تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
هلنا
-
دومینیکن
-
نهاوند
- 220 پاسخ
-
- 1
-
-
رامیان
-
الجزایر
- امروز
-
درود بررسی میشه @سادات.۸۲
-
پارت پنجاهم دستاشو گرفتم و گفتم: ـ دارم جدی میگم پرنسس! پاشو میخوایم بریم بیرون. با شادی وصف نشدنی بلند شد و گفت: ـ آخجون، میریم بادبادک هوا کنیم؟ خندیدم و شنل نامرئی کننده رو دادم دستش و گفتم: ـ آره پرنسس، میبرمت...فقط... یهو وایستاد و بهم نگاه کرد و گفت: ـ فقط چی؟! گفتم: ـ فقط بهم قول بده که... حرفمو قطع کرد و تو چشمام نگاه کرد و گفت: ـ آرنولد من اگه قرار بود فرار کنم، زودتر از اینا قرار میکردم...تا الان صبر نمیکردم. به چشماش خیره شدم، دروغ نمیگفت و چشماشو نمیدزدید. ترجیح دادم که بهش اعتماد کنم...شنل نامرئی کنندمون و گذاشتیم و بعد مدتها از مخفیگاهم خارج شدیم...بیرون طبق معمول ویچر با مردم بیگناه تو جنگ بود تا مخفیگاه منو بفهمه اما این همه سکوتش در مقابل من اصلا نشونه خوبی نبود با اینکه میدونست که دخترش دست منه.
-
نیلوفر آبی
-
همدان