تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
Rainygirl عضو سایت گردید
- امروز
-
مرجان نفسش تند بود. دستهاش رو روی لباسش میکشید که لرزشون آروم بشه. نگاهش رفت سمت سایه. - چرا اینجا انقدر همهچی نصفهنیمهس؟ آدمو دیوونه میکنه. سایه لبخند محوی زد، انگار جواب دادن براش سخت ترین کار دنیا باشه. - چون نصفهنیمه بودنش، کار خودته. مرجان اخمش رفت تو هم. - یعنی چی کار خودمه؟! من که خواستم هیچی رو نببینم. خودتون هی میگین زوده، صبر کن، بعدم یه مشت صحنهای ترسناک جلو پام میندازین! لیرا جلوتر اومد، دستاشو توی مه تکون داد. ذرات نور دور مچش پیچیدن. - اینجا چیزی رو بهت نشون نمی ده که بخوای یا نخوای. فقط اون چیزایی رو میکشه بیرون که خودت قایمشون کردی. تلخ خندید. - خب من که چیزی قایم نکردم! لیرا سرش رو کج کرد. - مطمئنی؟ هیچکس اینجا خالی نمیاد. یک لحظه سکوت. مه مثل کسی که خسته باشه، بالا و پایین میرفت. مرجان بغضشو قورت داد، چشم دوخت به جایی که اون قامت خمیده از هم پاشیده بود. - اون… اون سایه… چرا انقدر حس آشنایی بهش داشتم؟ حس کردم قفسهی سینهام دارد له میشه. سایه آهی کشید. - چون چیزی که می دید، هنوز تموم نشده. یه تیکهست. آخرش رو هنوز ندیدی. مرجان عصبی شد. دستاشو مشت کرد. - آخه چرا؟ چرا هیچچیزی رو کامل نشون نمیدین؟ من از نصفه دیدن خسته شدم. لیرا بهش نزدیک شد، خیلی نزدیک، جوری که مرجان بوی عجیبی حس کرد… مثل بارون روی خاک سوخته. - چون تا خودت نخوای، باغ کامل نمیشه. مرجان با صدایی گرفته گفت: - و اگه نخوام چی؟ اگه بخوام همینجا تموم شه؟ سایه به چشم هاش خیره شد. صداش زمزمهای بود، اما انگار توی سر مرجان کوبیده میشد: - هیچچیز اینجا با «نخواستن» تموم نمیشه. مرجان عقب رفت. دلش میخواست فرار کنه، ولی پاهاش سنگین بود. انگار زمین باغ، هر قدمشو میبلعید. با همون حس سنگینی قدمی برداشت تا از مه بیرون برود، یک قدم دیگر مانده بود تا از مه خلاصی پیدا کنه که نتونست، انگار جلویش دیواری نامرئی کشیده شده بود، که اجازه خروج رو بهش نمیداد. به طرف لیرا چرخید تا از او بپرسد،چگونه از مه بیرون برود، بپرسه اما لیرا نگاهشو دزدید، انگار عجله داشت. - خب… من باید برم. مرجان اخماش رفت تو هم. همینجوری؟ الان؟! لیرا شونه بالا انداخت. - کار دارم، چیزایی هست که باید سر و سامون بدم. توام لازم نیست زور بزنی همه چی رو بفهمی و اینکه تا وقتی نخواد نمیتونی از مه خلاص بشی، خودت میرسی بهش. مرجان جلو رفت، با حرص. هی… هی! همینطوری ولم میکنی وسط این مه؟ لیرا لبخند زد. - مگه تا حالا گذاشتم زمین بخوری؟ نترس. وقتی چشماتو ببندی، خودت میفهمی کجا باید باشی. - چشمامو ببندم؟! مگه بچهم که بخوابم تا بیدار شم همه چی خوب شه؟ لیرا کوتاه خندید. - بعضی وقتا خواب، جواب بیشتری میده و چیزای بیشتری بهت میفهمونه تا صد تا بیداری. مرجان خواست باز بحث کنه اما حس کرد پلکهاش سنگین شدن. شاید از خستگی بود، شاید از همهی این حرفای نصفهنیمه. آه کشید و زیر لب غر زد: - کاش فقط یه بار درست حسابی حرف بزنین. لیرا به طرف سایه رفت، کنارش ایستاد و هردو به یکباره ناپدید شدند. صدا سایه از دور اومد: - وقتی وقتش باشه… همه چی رو میفهمی مرجان. مه دور مرجان پیچید. چشمهاش بسته شد، بیاونکه بخواد. … صدای تیکتیک ساعت. بوی گلاب. پردهی سفید اتاقی نیمهتاریک جلوی چشماش بود. قلبش فرو ریخت. اینجا باغ نبود… اینجا خونه بود. چشم چرخوند. مادرش رو دید که کنار تختی خالی نشسته. شونههاش افتاده، روسری خاکستری سرش، دستش روی ملحفهی تخت فشار داده بود. لبهاش تکون میخوردن، صدای لرزونش تو فضا پخش شد: - خدایا… دخترمو سالم برگردون… مرجان نفسش برید. زمزمه کرد: - مامان… من اینجام… اما صداش به گوش مادرش نرسید.
-
مرجان هنوز به جایی که قامت محو ناپدید شده بود، خیره مانده بود. ماه در آن نقطه میچرخید، مثل آبی که در گردابی آرام فرو میرود. لیرا آهستهتر از همیشه گفت: - ین باغ، هیچ چیز رو کامل نشون نمیده. فقط تکهها… تا تو خودت بخوای بقیهش رو ببینی. مرجان لرزید. - اما من… من نمیخوام ببینم. سایه نزدیکتر شد. صدایش مثل سنگی بود که آرام در آب فرو میرود: - خواستن مهم نیست. وقتی چیزی به تو وصله، دیر یا زود، خودش رو نشون میده. نورها اطرافشان به تپش افتادند. هر کدام از آنها مثل قلب کوچک میزدند. زود خاموش میشدند، میشدند، پرنورتر میتابیدند. مرجان حس کرد همهشان نگاهش میکنند. - چرا حس میکنم اینا… منو قضاوت میکنن؟ – صدایش لرزید. لیرا قدمی عقب رفت. -چون اینها، تکه های تو نیستن. تکههای کساییان که باهات گره خوردن. و باغ، قضاوت رو نشون نمیده… فقط حقیقت رو. مه تکان خورد. صدایی مثل فریاد خفهشده از دلش بیرون زد. قامت دیگری ظاهر شد کوتاه تر، خمیده تر. چیزی در دست داشت. براق، شبیه یک تکه فلز سرد. مرجان قدمی عقب رفت. قلبش فشرده شد. - این دیگه کیه؟ سایه به قامت خمیده نگاه کرد. آرام زمزمه کرد: - همه ما در اینجا یکبار دیده میشیم… اما نه با صورتمون. با چیزی که ازمون مونده. قامت خمیده دستش را بالا برد. شیء براق در مه انعکاس کرد. مرجان برقش را دید و برای لحظهای حس کرد چیزی در گلویش گیر کرده. آشنا بود. خیلی آشنا. اما چرا؟ لیرا نگاهش را دزدید. - نترس. هنوز زوده… مرجان فریاد زد: - چرا همهتون همینو میگین؟! زوده… زوده برای چی؟! مه موج برداشت. قامت خمیده فرو ریخت و ذرات نور اطراف پراکنده شدند، مثل پرندههایی که از شکارچی فرار کنند. باغ دوباره خالی شد. فقط سکوت ماند. سایه دستش را روی شانهای مرجان گذاشت. صدایش آرام، اما پر از قطعیت بود: - چون چیزی که به دنبالش میگردی… تو رو پیدا میکنه. نه تو اون رو. مرجان اشکهایش را پاک کرد، اما دستانش هنوز میلرزید. میدانست، حتی اگر فرار کند، این باغ بارها او را برمیگرداند.
-
رمان تهی مغزانِ دوزخی | کارگروهی کاربران نودهشتیا
امیراحمد پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
مشتری ناشناس در حالی که مثل ماری زخمخورده میغرید و دستانش را به صورتش نزدیک کرده بود روی زانوهایش افتاد و ملتمسانه فریاد زد: - من... بیگناه... من، بیگناه! نرگس خواست ضربه محکم دیگری به فرقِ سرش بکوبد؛ اما با برخورد نگاهش به حسن که چاقو به دست با دهانی آبکرده داشت به پای هویج نزدیک میشد مجازاتِ مشتری ناشناس را رها کرد و سریع خودش را میانِ حسن و پایِ هویج انداخت. حسن لحظهای درنگ کرد؛ اما طمع سیریناپذیرش نتوانست او را از هدفی که داشت منصرف کند پس چاقو را که نور فلورسنت روی آن بازی میکرد تهدیدکنان به نرگس نشان داد، سپس زبانش را روی دهانش کشید و حق به جانب گفت: - این پای رو من با خون دل درست کردم! با اشکهایی که موقع پوست کندن پیاز ریختم! با... . نرگس در حالی که ادایش را با لحن تمسخرآمیز و نیشداری در میآورد وسط حرفش پرید و در ادامه سخنش فریادزنان گفت: - با چشمایی که موقع دیدن سریال مزخرفت خیس میشدن؟! برو خودت رو دست بنداز! این پای مال کسیه که واقعاً براش زحمت کشیده... یعنی من! حسن که از حیرت چشمانش کم مانده بود که از حدقه بیرون بجهند پرسید: - کدوم زحمت؟ ببینم تو اصلاً چه زحمتی برای درست کردن پای هویج کشیدی؟ نرگس دهانش را کج کرد و گفت: - تو حق نداری از من همچین سوالی بپرسی... اونم تویی که با اینکه خودت همیشه پای هویج رو درست میکردی، تا لحظات پیش نمیدونستی توش هویجه نه سیب زمینی! حسن طوری که گویا دهانش سرویس گشته و گیر افتاده باشد، بحث را پیچاند و داد زد: - هی صبرکن ببینم! کمی پیش تو... اوه خدای من! تو، تو به سریال من گفتی مزخرف؟ نرگس بیتوجه به حرفش بلند و جدی فریاد زد: - آره! خب که چی؟! حسن با نفرت و کینه عمیقی گفت: - چطور جرئت کردی به سریالم توهین کنی؟! اون سریال مقام اول رو توی گینِس ثبت کرد! نرگس دستان ظریفش را به کمرش زد و نیشخندزنان پاسخ داد: - آره، چون احمقهایی مثل تو نگاش میکردن! حسن که گویا آن سریال، کودک هرگز نداشتهاش بود و او را خودش زاییده است، خشمگینتر از همیشه فریاد زد: - چی؟! نرگس انگشتان بلند و لاک زدهاش را درون موهای فندقی و بدحالتش که از شالش بیرون ریخته بودند فرو برد و با لحن همیشگی و حق به جانبش پاسخ داد: - کدوم احمقی از دیالوگهای عاشقانه واسه صحنه قتل استفاده میکنه؟! این عین خریته! حسن که دیگر طاقتش لبریز شده بود با سرعت حمله را آغاز کرد و درحالیکه نوک تیز چاقویش نرگس یا شاید هم کیک را نشانه رفته بود بلند فریاد کشید: - کافیه! بهت نشون میدم کی احمقه! هر دو خواستند یکدیگر را بدرند؛ اما ناگهان برخورد نگاهشان به سهراب و دور شدنش از آنها باعث شد هر دو تغییر موضع بدهند، با سرعتی بالا به او نزدیک شوند و راه فرارش که به درب خروجیِ کافه منتهی میشد را سد کنند. نرگس با چهرهای برافروخته چند قدم به سهراب نزدیک شد و در حالی که به او چشمغره میرفت کنجکاوانه پرسید: - قِلقِل کجا میری؟ سهراب مضطربانه درحالیکه کیک را محکم در دست گرفته بود و با نگاههایی هراسان اطرافش را به قصد یافتن راه فرار بررسی میکرد پاسخ داد: - جایی نمیرم... فقط... فقط میخواستم... . حسن با نشان دادن چاقوی تیزش دستش را به سمت کیک دراز کرد و با هشدار شدیدی گفت: - ردش کن بیاد! سهراب بیخبر گفت: - چی رو... چی رو رد کنم؟! نرگس سینیاش را تهدیدکنان بالا برد و فریاد زد: - خودت رو یه اون راه نزن نکبت! سهراب بر خلاف میلش نگاهی به آنها سپس نگاهی به کیک انداخت و درحالیکه عقبعقب میرفت و در مقابلش آن دو گرگ گرسنه با قدمهای استواری جلو میآمدند با لحنی که به لجبازی شباهت داشت گفت: - پای کیک مال منه! من همیشه این کیک رو سفارش میدادم پس الانم باید مال من با... . ناگهان مشتری ناشناس از پشت سر مانند گرگی که برای شکارش کمین کرده باشد ظاهر شد و درحالیکه سعی داشت کیک را از دست سهراب بقاپد همراه با او محکم زمین خورد. -
رمان تهی مغزانِ دوزخی | کارگروهی کاربران نودهشتیا
امیراحمد پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
داخل کافه، چهار نفر به زندگی عادیشان ادامه میدادند؛ گویی نه خبری از پایان جهان بود و نه از سیارکی که به زودی همه چیز را نابود میکرد. انعام میگرفتند، قهوه مینوشیدند، سریال تماشا میکردند و نودل میخوردند. شاید برایشان مهم نبود که جهان به پایان میرسد؛ مهم این بود که در آخرین لحظات، کارهای همیشگیشان را انجام میدادند. در میانِ کارهایشان حسن با لحن سوالی گفت: - راستی چند دقیقهیِ دیگه تا مرگمون فاصله داریم؟ سهراب نگاهی فیلسوفانه به ساعتِ مشکیرنگش انداخت و با لحن مضطربی گفت: - بزار ببینم... خب... حدوداً... سی دقیقه یا شاید هم بیست دقیقهیِ دیگه. نرگس درحالیکه قهوه را آماده میکرد و آن را داخل لیوان یکبار مصرف میریخت با لحن بیخیالی گفت: - خب... حداقلش میتونیم تو این زمان باقیمونده قهوه رو راحتتر بنوشیم، بدون این که نگرانِ بیخوابی باشیم. حسن در حالی که با نگرانی به صفحهی تلوزیون خیره شده بود با نفرت گفت: - اگه تا ده دقیقه دیگه خبری از این سریال نشه، من واقعاً عصبی میشم! *** ۱۰ دقیقه به برخورد سیارک مانده بود، نرگس تصمیم گرفت آخرین کیک هویج کافه را برای خودش بردارد؛ اما سهراب اعتراض کرد: - این کیک مال منه! من همیشه اینجا میشینم و همیشه هم کیک هویج میخورم. نرگس با لحنی که گویی در آن لحظات پایانی، ملکهی آن کافه هست، گفت: - بله، درسته. و همیشه هم انعامم رو نمیدی! پس این بار باید بِجِزی! حسن با دزدیدن نگاهش از تلوزیون فریاد زد: - کیک هویج؟! من فکر میکردم این کیک سیبزمینی باشه! ۱۰ سال دارم اینجا آشپزی میکنم و تازه میفهمم هویج داخلش بوده؟! نرگس ناباورانه گفت: - وای، چه احمقی! مثلاً تو سرآشپزی، یعنی تو واقعاً نمی... . پیش از آنکه حرفش را تکمیل کند، مشتری ناشناس سعی کرد کیک را بدزدد؛ اما نرگس جیغ زد و سپس با سینی محکم به سرِ مشتریِ ناشناس کوبید. مشتری ناشناس درحالیکه سرش را دودستی گرفته بود و مثل ماری زخمخورده هراسان عقبعقب میرفت زیر ل*ب گفت: - آخ... لعنتی... لعنتی... ولی خب ارزشش رو داشت! وقتی نرگس متوجه شد مرد ناشناس در حین برخورد سینی با کلهاش، تکهای کیک در دهانش چپانده است بلند جیغ کشید: - چـی؟ کفش پاشنه پنج سانتیاش را از پایش کند و دوباره به مرد ناشناس حمله ور شد و درحالیکه یکی از ضربههایش را روی فرق سر و دیگری را پشت سر مرد ناشناس که کیک کوفت و زهرمارش شده بود و اکنون دیگر از کردهاش پشیمان گشته و یقیناً دعا میکرد کاش به همان نودلش بسنده میکرد، فرود میآورد، با حالتی عصبی و حق به جانب غرید: - که ارزشش رو داشت آره؟ الآن یه نمای دیگه از ارزش رو نشونت میدم مرتیکهی کیک دزد! -
پارت صد و بیست و یکم تا خواست بیاد اذیتم کنه یه جیغی کشیدم که مامان سریع اومد تو اتاق و گفت: ـ باز چه خبرتونه بچها؟! فرهاد سریع دستاشو برد بالا و گفت: ـ بخدا مامان که من ایندفعه بی تقصیرم، دخترت خواست سلیطه بازی دربیاره! گفتم: ـ دروغ میگه مامان! مامان گفت: ـ خیلی خب بسته! بیاین ناهار آمادست! فرهاد رفت مامان و بغل کرد و گفت: ـ یلدای قشنگ من چه کردی واقعا! بوی لوبیا پلو از بیرونم میومد! منم پشت بندشون رفتم بیرون و اون روز بعد به هفته یه لقمه غذا از گلوم پایین رفت... درس و دانشگاهمو خیلی دوست داشتم و دلم نمیخواست تحت هیچ شرایطی از دستش بدم. خداروشکر که حداقل فرهاد بود و توانست این پول و برام جور کنه...موقع ناهار داشتم به غذا خوردنش نگاه میکردم که یهو متوجه نگاهم شد و گفت: ـ چیه دختر خوشتیپ ندیدی؟! خندیدم و گفتم: ـ به اندازه تو واقعا ندیدم! یهو با تعجب به مامان نگاه کرد و گفت: ـ مامان شنیدی؟! دخترت واسه اولین بار تو زندگیش ازم تعریف کرد! بابا هم خندید و گفت: ـ البته به خوشتیپی پدرش که نمیرسی! فرهاد هم گفت: ـ من غلط بکنم امیرخان! شما در عین پیر بودن هنوزم جذابی؛ عین آمیتا پاچان! هممون با حرفش کلی خندیدیم...خداروشکر که فرهاد بود و تو هر شرایطی سعی میکرد زندگیمون و عوض کنه...بنظرم من خوشبخت ترینم دختر دنیا بودم که از بین این همه دختر، من خواهر فرهاد بودم.
- 122 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و بیستم کوروش از حالت من خندید و برام بوق زد و رفت و منم رفتم سمت دانشگاه تا هم به کتابخونه سر بزنم و هم برای ترم جدید ثبت نام کنم. ( تینا ) ـ اینارو از کجا آوردی فرهاد؟ بانک زدی؟؟ فرهاد رو تختم نشست و گفت: ـ تو به ایناش کاری نداشته باش خانوم دکتر، این پول و بردار و فردا ببر دانشگاه و برای ترم جدید ثبت نام کن. پاکت پول و که باز کردم، چشمام گرد شده بود! کلی پول بود داخلش....رو به فرهاد گفتم: ـ مامان اینا میدونن؟ یهو جدی شد و گفت: ـ مامان میدونه ولی لطفاً پیش بابا ضایع بازی درنیار! همینجوریشم وضعیت مغازه خوب نیست...دیگه پیش تو شرمنده نشه! ـ نه چیزی نمیگم ولی آخه تو این همه پول و از کی گرفتی؟! فرهاد با کلافگی بلند شد و گفت: ـ تینا گیر دادیااا! از یه رفیق قرض کردم. بهش نگاه کردم و گفتم: ـ ماشالا رفیقتم مثل اینکه خیلی پولداره! اومد کنارم وایستاد و با حالت پز دادن گفت: ـ راجب برادرت چی فکر کردی دختر؟! من با آدمای خیلی کله گنده میگردم! از حرکتش خندم گرفت و پاکت و گذاشتم تو کولهام و گفتم: ـ خب باشه برو بیرون دیگه زیادی داری پر میدی! فرهاد بهم زل زد و گفت: ـ دختر اینجوری از داداشت تشکر میکنی؟! الان میدونم چیکارت کنم!
- 122 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و نوزدهم بعد رو بهم گفت: ـ کمربندتو ببند! خندیدم و گفتم: ـ چشم آقای پلیس! راه که افتادیم بهش گفتم: ـ حالا رفتی جشن تولد اینقدر جدی نباش، ذوق دختره کور نشه. کوروش دنده رو جابجا کرد و گفت: ـ تو دلقک دوست داری ولی سوگل عاشق همین جدی بودن من شد! شیشه ماشینم دادم پایین و گفتم: ـ زرررشک! کوروش گفت: ـ دختر تو نمیخوای طرز حرف زدنت و درست کنی؟! با این وضعیت بعید میدونم که کسی بیاد خواستگاریت... خندیدم و گفتم: ـ فعلا که تو ذهن مادربزرگت من عروس خانواده شمام! کوروش زد به فرمون و با کلافگی گفت: ـ وای توروخدا دوباره بهم یادآوری نکن! بعد از تقریبا به ربع رسیدیم دم در دانشگاه و وقتی پیاده شدم کوروش گفت: ـ برو درستو بخون خانوم دکتر! بعدا لازممون میشی. با حالت مسخره اداشو درآوردم و گفتم: ـ هر هر هر؛ خیلی خندیدم!
- 122 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هجدهم ( ملودی ) هفته بعد ترم جدید شروع میشد و کار عملی زیادی داشتیم. رفتم خونه خاله تا بهشون سر بزنم و از کوروش بخوام سر راه منو برسونه کتابخونه! یکم سر به سر هم گذاشتیم و داشتیم میومدیم پایین که باز گیر این خاتون خانوم افتادیم! از صلابتش خیلی خوشم میومد اما بینهایت زورگو بود و دلش میخواست فقط حرف خودش باشه! به زور میخواست که من عروسشون بشم در حالیکه منو کوروش همدیگه رو به چشم برادر و خواهر میبینیم و هم اینکه ذاتا کوروش خودش یه دختر دیگه تو آکادمی پلیسی که توش درس میخونه رو دوست داره! حالا به چشم برادری قیافه کوروش کاملا تایپمه اما بیشتر اوقات آدم جدی و ساکتیه و هر از گاهی سر به سر من میذاره و چون شخصیت و رفتار برای من واقعا مهمه نمیتونم به چشم دیگه نگاهش کنم. به خانوادمم گفتم اما همشون انگار نسبت به این زن یه رودربایستی بزرگ داشتن و میگن لابد صلاح ما رو بیشتر میدونه! خاتون خانوم با عصاش اومد نزدیکمون و صورت منو بوسید و گفت: ـ دختر قشنگم چطوره؟ لبخند مصنوعی زدم و گفتم: ـ خوبم خاتون خانوم، مرسی به مرحمت شما! بعد نگاهی به کوروش کرد و گفت: ـ امیدوارم از این به بعد همیشه شما دوتا رو اینجوری ببینم! کوروش پوفی کرد و گفت: ـ مامان بزرگ دوباره شروع نکن لطفا! دوباره میخواست روضه های تکراریشو شروع کنه که کوروش رو به من چشمکی زد و گفت: ـ ملودی باید سریع برسه به دانشگاه مامان بزرگ، بعدا میبینمت! بعدشم بازوم و کشید و رفتیم و سوار ماشینش شدیم؛ خندیدم و گفتم: ـ خدایی کوروش چرا مادربزرگت اینقدر رو این مسئله کلید کرده؟! کوروش که مشخص بود کلافه شده گفت: ـ کاش منم دلیلشو بفهمم!
- 122 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
شایان آباد عکس نمایه خود را تغییر داد
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و نه سرم را به چپ و راست تکان دادم. - هر چی که هست، نمیخوام عوض بشه. ناراحتی از لبخندش میچکید. - الانشم شده ناهید، یه شک افتاده به جونت. نمیتونیم اینطوری ادامه بدیم. از اینکه حق با او بود، متنفرم! در چشمهایم خیره شد و جملهای گفت که خون را در رگهایم منجمد کرد. - حیدر هیچوقت تو خیانت نکرد. بلافاصله رد کردم: - اشتباه میکنی، با گوشای خودم شنیدم. صدای صحبتش با اون زن هنوز توی گوشمه. حیدر قربون صدقش رفت و گفت خمِ ابروش خواهان داره، اون زن هم... ادامه ندادم. هجوم جریان خون را به صورتم احساس میکردم. - حتی یادمه اسمش... - گلبهار، اسمش گلبهاره. چشم باریک کردم. - تو اون زنو میشناسی؟! لبخند زد. - آره، من اون پیرزنو میشناسم. چندلحظه طول کشید تا حرفش را هضم کنم. - چی داری میگی؟ اون صدای لطیف و نازک چطور میتونه مال یه پیرزن باشه؟ ابرویم را بالا انداختم. - امیرعلی؟ اینطوری میگی که ناراحت نباشم؟ سرش را تکان داد. - نه، قسم میخورم. من اون شب رفتم مکانیکی، میخواستم با حیدر صحبت کنم و... - چه صحبتی؟ نفسش را فوت کرد. - که بهش بگم من و تو هیچ نسبتی باهم نداریم. قلبم محکمتر تپید. اینکه کسی به شما بگوید نسبتی با هم ندارید، به خودی خود اتفاق بدی نیست، مگر اینکه آن یک نفر امیرعلی باشد. توضیح داد: - نمیخواستم به خاطر من اذیتت کنه. هردو سکوت کردیم. در برابر حقیقت مقاومت میکردم، اما جایی در اعماق قلبم، باور کرده بودم که حیدر هیچوقت خیانت نکرده. - این پیرزنه کی هست اصلا؟ - یه بیوه هفتاد ساله که پسرش توی دریا غرق شده و جنازهشم برنگشته. اسم پسرش هم گویا... حیدر بوده. حالا همه تکههای پازل کنار هم قرار گرفته بود. امیرعلی اضافه کرد: - خونهش همون نزدیکیه، معمولا واسه حیدر غذا میبرد و حیدر هم احترام خاصی براش قائل بود. یه جورایی جای پسرشو براش پر میکرد. لرز به تنم افتاد. - تو اینو میدونستی و ازم مخفی کردی؟ سرش را به سمت مخالف چرخاند. صدایم را بالا بردم: - به من نگاه کن! چطور تونس... - چون خوشحال بودم! دهان نیمهبازم را بستم. صدایش آنقدر بلند بود که جا خوردم. از نیمکت بلند شد، دستی به صورتش کشید. - خوشحال بودم ناهید! منِ خر از اینکه تو از اون شوهر حرومزادت جدا بشی، خیلی خوشحال بودم. سرم را تکان دادم. خیالم راحت شده بود که حیدر به من خیانت نکرده، خیالم راحت شده بود که من اصلا کج و کوله نیستم، نخواستنی نیستم، از آن صدای نازک، زشتتر هم نیستم. نحوا کردم: - به فکرت هم نمیرسه چقدر عذاب کشیدم. ادامه دادم: - حیدر بارها دست روم بلند کرد، تحقیرم کرد، تنهام گذاشت ولی... توی ذهن من، صدای گلبهار بود که هرروز و هرشب تکرار میشد.- 111 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و هشت پارچهی خستهی چادرم در مشت امیرعلی، بیش از پیش فشرده شد. آن حقیقت هر چه که بود، جفتمان را بسیار اما بسیار میآزرد. گره روسری را شلتر کردم تا شاید بتوانم کمی نفس بکشم. - ازت میخوام خوب به حرفام گوش کنی، میدونم بعدش عصبانی میشی ولی من منتظر میمونم تا آروم بشی. فرقی هم نداره چقدر طول بکشه؛ یک روز، یک هفته یا یک ماه. لبهایش را به هم فشار داد. ابروهایش درهم گره خورده و چشمهایش از من فراری بود. - ولی بیشتر از یک ماه نشه لطفا! گوشه لبم بالا رفت. امیرعلی دوباره پایش را یک ضرب به زمین کوبید. - هوف! جالبه، من بارها این روزو تصور کردم ولی الان... انگار اصلا نمیدونم چطور باید حرف بزنم. به فاصله بینمان روی نیمکت نگاه کردم؛ این فاصله قرار بود خیلی بیشتر از اینها شود؟ آرنجهایش را به زانوهایش تکیه داد. - فقط قبلش بهم قول بده که ازم متنفر نمیشی! من هر کاری کردم، به خاطر آزادی تو بود. حالا دیگر حساسیت ماجرا داشت به روحم سوهان میکشید. سکوت کردم، نمیتوانستم چنین قولی به او بدهم، آن هم الان که در شکنندهترین حالت خودم هستم. آرام شروع کرد: - حیدر... - اگه نخوام بدونم چی؟ چشمهای درشتش بالاخره به من نگاه کردند. - یعنی چی؟ به نیمکت تکیه زدم و دستهایم را روی سینه جمع کردم. شانه بالا انداختم. - یعنی همین. اصلا من دلم نمیخواد این حقیقت کوفتی رو بفهمم. چه کسی بین تاریکی و روشنایی، اولی را انتخاب میکند؟ من این کار را کردم. امیرعلی دهان باز کرد اما من پیشی گرفتم: - میخوای بپرسی چرا، میخوای بهم بگی از حقیقت نترسم و باهاش روبرو بشم، احتمالا آخرش هم بهم میگی همیشه میتونم روت حساب کنم، ولی امیرعلی... روی نیمکت چرخیدم و چشم در چشمش گفتم: - اگه دیگه مثل قبل نبینمت چی؟ همه چیز وقتی به آن دو چشم نگاه میکردم، امن و امان به نظر میرسید. - مگه الان منو چطور میبینی؟- 111 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
در میان برفها به سختی قدم برداشتم و خودم را به آن تودهی سیاه رساندم، حالا دقیقاً بالای سرش بودم و در آن تاریکی تنها موهای بلند و مواج قهوهای رنگی که صورتش را پوشانده بود میدیدم. روی زانوهایم نشستم و با دستانی که از سرما میلرزید موهایش را از روی صورتش کنار زدم. آن جثهی ظریف و موهای بلند متعلق به دختری بود با صورتی سفید، لبهایی به رنگ بنفشِ کبود و چشمانی که کشیده بودنشان حتی با پلکهای بستهاش هم نمایان بود. این دختر وسط این برف و بوران چه میکرد؟! یعنی یکی از مردم دهکدههای این اطراف بود؟! اما پس آن حس لعنتی من چه میگفت؟! نگاهم را در جستجوی زخم و یا عامل این بیهوشیاش بر روی اندام ظریفش گرداندم و به زخم عمیق و عجیب روی گردنش رسیدم؛ شاید که یک جانور وحشی به او حمله کرده و اینطور زخمیاش کرده بود، شاید هم در درگیری با مردم دهکده به این وضع افتاده بود. به هر حال من نمیتوانستم او را همینطور زخمی و بیهوش وسط جنگل رها کنم. دست زیر زانوها و گردنش بردم و تنش را بلند کردم، درست که قدرت زیادی نداشتم ولی بلند کردن دخترک با آن جثهی ظریفش دیگر کاری نداشت. همچنان که به سمت کلبه باز میگشتم متوجهی داغی عجیب تن او شدم، چطور یک آدمیزاد در این برف و سرما اینچنین تن گرمی داشت؟! یعنی حسم درست میگفت؟! یعنی او از همنوعان من بود؟! وارد کلبه شدم و دخترک را آرام روی تخت چوبیام گذاشتم و اینبار با دقت بیشتری نگاهش کردم؛ چهرهاش عجیب برایم آشنا میآمد و با خود فکر کردم که شاید او هم یکی از اهالی سرزمین گرگها باشد، اما اگر دخترک مثل من یک گرگینه بود پس چطور با آن قدرت بدنی و سرعت بالایش به دست حیوانات جنگل یا آدمها زخمی شده بود؟! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
از مادر که دلیل این رفتارها را پرسیدم گفت خونآشامها به پایتخت حمله کرده و قصد هجوم به قصر را دارند و از من خواست تا درون اتاق خودم بمانم و به هیچوجه پا به قسمتهای دیگر قصر نگذارم تا خودشان به سراغم بیایند. من اما بسیار کنجکاو بودم و دلم میخواست برای یکبار هم که شده آن موجودات را ببینم، پس بیتوجه به گوشزدهای مادرم از اتاق خارج شده و راه قصر اصلی که جایگاه پدرم و وزیرهایش بود را در پیش گرفتم. *** با شنیدن صدای زوزه مانندی از خواب پریدم و روی تخت نشستم، خوب بود که پیش از دوباره دیدن آن لحظات وحشتناک از خواب بیدار شده بودم وگرنه تا آخر روز را باید با فکر به آن اتفاقات لعنتی خودم را نابود میکردم. بار دیگر که صدای زوزه بلند شد متعجب از تک پنجرهی اتاقم به بیرون خیره شدم؛ با وجود بینایی قدرتمندم، اما در آن تاریکی و برف و بوران متوجه چیزی نمیشدم و تنها حس ششمم بود که اخطار میداد یک گرگینه نزدیک به من است. از رختخواب بیرون آمدم؛ برای بیرون رفتن از کلبه اندکی مردد بودم، اما صدای زوزهای که حالا ضعیف و نالهوار شده و حس همنوع دوستی مرا وادار به بیرون رفتن کرد. پالتوی بلندم را به تن کرده و کلاه پوستیام را روی سرم گذاشتم، من مثل دیگر گرگینهها بدن گرمی نداشتم و باید در مقابل سرما بیش از آنها از خودم محافظت میکردم. از کلبه بیرون زدم و در همان برف و بورانی که دیدم را مختل کرده بود به دنبال منبع صدا گشتم، در آن برف و تاریکی چیزی نمیدیدم و صدای زوزهایی که در پیدا کردن منبع کمکم میکرد هم قطع شده بود. به ناچار چند قدمی جلو رفتم، حجم زیادی از برف بر روی زمین جمع شده و راه رفتن را برایم دشوار کرده بود. همانجا ایستادم و با چشمانی تنگ شده دور و اطراف را پاییدم؛ چشمانم چیزی را نمیدید، اما احساسم به من میگفت که به یک گرگینه نزدیکم. کمی که جلوتر رفتم و خوب چشم چرخاندم متوجهی تودهی سیاهی بر روی برفها شدم؛ از بیخطر بودنش مطمئن نبودم، ولی نمیتوانستم هم دست روی دست بگذارم و کاری نکنم. - دیروز
-
من سایان عضو گروه جادوگران هاگوارتز کتاب جادویی خودم رو آغاز کردم❤️
-
من شیرین خوناشام هاگوارتز کتاب جادویی خود را آغاز کردم. https://forum.98ia.net/topic/3188-رمان-رز-وحشی-shirin_s-عضو-هاگوارتز-نودهشتیا/
-
*** مرجان در میان باغ مه آلود قدم میزد. لیراهای کنارش بود و نورهای شناور اطرافشان مثل نفسهای بریده بریده زمین میلرزدند. لیرا آهسته گفت: - این باغ، جای خالیها رو پر میکنه. چیزهایی روشونت میده که نمیدونی، یا شاید نمیخوای بدونی. مرجان انگشتانش را به سمت یکی از ذرات نور برد. نور لرزید و تصویر محوی جلوی چشمانش شکل گرفت: سه سایه… در کنار هم. صورتها مشخص نبودند، فقط صداهایی در هم پیچیدند. صدایی لطیف، صدای آرام، و صدایی درک تر از بقیه. مرجان نفسش را حبس کرد. - اینا… کیا هستن؟ لیرا نگاهش را از او دزدید. - هنوز زوده که جواب بگیری. این صداها فقط میخوان یادت بمونه چیزی بیشتر از خودت اینجا جا گذاشتی. سایه آرام قدمی جلو آمد، حضورش سنگین و مرموز بود. بدون اینکه به مرجان نگاه کند، گفت: - پیوندها دیده نمیشن… فقط حس میشن. تو هم حس کردی نه؟ مرجان لبهایش را گزید. قلبش تند میزد. واقعاً حس کرده بود چیزی از او در این باغ هست، چیزی که به او تعلق دارد اما خودش نیست. مه دورشان غلیظ تر شد. از دل مه، برای لحظهای، قامت محوی ظاهر شد… بلندتر از آنچه انتظار داشت، مانند کسی که میخواست چیزی بگوید اما در میان مه ناپدید شد. مرجان وحشتزده به سمت لیرا چرخید: - دیدی؟ کسی اونجا بود! لیرا لبخند محوی زد. - شاید… یا شاید فقط خاطرهای بود که هنوز کامل نشده بود.
-
پارت صد و هفدهم بعد کوروش ملودی رو بغل کرد و گفت: ـ نه این اجازه رو بهش نمیدم که دختر خالم و اذیت کنه! ملودی بهش نگاه کرد و گفت: ـ راستی از اون رفیقت چه خبر؟! همون که باهاش ایندفعه عکستو گذاشتی! کوروش یهو گفت: ـ هیچی بابا! تا تو ازش خوشت اومد، ازدواج کرد! ملودی با ناراحتی گفت: ـ ای بابا! آخرین کراشم هم رفت و قاطی مرغا شد! وسایل نقاشیمو جمع کردم و به مکالمه جفتشون فقط میخندیدم. رو به ملودی گفتم: ـ دخترم، مادرت هنوز از دانشگاه برنگشت؟! ملودی به ساعتش نگاه کرد و گفت: ـ نه خاله، گفت امروز اضافه کاری میمونه! بعدش رو کرد سمت کوروش و گفت: ـ کوروش، امروز من ماشین دستم نیست، منو میبری کتابخونه؟! کوروش هم گفت: ـ آره قبل از اینکه برم تولد، میرسونمت! بعد از اینکه با من خداحافظی کردن، رفتن...واقعا قرار بود سرنوشت این دوتا بچه چی بشه؟! هر روز دغدغه ام شده بود که هم من و هم آتوسا به این فکر کنیم چطور میتونیم مامان خاتون و قانع کنیم که این بچها بجز حس مثل برادر و خواهری، هیچ حس دیگهایی بهم ندارن و با این وضعیتی که ما داریم میبینیم امکانش هم نیست که بینشون حسی بوجود بیاد!
- 122 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و شانزدهم از اینکه یه چنین خواستهایی رو مامان خاتون رو دوشم گذاشته بود واقعا ناراحت بودم و بعلاوه وقتی رفتار این بچه ها رو باهم میدیدم که واقعا بجز حس مسئولیت و دوست داشتن همدیگه بعنوان یه خواهر یا برادر، بیشتر ناراحتم میکرد...نقاشی رو بسته بندی کردم و رو به ملودی که رنگ چشماش عین چشمای خودم بود گفتم: ـ عزیزم، تو خونه ما حرف آخر و مامان خاتون میزنه و چون بزرگ ماست، واقعا کاری از دستمون برنمیاد! باور کن بارها پیش اومده که من با آتوسا باهاش حرف زدیم و گفتیم شدنی نیست اما قانع نمیشه! کوروش با ناراحتی تابلوی نقاشی و ازم گرفت و سرم رو بوسید و گفت: ـ غصه نخور مامان قشنگم! فعلا منو این خانوم دکتر با همدیگه نقشمون رو بازی میکنیم تا ببینیم بعدا چیکار میتونیم بکنیم! ملودی با خنده رو به کوروش گفت: ـ تازه دیروز که اومده بودم اینجا تا به خاله سر بزنم، منو تنها گیر آورد و شروع کرد به نصیحت کردن من! کوروش سعی کرد خندشو پنهون کنه و گفت: ـ چی میگفت؟! ملودی رفت نزدیکش و با عشوه های خنده دار گفت: ـ میگفت باید برای نوهاش دلبری کنم تا عاشقم بشه! رو زبونم مونده بود که بگم نوهات فقط رو مخه منه... بعد این حرکتش هم من و هم کوروش جفتمون با صدای بلند خندیدیم! رو به ملودی گفتم: ـ خوب اداشو در میاری! اگه بفهمه میکشتت...
- 122 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پانزدهم بعدم ملودی پرید سمتش و مثل همیشه شروع کردم به کشتی گرفتن باهم... به زور جفتشون و از هم جدا کردم و رو به دوتاشون گفتم: ـ بچها شما دیگه بزرگ شدین؛ نمیخواین بس کنین؟! ملودی خندید و گفت: ـ خاله من چیکار کنم که پسرت همش سر به سرم میذاره! کوروش هم قبل من گفت: ـ تو کرم نریزی، من سر به سرت نمیذارم! ملودی با لحن پر از خنده گفت: ـ باز ما دو تا رو برای همدیگه نشون کردن و میخوان با هم ازدواج کنیم؛ توروخدا من به چی این آدم دلم خوش باشه؟! کوروش هم طوری که سعی میکرد با حرفاش ملودی رو حرص بده گفت: ـ تازه از خداتم باشه! بازم ملودی اومد سمتش تا بهش حمله کنه که کوروش با خنده گفت: ـ نکن دیگه وحشی، تمام لباسم و خراب کردی! میخوام برم جشن تولد... ملودی یهو با شادی گفت: ـ جشن تولد همون دختره که بهم گفتی؟! کوروش هم سرشو تکون داد و تایید کرد. ملودی با ذوق گفت: ـ پس بالاخره مخشو زدی! ایول... بعد رو به من گفت: ـ خب خاله پس دیگه میتونیم این مسخره بازی رو تمومش کنیم و به خاتون خانوم بگیم؟؟
- 122 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهاردهم در حال نقاشی کشیدن از عکس سوگل بودم...چون این هفته تولدش بود و کوروش قرار بود این نقاشی رو بهش هدیه بده و منم دور از چشم مامان خاتون داشتم براش میکشیدم! همین لحظه در باز شد و کوروش اومد داخل و با لبخند بهم گفت: ـ خوشگل ترین مامان دنیا چیکار میکنه؟! لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ اومدی پسرم؟! با عجله گفت: ـ آره. مامان تمومش کردی؟ خندیدم و گفتم: ـ آره فقط یه دورگیری مونده، فقط کوروش یجوری ببر که مادربزرگت متوجه نشه. میدونی که دلخور میشه! قیافش رفت تو هم و گفت: ـ مامان آخه من تا کی باید این قضیه رو مخفی کنم؟! منو سوگل همدیگه رو دوست داریم...نه من به ملودی حسی دارم و نه اون به من! چرا باید از بچگی ما رو برای هم نشون کنن؟! بعدشم اگه این موضوع به گوش سوگل برسه واقعا ناراحت میشه و دلم نمیخواد ناراحتیش و ببینم! دستی به صورتش کشیدم و گفتم: ـ میدونم پسرم، ولی شاید اونم به صلاحت فکر میکنه و... همین لحظه ملودی وارد اتاق شد و باعث شد حرفم قطع بشه: ـ سلام، من اومدم! کوروش خندید و با حرص گفت: ـ بازم این نخود آش سر و کلهاش پیدا شد!
- 122 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و سیزدهم با همدیگه کلی وقت میگذرونیم و پسرم تو آکادمی پلیس در حال تحصیله و قراره که در آینده که پلیس خوب و حرفهایی بشه و در کنارش با اینکه خودش خیلی علاقمند نیست، بنا به اصرار حرف مامان خاتون به کارخونه هم هر از گاهی سر میزنه. ترم دوم بود که به من گفت که از یکی از دخترای کلاسشون به اسم سوگل خیلی خوشش میاد اما مامان خاتون با این موضوع خیلی مخالف بود و میگفت که از بچگی چون کوروش و ملودی( خواهرزادم یعنی بچه آتوسا) با هم خیلی خوب بودن و یجورایی فامیل محسوب میشیم، باید در نهایت با اون ازدواج کنه اما نه کوروش مایل به این ازدواج بود و نه ملودی...بارها سعی کردم که مامان خاتون و قانع کنم اما متأسفانه قانع نمیشد و اصرار میکرد که منو آتوسا بعنوان مادرای این دو بچه باید دست به دست هم بدیم تا این چیز اتفاق بیفته اما خوده منم با این موضوع راضی نبودم چون هم اینکه بارها کوروش به من گفته بود که ملودی رو به چشم خواهر خودش میبینه و نمیتونه بعنوان همسرش قبولش کنه و هم اینکه حرفی که فرهاد بهم تو رستوران زده بود، هیچوقت از یادم نمیره! به من گفته بود که نذارم هیچوقت کسی خواسته هاشو به پسرمون تحمیل کنه اما مامان خاتون یجورایی بزرگتر ما محسوب میشد و حتی زمینه آشنایی و ازدواج من با فرهاد هم اون ردیف کرده بود و حتما مصلحت این کار و بیشتر میدونست...نمیدونم ولی تو یه دو راهی بزرگ بین کوروش و مامان خاتون گیر کرده بودم اما دلمم نمیخواست پسرم با کسی ازدواج کنه که حسی بهش نداره. فرهاد هم درسته دوسم داشت اما هیچوقت تو زندگیم حس نکردم که عاشقم شده و همیشه این موضوع آزارم میداد، دلم نمیخواست ملودی یا کوروش جفتشون این حس بد و تجربه کنن چون هر دوتاشون بینهایت برای من عزیزن.
- 122 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سوم جغدی که همیشه همراهم بود و از تمام لحظات برای من خبر میورد، اومد پیشم...با یه وردی جادویی به چشماش اضافه کردم و رو بهش گفتم: ـ دوست همیشگیه من؛ به من اخطار داده شده که بیرون از این قلعه به خطری بزرگ در راهه و قراره نور قدرت منو به خطر بندازه، برو و این خطر رو پیدا کن...منتظرتم! اینو بهش گفتم و اون از پنجره قلعه به بیرون پر کشید. آسمون رعد و برق عجیبی میزد و یجورایی سرخ شده بود...بعد از چند دقیقه تمامی جادوگران تو اتاق منتظر من نشسته بودن و به محض ورود من تعظیم کردن. سرپرست گفت: ـ چه دستوری میدین ویچر بزرگ؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ منتظر گریس( جغد ) هستم تا بیاد و ببینم اون خطری که قلعه من و قدرتم و تهدید کرده، چیه! سرپرست گفت: ـ بنظرتون میتونیم باهاش مقابله کنیم؟! با عصبانیت رو بهش گفتم: ـ من ویچر بزرگم والت، حتی اگه در قدرت ترین خطر وارد این شهر بشه، نمیتونه با نیروی درونیه من مقابله کنه! بعلاوه اینکه تمام مردم این سرزمین برای نجات جونشون هم که شده پشت منن و احساسی تو وجود خیلیاشون نمونده تا بخوان علیه من باشن! والت ساکت شد و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد صدای گریس اومد و از نگهبان پنجره رو براش باز کرد. نامه ای تو پنجه های گریس بود که به محض وارد شدن تو اتاق، گذاشت توی دستای من.
-
مرجان در باغی آسیب و مهآلود قدم میزد. مه غلیظ، شاخههای درختان را خم کرده بود و نور ضعیف مهتاب از لابلای برگها عبور میکرد. زمین زیر پایش نرم و نمناک بود، از برگهایی که با هر قدم صدای خشخش میدادند. اطرافش سایهها پیچیده و پرسه میزدند، موجوداتی که نه میکردند و نه مهربان بودند، فقط… منتظر بودند. نور درخت هنوز میتپید، اما ضربانش حالا نه آرامش داشت و نه هشدار. چیزی عجیب در آن موج میزد، حسی که مرجان نمیتواند تعریف کند. انگار هر ذره نور، یک خاطره و یک راز پنهان در خود داشت. مرجان نفسش را حبس کرد. نگاهش به شاخههای درخت دوخته شده بود، جایی که نورهای کوچکی شبیه ذرات خاطره در فضای شناور بودند. - چرا… چرا حس میکنم چیزی از من اینجا هست؟ چیزی که من… نمیدونم چیه؟ سایه کنار او ایستاد، دستش را روی شانهای مرجان گذاشت و با صدای آرامی گفت: - چون هست… و همیشه بوده است. تو تنها کسی هستی که میتوان آن را لمس کند. مرجان دستش را جلو برد. موجودات سیال اطرافش موجند، نورها خم شدند و سایهها شدند. صدای آرام در ذهنش پیچید: - تو را میشناسم… مرجان نفسش در گلویش حبس شد. - کیه؟ کی اینو گفت؟ سایه فقط نگاهش کرد، بدون اینکه پاسخ دهد. صدای دیگر، شبیه زمزمههای که از لابلای برگها میآمد، به گوشش رسید: - تو… تو همانی… مرجان لرزید. حس کرد این صدا برایش آشناست، اما نه از این دنیای واقعی. چیزی در ته ذهنش گفت: این صدا… عسل؟ در همان لحظه، شاخههای خم شد و موجودی کوچک از میان برگها بیرون آمد. مثل رشتههای نقرهای در نور میدرخشید و چشمانش، سبز و از جرقههای عجیب، به مرجان خیره شد. - سلام…اینجا چکار میکنی؟ موجود گفت، صدایش لطیف اما پرقدرت بود. مرجان گلویش را صاف کرد. - من… نمیدانم اینجا چه کار میکنم… موجود لبخندی و قدمی جلو آمد، اما یک موج از نور اطرافشان پیچید، و زمین زیر پای مرجان به شکلهای آب تغییر کرد. مرجان حس کرد که نه زمین و نه موجودات اطراف، به شکل واقعی، همه چیز سیال و جاری است. اسم من لیراست… و تو؟ – مرجان لرزید، اما خودش را جمع وجور کرد: - مرجان لیرا با نگاهش چیزی گفت که مرجان قلبش را فشرد: - تو… تو یاد او را با خودت داری، درست است؟ عسل… مرجان از تعجب خشکش زد. - تو… چطور میدانی؟ لیرا لبخندی زد که هم مرموز و هم دلنشین بود. - اینجا، همه چیز با خاطرهها ساخته میشود. حتی اگر فراموش کرده باشی، ردهایت را حس میکنیم. تو رد عسل را با خودت داری. مرجان سرش را پایین انداخت، اشکهایش بدون صدا جاری شد. نمیدانست چرا دلش میخواهد همه چیز را ببیند، حتی اگر دردناک باشد. هوا دوباره می لرزد و موجودات اطرافشان در هم تنیده شده اند ، شبیه موجوداتی که همان طور شبیه هستند، به چشمانهایی که همه را نگاه می کنند و چیزی را از دلشان بیرون می کنند. مرجان نفسش را حبس کرد - این… اینجا همه چیز ممکنه؟ لیرا سرش را تکان داد: - بله… حتی چیزهایی که فکرش را هم نمیکنی. مثل خاطراتی که میتونه دوباره زنده بشه. مرجان احساس کرد چیزی درونش میسوزد، اما نه از ترس، بلکه از کنجکاوی عجیب و حس دلتنگی نسبت به عسل . انگار تکهای از وجودش، در دنیای نیمهجانها جا مانده بود و حالا میخواست دوباره آن را پیدا کند. لیرا گفت و دستش را به سمت یکی از ذرات نور گرفت - میخوای ببینی؟ وقتی مرجان دستش را روی نور گذاشت، حس کرد یک تصویر از گذشته و آینده با هم در ذهنش شکل میگیرد : دختری با لبخندی محو، دستش را به سمت او دراز کرده بود، و صدایی در ذهنش تکرار شد: - تو را میشناسم… مرجان یخ زد. - این… این واقعیه؟ لیرا با خندهای آرام گفت: - واقعا؟ یا چیزی که تو میخوای واقعی باشه… تصمیم با توست. همان لحظه، اطرافشان لرزید و موجوداتی با بالهای شیشهای از آسمان فرو ریختند، اما نه به شکلی، بلکه مانند تکههایی از خاطرات پراکنده که در هوای معلق بودند. مرجان جلوتر رفت، لیرا آرام گفت: - همین جا ایستاده، نگاه کن. همه چیز همین جا اتفاق میافتد. مرجان به نورها، سایه ها و موجودات سیال خیره شد. چیزی درونش پر از حس شگفت و ترسناک، ترکیب دلتنگی و کنجکاوی بود. هر لحظه، باغ با موجودات جدید، نورهای غیرقابلتصور و ردهایی از خاطرات عسل، بیشتر و بیشتر شکل میگرفت. مرجان زیر لب گفت - چه چیزی در انتظار منه؟ لیرا دستش را روی شانه مرجان گذاشت، نگاهش نگرانی و پر از رمز بود: - چیزی که حتی نمیتونی تصور کنی. اینجا، هر قدم… یک راز تازه برات باز میکنه. مرجان سرش را پایین انداخت، اما ذرههای نور در اطرافش مثل قطعههای پازل به او میگفتند: عسل، گذشته، حال، همه اینجا هستند و تو تازه شروع کردی به دیدنش . سایه در کنار مرجان آرام بود، هیچ حرفی نمیزد، فقط دستش را روی قلب مرجان نگه داشت.
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
شامم را که خوردم کتاب خطیِ یادگار پدرم را برداشتم و توی تختخواب خزیدم، از شبها متنفر بودم چون برایم منبع کابوس بود و در آن ساعاتِ شب حتی یک لحظه هم آرامش نداشتم. تنها با خواندن این کتاب یادگاری میتوانستم کمی خودم را مشغول کنم و آرامش را به وجود خودم تزریق کنم. کتاب را باز کردم و مشغول خواندن شدم، کتاب دربارهی تاریخچهی سرزمین گرگها بود، سرزمین پدریام که حالا تحت سلطهی یک مشت خونآشامِ پلید شده بود. دربارهی تاریخچهی همنوعانم و تواناییهای آنان بود و من بارها و بارها در کودکی آن را خوانده و از اینکه هیچ یک از این تواناییها را نداشتم احساس شرمساری کرده بودم. همچنان که مشغول خواندن کتاب بودم پلکهایم به روی هم افتاد و باز من بودم و کابوسهای پایانناپذیر شبانهام. *** تمام سرزمین را آشوب و ناآرامی فرا گرفته بود و تمام گرگینهها به حالت آماده باش در آمده بودند. من اما هیچ از اتفاقاتی که در حال وقوع بود خبر نداشتم و تنها چیزهایی از مردم شهر و عموزادههایم دربارهی احتمال حملهی خونآشامها به سرزمینمان شنیده بودم. آشناییتی با خونآشامها نداشتم و تمام دانستههایم از آنها به کتابهایی که خوانده و داستانهایی که در کودکی از مادر و مادربزرگم شنیده بودم محدود میشد؛ با اینحال در حین اینکه ترسیده بودم، اما برای دیدن این موجودات عجیب و غریب بسیار کنجکاو بودم. زیاد طولی نکشید که آوازهی ورود خونآشامها تمام سرزمین را فرا گرفت، عدهای از مردم ترسیده و در حال فرار بودند و عدهای نقشهی جنگ با آنها را در سر میپروراندند و من همچنان توسط مادر از این خبر و آشوبها دور نگه داشته میشدم. پدر لشکری را برای مقابله با خونآشامها آماده کرده بود و خود فرماندهی آنان را به عهده گرفته بود، مادر برای پدر و سرزمین بسیار نگران و روز و شب مشغول دعا کردن بود و من فارغ از تمام نگرانیهای آنان هنوز هم برای دیدن خونآشامها کنجکاو و منتظر فرصتی برای محقق شدن این خواسته بودم. لشکر پدر در مقابله با خونآشامها که چند جادوگر را با خود داشتند شکسته خورده و نیمی از سرزمین به دست آنها افتاده بود و حالا تمام تلاش پدر محافظت از پایتخت و قصر خود بود. صبح آن روز که تازه از رختخواب بیرون آمده بودم متوجه هیاهو و ناآرامیهای داخل قصر شدم، همه به شکل عجیبی درحال رفت و آمد بودند و من متعجب از این رفتارها به سراغ مادر رفتم. -
"به نام خدا" نام رمان: رز وحشی نویسنده: فاطمه صداقت زاده ژانر : عاشقانه خونآشامی، درام فانتزی خلاصه: پنهان از دید انسانها و زیر برج و باروهای کاخ سنگی مخوف، قبایل خونآشام قرنهاست که با پیوندهای شکننده سیاسی و سنتهای خونین حکمرانی میکنند. سنت و اصالت حرف اول را میزند و تنها کسی لیاقت رهبری را دارد که خون ومپایر بزرگ در رگهایش جریان داشته باشد. در میان این دنیای استوار بر رسومات کهن، شاهزاده مارکوس، وارث تاج و تخت ومپایر بزرگ و حافظ اجماع قبایل خوناشام در آستانه ازدواجی سیاسی برای اثبات پایبندی خود به رسومات و تحکیم قدرت است؛ اما زندگی او با ملاقات تصادفی رُزا، دختری از جنس آدمیان دچار تحول و دگرگونی میشود. حال او با سرنوشتساز ترین لحظات زندگی خود رو به روست. تابو شکنی توسط کسی چون او میتواند دریایی از خون را به راه بیاندازد.
-
مرجان نفسش را در سینه حبس کرد. نور درخت هنوز میتپید، اما حالا ضربانش مثل هشدار بود، نه آرامش. اطرافش سایهها پیچیده و پرسه میزدند، موجوداتی که نه تهدیدکننده بودند، نه مهربان، فقط… منتظر. سایه کنار او ایستاد، نگاهش سنگین و تاریک بود، انگار میدانست چیزی را که مرجان هنوز نمیفهمد. سکوت میانشان، پر از حرفهایی بود که هرگز گفته نشده بودند. مرجان با صدای آرامی گفت: - چرا… چرا حس میکنم چیزی از من اینجا هست؟ چیزی که من… نمیدونم چیه؟ سایه لبخندی زد، نیمهکاره و پر از راز: -چون هست… و همیشه بوده. تو تنها کسی هستی که میتونه اون رو لمس کنه. مرجان دستش را جلو برد، انگشتانش لرزید. موجودات سیال اطرافش موج برداشتند، نورها خم شدند، سایهها فشرده شدند. صدایی آرام در ذهنش پیچید: - تو را میشناسم… مرجان نفسش در گلویش حبس شد. - کیه؟ کی اینو گفت؟ سایه تنها نگاهش کرد، بدون اینکه پاسخ دهد، دستش را روی شانهی مرجان گذاشت. گرمای دستش، سردی فضا را کمی شکست. - صبر کن… همه چیز یه روز روشن میشه. ناگهان یکی از موجودات شیشهای، بالهایش را با صدای خشخش لرزاند و جلو آمد. با چشمانی که انگار جرقههای خاطره را در خود داشت، گفت: - نگاه تو، مرجان… میتونه دنیا رو بسازه. و دنیا بدون تو، فرو میریزه. مرجان لرزید. - من… من فقط یه آدم معمولیم! سایه سرش را نزدیک گوشش آورد، صداش مثل نجوا در ذهنش پیچید: - تو هیچوقت معمولی نبودی… و هیچوقت نخواهی بود. سکوت دوباره بر فضا افتاد، سنگین و شکننده. نور درخت لرزید و تصویری مبهم ظاهر شد؛ دو شکل انسانی، یکی با سایهای تاریک و دیگری با نور گرم. آنها به هم نزدیک شدند، دستهاشان گره خورد و لحظهای کوتاه، دنیایی جدید ساخته شد، دنیایی که مرجان هنوز آمادهی دیدنش نبود. مرجان قلبش را فشرد، اشکهایش بدون صدا جاری شد. حس کرد این عشق، این اتصال، چیزی فراتر از زمان و مکان است، چیزی که حتی مرجان نمیتوانست درک کند. - چرا… چرا من اینو حس میکنم؟ به خودش گفت، و لرزهای در تنش پیچید. سایه دستش را روی قلب مرجان گذاشت، انگار میخواست این حس را با او شریک شود: - چون این عشق، سایه و نور، گذشته و حال، همه با هم یکی هستند… و تو باید آماده باشی. مرجان نگاهش را به تصویر دوخت، دنیایی از نور و تاریکی در چشمانش پیچیده بود. سایه آرام گفت: - آماده باش، مرجان.