میکردن؛ اما چیزی که خیلی عجیب بود اینه که همه با نظم و آرایش خاصی، مثل سربازای چینی ایستاده بودن. جلوتر از همه، دو پسر قد بلند بودن که با اخم ظریفی نگاهمون میکردن. قدشون خیلی بلند بود، طوری که ما سه نفر با نگاه به صورتشون دیسک گردن گرفتیم. مخصوصاً تارا که از کت و کول افتاد، خواهر عزیزم با قد صد و پنجاه و پنج سانتیمتر فرقی با مینیونهای مَننفرتانگیز نداشت. البته ناگفته نماند پوستشم گندمی بود و چشمهای درشتش هم باعث شدهبود که فاطمه اونو مینیون صدا کنه. بین پسرا، یه قدم عقبتر یک دختر خیلیخیلی خوشگل و قد بلند ایستاده که با مانتوی کوتاه صورتی مثل باربی شدهبود. دخترک که موهای بور و قشنگش به زیبایی دور صورت سفید و صافش ریختهبود، با مقنعهی سفیدش مثل مانکنها شدهبود. دختره دستش رو به کمرش زده و خصومتآمیز نگاهمون میکرد. پشت اون، دو دختر دیگه ایستادهبودن و با پوزخند به ما نگاه میکردن. همون دو دختر چشم سفید و ورپریدهای بودن که باعث شدن روز اول دانشگاه ملاقات بسیاربسیار دوستانهای با آقای رسائی داشتهباشیم. اون دو دختر هم در کمال تعجب مثل اون باربیخانم لباس صورتی پوشیدهبودن. وقتی به بقیه اعضای دانشگاه نگاه کردم چشمام گرد شد، همهی دخترا مانتوی صورتی و شلوار و مقنعهی سفیدی داشتن. فاطمه یکی از ابروهای نازک قهوهایش رو بالا برد، دستاش رو باز کرد و بلند گفت: - ممنون که تا پایان فیلم با ما بودید. حالا نخودنخود هر کی رود کلاس خود. میدونستیم که فاطمه الان اصلاً اعصاب نداره برای همین چیزی نگفتیم. فاطمه جلوتر از ما رفت و وسط دو تا پسر جلویی ایستاد و به یکی از پسرا چشم غرهی خطرناکی رفت که ابروهای پسره بالا پرید. با اینکه میتونستیم از بغلشون رد شیم؛ ولی طبق معمول لج کردیم و استایل گنگ برداشتیم تا از وسطشون بگذریم. فاطمه دختر خوشگله رو بهشدت هل داد که نزدیک بود نقش بر زمین بشه؛ اما دو دختر شیطان سیرت پشت سرش دویدن و گرفتنش. فاطمه با اخم به بقیه نگاه کرد که همه کنار رفتند و یک مسیر برای عبورمون درست کردن. تارا نگاهی به دختر خوشگله کرد که خیره به ما بود و گفت: - چیه؟ نگاه میکنی؟! و مثلا زیر لب، طوری که همه بشنون گفت: - با اون چشمای ورقلمبیدهت انگار ممد قلیه. با خنده پشت سرشون رفتم و منم زهرم رو ریختم: - صد رحمت به ممد قلی. خداوکیلی بیانصافی بود، دختره چشمای درشت سبز خیلی خوشگلی داشت و تارا... بیشتر شبیه ممد قلی بود، با چشمای بزرگش... نهنه تارا بنده خدا هم چشاش خوشگل بود. من بیشتر شبیه ممد قلی بودم که اگه چشمام رو گرد کنم و ازم عکس بگیرن بزنن به یخچال، بچهها از ترس دیگه سمت یخچال نمیرن، باز کردنش بماند. همینطور که توی افکار مفیدم غرق بودم و خودم رو ترور شخصیتی میکردم، یه لحظه برگشتم و به دانشجوها نگاه کردم؛ اما انگار یه صحنهی ترسناک و جنایی دیدم که چشمام از ترس گرد شد و بدنم خشک شد. همهی دانشجوها با پوزخند معنادار و نگاهی ترسناک به ما خیره بودن. سریع و با وحشت دویدم و خودمو بین فاطمه و تارا جا کردم. چشمامو ریز کردم و زمزمه مانند به دخترا گفتم: - سوژهها شناسایی شد؟ تارا بیخیال نیم نگاهی به اطراف انداخت و هومی گفت. فاطمه که صد و هشتاد درجه نسبت به چند دقیقه پیش تغییر کرده بود با لبخند نگاهمون کرد و گفت: - آدامسا؟ همون لحظه منو و فاطمه آدامسهامون رو کف دستمون تف کردیم و به تارا نگاه کردیم. تارا دست مشت شدهش رو جلو آورد و بازش کرد که آدامس چسبیده و پخش شده رو کف دستش چهرهی همهمون رو توی هم برد.
- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
وقتی وارد اتاق آقای رسائی شدیم، اون فقط نگاهمون کرد. هیچی نگفت اما از اون نگاههایی کرد که انگار صد تا فحش بهمون داده. به صندلیش تکیه داد و خونسرد گفت: - فقط نیم ساعته که از اتاقم خارج شدین... هر سه سرمون رو پایین بردیم و سکوت کردیم، رسائی بیحوصله نگاهی به خانم چادری کرد و گفت: - بله خانوم رضوی؟ باز این دخترا چیکار کردن؟ خانم رضویِ چشم سبز، یه نگاه خشن به ما کرد با زدن پوزخندی غرید: - جامعه و فضای عمومی شده مکان فساد این جوونای از راه به در شده. رسائی که قضیه رو جدی دید، به جلو خم شد و دستاشو توی هم قفل کرد و روی میز گذاشت. اخم کرده گفت: - متوجه نمیشم! چه اتفاقی افتاده؟ و در انتهای حرفش چشم غرهای خیلیخیلی عمیق و ترسناکی به ما رفت. خانوم رضوی لب گزید و با ناراحتی ابروهاشو توی هم برد و گفت: - هی... چی بگم آقای رسائی! کلاسم تموم شدهبود. رفتم پارکینگ که برم خونه اما این سه تا رو دیدم که توی پارکینگ پشت ماشینا قایم شده بودن و... سرش رو پایین برد و با تأسف و غم تکونش داد و گفت: - داشتن مواد میزدن آقای رسائی. چشمهای رئیس دانشکدهمون اندازه پنکه سقفی خونهمون شد و با حیرت نگاهمون کرد. البته ما هم دست کمی از اون نداشتیم و هنگ کرده در حالی که آدامس میجویدیم، به چهرهی ترسناک مدیر که هر ثانیه سرختر میشد، خیره شدیم. قبل از اینکه دهن مدیر باز بشه و واقعاً بهمون فحش بده، صدای تارا اومد: - نفس عمیق! چشمامو بستم و سرمو از پشت به صندلی زدم. فاطمه هم که انگار شاکی بود، خطاب به تارا زمزمه کرد: - گل بگیرن دهنتو. اما انگار که استعداد روانشناسی تارا رو دست کم گرفته بودیم، چون مدیر سرش رو کمی کج کرد و با لبخند انگشت اشارهش رو به سمت تارا نشانه رفت و زمزمه کرد: - درسته! نفسی عمیق کشید و نگاهی به ما کرد. فاطمه که از کوره در رفتهبود، از جاش بلند شد و اخم کرده به خانوم رضوی چشم غره رفت و گفت: - اما من فکر میکنم جای ما، شما مواد زدید خانوم. یعنی چی؟! انگار توی لغت نامه دهخدا شما آدامس یعنی مواد. مدیر اخطارگونه فاطمه رو صدا زد و نیم نگاهی شاکی به رضوی کرد. رضوی که لبای تپلش سرخ شدهبود، هول کرده چشم گرد کرد و گفت: - صداتو بیار پایین... من شما و امثال شما رو خوب میشناسم. شنیدم که یکیتون گفت: «زود بجویید تا کسی نیومده.» لبم رو گاز گرفتم و با دست آروم به پام زدم و گفتم: - آقا به خدا پول یه ماه کار کردن ما سه تا آدامس میشه. موادمون کجا بود؟ اصلاً به قیافهی ما میخوره که مواد بزنیم؟ رسائی نگاهی به چشمای ورقلمبیدهی من، لبخند بیخیال تارا و فاطمهای کرد که به رضوی نگاه میکرد و فکش تندتند تکون میخورد. مردد دوباره نگاهمون کرد و چیزی نگفت که تارا آدامسش رو تف کرد کف دستش و گرفت جلو مدیر و گفت: - اینا... به خدا آدامسه. مدیر با چندش خودش رو عقب کشید که من بالاخره به خودم جرأت دادم و دهن چفت شدهم رو باز کردم و گفتم: - بفرمایید... تازه پوستشون هم هنوز توی پارکینگه؛ اگه باور نمیکنین حتی میتونید پلیس خبر کنین بیان بررسی کنن. آقای رسائی کلافه پوفی کشید و دوباره به صندلیش تکیه داد و اخم کرده به رضوی خیره شد، رضوی خجالتزده سرش رو پایین انداختهبود. فاطمه با پوزخند و تأسف نگاهش کرد و کینهای گفت: - حالا که زنگ زدم پلیس بیاد به جرم توهین و افترا بگیرتت، میفهمی کی مواد میزنه. دلیل نمیشه چون شما پاک هستید، فکر کنید بقیه همه فاسد و موادکِشن. قبل از اینکه مدیر اخطاری چیزی بهمون بده سریع بلند شدیم و دست فاطمه رو گرفتیم اومدیم بیرون.
- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
*** تارا اخمالو با دستش فکش رو گرفت و نالهوار گفت: - فکم درد گرفت. من با عجله بسته صورتی بعدی رو باز کردم و تندتند همونطور که آدامس رو میجویدم، گفتم: - زود زود بجو تا کسی نیومده. فاطمه که به پراید سفید پارک شده توی پارکینگ تکیه دادهبود، خندید و بستهی دیگهای رو باز کرد و آدامس مکعبی صورتی رو توی دهنش برد و گفت: - دمت گرم مرضی... نقشههات معرکهست. هم شکممون فیض میبره هم ما فیض میبریم. تارا خندید و انگشت شصتش رو به معنای لایک و تایید حرف اون بالا برد. بعد از حرفای دخترا که بهشدت شستوشوی مغزیم دادن، نقشهای ساده که خسارات مالی و جانی زیادی وارد نکنه، کشیدم و وارد عمل شدم. دانشجوها هنوز توی کلاسها بودن که ما از دانشگاه خارج شدیم و به نزدیکترین مغازه رفتیم و سی آدامس کوچولو گرفتیم. وقتی دوباره وارد محوطهی بزرگ دانشگاه شدیم، دانشجوها کمکَمک از کلاس خارج میشدند. فاطمه با دیدنشون پیشنهاد داد به پارکینگ خفن دانشگاه بریم تا بقیه با دیدنمون فکر نکن ندید بدیدی چیزی هستیم. حالا هم توی پارکینگ بین یه پراید و یه پرشیا چهار زانو نشستیم و آدامس میجوییم. سری برای فاطمه تکون دادم و با لبای آویزون گفتم: - اوهوم... اما بچهها بهتره حواسمون رو جمع کنیم، تا آخر ماه خیلی مونده و ما الان پولامون ته کشیده...اَه چقدر آدامس گرون شده. با تموم شدن حرفم، آدامس گرد و بزرگ رو از دهنم بیرون آوردم و بین دو انگشت اشاره و شصتم کمی ماساژش دادم. تارا با دیدن حرکتم صورتش جمع شد و چشماش مچاله، با چندش گفت: - اَی... چیکار میکنی؟ من که با دقت چشمام رو ریز کرده بودم به آدامس خیره بودم، جدی زمزمه کردم: - میزان چسبندگیش رو بررسی میکنم. تارا با اخم نگاهم کرد، گوشهی لبای صورتیش رو پایین برد و مثل مامانا گفت: - دستاتو شستی؟ فاطمه یکدفعه چشماشو گرد کرد و دستش رو روی زانوم زد و گفت: - واقعاً این حرف رو زد یا من اشتباه شنیدم؟ بیخیال همونطور که با آدامس صورتیرنگ ور میرفتم، گفتم: - آره گفت... خودِخود خبیثش به من طعنه زد. فاطمه لباشو کج و کوله کرد و دلگیر و گله مانند به تارا گفت: - تارا واقعاً که... این کلاس بالا بازیها رو بذار پولدارای اینجا در بیارن نه من و تو. به جلو خم شد و همون طور که آدامس رو میجوید و بین حرفش مکث میکرد ادامه داد: - دختر... ما... تو خیابون بزرگ شدیم... کثیفی تمیزی کیلو چند؟! دیگه معدمون اینقدر تقویت شده... که اگه پوشک لیلا رو عوض کنیم... بعدش دستامونو لیس بزنیم هیچیمون نشه. وقتی که تارا جملهی آخر فاطمه رو شنید، ناگهان صورتش توی هم رفت و عق زد که آدامسش از دهنش تلپی افتاد جلوش. لحظهای سکوت شد و همه به آدامس تارا خیره بودیم که یکدفعه صدای جیغ مانندی به گوشمون خورد و باعث شد توی جامون بپریم: - آقای محمدی خودشون هستن. سرمو بالا بردم و با چشمای گرد به خانمِ قد بلند و کمی تپلی که بالای سرمون ایستادهبود، نگاه کردم. چادر سیاهی که سرش بود و اخمای درهمش قلبمو از جاش در آورد. بنده خدا چنان نگاهمون میکرد که انگار مافیای روسیه یا پدر خوانده رو پیدا کرده. آقای محمدی که جوونی رعنا بود، همراه یه مرد دیگه به سمتمون اومد و با اخم گفت: - بلند شید... سریع. تارا آدامسش رو از روی زمین برداشت و توی دهنش گذاشت و با اخم گفت: - اتفاقی افتاده آقای محمدی؟ میدونم که تعجب کردید، شاید الان فکر میکردید که تارا خانم ما اخم میکنه و با محمدی چشم عسلی یقه به یقه میشه و میگه فرمایش؟! اما نه... با اینکه توی خیابون بزرگ شده، ولی خیلیخیلی شیک، باکلاس، فهمیده و متشخصه... برعکس من و فاطمه. لابد میگید من الان فردین بازی در میارم و میگم: - هوشَه! چی میخوای هلو؟ اما... متأسفانه باز هم اشتباه میکنید. چون من رسماً قبض روح شدهبودم و با رنگی پریده و ترسیده به آقای محمدی ابرو کلفت، نگاه میکردم و یه پخ لازم بود تا گریه کنم. حالا شاید بگید فاطمه جور ما رو میکشه و میشه بتوُمن ماجرا... اِی... باز هم اشتباه میکنید، چون اون بیخیال به جلو قدم برداشت و گفت: - بریم ببینیم چی شده. خلاصه که مظلومانه کردنمون تو گونی و بردنمون پیش آقای... رئیس!
- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هفتاد و ششم آتوسا هم مثل ارمغان تحصیل کرده بود و دکترای فیزیک داشت و شوهرشم یه مغازه طلافروشی تو سمنان داشت و با سرمایه اون مغازه، شعبه دوم طلافروشیش و تو ایران مال زد و امسال بابت اینکه درخواست هئیت علمی شدن آتوسا از دانشگاه تهران قبول شده بود، برای زندگی اومده بودن تهران. وقتی اومدن داخل به گرمی ازشون استقبال مردم و منتظر شدیم تا فرهاد و ارمغان از راه برسن. رو به شوهر آتوسا گفتم: ـ خب آقا آرمان وضعیت بازار چطوره؟! آرمان رو مبل جابجا شد و گفت: ـ وضعیت اقتصادی و که خودتون بهتر از من میدونین اما من دارم تلاش خودمو میکنم تا توی بازار موندگارت بشم! ارادشو تحسین کردم و به آتوسا نگاه کردم و گفتم: ـ سه سالی شده ازدواج کردین درسته؟! آتوسا لبخندی زد و گفت: ـ بله. گفتم: ـ به بچه فکر نمیکنین؟! آتوسا به آرمان نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: ـ والا این روزا یکم درگیره کارای دانشگاه و درخواستم بودم و جدیدا اسباب کشی کردیم... کارا رو روال بیفته انشالا بهش فکر میکنیم. لبخندی زدم و گفتم: ـ بچه ثمره عشقتونه بچها هر چقدرم که کار داشته باشین، نباید از فرزند داشتن غافل بشین. دوتاشون سرشون و تکون دادم و حرفمو تایید کردن. همین لحظه عباس با دوتا چمدون از در وارد شد و پشت بندش فرهاد و ارمغان دست تو دست وارد شدن. از صورت جفتشون خوشحالی میبارید...منم از دیدن این صحنه خوشحال بودم! بعد کلی احوالپرسی و صحبت با آب و تاب فرهاد از پاریس، رو به ارمغان گفتم: ـ عزیزم یه لحظه با من بیا! ارمغان بلند شد و باهم رفتیم تو اتاق کار من.
- 76 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و پنجم امیر گفت: ـ واقعا خیلی از خودم عصبانیم که نتونستم کاری کنم! بهش لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ دفاع کردنت از من یه دنیا ارزش داشت اما مجبورم! باید به سرنوشت تلخ خودم راضی باشم...دعا میکنم تا اون موقعی که بچمو تو بغلم بگیرم، سایه شر این زن از زندگیم برداشته بشه... امیر گفت: ـ انشالا! فعلا بیا یکم استراحت کن؛ من یه دمنوش بیارم برات... نگاه عمیقی بهش کردم و گفتم: ـ واقعا ازت ممنونم امیر! بودن تو و تینا توی این روزای سخت کنار من بهم قوت قلب میده... یهو سرمو گذاشتم رو قفسه سینش و سرمو بوسید و گفت: ـ بودن تو هم به ما قوت قلب میده یلدا جانم! خیلی عجیب بود اما آغوشش اونقدر امن بود که به دلم نشست. خوشحالم آدمیه که میتونم حتی چشم بسته بهش تکیه کنم...روی تخت دراز کشیدم و بازم شروع کردم با بچم حرف زدن و از خاطرات خوب خودم و پدرش و براش تعریف کردم. ( یک هفته بعد. ) « خاتون » به میز نگاه کردم و رو به الفت گفتم: ـ همه چیز عالی شده! فقط کوفته ها رو هم سریع تر بیارین که فرهاد خیلی دوست داره. الفت چشمی گفت و داشت میرفت که گفتم: ـ برای سرویس ظرفا هم سرویس نقره رو دربیارین! همین لحظه زنگ در زده شد و الفت گفت: ـ خانوم، آتوسا خانوم و همسرش تشریف آوردن! شالمو درست کردم و گفتم: ـ برید استقبالشون.. امشب فرهاد و ارمغان از پاریس برمیگشتن و تا جایی که برای من عکس فرستادن و تعریف کردن، کلی بهشون خوش گذشته بود...ارمغان هم برای امشب خواهرش و دامادشو خونمون دعوت کرده بود.
- 76 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و چهارم با اطمینان گفتم: ـ نه واقعیته! خاتون در مقابل پسرش ضعف داره و نمیتونه فرهاد و به کاری وادار کنه! بعدشم من چشماشو تو عکسا دیدم، واقعا کنار زنش خوشحال بود. امیر گفت: ـ خب آخه چیزی که برای من سواله اینه که این چرا یهو بعد اینهمه مدت نوهاش به ذهنش رسید؟! فرهاد این قضیه رو میدونه واقعا؟! سوالهای امیر، سوالهای منم بود! اما تا جایی که فرهاد و میشناختم اگه یه درصد میدونست من باردارم، دنبال این قضیه میفتاد ولی اینکه چرا خاتون یهو یاد بچه من افتاده برای من عجیب بود. در جواب حرف امیر گفتم: ـ نمیدونم والا! با اینکه الان عروس مورد علاقش وارد خانواده شده و میتونه نوه اصیل زاده داشته باشه، افتاده دنبال من و بچم... امیر با یکم مکث گفت: ـ مگر اینکه... نگاش کردم و گفتم: ـ مگه اینکه چی؟! ادامه داد: ـ مگه اینکه عروسش نتونه باردار بشه و نوهایی بهش بده که ادامه دهنده اون نسل باشه وگرنه خاتون اگه مجبور نبود، عمرا بعد اینهمه مدت دوباره سر و کلش پیدا نمیشد! سرمو تکون دادم و گفتم: ـ آره، امکانش هست! پس مطمئنا عروسه هم مثل خودش یه ماره هفت خطه! امیر هم تایید کرد و گفت: ـ اینم میشه یا اینم نقشه خاتون باشه و حتی اون زن هم به بازی گرفته باشه. بلند شدم و سر تینا رو بوسیدم و گفتم: ـ بعید میدونم! عروسی هم که انتخاب کرده، مطمئنا ذاتش مثل خودشه...
- 76 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و سوم چجوری تونست اینقدر راحت فراموشم کنه و بره ازدواج کنه؟! تازه خیلی هم خوشحال بود و من داشتم از درد دوری میمردم! اشکال نداره فقط حالش خوب باشه همین برام کافیه! خاتون یسری دستورات به نوچه جدیدش که قرار بود مراقب ما باشه گفت و بعدشم با عباس رفتن...بعد رفتنش، بردم تینا رو خوابوندم و کنار تختش شروع کردم به گریه کردن...امیر اومد تو اتاق و دستی به شونم کشید و گفت: ـ چرا اینکارو کردی؟! نگاش کردم و گفتم: ـ دلم نمیخواست با زندگی تو و تینا هم بازی کنه! بخاطر زندگی من، زندگی شما هم خراب بشه! امیر گفت: ـ یلدا من نمیذاشت... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ امیر هیچ کاری نمیتونستیم بکنیم! مگه ندیدی اسلحه گذاشت رو قفسه سینت؟! اگه تو یا تینا چیزیتون میشد چی؟! اون زن همه کار از دستش برمیاد... امیر با خستگی به هوای گفت و اومد روبروی من نشست و سرشو انداخت پایین...مشخص بود که مقابل من احساس مسئولیت میکرد و خیلی شرمنده بود...گفت: ـ من واقعا خیلی متاسفم یلدا! دستشو گرفتم و با ناراحتی گفتم: ـ کاری از دست جفتمون برنمیومد امیر! دستی به شکمم کشیدم و گفتم: ـ همه چیزمو داره ازم میگیره! خدا لعنتش کنه. امیر گفت: ـ حالا بنظرت قضیه ازدواج فرهاد راسته یا اینم نقشه این زنیکست؟!
- 76 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و دوم با صدای بلندی جیغ کشیدم و اینا رو صدا زدم. امیر داشت میرفت سمت تینا که یهو خاتون از تو کیفش اسلحه درآورد و گذاشت رو قفسه سینه امیر...تینا تقلا میکرد تا بیاد بغل منو امیر و بچه از گریه هلاک شده بود! خاتون با عصبانیت رو به امیر گفت: ـ خیلی چیزا برای از دست دادن داری! به دخترت نگاه کن. امیر با حرص و طوری که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت: ـ با دخترم کاری نداشته باش. خاتون هم با عصبانیت گفت: ـ پس تو هم پاتو از زندگی و تصمیمایی که بهت ربطی نداره بکش بیرون! وگرنه خوب میدونی که چه بلایی... همونجوری که گریه میکردم امیر و کشیدم عقب و حرف خاتون و قطع کردم و گفتم: ـ خیلی خب باشه! خدا لعنتت کنه! باشه...بچه رو ولکن از گریه هلاک شد! امیر رو به من با تعجب گفت: ـ یلدا داری چیکار میکنی؟! نگاش کردم و گفتم: ـ دخالت نکن امیر! با شنیدن این جمله من خاتون لبخند زد و با چشماش به عباس اشاره کرد. دویدم و رفتم سمت تینا و محکم بغلش کردم. بچه از ترس قلبش مثل گنجشک میکوبید... خاتون گفت: ـ من حرفامو زدم! روز زایمانت منم میام بیمارستان و نوهامو میبرم پیش خودم. دست منو امیر به جایی بند نبود! از هر طریقی ما رو تهدید کرده بود. اولش دادگاه بعد بابا...ذاتا اگه به نوعی به فرهاد هم اطلاع میدادم، به هیچ عنوان حرفای منو قبول نمیکرد.
- 76 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
پارت هفتاد و یکم امیر همونجور که دستش تو دستای عباس بود، گفت: ـ مگه شهر هرته؟! شما بچه رو ببری و ما هم دست خالی بشینیم اینجا؟ خاتون قهقههایی زد و گفت: ـ مثلا میخواین چیکار کنین؟ دستتون به هیچ جا بند نیست! با یه آزمایش، میتونم ثابت کنم که این بچه نوه منه و بگم که این شکارچی پول، نوهامو دزدیده، بعدش ازتون شکایت کنم...کلی هم پول خرج میکنم که تو و این دختره احمق و پشت میلههای زندان ببینم... بعد کمی مکث کرد و گفت: ـ البته قبل از اونم، مطمئنا احمد آقا اگه از بیناموسیه دخترش مطلع بشه، زندش نمیذاره...اگه بفهمه این بچه از دامادش نیست و از فرهاده، حتی منم نمیتونم جلوشو بگیرم! مگه نه یلدا؟! با گریه گفتم: ـ فرهاد... حرفمو قطع کرد و با صدای بلند گفت: ـ فرهاد دیگه تو اگه جلوی پاهاش پرپر هم بشی، نگات هم نمیکنه! اونقدر ازت متنفره. امیر با حرص دستشو از دست عباس کشید بیرون و اومد جلوی من وایستاد و گفت: ـ درسته بابت پول وارد این مسیر شدم اما نمیذارم از این دختر اینقدر سواستفاده کنین، به قیمت جونمم که شده از خودش و بچش مراقبت میکنم! یهو تینا بیدار شد و با تاتی تاتی کردن اون از اتاق بیرون و صدا زد: ـ بابا! همه برگشتیم سمتش...خاتون خندید و رفت سمت اتاق و گفت: ـ ماشالا چه دختری! امیر با صدای بلند گفت: ـ به بچه من نزدیک نشو! خاتون بدون توجه به حرفش به عباس اشاره کرد و عباس رفت و تینا رو بغل کرد.
- 76 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتادم باور نمیکردم! این زن وی داشت میگفت؟! گوشامو گرفتم و گفتم: ـ دروغه؛ برای اینکه عذابم بدین، داری میگین! پوزخندی زد و گفت: ـ عباس، تلفنمو بده! گوشیشو گرفت و بعدش عکسای عقد فرهاد و عروسش و بهم نشون داد...خدایا چی داشتم میدیدم؟!اینا همش واقعیت بود...من داشتم تو آتیش عشقش می سوختم و اون ازدواج کرده بود! بعلاوه اینکه خیلی هم تو عکسا خوشحال بود. خاتون گفت: ـ چیشد؟! زبونت بند اومد؟! گفتم که تو ذرهایی براش اهمیت نداشتی! برات لحظهای صبر نکرد...شاید باورت نشه ولی کنار هم خیلی هم خوشحال و خوشبختن. برای خوشحالی زنش همه کار میکنه! هر جملهاش مثل تیری بود که به قلبم میخورد؛ امیر اینبار با عصبانیت اومد سمتش و گفت: ـ تو چه زن بی وجدانی هستی! اما عباس محکم مچ دستش و گرفت و باعث شد امیر از درد سرجاش وایسته! دستام میلرزید... عکساشونو ورق میزدم و وقتی دستای فرهاد و دور کمر اون دختر میدیدم واقعا نزدیک بود دیوونه بشم! زنشم حقیقتا خوشگل بود...خاتون گفت: ـ تازه ویدیوی رقصشونم هست ولی پیشنهاد میکنم که برای آرامش اعصابت نبینی! نمیخوام نوهام آسیب ببینه... با نفرت نگاش کردم و گوشی و چسبوندم به قفسه سینش و گفتم: ـ چی از جونم میخوای؟! اونم مثل من با نفرت نگام کرد و گفت: ـ اون بچه تو شکمت، خون اصیل زاده تو رگاش هست...باید جایی باشه که لایقشه! نه پیش تو. بعد به عباس گفت: ـ بهش بگو بیاد! عباس یه بشکن زد و از در خونه یه مرد کت و شلواری وارد شد و خاتون گفت: ـ از این به بعد علی تو رو میبره چکاپ و از لحظه به لحظهی وضعیت نوهام منو مطلع میکنه! بعد از زایمانت من موهامو میبرم. اون لحظه با گریه و تمام قدرتم میزدم به قفسه سینش و گفتم: ـ نمیذارم! اون تیکهای از وجود منه. نمیذارم ازم جداش کنی. مچ دستمو طوری محکم گرفت که جیغم رفت هوا و با تهدید و حرص گفت: ـ جوری ازت میگیرمش که حتی خودتم نفهمی! اون بچه پیش پدرش و ارمغان و با تربیت ما بزرگ میشه. تا اون زمان از وجودش تو بدنت لذت ببر.
- 76 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمانت رو خوندم عزیزم خیلی قشنگ بود واقعا قلمت قوی بود و ادم ترقیب میشد که بخونه ببینه چه اتفاقی افتاده
-
پارت شصت و نهم خاتون با صدای بلند خندید و گفت: ـ عباس میبینی آدمی که پیدا کردی، چقدر خوب تو نقشش فرو رفته؟! امیر با حرص رو بهش گفت: ـ از روی ناچاری اون پول و قبول کردم اما من مثل شما بیشرف نیستم! یهو با این حرفش، عباس خواست بیاد بزنتش که خاتون جلوشو گرفت و با آرامش به عباس گفت: ـ ولش کن! بذار هرچقدر که دلش میخواد حرف بزنه! با این کاری ندارم. بعد به شکم من نگاه کرد و رو بهم گفت: ـ در اصل بخاطر نوهام اومدم اینجا! تا نگاهش و دیدم، شکمم و محکم با دوتا دستم گرفتم، استرس کل وجودم و گرفت...گفتم: ـ نمیذارم!نمیذارم!...فرهاد و ازم گرفتین، بس نبود؟! منو تو چشمش به شکارچی پول نشون دادین، بس نبود؟! حالا نوبت به بچم رسیده؟! امیر پشت بند من گفت: ـ از چه نوهایی حرف میزنی زن حسابی؟! تو میدونستی این دختر، بچه پسرتو بارداره و با وجود این قضیه بیرونش کردی از خونت. حالا چی شده که بعد اینهمه مدت یاد نوهات افتادی ؟؟ خاتون اینبار با جدیت رفت سمت امیر و رو بهش گفت: ـ برای بار آخر بهت هشدار میدم؛ تو چیزایی که بهت ربطی نداره دخالت نکن، وگرنه بد میبینی. برام کاری نداره که با یه حرفم تو و اون دخترتو بفرستم همون آشغال دونی که زندگی میکردین! امیر زبونش از این حجم وقاحت و شر خاتون بند اومده بود! خاتون به من نگاه کرد و گفت: ـ فکر کردی الان فرهاد تو غمت داره میسوزه آره؟! ولی من فقط چشم پسرمو باز کردم و اونم با اختیار خودش رفت سراغ کسی که لایقش بوده. با یه اصیل زاده مثل خودش ازدواج کرد و خداروشکر باهم خوشبختن.
- 76 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و هشتم یه مدت طولانی گذشت و منم همش در تلاش بودم که غم دوری فرهاد برام عادی بشه و هر روز سر نماز براش دعا میکردم که فقط حال دلش خوب باشه! با کمک امیر داروها و روتین دکتر رفتنم و استراحتم و ردیف کردم و امیر نمیذاشت تو خونه دست به سیاه و سفید بزنم و با وجود خستگیه بعد از سرکارش میومد و غذا درست میکرد، طرف میشست و با اینکه بهش اصرار میکردم تا اجازه بده کمکش کنم اما نمیذاشت. وضعیت بچه هم خوب بود و شکمم یه مقدار بالا اومده بود و تو همین حین، موضوع رو به بالا گفتم و اونم خیلی خوشحال شد و همش دعا میکرد تا بچه پسر بشه! همه چیز مثل روزای عادی داشت میگذشت و من حداقل یذره دلم آروم شده بود که بالاخره سایه اون زن خبیث و تهدیداش از زندگیم برداشته شده تا اینکه یه روز اتفاقی افتاد که تمام وجودم و به لرزه درآورد! امیر طبق معمول بعد از مغازه اومد دنبالم تا بریم چکاپ که وقتی برگشتیم خونه، دیدیم دم در یه ون مشکی بزرگ پارک شده! امیر دستم و محکم گرفت و با تعجب گفت: ـ خیر باشه ایشالا! با ترس دستشو کشیدم و گفتم: ـ امیر...این..این ماشین خاتونه! امیر گفت: ـ مطمئنی یلدا؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم: ـ مطمئنم، باز دوباره چرا سر و کلش پیدا شده؟! امیر: ـ نترس عزیزم، آروم باش! یه چندتا نفس عمیق بکش. هیچ کاری نمیتونه بکنه. آب دهنم و قورت دادم و گفتم: ـ انشالا! با ترس رفتیم و وارد خونه شدیم و دیدم که عباس دم پله ها وایستادن و خاتون روی صندلی تراس نشسته و به باغ خیره شده...با دیدن منو امیر با لبخند گفت: ـ به به! میبینم که خیلی زود بهم عادت کردین! بعد رو به من گفت: ـ واقعا برای همدیگه ساخته شدین! وقتی نگاهش و میدیدم دلم میخواست تو صورتش عوق بزنم...امیر اومد جلوی من وایستاد و رو به خاتون گفت: ـ لطفا فاصلتو با زن من رعایت کن!
- 76 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و هفتم گفتم: ـ اتفاقا اگه بدون دخترم برم غذا بخورم، برام سخته! امیر دستم و محکم فشرد و اشک تو چشماش حلقه زد و گفت: ـ خیلی ممنونم ازت یلدا! لبخندی بهش زدم و امیر رو به راننده گفت: ـ آقا دور بزن! رفتیم و تینا رو از خونه همسایه گرفتیم و اون روز برای اولین بار منو امیر و اینا با همدیگه رفتیم کبابی! تنها چیزی که میتونست منو یکم از حال و هوای بدم بیرون بیاره، تینا و شیرین بازیاش بود! تازه داشت کلمه ها رو یاد میگرفت و اینقدر بامزه حرف میزد که ناخودآگاه منم امیر و به خنده مینداخت! از اونجایی هم که کلا بچه ها رو خیلی دوست داشتم و ارتباطم باهاشون خوب بود، خیلی زود بهم عادت کرد... تمام طول روز باهاش بازی میکردم و منتظر میموندیم تا امیر و بابا از سرکار برگردن و باهم غذا بخوریم. بابا هم با اینا خیلی خوب کنار میومد و منم سعی داشتم حدود یکماه دیگه اینا قضیه بارداریمو بهش بگم. منو امیر برای اینکه توجه بابا بهمون جلب نشه، تو یه اتاق اما جدا از هم میخوابیدیم و موقع خوابیدن، فرهاد و نگاهاش از خاطرم نمیرفت، چجوری میتونستم فراموشش کنم؟! اون تنها عشق زندگی من بود. هیچوقت هیچکس جاشو برای من پر نمیکرد! بجاش بچم و بغل میکردم و تصور میکردم که انگار فرهاد و در آغوش گرفتم. بعضاً بهش فکر میکردم که بعد از من روزاشو چیکار میکنه و یعنی به من فکر میکنه؟! بعد به این نتیجه میرسیدم که اون خاتون عمرا اگه بذاره وقت فرهاد خالی بگذره و مطمئنا تا الان شستشوی مغزیش داده و یکی از اصیل زاده ها رو براش اوکی کرده...اون زن همیشه یه نقشه تو جیبش داشت و تمام حرکاتش حساب شده بود.
- 76 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و ششم امیر: ـ حرفای دکتر و شنیدی! استرس برات سمه...این دو روزه یه لقمه غذا هم نخوردی! گفتم: ـ اینقدر دلم سنگینه که غذا از گلوم پایین نمیره! امیر با ناراحتی دستی تو موهای پرپشت جوگندمیش کشید و گفت: ـ باور کن یلدا اگه چاره داشتم یجوری به احمدآقا حقیقت... با ترس حرفشو قطع کردم و نیم خیز شدم و گفتم: ـ اصلا امیر! حتی فکرشم نکن...کاری که خاتون باهام نکرد و بابام با منو بچم میکنه! خودت دیگه رسم طایفه کردها رو میدونی! امیر گفت: ـ متاسفانه! بعدش بلند شد و پتو رو کشید روم و گفت: ـ استراحت کن! سرمت که تموم شد ببرمت یجا یه غذای درست و حسابی بخوری! احمد آقا اینجوری ببینتت شک میکنه. حق با امیر بود! مجبور بودم با درد توی دلم زندگی کنم اما باید قوی میبودم! به امیر و حرکاتش که نگاه میکردم یه دلخوشی ته دلمو پر میکرد که تو این روزای سختی که هیچکس دور و برم نیست و نمیتونم درد دلمو به کسی بگم، امیر با وجود دونستن تمام این اتفاقات پشتم وایستاد و بدون منت بهم کمک کرد...قضاوتش نکرد و حتی قبول کرد واسه بچهایی که از خونش نیست، پدری کنه. واقعا خداروشکر میکنم که حداقل امیر آدم باوجدانی بود و مقابلم قرار گرفت. بعد تموم شدن سرمم، امیر موتورش و جلوی در بیمارستان گذاشت و بخاطر اینکه خالم خوب نبود، آژانس گرفت و قرار شد بعداً بیاد موتور و ببره...تو مسیر به امیر گفتم: ـ امیر؟ ـ جانم؟ ـ بریم دنبال تینا و بعدش باهم بریم غذا بخوریم! نگاه امیر پر از شادی شد! خیلی خوشحال بود که من اینا رو مثل بچه خودم دوست داشتم...با ذوق گفت: ـ جدی میگی؟! برات سخت نیست؟
- 76 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و پنجم اما یدونه یادگاری ازش برام مونده بود...اون تاج گل! گرفت تو دستش و پرپرش کرد و بقیه گلبرگاشو کوبوند تو صورتم! هرکاری میکرد حق داشت! هر کس جاش بود، همینجوری رفتار میکرد...امیر سعی کرد پشت من دربیاد اما فرهاد فقط با خشم نگام میکرد و اصلا به امیر توجهی نداشت. نگاهاش و رفتارش دلمو آتیش زد...حالا درد جدایی از فرهاد به کنار، اینکه اون مادر عفریتش منو مقصر جلوه داد و باعث شد ازم متنفر بشه، یه طرف دیگه دلمو سوزوند...بعد اینکه رفت، اونقدر پیش در گریه کردم که حالم بد شد و یکم خونریزی کردم و امیر مجبور شد منو ببره بیمارستان...دکتر بهم گفت که بارداری سختی رو پیش رو دارم و باید از هرگونه استرس و اضطراب دوری کنم. خونریزی بیش از حد میتونست باعث سقط بچم بشه! خدا ازت نگذره خاتون که منو پسرتو به این حال و روز انداختی، واقعا امیدوارم که خدا ازت نگذره... بعد اینکه یه سرم تقویتی بهم زدن، امیر کنارم نشست و گفت: ـ زنیکه آشغال دورادور حواسش به همه چی هست! گفتم: ـ چطور مگه؟! امیر: ـ اون نوچه ابلهش اونور خیابون وایستاده بود و فرهاد و می پایید! دوباره اسم فرهاد و شنیدم و قلبم تیر کشید...با بغض گفتم: ـ این زن آدم نیست چه برسه به اینکه بخواد مادر باشه! امیر دست بیجونم و گرفت تو دستای گرمش و گفت: ـ نمیتونم ببینم ذره ذره داری آب میشی یلدا جان! اون بچه تو شکمت چه گناهی کرده! برای اون هم که شده باید قوی باشی! با لبخند تلخی گفتم: ـ بخاطر اونه که الان زندهام امیر!
- 76 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
-
sdf عضو سایت گردید
-
خونه مه عضو سایت گردید
-
آرامین عضو سایت گردید
-
فاطمه نجفی عضو سایت گردید
-
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای Taraneh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عالی شد دستت درد نکنه خوشگله - هفته گذشته
-
lenjSpurf عضو سایت گردید
-
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Taraneh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان گردنکش از یاسمن رضایی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! رمانی نو رسیده با نام «گردنکش» چون شمعی در شبهای تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @یاسمن از دلنوازان محبوب انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 💕 📜 شمار صفحات: ۲۹۳ ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: رادوین، دانیال و آرمان سه تا برادرن، ولی نه برادرهای واقعی، بلکه برادرهای خونی. بچههای ارشد و میراثدارهای خاندان بزرگِ کارا... 🌙 برگی از رمان: نگاهی به کتوشلوار خوشدوختی که به تن داشت انداخت و سری از روی اشتیاق برایش تکان داد. _ عالی شدی داداش رادوین، حقا که انگار برای خودت دوختنش! 🔗 جادهی رسیدن به این قصه: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/16/دانلود-رمان-گردنکش-از-یاسمن-رضایی-کارب/ -
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای Taraneh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
کلی هرچیزی که هست رو کمی با رنگ ها غمگین و حس گرفتگی بدید اگه میشه دقیقتر از این نمیدونم چطور بگم- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Taraneh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
لطف کنید دقیق بفرمایید چی رو تغییر بدیم -
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای Taraneh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
نه کلا چون یکجورایی داستان مثلا غمگینه -
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Taraneh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
شهاب رو غمگین کنیم؟