تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
درخواست چارت بندی برای رمان از قلب لیلیث | عاطفه رودکی کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای عاطفه خانوم ارسال کرد در موضوع : درخواست خط طرح و چارت بندی پارت ها
سلام عزیزم به من پیام بدین و اطلاعات زیر رو ارسال کنید: اسامی شخصیتها و ویژگیها و نقششون در رمان خلاصه مفصل رمان از ابتدا تا انتها اگر تردید یا مشکلی هم هست بفرمایید - امروز
-
عاطفه خانوم عکس نمایه خود را تغییر داد
-
عاطفه خانوم شروع به دنبال کردن Paradise کرد
-
عاطفه خانوم شروع به دنبال کردن nastaran کرد
-
عاطفه خانوم شروع به دنبال کردن سادات.۸۲ کرد
-
اجتماعی رمان از قلب لیلیث | عاطفه رودکی کاربر انجمن نودهشتیا
عاطفه خانوم پاسخی برای عاطفه خانوم ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
# پارت هفتم درست سمت دیگر سالن به راه افتادم و خودم را به اتاق کرمانی رساندم.نام مدیر مالی روی در دفترش جا خوش کرده بود. بعد از هماهنگی منشی پشت در اتاق ایستادم و تقه ای به در زدم صدای صحبتش با تلفن و قهقه هایش حتی از پشت در هم به گوش می رسید! همیشه احساس می کردم که با پارتی آنجا ماندگار شده ! هیچ وقت ندیده بودم کار خاصی انجام بدهد. هر روز صبح بدن لاغر و نحیفش را روی صندلی مدیریت می انداخت و همیشه هم تلفنش اشغال بود! صدای بلندش را شنیدم: _ بیا تو! شاید بد نبود که سماوات سری به طبقات پایین می زد تا حداقل بقیه را هم وادار به کار کند! بچه های طبقه چهارم در واقع چیزی نمانده بود ماننده عصر برده داری به گاری بسته شوند و با شلاق سماوات بیشتر و بیشتر کار کنند اما این پایین کاملا بی سر و سامان بود! قئم به داخل گذاشتم و برگه را بالا گرفتم: _ اقای سهرابی فرموندن که امضا کنید. صدای قهقه اش را بار دیگر شنیدم: _ اون سفر خاطره انگیز ترین سفر بود مهندس جون. بهار باید دوباره برنامه بریزیم. بدون اینکه بداند آن کاغذ چیست امضایش کرد و سمتم هلش داد. کسی با مقام او ، خطرناک نبود که هرچیزی را امضا کند؟ سماوات استعداد ویژه ای در استخدام آدم های به درد نخور داشت! برای برداشتن کاغد مکثی کردم. کرمانی صندلی اش را چرخاند و پشتش را به من کرد و بار دیگر قهقه زد کاش می توانستم به او بگویم روی آب بخندد! اما خودم را مثل همیشه کنترل کردم و از اتاق بیرون زدم. واقعیت این بود که بیش از حد خودم را در مقابل آدم های این شرکت کنترل می کردم . حتی آن صدای موذی ذهنم که گاهی ترغیببم می کرد به طور ویژه ای حالشان را بگیرم هم موفق نمی شد وسوسه ام کند! مسیر آمده را برگشتم و برگه ی امضا شده را تحویل منشی سهرابی دادم. در حالی که از اتاق بیرون می زدم جوری که بشنود زمزمه کردم: _ یه آدم به درد نخور فقط کاراش رو می ندازه رو دوش بقیه! صدایم را شنید و قبل از اینکه بتواند جوابی بدهد در اتاق را محکم به هم کوبیدم و راضی از خودم راهی اسانسور شدم. آدمی نبودم که از جواب دادن بمانم. فقط حوصله ی دردسر نداشتم و این روز ها هم به شدت خوابم می آمدکه بی ربط به صدای خروس مه لقا خانوم نبود! حیوان زبان بسته بی وقتی اش کرده بود و شب و روز می خواند! آقا بهروز همسایه دیوار به دیوارمان پیشنهاد داده بود سر از تنش جدا کنند اما مه لقا خانوم، همایون را دوست داشت و چون زنی تنها بود دلم نمی امد پیشنهاد اقا بهروز را مدام به رویش بیاورم! البته که پیشنهادش کمی ترسناک بود و البته ظالمانه اما بالاخره هر طور شده سعی می کردم به صدایش عادت کنم، هرچند که در این مدت عادت نکرده بودم و به پیشنهاد گلناز قرار بود پنبه داخل گوش هایم بگذارم تا صدایش را نشنوم که آن تا اینجا پروژه ی موفقیت آمیزی نبود! چون به محض گذاشتن پنبه اضطراب بی خبری از اطراف تماما وجودم را می گرفت. -
اجتماعی رمان از قلب لیلیث | عاطفه رودکی کاربر انجمن نودهشتیا
عاطفه خانوم پاسخی برای عاطفه خانوم ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت ششم قهوه را داخل قهوه جوش کوچک ریختم و درحالی که آن را روی گاز می گذاشتم ذهنم سمت گلناز رفت و روزهایی که اگر حوصله داشت از سرشوخی می گفت که فنجانم را برگردانم تا فالم را ببیند. ساعت ها اشکال مختلف را ته فنجان برای خودمان ترسیم می کردیم و از میان سایت های زرد تعبیرش را می خواندیم و به زندگی مان ربط می دادیم. اگر تعابیرمان درست بود تا به امروز گلناز باید ازدواج می کرد و من هم قطعا به اندازه ی بانک مرکزی باید پولدار می شدم! اما گلناز مجرد بود و من هم آه در بساط نداشتم، همچنان هم به این فالگیری مضحکمان ادامه می دادیم! قهوه آماده شد و به اندازه ی سه فنجان کوچک برای سماوات ، شایسته و روناک قهوه ریختم و مسیر آمده را برگشتم. روناک با دیدنم سینی قهوه را از دستم گرفت و در حالی که اشاره به فلش روی میزش می کرد گفت: _ فایل توی فلش رو پرینت بگیر. _چشم! قبل از اینکه بار دیگر از آنجا دور بشوم چشمم به روناک افتاد که سمت اتاق سماوات می رفت تا قهوه را به او برساند. خداروشکر می کردم که کمترین برخورد را با این مرد دارم! حداقل وسواس روناک در مورد کارها گاهی به نفع من تمام می شد. همین که مجبور نبودم مدام به اتاق سماوات رفت و آمد کنم و بخش بزرگی از کارها به دوش خود روناک بود، خیالم راحت می شد! مثلا خیال می کرد کارها را خراب می کنم که من با سخاوت اجازه می دادم همچین فکری در موردم کند. هر چه که با سماوات کمتر برخورد داشته باشم برای خودم بهتر است! بار دگیر مسیر آمده را برگشتم و خودم را به شادی رساندم. پشت میزش رفتم و زمزمه کردم: _ پرینت دارم. چیزی نگفت و فلش را به کامپیوتری که مخصوص پرینت بود و پشت سر او قرار داشت ، زدم و برگه ها را پرینت گرفتم. شادی به حرف آمد: _ دلم یه خبر خوب می خواد که خستگی کارو بشوره و ببره! درحالی که برگه های پرینت شده را مرتب می کردم گفتم: _ تازه اول صبحه! _همین که سماوات رو میبینم خسته میشم! نیشخندی رو لبم نشست، درحالی که از میزش فاصله می گرفتم گفتم: _قراره 1 هفته بره سفر! شادی تقریبا از جا پرید: _ دروغ نگو! _ بعدا میام مژدگانیم رو ازت می گیرم. صورت خوشحالش را از نظر گذراندم و دور شدم. چه حسی داشت که همه از نوبدنت خوشحال بشوند؟ واقعا نفرت انگیز بودن نارحتش نمی کرد؟ هیچ وقت دوست نداشتم جای سماوات باشم. البته ثروتش را دوست داشتم چه کسی از پول بدش می آید؟! بار دیگر قدم به سالن شیشه ای گذاشتم و برگه های پرینت شده را مقابل روناک گرفتم. بدون اینکه سرش را از تبلتش بلند کند گفت: _ آقای سهرابی کارت داره. باید بری امضای آقای کرمانی رو براش بگیری. خواستم بگویم منشی سهرابی چه غلطی می کند؟ اما سعی کردم مودب باقی بمانم. " دختر خوبی باش ثمین! جال منشی سلیطه سهرابی رو بعدا می گیری!" تلافی کردن را موکول کردم به زمانی بهتر و دهان بستم. بار دیگر در حسرت نشستن روی صندلی ام ماندم! روز من با همین کارها شروع و به اتمام می رسید! حق داشتم اگر شب نای نفس کشیدن هم نداشته باشم! این بار سمت آسانسور به راه افتادم و خودم را به طبقه ی اول رساندم و یک راست سمت اتاق سهرابی به راه افتادم مقابل میز منشی رسیدم، در حال جویدن آدامس که مثل لنگه کفش میان دهانش می چرخاند، برگه ای سمتم گرفت و گفت: _مزاحم آقای سهرابی نشو برگه رو دادن به من. برای گرفتنش تردید کردم. منشیِ به درد نخورِ سهرابی از قصد مرا به اینجا کشیده بود، وگرنه که وظیفه ی او بود به اوامرِ سهرابی عمل کند! او را به خوبی می شناختم اسمش مینا بود، مینا سرلک. موهای بلوند داشت و هر روز رنگ مانتو و شالش را با کیف و کفشش ست می کرد. همیشه به این فکر می کردم که مگر چند دست لباس و کیف کفش دارد که تمام نمی شود؟ از خودش خوشم نمی امد اما لباس هایش را دوست داشتم. برگه را روی هوا تاب داد و گفت" _ هی دختر! خوایبدی؟ " هی دختر" یکی از مودانه ترین اسامی مستعاری بود که تا به حال با آن صدایم کرده بودند . خیال داشتم جوابش را بدهم اما هنوز هم از بی خوابی شب قبل بی حوصله بودم. توان بحث کردن با او را اصلا نداشتم. چاره ای نبود، برگه را از دستش قاپیدم و از اتاق بیرون زدم. اگر روزی خیال داشتم از آن شرکت بیرون بزنم قطعا اسامی تمام آدم هایی که کار نمی کردند و حقوق می گرفتند را با کما میل تحویل سماوات می دادم تا مورد خشم و غضبش قرارشان بدهد. بله قطعا من آدم فروش ترین آدم روی زمینم اما قرار نیست همه فرشته باشند! -
اجتماعی رمان از قلب لیلیث | عاطفه رودکی کاربر انجمن نودهشتیا
عاطفه خانوم پاسخی برای عاطفه خانوم ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت پنجم او را دیدم که سمت میزش رفت و پشت صندلی ریاستش جا گرفت. شایسته هم روی مبلی مقابلش نشست. خوبی اتاقی شیشه ای این بود که به راحتی می توانستم او را ببینم و از آمد و رفت هایش باخبر باشم اما بدش هم این بود ک او هم می توانست من راببیند! این یعنی زیر آبی رفتن وقت کار ممنوع! فقط کار و کار! چیزی که سماوات برایمان تدارک دیده بود! روناک پشت میزش برگشت. میز بزرگ سفیدی رنگی که مانیتور بزرگی داشت و صندلی راحتی که از سفیدی برق می زد. نگاهم به تک صندلی گوشه سالن افتاد و میز مربعی و بی قواره ی مقابلش باور نمی کردم که هنوز بعد از دوسال کار کردن در آن شرکت نه میزی از خودم داشتم و نه سِمَت دهان پرکنی ! انگار که مدام سرجای خودم در جای بیخود می زدم! وجودم به کل در این شرکت نامرئی بود! شبیه به آچار فرانسه ای شده بودم که از پس هرکاری برمی آمدم اما در عین حال هیچ وظیفه ی ثابتی نداشتم! با حسرت به میز بزرگ روناک نگاهی انداختم و سمت میز مربعی احمقانه ی خودم به راه افتادم! 2 سال از عمرم را در شرکتی گذرانده بودم که قرار بود فقط به عنوان شغل موقت به آن نگاه کنم. فقط تا زمانی که بتوانم سر و سامانی به زندگی ام بدهم اما این شغل مثلا موقت تمام وقتم را گرفته بود. تبدیل به اسیری شده بودم که نه لذتی از کارم می بردم و حتی رویاهای گذشته ام راهی به ذهنم باز می کرد! باید منطقی می بودم مثل تمام سال های عمرم! خرج خانه نمی توانست با ایده آل هایم پیش برود. امکان نداشت مخارجم را بتوانم با آرمان ها و هدف هایم پرداخت کنم! چیزی که نجاتم می داد حقوق لعنتی این شرکت لعنتی تر بود و به هر قیمتی انجامش می دادم! در دل خودم را به خاطر سخت کوشی ام تشویق می کردم! هنوز سرجایم ننشسته بودم که صدای روناک به گوشم رسید: _ برامون قهوه بیار! حتی نگاهمم نمی کرد. ننشسته از جا بلند شدم و زمزمه کردم: _ چشم! دو سال تمام عادت کرده بودم به دستورات و اجرایشان. روزی که لیسانس ادبیاتم را گرفتم و برای کنکور ارشد نتواستم دانشگاه دولتی قبول بشنوم. می دانستم به اینجا می رسم! می دانستم که در نهایت کاری جز اجرای اوامر بالا دستی ها نصیبم نمی شود! نه اینکه ناشکری کنم. همین که هنوز توانایی پرداخت قبض هایم را داشتم راضی بودم اما هر روز از خودم می پرسیدم این چیزی بود که می خواستم ؟ جوابش یک " نه " بزرگ بود! سمت آشپزخانه ی کوچکی که مخصوص طبقه ی چهارم بود به راه افتادم. دقیقا خلاف جهت اتاق مدیرعامل بود. این ساختمان کاملا متعلق به شرکت آمیتیس بود. 4 طبقه ای که طبقه اول آن مخصوص دفتر روابط عمومی بود و زیر شاخه های آن مدیر اداری، مدیر بازرگانی ، مدیر تولید و مدیر مالی قرار داشتند. طبقه دوم متعلق به مشاورین حقوقی و مشاورین اقتصادی بود و البته سالن بزرگی که مخصوص برگزاری جلسات هیئت مدیره بود. طبقه سوم سلف غذا خوری که کافه ی کوچکی هم در آن قرار داشت. شاید یکی از خوبی های این کار همین سلف و کافه اش بود! البته باید اشاره به بالکن بزرگش می کردم که صندلی های راحتی روی آن چیده بودند تا به وقت استراحت از آن استفاده کنیم. البته اگر سماوات و فرمایش هایش اجازه می داد که به زمان استراحت برسیم! طبقهی چهارم هم تا سال پیش فقط مخصوص دفتر مدیرعامل بود اما با توسعه ی بیشتر صنایع غذایی آمیتیس، آنجا را هم اختصاص به کارمند هایی دادند که به نوعی مرتبط با مدیرعامل بودند. البته تعداد کارمندهای در طبقه چهارم ، کمتر از سایر طبقات بود و از این نظر نسبت به بقیه ی طبقات خلوت تر بود. خودم را به آشپزخانه رساندم. رضایی که پای سماور بزرگ گازی چُرت می زد با صدای قدم هایم از جا پرید و چیزی نمانده بود از روی صندلی بیفتد. لب هایم با خنده از هم باز شد و می دانم که نهایت پلیدی بود اما حالت خواب آلوده اش اجازه نمی داد نیشم را جمع کنم! به حرف آمدم: _ ترسوندمت آقای رضایی؟ _ نه چشمام درد می کرد رو هم گذاشته بودمشون چیزی می خوای؟ بالافاصله از روی صندلی بلند شد تا ثابت کند که سرحال است و خبری از خواب و خُروپُف لحظه ای قبل نیست! _ می خوام قهوه درست کنم شماهم می خوری؟ خواب رو از سر می پرونه ها! رضایی خندید: _ تیکه میندازی بهم خانوم ستوده؟ رضایی هم یکی از آن آدم هایی بود که استثنا اسمم را می دانست! انگار هنوز کامل نامرئی نشده بودم. _ نه والا! گفتم شاید شماهم قهوه ترک منو دوست داشته باشی. _ عطر و بوش که خوبه و حقیقتش اینجور چیزا به معده ی من سازگار نیست. همون چایی خودمون چشه مگه؟ سر تکان دادم و لبخند زدم: _ والا که بهتره! _ می خوای من درست کنم؟ حرفش بیشتر تعارف بود ، و گرنه که هر دو می دانستیم رضایی بلد نیست قهوه درست کند! با مهربانی گفتم: _ درست کردنش که کار نداره. الان خودم انجام می دم. با این حرف رضایی قانع شد که بار دیگر سرجایش بنشیند. مشغول درست کردن قهوه شدم. به لطف گلناز و قهوه خوردن های مداومش، آماده کردن همه جور قهوه را بلد بودم، به خصوص که قهوه ترک را از همه بهتر درست می کردم. شاید به همین خاطر بود که روناک هر روز سراغ قهوه می گرفت! البته که سماوات هم بعد از مدتی به قهوه ها عادت کرده بود اما قطعا فکرش را هم نمی کرد که کار من باشد! به خیالش رضایی بلد بود اینطور قهوه ترک درست کند؟ همین که چای جوشیده به خوردمان نمی داد جای شکر داشت. که آن هم همیشه اتفاق نمی افتاد. گاهی که خوابش عمیق می شد قوری بخت برگشته انقدر روی سماور می ماند که چای طعم جوشیدگی و تلخی به خودش می گرفت! -
اجتماعی رمان از قلب لیلیث | عاطفه رودکی کاربر انجمن نودهشتیا
عاطفه خانوم پاسخی برای عاطفه خانوم ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت چهارم نگاهم به نیم رخ سماوات افتاد که سرش را صاف نگه داشته و مستقیم به جلو نگاه می کرد. ابروهای پهن و چشم های درشت سیاه داشت. موهایش در کوتاه ترین حالت ممکن شاید به زحمت به سه سانت می رسید! در این دوسالی که در شرکت مشغول کار بودم همین استایل را حفظ کرده بود . بدون کوچکترین تغییری ! لب های پُر و خوش حالتی داشت که کم پیش می آمد به خنده باز شود، یا حتی تعریفی از بین لب هایش بیرون بیایید و به گوش برسد! متاسفانه از لب های خوش فرمش اصلا به درستی استفاده نمی کرد! فقط توبیخ کردن را به خوبی بلد بود! شاید اگر جرعت داشتم به او می گفتم بیشتر بخندد، بیشتر حرف های خوب بزند و حتما در جملاتش از کلمه ی لطفا استفاده کند. این کلمه معجزه می کرد. دهان به گفتن باز کرد و بی اراده چشمم به دندان های مرتب و سفیدش افتاد. خیره کننده بود. همیشه با خودم فکر می کردم که اگر از بین آن لب های خوش فرم با آن دندان های سفیدش بخندد قطعا صحنه ی دلچسبی را به نمایش می گذارد! قد و قامت بلندی داشت و اندام ورزیده اش از او موجودی شکست ناپذیر ساخته بود! شاید هم اینطور به نظر می آمد... _ بعد از جلسه با مدیرا برنامه ی دیگه ای هم هست؟ روناک سرش را از روی تبلت بلند کرد: _ خیر سماوات سری تکان داد و در حالی که قدم به راهروی مخصوصی که به اتاقش ختم می شد می گذاشت گفت: _ خوبه از ساعت 5 به بعد برام هیچ قراری نذار. _ چشم. _ برای شام تو رستوران سرو میز رزرو کن. با خانوم کیهان قراره شام بخورم. ابروهایش درهم بود و صدایش جدی. آنقدر محکم حرف هایش را ادا می کرد که تمام وجودم به لرزه می افتاد. همان رستوران همیشگی را گفته بود . انگار که نسبت به تغییرات حساسیت داشت همیشه به طور وسواس گونه ای روتینی خاص را رعایت می کرد. بدون ذره ای تغییر! مثل ساعت رفت و آمدهایش ، رستورانی که مخصوص قرارهای شبانه اش بود و رستورانی که ناهارش از آن می آمد! ساعتی که قهوه ای را می نوشید و مقدار آبی که در طی روز می خورد، ورزش روزانه اش که می دانستم همیشه قبل از شرکت انجام می شود. همه ی آن ها باید به درستی رعایت می شد. این یک جور وسواس نبود؟ صدای روناک به گوشم رسید: _ چشم. تنها جملاتی که در مقابل سماوات از دهان روناک بیرون می آمد چشم هایی بی انتها بود. چیزی که سماوات دوست داشت همیشه بشنود. نه مخالفتی و نه پیشنهادی، فقط چشم! شاید به همین خاطر بود که روناک را این همه سال نگه داشته بود. تنها کسی که می توانست اخلاق سماوات را تحمل کند و از طرفی حواسش به همه چیز باشد! _ آب! سماوات دستش را سمت روناک که کنارش بود دراز کرد و باعث شد از فکر و خیال بیرون بیایم. بطری آبی که به دمای محیط رسیده رود را بلافاصله سمت روناک گرفتم. ثانیه بعد بطری به دهان سماوات چسبیده بود و یک نفس محتویاتش را سر می کشید. شاید قبلا این میزان آب خوردن و رفتار ها برایم عجیب بود، مثلا نمی دانستم چرا حتما موقع استقبال از او باید بطری به دستم باشد یا چرا آب حتما باید به دمای محیط رسیده باشد! نه اینکه الان دلیل این چراها را بدانم! هنوز هم نمی دانستم اما سوال هم نمی پرسیدم! تا وقتی سماوات را آرام نگه دارد به من ربطی نداشت که به چه چیزی عادت دارد! برایم مهم نبود که چقدر آب می خورد یا چه فشاری به کلیه هایش می آورد! قطعا این مشکل خودش ، کلیه های و گنجایش مثانه اش بود! بالاخره به اتاقش رسیدیم، مراسم صبحگاه خیال داشت به پایان برسد و این تازه شروع شکنجه بود! دقیقا تا ساعت 7 عصر این شکنجه ادامه داشت! تا وقتی سماوات در شرکت بود! شایسته در شیشه ای اتاق را برایش باز کرد و قبل از اینکه قدم به اتاقش بگذارد صدایش را بار دیگر شنیدم: _ فردا صبح پرواز دارم به دبی. تو این یک هفته ای که نیستم ، مسئول اینجا تویی واحدی! روناک بار دیگر چشم گفت و سماوات رضایت داد بدون اینکه نیم نگاهی سمت من بیندازد، قدم به اتاقش بگذارد. گاهی احساس می کردم چشم هایش هم جز روناک و شایسته کسی را نمی بیند. این را درست همان روزهای اول حضورم در شرکت فهمیدم. در اتاق توی صورتم بسته شد و تازه توانستم نفس راحتی بکشم! بالاخره اولین مرحله تمام شده بود! -
درخواست ناظر رمان از قلب لیلیث| عاطفه رودکی کاربرانجمن نودهشتیا
عاطفه خانوم پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست ناظر رمان
-
Amata عکس نمایه خود را تغییر داد
-
درخواست چارت بندی برای رمان از قلب لیلیث | عاطفه رودکی کاربر انجمن نودهشتیا
عاطفه خانوم پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست خط طرح و چارت بندی پارت ها
- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
معرفی و نقد رمان از قلب لیلیث| عاطفه رودکی کاربر انجمن نودهشتیا
عاطفه خانوم پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در صفحه نقد رمان ها
نام نویسنده: عاطفه رودکی نام رمان: از قلب لیلیث ژانر رمان: عاشقانه خلاصه: ثمین عادت کرده که یه ادم نامرئی باشه! سال هاست که کسی صداش رو نمی شنوه و کاراش رو نمی بینه اما درست در بدترین شرایط ممکن ، مردی که کابوس روز و شباشه بالاخره اونو می بینه! دیدنی که پر از دردسره و ثمین آرزو می کنه که ای کاش می شد باز هم نامرئی بشه... مقدمه: در کتاب تلمود که از ان به عنوان تورات شفاهی یاد میکنند، امده است که اولین همسر آدم زنی به نام لیلیث بود. خداوند بعد از آفرینش آدم جفت او، لیلیث را هم از خاک آفریده بود تا به همسری آدم و تحت اطاعت او در بیاید. لیلیث که خود را همچون آدم از خاک و آفرینش خود را با ا. برابر می دانست ، حاضر به اطاعت از آدم نبود. بعد از مدتی برای رهایی از اطاعت آدم ، اقدام به فرار از بهشت کرده و سمت دریای سرخ به اقامت گاه شیاطین بود، رفت. آنجا با ابلیس رو به رو شد و چون عنصر وجودی ابلیس از آتش بود و او را برتر از خود می دانست حاضر به پیروی و اطاعت از او شد. بعد از فرار لیلیث از بهشت، خداوند تصمیم گرفت جفت دیگری برای آدم بیافریند. اما این بار مستقیم از خاک بهره نبرد. بلکه از دنده های چپ آدم حوا آفرید. حوا که عنصر وجودی اش را پست تر از آدم دید ، حاضر به اطاعت از او شد. آدم بعد از آفرینش حوا ، لیلیث را به دست فراموشی سپرد . لییلث که از آن اتفاق رازی نبود ، خودش را به شکل معشوقه اش ابلیس در آورد و راهی بهشت شد. با فریب حوا باعث شد از آن میوه ی ممنوع بخورند و از بهشت رانده شوند. از این رو به لیلیث مادر شیطان می گویند و او را به عنوان همسر ابلیس می شناسند. -
اجتماعی رمان از قلب لیلیث | عاطفه رودکی کاربر انجمن نودهشتیا
عاطفه خانوم پاسخی برای عاطفه خانوم ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت سوم به میز بزرگ پذیرش رسیدیم ، شادی هدستش را روی سر گذاشته بود تا خودش را مشغول پاسخگویی به تماس ها نشان بدهد اما فقط من حالش را می فهمیدم که آن هم دست کمی از حال هر روز صبح من نداشت! دقیقا در تیررس نگاه سماوات بود . درست مثل منی که مجبور بودم هر روز صبح از او استقبال و تا اتاقش همراهی اش کنم! با صدای اسانسور که توی طبقه چهار توقف کرد ، تقریبا سکوتی مرگبار به سالن حاکم شد ! انگار که هیچ کس حتی نفس هم نمی کشید! من و روناک کنار ورودی ایستادیم و مثل همیشه یک قدم عقب تر از او قرار گرفتیم ، این صبح گاه هر روزه و استقبال از سماوات قطعا روزی جانم را می گرفت! این مرد کابوس مسلم بود! کابوسی که در بیداری مقابلمان راه می رفت و به یادمان می آورد تا چه اندازه می تواند ترسناک باشد! دستور می داد و امر و نهی می کرد! کم پیش می آمد صدای فریادش را بشنویم اما همان تعداد انگشت شمار کفایت می کرد که دلمان نخواهد مخاطب فریادهایش باشیم! با این اوضاع چه کسی دوست داشت با او درگیر شود؟ جواب هیچ کس بود! هیچ کس امکان نداشت بخواهد روزش با او شروع شود! حقیقت این بود که من هم چاره ای نداشتم ، اگر روناک هر روز صبح کنار ورودی منتظر سماوات می ماند پس من هم به عنوان دستیار روناک باید هر روز صبح لعنتی ام را با سماوات شروع می کردم! قطعا روزی به دست سماوات جان می دادم ! البته اگر قبلش از ترس سکته نکرده باشم! طبق معمول همیشه نفس در سینه حبس کردم و گوش به صدای قدم های سماوات دادم. قدم هایی که سنگینی هر کدامشان برای شکستن سنگ فرش راهرو کافی بود! چطور زیر پایش این سنگ ها طاقت می آوردند؟! روناک نگاهش به در بود و چشم های من به پاهایم. صدای درونی ام نهیب زد: " مثل همیشه نامرئی شو ثمین!" و من همیشه برایشان نامرئی بودم. در این دوسال کاری که خوب از پسش برمی آمدم همین نامرئی شدن بود! صدای روناک از خیالات بیرونم کشید: _ سلام آقای سماوات خوش آمدید. لفظ قلم صحبت کردن روناک اوایل من را به خنده می انداخت اما حالا به او حق می دادم و تا حدی خودمم مثل روناک شده بودم . البته اگر مجال گفتن به من داده می شد! زیر لبی سلام کردم که مطمئن بودم حتی به گوشش هم نرسیده! البته که من برایش اصلا اهمیتی نداشتم! در این دوسالی که برایش کار کرده بودم و به ندرت طرف صحبتش بودم. هیچ وقت هم اسمم را صدا نمی زد.اما اسامی متسعار بی شماری داشتم که محدود به سماوات نمی شد. در واقع هیچ کس جز تعداد انگشتان یک دست نام من را نمی دانستند! سماوات سری برای روناک تکان داد و در حالی که دست هایش را داخل جیب شلوار خاکستری رنگش برده بود ، با قدم های بلند از کنار میز شادی گذشت. دختر بیچاره با اولین سلامی که گفت از ترس، آب دهانش جوری به گلویش پرید که تا حد مرگ به سرفه افتاد، جوری که صورتش به کبودی می رفت اما سرعت قدم های سماوات اجازه نمی داد که صبر کنم و حالش را بپرسم. صدای سلام و صبح بخیر گفتن های بقیه از هر طرف شنیده می شد و از طرف سماوات بی جواب می ماند. اصولا سماوات فقط به حرف های دو نفر در این شرکت گوش می داد . یکی روناک و دیگیری سیاوش شایسته که به نوعی دست راستش محسوب می شد. تقریبا مثل سایه دنبالش بود همه جا، هر ساعت! امیدوار بودم لااقل سماوات را در دستشویی راحت بگذارد! در غیر این صورت اوضاع خیلی پیچیده می شد! نگاهم روی شایسته چرخید که انگار هیچ چیز مهم تر از سماوات و کارهایش روی زمین وجود نداشت! صورتش جدی بود ، درست مثل سماوات. چرا آدم های اطرافش انقدر هم رنگ خودش بودند؟ این ترسناک بود ! امیدوار بودم حداقل به واسطه ی کار با او شبیه او نشوم. صدای روناک که تقریبا در حال دویدن بود تا به قدم های سماوات برسد به گوشم رسید: _ امروز دوتا قرار ملاقات دارید با قای رستگار و مجد که ساعت 12 می رسن. ساعت 2 هم قرار ناهار با خانوم حسینی دارید. بعد از اون هم جلسه با مدیرا رو براتون فیکس کردم. برنامه ی فردا هم آمادست فقط لازمه چک بفرمایید تا تایید نهایی بشه و قرارها گذاشته بشه. از قصد قدمی عقب تر از آن ها راه می رفتم. تا از هر برخورد احتمالی دور باشم! سماوات آدم غیرقابل پیش بینی بود، نمی دانستم هر لحظه چه از ذهنش می گذرد و چه چیزی اعصابش را به هم می ریزد! اصلا همین که سماوات من را ندید می گرفت ، راضی بودم می دانستم آن هایی را که می بیند ، سرنوشت جالبی پیدا نمی کنند! پس این نامرئی بودن دوساله برای من خوب بود. دیده نشدن مساوی بود با دوام آوردن در ان شرکت! دوام آوردن در شرکت مساوی با پرداخت قبض ها و اجاره خانه ! پس از وضع موجود شکایتی نداشتم! صدای سماوات به گوشم رسید: _ از فردا به مدت یک هفته نیستم. می تونی قرارها رو بذاری برای بعد از اون تاریخ. طبیعی بود که شنیدن این حرف و خبر نبودنش از خوشی بال در بیاورم؟ یک هفته بدون سماوات مثل این می ماند که بهشت را به دوزخ آورده باشند! چیزی نمانده بود صدایی ناهنجار از این خوشی فروخورده از دهانم بیرون بیاید که به خود نهیب زدم " الان نه، الان نخند!" فرصت برای شادی کردن زیاد بود و قطعا آن لحظه مقابل چشم های سماوات نباید این اتفاق می افتاد! -
عاطفه خانوم شروع به دنبال کردن هانیه پروین کرد
-
اجتماعی رمان از قلب لیلیث | عاطفه رودکی کاربر انجمن نودهشتیا
عاطفه خانوم پاسخی برای عاطفه خانوم ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت دوم مقابل پنجره قدی رو به خیابان ایستادم . نیم نگاهی به ساعت بزرگ دیواری انداختم که لوگوی بزرگ گروه غذایی آمیتیس میان آن ، جا خوش کرده بود. عقربه ها کمی مانده به ده را نشان می دادند . نفس در سینه ام حبس و ضربان قلبم تند و دیوانه وار شد. هرچه عقربه ها به ساعت 10 نزدیک تر می شدند اضطرابم شدت می گرفت. تا به حال نشده بود از عددی انقدر متنفر باشم. قطعا عدد ده نفرت انگیز ترین عدد این روزهای زندگی ام بود! یک چشمم به ساعت و چشم دیگرم به راهی بود که همیشه از آن می آمد. همیشه سر ساعت ، بدون ثانیه ای تاخیر می رسید. انگار مثل روحی سرگردان احضارش کرده باشند! دم عمیقی گرفتم و نفسم را چند ثانیه نگه داشتم و بعد به ارامی رهایش کردم. همان لحظه ماشین مشکی آشنایش را دیدم که به ساختمان نزدیک . نزدیک تر می شد. صدایی در سرم فرمان می داد " بدو ، برو به همه بگو! داره می آد!" و به این نهیب به تقلا افتادم. سرم را سمت ساعت چرخاندم. دقیقا عقربه ها عدد 10 را نشان می دادند. اقرار می کردم که این مرد یک عوضی وقت شناس بود! به پاهایم تکانی دادم و با اضطرابی که تمام وجودم را گرفته بود بلافاصله سمت میز شادی که مسئول هماهنگی آن طبقه بود و درست مقابل ورودی سالن قرار داشت، رفتم. با صدایی که سعی می کردم بلند نباشد گفتم: _ سماوات اومد! شادی که پشت میز لم داده بود و با آرامش گازی به بیسکویتش می زد با این حرف من صاف سرجایش نشست و بیسکویت نصفه و نیمه گاز زده اش را توی سطل آشغال انداخت. تلفنش را برداشت و در حالی که خرده بیسکویت ها را از روی میزش می تکاند ، داخلی یکی از کارمندان بخش را گرفت و تکرار کرد: _ سماوات اومد! نماندم تا بیشتر از این چیزی بشنوم . متوجه هیاهویی که مثل سونامی از میز شادی شروع شده و تا انتهای سالن کارمندها ادامه پیدا کرده بود، شدم. از سه پله ای که سمت چپ میز شادی بود، بالا رفتم و از مقابل کارمندهایی که هر کدام مشغول مرتب کردن میز و سر و وضعشان بودند، رد شدم. صورت های وحشت زده و مضطربشان را از نظر گذراندم و از 10 پله ی انتهای سالن بالا رفتم و خودم را به سالن شیشه ای رساندم . جایی که سمت راستش میز بزرگ روناک قرار داشت و سمت دیگرش به اتاق سماوات می رسید. فضایی کاملا شیشه ای که می توانست به خوبی همه را رصد کند! فاصله ی نیم طبقه ای که از کارمند ها داشت باعث شده بود سلطه ی بیشتری روی آنها داشته باشد. تقریبا هیچ کس نمی توانست دست از پا خطا کند چون امکان نداشت از زیر نگاه تیزبین ستوده بتواند نجات پیدا کند! مقابل میز روناک ایستادم و با هیجانی که از وحشت بود لب باز کردم" _ سماوات اومد! روناک از بالای عینک فریم سفیدش نیم نگاهی به من انداخت و با صورتی که مشخص بود هیچ از لحنم خوشش نیامده غرید: _ آقای سماوات! کشمشم دُم داره دختر! چیزی نمانده بود از ترس پس بیفتم! روناک هم می توانست درست مثل سماوات ترسناک باشد! زیر لبی زمزمه کردم: _ ببخشید... روناک توجهی به من نکرد. برای استقبال کردن از سماوات آنقدر عجله داشت که بلافاصله تبلتش را برداشت و رو به من گفت: _ دنبالم بیا! طبق معمول همیشه بطری مخصوص آب را از روی میز چنگ زدم و دنبال قدم های سریع گلناز دویدم. از سالن شیشه ای بیرون زدیم و قدم به سالن کارمند ها گذاشتیم. نگاهم اطراف را می پایید، همه به تکاپو افتاده بودند ! فقط اسم یک نفر می توانست اینطور به تقلا بیندازدشان! سماوات! مردی که مثل کابوس می ماند! شیطان مجسم! ابلیسی در لباس انسان! روناک با قدم هایی سریع جلوتر از من به راه افتاده بود. پشت سرش تلاش می کردم قدم هایم با او هماهنگ باشد اما در واقع داشتم می دویدم. برایم عجیب بود که زنی به سن و سال او تقریبا 50 سال را رد کرده بود، می توانست انقدر سریع و فرز باشد! شاید به همین خاطر بود که قدیمی ترین کارمند این شرکت محسوب می شد. جدی بود و فوق العاده منظم ! جوری که حتی خود سماوات هم با روحیه ی عجیب و غریب ایراد گیرش نمی توانست از او ایرادی بگیرد! دستیار و همه کاره ی شرکتش بود، تقریبا کل کارمند ها روی انگشت کوچک روناک می چرخیدند. عادت داشت همیشه روسری های رنگی کوتاه سر کند و موهای یک دست سفیدش را از آن بیرون بگذارد. امضای ظاهرش هم رژ قرمزی بود که یک روز هم امکان نداشت روی لب هایش جا خوش نکند! کفش های پاشنه بلندی می پوشید که گاهی از دیدنشان کمر و پاهایم به درد می آمد اما او انگار که از قنداق با همین کفش ها متولد شده بود! نمی دانم تصور من از زن های 50 ساله متفاوت بود یا واقعا تمام 50 ساله ها همینقدر اتو کشیده و مرتب بودند! شاید به خاطر گلناز و مریضی های بی پایانش بود که خیال می کردم تمام زن هایی که از 40 سال بگذرند حتما مشکل جدی سلامتی دارند. اما بعد از دوسال کار کردن در آن شرکت و به طور مستقیم زیر نظر روناک ، فهمیده بودم که حداقل او از این قاعده مستثنی است! حداقل من با 26 سال سن بیشتر از روناک احساس بیماری می کردم! برخلاف صورت آرام و ارایشی که صورتش را کمی مهربان نشان می داد، کاملا جدی بود و فوق العاده رُک! امکان نداشت از هیچ خطایی بگذرد شاید به همین خاطر بود که بعد از سماوات از روناک واهمه داشتم! شباهت اخلاقی اش به سماوات انقدری بود که همه تقریبا از او هم به اندازه ی سماوات حساب می بردند اما هیچ کس مثل من بدشانس نبود که به عنوان دستیار برای روناک کار کند و بعد هم مستقیم با کارهای سماوات در ارتباط باشد! -
پارت صدو بیست وپنج دکتر با صدایی آروم گفت: — بههوش اومده… عملش موفقیتآمیز بود. نگران نباشید. امیر نفسش رو با فشار بیرون داد. زیر لب گفت: — خدا رو شکر… اما رها، با همون بیقراری توی صداش، بلند گفت: — من میخوام ببینمش… توروخدا آقای دکتر! فقط یه لحظه… یه لحظه فقط… دکتر خم شد، نگاهی به چشمای اشکآلود رها انداخت. با لحنی آرام ولی محکم گفت: — دخترم، الان باید استراحت کنه. وضعیتش هنوز کاملاً پایدار نیست. رها اشکهایش بند نمی امد صداش لرزید: — توروخدا …فقط یک دقیقه دکتر دستش رو آروم روی شونهی رها گذاشت: — دخترم تازه بهوش اومده فعلا کمی گیج . قول میدم وقتی زمانش برسه، می ری پیشش. باشه؟ رها سرش رو پایین انداخت. اشک از چشماش میچکید، ولی چیزی نگفت. امیر بازویش را گرفت آروم گفت: — بشین عزیزم… یکم دیگه صبر کن با هم می ریم . رها بی صدا گریه میکرد صدای مانیتور قلب توی سکوت راهرو، از اتاق سام به گوش میرسید. ضربان آرام، منظم، زنده. چند ساعتی گذشته بود. هوا تاریک شده بود. سکوت بیمارستان، سنگینتر از قبل، روی راهرو افتاده بود. رها پشت در اتاق، روی صندلی نشسته بود. سرش را به دیوار تکیه داده، چشمهایش خیره به نقطهای بیانتها. اما فکرش هزارجا میچرخید. انگار با هر ثانیه، تمام درد دنیا توی دلش جمع میشد. بالاخره دکتر آمد. ایستاد مقابلشان و با صدایی آرام گفت: — میتونین بیاین داخل… فقط آروم. نمیخوایم استرس بگیره. رها بهسختی ایستاد. قلبش توی سینه میکوبید، تند، بینظم. انگار قرار بود از مرزی رد شود که آنسوترش، هیچچیز مثل قبل نباشد. چشمانش خیس. لبهایش لرزان. امیر کنارش ایستاد. دستش را گرفت. با هم وارد شدند. اتاق نیمهتاریک بود. نور سردی از بالای سر، افتاده بود روی صورت رنگپریدهی سام. چشمهاش باز بود. بیحالت. خیره به سقف. سری باندپیچیشده، دست در آتل، کبودیهایی که از کنار گردن تا زیر چشم خزیده بود. اما آنچیزی که بیشتر از همه ترسناک بود، خالیبودن آن نگاه بود. نه درد. نه آشنایی. نه حتی مقاومت. رها با قدمهایی مردد جلو رفت. بغضی در گلویش بود، سنگین و داغ. صدایی از حنجرهاش بیرون نمیآمد، فقط چشمانش پر از التماس بود. پر از ترس. کنار تخت ایستاد. لبهایش لرزید. صدایش آنقدر آرام بود که به زمزمه میمانست: — داداش سامی… سام با تأخیر، آرام سرش را چرخاند. نگاهش به رها افتاد. مدتی طولانی… فقط نگاهش کرد. بدون پلکزدن. بدون حرکت. نه تعجب. نه لبخند. نه حتی پرسش. فقط سکوت. سکوتی که تیشه شد و ریشهی دل رها را زد. بعد، با صدایی گرفته و غریبه، از ته گلو زمزمه کرد: — تو… کی هستی؟ رها لرزید. تمام وجودش یخ زد. دستش را بالا آورد، خواست صورت سام را لمس کند، اما در هوا ماند. چشمانش پر از وحشت شد. پر از ناباوری. نفساش بند آمده بود. نفس نمیکشید. نه از گریه… از بیجانیِ نگاه او. یک قدم عقب رفت. اشکهایش، بیاجازه، فرو ریختند. امیر به جلو آمد، با بغض دست سام را گرفت: — سامی جان… قربونت برم… خدا رو شکر که بههوش اومدی، بخیر گذشت… سام باز هم نگاهشان کرد. گیج، ناآشنا. — من… میشناسمتون؟ امیر خشکش زد. رها دستش را به تخت گرفت. صدایش شکست: — منم… رها… (چشمانش التماس میکردند. نگاهش در جستوجوی جرقهای آشنا در آن چشمهای بیجان.) اما سام فقط پلک زد. سرد. بیتفاوت. انگار این اسم، هیچ خاطرهای پشت خودش نداشت. دکتر جراح وارد شد. امیر برگشت سمتش، صدایش لرزان: — دکتر… چرا ما رو نمیشناسه؟ توروخدا بگین چی شده؟ دکتر جلو رفت. دستش را به تخت گرفت. آرام، اما سنگین گفت: — سامی جان… پسرم… تازه بههوش اومدی. عملت موفق بوده.یه مقدار گیجی طبیعیه. اما سام لب زد. همان جملهی لعنتی را که مثل پتک بر سر همه فرود آمد: — من… واقعاً نمیدونم شماها کی هستین. (مکث. نگاهش به سقف برگشت. و صدایی آرامتر، ترسناکتر:) — من… خودمم نمیدونم کیام. رها یک قدم دیگر عقب رفت. لبش میلرزید. اشکهایش حالا دیگر شبیه باران بودند. نفسش تنگ شده بود. به سختی بالا میآمد. — یعنی… چی؟ یعنی… یادش نمیاد؟ دکتر نگاهش کرد. صدایش آرام بود: — بهتره اینجا صحبت نکنیم. بذارین کمی استراحت کنه. رها فقط نگاهش کرد. چشمهایی سرخ، خالی، سوخته. دستش را به دیوار گرفت. پاهایش توان ایستادن نداشت. سام هنوز نگاهش میکرد. گیج. انگار دنبال چیزی در چهرهاش میگشت… اما چیزی نمییافت. — شماها کی هستین… من… من کیام؟ رها رویش را برگرداند. شانههایش میلرزید. امیر رفت جلو، سعی کرد کمکش کند. هردو بیرون رفتند. و رها، همینکه از اتاق بیرون آمد، کنار در روی زمین زانو زد. و آنوقت، صدای گریهاش… بلند، خفه، بیپناه… صدایی که دل دیوار را هم میلرزاند.
-
پارت صدو بیست وچهار چند ساعت بعد از عمل جراحی… پرستار کنار تخت، در سکوتِ آرامِ اتاق، مشغول چککردن مانیتور بود. سام، با سری باندپیچیشده، کبودی کنار گردن، و دستی که در گچ بود، آهسته پلک زد. نخست تاریکی بود. بعد مه. بعد نور. پلک دوم را که زد، هوای سرد اتاق را روی صورتش حس کرد. نفس عمیقی کشید… سنگین، مثل کسی که سالها نفس نکشیده. چشمهاش رو باز کرد. سقف سفید و بیروح بالای سرش بود. چند ثانیه خیره ماند. لبهاش خشکی میزد. با صدایی گرفته و بیجان زمزمه کرد: — …من کجام؟ پرستار با شنیدن صدا برگشت، با احتیاط و صدایی پایین نزدیک شد: — صدای منو میشنوین؟ تازه بههوش اومدین… سام دوباره چشم بست. انگار مغزش هنوز کار نمیکرد. پرستار به سرعت از اتاق بیرون رفت و به سمت ایستگاه پرستاری رفت. در راهرو، رها روی صندلی، کنار دیوار، با حال بد سرش را روی زانوهایش گذاشته بود. متوجه چیزی نشد. امیر با دیدن پرستار بهسرعت بلند شد و پرسید: — بههوش اومده؟ پرستار آهسته گفت: — آره، یه لحظه چشماشو باز کرد. باید دکتر ببینتش. امیر نفس عمیقی کشید و دستهاش را روی صورتش کشید. چند دقیقه بعد، دکتر جراح همراه پرستار وارد اتاق شدند. دکتر آرام جلو رفت، نگاهی به دستگاهها انداخت، بعد خم شد: — پسرم… صدای منو میشنوی؟ سام، با صورتی بیحال و گیج، بهسختی بهسمت صدا چرخید. چشمهاش خشک بود. مات. خیره. مثل کسی که هیچچیز نمیفهمه. با صدایی بریده و دور گفت: — من… کجام؟ دکتر به آرامی گفت: —عمل سختی داشتی، الان بیمارستانی. در همین لحظه، ایرج هم وارد شد. چشمش روی چهرهی سام ثابت ماند. به تخت نزدیک شد و با نگرانی گفت: — دکتر، وضعیتش؟ دکتر جراح سری تکان داد: — فعلاً گیجه… ممکنه از اثرات داروهایی باشه که بهش زدیم. ایرج کنار تخت ایستاد . دست سام را گرفت. نرم گفت: — سامی جان… صدای منو میشنوی؟ سام نگاهی کمرنگ انداخت. لبهایش آرام تکان خورد: — سام؟ (مکث کرد )چیزی یادم نیست ایرج نگاهی به دکتر انداخت پرستار جلو آمد و با تردید گفت: — احتمالاً موقتیه دکتر…ممکنه هنوز اثر داروهای بیهوشی باشه ایرج هنوز نگاه از چهرهی سام برنداشته بود. — شاید…فعلا باید صبر کنیم… سام چشم از سقف برنداشت. همچنان گیج و خالی. لب زد، بیصدا، انگار فقط با خودش: — من کیام…؟ چرا هیچی یادم نمیاد…؟ دکتر و پرستار از اتاق بیرون اومدن. دکتر مستقیم به سمت امیر و رها رفت. ، رها روی صندلی نشسته بود، با صورتی رنگپریده، چشمای سرخ، دستهایش روی زانوهاش گرهخورده.از جایش بلند شد
-
پارت صدو بیست وسه صدای زنگ ممتد، هنوز توی گوشش بود. نور آژیر، لرزان، روی زمین خیس میرقصید. سام… چشمهاش بسته بودن. لبهاش تکون خورد. انگار میخواست کسی رو صدا بزنه. ولی صداش درنیومد. …. هوا داشت روشن میشد، و سکوت سرد بیمارستان در راهروها میپیچید. رها روی تخت، با سرمی که به دستش وصل بود، دراز کشیده بود. پلک زد. نفسش سنگین بود. سرش تیر میکشید. همهچیز تار و درهم بود. پلک دوم را که زد، نور به چشمش زد و دوباره بست. صدای آرامی کنار تخت بلند شد: — رها جان… صدامو میشنوی عزیزم؟ صدای امیر بود. خسته، گرفته، پُر از دلواپسی. رها پلک سوم را باز کرد. گیج بود. تار میدید. کمکم چشمانش باز شد. اولین جملهای که از لبهای خشک و گرفتهاش بیرون آمد: — سام… سام کو؟ امیر چشم بست. بغض راه گلویش را بسته بود. رها سعی کرد بلند شود. سرش سنگین بود، نفسش بالا نمیآمد. — سامی کو؟… بگین کجاست… توروخدا! امیر جلو آمد، سعی کرد آرامش کند. رها سرم را از دستش بیرون کشید. امیر دستش را گرفت: — چیکار میکنی قربونت برم؟ نکن… وایسا… سریع پرستار را صدا زد. پرستار با عجله وارد شد، انژیوکت را از دست رها درآورد. دستش خونی شده بود. با مهارت باند پیچید، اما رها گریه میکرد. از تخت پایین آمد. دستش را به کنارهی تخت گرفت، ایستاد، و تا به سرویس بهداشتی رسید، همانجا خم شد و بالا آورد. امیر دنبالش رفت. رها کنار روشویی، رنگپریده، با زانوانی لرزان ایستاده بود. چشمهایش پر اشک. صدایش میلرزید. تکرار میکرد: — بگین کجاست…؟ امیر جلو آمد. دستهایش را گرفت، به سمت تخت برد. در همان لحظه، ایرج وارد شد. آرام، جدی، ساکت. چشم در چشم رها دوخت. کنارش نشست. دستش را گرفت و گفت: — عزیزم… عملش تموم شده. حالش خوبه. نترس. فعلاً بههوش نیومده… فقط باید صبر کنیم، باشه؟ رها با مشت، آرام به سینهاش کوبید. ضعیف، ولی از ته دل: — توروخدا دکتر… بگو که زندهست… میخوام ببینمش … ایرج سعی میکرد آرامش کند. امیر نزدیکتر آمد، بغضش آشکار بود. دست رها را گرفت: — بیا عزیزم، باید دراز بکشی. حالت بهتر بشه، با هم میریم پیشش. قول میدم. رها چیزی نگفت. دست امیر را پس زد. آرام، بیجان، از تخت پایین امدو از اتاق بیرون رفت. قدمهاش کشیده و سنگین. رسید به مقابل در اتاق عمل. نشست. پشتش را به دیوار داد. چانهاش میلرزید. اشکش بیصدا میآمد. امیر خودش را رساند بازویش را گرفت : پاشو عزیزم نکن اینطوری رها نمی شنید زیر لب، بههمریخته، درهمشکسته، با صدایی گرفته گفت: — داداش سامی… توروخدا بیدار شو… صدامو میشنوی؟ و صدای بوق آرام دستگاههای مانیتور، از پشت در، سکوت را خراش داد.
-
پارت صدو بیست دو رها، با صدایی خفه گفت: — سام… سام کجاست؟ ایرج نزدیکتر آمد. صدایش آرام، اما لرزان بود: — رها جان… آروم باش. چیزی نیست… نترس. دوباره پرسید — سامی کجاست؟! ایرج نگاهش را از او دزدید. — فقط یه شکستگیِ کوچیکه… بردنش اتاق عمل… الان میاد…(دروغ میگفت) رها نفسش برید. لرزش پاهاش بیشتر شد. تعادلش بهسختی حفظ میشد. دستش را به دیوار گرفت. و بعد، انگار چیزی درونش شکست. با صدایی بغضآلود، فریاد زد: — سااااام! صدای زجهاش در سالن پیچید. امیر خودش را رساند، اما دیر بود. رها، همانجا مقابل درِ اتاق عمل… زانوهایش خم شد. چشمهایش تار شد. ایرج خودش را جلو انداخت، او را در آغوش گرفت. لحظهای فقط سکوت. فقط او و رها. دختری که نمیدانست دارد در آغوش پدرش از هوش میرود…… فلش بک چند ساعت قبل . بارون آروم و مداوم، بیوقفه روی شیشهی جلو میکوبید. خیابونهای تهران خیس و لغزنده بودن. نور مهآلود چراغها روی آسفالت برق میزد، مثل بخارِ آغشته به نور. سام محکم فرمون رو گرفته بود. فکش منقبض بود. صدای مرد پشت خط، از اسپیکر گوشی بلند شد: — سام! گفتم اگه این قرارداد امضا نشه، همهچی میره رو هوا! تو بودی که گفتی جمعش میکنی! سام کلافه دستی روی دنده گذاشت. صدایش بالا رفت: — دو هفته دبی بودم واسه همین کوفتی! شب و روزم یکی شد! حالا که برگشتم، میگی اگه امضا نشه میره رو هوا؟ خب تو اونجا چه غلطی میکردی؟ — تقصیر خودته! گفتم باید زودتر تموم بشه، گوش ندادی، داری خرابش میکنی! سام پوزخند زد. دندونهاش رو روی هم فشار داد: — خفه شو فرید! اگه خراب بشه تقصیر اون عوضیهست که وسط پروژه پیچوند، نه من! بهت گفتم نیارش، گفتی دوست سیمینه… دیدی چی شد آخرش! صدای فرید بلندتر شد، ولی سام دیگه نمیخواست بیشتر بشنوه. دستش با عصبانیت روی دکمهی قطع تماس خورد. نفسش رو با فشار بیرون داد. چشمهاش داغ شده بودن، ولی انگشتهاش یخ کرده بودن. داشت وارد خروجی بزرگراه میشد که گوشی دوباره زنگ خورد. نگاه کرد به صفحه. Farid. فکش قفل شد. دستش رفت سمت گوشی… در همون لحظه،صدای بوق ممتد توی شب پیچید. نور سفید، مثل فلاش دوربین — صدای ترمز — و بعد… برخورد ماشین سام چرخید. شیشهی سمت راننده شکست. سرش با شدت به ستون کناری خورد. همهچیز چرخید. و شد تاریکی.
-
پارت صدو بیست ویک رها با تردید نگاهش کرد. دستهایش یخ کرده بود. دلش همچنان بیقرار. هیچ نگفت؛ فقط از شیشه ماشین، تاریکی خیابان را نگاه میکرد. امیر هم ساکت بود. بیش از حد ساکت. موزیک ملایمی پخش میشد، ولی رها فقط صدای ضربان قلب خودش را میشنید — سنگین، بیوقفه، نگران. ناگهان مسیر آشنا شد. خیابانی که هزار بار با سام از آن رد شده بود. نه به سمت خانهی خاله مهناز میرفت، نه حتی به سمت بزرگراه. — دایی… کجا داریم میریم؟ امیر مکث کرد. نفسش را آرام بیرون داد. —هیچی یهجا باید سر بزنم … بعدش برمیگردیم. چیزی نیست، نگران نباش. اما صدایش لرز داشت. لحظهای بعد، تابلوی روشن اورژانس بیمارستان از دور پیداشد. رها نفسش برید. قلبش توی سینه کوبید. انگار زمان برای چند ثانیه ایستاد. — دایی امیر… تو رو خدا… بگو چی شده… بگووو…! امیر ماشین را کنار زد. سرش پایین بود. پلکهایش سرخ. لبش را گزید. زمزمه کرد: — دایی جون… یه تصادف کوچیک بوده. به یه ماشین زده. دستش یهکم ضرب دیده… الان دارن گچ میگیرن.بهت نگفته نگران نشی … اما نگاهش لوش داد. دستهای لرزانش، صدای گرفتهش، مکثهای طولانیش… همهچیز داد میزد دروغ بود دروغی تلخ. سام … در اتاق عمل بود رها احساس میکرد داره خفه میشه. نفسش بالا نمیاومد. قلبش فریاد میزد. میخواست پیاده شه، ولی پاهاش سِر شده بود. اشک در چشمهاش جمع شده بود، بیهیچ صدایی. با تمام وجود فریاد زد: — داری دروغ میگی ، بخدا داری دروغ میگی..!!! رها هنوز باورش نمیشد. هنوز امیدوار بود امیر دروغ گفته باشد ، هنوز ته دلش میگفت شاید واقعاً چیز مهمی نیست در ورودی اورژانس باز شد. نورهای سفید و تیز، صداهای مبهم، بوی الکل و اضطراب. رها خودش را وسط یک کابوس میدید. امیر جلوتر رفت. چند کلمه با پذیرش رد و بدل کرد. بعد برگشت، نگاهش آشفته بود. — بیا… بیا عزیزم. رها قدم برداشت. سنگین. انگار چیزی از درونش کشیده میشد. پاهایش دیگر توان نداشتند. درست وسط راهرو ایستاد. چشمهایش مات شد. در همان لحظه، دکتر ایرج از انتهای سالن آمد. امیر از قبل خبرش کرده بود. وقتی نگاهش به رها افتاد، لحظهای مکث کرد. چهرهاش گرفته بود، چشمانش قرمز، انگار شب را نخوابیده باشد.
-
پارت دویست و سی و دوم با عصبانیت کوبیدم به در و گفتم : ـ پس باید بهم میگفتی! باید برام توضیح میدادی، چرا فکر کردی من درکت نمیکنم؟؟ هان ؟؟ من تو رو با وجود همون خونواده مافیات دوست داشتم ، با وجود اینکه یه مردی بودی پونزده سال بزرگتر از من ، دوستت داشتم و عاشقت شدم ، تو هر شرایطی سعی کردم باهات حرف بزنم و توضیح بدم اما تو چیکار کردی؟ بگو پیمان چیکار کردی؟ غرورمو زیر پات له کردی. رفتی جلوی چشمای من زن سابقتو بغل کردی ، تازه اینم کافی نبود با اینکه از همه چیز باخبر بودی ، بهم تهمت زدی! گفتی رفتم تا کوهیار و ببینم و خودم بندازم تو بغلش! میدونی من بابت این حرفای تو چقدر غصه خوردم و از درون شکستم؟ شاید اون شب از رو پل افتادم ، نمردم اما تو اون شب تمام احساس و باور منو کشتی، تو منو کشتی! دراز کشیدم رو فرش و گریه میکردم. پیمان آروم کلید و انداخت و در و باز کرد و اومد کنارم نشست و سرمو نوزاش میکرد . دستاشو پس زدم و بلند شدم و گفتم : - الانم با این حرفا نمیتونی خودتو تبرئه کنی! محکم دستم و کشید که افتادم تو بغلش ، ضجه میزدم تا از بغلش بیام بیرون ولی محکم منو تو بغلش حبس کرده بود و میگفت: ـ ولت نمیکنم . تو مال منی ، دوباره مال من میشی ! از بس گریه کرده بودم ، دیگه نایی برای دست و پا زدن برام نمونده بود . تو بغلش آروم گرفتم. با اینکه ازش اینقدر عصبانی بودم اما واقعا از صمیم قلبم دلم برای آغوشش خیلی تنگ شده بود، بغلم کرد و آروم منو گذاشت رو تخت و پتو رو کشید روم. چشام از خستگی و گریه دیگه باز نمیشد و بدون هیچ مقاومتی با نوازشاش خوابیدم. *** صبح وقتی رومو آروم برگردوندم، دیدم اون سمت تخت دست چپم و محکم گرفته و خوابیده. پاورچین پاورچین بلند شدم و از اتاق خارج شدم . چمدون و برداشتم و یواش در خونه رو باز کردم و رفتم بیرون. تند تند میدوییدم که یه موقع بیدار نشه و پشت سرم راه نیفته، تا رسیدم سر کوچمون دیدم کوهیار با یه صورت شاد با موتورش اومد پیشم و ترمز زد و گفت : ـ خب میبینم که آقا پیمان به موقع رسیده!
- 233 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و سی و یکم اگه دوباره باشه بازم اینکار و میکنم، خودم هزار بار از دوریت مردم . وقتی که داشتی از اون پرتگاه میپریدی، اون شب منم هزار بار مردم. هزار بار خودمو لعنت کردم بابت کاری که کردم، وقتی دیدم نفس نمیکشی ، اون لحظه میخواستم خدا جون منو بگیره ولی تو به زندگی برگردی، غزل من اونقدری دوستت دارم که حتی حاضرم بخاطر تو از ازت بگذرم چون عشق فداکاری میخواد اما بدون هیچ وقته هیچ وقت من دستاتو ول نکردم ، همیشه دورادور خبرتو از طریق کوهیار میگرفتم. از کوهیار! فکر کن! اونقدر ناچار بودم که از اون خواستم مراقبت باشه و اصلا تو این مدت تنهات نزاره . چی داشت میگفت ؟؟ حرفایی که میزد و نمیتونستم باور کنم! یعنی این مدت یه چنین اتفاقایی افتاده بود؟ انگار واقعا وسط یه سریال بودم، چرا پس ما هیچ چیزی نفهمیدیم و نشنیدیم! . پیمان دادمه داد : ـ مخفیانه قبول کردم باهاشون کار کنم اما در اصل خواستم پوزشونو به خاک بمالم. میخواستم برای همیشه این دفتر بسته بشه و من با خیال راحت به زندگیم برگردم، برادر علی، قاضی بود و اداره پلیس هم آشناهای خوبی داشت و تو این تایم مخفیانه بعنوان جاسوس دولت وارد عملیات شدیم. امشب بعد از سالیان سال تونستیم این عوضی ها رو دستگیر کنیم . بالاخره به سزای اعمالشون رسیدن. دنیا هم همین ، پدرمم... اینجا که رسید یکم مکث کرد و دوباره گفت : ـ پدرمم اون دنیا بابت تمام کارهایی که با خانوادم کرد ، مطمئنم مجازات میشه! چیزی نگفتم. پیمان محکم زد به در و گفت : ـ غزل میشنوی ؟؟ من دیگه ازت دست نمیکشم ، چون کسی نیست که بابت تو ازش بترسم و تهدیدم کنه. اشکام و پاک کردم و گفتم : ـ به همین راحتی، آره ؟؟ خوشبحالت پیمان، خوشبحالت که اینقدر همه چیز و راحت میگیری! راحت میری ، راحت میای، راحت عذرخواهی میکنی! خوشبحالت واقعا! گفت: ـ غزل چه راحتی ؟؟ من هر روز هزار بار تیکه تیکه شدم، هر روز کارم شده تو خیالم ببینمت و باهات حرف بزنم.
- 233 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن عاطفه خانوم کرد
-
پارت دویست و سیام چیزی که تو نگاه اول دیدم و باورم نمیکردم! ولی تمام اون عکسایی که مهلا میگفت عرشیا چاپ کرده؛ به دیوار وصل شده بود و رو تخت هم گردنبندی که برام گرفتش ، بود . پیمان با بغض گفت : ـ من تو این دو هفته هر شب با دیدن چهره ی تو و بوی عطرت خوابیدم ، غزل. تمام زندگیه منی، همه ی اینکارا بخاطر این بود که به تو آسیبی نرسه! چشمام و بستم و دستامو گذاشتم رو گوشم و گفتم : ـ بسته دیگه! اینقدر دروغ نگو! حالم دیگه داره از این حرفای تکراری بهم میخوره! اومد نزدیکم و گفت: ـ غزل، گوش بده عزیز من، لج نکن... میخواست از احساساتم سواستفاده کنه، دیگه بهش این اجازه رو نمیدم. یکهو دویدم و رفتم سمت در پشت خونه که از اینجا برم، دیگه دلم نمیخواست به این مزخرفات گوش بدم، از کجا معلوم همش یه بازی جدید نباشه؟ من دوباره دلم نمیخواد بازیچه دست این آدم بشم! اما متوجه حرکت من شد، منو محکم کشوند و گذاشت تو اتاق و خودش رفت بیرون و در و از پشت قفل کرد . محکم دستگیره در و میکشیدم و با گریه گفتم : ـ خواهش میکنم پیمان! بیشتر از این باهام بازی نکن ، بزار برم. اینبار با صدای بلند فریاد زد: ـ غزل بازی نیست! بازی امشب تموم شد. دیگه از بس گریه کرده بودم ، هلاک شدم و پشت در نشستم و پیمان شروع کرد به حرف زدن : ـ پدرم و دنیا اومده بودن جزیره، کسایی که همیشه از دستشون فرار میکردم تا دیگه دستشون بهم نرسه ، منو از طریق عکسی که تو مسابقه عکاسی باهم گرفتیم پیدا کردن و اومدن جزیره، چون بابام دیگه از کار افتاده شد و نمیتونست پولشویی اون حروم*زاده ها رو جبران کنه ، وقتی پیدام کردن، طبیعتا دوباره این کار سر من خراب شد اما قبول نکردم تا اینکه سردسته گروهشون اون شب بهم ثابت کرد که باهام شوخی نداره و منو از طریق تنها نقطه ضعفم زد ، یعنی تو. ازشون مهلت خواستم تا بتونم برات توضیح بدم ولی اجازه ندادن، همون شبی که رفتی پیش درخت آرزوها یکی به دستت چاقو زد . من اون شب خون تو رگام یخ زد وقتی تو رو اونجور بی جون بغل کوهیار دیدم . من عزیزترینای زندگیمو از دست دادم غزل . خودت میدونی! دیگه نمیتونستم تو رو هم از دست بدم . هرکاری از دستم برمیومد کردم تا بهت آسیبی نرسه . حتی کاری کردم ازم متنفر بشی! چون تو هم مثل خودم اونقدری دوسم داشتی که به همین راحتیا ازم نمیگذشتی. مجبور شدم غزل ، مجبور شدم میفهمی؟؟ یکم سکوت کرد و با گریه ادامه داد: ـ برای دور کردن تو از خودم همه کار کردم ، تا دوباره بهت آسیبی نرسونن. نمیخواستم تو رو هم توی منجلاب زندگی نکبت بار که از گذشته دامن گیرم شده بود ، غرق کنم! تو معصوم ترین آدمی بودی که من توی کل زندگیم دیدم عزیزم.
- 233 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و بیست و نهم در عین گریه کردن ، خندیدم و گفتم : ـ دوستت دارم آره ؟؟ ازت متنفرم. دیگه حتی ذره ایی برام اهمیت نداری . بازم چیزی نگفت. دیگه نمیتونستم فرار کنم . از تقلا کردن ، خسته شده بودم. شیشه ماشین و کشیدم پایین تا یکم هوا به صورتم بخوره . زیر شکمم دوباره دردش شروع شده بود ولی بخاطر اینکه جلوی پیمان ضایع نباشه ، سعی کردم تحمل کنم . حدود بیست دقیقه بعد رسیدیم دم در خونش، اومد در و برام باز کرد و دستم و گرفت و با لبخند گفت : ـ بیا عزیزم. دستمو از دستش کشیدم بیرون و با چشم غره از کنارش رد شدم و رفتم تو حیاط. منتظر شدم تا بیاد و کلید بندازه، اومد کنارم وایستاد و همونجور که کلید مینداخت گفت : ـ خوبی عزیزم ؟؟ سردته ؟؟ داری میلرزی! دست به سینه وایسادم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ به تو ربطی نداره، بالاخره که من از پیشت میرم. حالا تو فکر کن منو دوباره بدست آوردی! بهم زل زد و همونجوری که در و باز کرد گفت: ـ بریم تو. رفتم داخل . خونه بهم ریخته بود و سمت چپ تابلوی نقاشی رو دیدم که شکسته بود و پایین افتاده بود، متوجه دستش که باندپیچی کرده بود ، شده بودم . با پوزخند گفتم : ـ با زنت دعوا کردی؟؟ چی به حال و روز خونه ات اومده؟ با ناراحتی گفت: ـ غزل لطفا! فقط دلم میخواست بهش زخم زبون بزنم تا بلکه یذره از عصبانیتم کم بشه، رفتم نزدیکش و با حرص گفتم: ـ چیشد ؟؟ ناراحت شدی ؟؟ خودش خونه نیست؟؟ بگم بیاد بغلت کنه تا از دلت دربیاره؟ اینبار با عصبانیت اسممو گفت تا ساکت بشم: ـ غزل! اما من ادامه میدادم: ـ یا نه اصلا من اینجا میشینم زنتو بیار، هر کاری میخواین جلوی من انجام بدین، هرچی باشه له کردن دل آدما رو بلدی. یهو با حرص اومد سمتم و منو چسبوند به دیوار! نفسش تو صورتم میخورد، این حرفا فقط برای آزار دادنش بود و الا من و خدای خودم میدونست که چقدر دلم براش تنگ شده ، همینجور که نفساش تو صورتم میخورد ، گفت : ـ من بهت خیانت نکردم ، همه چیز و میتونی زیر سوال ببری اما عشق منو نمیتونی! صورتمو کج کردم که به چشماش نگاه نکنم و گفتم : ـ ولم کن! جفتتون هرزه*این. هم تو هم زنت، عشق؟؟؟ چه عشقی؟؟ تمام باورای منو خراب کردی ، روت میشه هنوز از عشق صحبت میکنی؟ یهو مچ دستم و گرفت و با سرعت برد سمت اتاق و درشو باز کرد.
- 233 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و بیست و هشتم یهو از داخل فرودگاه اسمم و پیج کردن که برم سوار هواپیما شم. با گریه ازش خواستم : ـ پیمان لطفا ولم کن، باید برم! دارن اسممو میخونن. اما پیمان مصمم تر از من بود و گفت: ـ هیچ جا نمیری! دیگه اجازه نمیدم ازم دور بشی . و با یه حرکت مچ دستم و محکم گرفت و چمدونم با اون دستش برداشت و رفت به سمت بیرون. هر چقدر به پشتش میزدم و التماس میکردم که ولم کنه اصلا بهم گوش نمیداد. حتی انگار صدامو نمیشنید. خدای من باید چیکار میکردم؟ وقت دکتر گرفته بودم ، یاسمن منتظرم بود، آخه چه اتفاقی افتاده بود که یهویی این اومد دنبالم؟ امروز صبح زنش و الانم خودش! خدایا من دیگه طاقت یه ضربه دیگه رو واقعا نداشتم؛ منو نشوند رو صندلی ماشینش و چمدون و گذاشت تو صندوق . درم قفل کرد تا پیاده نشم؛ خدایا اینبار دیگه میخواست باهام چیکار کنه؟ .وقتی اومد نشست با جیغ و فریاد میگفتم : ـ هواپیما پرید. خدا لعنتت کنه ، دیگه چی از جون من میخوای ؟؟ ولم کن دیگه! بسته! نمیخوام ببینمت؛ ازت حالم بهم میخوره. بهم نگاهی کرد و طوری که اصلا انگار صدای منو نمیشنید گفت: ـ ولی من عاشقتم، خیلیم زیاد، ولت نمیکنم! حالا میخوای تا فردا صبح داد و بیداد کن! با صدای بلند و همراه با گریه گفتم: ـ باز چه نقشه ایی داری؟ ها ؟؟ دوباره با زنت چه نقشه ایی ریختی ؟ اینبار تا جونم و نگیرین فک کنم دیگه ول کن ماجرا نیستین، بهرحال عضو خانواده مافیایی، ازت بعید نیست! هیچ چی نمیگفت و به رو به رو خیره بود و رانندگی میکرد، داد زدم : ـ پیمان!! بهت میگم پیادم کن! همین الان ! بجاش با آرامش و خونسردی ، دستم و که از عصبانیت میلرزید گرفت و بوسید. سریع دستم و کشیدم و اینبار با حالت مظلومیت گفتم: ـ خواهش میکنم بزار برم! دیگه نمیخوامت! بخاطر اینکه عاشقت شدم ، فقط منو تو قبر نذاشتی پیمان، همه کار باهام کردی ، بس نیست واقعا؟ دوباره مثل قبل با لحن عاشقانش گفت: ـ عزیز دلم، قربون چشمات بشم ، همه چیز و برات توضیح میدم از همون اولش. توروخدا اینجوری نکن! تو هنوزم دوستم داری فقط عصبانی هستی میدونم .
- 233 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و بیست و هفتم گوشی و قطع کردم و تقریبا رسیده بودم سمت خیابون اصلی. تاکسی گرفتم و مستقیم رفتم سمت فرودگاه، تقریبا دو ساعت مونده بود به پروازم. رو صندلی نشستم و مشغول پلی کردن ویدیو هایی شدم که تو این سه ماه از جزیره گرفته بودم و با دیدن هر کدوم به اندازه کافی بغضی میشدم، این دو ساعت هم مثل برق و باد گذشت و دیگه وقت رفتن رسیده بود! وقتی وارد اون سمت گیت شدیم قبلش رفتم سرویس بهداشتی که یه چند دور صورتم و آب بزنم و این فکر و خیال جزیره از سرم بپره ، همه چیز خیلی عادی و نرمال داشت پیش می رفت تا اینکه وقتی از دستشویی اومدم بیرون، روبروم پیمان و دیدم، اولش فکر میکردم که توهم باشه ولی داشت میدویید سمتم و من اینقدر شوکه شده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم! نفس نفس زنان رسید پیشم و با چهره ایی سرشار از لبخند موهامو میذاشت پشت گوشم و دست میکشید به صورتم و میگفت : ـ خداروشکر که به موقع رسیدم! اینقدر شوکه شده بودم که واقعا نمیدونستم باید چی بگم ؟ به چهرش دقت کردم ، خیلی لاغر شده بود و موهاش تقریبا سفید شده بود، یهو به خودم اومدم، دستاش و که دور صورتم بود ، پس زدم و گفتم : ـ ولم کن . و با چشم غره از کنارش رد شدم که دستم و گرفت و مجبور شدم برگردم سمتش: ـ غزل ، میدونم چقدر ازم عصبانی هستی، همه چیز و برات توضیح میدم. با صدای بلند فریاد زدم و گفتم: ـ بهت میگم ولم کن . نمیخوام بهت گوش بدم، ازت متنفرم. برو گمشو! اما بازم حرف خودشو میزد: ـ باشه؛ هر چی بگی حق داری، ولی نمیذارم بری . باید بهم گوش بدی. باید بدونی که تمام این کارا بخاطر اینکه بهت ضرر نرسه بود . اصلا بهش گوش نمیدادم و به زور میخواستم دستمو از دستش بکشم بیرون ولی اجازه نمیداد. با ناراحتی گفتم : ـ ولم کن، دارن سوار میشن. میخوام برم . منو محکم کشوند تو بغلش و گفت: ـ نمیزارم ... دیگه نمیزارم بری . با اینکه چقدر دلم برای آغوشش تنگ شده بود اما اونقدر از دستش ناراحت و عصبی بودم که اصلا نمیخواستم به حرفش گوش کنم. به زور تقلا میکردم که از آغوشش بیام بیرون و میگفتم : ـ ازت متنفرم، ولم کن.
- 233 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و بیست و ششم با ناامیدی به دریا نگاه کردم و گفتم: ـ دیگه فکر نکنم بتونم مثل قبل امیدوارانه به زندگی نگاه کنم، باورمو از دست دادم عمو! عمو ناخدا بهم نگاه کرد و گفت: ـ پس صدای قلبتو بشنو، اون راه درست و میدونه. همین لحظه بلند شد و گفت: ـ هر رفتنی یه برگشتی داره دخترم ، سرنوشت تو هم همینجاست . با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : ـ یعنی چی عمو؟! بدون اینکه چیزی بگه ، با لبخند برام دست تکون داد و رفت. خیلی عمیق حرف میزد و مردم اینجا هم خیلی رو حرفاش حساب میکردن . یجورایی مثل پیشگوی جزیره محسوب میشد، نفس عمیقی کشیدم و رو به دریا گفتم : ـ خداحافظ دریای جزیره . داشتم برمیگشتم که تو مسیر گوشیم زنگ خورد ، کوهیار بود : ـ الو غزل؟ ـ سلام چطوری ؟ ـ کجایی ؟ چرا اینقدر زود رفتی ؟ مگه پروازت سه ساعت دیگه نیست؟؟ گفتم: ـ چرا ولی تو خونه موندن عصبیم کرده بود گفتم زودتر برم فرودگاه. ـ میخوای بیام پیشت تنها نباشی؟ ـ نه نمیخواد، به کارت برس. دل ندارم دوباره باهاتون خداحافظی کنم . ـ دروغگو! اگه دل نداشتی ، ما رو ول نمیکردی بری. خندیدم و چیزی نگفتم. پرسید : ـ راستی اسم پروازت چیه ؟ با تعجب پرسیدم: ـ چطور ؟ ـ هیچی میخوام ببینم حداقل پرواز خوبی رو انتخاب کردی که راحت باشی توش و تاخیر نداشته باشه. ـ نمیدونم والا تا الان از این شرکت بلیط نگرفتم اولین بار بود، آسمان بود اسمش ! ـ آها فهمیدم، این شرکت هواپیماییه خوبیه، کارم زود تموم شد ، حتما قبل پرواز میام پیشت . گفتم : ـ باشه نگران نباش ، مراقب خودتم باش کوهیار، مرسی بابت همه چیز . از اینکه این مدت حواست بهم بود و بیشتر از خودم ، مراقبم بودی. ـ خواهش میکنم عزیزم، وظیفست. مراقب خودت باش. ـ خداحافظ .
- 233 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درود دوست عزیز خوشحالمون میکنید اگر توی نظرسنجی این مسابقه شرکت کنید.
https://forum.98ia.net/topic/1653-ببین-و-بنویس-قسمت-سوم/#comment-9324
- دیروز
-
عاطفه خانوم شروع به دنبال کردن رمان از قلب لیلیث | عاطفه رودکی کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
اجتماعی رمان از قلب لیلیث | عاطفه رودکی کاربر انجمن نودهشتیا
عاطفه خانوم پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در تایپ رمان
نام رمان: از قلب لیلیث نویسنده: عاطفه رودکی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه خلاصه: ثمین عادت کرده که یه ادم نامرئی باشه! سال هاست که کسی صداش رو نمی شنوه و کاراش رو نمی بینه اما درست در بدترین شرایط ممکن ، مردی که کابوس روز و شباشه بالاخره اونو می بینه! دیدنی که پر از دردسره و ثمین آرزو می کنه که ای کاش می شد باز هم نامرئی بشه... مقدمه: در کتاب تلمود که از ان به عنوان تورات شفاهی یاد میکنند، امده است که اولین همسر آدم زنی به نام لیلیث بود. خداوند بعد از آفرینش آدم جفت او، لیلیث را هم از خاک آفریده بود تا به همسری آدم و تحت اطاعت او در بیاید. لیلیث که خود را همچون آدم از خاک و آفرینش خود را با ا. برابر می دانست ، حاضر به اطاعت از آدم نبود. بعد از مدتی برای رهایی از اطاعت آدم ، اقدام به فرار از بهشت کرده و سمت دریای سرخ به اقامت گاه شیاطین بود، رفت. آنجا با ابلیس رو به رو شد و چون عنصر وجودی ابلیس از آتش بود و او را برتر از خود می دانست حاضر به پیروی و اطاعت از او شد. بعد از فرار لیلیث از بهشت، خداوند تصمیم گرفت جفت دیگری برای آدم بیافریند. اما این بار مستقیم از خاک بهره نبرد. بلکه از دنده های چپ آدم حوا آفرید. حوا که عنصر وجودی اش را پست تر از آدم دید ، حاضر به اطاعت از او شد. آدم بعد از آفرینش حوا ، لیلیث را به دست فراموشی سپرد . لییلث که از آن اتفاق رازی نبود ، خودش را به شکل معشوقه اش ابلیس در آورد و راهی بهشت شد. با فریب حوا باعث شد از آن میوه ی ممنوع بخورند و از بهشت رانده شوند. از این رو به لیلیث مادر شیطان می گویند و او را به عنوان همسر ابلیس می شناسند. فصل اول" "دوزخ" براساس اسطوره شناسی مسیحیت و یهود ، دوزخ پایتختی به اسم پدمونیوم ،دارد که این پایتخت مخصوص فرشتگان رانده شده از درگاه الهی است. من بر این باورم که دو سال از زندگی ام در پایتخت دوزخ گذشته است! دوزخ لهراسب سماوات ! مردی که از شرارت چیزی کم تر از ابلیس ندارد. قدرت سیاهی وجودش می تواند خورشید را از آسمان پایین بکشد و همه جا را مملو از تاریکی کند ! این مرد مثل حفره ای تاریک و سیاه همه را درون خودش می کشد و می بلعد! این مرد خود ابلیس است!