تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت صد و شصت و سوم و با هق هق همه چیو برام گفت! حس میکردم وسط یه فیلم سینمایی هستم! اصلا فکرشو نمی کردم که که مادرم همچین گذشته تلخی رو سپری کرده باشه! دلیل اینکه تو سن جوونی اینقدر زود پیر شد و ناراحتی قلبی گرفت قطعا همین تجربه هاش بود...از نرسیدن به عشقش تا اینکه یکی از بچهاشو بدون اینکه حتی تو بغلش بدن، به زور حدود بیست و خوردی سال ازش جداش کردن و اون منتظر روزی بود تا یه بخش دیگه از وجودش و ببینه! برای من قبول کردن این که تینا خواهر واقعیم نبود یه زمانی خیلی سخت بود اما بهرحال قبولش کردم و نگو از اولش کل زندگیم دروغ بوده! بابا امیر که عاشقش بودم و واقعا همیشه برای من نماد قدرت و تکیه گاه بودن بود، پدر واقعیم نبود و علاوه بر اون یه برادر دوقلو داشتم که تهران زندگی میکرد و سرنوشت از طریق آشنا شدن تینا با دخترخاله برادرم، دو خانواده رو بعد مدتها کنار هم آورد! واقعا باور کردنش برام سخت بود و در مقابل چیزایی که شنیدم زبونم بند اومده بود و حتی نمیتونستم فکر کنم...تنها چیزی که نمیخواستم قبول کنم این بود که پدر واقعی من بابا امیرم بود و یه مرد ترسو که نتونست جلوی حرف مادر زورگوش وایسته و از رو لجش رفت زن برد، پدر من نبود... مامان که سکوت منو دید با ترس ازم پرسید: ـ پسرم؟! نمیخوای چیزی بگی؟! از کنارش بلند شدم و بدون حرف رفتم سمت در که با بغض گفت: ـ توروخدا سکوت نکن فرهاد! خواهش میکنم پسرم...نرو؛ بمون پیش من با همدیگه حرف بزنیم! عصبانیتم فروکش کرده بود. و جاشو به دلخوری داد...درو باز کردم و گفتم: ـ میخوام تنها باشم! و مامان و با ناراحتی و گریههاش تنها گذاشتم...بارون شروع کرده بود به باریدن! تمام این حرفهایی که شنیدم برام مثل یه خواب بود! نمیخواستم باور کنم که کل زندگیم دروغ بوده...
- 164 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- امروز
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و بیست و سه تصویر امیرعلی از پشت شیشهی بارانزدهی چشمهایم، تار بود. سرش را خم کرد و شمردهشمرده گفت: - از چی میترسی؟ لرزی به بدن بیجانم افتاد. انگشتانم سِر شده بود. به سطل زباله بزرگ و سیاهرنگ آن طرف کوچه زل زدم. در آن لحظه، شبح ترس روی چشمهایم سایه انداخته بود و امیرعلی را نمیدیدم. وقتی جوابی ندادم، گفت: - حیدر دیگه نمیتونه به تو یا گندم آسیبی بزنه ناهید. به شرفم قسم، اجازه نمیدم هیچکس اذیتتون کنه. دستش با احتیاط روی بازویم نشست، چشمهای دودو زنم را به او دوختم که سعی داشت به من اطمینان بدهد: - دیگه تموم شد، باشه؟ تموم شد. از گربه نارنجیرنگی که از سطل زباله بیرون آمد، چشم گرفتم. خیره به امیرعلی، سرم را تکان دادم. واقعیت این بود که من نمیتوانستم بدون ترس زندگی کنم، این کار را بلد نبودم. در کودکی از پدرم واهمه داشتم، به خانهی بخت که پا گذاشتم، از حیدر ترسیدم. اگر غذاهایم هیچوقت نسوخت، اگر ظرفها هیچوقت از دستم نیفتاد و نشکست، اگر بیبروبرگشت گفتم چشم؛ همه از سر ترس و ناچاری بود. حالا مردی مقابلم ایستاده بود و به من اطمینان میداد که چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. این ناامنی از لحظهی تولد با من بود، مگر میشد به این راحتی قید مرا بزند؟ امیرعلی وقتی سکوت مرا دید، سرش را خم کرد تا چشم در چشم شویم. - از من هم نترس، باشه؟ من میخوام دوستم داشته باشی، کاری که میدونم خیلی خوب بلدیش... میخوام مثل چهارسال پیش، دوستم داشته باشی، حتی بیشتر از اون روزها؛ میتونی؟ میتونی این کارو برام بکنی؟ با یادآوری چهارسال قبل، چشمهایش برق افتاد. با اشتیاق به من نگاه میکرد، اشتیاقی که کهنه نشده بود اما قدمت داشت. منتظر بود چیزی بگویم، اما چه. در آن لحظه، شبیه پرندهای بودم که سالیان سال در قفس بوده و وقتی عاقبت، از قفسش آزاد میشود، مطمئن نیست حتی بتواند کاری که در ذات اوست را انجام بدهد... پرواز کردن. لبخند امیرعلی کمی جمع شد وقتی گفت: - خودتو اذیت نکن، اشکال نداره. میتونی تا سر خیابون بیای؟ ماشین میگيرم برات. قبل از اینکه برود، گوشهی کُتش را گرفتم. دوست نداشتم این گونه از هم جدا شویم، اما نمیتوانستم وعده دروغ به او بدهم. وقتی با چشمهای مشتاق به طرفم برگشت، من فقط از یک چیز مطمئن بودم و آن هم این بود: - میخوام دوست داشته باشم.- 125 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و بیست و دو چند لحظه سکوت کرد و بعد، ابروهای مرتبش را در هم گره زد. چندبار دهانش را باز و بسته کرد، اما صدایی از آن خارج نشد. چشم از او گرفتم: - این، تو نیستی. - الان داری به خاطر اون حرومزاده اینطور رفتار میکنی؟! انگشت اشارهی لرزانم را مقابل صورتش تکان دادم و با درد گفتم: - اون... حرومزاده، پدر دختر منه؛ یادت که نرفته؟ امیرعلی یک قدم به من نزدیک شد و از بین دندانهای به هم قفل شدهاش، غرید: - تو هم... تو هم جون من بودی، نبودی؟! دروغ چرا، نرم شدم. مگر چند نفر در دنیا هست که عشقتان را سالها در دلش محفوظ نگهدارد، طوری که حتی یک لک هم رویش نیفتد؟ به خونمُردگی بالای لبش نگاه کردم و سعی خودم را کردم تا وا ندهم. به سختی گفتم: - نحوه ابراز محبتت به من، مشت و لگده؟ واقعا این چیزیه که انتخابش کردی؟! الان خوشحالی؟ سرش را به من نزدیک کرد، ابروهایش را بالا انداخت و آرام گفت: - تا حالا اینقدر خوشحال نبودم. در آن لحظه، ضربانی در گلویم میکوبید که نمیدانستم ترس است، یا شیفتگی! رو گرفتم و دستهایم را باز کردم: - من نیستم، من خوشحال نیستم. به سینهاش کوبیدم و او چند قدم عقب رفت. توی صورتش فریاد زدم: - من از چی فرار کردم؟! بگو! بگو از چی فرار کردم؟ اگه قراره توام مثل حیدر باشی... با صدای کنترل شدهای گفت: - منو با اون عوضی مقایسه نکن! لبهایم شکل لبخند به خود گرفت و من چشمهایم را بستم تا اشکهایم پایین بریزند. نفسی گرفتم، حداقل آن کوچه فرعی، خلوت بود. امیرعلی با درماندگی گفت: - چرا گریه میکنی آخه؟ صادقانه لب زدم: - میترسم... خیلی میترسم! ادامه رمان در تلگرام: @tinar_roman- 125 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و بیست و یک جلسه که تمام شد، مثل پرندهای که صدای شلیک شنیده باشد، از جا پریدم و بیرون رفتم. ضربان قلبم از لحظهای که حیدر را دیدم، آرام نشده بود. به دیوار چنگ زدم و دست دیگرم را روی سینهام گذاشتم تا قلبم را مهار کنم. - خانم حالتون خوبه؟ سرم را تکان دادم و چشمهای بستهام را باز کردم. زن جوانی با مقنعهی کج این را پرسیده بود. - خوبم، ممنون. نفهمیدم چه از ذهنش گذشت که سری به نشان تأسف تکان داد و رفت. گوشه چادرم زیر کفش چرمش لگد شد. تا به طرف سالن برگشتم، از ترس، لبم را گاز گرفتم. - بسم الله! حیدر آنجا ایستاده بود و به من نگاه میکرد؛ با وجود آن خونمردگیها سخت بود تشخیص بدهم چهرهاش عصبانی است، یا ناراحت. مردم از کنارمان رد میشدند و جهان هنوز در گردش بود، اما من و حیدر متوقف شده بودیم. - صحبتم با قاضی یکم طول کشید، ببخشید. صدای امیرعلی مرا احیا کرد، ناگهان صداهای اطرافم را شنیدم و نفس کشیدم. وقتی دوباره به طرف حیدر برگشتم، او دیگر از آنجا رفته بود. - حالت خوبه؟ رنگت پریده. به طرفش برگشتم، او حیدر را ندید. با دستهای عرق کردهام، خودم را بغل کردم و گفتم: - خوبم. جلوتر از امیرعلی به طرف راه پله رفتم. چهره حیدر از جلوی چشمم کنار نمیرفت و معدهام به خودش میپیچید. اگر نرده را نمیگرفتم، به حتم سقوط میکردم. از ساختمان بیرون رفتیم و من ریههایم را با هوای آزاد پر کردم. امیرعلی دکمه کت قهوهای رنگش را باز کرد و دستی به یقه پیراهنش کشید. در برابر نور خورشید، چشمهایش را جمع کرده بود. - بیا ببرمت خونه، بعدش باید برگردم دفتر. قدمهایم را روی زمین میکشیدم. سر تکان دادم، اما در هپروت بودم. امیرعلی گفت: - فکر میکردم از خوشحالی بال دربیاری. با چشمهای بیروح به سمتش برگشتم. - چرا اون بلا رو سرش آوردی؟ من هیچوقت ازت نخواستم این کارو باهاش بکنی.- 125 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
باد از میان ویرانهها گذشت. نه گرما بود، نه سرما — فقط سکوتی که مثل نفس آخرِ یک جهان قدیمی در هوا شناور بود. جایی در میان آن سفیدیِ بیپایان، چیزی تکان خورد. ذرهای نور، لرزان، مثل قلبی که تازه به یاد تپیدن افتاده باشد. از میان خاکستر، دستی بیرون آمد. سفید… ولی نه انسانی. انگار از جنس همان نوری بود که پیشتر جهان را بلعیده بود. و با هر حرکت، صدایی شبیه نجواهای فراموش شده در فضا میپیچید. صدا گفت: - جهان هنوز تموم نشده، فقط بیدار نشده. نور به آرامی شکل گرفت. ایلاریس… یا شاید نه، چیزی میان او و عسل. چشمانش بیرنگ بودند، اما در عمقشان، انعکاس همهی زندگیها دیده میشد — هزار تولد، هزار مرگ. او لب باز کرد، اما صدایش نه از دهانش، بلکه از دل زمین برخاست. - تعادل، آغاز تازهست... نه پایان. در آن لحظه، زمین لرزید. از شکافهایی که پیشتر بسته شده بودند، ریشههایی از نور بیرون زدند. ریشههایی که نفس میکشیدند. هرکدام به سمتی رفتند — به کوه، به دریا، شهرهای سوخته، به قلبِ سایهها. و هرجا که رسیدند، چیزی جوانه زد: گلهایی سیاه با پرتوهای نقرهای، زنده، آگاه. از دل یکی از آن گلها، صدای برخاست. صدای انسانی. - ما… هنوز اینجایییم؟ ایلاریس سر برگرداند. در دوردست، پیکرهایی در حال شکل گرفتن بودند. نیمه جانها — ولی نه آن موجودات بیچشم گذشته. اینبار با نوری در درونشان. سایهها بازگشته بودند، اما خالصتر، آزادتر. انگار مرگ، فقط پوستهی پیشینشان را سوزاند بود. یکی از آنها جلو آمد؛ قامتش بلند و چشمهایش خاکستری بود. با صدایی آرام گفت: - ملکهای ما… جهان نو آمادهست. اما نامی ندارد. ایلاریس سکوت کرد. سپس به افق نگاه کرد — جایی که آسمان هنوز در خودش میپیچید، مثل نقاشیِ نیمهتمام. لبخند زد، آرام، بیدرد. - پس بگذار اسمش… آرمَنِل باشه. - یعنی چی؟ - یعنی جایی که سایه و نور، دشمن نیستن... فقط دو چهره از یک روحان. نسیمی از سمت آسمان وزید. گلهای نقرهای خم شدند، و در میانشان، صدای عسل شنیده شد: - من همیشه بخشی از این جهانم. چون تو بخشیدی، نه جنگیدی. نور بر شانه های ایلاریس نشست. اما اینبار ندرخشید — بلکه در او حل شد. و او فهمید: پایان، فقط توهمِ ذهن انسان است. قدم برداشت. با هر گام، زمین جان میگرفت، سایهها رنگ میشدند، و جهان، آهستهآهسته، دوباره نفس کشید. در آسمان، شکلی از دو پیکرِ درهمتنیده پدیدار شد — ایلاریس و عسل، اکنون یکی، در میان نورِ جاودان. و در باد، صدایی پیچید که هیچکس نمیدانست از کجا میآید: «هر جهانی از عشق زاده شود… دیگر هرگز نمیمیره.»
- 27 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
- جادوی دهم- به دودِ به هوا رفته نگاه کرد. آبرو و تمام زحماتش، رسما به هوا رفت. دیگ خالی بود و دود سیاه، به معجون مد نظرش تبدیل نشده بود. خانم پاتریشیا که ناامید تر از همیشه بود، نفسش رو به بیرون فوت کرد و گفت: - بسیار خب... همون لحظه، آینه ی جیبی در دست آدریان شکست؛ مثل انفجار! تکههاش به اطراف پرتاب شد و صدای جیغ و وحشت بچهها به هوا رفت. آدریان سرش رو کنار کشید، اما روی گونه و دستی که آینه رو گرفته بود، خراش پیدا کردن و خون دستش، سر خورد و یک قطره، دقیقا وسط دیگ فرود اومد. *** چند ساعت بعد از کلاس، همه چیز کاملاً عادی بهنظر میرسید. تینا و کریستوفر که آب از سرشون عبور کرده بود، دوباره برخورد های عادی و دوستانهشون رو با آدریان ادامه میدادن. زنگِ ناهار که خورد، شاگردها کم کم به سالن غذاخوری وارد میشدن. صدای قاشق و خنده و شوخی پیچیده بود. تینا هنوز داشت به آدریان گیر میداد که: - واقعاً از لاستیک استفاده کردی؟ خب حالا چی شد؟ هیچی که نشد! فقط دستت زخم شد. و آدریان با همون خونسردی نگاهی به باند پیچیده شده دور دستش کرد وگفت: - چون درست انجامش دادم. شاید از بیرون چیزی معلوم نیست، ولی تو ساختار مولکولی شیء اتفاق افتاده. همه خندیدن. حتی استاد پاتریشیا که داشت از کنار میز رد میشد، لبخند زد. هوا گرم و بوی نون تازه از آشپزخونه میاومد. عادیتر از این نمیشد. بعد از ظهر، وقتی بچهها به آخرین کلاس میرفتن و راهرو ها از همیشه خلوت تر شده بود، هنوز هیچ نشونهای نبود. فقط یه چیزی خیلی ریز، شاید بیاهمیت... تینا قبل از کلاس، موقع شستن صورتش تو آینه دید تصویرش برای لحظهای مکث کرد. فقط یه لحظه، انگار آیینه نفسش گرفت. ولی او خسته بود. اهمیت نداد. دستش رو با دستگاه خشک کن، خشک کرد و از سرویس بهداشتی خارج شد.
-
-جادوی نهم- بچه های کلاس همگی تینا و کریستوفر رو تشویق کردن. آدریان در دلش میگفت: - از اینکه منو ول کردین و دوتایی گروه شدین، پشیمون میشید. مطمئن بود که بهترین کار عملی رو ارائه میده. طبق لیست، خانم پاتریشیا نام آدریان رو خوند. با اعتماد به نفس، سینهاش رو جلو داد و از پشت میز بلند شد. دیگ سنگی و ابزار و وسایلش رو جمع کرد و جای تینا و کریستوفر رو در بالای کلاس گرفت. خانم پاتریشیا با تردید به برگ بو، قطعهای از لاستیک ماشین و آینه ی کوچک زنانهی در دست آدریان نگاه کرد. قطعا آدریان آینهی جیبی مادرش رو بدون اجازه، برای انجام کار عملی به کلاس آورده بود. میز خودش رو آماده کرد؛ دیگ مسی وسط، برگِ بوها چیده شده در کنار و قطعه لاستیک. آه، همون تکه لاستیکِ فرسوده که دیروز از تهِ سطل بازیافتِ کارلوس برداشته بود.. یک جور غرورِ خام و امیدِ بیپشتوانه تو چشمهاش بود، مثل کسی که میخواد از کوهِ بلند با اسکیت پایین بره. تینا خم شد و کنار گوش کریستوفر گفت: - جدی؟ لاستیک؟ آدریان، اینو واسه چی آوردی؟ آدریان، صحبت تینارو شنید. با لبخندی که غرورش رو بیشتر نشون میداد جواب داد: - میخوام نشون بدم جادو فقط شعر و باد نیست. گاهی یه چیز زمینی، جای پای قدرتمندی میتونه داشته باشه. آدریان اول برگها رو با چاقوی تیزِ جادویی خرد کرد؛ نه خردی که پودر بشه، فقط طوری که عطرش آزاد بشه. هر کدوم رو روی لبهٔ دیگ گذاشت، بعد قطعه لاستیک رو با انبرِ فلزی گرفت و زیرِ شعلهٔ کنترلشده نگه داشت. دودِ سیاهی ازش بلند شد. نه طوری که کسی رو بسوزونه؛ فقط دودی که بوی لنت ترمز ماشین و آسفالت داغ و آهن میداد. دود رو با چوب دستی، به سمت دیگ کوچکِ مسی هدایت کرد. با هنر نمایی، دود رو چرخاند و توی دیگ ثابت نگهش داشت. خانم پاتریشیا، با چشمهایی منتظر و شگفت زده، به کار آدریان که برای اولین بار به خرابکاری منتهی نشده بود، نگاه کرد. خیلی دوست داشت این دانشآموز سربه هوا و نادانش، یک کار درست انجام بده. آدریان آینه جیبی رو مقابلِ خودش گرفت. جوری که بازتابی از چهرهاش، روی دود ها میتابید. سطحِ آینه کمی موج برداشت، مثل آبِ ظرفی که توش یک سنگ ریزه پرتاب شده باشه. نوبتِ ورد رسید. متن رو که تمام شب سعی در حفظ کردنش داشت، با صدای محکمِ بچهگانه خواند: - مِیرْتاِلِه وِشِرُوم! باز کن آینه و بگذار حقیقت بیرون بیاید. اما آدریان، آنجایی که باید «مِیرْتاِلِه» را میخواند، بهخاطر هیجان و لرزشِ زبانش «مِرتایلِه» گفت؛ فقط یک حرکتِ جزئی توی تلفظ؛ مثل کسی که اشتباهی کلید را نیمدور بچرخاند. در همون لحظه، چیزی در دیگ فرق کرد. دودِ سیاه که به مایع تبدیل شده بود، از لرزش و چرخش ایستاد؛ بعد مثلِ آبی ک بهسوی آینه کشیده شده باشه، بالا پرید و در هوا دوباره به بخار و دود تبدیل شد و به دیگ برنگشت. آینهٔ جیبی لرزید، تصویرِ آدریان یک لحظه کش آمد، اما سریع به حالت قبلیاش برگشت. طوری که آدریان اصلا متوجه این تغییر سریع نشد. اما گوشهٔ چشمِ او دید که بازتابش، یک میلیثانیه دیرتر از خودش، پلک زد.
-
پارت سی و هشتم حدیثه به چت کردن ادامه داد و من برنج رو دم کردم. ظرفهارو شستم. برای خودم و حدیثه چای ریختم و با سینی پر از خوردنی، به پذیرایی رفتم. با ذوق ناشی از دیدن شکلات سنگیها، از حالت درازکش دراومد و نشست. چند دونه توی دهنش انداخت و با لذت گفت: - عاشق شکلاتم. لبخندی زدم و به جای شکلات، کمی انجیر خشک برداشتم. - تو رژیم نبودی حدیث؟ ظرف شکلات سنگی رو جلوی خودش کشید و دونه دونه، توی دهنش گذاشت. - هستم؛ ولی درمقابل کاکائو نمیتونم مقاومت کنم. - بله. دیدم کل شیر کاکائوی پروتئینی منو تموم کردی. خندید و گوشیاش رو برداشت تا جواب پیامی که براش اومد رو بده. - ضعف من کاکائوئه. تو چرا نمیخوری خب؟ سرم رو بالا انداختم و گفتم: - خوشم نمیاد. بعدشم میدونی همیشه سعی میکنم رژیمو رعایت کنم. حین تایپ کردن پیامش، داشت لبخند میزد و جواب من رو داد: - تو که هرچی میخوری هم روز به روز داری لاغر تر میشی. یکهو نگاهم کرد و با چهرهای جدی گفت: - اصلا چرا انقدر داری لاغر میشی؟ مشکلی هست؟ پا روی پا انداختم. شونههام رو بالا دادم و گفتم: - نه والا؛ کم میخورم فقط. سرتاپام رو از نظر گذروند. - آزمایش دادی؟ - نیاز ندارم. - غلط کردی. چشمهام بزرگ شد و ناخواسته خندهام گرفت. - چته؟! گوشیاش رو کنارش پرتاب کرد. - تو چته؟ الان دارم دقت میکنم که خیلی لاغرتر شدی. چند کیلویی؟ کمی فکر کردم. چند روز پیش از بیکاری، توی کلینیک، قد و وزنم رو گرفتم. - پنجاه و دو شدم. قدمم گرفتم صد و شصت و هشت و نیم بودم. ابروهای پر و مشکی رنگش بالا پرید. - دو هفته ازت بی خبر بودم تو پنج کیلو کم کردی بی ریخت!
-
پارت صد و شصت و دوم مامان با گریه صورتم و گرفت و گفت: ـ پسرم حقیقت... با فریاد دستاشو پس زدم و گفتم: ـ ولم کن؛ به من دست نزن...من یدونه بابا دارم اونم بابا امیرمه. ببینم نکنه بابت این موضوع رو فهمید و ولت کرد هان؟! همینجور که اشک میریخت گفت: ـ فرهاد امیر از اول همه چی رو میدونست، توروخدا بهم گوش بده پسرم! با فریاد گفتم: ـ به من نگو پسرم! بعدش سوییشرتم و برداشتم و داشتم از در خونه میرفتم بیرون که اومد جلوی در وایستاد و در و قفل کرد و گفت: ـ نمیذارم بری فرهاد؛ باید به حرفای من گوش بدی! اینقدر عصبانی بودم که حتی توی صورتش نمیتونستم نگاه کنم...گوشام از عصبانیت گزگز میکرد...چشمام و بستم و سعی کردم بغضم و قورت بدم و گفتم: ـ برو کنار، میخوام برم.. یهو جلوی پاهام نشست و گفت: ـ پسرم، توروخدا با من اینجوری نکن...بخدا قلبم طاقتشو نداره...گوش کن بهم! التماس میکنم بهم گوش بده! با اینکه از دستش عصبانی بودم اما واقعا دلم نمیخواست توی اون وضعیت ببینمش و همینجور با لحن تندی گفتم: ـ بلند شو! اینکارو نکن... ـ بگو که بهم گوش میدی پسرم! بدون هیچ حرفی رفتم رو مبل خونه نشستم و سرمو گرفتم ما بین دستام...مامان اومد کنارم نشست و داشت موهامو نوازش میکرد که بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ بهم دست نزن! تعریف کن...
- 164 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و شصت و یکم چشمام و ریز کردم و با دقت به دهن مامان چشم دوختم...سرشو انداخت پایین و گفت: ـ یادته چند سال پیش که داشتیم باهم آلبومای قدیمی رو میدیدیم، یه عکس دسته جمعی دیدی که ازم پرسیدی آدمای تو اون عکس کی هستن؟! یکم فکر کردم که یادم افتاد کدوم عکسه رو میگه و گفتم: ـ همون که مثل پیشخدمتا تو و پدرجون لباس پوشیده بودین و تو یه ویلا سال تحویل عکس گرفته بودین؟! مامان سرشو تکون داد و گفت: ـ آره پسرم، همون میگم... نمیدونم مامان میخواست با اون عکس به کجا برسه و بوی خوبی از حرفاش استشمام نمیکردم! دوباره نگاش کردم که گفت: ـ فرهاد گذشته تو و من به اون خانواده ربط داره! با تعجب بیشتر گفتم: ـ مامان نمیفهمم چی میگی! تو که گفتی یه مدت براشون... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ اون موقع مجبور بودم بهت این مدلی بگم که پیگیر این موضوع مشی فرهاد... گفتم: ـ منظورت چیه؟! مامان رفت سمت کمد هال خونه و از تو کیفش اون عکس و درآورد و گذاشت رو میز...انگشت اشارشو گذاشت رو مردی که کنارش تو عکس وایستاده بود و با صدایی لرزون گفت: ـ این...این آدم...این آدم پدرته پسرم! یهو انگار نفسم برید! مامان چی داشت میگفت؟! با عصبانیت صندلی رو کشیدم کنار و با عصبانیت گفتم: ـ مامان تو میفهمی چی داری میگی؟! حالت خوبه اصلا؟
- 164 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و شصتم مامان آب دهنش و قورت داد و گفت: ـ امیر رفته تهران فرهاد! تا اسم تهران و از زبون مامان شنیدم، فکرم رفت پیش تینا...ذاتا چند روز قبلم زنگ زده بود بهم و حرفای عجیب و غریب میزد! از ترس اینکه اتفاقی برایش افتاده باشه داشتم سکته میکردم، سریع از جام بلند شدم و با استرس گفتم: ـ مامان راستشو بهم بگو...تینا که چیزیش نشده؟! مامان از حرکتم جا خورد و اونم بلند شد و گفت: ـ نه پسرم، آروم باش...تینا خوبه... ـ مامان چند روز پیش زنگ زد بهم حرفای عجیب و غریب میزد، خواستم برم پیشش منو پیچوند! چه خبر شده؟! بابا که همینجوری الکی پا نمیشه بره تهران! مامان از عجول بودنم یکم عصبانی شد و گفت: ـ فرهاد بابات بخاطر یه قضیه که به تو مربوطه رفته تهران! از تعجب دهنم وا موند! گفتم: ـ چی؟! مامان عرق رو پیشونیش و پاک کرد و رفت گاز و خاموش کرد و گفت: ـ نمیذاری که حرفمو بزنم پسرم! چرا اینقدر عجله میکنی! منم با عصبانیت گفتم: ـ موضوع اگه خانوادم باشن، من نمیتونم آروم باشم مامان... مامان غذا رو توی بشقاب ریخت و گذاشت جلوم و با لبخند بهم نگاه کرد...دستی به صورتم کشید و گفت: ـ میدونم عزیزدلم؛ میدونم...اما گفتنش واقعا راحت نیست. باید بهت بگم اما بهم قول بده تا آخرش بهم گوش بدیم فرهاد...این...این تنها اتفاق گذشته زندگی من بود که ناچارا هم من و هم امیر مجبور شدیم قبول کنیم...
- 164 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و دوم دستشو با گرمی گرفتم و به چشماش زل زدم و اونم بهم خیره شد! بازم انتظار همچین برخوردی رو از من نداشت...گفت: ـ اگه بخوای میتونیم باهم تغییرش بدیم؟! یکم مکث کرد و بعد دستش و از لابلای دستام کشید بیرون و گفت: ـ خیلی دیر کردم، بابام شک میکنه! این دختر همینجوری راضی نمیشد! مجبور بودم به راه های دیگه متوسل بشم! داشت میرفت که بازوشو و کشیدم و گفتم: ـ میخوای بریم سمت دریاچه یکم قدم بزنیم؟! یهو با ذوق برگشت سمتم و گفت: ـ راجبش شنیدم اما تابحال هیچوقت نتونستم برم کنارش و ببینمش... با لبخندی بهش گفتم: ـ خب میتونیم الان بریم باهم...غروبش دیدنیه! اومد نزدیکم و یه تیکه از موهاشو گذاشت پشت گوشش و گفت: ـ برای چی داری بهم کمک میکنی؟! تو با بابام اعلام دشمنی کردی ولی الان داری به دختر دشمنت کمک میکنی...چرا؟ سرمو انداختم پایین و یکم سکوت کردم...تا خواستم حرفی بزنم که یهو سروصدا از وسط شهر بلند شد...مردم مثل دیوونه ها از ترس فرار میکردن...جسیکا سریع پرسید: ـ چه خبر شده؟!! دستشو گرفتم و کنار کشیدمش و گفتم: ـ صبر داشته باش؛ الان میفهمیم... و رفتیم یه گوشه وایستادیم و منتظر شدیم تا ببینیم چه خبر شده!
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
بین راه چند لحظهای را توقف کرده و پس از خوردن ناهار و اندکی استراحت باز به راه افتادیم. مدام باید از تپههای سنگی و بی گیاه و درخت میگذشتیم و این مسیر خشک و برهوتی هیچ جذابیتی برایمان نداشت و تنها با حرف زدن بود که میتوانستیم کمی خودمان را سرگرم کنیم. بالاخره پس از چندین و چند ساعت راه رفتن بیوقفه نزدیکیهای غروب از آخرین تپه هم گذشتیم و به یک دهکده رسیدیم. دهکدهای کوچک که برخلاف آب و هوای سرد و خشکِ آن سوی تپهها بسیار سرسبز و پر از مزرعه و درخت بود و مردم آن خانههایی کوچک و زیبا با سقفهای شیروانی داشتند. - چقدر اینجا قشنگه! راموس کوتاه سری تکان داد. - آره قشنگه، اما برای ما خطرناکه. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم، برای ما خطرناک بود؟! منظورش از خطرناک چه بود؟! - چرا خطرناکه؟! همانطور که از بین مردم در رفت و آمدِ میان کوچهها و از زیر سنگینی نگاه کنجکاو و متعجبشان میگذشتیم راموس آرام لب زد: - واسهی اینکه اگه این آدمیزادها بفهمن ما گرگینهایم هر دومون رو میکشن! مات و مبهوت «وای» بلندی گفتم که راموس غر زد: - هیس! دست روی دهانم گذاشتم و با ترس و لرز به مردمی که متعجب و هرازگاهی چپچپ نگاهمان میکردند خیره شده بودم؛ با اینکه من به نسبت این آدمیزادها قدرت بیشتری داشتم، اما میترسیدم چون مطمئناً کشتن من و راموسی که در مقایسه با دیگر گرگینهها قدرت زیادی نداشت برای این جمعیت کار سختی نبود. - چرا اینجوری نگاهشون میکنی؟ الان بهمون شَک میکنن! همانطور که دور و اطرافم را میپاییدم گوشهی چشمی هم به راموس انداختم، چطور میتوانست در این شرایط اینطور خونسرد باشد؟! - ح… حالا باید چیکار کنیم؟! - چی رو چیکار کنیم؟! خودم را به راموس نزدیکتر کردم و کنار گوشش پچ زدم: - همین آدمیزادها رو، اگه… اگه ما رو بشناسن… راموس میان حرفم آمد: - فقط کافیه یکم خودت رو کنترل کنی، آدمها مثل ما حس شیشم ندارن و اگه عادی رفتار کنیم فرق ما رو از آدمهای عادی تشخیص نمیدن. عصبی و کلافه سر تکان دادم، او ترس مرا درک نمیکرد. من که مثل او تابحال با آدمها روبهرو نشده بودم و هیچ چیز از این موجودات عجیب و غریب نمیدانستم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** لونا صبح زود و اندکی پس از طلوع خورشید دوباره به راه افتادیم؛ من که از این مکانها زیاد سر در نمیآوردم، اما راموس میگفت که راه زیادی تا رسیدن به پشت تپهها نداریم و من امیدوار بودم که همینطور باشد. روز پیش چندین و چند مرتبه راموس را در بین راه مجبور به توقف کردم و اینبار هم اگر راه طولانی میشد همین کار را میکردم، چون میدانستم که راموس برای رسیدن به سرزمین جادوگرها عجله داشت و بی توجه به خستگی که در صورت و نحوهی راه رفتنش به خوبی پیدا بود ادامه میداد و من به بهانهی خستگیِ خودم او را چندی مینشاندم تا خستگی در کند. گرچه که خودم هم به خاطر خونی که از دست داده بودم هنوز به اوج قدرت نرسیده بودم، اما در همین حال هم قدرت بدنیام از راموس بیشتر بود. - هِی دختر کجایی؟! نیم نگاهی به راموس که کمی جلوتر از من ایستاده و به عقب برگشته بود انداختم. - همینجام. راموس یکی از ابروهایش را بالا پراند، ابروهایش پر و مشکی بود که چشمان نافذ و آبی رنگش را قاب گرفته بود و جذابیت صورتش را دو چندان کرده بود. - پس چرا عقب موندی؟ نکنه باز خسته شدی؟! پوزخندی زدم و ابرو بالا انداختم. - من و خستگی؟ عمراً! راموس هم پوزخندی زد و چیزی زیر لب زمزمه کرد که با وجود گوشهای تیزم قادر به شنیدنش نبودم. - پس یکم تندتر بیا، اگه امروز هم به پشت تپهها نرسیم با وجود آذوقهی کممون کارمون سخت میشه. سر تکان دادم و راموس ایستاد تا من به او برسم و همراه با هم قدم برداریم. لبخندی به رویش زدم و شانه به شانهی یکدیگر به راه افتادیم، راموس پسر بسیار مهربان و با محبتی بود و این از تک تک رفتارهایش نمایان بود. میدانستم که در آن شب و پس از زخمی شدنم اصلاً خوب با او رفتار نکرده بودم و هرکس دیگری جای او بود مطمئناً من را از خانهاش بیرون میانداخت، اما راموس با مهربانی ذاتیاش با من مدارا کرد و مهر خودش را به دلم انداخت و این علاقه با دیدن رفتارهایش دم به دم بیشتر میشد! - دیروز
-
رمان بوسه با طعم زیتون از الهام سادات کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
📚✨ اعلان انتشار رمان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: بوسه با طعم زیتون 🖋 نویسنده: @_0eli0_ از نویسندگان باتجربه نودهشتیا 🎭 ژانر: عاشقانه | همخونهای | پلیسی | طنز 🌸 خلاصه داستان: آیدا و ژیوان از کودکی عاشق هم بودند، اما یک حادثه تلخ همهچیز را برهم زد. حالا ژیوان مجبور است او را تنها مثل یک خواهر ببیند در حالی که قلبش... 📖 برشی از رمان: با شنیدن اسم ژیوان نفسم بند آمد. انگار کسی قلبم را در مشت گرفته و فشار میداد... 🔗 لینک دانلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/10/13/دانلود-رمان-بوسه-با-طعم-زیتون-از-الهام-س/ -
-
faezeeh_ei عضو سایت گردید
-
i_faezeeh عضو سایت گردید
-
پارت سی و هفتم هوا هنوز سرد نبود؛ اما تا مغز استخونم لرز داشتم. از پنجرهی پذیرایی بیرون رو نگاه میکردم؛ آسمون گرفته، ولی زنده بود. همونقدر که من بعد از مدتها حس زنده بودن میکردم. حدیثه از کرج برگشته بود و انگار با خودش یه مشت انرژی و حرف و خنده آورده بود. هنوز درست وسایلش رو باز نکرده بود و توی یخچال خونهام رو سرک میکشید. انگار دنبال خوردنی بود. از همونجا با مانتوی نیمهدرآورده گفت: ـ من حس میکنم باید یه مهمونی بگیریم. یه چیزی در حد ترکوندن روح خستهمون. از پشت میز بهش خیره شدم و گفتم: ـ تو هنوز لباسات رو هم در نیاوردی، داری برای مهمونی نقشه میکشی؟ خندید. ـ آره، چون اگه الان نگم، فردا دوباره هر دومون میریم سر کار و هفتهی بعد میفهمیم عمرمون تموم شده. حرفش تلخ بود اما واقعیت داشت. خندیدم. ـ خب کی بیاد؟ دوباره بچههای همیشگی؟ با بطری شیر کاکائو از آشپزخونه بیرون اومد و گفت: - اشکان میخواست طبق روال قبلی مهمونی بگیره. بچهها هستن، یادگار میاد، یکم آدم میبینیم دلمون باز میشه. تک خندهای کردم و روم رو ازش گرفتم. - انگار آدم ندیدیم. هرروز دارم با هزارتا آدم سروکله میزنم زن! کنارم ایستاد. - فدا سرت. مهمونی کیف میده. به ساعتی نرسیده، توی گروه اشکان رو اجبار کرد که مهمونی رو هرچه زودتر ترتیب بده. انگار مه از قبل هم هماهنگ شده بود، چون حدیثه پیام اشکان رو بلند خوند: - میگه آخر هفته داره هماهنگ میکنه. بچههای دانشکده هم هستن. برای خودم سری تکون دادم. اول از همه برنامه رو توی ذهنم چک کردم که مبادا شیفت باشم. دردسری هم داشتم برای این شیفت ها! تموم زندگیم حول شیفت، کلینیک و دانشگاه می چرخه و بر اساس شیفت ها باید زندگیم رو تنظیم کنم. - چه بدبختیای گیر کردم...
-
پارت هشتم این همه هر روز اخبار خواندند به کجا رسیدند؟ یک روز را بیخبر سر کنند. در سکوت به شعلهی شمع خیره میشود و گهوارهوار خود را تکان میدهد. تمام تصاویر جلوی چشمانش میچرخند. ناگهان به یاد دستانش میافتد! زیر نور اندک شمع به دستانش نگاه میکند. سرخی سرانگشتانش در تاریکی هم مشخص بود! بلافاصله از جا بلند میشود، دور خود میچرخد؛ نگاهش به سطل آبی که برای شستشوی ظرفها استفاده میکرد میافتد. سریع به آن سمت میرود، با صابون به جان دستهایش میافتد. با آب و صابون، با پارچهی ضخیم مخصوص شستن ظروف، با فرچهی لباسها، با هرچیزی که به دستش میرسد به جان دستانش میافتد. دستانش را روبهروی صورتش میگیرد، هنوز سرخ بودند! پوست انگشتانش رفته بود و سوزش داشت اما هنوز سرخ بود. کنار دیوار سُر میخورد، به دیوار تکیه میدهد و پاهایش را دراز میکند، تمام لباسش خیس آب شده بود؛ روی میز و زمین هم آب و کف ریخته بود.
- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هفتم پدربزرگش در تابلوی عظیم و با قدمتی که مولیخ بزرگ از روز امضای قرارداد صلح میان قبایل کشیده بود، به او نگاه میکرد. حتی در تصویر نیز شعلهی خونین چشمانش زبانه میکشید. رنگ چشمانش منحصر به فرد بود، گویی خون پیوسته در مردمکهایش میجوشید؛ مارکوس هم از او و پدرش به ارث برده بود. به ناگاه دو تیلهی سبز رنگ جلوی چشمانش ظاهر گشت، سبز مثل نوجوانههای درختان در فصل بهار! *** بیدرنگ به سمت خانه شتافته بود، حتی در میانهی راه از جلوی خانه چند نفر هم گذر کرده بود اما توقف نکرده بود. متیو، پیرمرد کشاورزی که دوست قدیمی پدرش بود نیز او را دیده بود. برایش دست تکان داده و به او سلام کرده بود، مثل هر روز جلوی مزرعه منتظر او بوده تا روزنامهی انروزش را بگیرد اما او بدون این که نگاهش کند با سرعت از جلوی خانهاش گذر کرده بود. به خانهاش میرود، دوچرخه را نزدیک خانه رها میکند و به سمت درب میدود. درب را هُل میدهد، وارد خانه میشود و پشت سرش درب را میکوبد و خود به آن تکیه میدهد. نفسنفس میزند، سینهاش به خسخس میافتد. نگاهش را در خانهی تاریک میچرخاند، میز وسط خانه را به زحمت به سمت در میکشد. هر وسیلهای که نزدیکش مییابد را روی میز میچیند، از قابلمه و گلدان گرفته تا صندوق روزنامههای قدیمی. پردهها را میکشد و با شمع کوچکی گوشهی دیوار نشسته و زانوهایش را در آغوش میگیرد. اگر یک روز روزنامه به دست مردم نرسد چه اتفاقی میافتد؟
- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت ششم مارکوس با صدای بلند توماس را فرا خواند، درب بزرگ سالن بلافاصله باز شد، توماس جلو آمد و تعظیم کرد: - در خدمتم عالیجناب. مارکوس اشاره ای به آن دو دختر کرد و گفت: - اونها رو به اتاقی محفوظ ببر. توماس تعظیمی کرد و با گفتن " اطاعت امر" به سمت آنها رفت و به همراه دو نفر از سربازهایی که در سالن حضور داشتند دخترها را بیرون بردند. مارکوس هم که بیش از این میلی به ماندن نداشت سالن را ترک کرد. میدانست گونتر حرفهای زیادی برای گفتن دارد اما حالا در حوصلهی او نبود. به سمت اتاقش رفت، درب را آهسته گشود و وارد شد، وقتی وارد اتاق شد گمان میکرد تمام انرژیاش را از دست داده؛ همانجا پشت در ماند. به درب اتاق تکیه داد، تمام اتاق را از نظر گذراند، نگاهش که به صندلی راک گوشهی اتاق افتاد از درب فاصله گرفت. به سمت صندلی رفت و خود را روی آن انداخت و چشمانش را بست، اجازه داد تا کمی رها و آزاد باشد. مغزش سنگین شده بود، احساس میکرد بار مسئولیت سنگینی بر دوشش گذاشته خواهد شد. چشم که باز کرد چهرهی باسیلیوس بزرگ را مقابل خویش دید.
- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت پنجم بشارتی بزرگ بود. گویی در قبیله جانی دوباره دمیده شده بود. در فاصلهی رسیدن آنها از دروازه تا کاخ، رؤسای تمام قبایل خود را به آنجا رسانده بودند. صدای قهقهه شیطانیشان تا قلمرو گرگها و ارواح و صاحبان جادو هم رفته بود. اما مارکوس فکرش جای دیگری بود؛ جایی کنار آن دو گوی سبز رنگ لرزان! نگاه از او میگیرد و به گونتر که کمی جلوتر از آنها ایستاده بود چشم میدوزد: - مطمئنی - بله عالیجناب، مدتیه که دنبالشم، اول احساسش کردم اما برای اینکه مطمئن بشم کاری کردم به سمت دروازه بیاد. این دختر به راحتی قدم به دنیای ما گذاشت! مارکوس با ابروانی در هم به آنها اشاره کرد و پرسید: - کدوم؟ گونتر به سمت آنها برگشت، به صاحب آن چشمان پر جاذبه اشاره کرد و گفت: - این دختر، همراه دوستش اومده بود، دوستش نتونست از دروازه رد بشه اما متوجه غیب شدنش شد؛ مجبور شدیم اون رو هم بیاریم. مارکوس سری تکون داد و این بار صدایش در سالن طنین انداز شد: - ابتدا باید صحت این مسئله آزمایش بشه تا نشه مثل دفعهی قبل که انرژی یاقوت کافی نبود و سنگ مقبرهی خوناشام بزرگ ترک برداشت. با این حرف مارکوس همه سران قبایل خجل سر پایین انداختند و ابراز تاسف و پشیمانی کردند بابت به جوش آوردن خشم باسیلیوس هلیوس بزرگ...
- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت چهارم وحشت زده سنگ را رها میکند و عقب میرود. سنگ که روی زمین میافتد تپشهای نورانی و صدای جیغش قطع میشود. دستانش یخزده بود، گویی سرمای سنگ به او نیز منتقل شده بود؛ نیاز داشت هر چه سریعتر از آنجا دور شود اما رمقی در پاهایش نبود. چه بلایی بر سر رزا آمده بود؟ دست به دیوار میگیرد و به سختی از جا برمیخیزد. با دست و پایی لرزان عقب عقب از اتاق خارج میشود. به پلهها که میرسد به گامهایش سرعت میبخشد، از آن خانه بیرون میزند و به سمت دوچرخهاش میدود. دستههای دوچرخه را میگیرد اما قبل از آنکه پایش به رکاب برسد نگاهش به دستانش میافتد! دوچرخه را رها میکند و به انگشتانش مینگرد، سرانگشتانش سرخ شده بودند.. بیدرنگ سوار بر دوچرخه شده و با تمام توانش پا میزند. *** بر تخت سنگی و کهن کاخ تکیه میزند، پایش را بر روی پای دیگر میاندازد؛ کلاه شنل را عقب میزند و نگاهش را به آن دو موجود فانی میدوزد. گونتر جلو آمد، طبق آیین دیرینه خوناشامها شنل سرخش را تا نیمه بر صورت کشید و زانو زد. سکوتی که تمام سالن تشریفات را در برگرفته ترس بر اندام آدمیزادها میاندازد، اما آنجا پر از صدا و حرف است؛ آنها گوش شنوایش را ندارند. گونتر با شور و شوقی که بر برق چشمانش سرخش افزوده بود میگوید: - مژده بدید عالیجناب! بالاخره یاقوت سرخ رو پیدا کردیم، حالا سلطنت ما کامل خواهد شد.
- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت صد و پنجاه و نهم کفشامو که درآوردم یهو مامان از خونه اومدم بیرون و گفت: ـ فرهاد اومدی پسرم؟ ـ آره مامان، بابا هنوز نیومده خونه؟! یکم مکث کرد و گفت: ـ حالا بیا بالا... از پله ها رفتم بالا...زمانی که تو چشمام نگاه نمیکرد، مشخص بود که یه اتفاقی افتاده! پرسیدم: ـ مامان چیزی شده؟! تینا... سریع حرفم و قطع کرد و گفت: ـ نه عزیزم، همه خوبن...چیزی خوردی؟! با تعجب نگاش کردم و سوییشرتم و درآوردم و گفتم: ـ بسم الله! مامان مهربون شدی!! مامان چشم غرهایی بهم داد و در یخچال و باز کرد و گفت: ـ من همیشه حواسم بهت هست فرهاد، چقدر تو بی معرفتی! کلا عادتم این بود که سر به سر کسایی میذاشتم که دوسشون داشتم...با اینکه ذهنم درگیره اون قضیه قاچاق اسلحه بود اما دلم نمیخواست به هیچ عنوان که مامان بویی از قضیه ببره! خندیدم و گفتم: ـ شوخی کردم بخدا! قصدم ناراحت کردنت نبود! غذا رو گذاشت رو گاز و گفت: ـ بیا بشین! صندلی میز ناهارخوری و کشیدم عقب و نشستم و خودشم نشست مقابلم...دستاش میلرزید. دستاشو گرفتم و گفتم: ـ مامان داری منو میترسونی! چی شده؟؟ بازم سکوت کرده بود...گفتم: ـ نکنه آقای مرندی باز اجاره مغازه رو برده بالا؟ همینه مگه نه؟ از اونجایی که بابا هم تا الان خونه نیومده...
- 164 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و بیست امیرعلی دستی به صورتش کشید و من وانمود کردم اشکهایش نامرئی هستند و آنها را ندیدهام. زیرلب مدام یک کلمه را تکرار میکرد: - حرومزاده! نفسی گرفتم و به ساعت دیواری کافه نگاه کردم. قهوههایمان سرد شده بود و دیگر بخاری از دل فنجان به هوا برنمیخاست. به مرد مقابلم نگاه کردم که چطور مقابل دو چشمم از هم پاشید. - حیدر تا یک ساعت قبل منتظر من بود، میخواست باهم به خونهمون برگردیم، من... امیرعلی فحش ناموسی زشتی به حیدر داد که برای لحظهای، حرفم را قطع کرد. پلکهایش را محکم بست و سپس باز کرد. آه عمیقی کشید: - خداروشکر که اینجایی ناهید. وقت این را میگفت، آرامتر از قبل به نظر میرسید. با این وجود، من شرارههای خشمی که پنهان کرده بود را به وضوح میدیدم. من بالاخره انتخابم را کرده بودم. گفتم: - حق داشتی بدونی. سرش را به چپ و راست تکان داد. مدام لب پایینش را به دندان میکشید. گره اخمش بازنشدنی به نظر میرسید و من؟ من انگار بعد از سالها به خانهام برگشته بودم. وقتی جلسه بعدی دادگاه طلاقم برگزار شد و حیدر را دیدم، دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا جیغ نزنم، اما میدانم که چشمهایم چندبرابر درشت شده بود! یک دست و یک پایش در گچ بود و تمام صورتش، با کبودیهای بزرگ و کوچک پوشانده شده بود. به امیرعلی نگاه کردم که با خیالی آسوده، دست روی دست گذاشته بود. به او نزدیک شدم و لب زدم: - تو این بلا رو سرش آوردی؟ جوابی نداد، حدس زدنش کار سختی نبود. در طول جلسه، نمیتوانستم نگاهم را از حیدر و عصایی که به صندلیاش تکیه داده بود، بگیرم. از اینکه ناخواسته مسبب این حالش بودم، احساس گناه میکردم. قاضی دستی به ریش بلندش کشید و با تحکم گفت: - آقای محمدی، شما همچنان مخالف طلاق هستید؟ حیدر بلند شد و بعد از مکثی طولانی که مرا میترساند، بدون نگاه به من، گفت: - نه، نیستم. قلبم از حرکت ایستاد! به امیرعلی نگاه کردم، اما او اصلا غافلگیر به نظر نمیرسید. تکیه زده بود و با خیال راحت، تماشا میکرد. قاضی برای دومین بار پرسید: - یعنی حاضر به طلاق خانم شریعت هستید؟ حیدر آهی کشید و سرش را پایین انداخت. اینبار قبل از اینکه جواب قاضی را بدهد، نگاه کوتاهی به من انداخت. - بله، طلاقش میدم. قاضی با آن نگاه موشکافانه، سر تا پای حیدر را از نظر گذراند و دلیل تغییر نظر ناگهانیاش را پرسید. حیدر به گفتنِ "خسته شدم دیگه" اکتفا کرد. قاضی فقط سرش را تکان داد؛ نه تأیید، نه انکار. انگار فهمیده بود حقیقتی هست که هیچوقت به پرونده اضافه نخواهد شد.- 125 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)