تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
شب بخیر عزیزم. تو را می بوسم، تو را به ازای تمامِ سال های بی تو می بوسم. -نامه آلبر کامو به ماریا کاسارس
-
کاش اینجا بودی، همین کنار خودم و من یادم میرفت که خسته ام، خرابم، ویرانم... -سید علی صالحی
-
از روزی که شناختمت، ماهیان در فضا پرواز میکنند، گنجشککان در آب شنا... و خروسها نیمهشب آواز میخوانند، لاکپشتها چون خرگوش میجهند و گرگ شادمانه با شنلقرمزی در جنگل میرقصد و مرگ خودکشی میکند اما نمیمیرد.. از روزی که شناختمت، همزمان میخندم و میگریم نیمی از عشقت روشنایی و نیم دیگرش تاریکیست، یک بام و دو هواست شاید برای همین است که همچنان دوستت دارم.. -غادة السمان
-
آدم نمیتواند تحمل کند، بالأخره باید داشت، انسانی را باید داشت که غم انسان را دریابد. -نامه غلامحسین ساعدی به طاهره
-
در رویا برای منی، در واقعیت رویای منی.. -نزار قبانی
-
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ... دمت گرم و سرت خوش باد سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم منم من، سنگ تیپا خورده ی رنجور منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم... -اخوان ثالث
-
میخواهم مثل تو باشم، یعنی زندگیام را بکنم و دورادور دوستت داشته باشم. نمیخواهم گوش به زنگ تلفنت باشم. نمیخواهم عشقم به تو دست و پایم را ببندد. میخواهم با هرکس که میخواهم، هر وقت که میخواهم، بدون عذاب وجدان خلوت کنم. حق با توست، زندگی بدون عذاب وجدان راحتتر است. من به زندگی این طور نگاه نمیکنم، اما چرا که نه؟ میخواهم امتحان کنم. مگر چه چیزی را از دست میدهم؟ یک مرد بزدل را؟ و چی به دست میآورم؟ لذت گهگاه در آغوش تو بودن را... فکرهایم را کرده ام. میخواهم امتحان کنم. -آنا گاوالدا
-
بوسه های ما نه گزاف بود، نه دروغ؛ پناه بود در برف و بوران... -احمدرضا احمدی
-
مادربزرگ اخرای عمرش می گفت: کسی رو دوست داشته باش که وقتی دوست داشتنی نبودی، دوست داشته باشه. -کریمی اعتماد
-
كل صباح لا يشرق صوتك فيه ليل منفي كئيب يصير فيه الاسبوع سبعة قرون. +هر صبحی که صدای تو در آن طلوع نکند، شبی تبعیدی و اندوهناک است که هفته در آن هفت قرن میشود. -غادة السمان
-
طعم صدا و درخشش چشمان خدا گونهات را در آن شب بینظیری که با هم بودیم حس میکنم... آه که چقدر بینظیر و ناگهانی و کوتاه بود. -نامه غسان کنفانی به غاده السمان
-
تو هنوز در زیباترین اتاقِ قلبِ منی. تمام روز اگر از هم رنجیده و دور باشیم باز هم، شب که خواب افتادهای رویت پتو میکشم...! -جمال ثریا
-
چنان دل بسته ام کردی که من با چشم خود دیدم؛ خودم می رفتم اما سایه ام با من نمی آمد... -ابراهیم خطیبی
-
شبها از فراقت دیوانه میشوم. وقتی که بیمار میشوی، یا زمانی که داغدار کسی هستی یا وقتی که در تنگنای زندگی گیر میکنی، من کیلومترها به دور از تو کاری از دستم بر نمیآید. مفهوم عجز و بیچارگی همین باید باشد. -نامه ناظم حکمت به پیرایه
-
وقتی سلطنت بوی خون میدهد. هیچ پادشاهی با دعا به دنیا نیامده؛ همهشان با خیانت، قتل یا جادو زاده شدهاند. در تالار تاریک قصر "اُکسیریوم"، جایی که نور از ترس به دیوارها نمیخورد، زنی نشسته بود بر تختی که زمان خودش را هم فراموش کرده بود. لباسش سیاهتر از شب، نگاهش سردتر از مرگ بود. کنارش، ببری آرام گرفته بود. نه حیوانی وحشی، بلکه سایهای از نفرینی قدیمی، طلسمشده برای مراقبت از ملکهای که نامش را نمیشد با صدای بلند گفت، مگر اینکه آمادهی مرگ باشی. مردی روبهرویش ایستاده بود. شوالیهای سیاهپوش، زرهاش زخمی از جنگ، نگاهش مردد میان اطاعت و یا پایان.. ملکه بدون آنکه نگاه از چشمانش بردارد، گفت: - شمشیری که برای من نمیجنگه، باید تو قلب خودش فرو بره. زانو بزن، یا بمیر. صدایش مثل زمزمهی یک نفرین بود. نه فریاد، نه تهدید. فقط حقیقت. حقیقتی که در دنیای آنها تنها یک معنی داشت: زنده بمان، یا فراموش شو. ببر از جایش برخاست، بیصدا، با نگاهی که انگار روح مرد را تراش میداد. صدای پنجههایش روی سنگ، مثل ناقوس مرگ بود. شوالیه شمشیرش را آرام بالا آورد، نه برای نبرد، بلکه برای سوگند. اما پیش از آنکه کلمهای بگوید، ملکه دوباره حرف زد، آرامتر، ولی سهمگینتر: - پادشاههای زیادی مقابل من سنگر انداختن. همهشون الآن خاک خوردن... فرق تو چیه؟ سکوت، مثل خنجری در هوا ماند... و تالار فقط یک پاسخ را پذیرفت: "هیچ."
- امروز
-
ژانر: عاشقانه – اجتماعی – روانشناختی خلاصه کوتاه: در اتاقی خاموش در دل شهری خاکستری، دختر جوانی شبها تماسهای محرمانهی مردم را در «خط اعتراف» شنود میکند؛ جایی که همه بینام و بیچهره، از گناهان، ترسها یا عشقهای ناگفتهشان حرف میزنند. اما یک صدا فرق دارد... مردی که شبها از عشقی حرف میزند که هیچگاه جسارت گفتنش را نداشته، و دختر کمکم در تاریکی صدا، چیزی را حس میکند که در زندگی واقعیاش نیست: تماس. اما کِی صداها دروغ میگویند و کِی حقیقت، بدون دیدن صورت کسی؟ مقدمه: شهر، با همهی نورهایش، شب که میرسد خاموش میشود. صداها در شب، معنای دیگری دارند؛ بیصورت، بیاسم، بینقاب. همهچیز از وقتی شروع شد که او گفت: «نمیدونم چرا زنگ میزنم. شاید چون فقط یهبار خواستم بدونم اگه حرف بزنم، کسی گوش میده یا نه...» نه اسمش را گفت، نه قصهاش را. اما گاهی فقط یک صدا، میتواند زندگی یک نفر را از جا بکند...
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و چهار با بیرون رفتن مادر ایزابلا و خالی شدن سالن از روی صندلی بلند شده و به سوی پنجرهی بلند سالن رفت. جکسون گفته بود که در تمام مدت سعی میکند برای او نامه بفرستد و نامهها را به عنوان نامهی محرمانه پست میکند تا زودتر به دستم برسند. درست مانند آقای چارلز که نامه رسیدن او به پاریس و عکس او را به عنوان نامه محرمانه پست کرده بود و خیلی زود به دست جکسون رسیده بود. چون جکسون در لیون مشغول آرام کردن اوضاع بود، نامهها سریع بین او و دیگران رد و بدل میشد. با فکر کردن به نامهها، دوباره به یاد آقای چارلز افتاده بود. خیلی خوب بود که هیچکس او را نمیشناخت و نمیدانستند که جیزل با او رفت و آمد دارد، اینگونه آقای چارلز در امان بود و میتوانست به زندگی پر از آرامشش ادامه بدهد. اکنون که به او فکر میکرد، دلش خیلی برای او تنگ شده بود. جیزل در سن ملو سعی میکرد یک روز در میان و هنگامی که مجبور نبود گوسفندان را به دشت ببرد، به دیدن او برود و کمی با او صحبت کند اما اکنوت مطمئن بود او خیلی تنها شده است. گرچه آقای چارلز تنهایی را دوست داشت اما آن ساعتهایی که جیزل تنهاییاش را پر میکرد نیز بسیار دوست داشت. همیشه به جیزل میگفت: - من هیچوقت دختری نداشتهام اما همیشه احساس کردم که دارم و او در کنارم است. و اکنون هم پسرش از او دور بود و هم دختری که او را به اندازهی فرزند خود دوست داشت. بازوانش را در آغوش گرفت. ای کاش همهچیز زودتر پایان مییافت و جکسون به خانه بر میگشت. با اینکه هنوز یک روز هم از رفتن او نگذشته بود اما همه جای خالی او را احساس کرده بودند. کتابش را برداشته و به سوی اتاقش رفته بود. یک هفته دانشگاهها را تعطیل کرده بودند و او در این یک هفته هیچکاری نداشت که انجام بدهد و فقط باید یک جوری خودش را سرگرم میکرد. حتی نمیتوانست از خانه خارج شود. هر جا که میخواست برود یک مامور پیدا میشد که به او گیر بدهد و بگوید اجازه خروج از خانه را ندارد. گاهی اوقات پیش میآمد که وقتی میدیدند او از محلهی ثروتمند نشینی خارج میشود با او کاری نداشته و برخورد جدی نمیکردند و فقط یک تذکر کوچک میدادند. تا پاسی از شب در تخت مانده بود و فقط فکر میکرد. دلش نمیخواست تکانی بخورد. به اوضاع خودش و جامعه فکر میکرد و اکنون نیز که جکسون اینجا نبود تا حواس او را پرت کند، دوباره مشغول فکر به خانوادهاش شده بود. تا کنون خطری تهدیدش نکرده بود اما مطمئن بود که هر کسی بیخیال او بشود، برادرش بیخیال او نمیشود. از کودکی به جای اینکه او پناهی برای جیزل باشد فقط باعث ترس و وحشت او شده بود. حتی یکبار هم نشده بود که او با جیزل به درستی سخن بگوید و بخواهد به او کمکی بکند؛ اکنون نیز بیخیال او نمیشد. جیزل مطمئن بود که او به سراغش میآید و هر طور شده سعی میکند او را بازگرداند؛ برای همین بود که خودش را در هر شرایطی آماده میکرد تا بتواند از خود دفاع کند و یا حتی دوباره فرار کند! تنها چیزی که در سن ملو او را دلتنگ میکرد بعد از آقای چارلز، آسمان رنگارنگ دهکده و گوسفندانش بودند. تنها چیزهایی که در آنجا آزادی را از او سلب نکرده بودند. برایش فرق نداشت که یک انسان باشد، تکهای از طبیعت باشد یا حتی یک حیوان که متوجه حرفهای او نمیشد؛ اگر در کنارشان و با حظورشان احساس راحتی میکرد و میتوانست آزاد باشد، او را مقدس میشمرد و برای او احترام قائل میشد. به پهلو روی تخت دراز کشید. پردههاق اتاق را کشیده بود و از بالکن کوچک اتاق میتوانست حیاط پشت خانه را ببیند. دانشگاه به دانشجویانش مبلغ کمی ماهیانه میداد که بتوانند نیازهایشان را برطرف کنند، اما او نیازی به آن نداشت، زیرا تمامی هزینههای خوراک، پوشاک، کتاب و زندگیاش را جکسون به عهده گرفته بود و هنگامی که جیزل با آن مخالفت کرده بود و خواسته بود که سر کار برود، جکسون گفته بود که پدرش این خواسته را داشته و نمیتواند زیر آن بزند و در ضمن به او گوشزو کرده بود که فقط درس بخواند و به فکر این نباشد که بخواهد جبران کند، زیرا او برای جکسون مثل خواهری میماند که تازه پیدا شده باشد. اکنون که نیازی به آن پول نداشت، میتوانست گلهایی بخرد و در حیاط پشتی بکارد. همیشه دوست داشت این کار را انجام بدهد اما مادرش اجازه نمیداد و میگفت: - فقط گلها را خراب میکنی، نیازی نیست تو دست بزنی. امیدوار بود که مادر ایزابلا به او اجازه بدهد. البته که مطمئن نبود. -
و هنوز هم معتقدم ، این چشمایی که هرجایی رو میبینه خیلی بیشتر از قلب و احساسات واسمون دردسر میسازه.. چشم میبینه که دل میخواد..!!
-
با دانش خودتان را مجهز کنید.. من توصیه میکنم به شما جوانانِ عزیز که درس خواندن را جدی بگیرید...! #آسیدعلیخامنهای
-
اما نیومدنِ شما تقصیر من و امثالِ منه! همینقدر ساده اما جدی . . #امام_زمان
-
رقیق شد دل ِ آلوده از گناهم باز . . کمی ز معجزهی چای ِ هیئتش این است
-
تویسختترینمشکلاتهممیشهموفقشد تویگناهآلودترینمکانهاهممیشهپاکموند تویدنیایےکههمهبدشدنمیشهخوببود و... همهاینابهتوبستگےداره، پسقویباشوسبزبمان
-
درخواست نقد رمان و داستان | انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
سلام درخواست نقد برای داستانکم رو دارم https://forum.98ia.net/topic/2150-داستان-پس-از-نخل-ها-رز-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ -
یکی از موندگارترین هدیههایی که میتونی به خودت بدی اینه که زندگیت رو جوری پیش ببری که برای لذت بردن از لحظه ها لَنگ کسی نباشی!
-
مادری گفت که مرد تکیه گه توست این تکیه گه صد ساله به خواب است