تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
ژانر: عاشقانه – اجتماعی – روانشناختی خلاصه کوتاه: در اتاقی خاموش در دل شهری خاکستری، دختر جوانی شبها تماسهای محرمانهی مردم را در «خط اعتراف» شنود میکند؛ جایی که همه بینام و بیچهره، از گناهان، ترسها یا عشقهای ناگفتهشان حرف میزنند. اما یک صدا فرق دارد... مردی که شبها از عشقی حرف میزند که هیچگاه جسارت گفتنش را نداشته، و دختر کمکم در تاریکی صدا، چیزی را حس میکند که در زندگی واقعیاش نیست: تماس. اما کِی صداها دروغ میگویند و کِی حقیقت، بدون دیدن صورت کسی؟ مقدمه: شهر، با همهی نورهایش، شب که میرسد خاموش میشود. صداها در شب، معنای دیگری دارند؛ بیصورت، بیاسم، بینقاب. همهچیز از وقتی شروع شد که او گفت: «نمیدونم چرا زنگ میزنم. شاید چون فقط یهبار خواستم بدونم اگه حرف بزنم، کسی گوش میده یا نه...» نه اسمش را گفت، نه قصهاش را. اما گاهی فقط یک صدا، میتواند زندگی یک نفر را از جا بکند...
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و چهار با بیرون رفتن مادر ایزابلا و خالی شدن سالن از روی صندلی بلند شده و به سوی پنجرهی بلند سالن رفت. جکسون گفته بود که در تمام مدت سعی میکند برای او نامه بفرستد و نامهها را به عنوان نامهی محرمانه پست میکند تا زودتر به دستم برسند. درست مانند آقای چارلز که نامه رسیدن او به پاریس و عکس او را به عنوان نامه محرمانه پست کرده بود و خیلی زود به دست جکسون رسیده بود. چون جکسون در لیون مشغول آرام کردن اوضاع بود، نامهها سریع بین او و دیگران رد و بدل میشد. با فکر کردن به نامهها، دوباره به یاد آقای چارلز افتاده بود. خیلی خوب بود که هیچکس او را نمیشناخت و نمیدانستند که جیزل با او رفت و آمد دارد، اینگونه آقای چارلز در امان بود و میتوانست به زندگی پر از آرامشش ادامه بدهد. اکنون که به او فکر میکرد، دلش خیلی برای او تنگ شده بود. جیزل در سن ملو سعی میکرد یک روز در میان و هنگامی که مجبور نبود گوسفندان را به دشت ببرد، به دیدن او برود و کمی با او صحبت کند اما اکنوت مطمئن بود او خیلی تنها شده است. گرچه آقای چارلز تنهایی را دوست داشت اما آن ساعتهایی که جیزل تنهاییاش را پر میکرد نیز بسیار دوست داشت. همیشه به جیزل میگفت: - من هیچوقت دختری نداشتهام اما همیشه احساس کردم که دارم و او در کنارم است. و اکنون هم پسرش از او دور بود و هم دختری که او را به اندازهی فرزند خود دوست داشت. بازوانش را در آغوش گرفت. ای کاش همهچیز زودتر پایان مییافت و جکسون به خانه بر میگشت. با اینکه هنوز یک روز هم از رفتن او نگذشته بود اما همه جای خالی او را احساس کرده بودند. کتابش را برداشته و به سوی اتاقش رفته بود. یک هفته دانشگاهها را تعطیل کرده بودند و او در این یک هفته هیچکاری نداشت که انجام بدهد و فقط باید یک جوری خودش را سرگرم میکرد. حتی نمیتوانست از خانه خارج شود. هر جا که میخواست برود یک مامور پیدا میشد که به او گیر بدهد و بگوید اجازه خروج از خانه را ندارد. گاهی اوقات پیش میآمد که وقتی میدیدند او از محلهی ثروتمند نشینی خارج میشود با او کاری نداشته و برخورد جدی نمیکردند و فقط یک تذکر کوچک میدادند. تا پاسی از شب در تخت مانده بود و فقط فکر میکرد. دلش نمیخواست تکانی بخورد. به اوضاع خودش و جامعه فکر میکرد و اکنون نیز که جکسون اینجا نبود تا حواس او را پرت کند، دوباره مشغول فکر به خانوادهاش شده بود. تا کنون خطری تهدیدش نکرده بود اما مطمئن بود که هر کسی بیخیال او بشود، برادرش بیخیال او نمیشود. از کودکی به جای اینکه او پناهی برای جیزل باشد فقط باعث ترس و وحشت او شده بود. حتی یکبار هم نشده بود که او با جیزل به درستی سخن بگوید و بخواهد به او کمکی بکند؛ اکنون نیز بیخیال او نمیشد. جیزل مطمئن بود که او به سراغش میآید و هر طور شده سعی میکند او را بازگرداند؛ برای همین بود که خودش را در هر شرایطی آماده میکرد تا بتواند از خود دفاع کند و یا حتی دوباره فرار کند! تنها چیزی که در سن ملو او را دلتنگ میکرد بعد از آقای چارلز، آسمان رنگارنگ دهکده و گوسفندانش بودند. تنها چیزهایی که در آنجا آزادی را از او سلب نکرده بودند. برایش فرق نداشت که یک انسان باشد، تکهای از طبیعت باشد یا حتی یک حیوان که متوجه حرفهای او نمیشد؛ اگر در کنارشان و با حظورشان احساس راحتی میکرد و میتوانست آزاد باشد، او را مقدس میشمرد و برای او احترام قائل میشد. به پهلو روی تخت دراز کشید. پردههاق اتاق را کشیده بود و از بالکن کوچک اتاق میتوانست حیاط پشت خانه را ببیند. دانشگاه به دانشجویانش مبلغ کمی ماهیانه میداد که بتوانند نیازهایشان را برطرف کنند، اما او نیازی به آن نداشت، زیرا تمامی هزینههای خوراک، پوشاک، کتاب و زندگیاش را جکسون به عهده گرفته بود و هنگامی که جیزل با آن مخالفت کرده بود و خواسته بود که سر کار برود، جکسون گفته بود که پدرش این خواسته را داشته و نمیتواند زیر آن بزند و در ضمن به او گوشزو کرده بود که فقط درس بخواند و به فکر این نباشد که بخواهد جبران کند، زیرا او برای جکسون مثل خواهری میماند که تازه پیدا شده باشد. اکنون که نیازی به آن پول نداشت، میتوانست گلهایی بخرد و در حیاط پشتی بکارد. همیشه دوست داشت این کار را انجام بدهد اما مادرش اجازه نمیداد و میگفت: - فقط گلها را خراب میکنی، نیازی نیست تو دست بزنی. امیدوار بود که مادر ایزابلا به او اجازه بدهد. البته که مطمئن نبود. -
و هنوز هم معتقدم ، این چشمایی که هرجایی رو میبینه خیلی بیشتر از قلب و احساسات واسمون دردسر میسازه.. چشم میبینه که دل میخواد..!!
-
با دانش خودتان را مجهز کنید.. من توصیه میکنم به شما جوانانِ عزیز که درس خواندن را جدی بگیرید...! #آسیدعلیخامنهای
-
اما نیومدنِ شما تقصیر من و امثالِ منه! همینقدر ساده اما جدی . . #امام_زمان
-
رقیق شد دل ِ آلوده از گناهم باز . . کمی ز معجزهی چای ِ هیئتش این است
-
تویسختترینمشکلاتهممیشهموفقشد تویگناهآلودترینمکانهاهممیشهپاکموند تویدنیایےکههمهبدشدنمیشهخوببود و... همهاینابهتوبستگےداره، پسقویباشوسبزبمان
-
درخواست نقد رمان و داستان | انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
سلام درخواست نقد برای داستانکم رو دارم https://forum.98ia.net/topic/2150-داستان-پس-از-نخل-ها-رز-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ -
یکی از موندگارترین هدیههایی که میتونی به خودت بدی اینه که زندگیت رو جوری پیش ببری که برای لذت بردن از لحظه ها لَنگ کسی نباشی!
-
مادری گفت که مرد تکیه گه توست این تکیه گه صد ساله به خواب است
-
داستان کودکانه غم مادر | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت چهار - تندتند بال بزن. آب باید از روشون بچکه. شروع به بال زدن کرد. اولش فکر کرد هیچ فایده ای نخواهد داشت اما میل به بقا و کمک های مادرش باعث شد که به جایی برسه که فهمید دیگه می تونه ادامه بده. - مامان، من دیگه می تونم پرواز کنم. صدای مادر آمد: - آه! سپس متوجه شدم که زیر کتفم سبک شد. به اون سمت نگاه کردم. - مامان! طوفان جسم مادرم رو به بازی گرفت و به اینور و اونور پرت کرد و سپس به سمت زمین پرتاب شد. - مامان! با صداش همه به اون سمت برگشتن. - وای! - پرا جون! - مادرش! رییس کاروان با اینکه خودش حسابی آشفته شده بود گفت: - باید بریم. اگه بیشتر بمونیم ممکن دوباره طوفان بیاد و افراد بیشتری رو از دست بدیم. گلپرک شروع به گریه کرد. - نمی تونید برید. مامانم همین جاها باید افتاده باشه. - ما همه جا رو گشتیم اما خبری از مامانت نبود. -
داستان کودکانه غم مادر | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت سه من گفتم: - ببخشید عمو من خواب مونده بودم. سعی کرد مهربونتر صحبت کنه: - آخه عمو جون! میدونی اگه توی طوفان گیر کنیم چه اتفاقی میافته؟ سرم رو به دو طرف تکون دادم. واقعا نمیدونستم. از واکنش من خندید. - باشه. بهتر دیگه راه بیفتیم. ماهم بین جمعیت رفتیم و همه به پرواز در اومدیم. مامان به من گفت: - گلپرم! تو هنوز بچهای و تا حالا این راه طولانی رو پرواز نکردی پس ممکن خسته بشی. گفتم نگران نشی. - اگه نتونم چی؟ - میتونی خدا وقتی زمان مهاجرت رو این موقع میذاره به شما توان پرواز طولانی داده. ما همه توی این سن مهاجرت کردیم. با حرف مامان خیالم راحت شد. اما هنوز یک ربع از پروازمون نگذشته بود و قرار بود بعد از نیم ساعت حرکت پناهگاه پیدا کنیم و کمی استراحت کنیم که هوا ابری شد. یکی از همراهانمون به رییس کاروان گفت: - باید به جایی پناه ببریم. - میبینی که اینجا دشت هست. اولین درخت بزرگی که دیدیم در زیر آن پناه میگیریم. اما طوفان مدام بیشتر و بیشتر میشد. پرواز توی این حالت برای من که بچه بودم خیلی سخت بود. یک لحظه احساس کردم که بال هام سنگین شده. - مادر بال هام خیس هست. - گلپرک سعی کن تندتر بال بزنی تا آب از روشون بریزه. تسلیم نشو مامان! اما من داشتم تسلیم میشدم. چیزی نگذشت که بال زدن هام آروم و آروم تر شد و به سمت پایین می رفتم. فهمیدم دیگه طاقت ندارم. فریاد زدم: - مامان! توی همون طوفان نگاه مادرم رو که به سختی بال میزد دیدم. وقتی داشت به سمت زمین میرفتم و با خودم فکر میکردم این آخرین بار هست که نگاهش رو میبینم فریاد کشید: - گلپرک! و خودش رو به سمت من سوق داد. به زیر من رفت و من رو به بالا هول می داد و تند تند بال میزد و میگفت: -
داستان کودکانه غم مادر | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت دو - خوب... وقتی برگردیم میتونید اونها رو ببینید. اما این جواب برای بچهها قانع کننده نبود. هرچی بیشتر مادر سعی میکرد اونها رو راضی کنه اونها بیشتر ناراضی میشدن. - ما تصمیممون رو گرفتیم. نمیایم. مادر نمیدونست چیکار کنه. در همون حال چشمش به مادر بزرگ افتاد که اونها رو نگاه میکرد و میخندید. مادر بزرگ که ناراحتی دخترش رو دید گفت: - نوههای قشنگم! بیان براتون یک قصه تعریف کنم. بچهها با خوشحالی به سمت مادر بزرگ رفتن. او همیشه بهترین قصهها را تعریف میکرد و همه چیز را میدانست. از عقاب و جغدها گرفته تا زندگی موشهای صحرایی، از بارانی که در جنگل به همراه خود سیل آورد تا هجوم ملخها، یا چیزهای زیباتر، مثل امتداد رنگینکمان و گلهای رنگارنگی که جوجهها هیچوقت ندیده بودند. - مادر بزرگ، درباره چی میخوای به من قصه بگی؟ - میخوام قصه اولین مهاجرت خودم رو براتون تعریف کنم. جوجهها سراپا گوش شدن. - حدودا همسن و سال شما بودم که زمان اولین مهاجرت منم رسید. برعکس شما من اصلا ازش ترسی نداشتم. البته ذوقی هم نداشتم. قبول کرده بودم که این قسمتی از زندگی من هست. اما اون شب... راستش خیلی دیر خوابیدم. داشتم به زندگیم بعد از این مهاجرت فکر میکردم. برای همین تا دیر وقت بیدار بودم و دیر خوابیدم. صبح مادرم هرکاری کرد نتونست بیدارم کنه. چندبار صدام زد: - گلپرم! دختر قشنگم! بلند شو وقت رفتنه. اما من اصلا نمیتونستم بیدار بشم. هی صدام میکرد: - گلپر بلند شو. الان همه میرن ما رو تنها میذارن ها. - خوابم میاد. - گلپر هوای زمستون خیلی سرده، برف میاد دفن میشیم. اما من خیلی خوابم میاومد. آخرین جمله مادرم رو شنیدم و چشمهام بسته شد: - گلپر به طوفان و بارون میخوریم ها. بالاخره مادرم تونست من رو بیدار کنه اما خیلی دیر. با ترس خودمون رو به کاروان رسوندیم. پرستوی رییس با حرص به سمت ما اومد. - معلومه شما کجا هستید؟ ما بخاطر شما کاروان رو نیم ساعت نگه داشتیم.- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان کودکانه غم مادر | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت یک یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون، خدای رنگینکمون، خدای آسمون، هیچکس نبود. روزی روزگاری زیر این گنبد کبود لونهای بود روی درخت گردو. توی این لونه چندتا پرستو زندگی میکردن. مامان پرستو بود و سه تا از جوجههاش. مامانبزرگ پرستو هم بود. اسم جوجهها پِپِل، پُپُل و پٰپال بود. که پِپِل و پُپُل پسر بودن و پٰپال دختر بود. داستان از اونجایی شروع شد که مامان پرستو بهشون خبر داد: - به زودی قرار مهاجرت کنیم. پِپِل پرسید: - مهاجرت چیه؟ مامان پرستو به آسمون اشاره کرد. - خورشید رو میبینی چقدر بزرگه. - آره. - میبینی چقدر مهربونه، به ما گرما میده. پِپِل با ذوق گفت: - آره. - خوب این خورشید همیشه برای همه جا مهربون و گرم نیست. گاهی سرد و خشن میشه. گاهی پشت ابرها میره و اون موقع یک عالمه آب از آسمون میاد که میتونه لونههام رو خراب کنه. وقتی خشن میشه دیگه مامان نمیتونه غذا پیدا کنه و هیچجا غذا نیست. پرستوهای کوچولو با ترس به مادرشون نگاه کردند. - نه، نه شما نباید بترسید. چون ما از اینجا میریم. میریم به سرزمینی که خورشید مهربون داشته باشه. جوجهها چند ثانیه خبر رو بالا و پایین کردن بعد پُپُل پرسید: - یعنی ما از اینجا میریم؟ - آره. - هیچوقت هم برنمیگردیم؟! غم توی صدای بچهش رو احساس کرد و سریع گفت: - منظورم این نبود. ما برمیگردیم. - کِی؟! خیلی زود؟! مادر واقعا گیج شده بود. - نه، یکم... یعنی، وقتی شما بچههای بزرگی بشین. بچهها دوباره بهم نگاه کردن. - دوستهامون چی؟! - دوستهایی که پرستو باشن باهم میریم. پپال گفت: - من کلی دوست غیر پرستو دارم. گنجشک، ساره و حتی سنجاب.- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان کودکانه غم مادر | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در داستان کوتاه
بسم الله الرحمن الرحیم نام داستان: غم مادر نویسنده: آتناملازاده ژانر: غمگین سخن نویسنده: اسماً برای کودکانه، اما برای کودکان نخوانید! تاریخچه: این اولین داستانی بود که من نوشتم.- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
از یاد رفته
- 15 پاسخ
-
- 1
-
-
یغما
-
یاغی
- 15 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سی و شیش - اون یک شاهزادهست. یکم مکث کرد بعد نیمه خنده گفت: - چی؟! - درست شنیدی. - از خاندان قاجاره؟ واقعا با خودش چی فکر کرده! - اون خارجیه! - واه! خارجیه؟ شاهزاده انگلیسی هست؟ - نه، اسواتنی. یکم سکوت کرد بعد گفت: - اسواتنی کجاست؟ - آفریقا. - آفریقا؟! سکوت کردم. اون هم یکم سکوت کرد و بعد گفت: - پولداره؟ - بله. - میدونم، من دختر خودم رو میشناسم. چیزی نگفتم. خوب میشناخت دیگه. - برت نداره اونجا ببره. یکم هول شدم. - نه، نگران نباش. - باشه ببین من میام اما یک مشکلی اینجا هست. - چی؟ - زن پدرت نباشه. یکم گیج شدم و بعد گفتم: - یعنی چی نباشه؟ - توی جلسهای که من میام زن پدرت نباشه. - کجا بره توی شهر غریب آخه؟ با لجبازی گفت: - من نمیدونم، بهرحال الهام نباید باشه. شاخکهام بالا پرید. پس اون فکر میکرد که الهام هنوز زن باباست. - باشه. - خیلی خوب، مراسمت کی هست؟ - پس فردا شب. یکم درباره سواد ازم توضیح گرفت و بعد قطع کرد. میدونستم که میخواد بره لباس بخره. به بابا و دره گفتم که مامان چی فکر میکنه و گفتم: - دره یکجوری رفتار کن انگار دوست منی. - باشه، مشکلی نیست. -
رهایی
-
موش خبرنگار
- 15 پاسخ
-
- 1
-
-
فیلم نگران نباش عزیزم
-
اولین اتاق مسابقه | عکس و توصیف
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
من ارباب چاهویا! ارباب تاریکیها! سپاهیان من از هنگامی که آسمان تیره میشود سوار بر جاروهای جادویی به داخل شهر میریزند. تو آنها را نمی بینی. آنها کار خود را بلند هستند. کارشان چیست؟ به تو حمله میکنند. به تو ای انسان حمله میکنند. با جاروشان به سر تو میزنند. ناگهان حالت دگرگون میشود. سرت درد میگیرد. ذهنت آشفته میشود. احساس میکنی دیگر نمیتوانی. میخواهی این بدن انسانی را بدری و از بین ببری. چند روزی بیشتر طول نمیکشد. زهر ما به داخل بدنت ورود خواهد کرد و تو... حتی نمیفهمی چه شد که تصمیم گرفتی اولین روش خودکشی که به ذهنت رسید را روی خود انجام دهی. میپرسی چرا چنین کاری میکنم؟ به تو خواهم گفت. برای نابودی توی انسان. برای نابودی تماما تو. برای دستیابی به زمین. امکانش نیست؟ هست، سخت است اما هست. با خود میگویی آیا تو نمیتوانی مرا نابود کنی؟ خیر نمیتوانی، میدانی چرا؟ زیرا برای رسیدن به من باید از هفت دریا بگذری و هفت ستاره را پشت سر بگذاری و از میان چاله فضایی رد شوی تا به قلعه من برسی. برای اینکه وارد قلعه من که از هفت کشور بزرگتر است بشوی باید هفت خندق را رد کنی و هفت دروازه را بشکنی و هفت دیوار را بالا بیایی و هفت هزار نگهبان را بکشی و با هفت اژدها بجنگی تا به هفت در اتاق من برسی. سپس باید از آن داخل بیایی و با هفت حیوان خانگی من بجنگی و سپس من با هفت قدرتم با تو میجنگم. پس گمان نبر که به من پیروز خواهی شد. البته مردی بود. یک شاهزاده نیمه خدایی، پسر میترا خدای خورشید. پسر ناخلف او که از ازدواج او با زنی زیبا و رعیتزاده به دنیا آمده بود. او از تمام این هفتها گذشت تا به هفت در اتاق من رسید. سپس آنها را پشت سر گذاشت و وارد اتاق من شد. هفت حیوانم آماده مبارزه با او شدند. من و او به یکدیگر زل زدیم. چه پسر زیبایی بود. از تمام جادوگران کاخم زیباتر. چشمانش مرا گرفت. نخواستم او را بکشم. خواستم مال خودم کنم. آماده نبرد برای اسارت بودم اما او جنگ نمیخواست. در مقابلم زانو زد. - من از ذات خورشید به ذات تاریکی پناه آوردم. او برای من شد. پسر میترا برای من شد. دستم را بر شانهاش گذاشتم. سرش را بالا آورد و به من لبخند زد. عقب رفتم. بر تختم نشستم. برخاست و به من زل زد. او حالا اینجا بود. -
آهو تو رمان آهیل
- 10 پاسخ
-
- 1
-