تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت صد و پنجاه و پنجم گفتم: ـ بیچاره پسرم فکر میکنه که من گذاشتمش پرورشگاه و نمیدونه که مادربزرگ بی همه چیزش به زور اونو از بغلم گرفته! امیر گفت: ـ نگران نباش، فردا همه چیزو بهشون توضیح میدم یلدا...پسرتو میارم که ببینیش! ماشالا با فرهاد مو نمیزنه... با ذوق همینجور که اشک میریختم گفتم: ـ عکسشو بهم نشون بده لطفا! امیر گوشیش و از جیبش درآورد و یه عکس دسته جمعی بهم نشون داد که تو اون عکس فقط ارمغان زن فرهاد و شناختم! همینجور مثل قبل زیبا بود و بازوی کوروش و بغل کرده بود...کوروش هم کپی برابر اصل باباش بود، برخلاف پسرم فرهاد لباسای رسمی تنش بود... زیر لب گفتم: ـ الهی قربونش بشم...این دختره که کنار دستش وایستاده کیه؟! امیر گفت: ـ خواهرزاده ارمغانه...همون که توی دانشگاه با تینا آشنا شده! گفتم: ـ امیر بنظرت فرهاد چجوری با این موضوع برخورد میکنه؟! امیر گفت: ـ سعی کن با آرامش همه چیو براش توضیح بدی گفتم: ـ میترسم مثل اون قضیه که وقتی فهمید تینا خواهر واقعیش نیست، دوباره قاطی کنه!
- 156 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پنجاه و چهارم شروع کردم به گریه کردن، باورم نمیشد که بالاخره دنیا دست به دست هم داد تا بعد بیست و هفت سال مَنِ دیگه خودمو که حتی تو بچگی مادربزرگش نذاشت بغلش کنم رو ببینم...امیر بهم دستمال تعارف کرد و گفت: ـ اینجوری نکن یلدا جان، باید قوی باشی که بتونی برای فرهاد هم توضیح بدی! سرمو به نشونه تایید تکون دادم و با هق هق گفتم: ـ تو دیدیش؟! امیر لبخند زد و گفت: ـ عکسشو تینا برام فرستاد اما فردا دارم میرم تهران که برای کوروش و ارمغان قضیه اصلی رو توضیح بدم! گفتم: ـ ارمغان چرا؟! امیر آهی کشید و گفت: ـ شاید باورت نشه یلدا ولی خاتون حتی به ارمغان هم دروغ گفته، اون دختر اصلا نمیدونسته که کوروش بچه توعه، به اونم گفته که بچه رو از پرورشگاه آورده و واسه اینکه زندگی فرهاد با ارمغان بهم نخوره و بابای دختره از کمک به شرکتش کم نکنه، خواسته نه ماه نقش زن باردار رو بازی کنه! باورم نمیشد...گفتم: ـ واقعا این زن خوده شیطانه! چطور تونست با زندگی همه ما بازی کنه؟! باور کن امیر بنظرم فرهاد اون روز متوجه بازی مادرش شد و میخواست بیاد اینجا تا حقیقت از زبون ما بشنوه! امیر یکم فکر کرد و گفت: ـ اتفاقا منم تو مسیر که داشتم میومدم به این موضوع فکر کردم! دلیل دیگه ایی نمیتونست داشته باشه که روزی که فکر میکرد قراره پدر بشه، بجای اینکه بره پیش ارمغان، بیاد سمت کرمانشاه... اشکم دوباره سرازیر شد و زدم به زانوم و گفتم: ـ بمیرم براش که عمرش کفاف نداد تا حقیقت و رو کنه! امیر با لبخند گفت: ـ بجاش پسرت پلیس شده تا حقیقت و برای همیشه فاش کنه و انشالا که قسمت ما بشه بعد این همه سال اون زن بدجنس و ظالم و پشت میله های زندان ببینم!
- 156 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- امروز
-
-جادوی هشتم- سرویس جادویی مدرسه یه کالسکهی نیمهشفاف بود که با دو اسب شبحی کشیده میشد. آدریان همیشه دیر میرسید و امروز هم، طبق عادت همیشگیاش، در آخرین لحظه از در بیرون دوید. اسبها چشم چرخوندن و با خشم شیهه کشیدن. کالسکهچی پیر با ریش خاکستری، پوزخند زد و گفت: – دوباره دیر کردی؟ فکر کنم روحت بیشتر از جسمت خستهست، پسر. آدریان با نفسنفس گفت: – از مدرسه یا از زندگی؟ – از هر دوتا. تینا، از پنجرهی کالسکه سرش رو بیرون آورد و با لحنی خشک، اما تهدیدآمیز گفت: – زود باش پارکر! اگه باعث شی امروز هم دیر برسیم، من خودم طلسمت میکنم که تا آخر عمرت به عنوان یک قورباغه زندگی کنی. آدریان در دلش گفت: – بهتر از اینه که دوباره معجون شادی درست کنم. کریستوفر از ته کالسکه گفت: – اگه دوباره یه ورد اشتباه بخونی، من خودم تبدیل به قورباغهات میکنم. آدریان سوار شد، نفس عمیقی کشید و آروم گفت: – چه روز قشنگی برای فاجعهی جدید... اسبها به هوا بلند شدن و کالسکه با صدای فشفشه از روی جادهی ابری رد شد. درحالیکه تینا غر میزد و کریستوفر سعی میکرد از آدریان فاصله بگیره و شیر کاکائوش رو بخوره، آدریان با بیخیالی و ذهنی مشوش، از پنجره به مسیری که سریع ازش گذر میکردن خیره شد.
-
-جادوی هفتم- کاترینا با شنیدن صدای شکستن بشقاب، فریاد زد: – آدریااان پارکر! لحنش مثل ترکیب غرش شیر و جیغ جادوگرها بود. آدریان جا خورد، جارو با ترس و خستگی ناشی از تمیزکاری، گوشهی دیوار خزید و کفگیر از شدت استرس، خودش رو به در قابلمه کوبید. کاترینا با موهای بافتهی بلند و ردپای بخار طلایی پشت سرش، از راه پله پایین اومد. نگاهش افتاد به تکههای بشقاب روی زمین و آدریان، که مثل مجسمهای وسط آشپزخونه خشکش زده بود. – بهت گفتم، اون بشقاب چینیها یادگاری مادربزرگت هستن، فقط برای مهمونا! آدریان زیر لب گفت: – خب پس تقصیر من نیست که امروز صبح مهمون نداشتیم. کاترینا پلک زد. سکوت. بعد با چشمان عسلی براقش نگاهی به آدریان انداخت؛ آهی کشید و گفت: – خدا به من صبر بده... آدریان، هرچقدر هم توی جادوگری شکست بخوری، مطمئنم توی خرابکاری نخبهای. با یه اشاره، پنکیکها دوباره خودشون رو ترمیم کردن، جارو نفس راحتی کشید و تکه های بشقاب، منسجم شدن و به شکل اول برگشتن. کاترینا لبخندی با رضایت به مرتب شدن اوضاع زد: – حالا بخور و برو مدرسه. اگه از سرویس جا بمونی، خودت میدونی چی میشه. آدریان لبخند مصنوعی زد و زیر لب گفت: – بله قربان، شکنجهی روحی و جسمی توسط سرویس جادویی مادرم. وقتی اولین لقمهی پنکیک رو گذاشت دهنش، طعمش مثل همیشه عالی بود. فقط نمیدونست اون طعم دارچین از پنکیکه یا از ترسِ خشم مادرش.
-
پارت صد و پنجاه و سوم امیر سریع دستامو توی دستای گرمش فشرد و گفت: ـ نه عزیزم، هم تینا هم فرهاد حالشون خوبه؟! با ترس پرسیدم: ـ پس چرا صورتت اینجوریه؟! نفس عمیقی کشید و گفت: ـ فرهاد خونه نیست که؟! گفتم: ـ نه با دوستاش رفته بیرون! یکم مکث کرد که گفتم: ـ امیر بگو دیگه، جون به لبم کردی! امیر گفت: ـ بالاخره سرنوشت داره تو رو به اون یکی پسرمون میرسونه! انگار گوشام سوت میکشید...همینجور خیره شده بودم به دهن امیر...امیر که حالم دید، بلند شد تا بره برام آب بیاره اما دستاشو گرفتم و گفتم: ـ امیر، من حالم خوبه! چطور...چطور این اتفاق افتاد؟! نکنه فرهاد... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ نه به فرهاد ربطی نداره، اونم هنوز چیزی نمیدونه! تینا توی ترم جدید با یه دختره آشنا شده که اون دختره از قضا خواهرزاده ارمغان از آب درومد! گفتم: ـ ارمغان، زن فرهاد؟ امیر سرشو تکون داد و گفت: ـ مثل اینکه کوروش...راستی اسمشو کوروش گذاشتن، اومده بود دانشگاه دنبال دخترخالش، تینا میبینتش و عکس فرهاد و بهش نشون میده...اونم شک کرده و افتاده دنبال قضیه! دست گذاشتم رو قلبم و بلند شدم و دور اتاق میچرخیدم....امیر گفت: ـ یلدا توروخدا آروم باش، قرصاتو خوردی؟! بی توجه به حرفش گفتم: ـ اگه اون خاتون کار صفت بفهمه... امیر حرفم و قطع کرد و گفت: ـ نگران نباش، به تینا تاکید کردم که بهشون بگه...بعدشم پسرت برخلاف فرهاد آدم زرنگیه..تینا میگفت خود کوروش گفته به مادربزرگم چیزی نگین تا خودم حقیقت و بفهمم!
- 156 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پنجاه و دوم نگاش کردم و گفتم: ـ بابام....بابام همه چیو میدونه! یهو لیوان آب از دستش افتاد پایین و شکست...ملودی اومد سمتم و گفت: ـ یعنی چی؟! گفتم: ـ یعنی کوروش قُل فرهاده، بچه مامان یلدا! آقا آرمان( بابای ملودی) سر جاش با حالت شوکه شدن نشست و گفت: ـ ولی...ولی آخه این چطور ممکنه؟! گفتم: ـ بابام گفت فردا میرسه تهران و همه چیز و توضیح میده...امشب قراره به مادرم بگه! فقط اینکه اونم مثل کوروش خواهش کرد که مادربزرگش از هیچ چی باخبر نشه! ملودی با حالت گیجی پرسید: ـ یعنی پدرت حتی خاتون خانوم هم میشناسه؟! سرمو به نشونه تایید تکون دادم و چیزی نگفتم...روی مبل نشستم، همه تو سکوت مشغول فکر کردن بودن. خاله آتوسا آروم هم شد و مشغول جمع کردن تکه شیشه ها شد و زیر لب آروم میگفت: ـ بیچاره خواهرم! بیچاره ارمغان... ( یلدا ) داشتم یکی از سریال های تلویزیونی مورد علاقمو میدیدم که همین لحظه در خونه باز شد و امیر اومد داخل...باهاش احوالپرسی کردم و بلند شدم تا برم غذاشو گرم کنم و بیارم که بازوم و گرفت و گفت: ـ یلدا جان، بشین عزیزم! با تعجب نگاش کردم! صورتش یکم بهم ریخته بود و عرق کرده بود! با ترس نشستم روبروش و گفتم: ـ تینا...تینا چیزیش شده؟!
- 156 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نوزدهم گفتم: ـ حرفات با ویچر خیلی منو تحت تاثیر قرار داد و واقعا دلم نمیخواد اینقدر ناراحت ببینمت! اومد نزدیکم و تو چشمام نگام کرد و گفت: ـ چرا ناراحتیه من برات مهمه؟! گفتم: ـ چون برخلاف شما من هنوز تو وجودم احساس دارم و نمیتونم بهش بیتوجه باشم، حتی اگه اون ناراحتی، ناراحتیه دختره دشمنم باشه! جسیکا از حرف من متعجب شد، انگار اولین بار بود که میدید یه نفر به احساساتش اهمیت میده اما واقعیت ماجرا این بود که من مجبور بودم...برای پیروز شدن مقابل ویچر باید این دختر یجوری بهم کمک میکرد....باید دیدش و نسبت به زندگی عوض میکردم! بعدش رفتم کنار پنجره وایستادم و رو بهش گفتم: ـ خب نمیای؟! جسیکا که هنوز تو شوک حرف من بود، با تعجب نگام کرد و گفت: ـ کجا؟! با مهربونی رو بهش گفتم: ـ مگه نمیخواستی توی شهر قدم بزنی و آدما رو از نزدیک ببینی؟! با خوشحالی گفت: ـ چرا ولی... گفتم: ـ ولی چی؟! سرشو انداخت پایین و با ناراحتی گفت: ـ بابام اگه بفهمه... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ بابات هیچ چیزی نمیفهمه!
-
پارت هجدهم تو دلم یه هوفی کردم و گفتم: ـ من حالا حالاها باید روی این دختر کار کنم، اینجوری نمیشه! بعد که دید سکوت کردم و حرفی نمیزنم، اومد مقابلم گفت: ـ جوابمو نمیدی؟! سعی کردم بحث و عوض کنم و با لبخند رو بهش گفتم: ـ من آرنولدم، گرچه از پدرت خوشم نمیاد اما از آشنایی با تو خوشبختم! دستش و دراز کرد و گفت: ـ منم جسیکام، از آشنایی باهات خوشبختم! دستشو فشردم و ناخنای بلندش یکی از انگشتامو زخم کرد...خودش متوجه شد و گفت: ـ ببخشید! خندیدم و گفتم: ـ این ناخنارو کوتاهم کنی، اتفاق خاصی نمیفتهها! زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: ـ مثل اینکه یادت رفته که من یه جادوگرم! چیزی نگفتم که رفت روی تختش نشست و گفت: ـ خب آرنولد، نمیخوای بگی؟! با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ چی رو؟! گفت: ـ اینکه چرا میخواستی باهام ملاقات کنید و اون پَر روی بهم دادی؟
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- وای من خیلی خسته شدم میشه یکم استراحت کنیم؟ نیم نگاهی به خورشیدِ درحال غروب و پس از آن به لونایی که خسته و نالان ایستاده و نفسنفس میزد انداختم، در همین چند ساعت بیش از پنج بار برای استراحت و خوردن خوراکی در راه ایستاده بودیم. - ولی همین چند دقیقهی پیش استراحت کردیم، اینجوری باشه تا هفتهی دیگه هم به مقصدمون نمیرسیم. لونا غر زد: - یکم من رو درک کن راموس، من هنوز قدرت سابقم رو به دست نیاوردم. هوفی کشیدم، انگار چارهای نبود مجبور بودیم شب را در همین حوالی بگذرانیم. - خیلی خب، مثل اینکه مجبوریم یه جایی رو پیدا کنیم تا شب رو اونجا بگذرونیم. لونا نگاهی به دور و اطرافش انداخت و در همان حال گفت: - من یه غار همین دور و اطراف دیدم، شاید بتونیم شب رو اونجا بمونیم. در تأیید حرفش سر تکان دادم. - باشه، جایی که میگی رو نشونم بده. *** روبهروی ورودی غار با شاخههای خشک درختان آتشی درست کرده و چند دانه سیب زمینی کوچک را درون آن برای پختن شدن گذاشته بودم. - فکر میکنی تا فردا بتونیم به پشت اون تپهها برسیم؟ نگاهی به سمت لونا که بغل دستم کنار آتش نشسته و دستانش را بر روی آتش گرفته بود تا گرم شود انداختم. - نمیدونم، ولی باید زودتر خودمون رو به یه شهر یا دهکده برسونیم چون زیاد خوراکی همراهمون نیست و اینجا هم حیوونی نیست که بشه شکارش کرد. لونا سری تکان داد. - فقط امیدوارم زودتر به سرزمین جادوگرها برسیم، تموم خانوادهی من هنوز توی اون قلعه زندانیان و منتظرن که من نجاتشون بدم. اینبار من در تأیید حرف لونا سر تکان دادم، هربار که او را اینطور غمگین میدیدم از خودم متنفر میشدم؛ از خودم متنفر میشدم که باعث و بانی تمام این زجر و مصیبتها برای مردم سرزمینم بودم و حالا هیچکاری برای درست کردن این وضعیت از دستم برنمیآمد -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
کمی که حال لونا بهتر شد با کولهباری از وسایل و خوراکی راهیِ پیدا کردن سرزمین جادوگرها شدیم. از مکان دقیق آن سرزمین خبر نداشتیم و میدانستیم که با راه پرخطری روبهرو هستیم، اما با اینحال از هیچ چیز ابایی نداشتیم و برای نجات سرزمینمان حاضر بودیم هر خطری را به جان بخریم. - حالا از کدوم طرف بریم؟! نگاهی به دور و اطرافم که سراسر درختان سر به فلک کشیدهی کاج بود و تراکمشان فضای جنگل را تاریک کرده بود انداختم؛ حس ششمم میگفت که باید از سمت چپ، یعنی درست قسمتی که به کوه و تپههای آن سمت جنگل میرسید برویم و خوشبختانه از تمام چیزهایی که به گرگینهها مربوط میشد من این حس ششم را خوب به ارث برده بودم. - حسم میگه باید از سمت چپ بریم، فکر میکنم پشت اون تپهها و کوهها به یه جایی میرسه. لونا نگاهی به سمتی که اشاره کرده بودم انداخت و حالت زاری به خود گرفت. - پشت اون تپهها و کوهها؟! ولی تا اونجا که خیلی فاصله است. شانهای بالا انداختم، من که هیچ قدرت خارقالعاده و گرگینهای نداشتم باید نگران این میزان فاصله میبودم نه این دختر با آن قدرت و سرعتش. - خب که چی؟! بالاخره که باید از یه جایی شروع کنیم. لونا سر تکان داد و به ناچار همراه و همقدم با من به سمت تپهها به راه افتاد. - وای چقدر این کوهها بلنده! نگاهی به صورت گلگون از خستگیاش انداختم و به رویش لبخند زدم. - خب تبدیل شو و سریع و راحت این کوهها رو برو بالا. لونا نگاه پر تردیدی به سمتم انداخت. - تبدیل بشم؟ پس تو چی؟! بیتفاوت شانهای بالا انداختم. - منم همینطوری راه میام. لونا سر تکان داد و گفت: - نه منم همینطوری میام؛ دلم نمیخواد تنهات بذارم. باز به رویش لبخند زدم، دخترک مهربان هر روز بیشتر از دیروز با محبتهایش دلم را میبرد. -
جهان لرزید. زمین زیر پای ایلاریس شکافت، و از شکاف، نوری برخاست که نه گرم بود، نه سرد — فقط مطلق. رودی از زمان میان دو نیمهی جهان جاری شد. در یک سویش، سایهها زوزه میکشیدند؛ در سوی دیگر، نیمهجانها با چشمان خاموششان نظارهگر بودند. سایه نزدیک آمد، قامتش کشیدهتر از همیشه، چشمانش بیرنگ. - الان زمانشه، ملکه. یا دروازه رو میبندی، یا باهاش یکی میشی. ایلاریس سر بلند کرد. نور نقرهای در رنگش پیچیده بود و سرخهای سرخ روی پوستش میدرخشید. - اگه ببندمش، عسل محو میشه و اگر باهاش یکی بشم، همهچیز تغییر میکنه. ولی شاید اون راهِ درست باشه. سایه مکثی کرد. - راه درست وجود ندارد. فقط تعادل. در سکوت بعدی، صداهایی از درون نور برخاستند — صداهای انسانهایی که روزی بودند، سایههایی که هنوز نرفته بودند. هر کلمهشان شبیه تکهای از خاطره بود. و در میانشان، صدای عسل: - من همیشه باهات بودم… حتی وقتی فکر میکردی فراموشم کردی. اشک در چشمان ایلاریس نشست. - تو همیشه بخشی از من بودی، نه بیرون از من… من اشتباه دیدم دنیا رو. باد شدید شد. آسمان شکافت. نور و تاریکی در هم پیچیدند و از دلشان شکلی پدیدار شد — دبیری بینام. دری از جنس آینه، که در هر بازتابش یکی از زندگیهای ایلاریس را نشان میداد. در یکی، دخترکی در حال دویدن؛ در دیگری، ملکهای تاجدار؛ و در آخرین تصویر، مرجانی ساده که فقط میخواست خواهرش را نجات دهد. سایه آهسته گفت: - فقط یکی از اونها میتونه بقا پیدا کنه. انتخاب کن. ایلاریس نفسی کشید. نور در سینهاش چرخید، به خون و نقره در همیخت. دستش را بر آینه گذاشت. آینه لرزید، مثل موجودی زنده. - من هیچکدوم نیستم، نه مرجان و نه ایلاریس. من حاصل هردوئم — خاطرهای که فراموش نمیشه. با گفتن این جمله، آینه ترک برداشت. از شکافش نوری بیرون زد که همهچیز را در بر گرفت. نیمه جانهای فریاد کشیدند، سایه از میان رفت، و جهان در سفیدی فرو رفت. وقتی سکوت بازگشت، فقط صدای نفس کشیدنِ او مانده بود. ایلاریس، در میان ویرانههای نور ایستاده بود. اما دیگر تنها نبود. در کنارش، دختری با چشمان آرام و بیرنگ ایستاده بود — عسل. لبخند زد و گفت: - تعادل برگشت… چون بالاخره یکی شدیم. ایلاریس آرام گفت: - ولی حالا دیگه هیچکدوممون زنده نیستیم. عسل دستش را گرفت. - شاید… ولی این بار، ما جاودانهایم. نورِ سپید از بدنشان برخواست. دو شکل، در هم محو شدند. و در آن لحظه، مرزِ جهان برای اولین بار در سکوت مطلق فرو رفت. از آن پس، کسی نمیدانست مرز بسته شد یا فقط صاحب تازهای یافت — اما در بادهای سرد شب، هنوز صدایی شنیده میشود که آرام میگوید: «یادت نره، همیشه از خون آغاز میشه... اما با عشق ادامه پیدا میکنه.»
- 26 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
*** نازنین با دقت و ملایمت، آرام باند را دور بازوی آریا پیچید. آریا نگاهی به باند انداخت و با اعتراض گفت: - مامان سفتش کن، باز میشه. نازنین اخمی کرد و گرهای به باند زد؛ سپس بهسمت کمد لباس پسرش رفت، در همان حال گفت: - اینقدر با من یکی بهدو نکن، محکم ببندم زخمت درد میگیره. کمد لباسش را باز کرد و پیراهنی آبیرنگ، از میان انواع پیراهنهای اتو کشیدهی آنجا برداشت و گفت: - مامانی حواست باشه اون دوستای دیوونهات نزنن به بازوت که زخمش خون ریزی میکنه. با این حرف انگار داغ دلش تازه شد، با حرص بهسمت پسرش قدم برداشت و درحالی که پیراهن را تنش میکرد، گفت: - هر چی میگم نرو... نرو استراحت کن، گوشت بدهکار نیست. حالا نه اینکه همیشه میرفتی و درسات رو درست حسابی میخوندی، این دو روز هم روش... سپس از آخرین حربهی زنانهاش استفاده کرد و با بغض رو برگرداند و گفت: - اصلاً برو... برو تا بکشنت منم یک دونه پسرم رو از دست بدم. آریا که حقهها و حرکات مادرش را از بر بود،از پشت محکم جثهی ریز او را در آغوش گرفت و بوسهای محکم بر موهای بازش نشاند و گفت: - عشقم... زندگیم! ببین خودت دلت میخواد منو با شوهر بداخلاقت در بندازی، همینطوری سه روزی که نرفتم دانشگاه اینقدر طعنه زد که اصلاً دلم نمیخواد تو خونه بمونم. نازنین از آغوش پسرش بیرون آمد و دستانش را گرفت، نگران نگاهش کرد و گفت: - مامان جان باباته... مگه میشه باباها از بچههاشون بدشون بیاد؟ نگرانته، نگران آیندهات. واسه همینه که سخت میگیره، وگرنه که گل پسری مثل تو رو از کجا پیدا میکرد؟ نازنین همین بود، اینقدر از پسرهایش تعریف میکرد که آنها را به عرش میبرد. آریا اینبار محکمتر از قبل پیشانی مادرش را بوسید و با زدن چشمکی، شروع به آماده شدن کرد. لباسش را پوشید، موهایش را شانه کرد، خود را غرق در ادکلنهای گرانقیمتش کرد و تمام این مدت مادرش، با نگاهی لبریز از محبت خیرهی پسرش بود و قربان صدقهی قد و بالایش میرفت. آریا ساعت و گوشیاش را برداشت و رو به مادرش گفت: - مامان با شایان صحبت کردی؟ نازنین قدمی بهسمتش برداشت، یقهی لباسش را مرتب کرد و دو تا از سه دکمهای که پسرش باز گذاشته بود را بست. - نه... چرا عزیزم؟ - میگه یکم درگیره، نمیتونه شرکت رو ول کنه بیاد. نازنین متعجب نگاهش کرد. - نمیاد پسرم؟! دل نازک بود. مخصوصاً که پسر اولش، شایان را حدود شش ماه ندیدهبود و در این مدت چنان دل تنگش بود که حد نداشت. - مامان میاد، اما یکم کاراش طول میکشه. سوسن با اخم وارد اتاق شد و زهرآگین خیرهی آنها شد، چنان جدی و تا حدودی عصبانی بود که نازنین دل تنگیاش را از یاد برد و با تعجب و چشمای گرد به او نگاه کرد. - جان مامان چی شده؟
-
صدای گامهای مرجان در سکوت طنین میانداخت. نهر سایه، مثل مایعی زنده، در زیر پایش موج میزد و از پوستش بالا میخزید. نورِ سرخ در سینهاش حالا آرامتر بود، ولی گاهی تپشی در عمقش میپیچید — مثل نفسِ کسی که درونش پنهان مانده. در میان مه، صدایی آشنا و لرزان پیچید: -مرجان… قلبش از تپش ایستاد. مه کنار رفت، و او را دید. عسل. دختری با موهایی از تاریکی و چشمانی که از درون میدرخشیدند — اما نه همان نوری که در یادش بود؛ این یکی سردتر بود، مثل نوری که از ماه یخزده میتابد. مرجان زیر لب گفت: - تو… زندهای؟ عسل لبخندی زد. - زنده؟ اینجا کسی زنده نیست، خواهر. ما فقط تا زمانی که کسی یادمون کنه، ادامه میدیم. صدایش بیاحساس بود، ولی در تهِ چشمانش چیزی میلرزید — حسِ درد، یا شاید حسِ خیانت. مرجان جلو رفت. - من… یادم نمیاومد. سایه گفت خودم باعث شدم عسل میان حرفش پرید. - دروازه رو باز کردی. برای نجاتِ من. ولی نمیدونستی که برای بسته شدنش، باید یکیمون بمیره. مرجان خشکش زد. نورِ درون سینهاش بیقرار شد. - پس… من انتخاب کردم؟ تو رو فدا کردم؟ عسل لبخند تلخی زد. - نه، خواهرم. من خودم انتخاب کردم. چون اون موقع هنوز فکر میکردم تو ارزشِ نجات رو داری. کلمات مثل خنجری در قلب مرجان فرو رفتند. باد سردی وزید، و سایهها اطرافشان حلقه زدند. نیمهجانها زمزمه میکردند: یکی باید بره… یکی باید بمونه… مرجان نفسش را برید. - من برمیگردم به جاش. بذار من… عسل فریاد زد: - نه! اگه دوباره مرز باز شه، همهچیز فرو میریزه! تو نمیفهمی مرجان، تعادل فقط با یه خون ساخته میشه — خونِ ملکه! نور سرخ در سینهی مرجان زبانه کشید. زمین زیر پایش ترک خورد. تصاویر از ذهنش گذشتند: خودش، تاج بر سر، سایهها در برابرش زانو زده، و عسل در حال فرو رفتن در تاریکی. اشک از چشمانش سرازیر شد. - من فقط میخواستم نجاتت بدم… عسل آرام جلو آمد، دستانش را بالا برد و کف دستهای مرجان را لمس کرد. در لحظهای کوتاه، هر دو در هم محو شدند — نور و تاریکی در هم پیچیدند. صداها خاموش شدند. جهان در سکوت فرو رفت. از میان نور، صدای سایه آمد: - دو نیمه، یکی شدن. ولی تعادل هنوز بیدار نشده. حالا نوبت آخرینه، ملکه… انتخاب نهایی. نور از بدن هر دو برخاست، یکی سرخ، دیگری نقرهای. و در میان مه، تنها یکی ایستاده بود… با چشمانی که نیمی از خون میدرخشید، نیمی از ماه. او گفت: - من مرجان نیستم. من ایلاریسم… اما با یادِ عسل. باد وزید، و مرز شروع به لرزیدن کرد. نهرِ سایه به رنگ سرخ درآمد. در دوردست، صدایی شبیه شکستنِ جهان برخاست. و مرجان — یا ایلاریس — به سمتش قدم برداشت.
- 26 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
باد از سمت شکاف برخواست. بادی که نه سرد بود، نه گرم — فقط خنثی، مثل نفسی که از دهانِ چیزی مُرده بیرون میآید. مرجان چشمهایش را بست. وقتی دوباره بازشان کرد، دیگر در دنیای خودش نبود. زمین از نور ساخته شده بود، اما نوری بیجان، شبیه استخوانهای براق. آسمان، تکهتکه بود؛ هر تکهاش بازتابی از یک خاطرهای گمشده. در دوردست، نهرهایی از سایههای جاری، و صدای زمزمههایی که هرگز نامی ندارند، در باد میچرخید. هر گامی که مرجان برمیداشت، خاک زیر پایش به شکل ردپایی از نور میگرفت و بعد فرو میریخت. او احساس میکرد هر قدم، چیزی از وجودش را میبلعد — شاید «انسان بودنش» همان بود که سایه گفته بود. از دل مه، پیکری پیدا شد. چهرهاش محو بود، اما صدایش آشنا: - خیلی طول کشید تا برگردی، ایلاریس» مرجان خشکش زد. - من مرجانم… نه اون کسی که شما فکر میکنید. پیکر جلو آمد. در چشمانش بازتاب آسمانِ شکسته دیده میشد. - اسمها فقط تا وقتی که جزوی از خاطره نشن جدا میشوند. تو دوتایی، مثل دو رود که از یک دریا میآن. یکی یادت، یکی خودت. مرجان قدمی عقب رفت، ولی چیزی مانعش شد — دیواری از مه، که خودش را درون آن دید. نه تصویرش، بلکه خودش. چهرههای با چشمان سفید و رگهایی از نور سرخ. نسخهای از خودش که زمزمه کرد: - عسل منتظره… اما نه جایی که فکر میکنی. زمین لرزید. از شکافها، صداهایی بیرون آمدند — فریادهایی نیمهانسان، نیمهسایه. پیکر مقابلش عقب رفت. - نیمهجانها بیدار شدن. حضورت بوی خون میده، ملکه. باید تصمیم بگیری… نجات یا فدا؟ مرجان در سکوت. نور سرخ در سینهاش دوباره شعله گرفت. درون خودش، صدای عسل را شنید — ضعیف، ولی زنده. - برنگرد… اونا دنبال تو میان… اگه بیای، من محو میشم. اشک روی گونهاش لغزید، اما وقتی به زمین افتاد، خاک را سوزاند. او میان دو صدا گیر کرده بود: یکی از عشق، و دیگری از قدرت. - من… نمیتونم هیچکدومتون رو رها کنم. با گفتن این جمله، آسمان شکافت. از میانش، نوری افتاد که نه سفید بود، نه سیاه — بلکه چیزی بینشان. مرجان دستش را بالا گرفت، و نور با او یکی شد. پیکر محو با صدایی دور گفت: - انتخاب کردی، ایلاریس... ولی مرز انتخابها، تاوان دارد. جهان لرزید. نیمه جانها از دل سایه بیرون خزیدند، چشمهایی از شعله و صداهایی شبیه گریه. مرجان در میانشان، نوری از خون و ماه در چشمانش. او دیگر نه بود، نه سایه — می تواند انسانی شکننده از هر دو باشد. و جای در دوردست، صدای عسل دوباره زمزمه شد: - اگه مقایسه برگرده، منم برمیگردم… ولی فقط یکیمون میتونه بمونه. نورها خاموش شدند. مرجان به سمت نهر سایه قدم گذاشت، و با هر گام، خط پوستش کمکم به نور تبدیل شد.
- 26 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
- چکار باید بکنم؟ یه معیاری چیزی بگو حداقل. - هیچی آقا سامیار، من نمیخوام با کسی باشم. اینارو از پشت تلفن هم گفتم. آب دهنش رو قورت داد و گفت: - من که هرچی میگم شما باز حرف خودت رو میزنی. یه دستی به صورتش کشید و با لحن خاصی گفت: - درسا من... من عاشقتم و پا پس نمیکشم. حرفش یه احساس خاصی رو برام ایجاد کرد. یه نگاهی انداختم بهش. یه بغض پنهانی توی نگاهش بود. برای اولین بار داشتم بهش نگاه میکردم. موهای رنگ کرده قهوهای. رنگ چشمهاش مشکی بود. هیکل روی فرمی داشت. صدام رو آروم کردم و گفتم: - شما چند سالته آقاسامیار؟ - سال اول دانشگاه هستم. - یعنی ۱۹؟ - بله درسته. برای چی میپرسید؟ - همین طوری. اومد حرف بزنه که گارسون سه تا آب میوه آورد. یه نگاهی بهشون کردم و گفتم: - ما چیزی میل نداریم، شما برای چی سفارش دادید؟ - یه آب میوه که این حرفا رو نداره دیگه! - مرسی... کاری ندارید ما بریم؟ - درسا خانم؟ - بله؟ برای اولین بار چشماش رو قفل کرد روی چشمام. اون چشمها حرفای زیادی میزدن اما من کسی نبودم که به عشق و عاشقی اعتقاد داشته باشم. چند ثانیه همینطوری بهم نگاه کرد و با صدای آرومی گفت: - چشمات خیلی قشنگن! سرم رو انداختم پایین و رو کردم به سوگند و گفتم: - سوگند بریم دیگه... . بلند شدم و به سامیار گفتم: - مرسی بابت امروز، خداحافظ. سامیار هیچ چیزی نگفت و فقط سرش رو انداخته بود پایین. همینطوری که داشتم از کافه میزدم بیرون، از توی شیشه نگاهش کردم؛ دستش توی موهاش بود و فقط داشت میز رو نگاه میکرد. همین که رسیدم به در کافه، سامیار بلند شد و با صدای تقریباً بلندی فریاد زد و گفت: - خانوم رادمنش من شما رو دوست دارم. پای همه عواقبشم هستم. وقتی میگم دوست دارم یعنی اینکه نمیتونم بدون شما کاری بکنم. همه داشتن بهمون نگاه میکردن. بدجوری شده بود. نمیدونستم باید چکار کنم. از کارش خیلی عصبی شده بودم. برگشتم و یه نگاهی به قیافه آشفتهاش کردم و از کافه زدیم بیرون.
-
- دقیقاً کجا باید بیایم؟ يكم بعد صداي زنگ خوردن گوشيم اومد. سامیار: سلام خوبي؟ بیاید؟ مگه تنها نیستی؟ - نه، سوگند باهامه. یه پوزخندی زد و گفت: - سوگند؟ آخه... . - آخه چی ها؟ مشکلی داری، نمیایم. - نهنه، اشتباه کردم اصلاً، بیاید. - کجا بیایم حالا؟ - دقیقاً الان کجایید؟ - روبهروی پاساژه**. - خب، یه صد متر بیایید جلوتر یه کافه هست به اسم کافهِ**. - باشه، الان میایم. رفتیم تو کافه، یه نگاه اجمالی انداختم و سنگینی نگاه سامیار رو روی خودم احساس کردم. یه آهنگ ملایم عاشقانه از شادمهر داشت پخش میشد که فضا رو بیشتر رمانتیک میکرد. رفتیم و روی کنجیترین میز کافه نشستيم. سامیار: سلام سرکار خانوم... چقدر تغییر کردید! - علیک سلام. ببین آقای محترم، نه وقتش رو دارم نه دوست دارم اینجا باشم. زودتر حرفاتون رو بزنید و لطفاً حاشیه نرید. - چشم، ولی آخه چرا انقدر سردی؟ - چه نسبت یا رابطهای با هم داریم که گرم برخورد کنم؟ سوگند یکم نگاهش کرد و با عصبانیت گفت: - داداشت کدوم گوریه؟ - اون اگه داداش من بود که... هوف! - چی شده مگه؟ - سوگند اون داداش دیگه نیست! تو هم فراموشش کن. سوگند کمی دستپاچه شد و گفت: - مگه چی شده؟ - بعداً برات تعریف میکنم. الان میخوام فکرم روی خودم باشه نه اون... . - چرا حرفت رو میخوری؟ کلافه شد و گفت: - وای سوگندجان عزیزم، بیخیال شو، چیزی نیست. با این حرفش سوگند رفت تو خودش و شروع کرد به ور رفتن به گوشیش. سامیار یه نگاهی به من کرد و گفت: - ببین درسا خانوم... هر چیزی بگی قبوله؛ هرکاری بگی قبوله. هر چی بخوای فراهم میکنم اما منو ببین. - چرا باید شمارو ببینم؟ دستی توی موهاش کشید و با استرسی که توی چهرش موج میزد ادامه داد: - چون... چون دوست دارم. جا خوردم از حرفش و گفتم: - من ندارم. - کاری میکنم شما هم منو دوست داشته باشی. پوزخندي زدم و گفتم: - خیلی به خودت اعتماد داری فکر کنم، کمش کنی بهتره. اینو بدون تا نخوام به کسی دل نمیبندم... اوکی؟
-
- تیپ زدی خاله قزی؟ به سلامتی کجا؟ یه نگاه دخترونه بهش کردم و گفتم: - اولاً من ذاتاً تیپ دارم. دوماً اینکه دارم با سوگند میرم بیرون. - آها، خوبه. تو درست میگی. رفتم نشستم تو ایوون و کفشهام رو پوشیدم. برای اولین بار چادر سرم کردم تا بهتر به نظر بیام و جوّ برش نداره آقا پسر. مامان در حیاط رو باز کرد و اومد تو. همین که من رو دید، دوید و بغلم کرد و با هیجان گفت: - وای مامان قربونت بره، چه قدر بهت میاد... خیلی خانومتر شدی درسای مامان! منم بغلش کردم و گفتم: - مرسی مامانی. - همین جا وایستا برات اسپند دود کنم! دانیال اومد و نگاهی انداخت و گفت: - مثل اینکه تو امروز قراره هی ما رو شگفت زده کنی با کارات، نه؟ یه ذره خودم را تکون دادم و گفتم: - مامان جان، زود باش، دیرم شده! - اومدماومدم! داشتم به دانیال نگاه میکردم که در زدن. رفتم در رو باز کردم که سوگند اومد تو و با تعجب و صدای تقریباً بلندی گفت: - تو چه قدر خوشگل شدی! یعنی چادر انقدر تغییر میداد من رو. ازش تشکر کردم که دانیال زد زیر خنده. عصبی نگاهش کردم و گفتم: - دانیال! - جان دانیال! - چرا میخندی آخه. اصلاً من قهرم باهات دیگه! - ای جانم، چه دخملی... قهرم میکنه. مامان اومد و اسپند رو دور سرم چرخوند که دانیال با لحنی مذهبی گفت: - سلامتیش صلوات! سوگند یه لبخندی زد. دانیال دوباره گفت: - سلامتی رزمندگان اسلام، صلوات! مامان: وای دانیال، تو دوباره مسخره بازیهاتو شروع کردی مامان؟ سوگند یه جوری شده بود. اون لبخندش یه جورایی از ته دل بود. زدم بهش و گفتم: - بریم؟ خودش رو جمع کرد و گفت: - ها؟ آرهآره بریم. خداحافظی کردیم و سوار تاکسی شدیم. راننده تاکسی یه پسر جوون بود که یه جور خاصی از توی آینه نگاه میکرد. حواسم رو پرت کردم تا برسیم. وقتی رسیدیم، سوگند پولش رو حساب کرد که باعث شد عصبی بشم: - سوگند چرا اینطوری میکنی؟ قراره من حساب کنم؟ - بیخیال شو بابا، من و تو نداره که. به سمت چپ و راست نگاه کردم و به سامیار پیام دادم. یه چرخی توی فروشگاههای اون اطراف زدیم تا اینکه سامیار زنگ زد به من.
-
- چی شده؟ دانیال برای اینکه ترسش کمتر بشه یه لبخندی زد و گفت: - هیچی نشد. شما انقدر عصبی بودی که نفهمیدی پات به کجا گیر کرد؛ پرت شدی پایین و منم مجبور شدم بگیرمت. ببخشید اگر دستم خورد بهت. در حالت اجبار مشکلی نداره فکر کنم. سوگند صورتش سرخ شد و گفت: - من میخوام برم! ببخشید. دستش رو گرفتم. - کجا سوگند؟ حالت خوب نیست تو... چرا بچهبازی در میاری؟ دانیال: آره درسا راست میگه، چند دقیقهای بشین شاید حالت بهتر شد. سوگند دستاش رو گرفت جلوی چشمهاش و آروم گفت: - نمیخوام کسی از ماجرای امشب خبر دار بشه... باشه؟ - باشه آجی، چشم. به کسی چیزی نمیگیم. دانیال: درسا بلند شو آبقندی چیزی بردار بیار، نمیتونی اینارو هم تشخیص بدی... بدو! بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه، آبقند درست کردم و اومدم به سمت سوگند. دانیال یه جوری شده بود؛ مثل اینکه ناراحت باشه داشت به سوگند نگاه میکرد. سوگند هم که دستاش روی چشماش بود و جایی رو نگاه نمیکرد. آبقند رو دادم بهش که با دست پس زد. بار دوم بهش دادم اما باز هم قبول نکرد. اومدم دوباره بهش بدم که دانیال از دستم گرفت و با لحنی تقریباً عصبي گفت: - زود باش بگیرش دیگه. همین الان! سوگند هم مثل اینکه ترسیده باشه آبقند رو گرفت و با صدای خیلی آرومی گفت: - مرسی! از رفتار دانیال انقدر تعجب کردم که خودش در اومد بهم گفت: - بچهپس نیفتی یه وقت؟! کمکش کن بتونه بلند شه. - سوگند جان عزیزم بلند شو بریم تو اتاق من دراز بکش حالت بیاد سر جاش. سوگند: نه باید برم، مامانم منتظره... عصبی میشه یه وقت. - باشه، پس صبر کن لباس بپوشم باهات بیام. - نه شبه، نمیخواد تو بیای، خوب نیست. بلند شدم و گفتم: - بس کن دیگه اَه؛ با دانیال میام. - درسا نمیخوام مزاحم آقادانیال بشم... اینطوری خوب نیست. دانیال: نه، چه مزاحمتی. من و درسا هم یه تابی باهم بیرون میخوریم. - وایستا تا من برم لباس بپوشم و بیام. - باشه، فقط زود بیا. *** «یک روز بعد» از خواب بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم، ساعت 9 و نیم صبح بود. سامیار توی یه کافه قرار گذاشته بود. رفتم دست و صورتم رو شستم و یه صبحانهی ساده خوردم و زنگ زدم به سوگند. بعد از دوتا بوق جواب داد: - سلام خواهری! خوبی قربونت برم؟ - سلام... مرسی درسا، ساعت چند بریم؟ - میای؟ حالت خوبه اصلاً؟ - مگه چمه؟ آره میام. - ساعت ۱۱ گفت بیا. - اسنپ میگیرم میام دنبالت... . - رسیدی تک بزن. گوشی رو قطع کردم و رفتم یه دست لباس انتخاب کردم که سامیار فکر نکنه از من بهتره. یه مانتوی گلبهای با شلوار کتون مشکی و یه شال گلبهای سرم كردم و مثل همیشه مقدار کمی رژ زدم. الحق و الانصاف قیافهم خوب بود. کیفم رو برداشتم و رفتم پایین. دانیال که من رو دید، تعجب کرد و گفت:
-
مامان رفت و من و سوگند تا جایی که میشد زدیم تو سروکله همدیگه. داشتیم چرت و پرت میگفتیم که ساسان زنگ زد به سوگند. تماس رو برقرار کرد و با سردی گفت: - بله؟ ساسان: سلام بلد نیستی؟ - کارت رو بگو. - چه خانوم بدخلقی دارم من! - کار دارم میگی یا قطع کنم؟ - باشه، چته تو اصلاً؟ - ساسان رو مخ من نرو. تو با اجازه کی رفتی توی مخاطبهای من؟ - مجبور شدم سوگند جانم... . سوگند عصبی شد و فریاد زد. - زهرمار و سوگند جانم. تو با اجازه کی رفتی توی مخاطبهای من گفتم؟ - غلط کردم، خوبه؟ سامیار کلافم کرده بود. گوشی رو قطع کرد که دانیال در زد و اومد تو با دستپاچگی گفت: - چیزی شده؟ لبخند زدم بهش و گفتم: - نه داداش چیزی نیست. سوگند بدجور داغ کردهبود. دانیال که چهرهاش رو دید، یه «باشه» ای گفت و رفت پایین. دست انداختم دور گردنش و گفتم: - آجی خوشگلم، چرا خودت رو به خاطر من عصبی میکنی؟ - درسا قضیه چیز دیگهست. خسته شدم از دستش. - آروم باش خب... بگو چی شده؟ بگو تا کمکت کنم قربونت برم. دستاش رو گذاشت رو صورتش و گفت: - درسا انقدر ناراحتم به خاطر کارام. خسته شدم، نمیتونم باهاش ادامه بدم! - خب چرا؟ مگه چی کار کرده؟ - هیچی درسا، هیچی... نمیخوام ذهنیتت رو نسبت به سامیارم خراب کنم. بلند فریاد زدم. - وای دیوونم کردی، بگو ببینم چه غلطی کرده. بغضش ترکید و اومد توی بغلم و با صدای لرزون و آرومی گفت: - عوضی ازم میخواد که برم خونه مجردیش... . - تو چی گفتی؟ - فقط سکوت کردم. هیچی بهش نگفتم. ولی نمیخوام... نمیتونم باهاش ادامه بدم؛ درسا من نیستم. محکمتر بغلش کردم و دستمو گذاشتم روی سرشو و گفتم: - میدونم، فدات بشم. تو نیستی! کی همچین حرفی زده؟ تو فقط گول حرفای اون عوضی رو خوردی. - نمیتونم بمونم پیشت، منو ببخش... باید برم. سریع بلند شد و از اتاق زد بیرون. اونقدر سریع رفت که نفهمیدم چی شد. منم پشت سرش داشتم میرفتم که یهو پاش گیر کرد به لبه موکت و یه جیغی کشید. از پله به سمت پایین پرت شد. اونقدر جیغ بلندی کشیدم که گوشهای خودم سوت کشید. با حداکثر سرعت به سمت راهپله رفتم و با ترس پایین رو نگاه کردم. دانیال مثل فرشته نجات خودش رو رسونده بود به سوگند، گرفته بودش. سوگند که از ترس غش کرده بود، ولی دانیال با نگاه خاصی داشت بهش نگاه میکرد. خیلی ترسیده بودم، به خاطر همین خودم رو سریع به پایین رسوندم و گفتم: - نفس میکشه اصلاً؟ جاییش ضربه نخورده؟ - نه، نترس چیزیش نشده، فقط از ترس بیهوش شده... کمکش کن ببریمش روی مبل. سوگند که توی بــــغـ.ـــل دانیال بود، با آبی که به صورتش ریختم ناگهان به هوش اومد و خودش رو توی بــــغـ.ـــل دانیال دید. سریع خودش رو جمع و جور کرد و نشست و گفت:
-
گوشی رو قطع کردم و به دانیال گفتم: - همینجا میشینی؟ - نشینم؟ - هر طور دوست داری. در رو باز کردم که سوگند مثل این دیوونهها و کاملاً بیتوجه به دانیال پرید تو و گفت: - آخ خدا، کاش من پسر بودم و میاومدم تورو میگرفتم، خوشگله... تو چرا انقدر جذابی؟ شیطونه میگه... . نگاهش افتاد به سمت دانيال و سكوت كرد. - چرا حرفتو میخوری؟ شیطونه غلط کرد! اومد ادامه بده که دانیال بلندشد و یه سرفهي آرومي کرد. سوگند دستپاچه شد و گفت: - سس... سلا... سلام آقا دانیال! دانیال یکم خندید و سرش رو گرفت پایین. - سلام، خوبی شما؟ اسمتون چی بود؟ آها سوگندخانم، بفرمایید! زدم به سوگند و گفتم: - سوگند، چرا هنگ کردی؟ دانیال مگه لولوخورخورهست که اینقدر خجالت میکشی؟ دانیال: اگه مشکلی هست میخواید من کلاً برم بیرون؟ سوگندخودش رو جمع و جور کرد و گفت: - نهنه، اصلاً برای چی برید بیرون؟ کلافه شدم. - وای اصلاً بیا بریم تو! دست سوگند رو گرفتم و بردمش توی خونه. یه سلامی به مامانم کردم و رفتیم بالا. دانیال هم که اون لبخند ملیحش رو روی لباش داشت. رفتیم توی اتاق و در رو بستم. سوگند رو هلش دادم روی تخت که و گفت: - حسه کی رو الان داری که اینطوری من رو پرت میکنی رو تخت؟ پاشم بزنمت؟ زدم روی پیشونیم و گفتم: - وای سوگند حرف نزن، فقط گوش کن و جواب بده! - ها؟ چی شده باز؟ - تو شمارهي من رو دادی به سامیار؟ فقط آدم باش و راستشو بگو! تعجب کرد و با مکث گفت: - نه، من ندادم! - داری دروغ میگی سوگند! - درسا، به رفاقتمون قسم، من ندادم! راه رفتم توی اتاق و بلندتر گفتم: - پس کی داده؟ - تو اول بگو چی شده؟نكنه سامیار زنگ زده بهت؟ نشستم کنارش. - آره، زنگ زده، قرار گذاشت باهام. زد زیر خنده و گفت: - تو چی گفتی بهش؟ با خشم نگاهش کردم و گفتم: - اولش قبول نکردم، ولی انقدر التماس کرد تا راضی شدم فقط حرفاش رو بشنوم. - تو که خیلی جونسخت بودی... چه جوری قبول کردی؟ - سوگند، چیزی در کار نیست. من میخوام فقط حرفاش رو بشنوم. بلند شد و یکم تو اتاق قدم زد و کمی بعد گفت: - نمیدونم، شاید گوشیم وقتی دست ساسان بود، شمارت رو برداشت... شاید. با حرفش چشمام چهارتا شد. - گوشیت دست اون چکار میکرد؟ - هی اصرار کرد، منم مجبور شدم دادم بهش... حالا کی باید بری؟ تنهایی میری اصلاً؟ - هوم؟ آره، تنهایی میرم... فردا! - بذار باهات بیام درسا. - بیای چی بشه؟. نمیدونم، بیا اصلاً. اومد نشست کنارمو، سرش رو گذاشت رو شونم و گفت: - حالا واقعاً نمیخوای باهاش رل بزنی؟ - نه، دلیلی نمیبینم که رل بزنم. یه چیزایی میگی. - هر طور دوست داری خوشگله. داستان خیلی قشنگ بود... کجاشی تو؟ - نمیدونم، فکر کنم نصفش رو خوندم تقریباً. داشتیم باهم حرف میزدیم که مامانم در زد و اومد تو و رو کرد به سوگند و گفت: - چه عجبی سوگندخانم، تو یه سری به ما زدی! - من زنگش زدم وگرنه محال بود که بیاد. - آره سوگند جان؟ سوگند یه نیشگون ریز ازم گرفت و با لبخند گفت: - نه خاله لادن، خودم میخواستم بیام یه سری بهتون بزنم واقعاً! - باشه خاله جان. درسا، حتماً من باید یه چیزی بیارم تا از دوستت پذیرایی کنی؟ - مامان، سوگند از خودمونه، بیخیالش؛ چرا آوردی؟ چیزی نمیخوره! یه نگاهی انداختم به قیافهي نابود شدهي سوگند و یه گازی به سیب زدم و گفتم: - مگرنه سوگندخانم؟ مامان: زشته تو هنوز یه سری چیزا رو یاد نگرفتیها! - باشه مامان... لباس پوشیدی، جایی میخوای بری؟ - آره، میرم جایی کار دارم، برمیگردم. - کجا؟ - بعداً بهت میگم، فعلاً دیرم شده. پذیرایی کن از این دخترخانم خوشگل ما. خداحافظ! - مامان، دانیال کجاست؟ - داشت ور میرفت به تلویزیون. - باشه، مراقب خودت باش. سوگند: خداحافظ خاله!
-
مرجان حس میکرد زمین هنوز میلرزد، اما لرزش از بیرون نبود — از درونش میآمد. نور سرخ درون سینهاش میتپید، انگار قلبش میان دو تپش مانده بود. یکی از جنس زندگی، و دیگری از جنس چیزی است... چیزی که به مرگ ختم نمیشد. هوای اطراف به بخار بدل شد. هرچه نگاه میکرد، فقط خودش را میدید — در هزاران تکه آینه که در فضای معلق بودند. اما هر تصویر، متفاوت بود. یکی با چشمان سیاه، دیگری با مردم سپید. در یکی، تاجی از استخوان بر سر داشت. در دیگری، کودک بود. و در همهشان، همان چشمان دردمند مرجان میدرخشید. صدا از درون آینهها برخاست: - یادت نیست کدوممون اول بود… مرجان عقب رفت، اما زمین نبود. در خلأ سقوط کرد — یا شاید به پایین کشیده شد. سایه همراهش نبود. فقط نوری از او باقی مانده بود، خطی باریک از آبی تیره که با هر تپش قلبش میلرزید. سقوطش با ضربههای نرم تمام شد. پایین، خاک سرد بود و بوی میداد. در اطرافش، ریشههایی از نور سیاه پیچ خورده بودند، مثل شریانهایی که خون را میمکندند. از میانشان، صدایی آشنا برخاست؛ صدایی که در اعماق ذهنش همیشه زمزمه میکرد اما هیچوقت پاسخی نمیگرفت: - مرجان؟ یا باید بگم… ایلاریس؟ چیزی در وجودش شکست. اسم مثل زنگی در جانش پیچید، و آینه های بالای سرش ترک برداشتند. خاطرهای دیگر سرازیر شد: او — بر تختی از سنگ، با چشمانی از ماه، و صدها سایه در مقابلش زانو زده بودند. یکی از آنها — همان پسربچهای میان کتابها — اکنون بزرگ شده بود و تاجی شکسته در دست داشت. - ملکه خون، تعادل از بین رفته. نیمه جانها در مرز گیر کردن. فرمان بده… تا دروازه بسته شه. اما مرجان (یا ایلاریس) فقط سکوت کرده بود. چون درونش میدانست اگر بسته شود، عسل همیشه در تاریکی جا میماند. نورها دوباره لرزیدند. مرجان به حال برگشت، به دنیای نیمهجان، در میان خاکستر نور. نفسش بریده بریده بود، چشمهایش از اشک و خون یکی شده بود. در تاریکی صدای شنید. سایه بازگشته بود، اما نه به همان شکل. اینبار چشمانش مثل آیینه میدرخشیدند. - یادت اومد که خودت دروازه رو باز کردی، نه عسل؟ مرجان با صدایی شکسته گفت: - اگه اون توی مرزه، من نمیذارم جا بمونه… حتی اگه دوباره برگردم اونجا. سایه مکث کرد، نزدیک شد و آرام گفت: - پس بدون، هر قدمی که برداشت، بخشی از «انسان» درونت خاموش میشه. بازگشت به مرز، یعنی تبدیل شدن. مرجان نگاهش کرد. نور سرخ درونش آرام گرفت. - شاید همین، همون چیزیه که از اول باید میشدم. و در لحظهای که جملهاش تمام، ریشههای نور سیاه از زمین برخاستند، و او را در آغوش گرفتهاند. جهان دوباره لرزید اما این بار، نه از ترس، بلکه از بیداری ملکهای که دوباره از میان مرگ برمیخاست.
- 26 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پنجاه و یکم گفتم: ـ نه بابا نگران نباش، اتفاقا کوروش هم معتقد بود تا زمانی که خودش نفهمید قضیه از چی قراره، کسی حرفی به مادربزرگش نزنه! بابا خنده تلخی کرد و گفت: ـ بازم جای شکرش باقیه پس! ـ بابا اصلا نمیفهمم منظورت چیه! بابا گفت: ـ فردا همه چیو براتون توضیح میدم دخترم، نگران نباش! با ترس پرسیدم: ـ بابا اتفاقی برای مامان یلدا و فرهاد نمی افته که؟! بابا گفت: ـ ایندفعه اتفاقی نمیافته چون دوتا پسر داره که مثل شیر پشتشن و بعد اونا هم من پشتش هستم! روی تخت ولو شدم و گفتم: ـ پس حقیقت داره! کوروش قُل دیگهی فرهاده؟! بابا گفت: ـ آره تینا، جفتشون بچههای یلدا هستن! با بغض گفتم: ـ اما...اما مامان چطور تونست کوروش و بذاره پرورشگاه؟ تو چجوری بهش این اجازه رو دادی بابا؟! بابا فورا گفت: ـ تینا زود قضاوت نکن، هیچ چیز اونجوری نیست که بنظر میاد! اول کل قضیه رو بشنو و بعد قضاوت کن! چیزی نگفتم و بی صبرانه منتظر این بودم تا بابا فردا برسه و این ماجرا رو برامون تعریف کنه تا ببینم قضیه چیه؟! بعد از قطع کردن به کوروش پیامک دادم که بابام قراره فردا بیاد تهران و این قضیه رو برامون تعریف کنه...بعدش از اتاق رفتم بیرون...پدر ملودی با دیدن من بلند شد و اونم با گرمی از من استقبال کرد...خاله آتوسا گفت: ـ دخترم چیزی شده؟!
- 156 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پنجاه گفتم: ـ نه مامان، خیالت راحت...مامان بابا خونست؟! مامان با نگرانی گفت: ـ نه دخترم، مغازست! اتفاقی افتاده؟! گفتم: ـ نه فقط میخواستم حالشو بپرسم! داشتم به این فکر میکردم یه زن به این خوبی و مظلومی چطور امکان داره که اگه کوروش پسرش باشه اونم بذاره پرورشگاه؟! مامان یلدا حتی منی که دختر واقعیش نبودم و به جوری تو بغلش فشرد و بزرگم کرد که من اصلا کمبود مادر تو زندگیم احساس نکردم! واقعا تنها همدم و رفیق من تو این زندگی بود...حتی یکی از دلایلی که از بچگی میخواستم دکتر بشم این بود که در آینده بتونم قلب مامانم و خوب کنم....نه امکان نداشت مامان یلدا اینکارو کرده باشه! هر چی که بود زیر سر خانواده کوروش بود... مامان بعد از اینکه فهمید چیز خاصی نشده، یکم قربون صدقم رفت و نصیحتم کرد و بعدش گوشی و قطع کردم و با ترس و لرز شماره بابا رو گرفتم...بعد از اینکه بابا جواب داد، با آرامش تمام اتفاقات و از زمانی که ملودی رو دیدم و اتفاقهای بعدش و براش تعریف کردم...بابا تمام این مدت ساکت بود و به حرفای من گوش میداد! بعد اینکه حرفام تموم شد با یکم مکث گفتم: ـ بابا؟ نمیخوای چیزی بگی؟! بابا یه نفس عمیقی کشید و گفت: ـ پس بالاخره دست سرنوشت قراره یلدا رو به بچش برسونه؟! چی؟؟! بابا چی داشت میگفت؟! حتی از حرفای من تعجبم نکرد!! با استرس و لکنت گفتم: ـ با...بابا...تو...چی داری میگی؟! بابا سریع گفت: ـ تینا باید این قضیه رو حضوری برای تو و کوروش تعریف کنم؛ این وسط اتفاقاتی افتاده که بجز منو یلدا و اون مادربزرگ عوضیش هیچکس خبر نداره! آب دهنم و قورت دادم و پرسیدم: ـ به مامان میگی؟! بابا گفت: ـ آره دخترم، باید بهش بگم و فردا صبح حرکت میکنم سمت تهران! فقط به کوروش بگو که به هیچ عنوان از این قضیه به خانوادش چیزی نگه! به هیچ عنوان تینا؛ خصوصا اون خاتون. بابا هم حرف کوروش و ملودی رو تکرار کرد! واقعا خیلی دلم میخواست بدونم این زن، چه آدمی بود که حتی نوهاش هم دلش نمیخواست از این ماجرا به این مهمی بویی ببره!
- 156 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و نهم دوباره صداشو شنیدم و یاد آشوبی افتادم که قرار بود زندگی فرهاد و تکون بده! هم زندگی فرهاد و هم زندگی مامان یلدا....سعی کردم ریلکس باشم و عادی گفتم: ـ دستشویی بودم، تا بیام بردارم طول کشید! چه خبرا؟! گفت: ـ تو چه خبر؟! همه چی امن و امانه؟! گفتم: ـ آره خداروشکر! احتمالا این آخر هفته یه سر برگردم کرمانشاه! فرهاد با لحنی متعجب گفت: ـ دختر تو که تازه رفتی، همیشه ما بهت التماس میکردیم که برگردی، چی شد یهو؟! گفتم: ـ بده که دلم براتون تنگ شده و میخوام ببینمتون؟! فرهاد یکم مکث کرد و گفت: ـ بد که نیست ولی امیدوارم که خیر باشه؛ از دیروز تا حالا خیلی عجیب رفتار میکنی خانوم دکتر! خندیدم و چیزی نگفتم...گفت: ـ اتفاقا بابا هم خیلی دلش برات تنگ شده؟! پرسیدم: ـ خونست یا رفته مغازه؟! تا رفت جواب بده، صدای مامان و از اونور خط شنیدم که اصرار داشت فرهاد گوشی رو بده دستش تا باهام صحبت کنه...فرهاد گفت: ـ دختر، مادرت کچلم کرد، یه لحظه گوشی! بعدش صدای مامان پیچید تو گوشم: ـ دختر خوشگلم! صدای مامان و که شنیدم دلم بیشتر براش تنگ شد...باورم نمیشد زنی که حتی مادر واقعیم هم نبود رو اینقدر دوست داشتم! با ذوق گفتم: ـ سلام مامان، حالت چطوره؟! ـ دخترم تو خوب باشی ما خوبیم، همه چی خوبه اونجا؟! ثبت نامت که به مشکل نخورد؟!
- 156 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :