تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و سه پلههای زیادی داشت و بالا رفتن از آنها کمی دشوار بود اما چیزی که این بالا رفتن را برایش آسان میکرد، تابلوهای زیبایی بود که روی دیوارهای دور و اطراف پلهها تا طبقهی بالا قرار داشتند. تابلوهایی که هر کدام از دیگری فاصله مشخصی داشت، قاب بسیار زیبایی داشتند و بالای قابها شبیه به یک نیم دایره گلکاری شده بود. جکسون اشارهای به تابلوهای نقاشی شدهی روی دیوارها کرد و گفت: - اینهایی که میبینید درون تابلوها قرار دارند همگی از پروفسورهای همین دانشگاه هستند، برخی هنوز در این دانشگاه تدریس می کنند، برخی نیز بازنشسته شدهاند و برای خودشان زندگی میکنند و تعدادی نیز شیشهی عمرشان به پایان رسیده و فقط در نقاشیها همراهمان هستند. کمی که بالاتر رفتند تابلوهایی با تصاویر استادها به پایان رسید و تابلوهای نقاشی از نقاشان بزرگ و کوچک روی دیوار به نمایش گذاشته بودند. برخی از آنها را میشناخت و با برخی نیز آشنایی نداشت به همین دلیل از جکسون خواست تا برایش دربارهی آنان توضیح بدهد که او نیز درباره هر یک توضیح مختصری میداد. بالاخره به طبقهی دوم دانشگاه رسیدند. هنوز طبقههای دیگری نیز بود که برای رسیدن به آنها باید از پلههای پیچ در پیچی که وجود داشت بالا میرفتند اما آنها در طبقه دوم توقف کردند. طبقه دوم سراسر به رنگ کرمی و قهوهای بود و فرش بلند قرمز رنگی در میان آن وجود داشت که روی زمین مانند یک راهرو را به وجود آورده بود. جکسون پس از بالا رفتن از آخرین پله ایستاد و جیزل نیز در کنارش قرار گرفت. طبقهی بالا فضای بسیار بزرگی داشت که اولین چیزی که با بالا آمدن هر شخص و رسیدن او به طبقه دوم توجه او را جلب میکرد، مجسمه بزرگی از لوئی هجدهم بود که درست در وسط سالن قرار داشت و آن را روی یک سکوی گرد گذاشته بودند. مجسمه لوئی هجدهم با آن هیکل بزرگ و فربهاش و شنل بلندی که تا روی سکو کشیده شده بود و موهای زینت داده شدهاش، آنقدر ظریف کنده کاری شده بود که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد. جکسون به آن مجمسه اشاره کرد. - آن مجسمهای که میبینید متعلق به لوئی هجدهم است... جیزل میان حرفاش پرید. - بله قبلا تصویری از ایشان دیده بودم. جکسون ادامه داد: - قبل از ایشان، مجسمهای از شاه ناپلئون بناپارت در اینجا قرار داشت اما اکنون آن را برداشتهاند. جیزل سری تکان داد و کنجکاو نگاهش را از آن مجسمه گرفت و به دور و اطرافش داد. دور و اطراف آن سکو چندین اتاق وجود داشت. جکسون تک به تک به آنها اشاره می کرد و برایش می گفت که هر کدام از اتاقها برای چه کاری است. یکی از اتاقها کتابخانه بود. جکسون گفت هنگام شروع دانشگاه میتواند از آن استفاده کند. یکی دیگر از اتاقها آزمایشگاهی بود برای کسانی که پزشکی میخوانند تا در آنجا کارهایشان را تحویل بدهند. دو اتاق دیگر که در کنار یکدیگر قرار داشتند، یکی از آنها متعلق به زمان استراحت استادها در کنار یکدیگر بود و دیگری اتاقی برای جلسات ضروری بود. سالن طبقه دوم گرد بود و این چهار اتاق، در دو طرف مجمسه و دو به دو روبهروی یکدیگر قرار داشتند. در قسمت شمالی سالن یک راهرو بزرگ وجود داشت که در دو طرف آن بیست اتاق وجود داشت که جکسون گفته بود هر کدام از آنها متعلق به دو استاد است تا بتوانند کارهایشان را در آنجا پیش ببرند. و در انتهای راهرو هنگام به پایان رسیدن اتاقها درست روبهرویشان یک اتاق با درب قهوهای رنگی وجود داشت که جکسون گفته بود آن اتاق متعلق به مدیر دانشگاه و کارکنان او است. اتاقها همگی درهای ساده و به رنگ سفیدی داشتند. روی درب هر کدام از اتاقها نام کسانی که اتاق به آنها تعلق داشت نوشته شده بود. طبقهی بالا خیلی بزرگتر از آن چیزی بود که فکرش را میکرد. جکسون به سمت راست چرخید و جیزل را صدا کرد تا دست از نگاه کردن به دور و اطرافش بردارد و به دنبالاش برود. جکسون وارد آخرین اتاقی شد که آن را اتاقی برای استراحت استادان نامیده بود و جیزل نیز به دنبالاش وارد شد. با ورودشان به آن اتاق چندین میز و صندلی را دید که به ترتیب پشت سر یکدیگر چیده شده بودند و چندین دختر و پسر جوان که همگی همسن خود جیزل و یا شاید کمی بزرگتر، نشسته بودند. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و دو جکسون لبخندی به او زد. - آنقدر محو تماشای اینجا شدهاید که همه چیز را از یاد بردهاید. جیزل نیز در جواب لبخندی به او زد. - بله، بالاخره پس از سالها میتوانم مکانی که آرزو داشتم آن را ببینم را از نزدیک تماشا کنم. جکسون با لبخند دستش را پشت کمر او گذاشت و آرام او را به جلو هل داد. - پس بروید که چیزی نمانده به آرزویتان برسید. با شنیدن این حرف، لبخند جیزل بزرگتر شد. درست است، دیگر چیزی نمانده که به آرزویاش برسد. میتواند با خیال راحت تحصیل کند همانطور که دلش میخواست. دیگر خبری از خانوادهی سختگیر و مردمان دهکدهی بدخلقشان نیست و دیگر نیازی نیست به حرفهای بیفکرانی مثل آنها گوش بدهد اکنون و در این لحظه میتواند صفحهی جدیدی از زندگیاش را رقم بزند که قرار است پر از حس و حال خوب برایش باشد. همانطور که با قدمهای آرام به سوی سالن دانشگاه حرکت میکردند، با استرس نگاهش را به دور و اطراف حیاط دوخت. اکنون هیچکس درون حیاط نبود اما تا چند روز دیگر و با شروع فصل جدید تحصیلی و فعال شدن دوبارهی دانشگاه قرار بود این حیاط پر از جوانانی شود که مانند او میخواهند ادامهی زندگیشان را مفید باشند. میتوانست دختران و پسرانی را ببیند که برعکس دختران و پسران دهکده قرار نیست او را مسخره کنند و بگویند مورد ننگ است چون فقط میخواهد درس بخواند زیرا اینجا همه شبیه به خودش هستند. میتواند دوستانی داشته باشد تا با آنها درس بخواند و به پیکنیک برود. مطمئن بود که دوستان و همکلاسیهای خوبی پیدا میکند از آن جایی که تا کنون هر کسی را درون این شهر دیده بود، بهترین انسانی بود که میتوانست ببیند. به همراه جکسون وارد سالن شد. جسکون به سمت چپ پیچید و او نیز به دنبالش به راه افتاد. درون سالن حدود چهل کلاس درس که هر کدام از نیم بیضیها به یکی از آنها میرسید وجود داشت که دربشان بسته بود. هنگامی که روبهروی پلهها ایستادند، جکسون رو به او برگشت و به سمت چپ و راستشان اشاره کرد. - در این قسمت از سالن دانشگاه همهی کلاسهای درس قرار دارند که در هر کدام درس جداگانهای تدریس میشود و هر یک از استادهای دانشگاه در یکی از آنها حضور دارند، بعد از اتمام هر کدام از کلاسها باید از آن خارج شوی و به کلاس دیگر بروی. جیزل سری به نشانهی متوجه شدن تکان داد. - جالب است! هنگامی که در سِن مَلو زندگی میکردم مدرسهیمان فقط چند کلاس داشت که هر کدام متعلق به یک پایهی تحصیلی بود و هنگام تمام شدن کلاسهایمان ما منتظر معلم بعدیمان میماندیم. جکسون لبخندی زد. - بله زیرا آنجا یک دهکدهی کوچک است که تعداد زیادی در آن زندگی نمیکنند و البته که تعداد زیادی نیز به مدرسه نمیروند. این حرف را زد و سپس چشمک منظور داری به جیزل زد. جیزل لبخندی زد. جکسون هنوز آرام مشغول صحبت بود اما طرف صحبتش جیزل نبود، آرام با خود میگفت: - نمیدانم چگونه هنوز دانشگاهی در این دهکده دایر نشده است، هنگامی که پادشاه ناپلئون بناپارت هنوز بر این کشور حکومت میکرد اهمیت زیادی به تحصیلات عالیه میداد و دانشگاههای زیادی در سراسر کشور برقرار کرد نمیدانم چگونه راهشان به این دهکده باز نشده است؟ سپس پوف کلافهای کشید و نگاهش را به جیزل که با تعجب به او خیره شده بود، دوخت. با دیدن چهرهی متعجب او گویی خودش نیز تازه متوجه بشود که با خود در حال صحبت بوده است، نفس عمیقی کشید و سرفهای کرد تا صدای خود را صاف کند. - آه بیایید برویم، بیایید... اشارهای به طبقهی بالا کرد و همانطور که به راه میافتاد سخناش را ادامه داد. - در طبقهی بالا هیچ کلاس درسی وجود ندارد ولی تمامی امکانات دانشگاه برای استفادهی عموم دانشجویان در آنجا قرار گرفته است. به سوی پلههایی که یک طرف سالن بزرگ را در بر میگرفتند، حرکت کردند. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و یک کلاهش را کمی صاف کرد تا از گوشهایش در برابر آن سرمای جانسوز محافظت کند. اکنون کمکم به پایان ماه ژانویه نزدیک میشدند و هوا هر روز سردتر از دیروز میشد. اگر دیروز که با جکسون به خرید رفته بودند یک پالتو و کلاه زمستانی نمیخرید مطمئن بود که امروز حتما از سرما یخ میزد. حدودا ساعت هفت صبح بود که راشل او را از خواب بیدار کرده بود و گفته بود جکسون منتظر او است. امروز میخواست آزمون ورودی دانشگاه را بدهد. ترم اول دانشگاه چند روز پیش تمام شده بود و چند روز دیگر ترم جدید شروع میشد و باید هر چه زودتر وارد دانشگاه میشد. جکسون کمی با فاصله از او جلویاش راه میرفت تا راه را به او نشان دهد. کمی به او نزدیک شد و برای هزارمین بار سوال تکراریاش را، پرسید. - چقدر دیگر مانده تا برسیم؟ جکسون با شنیدن دوبارهی صدای او لبخندی زد. - پنج دقیقهی پیش پرسیدید مادمازل، چیزی نمانده، تحمل کنید. جیزل با حرص پایش را روی زمین کوبید و با فاصله از او شروع به حرکت کرد. زیر لب با خود غر میزد. - این هم از شانس من! همین امروز باید درشکهچی به دیدار خانوادهاش میرفت؟ پوف کلافهای کشید. سرش را کاملا پایین انداخته بود زیرا چشمانش دیگر توان تحمل آن همه باد سردی که درست همین امروز تصمیم به وزیدن و کور کردن چشمانش، گرفته بودند، نداشتند. - بالاخره رسیدیم. جیزل با شنیدن صدای او به سرعت سرش را بلند کرد. با دیدن مکانی که روبهرویاش قرار داشت چشمانش درخشید. زیباترین چیزی بود که تا کنون دیده بود. - این هم آن مکانی که تمام دیشب دربارهاش سوال میپرسیدید، میتوانید وارد شوید. با اجازهی ورود جکسون بدون توجه به دور و اطرافش به سوی درب ورودی دانشگاه دوید. ورودی آن بسیار بزرگ بود و با خط درشت بالای آن نوشته بودند " مرکز تحصیلی ناپلئون بناپارت " ورودی گرد شکل بود و دور و اطراف آن دیوارهای بلند سفید رنگی قرار داشتند. از آنها گذشت و وارد حیاط دانشگاه شد. با اولین قدمی که به داخل گذاشت سر جایاش ایستاد. با خود فکر میکرد اگر دو عدد از دهکدهشان را کنار یکدیگر بگذارند شاید به اندازه حیاط دانشگاه بشود. حیاط دانشگاه به باغ بزرگی شباهت داشت که چندین درخت در اطرافش به چشم میخورد. اکنون به دلیل زمستان برگهای آنها خشک شده بودند اما این چیزی از شادابی آنها کم نمیکرد. میان درختان دریاچه کوچکی وجود داشت که چند گاو کوچک در آنجا مشغول نوشیدن آب بودند. جکسون گفته بود آن گاوها متعلق به قسمت دامپزشکی دانشگاه بودند. تمامی حیاط پر از علفهای کوتاه شدهی سبز رنگ بود. اگر نام دانشگاه را روی سر در آن نمیدید باور نمیکرد که اینجا دانشگاه باشد نه یک باغ زیبا! کمی جلوتر رفت. در اطراف حیاط نیمکتهای سفید رنگی وجود داشت. از میان درختان و حیاط گذشتند و به سوی ساختمان دانشگاه رفتند. با شکوهترین چیزی بود که تا کنون دیده بود. حتی با نگاه کردن به آن نیز میشد فهمید که چقدر افتخار آفرین است. از سمت چپ تا سمت راست حیاط ساختمان عظیمی کشیده شده بود که بلندی آن حدودا به پانزده-بیست متر میرسید. رنگ دیوارهای آن به رنگ سفید و سقف آن نیز به رنگ آبی آسمانی بود. از میان آن دو مناره بلند مانند منارههای کلیسا دیده میشد، آنقدر آن منارهها بلند بودند که گویی تا آسمان هشتم میرسیدند و همین باعث میشد ترس و استرس تمام وجودش را فرا بگیرد. درون ساختمان راهرویی وجود داشت که باید وارد آن میشدند تا بتوانند کلاسها را ببینند. بیرون آن نیز با نیم بیضیهایی که ارتفاع آنها به سه متر میرسید، که هر کدام به اندازهی پنج متر از یکدیگر فاصله داشتند، راهی برای ورود دانشجویان به وجود آورده بودند. تعداد آن نیم بیضیها کم و بیش به چهل عدد میرسید. درست در میان آن نیم بیضیها، یک نیم بیضی بزرگ که عرضش به ده متر میرسید وجود داشت که از آن فاصله هم میتوانست ببیند که آن نیم بیضی بزرگ به پله ختم میشود. نیم بیضیهای کوچکتر هر کدام به وسیلهی یک ستون که تمامی آن پوشیده از پیچکهای سبز رنگی بودند که به زیبایی و ظرافت درون یکدیگر پیچیده شده و یک محافظ برای ستون درست کرده بودند، از یکدیگر جدا میشدند. هر کدام از آن راههای سنگی نیز به یکی از نیم بیضیها میرسید. جکسون چند باری جیزل را صدا کرد اما او آنقدر محو تماشای دور و اطرافش شده بود که به کلی حضور جکسون را از یاد برده بود، تنها چیزی که میدید آن دانشگاه قصر مانندی بود که میخواست در آن تحصیل کند. پس از چند بار صدا کردن او و نیافتن پاسخی از طرفاش آرام بر سر شانهاش کوبید. جیزل که تا کنون بدون نگاه به دور و اطرافش فقط به روبهرویاش خیره شده بود، به سویاش برگشت و با چهرهای سوالی به او خیره شد. - امروز
-
سایه مولوی عکس نمایه خود را تغییر داد
-
هانیه پروین عکس نمایه خود را تغییر داد
-
درخواست کاور رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
چشم- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
رز. شروع به دنبال کردن بیایین بیوگرافی بدین لطفا کرد
-
زهرا ۱۶ علی اباد👋
- 31 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
یکی از این دو عکس باشه لطفا فقط گلم لطفا تا جایی که میتونید سعی کنید کلاسیک باشه. -
Mahsa_zbp4 شروع به دنبال کردن Khakestar کرد
-
Mahsa_zbp4 شروع به دنبال کردن هانیه پروین کرد
-
درخواست کاور رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
درود عزیزم عکس حتما باید یک در یک باشه؟- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن رز. کرد
-
نام داستان: آن سوی نخلها نویسنده: رز | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: اجتماعی خلاصه: مردی پس از سالها به جنوب بازمیگردد؛ به سرزمینی که رفاقت، جنگ و دلتنگی را در خود دفن کرده. میان نخلهای سوخته و خاک گرم، به یاد دوستانی میافتد که هیچگاه برنگشتند. این سفر، وداعیست با گذشتهای که هنوز در دلش زنده است مقدمه: نخلها همیشه بودند. شاهد درد و امید، جنگ و سکوت ما. این داستان از روزهایی است که به پایان نرسیدند، اما ما همچنان ایستادهایم. قصهی زندگی من، مصطفی، و رفیقانم، که هرکدامشان سهمی از آن خاک و آن جنگ دارد.
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت پنجاه و هشت موقع برگشت، به او تاکید کردم: -به نادر نگی غزل! -وای! هزاربار گفتی، نمیگم دیگه. شک داری به من؟ سرم را به نشانه نه تکان کردم. معلوم است که شک داشتم! آلو در دهن این دختر خیس نمیخورد. بعد از پوشاندن کفشهای گندم، بلند شدم و چادرم را که خاکی شده بود، تکاندم. غزل دوباره اصرار کرد: -خب میموندی دیگه! -نمیتونم، دلم شور میزنه خونه خودم نباشم. غزل محکمتر از قبل، گندم را به آغوشش فشار داد. لبخند کمرنگی زدم و بازویش را فشردم. -مرسی غزل. مرسی که باهام دوست شدی، بهم الفبا یاد دادی، وقتی مسخرم کردن روشون خاک ریختی و... خیلی چیزها بود که باید بابتشان از غزل تشکر میکردم، اگر لیستی از آنها درست میکردم، طولش تا دوکوچه پایینتر هم میرسید. مرسی، بابت همه چی. اشک در چشمهایش بالا آمد. سقلمهای زد: -چه غلطا! بین گریه خندیدیم و همدیگر را بغل کردیم. در راه برگشت به خانه، همه چیز تیره و تار به نظر میرسید. انگار حالا که از پیش غزل آمده بودم، آن خندهها پر کشیده بود و باید دوباره به افتضاح خودم برمیگشتم. -یه لحظه وایستا مامان. دست گندم را ول کردم. کلید را از کیفم بیرون آوردم که دستی از پشت، چادر و موهایم را باهم گرفت و عقب کشید! -سلیطه هرزه! به چه جرئتی پسرمنو خونه خودش راه نمیدی؟ در آن دستهای فرتوت، قدرتی بود که حتی فکرش را هم نمیکردم. -آی... آی! ولم کن! مرا به جلو هول داد که چانهام به در خورد درد بدی در استخوان صورتم پیچید. چهرهام را جمع کردم. -حیدر امشب تو خونه خودش میخوابه، تو هم هیچ گوهی نمیتونی بخوری! فهمیدی؟ دست به کمر بالای سرم ایستاده بود و اخمهای درهمش، به چروکهای بیشمار صورتش اضافه میکرد. همینطور که چانهام را میمالیدم، گفتم: -بس کنید دیگه! آبرو نذاشتید برام جلو در و همسایه. دست از سرم بردارید، چی از جونم میخواید؟ صدایم بلند شده بود و دیگر در کنترلم نبود. درد حقارت از استخوان غرورم بلند میشد، استخوانی که فکر میکردم خیلی وقت است خرد شده. -خفه شو زنیکه نسناس! من گفتم... از همون روز اول گفتم تو به درد پسر من نمیخوری! تازه داری روی واقعیتو نشون میدی... چادری که دور کمرش بسته بود، از همان پارچهای بود که به مناسبت ولادت حضرت فاطمه، برایش خریده بودیم؛ به سلیقه من و با پول حیدر. بلند شدم، سرم کمی گیج میرفت. هنوز داشت بد و بیراه میگفت. دور خودم چرخیدم، قلبم از حرکت ایستاد! -گندم؟ گندم کو؟ گندم! ادامه رمان در کانال تلگرام: hany_pary- 61 پاسخ
-
- 2
-
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت پنجاه و هفت -نه غزل، به خاطر اون نیست. بیدرنگ این را گفتم. حتی یک ثانیه سکوت هم میتوانست غزل را به این فکر بیندازد که دیدن دوباره امیرعلی، باعث تصمیم طلاقم است. سرپا ایستاده بودیم. غزل با دقت به من نگاه میکرد، انگار مرا نمیشناخت. -بگو! راحت باش. -خب... میتونم بفهمم چرا میخوای ازش طلاق بگیری، ولی به این سادگیها نیست ناهید. اگه اینقدر راحت بود که خودم وقتی فهمیدم دست روت بلند میکنه، طلاقتو ازش میگرفتم. با یادآوری آن روز نحس، اخمهایش درهم رفت... یکسال پیش بود و هنوز گندم را از شیر نگرفته بودم. غزل آمده بود سری به ما بزند و وقتی من پیراهنم را بالا دادم تا به گندم شیر بدهم، متوجه کبودیهای روی کمرم شد. نزدیک به دوساعت در آغوشم گریه کرد. انگار جایمان عوض شده بود و او مورد آزار همسرش بود. به پیراهن بلند و بنفشم نگاه کردم، خداراشکر امروز حواسم بود که آستین بلند بپوشم. -میدونه اومدین اینجا؟ راستش از وقتی دیدمت، میخواستم اینو ازت بپرسم. ترسیدم بد برداشت کنی و... -نمیدونه، دوهفتهای میشه که رفته خونه مامانش. دهان غزل باز ماند. -یعنی... یعنی... از خونه بیرونش کردی؟ با چنان تعجبی این سوال را پرسید که باعث شد خودم هم بپرسم، واقعا من این کار را کرده بودم؟ -نه دقیقا... این الان مهم نیست. من باید طلاق بگیرم و حتی نمیدونم باید از کجا شروع کنم. غزل هنوز هضم نکرده بود. از آشپزخانه بیرون رفتیم و روی مبل نشستیم، این حرفها قرار بود زمانبر باشد. -گندم چی؟ لبهایم را با زبان تر کردم. قلبم کمی تندتر کوبید. -اگه گندمو ازت بگیره چی؟ به دخترک نگاه کردم. زیر چادر نماز غزل نفوذ کرده بود و برای خودش قدم میزد. -همینجوریشم این بچه خیلی دیرتر از همسن و سالاش زبون باز کرده، فکر کن بیوفته دست اون حیدر عوض... وسط حرفش پریدم: -حیدر بابای خوبیه. کلافه از من رو گرفت، اما این واقعیت داشت. درست است که در روزهای بارداری، بیخبر از جنسیتش، او را حمید میخواند و به نطفه پسری که در شکم داشتم میبالید، اما من که اجازه نمیدادم گندم هیچوقت از اینها باخبر شود. -میخوای چی کار کنی؟ به زمان حال و خانه غزل برگشتم. نالیدم: -نمیدونم. اگر یک چیز در دنیا وجود داشت که به آن مطمئن بودم، این بود: من باید طلاق بگیرم. چگونه و چطور؟ نمیدانم... هنوز نمیدانم.- 61 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○●پارت پنجاه و شش در پارچ دوغ، نعناع ریختم و وسط سفره گذاشتم. -خودتم بشین دیگه. چهارزانو نشستم و بوی برنج را به سینه کشیدم. نمیدانم غزل کدبانویی را به نهایت رسانده بود یا من بیشتر از هروقت دیگری گرسنه بودم، اما قاشق اول را که در دهان گذاشتم، هیجانزده گفتم: -اوم... خوشمزهترین خورشت کل عمرمه! غزل با لپهای بادکرده خندید و دستش را جلوی دهنش گرفت. قاشق را جلوی دهن گندم گرفتم: -قطار داره میاد... هوهو چیچی! گندم دهنشو باز کنه... آ ماشالله. به غزل که دستش را به زیرچانه زده بود و ما را تماشا میکرد، نگاه کردم. از چشمهایش قند و نبات میریخت! -توام نینی بیار خب. -ها؟ روغن را درست زیر چانه گندم، قبل از اینکه روی لباس بینقصش بریزد، شکار کردم. با دستمال دور دهنش را پاک کردم و گفتم: -با گندم دوست میشن، مثل من و تو. غزل شانهای بالا انداخت. -تا ببینیم خدا چی میخواد. طوری این را گفت که مطمئن شدم به زودی خاله میشوم! خندهام را فرو خوردم و دیگر چیزی نگفتیم. بشقابها را روی سینک گذاشت و غر زد: -خداشاهده به زور جلوی خودمو گرفتم که نزنمت ناهید. لیوان توی دستم را آبکشی کردم. چهره عصبانیاش را از نظر گذراندم، از وقتی زیرابرو برداشته بود، چشمهای بزرگش بیشتر خودنمایی میکردند. ناغافل، دستکش کَفیام را به بینیاش زدم: -بفرما! برو اینو بشور توام. غزل با پشت دست، دماغش را پاک کرد و چشمغرهی پدر و مادر داری هم به من رفت. -تو اصلا منو جدی نمیگیری. مگه مهمون ظرف میشوره آخه؟ یه کار میکنی از خودم بدم بیاد. بشقاب دوم را آبکشی کردم و روی آبچکان گذاشتم. -میخوام یه چیزی بهت بگم. نفسی گرفت و دستش را به شکل دعا درآورد: -بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا خودمو به خودت میسپرم... بگو چی شده؟ آب را بستم و حوله صورتی را از آویزش کشیدم. نمیدانم دستهایم را خشک میکردم تا داشتم وقت میخریدم. -من... من میخوام طلاق بگیرم. -از حیدر؟! خندهام را قورت دادم، هیچ وقتش نبود. -غزل مگه من چندتا شوهر دارم؟ چه سوالیه آخه. -مگه به همین راحتیه آخه؟ طلاق میگیرم! زرشک عزیزم! مگه حیدر مُرده باشه که تو رو طلاق بده. الان و وسط آشپزخانه، نمیتوانستم تصمیم بگیرم که صداقت، جزو ویژگیهای خوب غزل است یا بد. کشِ موهایم را باز کردم و بیهدف، دوباره بستم. غزل منتظر بود یک جوابِ حساب شده از لای موهایم بیرون بیاورم و به او نشان بدهم! -تو که اصلا توی این خطها نبودی، نمیفهمم چی شده که... حرفش را نیمه رها کرد، جواب خودش را داد: -به خاطر امیرعلیه؟ آره؟!- 61 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
-
رز. عضو سایت گردید
-
بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: کارما نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: اجتماعی، فانتزی خلاصه رمان: و امروز من در جلد آدمیزاد به زمین آمدم تا پروندهایی که خدا برای کسایی که به من و قانون دنیا معتقد هستند را کامل کنم و به شما بنده های خدا اجازه دهم که دور شوید تا کارما کارش را انجام دهد. من هیچوقت آدرس آدما رو گُم نمیکنم و... مقدمه : آمدم تا بگویم اگر دلی را شکستی، اشک کسی را درآوردی و زخمی به کسی زدی، بترس از قانون من! اگر توبه کنی و پشیمان هم بشوی، فایدهایی ندارد چون زخمی که زدی در عین زنده بودن تو را خواهد کشت.
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
LanguageExplorerLiz عضو سایت گردید
- دیروز
-
درخواست ناظر رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
به گپ مربوطه اد شدید بررسی خواهد شد🌱- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن رمان زافیر | ماسو کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن Mahsa_zbp4 کرد
-
درخواست کاور رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام عزیزک من یک عکس ۱ در ۱ باکیفیت بفرستید برای جلد اگه بلد نیستید عگس بفرستید، بفرمایید تا راهنمایی کنیم- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست ناظر رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست ناظر رمان
درود درخواست ناظر برای رمانم رو داشتم. @Khakestar- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت چهل پس از گذشت چند لحظه بالاخره توانست جلوی خندهاش را بگیرد و بتواند حرف بزند. - متاسفم که خندیدم ولی گویی شما فراموش کردهاید من از کجا آمدهام. من از دهکدهای به اینجا آمدهام که مردمش یک تنه یکدیگر را میبلعیدند و استخوانهای یکدیگر را تف میکردند، من میدانم چگونه باید از پس دیگران بر بیایم. شما هم نگران نباشید اینجا میتوانید من را راهنمای خودتان قرار دهید. جکسون با شنیدن این سخنان از زبان جیزل لبخندی روی لبش نشست. جکسون تقریبا یک سر و گردن از جیزل بلندتر بود برای همین دستش را روی زانوهایش گذاشت و کمی خم شد تا صورتش در مقابل صورت او قرار بگیرد. سپس یکی از دستانش را بالا آورد و آرام با انگشت اشارهاش ضربهای روی بینی جیزل زد. - باشد مادمازل گیلاسی پس خودم را به تو میسپارم. سپس لبخندی به جیزل که بی حرکت جلویاش ایستاده بود زد و صاف ایستاد. جیزل نیز لبخندی به او زد. - چرا گیلاسی؟ جکسون شانهای بالا انداخت. - زیرا هر وقت خجالت میکشید لپهایتان هم رنگ گیلاس میشود. جیزل خندید. این اولین بار در طول زندگیاش بود که کسی لقبی به او میداد آن هم لقبی به این زیبایی! تا آخر شب که با جکسون درون بازار میگشتند و از مغازههای مختلف دیدن میکردند لبخند روی لبش جا خوش کرده بود. همهچیز زیباتر از آن بود که فکرش را میکرد. امروز متوجه شده بود هنگامی که با خانوادهاش به گردش میرفت حتی زیباترین چیزها در جلوی چشمانش رنگ میباختند و نابود میشدند، نه اینکه خودش بخواهد این اتفاق بیافتد بلکه خانوادهاش باعث میشدند نتواند چیزی از زیباییهای اطرافش را ببیند. اما امروز متوجه تمامی زیباییهای اطرافش شده بود. به کتاب فروشیای رفته بود و چندین کتاب با سکههایی که با خود از سِن مَلو آورده بود، خرید. امروز اولین باری بود که با خیال راحت کتاب میخرید و آنها را با خوشحالی در دستش میگرفت و در میان انسانهای اطرافش قدم میزد، برای اولین بار دیگر نیازی نبود آنها را پنهان کند و به سرعت به خانه برود و آنها را در زیر تخت خوابش پنهان کند. هنگام برگشت به خانه از جکسون پرسیده بود: - هنوز هم احساس میکنید که این بازار پر از کسانی است که خطرناک هستند؟ سپس شانهای بالا انداخته بود و با حالت حق به جانبی ادامه داده بود: - از آن جایی که شما خودتان را به من سپرده بودید و من نیز از شما محافظت کردم میگویم، زیرا من نگهبان بسیار عالی هستم. جکسون لبخندی به او زده و گفت: - اگر میخواهید بشنوید که شما از من محافظت کردید باید بگویم که منتظر شنیدنش نباشید. با شنیدن این حرف از زبان جکسون، جیزل به یکباره سر جای خود ایستاد. با عصبانیت گفت: - یعنی میخواهید بگویید نتوانستم از شما محافظت کنم؟ جکسون با دیدن لبهای آویزان و ابروهای در هم کشیدهی جیزل لبخندی زد تا بیشتر حرص او را در بیاورد. شانهای بالا انداخت. - معلوم است که نتوانستید، شما کوچکتر از آن هستید که بخواهید از من محافظت کنید. جیزل با شنیدن این حرف او بدون توجه به هیچچیز به سرعت به سوی او دویده بود و جکسون نیز همانطور که با صدای بلند میخندید به سوی خانه دویده بود. - چرا میدوید؟ بایستید تا نشانتان بدهم چگونه میتوانم از شما محافظت کنم. جکسون نیز همانطور که میدوید، گردنش را کج کرد و به او نگاه کرد. - مگر از جانم سیر شدهام؟ ترجیح میدهم زنده بمانم تا اینکه ببینم چگونه میخواهید از من محافظت کنید. تا زمانی که به درب سالن برسند و جکسون مجبور شود بایستد در حال دویدن بودند. جلوی در که رسیدند، جیزل با دست مشت شدهاش ضربهی آرامی به بازوی او زده بود اما پس از ورود به سالن و متوجه شدن اینکه چه کاری از او سر زده است، بدون اینکه حرف اضافهای بزند به سرعت عذرخواهی کرده بود و با سری پایین افتاده و قدمهای سریع از پلهها بالا رفته بود و خودش را درون اتاق انداخته بود. گویی برای لحظهای یادش رفته بود که کجا قرار دارد و احساس کرده بود با یک دوست صمیمی و قدیمی در حال بازی کردن است! *** -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت سی و نه پس از بازدید کوتاهی از آن مکان دوباره به راهشان ادامه دادند. اکنون دیگر از آن کوچه خارج شده بودند و درون یک کوچهی طویل بودند که پر از آدمهایی بود که هر کدام مشغول کاری بودند. در آنجا در هر لحظه دهها درشکه میگذشت که درون بعضی از آنها زنان و دخترانی حضور داشتند که به مهمانیها میرفتند و در برخی نیز خانوادههای ثروتمندی حضور داشتند که برای گردش به بیرون از پاریس میرفتند. در آن کوچه خبری از خانه نبود و فقط مغازههایی وجود داشتند که با لباسها، پارچهها، ظروف و... زینتی تزئین شده بودند. جکسون دربارهی آنها گفته بود که در این مکانها که بیشتر افراد ثروتمند زندگی میکردند همیشه خانهها درون کوچهها قرار داشت و هیچکس حق نداشت مغازه یا هر چیز دیگری در آن کوچهها باز کند زیرا اینگونه آرامش خانوادهها را به هم میزدند و این برایشان به دور از ادب بود. پس از چند لحظه راه رفتن در آن کوچه وارد کوچهی دیگری شدند که جکسون آن را بازار پاریس نامیده بود. چند باری قبلا با خانوادهاش به این بازار آمده و کم و بیش بعضی از مکانهای آن را میشناخت. بازار شلوغ بود و سر و صداهای مختلفی از آن بلند میشد. این بازار دیگر شبیه به آن کوچهی پر از آدمهای پولدار که در سکوت خرید میکردند نبود و همه از هر قشری درون آن حضور داشتند و همین باعث میشد که احساس بهتری به جیزل بدهد زیرا اینگونه همهچیز برایش آشنا تر بود. جکسون که پشت سرش حرکت میکرد دستش را گرفت و باعث شد از حرکت بایستد. به سوی او برگشت. - میخواستی اینجا را ببینی؟ قبل از اینکه از کوچهای که خانهی مادر ایزایلا در آن قرار داشت خارج شوند جیزل به جکسون گفته بود که میخواهد از این بازار دیدن کند و جکسون نیز پذیرفته بود. سری به نشانهی تایید تکان داد و لبخندی زد، با ذوقی که سرتاسر وجودش را در بر گرفته بود، گفت: - بله، همینجا است. چند باری با خانوادهام به اینجا آمدهام و کم و بیش با آن آشنا هستم. جکسون بدون اینکه چیزی بگوید و یا به او نگاه کند، دودل و نامطمئن به بازار روبهروشان خیره شده بود. جیزل با دیدن چهرهی او لبخند از روی لبهایش پاک شد. - مشکلی پیش آمده؟ جکسون با شنیدن صدای او نگاهش را به سوی او برگرداند. سعی کرد با تغییر دادن چهرهاش و حالت عادی گرفتن به خودش همه چیز را به حالت عادی باز گرداند اما جیزل میتوانست تردید را در چشمانش ببیند. جکسون لبخند مصنوعیای زد. - نه چیزی نیست، میتوانیم برویم. میخواست جلوتر از جیزل حرکت کند و برود اما جیزل به سرعت جلویاش ایستاد و مانع او شد. - مطمئنم اتفاقی افتاده است، لطفا سعی نکنید آن را پنهان کنید و بگویید چه شده. جکسون با تردید به او خیره شد. - باور کنید اتفاقی نیوفتاده است فقط میخواستم بگویم اینجا فضای مناسبی نیست برای اینکه بخواهید در آنجا بگردید و از آن دیدن کنید. آخر شاید ندانید اما این بازار همیشه شلوغ است و مکان خوبی برای دزدها شده است که بتوانند چیزی نصیب خودشان کنند. همین که جکسون سکوت کرد و منتظر به او خیره ماند، جیزل دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. میان خندیدن شروع به صحبت با او کرد. زیرا متوجه شده بود که خندیدن به شخصی آن هم اینگونه به دور از ادب است اما از طرفی نیز نمیتوانست از خندهاش جلوگیری کند. - متاسفم... نمیخواهم... نمیخواهم بخندم اما نمیتوانم آن را... متوقف کنم... پس از زدن این حرف دوباره با صدای بلند خنده را از سر گرفت. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت سی و هشت هنوز حرفش تمام نشده بود که جکسون به سرعت از روی مبل بلند شد و جلویاش ایستاد. - اکنون که فکر میکنم بهتر بود اول خودم بگویم، بلند شوید تا با هم به بازار برویم تا شما نیز کمی پاریس را ببینید. راشل گفته است از همان روزی که آمدید از خانه بیرون نرفتهاید مطمئنم که میخواهید پاریس را ببینید. بیرون منتظرتان میمانم. سپس بدون اینکه منتظر جوابی از سوی جیزل بماند، از اتاق خارج شد. جیزل نیز مات و مبهوت همانجا نشسته بود و نمیتوانست تکان بخورد. عکس العمل جکسون آنقدر سریع بود که ذهنش قفل شده بود و نمیدانست باید چه کاری انجام بدهد. با همان ذهن درگیر و دهانی ک از تعجب باز مانده بود از جایش بلند شد و به سوی کمد رفت. کلاهی از آن بیرون کشید و روی سرش گذاشت تا بتواند از برخورد آفتاب با پوست صورتش جلوگیری کند. لباسش مناسب بود و نیازی نبود آن را تعویض کند برای همین بعد از بستن موهایش از اتاق خارج شد. صدای جکسون را از سالن میشنید، به سوی پلهها رفت و از آنها پایین رفت. شاید نباید این سوال را از او میپرسید اما اکنون رفتار جکسون حتی بیش از رفتار لیدیا ذهنش را درگیر کرده بود. از طرفی نیز نمیخواست زیاد به آن فکر کند زیرا اکنون میخواست به بازار برود و در پاریس بگردد و بسیار خوشحال بود. از آخرین پلهی باقی مانده پایین رفت و به سوی جکسون که کمی جلوتر پشت به او ایستاده بود رفت و پشت سرش ایستاد، با صدای آرامی گفت: - من آمادهام میتوانیم برویم. جکسون به سوی او برگشت و با دیدنش لبخندی زد. - خوب است، بفرمایید. جکسون به او اشاره کرد تا جلوتر از او حرکت کند و خودش پست سر جیزل به راه افتاد. هنگامی که به در سالن رسیدند جکسون کمی جلوتر رفت و در را برای او باز کرد. هر دو از سالن خارج شدند. این اولین باری بود که میخواست با خیال راحت از پاریس دیدن کند. تا کنون زیاد به پاریس نیامده بود. هنگامی هم که با خانوادهاش برای خریدهای ضروری به پاریس میآمدند، از دست مادرش چندین بار به فکر خودکشی میافتاد به جای اینکه به او خوش بگذرد. آخرین باری هم که به پاریس آمده بودند بخاطر مادام لانا و پسرش ویلیام به اینجا آمده بودند، در آن لحظه نه تنها مادر و خواهرش را باید تحمل میکرد بلکه مادام لانا و ویلیام را نیز باید تحمل میکرد و این بیش از حد توانش زحمت داشت. اما اکنون به همراه جکسون است و میدانست که از آن غرهای همیشگی مادرش، حرفهای بیمزهی خواهرش، داد و هوار پدرش، اخمهای برادرش، صدای آزار دهندهی مادام لانا و وجود بیخاصیت ویلیام در امان است و میتواند برای خودش در پاریس بگردد و خوش بگذراند. با فکر به این لبخندی روی لبش شکل گرفت. به همراه جکسون شروع به حرکت در کوچهای کردند که در آن خانهشان قرار داشت و به غیر از آن پر بود از ساختمانهای بلندی که همگی مانند کاخ بودند. همین شکل ساخت خانهها باعث شده بود هر کسی در این کوچه پا میگذارد احساس کند درون یک مکان سلطنتی باشکوه است. هیچ درشکهای درون کوچه نبود و هر کسی که میخواست وارد خیابان بشود باید اول کوچه از درشکه پیاده میشد و مسیر کوتاهی را تا خانهاش پیاده میرفت زیرا مکان مشخصی برای نگهداری اسبهای درشکهها وجود داشت که در کنار آن نیز خود درشکهها نگهداری میشد. جیزل تا کنون چنین چیزی ندیده بود زیرا در سِن مَلو هر کسی گاریاش را درون حیاط خانهی خود نگه میداشت و جای مخصوصی برای آنها وجود نداشت برای همین هنگامی که اینها را جکسون برایش توضیح میداد بسیار تعجب کرده بود و همین باعث شد از او خواهش کند تا آن مکان را به او نشان بدهد. جکسون نیز قبول کرده بود و محل نگهداری آنها را به او نشان داده بود. حدودا ده-پانزده عدد درشکه در آنجا بود و در قسمت طویله نیز بیست و پنج-سی عدد اسب نگهداری میشد. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت سی و هفت جکسون نگاهش را از بالکن گرفت و به او داد. صدایش را صاف کرد. او نیز تلاش میکرد طوری رفتار کند گویی هیچ سخن اشتباهی نگفته است. - امروزه اوضاع انگلستان اصلا خوب نیست، همه چیز در آنجا به هم ریخته است. جیزل با شنیدن این حرف صاف نشست و کمی به سوی جکسون خم شد. موضوع جالبی پیش آمده بود. - مگر چه بلایی به سرشان آمده است؟ جنگ اتفاق افتاده است؟ جکسون نیز کمی به سوی او خم شد، نگاهش را بلند کرد و به سمت در کشید تا مطمئن شود در بسته است و صدایش را تا حد امکان پایین آورد. - در انگلستان اوضاع مردم به هم ریخته است، نه اینکه فکر کنی عدهای از آنها را میگویم، نه، بلکه همهی آنها را بدون استثنا میگویم. همهچیز به هم ریخته است. مردم حتی پول ندارند نانی بخرند و شکم خود و بچههایشان را سیر کنند. در این یک هفتهای که آنجا بودم هر لحظه شاهد مرگ یک بچهی کوچک بودم. عدهای هم که هنوز زنده بودند از گرسنگی نمیتوانستند حتی حرکت کنند، آنقدر ضعیف شدهاند که نمیتوانند کار کنند. سیاستمداران بزرگ میگویند این اولین بحران اقتصادی در تمام این سالها است. جیزل با تعجب به او خیره شده بود. فکر به اینکه هر روز شاهد مرگ انسانهای دور و اطرافش باشد که از گرسنگی میمیرند غیر قابل تحمل بود. - دولت انگلستان چه؟ نمیخواهند کاری بکنند؟ - میخواهند ولی نمیتوانند! اکنون حتی تاجران و کشاورزان نیز نمیتوانند درست پول در بیاورند و درآمدشان نصف و در بعضی موارد هیچ شده است. اینگونه دولت نیز نمیتواند از کسی مالیات دریافت کند و همچنین نمیتواند به مردمش کمک کند. جکسون سکوت کرد و جیزل نیز دیگر چیزی نگفت. اگر اوضاعشان آنقدر وخیم بود پس باید چه کاری انجام میدادند؟ - اکنون کاری هم هست که بتوانند برایشان بکنند؟ جیزل این را پرسید و منتظر پاسخ، مستقیم به جکسون خیره شد. - در تلاش هستیم برای کمک به آنها کاری بکنیم ولی از طرفی شاید نتوانیم به همهشان کمک کنیم. جیزل سری به نشانهی فهمیدن تکان داد و دوباره سکوت کرد. دلش میخواست دربارهی لیدیا با جکسون سخن بگوید اما نمیدانست این کارش درست است یا نه، در لحظهی آخر دلش را به دریا زد و به سوی او برگشت اما همین که دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید جکسون نیز به سویش برگشت و مشخص بود میخواهد چیزی بگوید. جیزل سکوت کرد و منتظر به او خیره شد، جکسون نیز سکوت کرده و منتظر او ماند. هر دو در سکوت به یکدیگر خیره شده بودند. - میخواستید چیزی بگویید؟ جیزل این را پرسید. جکسون پاسخ داد: - بله، اما اول شما بگویید. - نه، من میتوانم بعد این موضوع را مطرح کنم، شما بگویید. - نه نمیشود، همیشه خانمها در همه چیز مقدمترند، بگویید. جیزل دوباره پاسخ او را داد و گفت تا او نگوید، او نیز چیزی نمیگوید، اما جکسون نیز دوباره با او مخالفت کرد و گفت منتظر سخن او میماند، این روند چند باری تکرار شد تا اینکه در آخر جیزل تسلیم شد. - باشد پس من اول میگویم. جکسون لبخند رضایتمندی زد. - کار خوبی میکنید، بفرمایید، گوش میدهم. جیزل کمی خودش را صاف کرد و سرفهای کرد تا صدایش صاف شود. - میخواستم بدانم شما دختری به نام لیدیا میشناسید؟ آخر چند روز پیش به اینجا آمده بودند و هنگامی که گفتم برایم نامه نوشتهاید بسیار ناراحت شدند، میخواستم بدانم شما میدانید او کیست و برای چه ناراحت بود؟ آخر از همان روز تا کنون ذهنم را مشغول به خودش کرده اس... -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت سی و شش تقریبا یک هفته از آمدنش به پاریس گذشته بود. در این یک هفته یک بار هم از خانه خارج نشده بود، دلش میخواست، ولی نمیتوانست زیرا کسی نبود که بتواند با او برود و اگر هم میخواست خودش به گردش برود مطمئن بود که دیگر نمیتواند به خانه برگردد زیرا راه را بلد نبود. به همراه مادر ایزابلا هم نمیتوانست برود چون او خوشش نمیآمد هنگامی که به بازار یا بیرون از خانه میرود کسی همراهش باشد، معتقد بود اینگونه همه چیز را فراموش میکند و حواسش پرت میشود. امروز نیز مانند هر روز دیگر درون اتاقش نشسته بود و به این فکر میکرد که امروز اگر بتواند باید به بازار برود زیرا باید چند کتاب میخرید که حداقل بتواند اوقات فراقتش را با آنها پر کند. نگاهی به ساعت کوچک روی میزش انداخت. ساعت پنج عصر را نشان میداد. مادر ایزابلا به همراه چند نفر از دوستانش چند ساعت قبل به بازار رفته بودند، شاید اگر میرفت میتوانست آنها را ببیند و به همراه مادر ایزابلا به خانه بازگردد. با این فکر به سرعت از جایش بلند شد و به سوی کمدش دوید اما وسط راه متوقف شد. چگونه در این شهر بزرگ و شلوغ آنها را پیدا کند؟ اصلا شاید تا کنون از بازار خارج شده باشند. با چهرهای غمگینتر از قبل روی تختش نشست. اگر اکنون در سِن مَلو بود به بهانهای به دیدار آقای چارلز میرفت و کمی با او صحبت میکرد تا حالش جا بیاید اما حیف که نمیتواند او را ببیند زیرا فرسنگها از او دور است. روی تخت نشسته بود و خودش را درون آیینهی روبهرویاش برنداز میکرد که ناگهان صدای در اتاق بلند شد. به سرعت از جایش بلند شد و دستی به لباسش کشید تا آن را صاف کند. - بفرمایید! فرد پشت در از در زدن دست برداشت و پس از چند ثانیه در باز شد و جکسون جلوی در ظاهر شد. با دیدن جیزل که به با قامتی راست جلویاش ایستاده بود، لبخندی زد. - اجازه هست؟ - بله، بله، بفرمایید. وارد شد و در را پشت سرش بست. چند قدم به جیزل نزدیک شد و دست او را گرفت، بوسهی آرامی روی دستش زد. - متاسفم که نتوانستم در این چند روز به دیدارتان بیایم. جیزل لبخندی زد. - متاسف نباشید، نیازی نیست خودتان را برای این موضوع سرزنش کنید، همین که به من کمک کردید و اجازه دادید در این خانه بمانم برایم کافی است. جکسون به سوی مبل تک نفرهای که گوشهی اتاق قرار داشت رفت و روی آن نشست. جیزل نیز به سوی تخت رفت و روبهروی او نشست. - این حرف را نزنید مادمازل، معلوم است که به شما کمک میکنم، شاید خودتان ندانید اما شما دختر مورد علاقهی پدرم هستید پس دختر مورد علاقه من هم خواهید شد. جیزل که تا کنون نگاهش را به کف زمین دوخته بود با شنیدن این حرف او سرش را بلند کرد و به او چشم دوخت. جکسون خودش نیز گویی تازه متوجه شده بود که چه گفته است، با سردرگمی نگاهش را از جیزل دزدیده بود و به بالکن خیره شده بود. با دیدن چهرهی او لبخندی روی لب جیزل شکل گرفت. در نظرش این خندهدار ترین چیزی بود که تا کنون دیده بود. لپهایش سرخ شده بود و چشمانش گرد و این باعث میشد جیزل نتواند خندهاش را نگه دارد و با صدای آرام شروع به خندیدن کرد. چند لحظهای گذشته بود اما هیچکدام حرفی نمیزدند. جیزل دیگر نتوانست آن سکوت سنگین را تحمل کند و سعی کرد با تغییر دادن موضوع بحث جو را به حالت عادی بازگرداند. - گفته بودید برای کاری به انگستان میروید، توانستید به خوبی از پس آن کار بر بیایید؟ -
درخواست کاور رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
درود، درخواست کاور داشتم.- 4 پاسخ
-
- 1
-