رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت۲ و گفتم: مامان به خدا پنج دقیقه دیگه بیدار میشم پنج دقیقه بزار بخوابم فقط پنج دقیقه . مامان: من اگه تو رو نشناسم که دیگه مادر نیستم؛ تو پنج دقیقت یعنی پنج ساعت بلند شو بدو. به دنبالش دستم و کشید و بلندم کرد .با چشمای بسته روی تخت نشسته بودم که صدای بسته شدن در اتاق اومد. مثل این که مامان رفت ، مگه ساعت چنده؟؟ گوشیم رو از میز کنار تخت برداشتم ، به ساعت نگاه کردم؛ چی!!! ساعت هشت و نیمه پس چرا میگه لنگ ظهر مگه قراره کله پاچه بخوریم !؟ خوبه کارا رو هم سلیمه خانوم و فهیمه انجام میدن.پس من چرا باید هشت صبح بیدار بشم همین طور که زیر لب غر میزدم به سمت دستشویی داخل اتاقم رفتم و دست و صورتم رو شستم. صورتم رو خشک کردم و بیرون اومدم جلوی اینه موهای بلندم و شونه کردم و با کش بالای سرم جمعشون کردم .نگاهی به خودم کردم لباسم خوب بود تیشرت و شلوارک قرمز . از اتاق بیرون اومدم .حال نیم گرد که از وسطش می شد سالن پایین رو دید دور زدم و از پله هایی که به صورت مارپیچ طبقه بالا رو به پایین وصل می کرد پایین اومدم به طرف راست رفتم و وارد اشپز خونه دو بر اپن شدم بابا پشت به من روی صندلی کنده کاری شده میز نهار خوری نشسته بود و با موبایلش کار می کرد استکان چاییش که هنوز بخار ازش بلند میشد روبه روش روی میز قرار داشت؛ مامان جلوی گاز رو میزی وایستاده بود داشت از املتای خوش مزش که مخصوص بابا بود درست می کرد؛ سلام صبح بخیر بلندی گفتم هر دو به طرفم برگشتن و بالبخند جواب دادن .بابا صندلی کناریش رو بیرون کشیدو گفت:بیا عزیزم بشین . لبخندی زدم روی صندلی جا گرفتم .همون موقع سلیمه وارد شد و سلامِ حول زده ای کرد و بعد از دیدن مامان که داشت برای من چای میریخت زد رو گونش گفت :وای خانوم بیا بشین شما چرا چایی میریزی من میریزم دیشب دیر خوابیدم خواب موندم بیا خانوم جان بشین . مامان بهش لبخندی زد و گفت: نه سلیمه جان چه زحمتی شما از دیروز دارید کار می کنید یه چایی ریختن که این حرف هارو نداره بشین برات چای بریزم صبحانه بخور.سلیمه زد رو دستش گفت: شما چرا !!؟خودم میریزم . از روی صندلی بلند شدم دستم رو دور شونه سلیمه انداختم و رو صندلی نشوندمش ،همون جور که به طرف چایی ساز میرفتم گفتم: اصلا هر دو بشینین خودم بهتون چایی صدف ریز میدم. مامان خنده ای کرد و رو صندلی نشست سه تا چایی ریختم و به طرفشون رفتم گفتم : این چایی خوردن داره بخورید مشتری میشید چاییای من اصلا یه طعم و عطری داره که نگو. مامان:صدف یه چایی ریختی مامان چه قدر کلاس گزاشتی خوبه خودت دم نکردی ریختن چایی اون قدرام تو طعم تاثیر نداره ها و بعد خندید . با لب و لوچه اویزون به بابا که با لبخندی خاص به مامان نگاه می کرد نگاه کردم و گفتم:میبینی بابا اصلا دستم نمک نداره. بابا:نه عزیزم مامانت داره سر به سرت میزاره دستتم درد نکنه. سلیمه:مرسی خانوم کوچیک . لبخندی بهشون زدم و مشغول خوردن صبحانه شدم و تازه متوجه شدم چه قدر وقتی برم دلم براشون تنگ میشه بغض گلوم رو گرفته بود با زور لقمه می خواستم ببرمش پایین که ناراحتشون نکنم .بعد کلی کلنجار با بغضم بلاخره سرم رو بالا اوردم و با چشمای اشکی مامان مواجه شدم با دیدن اشکاش بغضم شکست و قطرات اشک رو گونم سرازیر شد.پاشدم دستم و دور شونه مامان بابا انداختم گفتم:خیلی دوستون دارم دلم براتون تنگ میشه قول میدم زود به زود بیام قول میدم سریع درسم تموم کنم. گریه نکن مامانم گریه نکن فدات شم. مامان :خدا نکنه عزیزکم .بابا دستش رو گذاشت رو شونم و کمی فشار داد .لبخندی زورکی زد و از آشپز خونه رفت. نگاهم به سلیمه افتاد که با گوشه روسریش اشکاش پاک می کرد .دلم برای سلیمه و فهیمه هم تنگ میشه از بچگیم تو این خونه کار می کردن و قدر خانوادم دوسشون داشتم خونشون ته باغ همین خونه ما بود و اونجا زندگی می کردن؛ مش رجب شوهر سلیمه و پدر فهیمه باغبون و نگهبان خونه بود.لبخندی به صورت مهربون سلیمه زدم و از مامان فاصله گرفتم و گفتم:حالا چی کار داری بانو که من رو سر صبح بیدار کردی؟؟! مامان:اخ حواس نمیزاری برا ادم که ،راستش لباسی که دوختم یکم کار داشت هنوز، مهراوه جان گفت بمونه امروز تحویل میده برو بگیر چند تا خریدم مونده حالا که داری میری، سر راهت اونارم بگیر . چشم بلند بالایی گفتم و رفتم به اتاقم که حاظر بشم . از توی کمدم مانتو کتی قهوه ای رنگمو با شلوار جین کرم و شال کرم قهوه ایمو انتخاب کردم.ای وااای اتو میخواستن با عجله اتوشون زدم و پوشیدمشون.جلوی اینه کمی از موهام رو به صورت کج بیرون ریختم حوصله ارایش نداشتم همین جوری هم خوبم .فتبارکه الله احسن الخالقین. لبخندی به خودم و افکارم زدم به دو از پله ها پایین رفتم خداحافظِ بلندی گفتم و سوییچ رو از جا کلیدی برداشتم و بعد از پوشیدن کفش های پاشنه پنج سانتی کرمم به طرف ماشینم دوییدم و پشت فرمون نشستم و بلافاصله بعد روشن کردن ماشین ریموت رو زدم و پام رو روی گاز فشار دادم.
  3. امروز
  4. پارت هفتاد و دوم هر چه فکر می‌کند به نتیجه‌ای نمی‌رسد. در نهایت پاکت را همانجا میان کتاب می‌‌گذارد و کتاب را به کتابخانه بازمی‌گرداند. در فرصتی دیگر حتما به سراغ این ماجرا می‌آمد اما اکنون وقت نداشت. باید خود را آماده‌ی مراسم می‌کرد. باید به اتاق انتهای راهرو می‌رفت و با رزا سخن می‌گفت. اما چطور باید شروع می‌کرد؟ از کجا؟ باید برای او توضیح می‌داد که مجبور به قربانی کردن اوست؟ شاید هم باید بی‌خیال صحبت با رزا می‌شد. شاید باید با غریزه‌ی خوناشامی خود پیش می‌رفت. چند ساعت مانده به مراسم گونتر را صدا می‌کرد. با چند تن از سربازان به اتاق انتهای راهرو می‌رفتند. سربازها با لگد درب را باز می‌کردند و به داخل اتاق می‌ریختند. مارکوس گوسه‌ای می‌ایستاد و دست به سینه تماشا می‌کرد. سربازها بر سر آنها می‌ریختند، رزا را به بند و زنجیر می‌کشیدند و بیرون می‌آوردند. دوروتی را نیز به دست چند سرباز می‌سپرد تا نزد توماس ببرند. توماس هم احتمالا خون او را در جام می‌ریخت و برای آیین نوشیدن جام خون پس از تاج گذاری تقدیم سران قبایل می‌کرد. این آسان‌ترین و بی‌دردسر ترین راه بود. بدون آن که نیاز باشد به رزا پاسخ دهد. اصلا چرا باید به او جواب پس می‌داد؟ او فرمانروای خوناشام‌ها بود. او یک خوناشام اصیل بود و رزا یک آدمیزاد ضعیف و بیچاره که در چنگال قدرتمندش اسیر بود. قد راست می‌کند و همچون تندیسی می‌ایستد. مغرورانه سرس را بالا می‌گیرد. او نواده‌ی باسیلیوس هلیوس بود!
  5. پارت هفتاد و یکم متحیر بر رد پاره شدن برگه‌ها دست می‌کشد. اطمینان داشت آخرین باری که کتاب را خوانده بود سالم بود. از کودکی به عنوان فرمانروای آینده زبان باستان را به خوبی آموخته بود و از همان سنین کم بارها و بارها همراه پدرش کتاب را خوانده بود. به یاد دارد وقتی به سن نوجوانی رسید پدرش در روز تولدش آن کتاب را به او هدیه کرد. آن روز را جزو بهترین روزهای عمر خود می‌دانست. حتی تمام فردای آن شب را بیدار مانده بود تا دوباره کتاب را بخواند. مگر می‌شود چند برگ از این کتاب بریده شده باشد و او ندیده باشد؟ از طرفی هم مطمئن بود کسی به آن کتاب دست نزده چون هیچکس بی اذن او وارد اتاقش نمی‌شد. وارد اتاق مارکوس هم می‌شدند نمی‌توانستند آن کتاب را بردارند. طلسم‌های محافظتی که توسط خود فرمانروا باسیلیوس هلیوس نوشته شده بود اجازه نمی‌داد هیچ‌کس به جز آن که همخون او باشد به کتاب دست بزند. طلسم‌ها به دستور باسیلیوس بر جلد پوستی کتاب نوشته شده بود. نگاهی به متن کتاب می‌اندازد. درست در ادامه‌ی آیین تاج گذاری بود! تمام صفحات قبل و بعد از آن بررسی می‌کند. هیچ کم و کسری در آن پیدا نمی‌کرد. ذهنش به شدت درگیر این موضوع شده بود. پیک باسیلیوس گفته بود این قسمت از آیین تاج گذاری بنا بر علتی تا به امروز محفوظ مانده بود. یعنی به همین علت تا به حال این رد کنده شدن برگه‌ها را ندیده بود؟
  6. پارت هفتاد توماس و گونتر هر دو با هم می‌گویند: - پیک باسیلیوس هلیوس؟ مارکوس سر تکان می‌دهد: - ماجراش طولانیه، باسیلیوس این پاکت رو فرستاده و گفته که بعد از برگزاری مراسم و آیین تاج گذاری باید باز بشه. - یعنی چی؟ آیین هزاران ساله‌ی ما باید تغییر کنه؟ مارکوس به گونتر که این حرف را زده بود می‌نگرد: - بله همینطوره، اتفاقاتی قراره بیوفته و ما باید برای هر حادثه‌ای آماده باشیم. - یعنی ممکنه شورشی علیه این تاج گذاری پیش بیاد؟ مارکوس از سوال گونتر متعجب می‌ماند. تا به حال به این روی ماجرا نگاه نکرده بود. آیا منظور آن پیک از اتفاقات شورش بود؟ آیا خائنین نقشه‌ای داشتند؟ پس از مکثی طولانی در نهایت " نمی‌دونم"ی زمزمه می‌کند. مارکوس قبل از آن که توماس در مورد رزا و دوروتی چیزی بگوید هر دوی آنها را مرخص می‌کند و با "می‌خوام تنها باشم" اجازه نمی‌دهد توماس بیش از این آنجا بماند. بعد از رفتن گونتر و توماس به دنبال مخفی‌گاهی برای پنهان کردن پاکت می‌گردد. باید آن را جایی امن پنهان می‌کرد. زیر تخت و پشت کتابخانه و محفظه مخفی داخل دیوار را امتحان می‌کند اما دلش راضی نمی‌شود. در نهایت نگاهش به کتاب سرخ می‌افتد. به سمت کتابخانه می‌رود و کتاب سرخ را بیرون می‌کشد. دستی بر جلدش می‌کشد و آن را می‌گشاید. لابه‌لای صفحات کتاب به قسمتی می‌رسد که گویی چند برگ از آن کنده شده است!
  7. پارت شصت و نهم گونتر سر تکان می‌دهد و حرفش را تایید می‌کند. مارکوس ادامه می‌دهد: - آخر هفته ماه کامله، برای این شب آماده بشید. سپس رو به توماس می‌کند: - توماس، تشریفات رو به تو می‌سپارم. توماس پر ذوق تعظیم می‌کند و "اطاعت عالیجناب" را بر زبان می‌راند. این بار گونتر را مخاطب قرار می‌دهد: - و تو گونتر، تا زمانی که تو هستی خیالم از بابت نظم و امنیت مراسم راحته. گونتر نیز سر تعظیم فرود می‌آورد و می‌گوید: - خیالتون راحت عالیجناب. - در مورد رزا هم خودم باهاش صحبت می‌کنم! گونتر و توماس هر دو متعجب به مارکوس نگاه می‌کنند. توماس به حرف می‌آید و می‌گوید: - چ چه صحبتی عالیجناب؟! - در مورد دوروتی هم تصمیم می‌گیرم. توماس باورش نمی‌شد چه می‌شنود. چه تصمیمی؟ چه صحبتی؟ رزا قربانی می‌شد و از مقداری از خونش یاقوت سرخ را می‌ساختند. باقی خون در رگ‌هایش نیز به مارکوس تعلق داشت. خون دوروتی هم صرف پذیرایی از ریاست شورای قبایل می‌شد. قبل از آن که توماس حرفی بزند مارکوس از جایش بلند می‌شود، پاکت روی میز را برمی‌دارد و به آن دو نشان می‌دهد و می‌گوید: - تحولات بزرگی در راهه، این پاکت رو پیک باسیلیوس هلیوس برای من آورده.
  8. پارت شصت و هشتم مارکوس به تنهایی کاخ را ترک کرده بود و حال با پاکتی مهر و موم شده بازگشته بود. در مسیر کسی را دیده بود؟ یا به جایی دیگر رفته بود؟! چند ساعتی به همین شکل می‌گذرد. در نهایت صبح، زمانی که خورشید طلوع کرده بود و توماس از صحبت کردن مارکوس ناامید گشته بود و قصد رفتن داشت؛ مارکوس سکوت خود را می‌شکند. بالاخره نگاه از آن پاکت می‌گیرد و به توماس نگاه می‌کند: - گونتر رو به اینجا بیار. توماس که ناامید شده بود با این خرف مارکوس شور و شوقی دوباره به جانش تزریق می‌شود. فرمان مارکوس را اطاعت کرده و به دنبال گونتر می‌رود. می‌دانست خبرهای مهمی در راه است که مارکوس، گونتر را احضار کرده است. به سرعت سراغ گونتر می‌رود. گونتر در اتاق جنگ نشسته بود و منتظر خبری از والریوس بود. والریوس و چند سرباز امینش را به سمت دروازه فرستاده بود تا اگر خبری از آبراهوس، صاحب گرد جادو شد او را خبر کنند. باید قبل از هرچیز سنگ نشان خود را پس می‌گرفت. به همه سپرده بود که کسی خلوتش را بر هم نزند. زمانی که صدای درب اتاق را شنید گمان می‌کرد حتما والریوس است. شتاب‌زده از جای برخاست و خود برای باز کردن درب اتاق رفت. هیجان‌زده درب را می‌گشاید اما با توماس مواجه می‌شود! وا رفته به توماس می‌نگرد. وقتی می‌شنود که عالیجناب مارکوس او را احضار کرده است حال و حالتی عجیب گریبان‌گیرش می‌شود. بلافاصله و بی فوت وقت همراه توماس به کاخ می‌رود. مارکوس رو به هر دوی آنها می‌گوید: - حالا که روح پاک پیدا شده باید هر چه زودتر مراسم رو برگذار کنیم. قبلا هم به گونتر گفته بودم، شب ماه کامل...
  9. پارت شصت و هفتم و اما مارکوس پس از آن که پیک باسیلیوس ترکش کرد به سوی کاخ بازگشت. سوال‌های زیادی در ذهن داشت و برای یافتن پاسخ به مقبره رفته بود. اکنون چند سوال دیگر نیز به سوا‌ل‌هایش اضافه شده بود. سوال‌هایی که آن سردار بی‌پاسخ گذاشت و رفت. اکنون می‌دانست که مراسم باید هر چه زودتر برگذار شود و رزا آن روح پاکی‌ است که باید قربانی کنند. گمان می‌کرد با اتفاقاتی که افتاده باسیلیوس نگاه ویژه‌ی خود به رزا نشان داده. فکر می‌کرد شاید نباید او را قربانی کنند. اما پیکی که از طرف باسیلیوس آمد بر روی تمام افکارش خط کشید. وقتی به کاخ وارد شد پاکت را روی میز مطالعه‌اش نهاد و صندلی‌اش را با فاصله دور از میز گذاشت و روی صندلی نشست. آرنجش را بر روی دسته صندلی گذاشته بود و دست زیر چانه نهاده و از همان فاصله به پاکت روی میز نگاه می‌کرد. مدتی از بازگشتش به کاخ گذشته بود و او از جایش تکان نخورده بود. توماس نیز گوشه‌ی اتاق ایستاده بود منتظر دستورات او بود. قبل از رفتن به مقبره به توماس گفته بود وقتی بازگشت به اتاقش برود. گفته بود می‌خواهد برنامه‌ی مراسم تاج گذاری را بگوید. توماس از لحظه‌ای که این خبر را شنیده بود بر پای خود بند نبود. هزاران بار به اتاق و دروازه‌ی پشتی سرک کشیده بود. حتی نگران شده بود نکند باز مثل سری قبل مارکوس تا شب بعد به کاخ بازنگردد. حال که پس از کلی انتظار مارکوس به کاخ بازگشته بود یک پاکت بر روی میز نهاده بود و از آن موقع تنها به آن پاکت نگاه می‌کرد و هیچ نمی‌گفت. توماس بارها قصد کرده بود لب باز کند اما نتوانسته بود. توانایی شکستن آن سکوت سنگین مارکوس را نداشت. توماس از سنین نوجوانی مارکوس در کنارش بوده و می‌دانست اکنون ذهنش مشغله‌‌ی بزرگی دارد.
  10. پارت اول سرم رو به در اتاق تکیه داده بودم؛صدای جر و بحثشون هنوز به گوش میرسید،چشمام و بستم و روی هم فشارشون دادم.خسته بودم از جنگ این چند روز،جنگی که به خاطر من بود و به نا حق. چرا من باید تاوان خامی و خود خواهی ساحل رو بدم؟دلیل نمیشه چون اون از ازادیش سو استفاده کرد من هم بکنم. ساحل از اول هم دنبال درس نبود تو خط دیگه ای بود از اولم درس و فقط بهانه کرد برای رفتن.با خرج بابا رفت اون ور. ولی من چی؟! من بورسیه شدم.دوسال پیش به خاطر کنکور از تمام تفریحاتم زدم ،یک سال تقریبا خونه نشین بودم،و رتبه۱۰ کنکور ، دانشجوی عمران صنعت شریف شدم.حالا بعد دوسال با زحمت زیاد بورسیه شدم.ولی با مخالفت شدید بابام روبه روام و چند روزه به همراه مامان در حال کلنجار رفتن با بابا هستیم بلکه راضی بشه .تو افکارم غرق بودم؛و متوجه خاموش شدن صداشون نبودم.با صدای کوبیده شدن در از جا پریدم،بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و در رو باز کردم،بابا با چهره اشفته و درهم جلوی در بود. بابا:باید صحبت کنیم. بدون هیچ حرفی از جلوی در کنار رفتم و روی تخت نشستم بابا در و بست و صندلی کامپیوترم جلوی تخت کشید و نشست بعد چند دقیقه گفت:تصمیمت برای رفتن جدیه؟خوب فکرات رو کردی؟ همین جور که به نقش نگار فرش نگاه می کردم نفس عمیقی کشیدم و سرم بالا اوردم به چشمای سرخش نگاه کردم گفتم :بله جِدیم. تا اومد حرفی بزنه دستم رو به معنای سکوت جلوی لبش گرفتمو گفتم:ببخش که مانع حرف زدنت میشم بابا،ولی این چند روز شما گفتی من گوش کردم حالا نوبت شماست که گوش کنی. چشماش رو به معنی موافقت باز و بسته کرد دستم و برداشتم و ادامه دادم: -من نگرانیت رو درک می کنم میدونم که فکر می کنید شاید منم مثل ساحل راهم رو گم کنم ،ولی بابا من و ساحل زمین تا آسمون فرق داریم ؛ساحل تو زمان تحصیلش تو ایران هم درگیر یک گروهک شده بود که طرز تفکر درستی نداشتن ادمای جالبیم عضوش نبودن . بابا با نگاهی ترکیب از تعجب و بهت نگام می کرد -من به طور اتفاقی فهمیدم ولی ترسیدم بگم سنم کم تر بود و درگیر کنکور بودم .بایاد اوری اون روزا نفس بلندی کشیدم بعد کمی مکث با تردید ادامه دادم:راستش، هم ساحل تهدیدم کرده بود،هم می ترسیدم .سرم وزیر انداختم و ادامه دادم: _بابا دلیل اصلی رفتن ساحل تحصیل نبود نتیجه همین تفکرات گروهکشون بود تعریفایی که از ازادی داشتن نادرست بود .ساحل فکر می کرد اگه از شما دور باشه مستقل میشه و به دور از تفکرات شما میتونه هر کاری دوست داره انجام بده؛بدون فکر کردن به عواقب کارهاش. اون قربانیه خودخواهی ولجبازیش شد .اروم تر گفتم:حتی یه لحظه هم به ما فکر نکرد.چشمای اشکیم رو به بابا دوختم چشماش سرخه سرخ بود می دونستم داره به جنازه گلوله خورده ساحل فکر میکنه.برای این که از فکر بیرون بیارمش گفتم: _ولی من برای پیشرفت میرم ؛چرا وقتی فرصت بورسیه بین اون همه ادم برام فراهم شده استفاده نکنم؟با التماس ادامه دادم:بزار برم قول میدم دست از پا خطا نکنم اصلا قول میدم گزارش ثانیه ای بدم از تمام کارام باخبرت کنم.به گریه افتادمو حق حق کردم:بابا نزار سرنوشت و پیشرفت من قربانی اشتباهات ‌ساحل بشه, اخه من چه گناهی کردم که باید پاسوز اشتباه اون بشم. بابا منو محکم تر بغل کرد و گفت: _به سه شرط میزارم بری اول باید هر روز بهم بگی کجا میری میای؛ دوم قول بدی کوچک ترین تغییری تو هدفت برای رفتن ایجاد نشه و واقعا درس بخونی ؛سوم سعی کنی در خور شانت رفتار کنی و ارزش هات رو زیر سوال نبری .و اینم کنار شرط هام بزار ،که اگه خطایی ازت ببینم یا یکی از این شرط ها اجرا نشه بلا فاصله برت می گردونم مفهومه؟؟حالا میتونی اجراشون کنی؟هنوزم می خوای بری؟ کمی از اغوشش بیرون اومدم و به چشماش نگاه کردم ببینم خوابم یا بیدار یعنی بلاخره رضایت داد؟!! اخ جون لبخندی زدم گفتم :قبوله قول میدم یادم نره و مو به مو اجراشون کنم قول میدم سرافکندت نکنم ممنونم . گونش رو بوسیدم دستام و محکم تر دور کمرش گرفتم واز شوق اشک ریختم بلاخره راضی شد اخ جون.بعدچند دقیقه من و از اغوشش بیرون کشید و گفت: _خب حالا بخواب که از فردا کلی کار داری .غم و نگرانی چشماش و حس کردم درک می کردم سخته براش این رضایت مخصوصا با اتفاقی که برای ساحل افتاد لبخندی زدم گفتم : _چشم. موهام و نوازش کرد و رفت .خودمو رو تخت پرت کردم و دستام رو به دو طرف باز کردم خدایا شکرت بلاخره رسیدم به ارزوم، هورا، با لبخند وسیع روی لبم چشمام و بستم انقدر فکر کردم و نقشه کشیدم که کم کم چشمام گرم خواب شد. **** از خستگی خودم رو روی تخت پرت کردم تو این چند هفته حسابی خسته شده بودم درست از فردای روزی که بابام رضایت داد تا همین لحظه دنبال کارام بودم و بلیط رفتنم برای دو روز دیگه بود و مامان برای فردا شب گودبای پارتی گرفته بود .انقدر خسته بودم که زودی خوابم برد با صدای جیغ مامان از خواب پریدم -صدف خوابی هنوز پاشو ببینم لنگه ظهره یه عالمه کار داریم نگاه کن خوابیده هنوز .با اتمام حرفش پتو رو از روم کشید . ای بابا خب من خوابم میاد پتو گرفتم و دوباره کشیدم روم
  11. پارت هفتاد و سوم آناستازیا با حالت شاکی پرید وسط حرفم و گفت: ـ ولکن توروخدا آرنولد! اونو کجا بیاریم؟؟ فقط جلوی دست و پاهامونو میگیره...بعدشم شاید اونجا پدرشو تو اون حال ببینه و یهو حس دلتنگیش گل می‌کنه و همه چیو خراب می‌کنه! نگاش کردم و گفتم: ـ تو چرا اینقدر نسبت بهش گارد داری؟! با اخم بهم نگاه کرد و گفت: ـ من نمی‌فهمم که تو چرا اینقدر به دختر این جادوگر اعتماد داری!!! گفتم: ـ چون ذاتش بد نیست آناستازیا! از رو کلافگی گفت: ـ هووف! از اینکه اینقدر ازش دفاع می‌کردم خسته شده بود و رو بهم گفت: ـ من دارم میرم بالا آرنولد، اگه میای، لطفا شنل نامرئی کننده یادت نره! و بعدش بدون اینکه حرفی منو بشنوه، رفت بالا. نمی‌دونم شاید حق با آناستازیا بود...شاید نباید سر این موضوع یعنی پدرش که نقطه ضعفش هم بود اینقدر بهش اعتماد می‌کردم!
  12. پارت هفتاد و دوم و گفت: ـ اگه این تیکه از موهامو با گردنبندت چفت کنم، با اون ورد معروف باعث میشه که کل جادوگرای قلعه و حتی خوده ویچر‌برای نصف روز به خوابی عمیق فرو برن و بعدش ما میتونیم بریم داخل قلعه و از اول همه جا رو بگردیم تا بتونیم اون معجون احساسات رو پیدا کنیم. حرفش بنظرم منطقی اومد اما بازم پرسیدم: ـ بنظرت اون تیکه مو اونقدر قدرت داره که بتونه رو گردنبندم کار کنه؟! لبخندی بهم زد و گفت: ـ اصلا بهش شک نکن! به حرفش اعتماد کردم و با خیالی راحت گفتم: ـ خوبه، پس بنظرم همین امشب شروع کنیم و وقتو تلف نکنیم! آناستازیا هم گفت: ـ من موافقم. دستی روی گوشی گذاشتم و وضعیت قلعه و فضای بیرون از مخفیگاه و کنترل کردم. نگهبانای توی آسمون کمتر شده بود اما همه تو قلعه ویچر‌ مشغول به کارهای خودشون بودن. رو به آناستازیا گفتم: ـ الآنم بنظرم اوضاع بیرون مساعده. آناستازیا از جاش بلند شد و گفت: ـ خب من آمادم! منم رو بهش گفتم: ـ منم برم جسیکا رو صدا بزنم تا...
  13. دیروز
  14. به نام خدا نام رمان: چرخه دنیا نویسنده: banoo.z | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، معمایی خلاصه: صدف دختری که با وجود تمام مخالفت‌های پدرش، برای ادامه تحصیل به خارج میره. وقتی به اونجا می‌رسه، عاشق هم‌دانشگاهی مغرورش میشه و رازی رو راجع به خواهر مرحومش می‌فهمه که...
  15. پارت 9 کامی از سیگار گرفتم و از حیاط بیمارستان خارج شدم. به مغازه ان طرف جاده نگاهی انداختم. خاربارفروشی فرجی! مردم در حال رفت و امد با ماشین هایی مثل پیکان بودند. به دیوار بیمارستان تکه زدم و کام عمیقی از سیگارم گرفتم. چیزی از گذشته به یاد نداشتم؛ اما متوجه این که چیزی اینجا درست نیست بودم... سیگارم تقریبا تموم شده بود، انداختمش و با نوک کفشم خاموشش کردم. دستم داخل جیب لباس فرمم فرو کردم. چند قدم برداشتم. من بهمن هستم یا جلال؟ چرا این روز ها همه چیز بوی تخم مرغ گندیده میده؟ کجا گیر کردم؟ اون نقطه سفید خاطراتم...! با صدای ناهنجار ترمز وبوق ممتد یک اتومبیل از فکر کردن دست برداشتم. نگاهی به دختر بچه ای که افتاده و محتویات پاکت های خریدش ریخته شده بود کف خیابون انداختم . به سمتش رفتم، بهش کمک کردم وسایلش جمع کنه و بلند بشه. پیراهن سفید و عروسکی به تن داشت که نقش خورشید نشان بزرگی در ان خودنمایی می کرد. پاکت ها رو از دستش گرفتم. دسته ای از موهای طلایی رنگش را کنار زد: ممنونم اقا! لبخندی زدم و به چشم های عسلی رنگش چشم دوختم: کاری نکردم خانم کوچولو! خاک لباس هایش را تکاند: خب حالا پاکت های خرید رو بهم بدید که حسابی دیرم شده. ابرویی بالا انداختم و با لحن شوخ و شیطونی گفتم: نه دیگه نشد! متعجب و اخمو بهم نیم نگاهی انداخت: چرا؟ - چون خریدات زیاده خسته میشی عزیزم، خونتون کجاست؟ دستش به سمت کلیسا دراز کرد و با انگشت اشارش به کلیسای کنار بیمارستان اشاره کرد. متعجب پرسیدم: توی کلیسا زندگی می کنی؟ سری به نشانه تایید تکون داد؛ کنجکاو پرسید: تو چی؟ - من چی؟ - کجا زندگی می کنی؟ خونتون کجاست؟ پشت گردنم رو با دست خاروندم من واقعا کجا زندگی می کردم؟ - والا خونمون که نمیدونم اما من نگهبان این بیمارستان با صفام! دخترک ترسیده به بیمارستان نگاهی انداخت و قدمی عقب رفت: تو داخل مریض خونه امریکایی ها کار می کنی؟ بهت زده پرسیدم: مریض خونه امریکایی ها؟ - بله دیگه! این بیمارستان اسم محلیش همینه! پس... اهل اینجا نیستی!؟ نفس اه مانندی کشیدم: نمیدونم! تقریبا به کلیسا نزدیک شده بودیم. که یادم افتاد اسم این نیم وجب بچه رو نمیدونم! - راستی اسمت چیه؟ - مهری. - چه اسم قشنگی! - ممنونم. به کلیسا که رسیدیم، ایستاد و در رو باز کرد. - با کی زندگی می کنی مهری؟ - با برادرم . سری به نشونه تایید تکون دادم. خرید هارو گذاشتم داخل کلیسا و به مجسمه مسیح خیره شدم. مهری دستم کشید. نگاهی بهش انداختم، گردنبند خورشید نشانی که به شدت در خشان بود و در مرکزش شعله ای خیره کننده داشت به سمتم گرفت. سوالی نگاهش کردم. - میشه نگهش داری؟ دستم به سمت گردنبند دراز کردم: نگهش دارم؟ - بله لطفا نگهش دار قراره بهت کمک کنه. گردنبند رو توی مشتم گرفتم. تصاویر تند و محو از جلوی چشم هام می گذشت زیر زمین تیمارستان، مردی با نقاب بزنشان که با خنجر شکم نگهبان رو پاره کرد و روده هاش برداشت. زنی سیاه پوش با نشان ماه نقره ای و مار..... خودم رو دیدم که چاقو توی پوستم فرو می رفت، درد، تپش قلب.... سرباز جوانی که سلاخی شد.... سردرد عجیبی داشتم، دستام گذاشتم روی سرم.... همه چیز به سرعت می گذشت!
  16. خسته سوار کالسکه شدم و اسب رو به حرکت در اورد. چشم‌هام رو بستم و پاهام رو فشار دادم. نمی‌دونستم حرف بزنم، متوجه حرفم میشه یانه؟ گلوم رو صاف کردم و پرسیدم: - این جا کجاست؟ مکث کرد. برگشت نیم نگاهی با چشم‌های روشنش به من انداخت و به همون زبان خودش جواب داد: - مال این جا نیستی؟ سکوت کردم و حرفی نزدم. نمی‌خواستم حرفی بزنم تو دردسرم بندازه. دو دقیقه بعد صداش رو شنیدم. - این جا قلمروی دراکو هستش. دراکو؟ پس این جا بهش میگن قلمروی دراکو، کمی خودم رو جلو کشیدم. دلم رو به دریا زدم و پرسیدم: - میشه کمی از این‌جا به من بگید؟ خندید، خنده‌اش با رعد و برق یکی شد. سرم رو پایین انداختم. با طنز گفت: - این جا قلمروی دارکو، پادشاه داره سرد، مردمانش خشک، وقتی شک کنند مشکوکی به عنوان جاسوس، تو رو می‌کشن. صداش دلگیر شد و ادامه داد: - جادو نداشته باشی کارگر میشی. تو رو از رعیت پایین‌تر می‌بینند. سطح جادو این جا حرف رو می‌زنه. اگه برای این جا نیستی برگرد برو این جا برای غریبه‌ها زندگی سخت میشه؛ اما اگه جادو داری پس خوش اومدی. شوکه شدم! چقدر ترسناک؟ جادو چیه؟ نکنه همون قصه شاه و پریون که بابا تعریف می‌کرد؟ اگه شک کنند جاسوسم منو می‌کشن؟ استرسی همه وجودم رو گرفت. من جاسوس نیستم، حتی نمی‌خواستم بیام! دستبند مار منو سمت دروازه انداخت. دست‌هام رو به هم فشار دادم. تلخ پرسیدم: - اگه یکی تازه چشم به این دنیا باز کرده باشه، چطور می‌فهمن قدرت داره یا نداره؟ خندید و برگشت نگاهم کرد. - درست حدس زدم، تو برای این جا نیستی. بهت نمی‌خوره جاسوس باشی، هاله پاکی داری. ترسیدم و گفتم: - لطفا همین جا نگه دار می‌خوام پیاده بشم. ایستاد و تا خواستم پایین بیام، زمزمه کرد: - می‌تونی مهمون من باشی دخترم. نمی‌تونم اجازه بدم یه دختر بیرون باشه. به چشم‌های روشن خاکستریش نگاه کردم. منو یاد بابا می‌انداخت. پاهام رو بالا اورد و روی صندلی کالکسه نشستم و گفتم: - چرا می‌خوای کمکم کنی؟ خندید و اسب‌ها رو هی کرد. - شاید چون بوی دارو گیاهی میدی. من یه پسر هشت ساله دارم مریضه. خشکم زد! مات شدم و سرم به دست‌هام دوختم. اون حتی متوجه شد من طبابت بلدم؟ با صدای خفه پرسیدم: - شما منو نمی‌شناسی از کجا میدونی؟ به چپ پیچید و من تازه به بیرون خیره شدم. بارون به پلاستیک کالسکه می‌خورد. خوبه یکی به دادم رسید! اگه بیرون می‌موندم موش آب‌کشیده می‌شدم. صدای مرد تو گوشم پیچید. - درسته نمی‌شناسمت. ولی قدرتم رو می‌شناسم. قدرت؟ چه قدرتی داره؟ نمیگم به این قدرت و جادو‌ها کنار اومدم ولی دلم یه چیزی درونش بود، نه انکار نه باور. پوست لبم رو با استرس کندم. آدم زود باوری نبودم، فقط خستگی یکم منو شل کرده بود. کالسکه‌ هم جوری می‌‌رفت چشم‌هام سنگین می‌شد. پلک‌هام روی هم رفت و دیگه نخواست من حتی به فکر کردن ادامه بدم.
  17. پارت شصت و ششم والریوس که از واکنش گونتر ترسیده بود و دست به قلاف شده بود و شمشیرش را تا نصفه بیرون کشیده بود شمشیر را سر جایش باز می‌گرداند: - گربه بود؟! گونتر نگاه تیزی به والریوس می‌اندازد و می‌گوید: - گربه یا گرگینه هیچ فرقی با هم ندارن. جفتشون چندش هستن. این کوچیکه اون بزرگ! والریوس با تکان دادن سر حرفش را تایید می‌کند. جبهه‌ی گونتر نسبت به آن حیوان را درک می‌کرد. حال که او به شدت عصبانی و کلافه بود نباید با او بحث می‌کرد. اکنون گونتر انباری از باروت بود. او از جوانی عمر خود را صرف مبارزه با گرگینه‌ها کرده بود. چند سالی بیشتر نبود که مارکوس، فرهَد را بر جایش نشانده و دعوا و جنگ و نزاع میان خوناشام‌ها و گرگینه‌ها را خاتمه داده بود. قبل از آن همواره با یکدیگر در حال جنگ بودند. گرگینه‌ها همیشه سودای قدرت داشتند که این از طبیعت رام نشده‌ی آنها بعید نبود. اما ساختار اشرافی و نظام خوناشام‌ها این را نمی‌پذیرفت. یک خوناشام چند هزار ساله باید با یک بچه گرگینه‌ی چند صد ساله دست و پنجه نرم می‌کرد. گونتر همیشه در شجاعت و وفاداری الگوی او بوده است. افتخار می‌کرد به این که کنار همچین مردی شمشیر می‌زند. - حالا باید چیکار کنیم؟ گونتر دست به کمر به چند قدمی به سمت صندلی آبراهوس می‌رود و می‌گوید: - برمی‌گردیم. اینطور که معلومه خودش داره میاد سمت ما!
  18. نام رمان: خزر در خون نویسنده: هانیه پروین ژانر رمان: عاشقانه، فانتزی خلاصه رمان: به لطف شما زمینی‌ها، خزر دیگر آبی نیست. مردمِ زیرآب بیمارند، می‌میرند، و سوگ تلخِ درون سینه‌شان، خشمی هولناک می‌زاید. مردان خزر طغیان می‌کنند. «طوفان» یکی از آن‌ها اما ترسناک‌ترینشان است! او از دل موج‌ها برمی‌خیزد، پا به خشکی می‌گذارد و انتقامش را از زمینی‌ها طلب می‌کند...
  19. پارت شصت و پنجم بر تمام دیوار‌های اتاق به زبانی غریب متونی نوشته شده بود که به نظر می‌رسید طلسم باشند. گیاهان عجیب و غریبی در شیشه‌های در بسته بر روی میز و اطراف بود. از هر گوشه‌ای جمجه پیدا می‌شد. جمجه‌هایی از حیوانات نادر و باستانی! پَر انواع پرندگان شکارچی و شکار از سقف آویزان بود. همه چیز بهم ریخته و در هم بود. در انتهای سالن ورودی چهار پله بود و اتاقی دیگر... اتاقی که انگار اتاق اصلی او بود. دور تا دور اتاق قفسه‌ی کتابخانه بود و در آن کتاب‌هایی که احتمالا طلسم بودند. کنار کتاب‌ها نیز پر بود از شیشه‌هایی حاوی محتویات عجیب و غریب! برخی می‌درخشیدند، برخی معلق بودند و از برخی هم دودهایی رنگارنگ بلند می‌شد. گوشه‌ای هم دیگی بزرگ و سیاه و کثیف بر روی چند هیزم بود. یک میز بزرگ چوبی نیز وسط اتاق بود که بیشتر فضا را اشغال کرده بود. روی میز به قدر ده میز پر بود! نزدیک میز صندلی راک زوار در رفته‌ای بود که تار عنکبوت بسته بود. والریوس با حالی خسته گفت: - نیست. گونتر با پا بر کف زمین ضرب می‌گیرد و دست به کمر اطرافش را می‌نگرد. ناگهان وجود موجودی کنار پایش را احساس می‌کند. سرش را پایین می‌آورد و به کنار پایش نگاه می‌کند. با دیدن موجودی سیاه و پشمالو کنار پایش مثل برق گرفته‌ها عقب می‌رود. گربه‌ی آبراهوس نیز ترسیده به زیر میز می‌دود. گونتر با حالتی چندش به چکمه‌اش نگاه می‌کند و می‌گوید: - از هر چی گربه‌اس بدم میاد!
  20. پارت شصت و چهارم - پس این گرد جادو از چیه؟ گونتر دوباره دستی بر رد پا کشید و گفت: - یه آدم از کدوم جادوگر می‌تونه کمک بگیره؟ سپس نگاهش را بالا آورد و به چشمان والریوس خیره شد. والریوس نیز به چشمان گونتر زل زد و زمزمه کرد: - آبراهوس! کمتر از پنج دقیقه‌ی بعد هر دو جلوی درب خانه‌ی مخروبه آبراهوس بودند. جادو همچون میکروب بر در خانه‌اش چسبیده بود و گونتر رغبت نمی‌کرد به آن درب چوبی دست بزند‌. والریوس با نگاهش زمین را جست و جو می‌کند و قطعه سنگی می‌یابد. با سنگ بر درب خانه می‌کوبد اما پاسخی نمی‌گیرد. دوباره و سه باره بر درب می‌کوبد و منتظر می‌شوند. در نهایت گونتر با خشم لگدی بر تن بی‌بنیه درب می‌کوبد. گرد و غباری چند ساله‌ای به همراه میکروب‌های جادویی آبراهوس از درب بلند می‌شود و درب از جا کنده شده به داخل خانه می‌افتد. گونتر و والریوس هر دو شنل خود را جلو می‌کشند و صورت خود را می‌پوشانند. صبر می‌کنند تا گرد و غبار بخوابد و وارد دهان و بینی و چشم‌هایشان نشود. سپس گونتر جلو می‌افتد و از روی درب می‌گذرد و وارد خانه می‌شود، والریوس نیز به دنبالش می‌رود. پس از چند قدم گونتر می‌ایستد و دستمالی پارچه‌ای از جیبش درمی‌آورد و بینی و دهان خود را می‌پوشاند. از بوی تعفن مواد عجیب و غریب و موجوداتی که به سراغش آمده بودند حالت تهوع گرفته بود. والریوس هم همین کار را می‌کند. با خود می‌اندیشد آن جغدهایی که آبراهوس در قفس کرده و از سقف آویزانند چطور آنچا دوام آورده‌اند؟
  21. پارت شصت و سوم به نظر می‌رسید رنگ سیاهش از جوهر باشد. رد پا تا نزدیک درب اتاق پیش رفته بود و به مراتب کم رنگ و کم رنگ‌تر شده بود. تا آنجا که نزدیک اتاق دیگر به پایان رسیده بود. از آن طرف نیز رد پا به جایی کنار دیوار ختم می‌شد! جایی که شیشه‌ی جوهر چپ شده بود و زمین پر از جوهر سیاه بود. از جا بلند می‌شود و به سمت دیوار می‌رود و این بار کنار ظرف جوهر بر زانو می‌نشیند‌. چشمانش را می‌بندد و بر زمین اطرافش دست می‌کشد. در نقطه‌ای انرژی متفاوتی احساس می‌کند. به همان نقطه باز می‌گردد و تمام نیرویش را سمت خود می‌کشد. آن نیرو همان نیروی سنگ نشانش بود! چشمانش را می‌گشاید و به آن قسمت نگاه می‌کند. والریوس کنار گونتر زانو می‌زند و می‌پرسد: - چی شده؟ گونتر همان طور که نگاهش به زمین است پاسخ می‌دهد: - اینجا بوده! والریوس به رد پاهایی که از همانجا شروع شده بود نگاه می‌کند: - پس یکی برش داشته؟ نگاه گونتر هم به سمت ردپاها کشیده می‌شود: - اینطور به نظر می‌رسه. بر ردپا دست می‌کشد و ادامه می‌دهد: - باید پیداش کنیم. والریوس با سر حرفش را تایید می‌کند و می‌گوید: - رد جادو هم مال اونه؟ گونتر سر بالا می‌اندازد و می‌گوید: - نه، اگه علم جادو داشت هیچوقت به سنگ دست نمی‌زد، مال اون نیست.
  22. پارت شصت و دوم خانه را زیر و رو کردند تا شاید منبعی که رزا از آن نیرو دریافت می‌کند را پیدا کنند اما چیزی دستشان را نگرفته بود. آن شب به سربازانش تاکید کرده بود که خانه را خیلی بهم نریزند. بی‌خردها تا جایی که توانسته بودند همه چیز را بهم ریخته بودند! به کمک والریوس تمام سالن و آشپزخانه را زیر و رو می‌کنند اما اثری از سنگ نمی‌یابند. گونتر با حالی آشفته به دیوار تکیه می‌دهد و در موهایش دست می‌کشد. والریوس به پله‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید: - بریم بالا؟ گونتر بی‌هیچ واکنشی تنها نگاهش می‌کند. والریوس سر تکان می‌دهد و می‌گوید: - ما بالا هم رفته بودیم، اصلا شما بیشتر بالا بودی. گونتر نفسش را به بیرون فوت می‌کند و تکیه از دیوار می‌گیرد و با او همراه می‌شود. والریوس جلو می‌رود و گونتر به دنبالش. وقتی گونتر به بالای پله‌ها می‌رسد والریوس را جلوی درب اتاق می‌بیند. کنار او می‌رود و می‌گوید: - پس چرا نمیری داخل؟ گونتر کنجکاو نگاهی به داخل اتاق می‌اندازد. رد پایی سیاه بر کف چوبی اتاق اولین چیزی بود که به چشم می‌خورد! گونتر والریوس را کنار می‌زند و وارد اتاق می‌شود. کنار رد پا بر زانو می‌نشیند و رد پا را بررسی می‌کند.
  23. پارت شصت و یکم والریوس نیز همین کار راه می‌کند. پنهانی از شاخه‌ی درختی بر شاخه‌ی درختی دیگر می‌روند تا از دروازه خارج شوند. پس از آن به سرعت پرواز می‌کنند و به سمت خانه‌ی رزا می‌روند. بر شاخه‌ی درختی که مقابل پتجره‌ی اتاق رزا بود می‌نشینند. سرکی به داخل اتاق می‌کشد. وجود موجود زنده‌ای را احساس نمی‌کند. از درخت پایین می‌آید و به شمایل خود باز می‌گردد. دوباره دود و اطراف را چک می‌کند و سپس به سمت درب خانه می‌رود. وقتی دست بر درب خانه می‌گذارد گرد جادو احساس می‌کند! شوکه در جای خود می‌ایستد. این گرد آشنا بود. دوباره بر تنه‌ی چوبی درب دست می‌کشد. او اشتباه نمی‌کرد، این از همان گردی بود که در اطراف جنگل مشاهده کرده بودند. با احتیاط درب را هل می‌دهد و کمی باز می‌کند، از همانجا نگاهی به داخل خانه می‌اندازد. این گرد متعلق به هر چه بود اکنون آنجا نبود. درب را کامل باز می‌کند و وارد خانه می‌شود. هوای خانه پر از گرد جادو بود و نفس را بر آنان تنگ می‌کرد! همانجا در میانه‌ی سالن خانه می‌ایستد و چشمانش را می‌بندد. به دنبال انرژی سنگ نشان می‌گردد. هر چه تلاش می‌کند تنها هوای سنگین اطرافش جابه‌جا می‌شود. گرد جادویی که در خانه پخش شده نیرویش را جذب می‌کند. با خشم چشم می‌گشاید و به میزی که نزدیکش قرار دارد لگد می‌زند. بالاجبار همراه والریوس مشغول گشتن خانه می‌شوند. خانه به شدت بهم ریخته بود و گونتر را کلافه‌تر می‌کرد. پس از آن که رزا را به دام انداختند شبانه به اینجا آمدند. همان روز متوجه شده بود رزا از خود انرژی و نیروی عجیبی دارد. نیرویی که کافی بود نزدیکش شوی تا وجودش را لمس کنی. قوی و درخشان!
  24. پارت شصتم گونتر کلافه نفسش را بیرون می‌دهد و نگاهش را در جنگل می‌چرخاند. چند قدم جلوتر می‌رود و این بار از فاصله‌ای نزدیک‌تر، جدی به چشمانش خیره می‌شود و می‌گوید: - حرف بزن. والریوس به چشمان شرابی گونتر نگاه می‌کند و قبل از آن که آتش خشم گونتر دامن گیرش شود به سختی لب می‌گشاید: - فکر می‌کنم بدونم کجا گم شده! چشمان گونتر گشاد می‌شود و ماتش می‌برد. والریوس از چه حرف می‌زد؟ شتاب‌زده به اطراف نگاه می‌کند. وقتی مطمئن می‌شود کسی در آن اطراف نبوده به چشمان والریوس خیره می سود و این‌بار در ذهن با او سخن می‌گوید: - منظورت چیه؟ - نشان خفاش... - تو چی میدونی؟ - عالیجناب، من فکر می‌کنم نشان تو خونه‌ی اون دختره افتاده! گونتر با ابروانی در هم به او نگاه می‌کند. دختره؟ رزا؟! چشمان گونتر درشت‌تر از این نمی‌شد. چرا به فکر خودش نرسیده بود؟ او راست می‌گفت. نشان پس از آن شب که به خانه‌ی رزا ریختند غیب شد. باید هر چه زودتر خود را به آنجا می‌رساند. گونتر بلافاصله به راه می‌افتد. والریوس نیز به دنبالش می‌رود. گونتر ناگهان می‌ایستد و به سمت او برمی‌گردد و با اخم می‌گوید: - تو کجا داری میای؟ والریوس سرش را پایین می‌اندازد و آرام می‌گوید: - بذارید همراهتون باشم. گونتر ترجیح می‌داد تنها به آن‌جا برود و نشان را جست و جو کند اما والریوس کمک بزرگی به او کرده بود. با اکراه سر تکان می‌دهد و "باشه" را زیر لب زمزمه می‌کند و به راه می‌افتد. دور و اطراف دروازه پر از سربازانش بود. تبدیل به خفاشی کوچک می‌شود و خود را میان شاخ و برگ درختان پنهان می‌کند.
  25. پارت پنجاه و نهم تمام اعضای شورای قبایل زیر گوشش خواهند خواند که این اتفاق نشانه‌ی بی‌مسئولیتی و عدم وفاداری گونتر است. گم کردن چنین نشانی را به معنای بی‌خیالی او معنا خواهند کرد. آنها خواهند گفت نشان برای گونتر اهمیتی نداشته است وگرنه آن را لحظه‌ای از خود جدا نمی‌کرد. سردرد عجیبی گریبان‌گیرش شده بود. از دردی که در سر داشت اخم‌هایش در هم می‌شوند. صدایی خلوتش را بهم می‌زند: - عالیجناب، حالتون خوبه؟! صدایش را می‌شناخت، والریوس بود، دست راست گونتر و بازوی استوارش در شرایط سخت! چشم می‌گشاید، زیر چشمی نگاهی به او می‌اندازد. " خوبم" را زیر لب زمزمه می‌کند و دوباره چشمانش را می‌بندد. خوب بود؟ به جرعت می‌توانست بگوید بزرگترین دروغ عمرش همین یک کلمه بود‌ه است. برای رفتن این پا و آن پا می‌کند. دلش می‌گفت برو. اما ندایی در درونش فریاد می‌زند بمان! او به کمک تو نیاز دارد هرچند که بخواهد این راز را در درون خود دفن کند! گونتر متوجه وقت‌کشی والریوس می‌شود اما توجهی نمی‌کند. سرانجام والریوس صبرش لبریز می‌شود و از دهانش می‌پرد: - عالیجناب...! حرفش را قطع می‌کند و بر خود لعنت می‌فرستد. نمی‌خواست حرفی بزند. نمی‌دانست چطور شد که اختیارش را از دست داد و لب گشود. گونتر چشم‌هایش را می‌گشاید. سرش را بالا نمی‌آورد، به سبزه‌های زیر پایش می‌نگرد. هر چه انتظار می‌کشد دیگر صدایی از والریوس نمی‌شنود. سرانجام تکیه از درخت می‌گیرد و به سمت او می‌چرخد: - چی شده والریوس؟ والریوس که هنوز با خود درگیر بود با صدای گونتر از فکر بیرون می‌آید. نگاه گونتر را که بر خود می‌بیند قدمی عقب می‌رود. گونتر منتظر به او می‌نگریست. حال که شروع کرده بود باید ادامه می‌داد اما احساس می‌کرد لب‌هایش به هم چسبیده‌اند.
  26. «مدیر عزیز، لطفاً این پست حذف بشه، اشتباهی دوباره ارسال شده.»
  27. ببخشید من کمک نیاز دارم میشه راهنمایی کنید😕

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      خصوصی پیام میدم جونم

  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...