رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. 🌊 پارت اول: طلوعی در تاریکی بندر صدای موج‌ها چون لالایی مادری خسته، نرم و پیوسته به دیوارهای نمور بندر می‌کوبید و در سیاهی شب می‌پیچید. سکوت، لبریز از نجواهای دریا روی حیاط سایه انداخته بود. نورا در گوشه‌ای آرام نشسته بود؛ پاهای ظریفش زیر دامن گل‌دار و ساده‌اش جمع شده بود و دستانش هنوز آغشته به بوی شیرین خرمای تازه؛ عطری دل‌انگیز که طعم زندگی و امید می‌داد. صدای گرم و مهربان بی‌بی رقیه از درون خانه برخاست، مانند نسیمی که پرده‌ای نازک را کنار می‌زند: «نورا جان، بیا نان‌ها رو ببر. خالو حسن دم بندر منتظره.» نورا بی‌آنکه پاسخی دهد، آرام برخاست. چشمانش، آینه‌ی اندوه مادری بود که سال‌ها پیش با اشک‌هایی بی‌صدا در راهروی بیمارستانی غریب ناپدید شده بود. همان نگاه، تاریکی شبی را به یاد می‌آورد که پدری بی‌صدا در میان لنج ها کنار اسکله برای همیشه خوابید. زمزمه‌ی مردم بندر، هنوز در گوش زمان تکرار می‌شد: سالار خان، قاچاقچی خاموش و بی‌گذشت؛ سایه‌ای تاریک بر ماجرایی بود که بندر را در حصار ترس نگه داشته بود. مردی که با نگاهی سرد می‌توانست تقدیر آدم‌ها را رقم بزند بی‌آنکه دستی بلند کند. نورا نان‌ها را در بقچه‌ای پارچه‌ای پیچید و با قدم‌هایی آرام از کوچه‌ی باریک و خاک‌آلود گذشت؛ کوچه‌ای که بوی شور دریا در جانش نشسته بود و خاک گرمش، هر گام او را به زمین پیوند می‌زد. ساده‌گی اطراف در تضاد با عمق نگاه نورا بود؛ نگاهی خاموش و پر از پرسش‌های بی‌پاسخ درباره‌ی آینده‌ای که هنوز کسی آن را ننوشته بود.و همانجا در آستانه‌ی بندر، کنار وانت مشکی‌رنگی که غباری از سکوت بر آن نشسته بود مردی ایستاده بود. کت سفید بر تن، ته‌ریشی آراسته، ساعتی براق بر مچ مردانه اش و نگاهی که سال‌ها دود، خون و قصه‌های ناتمام در آن رسوب کرده بود. طهماسب؛ نوه‌ی سالار خان، با دیدن نورا بی‌اختیار دستی بر پیشانی کشید تا وضوح نگاهش را بازیابد. شاید همان لحظه بود که دلش پس از سال‌ها در هیاهوی قاچاق و معاملات بی‌پایان، برای نخستین‌بار آرام گرفت. و نورا همان لحظه در دلش احساس کرد دستی نامرئی آرام آرام در تار و پود سرنوشتش می‌تابد؛ گره‌ای می‌زند از قصه‌ای که دیگر نه ساده است و نه پایانش معلوم...
  3. 🌴مقدمه رمان: در دل شب‌هایی که ستاره‌ها خواب گریه‌ی آدم‌ها را می‌بینند، قصه‌هایی هست که هیچ‌وقت روایت نشدند. قصه‌هایی از دل بندر، از بادهای شرجی، از سکوت زن‌هایی که دردشان را لای موهای بافته‌شان قایم می‌کردند. این، قصه‌ی نوراست... دختری که شب‌های بی‌ستاره‌اش را به هزار آرزو گره زد، اما سرنوشت برایش چیزی دیگر بافت... و این داستان اولین شب از هزار و یک شبش بود...
  4. رز.

    مشاعره با اسم دختر🩷

    انیتا
  5. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    از دور تو را دوست دارم بی هیچ عطری، آغوشی، لمسی یا حتی بوسه ای تنها دوستت دارم از دور... -نامه ها، جمال ثریا
  6. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    ‌ ماریانا، گریه، گریه، گریه. می‌گویم گریه کردم و می‌فهمی رنجیده‌ام. می‌گویم گریه کردم و می‌دانی درد داشته‌ام. من چیزی نمی‌گویم و تو می‌پرسی گریه کردی؟ هر گریه هویت دارد. تو، گریه‌ی مرا از گریه‌ی من تشخیص می‌دهی. شاید برای همین بود که به تو آن برگ نامه را نوشتم، همان که فقط ابتدای خط اول خیلی ریز نوشتم: "گریه." ‌ ماریانا، تو در جواب، یک دستمال سفید برایم در پاکت نامه گذاشته بودی که گلدوزی کوچکی داشت: "شانه‌ی من". ‌ ماریانا، حالا که اشک‌هایم روی شانه‌ت می‌ریزد، چه؟ -‌نامه به ماریانا، حاتمه رحیمی
  7. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    از دست نده کسی را که وقتی اسمت را می‌برد گویی مکانِ امنی را توصیف می‌کند. -یادداشت ها، محمود درویش
  8. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    من با تو،انسانی را که هرگز در زندگی خود نیافته بودم، پیدا کردم... -نامه شاملو به آیدا
  9. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    تقریبا از همه‌چیز به کلی کناره گرفته‌ام و بیشتر و بیشتر به تنهایی اکتفا کرده‌ام. -نامه به‌ فلیسه، آلبر کامو
  10. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    می خواهمت و این خواستن قابل تحمل نیست... -بخشی از نامه فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان
  11. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    و من او را طوری نگاه می کردم انگار آخرین گلی بود که در جهان باقی مانده بود... -یادداشت ها، جمال ثریا
  12. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    تو ترسویی، نصفه‌نیمه‌ای... نه بودنم را می‌خواهی نه نبودنم را... -نامه غسان کنفانی به غادة السمان
  13. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    هیچ اشکالی ندارد احساساتی داشته باشیم که دیگران چیزی از آن درک نکنند. هر کسی سفر خودش را می رود! -یادداشت ها، جوجو مویز
  14. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    چیزی که تحمل‌ناپذیر است حس می‌کردم از همه این مردمی که می‌دیدم و میانشان زندگی می‌کردم دور هستم ولی یک شباهت ظاهری، یک شباهت محو و دور و در عین حال نزدیک مرا به آنها مربوط می‌کرد... -یادداشت ها، صادق‌ هدایت
  15. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    چرا خودش را کشت؟ چه بگوید؟ او می‌تواند بنویسد: من فقط می‌دانم که تحلیل رفته‌ام. همین و تمام. -یادداشت معین دهاز درباره خودکشی کیومرث پور احمد
  16. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    اگر من شما را از دست داده ام، شما هم در عوض دلی را از دست داده اید که تپش های عاشقانه آن را در هیچ جای دیگر نخواهید یافت! -نامه فروغ فرخزاد به پرویز شاپور
  17. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    بعضی‌ها وقتی می‌آیند خوشبختی می‌آورند و بعضی‌ها وقتی می‌روند. -یادداشت ها، اسکار وایلد
  18. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    دستانت آشتی است و دوستانی كه ياری می‌دهند تا دشمنی از ياد برده شود. پيشانيت آيينه‌ای بلند است تابناک و بلند... -نامه ها، احمد شاملو
  19. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    چقدر عشق چیز غریبی‌ست عزالدین. چقدر آدم را زخمی و بی‌دفاع می‌کند... -نامه‌‌ حسین دریابندی به عزالدین ماه رویان
  20. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    نمی‌دانی چقدر تنها هستم. این تنهایی مرا اذیت می‌کند، می‌خواهم امشب با تو چند کلمه صحبت بکنم. چون وقتی که به تو نامه می‌نویسم، مثل این است که با تو حرف می‌زنم. اگر در این کاغذ "تو" می‌نویسم مرا ببخش. اگر میدانستی درد روحی من تا چه اندازه زیاد است! روزها چقدر دراز است؛ عقربک ساعت آنقدر آهسته و کند حرکت می‌کند که نمی‌دانم چه بکنم... آیا زمان به‌نظر تو هم اینقدر طولانی است... -نامه ها، صادق هدایت
  21. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    نمی‌دانی چقدر تنها هستم. این تنهایی مرا اذیت می‌کند، می‌خواهم امشب با تو چند کلمه صحبت بکنم. چون وقتی که به تو نامه می‌نویسم، مثل این است که با تو حرف می‌زنم. اگر در این کاغذ "تو" می‌نویسم مرا ببخش. اگر میدانستی درد روحی من تا چه اندازه زیاد است! روزها چقدر دراز است؛ عقربک ساعت آنقدر آهسته و کند حرکت می‌کند که نمی‌دانم چه بکنم... آیا زمان به‌نظر تو هم اینقدر طولانی است... -نامه ها، صادق هدایت
  22. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    امـشب به پايان مى رسد. از فردا برايم چيزى نگو، من نمى گويم فردا روز ديگرى ست؛ فقط مى گويم: تو روز ديگرى هستى. تو فردايى، همان كه بايد به خاطرش زنده بمانم... -نامه ها، جبران خليل جبران
  23. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    شب بخیر. تمامِ شب مرا دوست بدار و خوش‌حال بیدار شو. من همین را انتظار می‌کشم. تو را انتظار می‌کشم... -نامه‌ آلبر کامو به ماریا کاسارس
  24. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    همه‌ی خوشبختی زندگی‌ام را مدیون تو هستم. تو صبورانه با من مدارا کرده‌ای و بیش از اندازه خوب هستی. می‌خواهم بگویم همه این را می‌دانند. اگر کسی می‌توانست مرا نجات بدهد، آن فرد تو بودی. همه چیز را از دست داده‌ام جز ایمان به خوب بودن تو. نمی‌توانم بیشتر از این، زندگی‌ات را خراب کنم. گمان نمی‌کنم هیچ دو نفری خوشبخت تر از من و تو بوده باشند. -نامه خودکشی ویرجینیا ولف به همسرش، 28 مارس 1941
  25. Taraneh

    ملّت عشق | نامه های عاشقانه

    دلم می‌خواهد آنقدر کوچک بشوم که به قدرِ یک پرنده باشم آن‌وقت پر بزنم و بیایم پیشِ تو. -نامه فروغ فرخزاد به پرویز شاپور
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...