رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. امروز
  3. پارت صد و سی و هفتم بر ده ها نفر کنترل پیدا می‌کند اما هیچکدام هیچ چیز نمی‌دانستند. در نورد آنها تنها یک کلمه در ذهن داشت: "بی‌مصرف‌ها" کلافه نفر بعد را جلو می‌کشد‌. خودش بود! او دیده بود که کنراد رزا را به اتاقی در انتهای راهرو برده بود. همین هم خوب بود. او را رها کرده و به سمت راهروی عمارت می‌رود. هر چه دستگیره‌ی آخرین درب را پایین می‌کشد باز نمی‌شود. در نهایت با لگدی محکم در را می‌شکند و وارد اتاق می‌شود. دور تا دور اتاق چشم می‌گرداند اما کسی را نمی‌بیند. همراه والریوس تمام اتاق را زیر و رو می‌کنند. در نهایت کلافه و خسته، دست به کمر وسط اتاق می‌ایستد و دور و ورش را نگاه می‌کند. میز کنار دیوار نظرش را جلب‌ می‌کند. میز کج بود اما او مطمئن بود که به آن دست نزده‌اند. میز را کنار می‌کشد و دیوار پشتش را بررسی می‌کند. یک آجر برآمده را زیر دستش احساس می‌کند. سعی می‌کند آجر را بیرون بکشد اما نمی‌شود. آجر را آرام به داخل هل می‌‌دهد. آجر به داخل فرو می‌رود و زمین زیر پایشان می‌لرزد و دیوار حرکت می‌کند. با حرکت دیوار اتاقکی به اندازه‌ی یک کمد پدیدار می‌شود. رزا آنجا بود! روی زمین نشسته و زانوهایش را در آغوش گرفته بود و سر بر زانو نهاده بود. گونتر مقابل زانو می‌زند و تکانش می‌دهد و صدایش می‌زند اما جوابی نمی‌گیرد. چندبار تکانش می‌دهد تا بالاخره چشم باز کرده و سرش را بلند می‌کند اما کاملا گیج بود و هیچ درکی از اطرافش نداشت.
  4. پارت صد و سی و ششم فرهد از هر وسیله‌ای که دم دستش بود استفاده کرده و آن را به سمت گونتر پرتاب می‌کرد. گونتر در میان شمشیر زدن تنها یک جمله را تکرار می‌کرد: - فرهد بهتره که تسلیم بشی. فرهد اما غرورش اجازه نمی‌داد. در آخر وقتی عرصه را تنگ می‌بیند تبدیل به یک گرگ غول پیکر شده و به سمت تراس می‌دود. گونتر هم به دنبالش می‌دود اما قبل از آن که به او برسد فرهد از تراس پایین می‌پرد. گونتر بلافاصله به سمت خروجی عمارت می‌دود. فرهد را از دست نمی‌داد. فرهد به سمت جنگل می‌دود اما ناگهان یک خوناشام سر راهش سبز می‌شود. طولی نمی‌کشد که دور تا دورش را محاصره می‌کنند. گونتر نیز خود را به حلقه‌ی آنها می‌رساند. وارد حلقه می‌سود و با دیدن فرهد میان نفس نفس‌هایش لبخند می‌زند. - گفتم که بهتره تسلیم بشی. فرهد و کنراد حالا دست بسته آماده تقدیم به مارکوس بودند. حالا تنها یک چیز مانده بود، آن دو آدمیزاد. والریوس جلو می‌آید و زیر گوشش آرام می‌گوید: - اون دختره رو پیدا کردیم ولی روح پاک نیست! ابروهای گونتر سخت در هم گره می‌خورد. یعنی چه که نیست؟ سراغ دوروتی می‌رود. دوروتی در دل اعتراف می‌کند تا به حال هیچوقت از دیدن او آنقدر خوشحال نشده بود. - دوستت کجاست؟ خبر داری؟ دوروتی آه می‌کشد و غمگین پاسخ می‌دهد: - خیلی وقته فرهد از من جداش کرده. فقط یه بار دیدمش اونم خیلی تغییر کرده بود. - یعنی چی؟ - لباس‌هاش مثل اشراف‌زاده‌ها بود و کلی خدم و حشم داشت. به نظر راضی بود. نمی‌شناختمش. یه جور عجیبی بود! حرف‌های دوروتی را نمی‌فهمید. باید خودش می‌دید. همه‌ی عمارت فرهد را زیر و رو می‌کنند. خورشید طلوع کرده بود و آنها هنوز آنجا بودند. بیشتر گرگینه‌ها را در زندان‌های خودشان اسیر کرده بودند و کنترل شهر را به دست گرفته بودند. خوناشام ها به گروه‌های کوچک‌تر تقسیم شده و در هر قسمت از شهر که به دور از نور آفتاب بود ساکن شده بودند. گونتر دیگر طاقت نداشت. سراغ فرهد می‌رود و بی مقدمه می‌گوید: - رزا کجاست؟ فرهد که با دست و پایی بسته روی زمین نشسته بود تنها خنثی گونتر را تماشا می‌کند. گونتر بسیار کلافه و عصبی بود و دیگر صبرش لبریز شده بود با پا روی زمین ضرب می‌گیرد و دست به کمر به دیوار نکاه می‌کند. با دندان پوست لبش را می‌کشید و سعی در پیدا کردن آرامش خود داشت. برای بار دیگر از فرهد و کنراد سوال می‌کند: - رزا کجاست؟ وقتی باز هم هر دو بدون هیچ تغییری در حالتشان نگاهش می‌کنند کنترل خود را از دست می‌دهد و به سمت فرهد حمله می‌کند. احساس می‌کرد چشمانش به او فحش می‌دهد. یقه‌اش را می‌گیرد و کمی او را بالا می‌کشد و با مشت به سر و صورتش می‌کوبد. والریوس سریع جلو می‌رود و بازوهای گونتر را می‌گیرد و سعی می‌کند او را عقب بکشد. تا گونتر را از او جدا کند گونتر حسابی از خجالتش در می‌آید. وقتی فرهد سرش را بلند می‌کند صورتش تماما غرق در خون بود. گونتر سراغ نگهبانان طبقه‌ی دوم عمارت می‌رود. تک به تک آنها را بلند می‌کند و در چشم‌هایشان خیره می‌شود تا ذهن‌هایشان را بخواند.
  5. پارت صد و سی و پنجم ناگهان کنراد شمشیر به دست و با شتاب وارد اتاق می‌شود. رزا نگاهش که به شمشیر در دست کنراد می‌افتد دلش می‌لرزد. قطره‌ای خون روی تیغ براق شمشیر سر می‌خورد و پایین می‌رفت. بر صورتش هم خون پاچیده بود! فرهد باورش نمی‌شد به اینجا رسیده‌اند. قرار نبود این طور تمام شود. رزا را دست سربازی می‌سپارد تا او را به جای امنی برساند. رزا اما دستش را گرفته بود و پر بغض می‌گفت: - من تو رو تنها نمی‌ذارم. بیا با هم بریم. فرهد دست روی دستش می‌گذارد و سعی می‌کند قانعش کند. - من نمی‌تونم بیام. تو برو من خیالم راحت بشه. منم زود میام. رزا را به سختی از خود جدا می‌کند و می‌فرستد. نگرانی عجیبی در دلش نشسته بود که نکند این بار آخری باشد که آن جنگل سرسبز را می‌ببند. نگرانی؟ آری! حس عجیبی در دلش چرخ می‌زد که احتمالا نگرانی نام داشت. خنجر طلایی‌اش را از روی دیوار برمی‌دارد و از غلاف بیرون می‌کشد. گونتر به هر اتاق که می‌رسد درب را با لگد باز می‌کند. اتاق به اتاق به دنبال فرهد می‌گردد. کنراد از اتاق بیرون می‌آید وسط راهرو می‌ایستد و صدایش می‌زند: - دنبال من می‌گردی؟ گونتر به سمت صدا می‌چرخد. با دیدن کنراد که سینه سپر کرده و خود جلو آمده نیشخند می‌زند. لبخند کجش آتش به جان کنراد می‌اندازد و به سمت گونتر حمله‌ور می‌شود. تن به تن شمشیر می‌زنند. گونتر با یک حرکت شمشیر کنراد را زمین می‌زند. کنراد که خود را بی‌سلاح می‌بیند به گرگ درونش اجازه‌ی رخ‌نمایی می‌دهد و به سمت گونتر حمله می‌کند. گونتر نیز شمشیرش را روی زمین می‌اندازد. پنجه به پنجه با هم درگیر می‌شوند. گونتر او را به دیوار می‌کوبد اما کنراد عقب نمی‌نشیند. دوباره به سمت گونتر حمله کرده و اینبار او را کنار دیوار گیر می‌اندازد. به سمت سر و صورت گونتر پنجه می‌کشد. گونتر دست‌هایش را سپر صورتش کرده بود و آب دهانش بر روی نقابش می‌ریخت. پنجه‌های تیز کنراد دستکش گونتر را پاره کرده و دستش را می‌درد. گونتر از درد "آخ" از دهانش خارج می‌شود. گونتر خونش به جوش می‌آید، ناگهان انگار قدرت در بازویش چند برابر شده و چشمانش شعله‌ور می‌شود. در یک حرکت کنراد را هل می‌دهد و از دیوار فاصله می‌گیرد. بی‌وقفه او را می‌کوبد و دیگر به هیچ چیز توجه نمی‌کند. تنها لحظه‌ای به خود می‌آید که کنراد از روی نرده‌ها به طبقه‌ی پایین سقوط می‌کند. از بالا به گرگ پخش سده بر زمین نگاه می‌کند. سربازها دورش جمع شده بودند. بعد از آن نوبت فرهد بود. به اتاقی که کنراد از آن بیرون آمده بود نگاه می‌کند. درب اتاق باز بود. شمشیرش را برمی‌دارد و به سمت اتاق می‌رود. وارد اتاق می‌شود اما اتاق را خالی می‌یابد. زیر تخت، داخل کمد و تراس را می‌گردد اما اثری نمی‌یابد. نگاهش به سمت دری در گوشه‌ی اتاق کشیده می‌شود. به آن سمت می‌رود. دست روی دستگیره درب می‌گذارد. اندکی مکث می‌کند و سپس درب را با شدت باز می‌کند و داخل می‌شود. فرهد که پست درب اتاق پنهان شده بود ناگهان جلوی گونتر می‌پرد و به سمتش حمله می‌کند.
  6. پارت صد و سی و چهارم ارتش کنراد که هم غافلگیر شده بود و هم از تعداد زیاد سربازان مارکوس وحشت کرده بودند کنترل اوضاع را از دست داده و توان مدیریت را نداشتند. کنراد می‌خواست خود را به سربازانش برساند و خود کنترل میدان را در دست بگیرد اما وقتی سوار اسب می‌شود، قبل از آن که حرکت کند پیکی دیگر از راه می‌رسد با خبری شوم‌تر... گونتر توانسته بود بسیاری از سربازانش را اسیر کند و به زودی به سمت آنها می‌آمد... با شنیدن این خبر اسبش را رها کرده و به سمت عمارت می‌دود. خوناشام‌ها بر گرگینه‌ها می‌تاختند و قدرت نمایی می‌کردند. گونتر هدفش عمارت فرهد بود. چند تن از جنگاوران مورد اعتماد خود را جمع کرده و گروهی طلایی تشکیل داده بود. با گروهش بر دل میدان زده و دریای پر موجش را کنار می‌زد و جلو می‌رفت. هرکس سد راهش می‌شد را با بک ضربه کنار می‌زد. به تاخت به سمت فرهد می‌رفت. از فوج گربه‌های فرهد که عبور می‌کند با بیشترین سرعت به سمت عمارت فرهد حرکت می‌کنند. جز تعدادی زن و کودک در شهرشان نبود. هر کس آنها را می‌دید جیغ می‌کشید و فرار می‌کرد. مادران کودکان خود را به داخل خانه کشیده و در و پنجره‌ها را می‌بستند. گونتر قصد آسیب زدن نداشت. تنها با گروه نگهبانان عمارت درگیر می‌شد. جلوی عمارت نگهبان صف کشیده بودند. گونتر حوصله‌ی این شمشیربازی‌ها را نداشت. گروهی از سربازانش را از قبل هماهنگ کرده بود. با حرکت دستش سربازانش حمله می‌کنند و با نگهبانان فرهد درگیر می‌شوند. در میان هیاهوی شمشیر زدن آنها گونتر و یارانش به سمت درب عمارت می‌روند. گونتر خودش درب سنگین عمارت را هل می‌دهد و وارد می‌شود. از پله‌های عمارت گرگ‌ها پایین می‌جدیدند و بر سر و کول آنها می‌پریدند. دیگر شمشیر ها را کنار گذاشته و چنگ و دندان می‌جنگیدند. رزا از وحشت‌زده به سمت اتاق فرهد می‌دود. سراسیمه وارد اتاق می‌شود و خود را در آغوش فرهد می‌اندازد و ترسیده می‌گوید: - فرهد اینجا چخبره؟! باران به جنگل چشمانش زده بود و صورتش خیس از اشک بود. فرهد دست بر صورتش می‌کشد و اشک‌هایش را پاک می‌کند و پاسخ می‌دهد: - چیزی نیست تو نگران نباش.
  7. پارت صد و سی و سوم پس از رفتن آنها و دور شدنشان صندوق‌ها را تک به تک به چادر مهمات انتقال می‌دهند. گونتر تمام سردارانش را فرا می‌خواند و در جلسه‌ای سری و پنهانی برنامه‌ی حمله را هماهنگ می‌کنند. نیمه‌های شب هر سردار با یک صندوق به سمت سپاه خود می‌رود و شبانه و بی سر صدا نقاب‌ها را پخش می‌کنند. فقط قبل از رفتن گونتر یک سفارش دارد: - قصد ما درست کردم دریای خون نیست. تا جای ممکن کسی رو نکشید. فقط زمین گیرشون کنید. همه اسیر میشن تا بعد عالیجناب مارکوس در موردشون تصمیم گیری کنن. کنراد و فرهد هم که مال عالیجنابن، نذارید قرار کنن. درست است که نور خورشید کم و بیش اذیتشان می‌کرد اما آن‌ها از چند لحاظ برتری داشتند. اول آن که تعدادشان چند برابر بود. دوما آنها قرار بود گرگینه‌ها را غافلگیر کنند. و دیگر آن که آنها یکدل و متعهد بودند. تمام افراد فرهد با نظرات او موافق نبودند. تعداد زیادی از آنها خواهان صلح و آرامش بودند. چیزی که فرهد بویی از آن نبرده بود و در این سال‌ها همه جوره سعی بر برهم زدن روال عادی زندگی‌شان کرده بود. اندکی قبل از اولین پرتوی ضعیف خورشید عملیات آغاز می‌شود. گروهی از گرگینه‌ها که نگهبان شب بودند برای استراحت رفته بودند و گروهی دیگر جایگزین شده بود که تعداد کمتری داشت. کنراد که احتمال حمله در شب را می‌داد بیشتر نیروهایش را در شب خسته کرده بود. وقتی خوناشام‌ها از چند جهت به سمت سپاهیان کنراد یورش بردند همه غافلگیر شدند. آنها که شب را به پاسبانی گذرانده بودند در خواب سیر می‌کردند و هوش و حواس درست حسابی نداشتند. با حمله‌ی گونتر هر کس به سویی می‌دوید و به دنبال خنجر و شمشیر و کفشش بود! آنها که نگهبان روز هم بودند شوکه شده و به سختی سعی در مقاومت داشتند. بلافاصله خبر شبیخون خوناشام‌ها به گوش کنراد می‌رسد. کنراد باورش نمی‌شد. این امکان نداشت. وقتی خبر به فرهد می‌رسد لیوان قهوه از دستش بر روی میز می‌افتد. ابتدا با چشمانی گرد شده و ناباور به کنراد نگاه می‌کند و سپس مانند دیوانه‌ها می‌خندد. باورش نمی‌شد این‌طور غافلگیر شده‌اند.
  8. پارت چهارم ـ من و خانواده ام در شهر سن دیگو در امریکا زندگی میکردیم در سال ۱۹۱۵ و ان زمان شهر سن دیگو و مکزیک در حال جنگ بودند. ولی مثل بقیه جنگ ها که مردم شورش کنند و در خیابان ها شعار بدهند نبود شاید بقیه جنگ ها مردم سن دیگو این کار را میکردند اما در جنگ با مکزیک این کار را نمیکرند چون ان زمان مکزیک حکم شاه را برای ما داشت و خب مردم میترسیدند. پدر من ادرین دیکنز یکی از سرباز های این جنگ بود درست در زمانی که کسی جرعت نداشت از خانه بیرون بیاید. خب ما هم ترسی نداشتیم چون از یک طرف مکزیک حکم شاه برای داشت و از یک طرف دیگر ما خیلی سرباز داشتیم که بخواهیم از سن دیگو حفاظت کنیم. یکی از همین روزهای جنگ پدرم یک پسری زخمی با خود با خانه مان اورد من هم که از پرستاری یک چیزهایی سرم میشود او را مداوا کردم. این پسر چند روزی در خانه ما ماند تا زخمش کامل خوب شود‌. پدرم به مادرم گفته بود اسم این پسر جیمز است و انگار یکی از نیروهای مکزیک است من که فوضول بودم پشت در ایستاده بودم و حرف هایشان را گوش میدادم. روز بعد پدرم و جیمز در اتاق پذیرایی نشسته بودند جیمز گفت ـ من سرباز نیستم و مقام خیلی بالایی در مکزیک دارم شاید با خودتون بگید اینجا چیکار میکنم خب راستش من میخواستم به فرانسه برم و پدرم رو ببینم ولی خب کشتیمون غرق شد و من واقعا نمیدونم بعد این اتفاق چیشد.
  9. پارت سه ظرف هایشان را برداشت و برای هر نفر تکه ای از بوقلمون گذاشتم. بعد از شام خوردن روی مبل نشستیم و تلویزیون را روشن کردم و رفتم پیش جین نشستم نگاهی بهش کردم و گفتم ـ میدونم وقتی نمیخوای به یک سوالی جواب بدی سریع بحث رو عوض میکنی و اصلا هم به من مربوط نیست که چرا دنیل نیومده ولی این زندگی تو جین اگه دوس داری میتونی بهم بگی. جین سرش رو پایین انداخت قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و گفت ـ اون ما رو ول کرده. چند دقیقه گذشت بلند شدم و به طرف اتاق رفتم و یک صندوقچه را از اتاق بیرون اوردم پیش جین نشستم و بلند گفتم ـ مامانتون همیشه چشمش دنبال این صندوقچه بود ولی من نمیذاشتم حتی نزدیک این صندوقچه بشه حالا میخوام در صندوقچه رو باز کنم. بچه ها در صندوقچه رو باز کردن و اولین چیزی که برداشتند یک تکه کاغذ بود گفتم ـ بده ببینم چیه این کاغذ کاغذ رو بهم داد نامه بود نامه رو با صدای بلند خوندم ـ نمیدانم انسان درستی بودی یا غلط اما یقین دارم تو را در جا و مکان اشتباهی ملاقات کردم. ای کاش در ساحل سونار یا در پل چوبی کنار دریا آلمادو یا اصلا در یک دنیای دیگر تو را ملاقات میکردم شاید می‌توانستیم بهترین زندگی را کنیم. نمیدانم این درد سنگین را روی کدام دوشم حمل کنم. ای کاش همه این (ای کاش) هایم را در لابه لایه دفتر نقاشی کودکی ام نقاشی میکردم و از زندگی الانم پاکش میکردم. کاش به جای این همه رنج که تمام وجودم را در آغوش کشیده تو بودی. نباید اینطور می‌بود اما تو بسیار زیبا بودی و گاهی با خود فکر میکنم چه کسی میتواند از تو دست بکشد اما با یکم فکر کردن فهمیدم هیچکس مگر اینکه تقدیر انها را از هم جدا کند. با اینکه برات ده خط یا شاید هم بیشتر دکلمه نوشتم یا اصلا بهتر است بگویم حرف دلم را زده ام این یک خطی که میخواهم بگویم اندازه دو هزار خط برام دردناک است. من تو را دوست دارم اما باید از تو تا ابد خداحافظی کنم. نامه را روی میز گذاشتم و جین گفت ـ این نامه رو تو نوشتی مامان؟. ـ نه ـ پس کی نوشته؟ روی زمین نشستم و نامه را در صندوقچه گذاشتم و در صندوقچه را بستم ـ همه اینها درد و عشق گذشته منه بچه گفتن ـ مامان بزرگ تو رو خدا برامون تعریف کن. ـ نه ـ مامان بزرگ خواهش میکنم تعریف کنید. یکم مردد شدم چطور می‌توانستم دردی که سالیان سال تحمل کرده ام را به زبان بیاورم؟. گفتم ـ باشه فقط خیلی خیلی طولانیه پس خوب گوش بدید چون این داستان بر میگرده به چهل سال پیش زمانی که من بیست سالم بود
  10. مات به ایهاب و بعد شکمش که یه زخم چرکی، زرد و سبز بسته بود نگاه کردم. انگار کپک زده زخمش! زبونی روی لبم کشیدم و سمت تخت رفتم. لیرا با دیدنم تعجب کرد ولی تعجبش دوام نیورد، شروع کرد به التماس کردن. - یورا قسم میدم بهت پسرم رو خوب کن. جلو پاهام زانو زد و به گریه افتاد‌. تریستان ظاهر شد. به زخم نگاه کرد گفت: - خیلی گذشته از نفرین دیگه درمان نمیشه. ملکه من، خودتو سر این موضوع خسته نکن کارهای مهم‌تری داری. لیرا جیغ زد و موهای خودش رو کشید. - پــــسرم، خــــدا پسرم. از کنار لیرا گذشتم و سمت ایهاب قدم برداشتم. آکیلا به میکال نگاه کرد. غمگین سرش رو پایین انداخته بود و گفت: - دختره میشه تلاشت رو کنی؟ خیلی دنبالت گشتم ولی وقتی ایهاب این جوری شد. مجبور شدم از برادرم کمک بگیرم. نامه‌ای که گذاشتی رو نشونش دادم بعد یک هفته تونستیم پیدات کنیم‌. لطفا، آخرین امید منی. سکوت کردم. وضع میکال و لیرا داغون بود. حق داشتن پسرشون بود. نزدیک شدم و به زخم خیره شدم. یه بوی گند گوشت فاسد شده می‌داد. صدای ناله ایهاب در اومد. - خانم... خانم دکتر، بر... برگشتی؟ بغض کردم و سر تکون دادم. آهی کشیدم و کوله پشتیم رو در اوردم به داخلش نگاه کردم. همه چی درونش بود! جعبه وسایل جراحی هم توش بود. جدی شده گفتم: - میشه دیگه ساکت بشید؟ من تا جایی که بتونم تلاشم رو می‌کنم‌. اگه نمی‌تونید صحنه دلخراش ببینید بهتره اتاق رو ترک کنید. کیفم رو روی میز گذاشتم. رفتم دستم رو شستم. سوالی ذهنم رو مشغول کرد؛ ولی می‌تونم؟ می‌تونم ایهاب رو خوب کنم؟ سطح نفرینش خیلی بالاست! از یونا یاد گرفته بودم سطح دشوار نفرین هم از ببین ببرم ولی هنوز تمرین نکرده بودیم من از همجوشی باهاش بلد بودم. یه ریسک بود. نفرین مثل چاقوی دو لبه بود. کسی نفرین ها رو درمان نمی‌کرد چون خودت هم دخالت کنی باهاش ترکیب میشی. برای ترکیب نشدنش تنها باید هاله پاکی داشته باشی. از شانس خوبم من منبع هاله پاک بودم. فقط می‌ترسیدم با پاک کردن نفرین ایهاب رو بکشم. بالا سر ایهاب ایستادم. از تو کیفم جعبه وسایل رو در اوردم. یه کادر برداشتم با دستمال و آب حاوی ضد عفونی. عفونت رو اول با کادر از روی زخم جدا کردم. ایهاب از درد ناله کرد. دلم ریش شد چون نفرین بود نمی‌تونستم بیهوشش کنم می‌مرد. حتی جون نداشت از درد بدنش رو تکون بده. حالم از بوی بد زخمش داشت به هم می‌خورد. ضد عفونی کننده نفرین‌ها رو ریختم‌. جیغ ایهاب بالا رفت. با دستمال زبر روی زخم رو کشیدم که خون سرخش بیرون زد. دستمال حاویه الکل طلسم خونده شده روی زخم گذاشتم. با سر انگشتم آتش رو احضار کردم و دستمال رو آتیش زدم. ایهاب لرزید و جیغ‌های بلند کشید. فورا تو دهنش دو قطره شیرین کننده طبیعی ریختم‌ بیهوش نشه. اگه بیهوش بشه کارم خراب می‌شد. موهام بخاطر واکنش تندم روی شونه‌ام افتاد. تریستان پشتم ایستاد و موهام رو جمع کرد و بست. از زخم ماده سیاهی بیرون زد و پاک کردم. باز ضد عفونی کردم. خب الان سطح مقامت نفرین رو پایین اوردم نوبتش شده شخصا وارد عمل بشم. دستم رو روی زخم گذاشتم و فشار دادم. چاکرام ر‌و هدایت کردم و نوری طلایی از زیر دستم تابید. از درون زخم مایع سیاه همراه حباب چندشی بیرون می‌زد.‌ ایهاب جیغ می‌کشید و دست و پا می‌زد. آکیلا نزدیک شد. با یه بشکن ایهاب رو خشک کرد. زخم ایهاب زیر دستم جمع شد. با دست دیگه‌ام نبض ایهاب رو گرفتم. داشت کند می‌شد. لبم رو گاز گرفتم و بیشتر چاکرا بیرون ریختم. زخم کاملا بسته شد و انگار هیچ وقت ایهاب زخمی یا نفرین نشده بوده. نفس راحت کشیدم و سریع از داخل کیف معجون خون ساز در اوردم تو دهن ایهاب سه قطره ریختم‌. تو معجون‌ها گشتم و معجون ضد نفرین تا ده سال هم تو دهنش یک قطره ریختم. نبضش رو دوباره گرفتم، عادی شده بود. برای احتیاط چاکرام رو از سرش تا نوک پاهاش یه دور چرخوندم که اثر نفرین یا جایی دیگه نفرین نباشه ولی نبود و لبخند زدم. وسایلم رو استریل کردم، تو کیفم گذاشتم و گفتم: - نفرین از بین رفت تا ده سال هم ایمن کردمش مثل واکسن. لیرا اشک‌هاش گلوله گلوله می‌ریخت و نالید: - یورا تو الهه‌ای، تو رو خدا برای کمک به ایهاب من فرستاده. لبخند محو زدم. تریستان کشیدم و از پشت منو به خودش چسبوند و گفت: - ملکه من بریم؟ اومدم سر تکون بدم ایهاب با بغض گفت: - خانم دکتر... نرو، بری باز میان دنبالم. میکال پیشونی ایهاب رو بوسید. سرم رو بالا اوردم به تریستان نگاه کردم. نگاهش سرد بود. چشم‌های سبزش احساسی رو نشون نمی‌داد. درسته من ملکه تریستان بودم و اون محافظ من، نمی‌دونم چرا همش تاییدش برای هر کاری می‌خوام. دید دارم نگاهش می‌کنم؛ نامرد انداره یه سر سوزن هم نگاه نکرد تا خودم تصمیم بگیرم. چشم‌هام رو بستم و سر تکون دادم: - یکم دیگه می‌مونم؛ اما بعد باید برم، چون دارم درس میخونم. پادشاه آکیلا نگاهم کرد. چشم‌های سرخش با این که زیبا و یاقوتی بود ولی... ولی ترسناک بود طرز نگاهش. تریستان موهام رو نوازش کرد و پادشاه گفت: - با این سر و وضعی که داری نمی‌تونی تو جاهای عادی باشی. هرجا بشینی نابود میشه. ایهاب زور زد به سختی از تخت پایین بیاد. اومدم پیشش برم دست تریستان دور شکمم محکم‌تر شد. نگاهش کردم. با اخم به جواهراتم اشاره کرد. - نمی‌تونی یه وقت بغلت می‌کنه آسیب می‌بینه. غمگین شدم و بهش تکیه دادم. دستش روی شکمم کشیده شد و من احساس آرامش و امنیت کردم‌. در اتاق زده شد و خدمتکاری وارد شد گفت: - سرورم، مهمونی از آسمان دارید. می‌گن دنبال شخصی به اسم سایورا سانترو هستن. خشکم زد و ترسیده به تریستان خیره شدم. پادشاه آکیلا اخم کرد و گفت: - ازشون پذیرایی کن الان میام. پادشاه به من و تریستان چشم دوخت و پرسید: - بار سومه، از آسمان دنبال این شخص میان. تریستان، سایورا فرزند آسمان، سایورا رو ول کن. دست‌های تریستان دورم چرخید و یک کلام جواب داد: - نمیدم. آکیلا خشمگین به تریستان خیره شد، اما تریستان ریلکس دود شد و دستبند روی دستم شد. آکیلا کلافه و عصبی گفت: - مثل پدرش سرتق و لجبازه. آکیلا مچ دست منو گرفت و با خودش کشید. میکال فورا تخت رو دور زد و گفت: - لیرا مراقب ایهاب باش. میکال دنبال ما اومد و آکیلا منو می‌کشید. ترسیده نگاهش کردم و قلبم تند تند زد. دست‌هاش سرد بود‌. برای گرمی بدن من زیادی دست‌هاش سرد بود. جواهراتم درخشان شد. آکیلا نگاهم کرد و گفت: - جواهراتت رو کنترل کن تا قصر منو نابود نکردی. زندگی تو نباید پیش مادی‌ها باشه. وقتی الهه‌‌ای روی زمین زندگی کنه نابودی و مصیبت پشت سرش ظهور می‌کنه. ترسیده و سریع جواب دادم: - من الهه نیستم. پوزخند زد و پله‌ها رو پایین اومد. پاهام پیچ خورد و اومدم بیفتم فورا منو گرفت. وحشت زده دهنم باز موند و قلبم تند زد. لباس‌هاش نسوخت! مثل لباس‌های تریستان بود. چشم‌هاش، چشم‌هاش از نزدیک خیلی زیبا‌تر بودن! مات چشم‌هاش شده بودم که منو درست کرد و با اخم گفت: - مراقب باش، حوصله کولی بازی تریستان رو ندارم. میکال از گوشه لباسم گرفت. - خوبی دختره؟ لبم رو به هم فشار دادم و سر تکون دادم. بقیه پله‌ها هم پایین اومدیم. ولی هی چشم‌های یاقوتی رنگ که تو مژه‌های سفید آکیلا زندون شده بود جلو چشمم می‌اومد. صدای زیبای کسی زیر گوشم پیچید. - سایورا رو اورده! اونجاست. سرم رو بالا اوردم که به یه زن و مرد تاج دار خیره شدم. آکیلا دست دور کمرم گذاشت و سمت اون زن و مرد که فکر کنم شاه و ملکه آسمان بود رفت. معذب شدم و سعی کردم ازش فاصله بگیرم، اما محکم‌تر گرفتم. قلبم دیگه از وحشت تو حلقم می‌زد. از هیچ کس فکر نکنم به اندازه پادشاه آکیلا بترسم. زن و مرد بلند شدن. زن نزدیک من شد و با غرور نگاهم کرد. - ممنون جناب آکیلا. آکیلا تلخ جواب داد: - لازم به تشکر نیست چون نمی‌تونم بذارم خانم سانترو رو ببرید. فقط دارم به شما نشونش میدم‌. مردی که تاج درخشان داشت خشمگین بلند شد که قصر لرزید. - یعنی چی آکیلا؟ تو می‌خوای الهه نور رو از ما بگیری؟ آکیلا محکم‌ ایستاد و کمرم رو فشار داد. - نمی‌خوام بگیرم، هیچ‌ روی خوشی هم ندارم با آسمان نشین‌ها درگیر بشم، اما خانم سانترو خودشون شخصا نمی‌خوان به آسمان برگردن. فضا سنگین شد. از احمق بازی و پشت دیگران قایم شدن بیرون اومدم و محکم پرسیدم: - من شما رو نمی‌شناسم چرا دنبال من هستین و آرامشم رو سلب کردید؟ زن با غرور خندید و جواب داد: - من ملکه آسمانی سلیا هستم و مادر ستارگان مقام منه. مرد هم با اخم گفت: - پادشاه آسمان آشالان هستم. پدر ستارگان مقام من‌. و شما الهه سایورا تو گوی تبارزادگان هستی. من باید با احترام شما رو به آسمان ببرم. زندگی روی زمین، هم برای شما و هم برای ساکنین این جا خطرناکه. آکیلا نیم نگاهیم کرد و میکال جواب داد: - چطور برای برادرم خطرناک نیست؟ همه شوکه شدن‌. حتی من! یعنی آکیلا الهه هستش؟ آشالان با همون اخم غلیظ جواب داد: - جناب آکیلا فرق دارند، الهه سایورا در گوی تبارزادگان هستش. تبارزادگان هم اصلا نمی‌تونند روی زمین زندگی کنند. تو باید میکال برادر سوم باشی. میکال با اخم تایید کرد. سلیاخانم با لذت به میکال نگاه کرد و گفت: - عزیزم چه نگهبان زیبایی شدی. ستاره‌ها با دیدنت صف می‌کشن. میکال اخم کرد و گفت: - من همسر دارم. آکیلا خندید و میکال رو کشید تو بغل خودش. - برادرم رو اذیت نکنید. میکال به سختی خودش رو از بغل آکیلا بیرون اورد کنار من با فاصله ایستاد. آکیلا به جفتمون نگاه کرد و پوفی کشید گفت: - در هر صورت آشالان من نمی‌تونم خانم سانترو رو تا خودش نخواسته به شما تحویل بدم. سلیا با اخم و فضای سنگین قصر پرسید: - چرا نمی‌خوای به زادگاهت برگردی. تریستان با یه مه سیاه ظاهر شد و غرش بلندی کرد: - چون من اجازه نمیدم. سلیا جیغ زد و عقب رفت. - پادشاه تاریکی! آشالان به تریستان احترام گذاشت. چشم‌هاش درخشید و گفت: - تریستان، خوشحالم می‌بینمت! ولی این جا اون هم با اون غرش برای الهه نور یکم عجیب جلوه کردی! قصد کردی با بودن کنار الهه‌نور خودت رو بکشی؟ تریستان به من نگاه کرد و بغلم کرد. ملکه سلیا جیغ زد: - وای نه! تریستان بغلش نکن آسیب می‌بینی. رنگ سلیا مثل گچ شد و سعی داشت تریستان رو از من دور کنه. ولی تریستان با اخم جواب داد: - نورِ ملکه‌ی من، منو نمی‌کشه و منو از بین نمی‌بره، من نگهبان و محافظش هستم. آشالان تیز شد. دیگه آرامش اولش رو نداشت. تاجش نورانی شد و جلو اومد خواست زیر گوش تریستان بزنه. چیزی تو وجودم درد گرفت! انگار یکی به من تلنگر زد. بدنم بدون خواسته خودم واکنش نشون داد. شمشیر امپراتورم تو دستم ظاهر شد. همه چی انگار کند شد! تپش قلبم تو گوشم نبض می‌زد. ترس چیزی بی معنی شد. جواهراتم درخشید. بی‌رحمانه شمشیر امپراتور رو زیر گردن پادشاه آشالان گذاشتم. وقتی نگاهمون تو هم قفل شد، چشم‌هام نورانی شد و با صدایی که نمی‌شناختم گفتم: - دستت به محافظ من بخوره، آسمان رو به زمین میارم. آشالان شوکه به من و شمشیر تو دستم خیره شد. انقدر به هم خیره شدیم که قطره خونی از گردن آشالان روی شمشیرم سر خورد. آسمان به لرزش در اومد و اهالی قصر جیغ زدن. حتی نچرخیدم نگاه کنم. وجودم آتیش بود، درد بود، خشم بود و حتی گیجی. آکیلا نیش‌خند زد و با قدم‌های محکم خودش رو به من نزدیک کرد. بدون ترس از آسیب دیدن، آکیلا تیغه شمشیر منو تو مشتش گرفت. چیزی که درونم داشت جون می‌گرفت عقب کشید. صدای آروم ولی ترسناکش تو گوشم پیچید: - خانم سانترو آروم باش، آشالان‌خان پدربزرگ تریستان هستش. متوجه می‌شدم ولی تو بدنم یه چیز عجیب و ترسناک داشت، مثل یه مار داغ بالا پایین می‌شد. دست‌های سفید تریستان روی دست‌های من که کمی گندمی و زرد‌تر بود نشست. دست‌هاش گرم بود. کنار گوشم زمزمه کرد: - ملکه من، بذارید من از شما محافظت کنم نه شما از من؛ جای ملکه و محافظ رو خراب نکنید. سرد بود، بازم سرد. انگار هیچ وقت کار‌های من راضیش نمی‌کنه. هرچی قوی میشم، هرچی زیر کتک‌هاش نابود بشم انگار راضی‌کننده نیست. حتی وقتی برای اولین بار تونستم یه مشت به سینه‌اش بزنم تو مبارزه، باز هم فقط گفت: « می تونی استراحت کنی، یک ساعت دیگه ادامه میدیم.» اون روز حالم مثل الان شد. چی می‌شد یک بار بگه خوب تلاش کردم نمی‌خوام تشویقم کنه ولی یکم امید دادن چی ازش کم می‌کنه؟ خشم و غمم بیشتر شد و شمشیر رو ناپدید کردم‌. آکیلا عمیق تو چشم‌هام خیره بود. اما من از کنار همه گذشتم تا از این قصر کوفتی بیرون بزنم برم جایی که برای ده دقیقه هم شده تریستان رو نبینم‌. تریستانی که مثل اسمش همه رو غمگین می‌کنه. باز دوباره اون حس لعنتی برگشت؛ تو بدنم یه حرکتی مثل مار حس کردم. یه حس مزخرف داشت، انگار درونم یه موجود زنده داره حرکت می‌کنه؛ تا حالا به تریستان نگفته بودم. چون همیشه سرده مثل یه کوهستان یخ زده می‌مونه. از قصر بیرون زدم و نفس‌های سخت کشیدم. دست روی صورتم گذاشتم که گوشه لباسم گرفته شد. ترسیدم و بی‌اختیار جیغی زدم.
  11. یک نوشته، نه حکم من؛ یک متن، نه حقیقت من؛ آنچه نوشتم، من نیستم؛ یک داستان، نه قضاوت من؛ نوشته‌ای بود، نه هویت من؛ یک خط، نه حکم زندگی من… امان از نگاه سطحی‌نگر.
  12. همه درباره‌ام حرف زدند، بی‌آن‌که حتی یک‌بار بپرسند چرا این‌طور شدم. از روی زخم‌هایم حکم دادند، اما هیچ‌کس نپرسید چه کسی این زخم‌ها را ساخت. من را به خاطر سکوت قضاوت کردند، غافل از این‌که فریادهایم سال‌هاست در گلویم دفن شده‌اند. گفتند سردم، بی‌احساس‌ام، ولی کسی ندید که اگر گرم می‌ماندم می‌سوختم. مرا متهم کردند به آن‌چه انتخابم نبود، به آن‌چه برای زنده ماندن شدم. قاضی‌ها زیاد بودند، اما حتی یکی‌شان جرئت نکرد جای من زندگی کند. و دردناک‌تر از همه این بود که من محکوم شدم نه به خاطر اشتباهم، بلکه به خاطر حقیقتی که طاقت شنیدنش را نداشتند.
  13. پارت هشت روز بعد سرباز احمدی بهم خبر رسوند که پدر و مادر مقتول اومدن و می خوان ببیننم . راستش فکر نمی کردم تا بعد مراسم سوم مرحوم بیان ، به احمدی گفتم راهنماییشون کنه. به احترامشون بلند شدم و بعد سلام و تسلیت گفتن مجدد میز رو دور زدم و روی صندلی های کنارشون نشستم . نمیدونستم چه جوری باید شروع کنم ، یکم سخت بود ، داغشون تازه بود . به سختی شروع کردم و گفتم : میدونم غم بزرگیه و قابل حضم نیست ولی باید چند تا سوال ازتون بپرسم . اقای نوروزی پدر مقتول گفت : ما حاضریم هر کمکی از دستمون برمیاد انجام بدیم جناب سرگرد ، فقط اون بی شرف رو پیدا کنید. دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم : شک نکنید که اون ادم به سزای عملش میرسه ، به عنایت خداوند و کمک شما پیداش می کنیم. مادر مرحوم با صدایی که از گریه گرفته بود گفت : جناب سرگرد ، اخه بهار من انقدر مهربون بود که بد هیچ کس رو نمی خواست ، نمیدونم کی این بلا رو سر بچم اورده . صدام رو صاف کردم و گفتم : این چند وقت اخیر ، رفتار خاصی از دخترتون ندیدین ، چیزی که براتون عجیب باشه. اقای نوروزی مغموم گفت : والا جناب سرگرد ، بهار دختره ارومی بود ، خیلی چیزی بروز نمیداد ، بیس تر وقتا اگه غمی هم داشت از ما پنهان می کرد که مبادا نارحت بشیم. قطره اشکی از گوشه چشمش چکید که سریع پاکش کرد .
  14. پارت هشتاد و پنج جلوی در که رسیدم اروین پشت فرمون نشسته بود ، لبخند زدم و سوار شدم و گفتم : سلام ، صبح بخیر خوبی ؟ از بالای عینک دودیش نگاهی بهم انداخت و گفت : علیک ، والا من که خوبم تو بهتری ؟ دستی به بانداژ کوچیک روی سرم کشیدم و گفتم : خداروشکر ، خوبم . اروین سری تکون داد و راه افتاد و گفت : اول میبرمت شرکت تا بخش دفتری رو ببینی ، بعد هم میریم سر یک پروژه تا بتونی ارتباط با کارگر ها و پیمانکار و ... از نزدیک تجربه کنی . با هیجان گفتم : خیلی براش هیجان دارم ، همیشه دوست داشتم با روند کار از نزدیک اشنا بشم . اروین لبخند زد و گفت : در اینده نزدیک قراره یک عالمه پروژه رو از نزدیک رهبری کنی خانوم مهندس. از شنیدن کلمه خانوم مهندس ، اونم از دهن اروین کلی ذوق کردم ، ولی سعی کردم تابلو بازی در نیارم . بعد طی کردن مسافتی اروین ماشین رو جلوی یک ساختمان بزرگ نگه داشت ، داخل که شدم سوار اسانسور شدیم و وقتی ایستاد وارد لابی شرکت شدیم دکوراسیون لابی شرکت به رنگ سفید و مشکی و طلایی بود منشی پشت میز بزرگ ال مانند نشسته بود که با دیدن اروین ایستاد و سلام کرد ، اروین هم سری تکون داد و بعد من رو به بخش های مختلف شرکت برد از بخش طراحی و مشاوره و حساب داری تا... رو بهم نشون داد ، حین نشون دادن هر بخش برام توضیحات لازم رو هم میداد
  15. پارت شصت و ششم بعد از اینکه دکتر بانداژ منو بست، سریع رفتم کنارش نشستم...تردید داشتم که دستشو لمس کنم یا نه! بنابراین صداش زدم: ـ باوان، صدای منو میشنوی؟ قبل اینکه چشماشو باز کنه، لرزید و آروم گفت: ـ س...سردمه! این حالتش ناراحتم می‌کرد. سریع پتو رو تا گلوش بالا کشیدم. پیشونیشو دست زدم. رو به دکتر گفتم: ـ تب داره! دکتر گفت: ـ می‌تونی بهش کمک کنی؟! یا خودم دست بکار بشم؟! از حرفش یه کوچولو خندم گرفت و گفتم: ـ نه خودم انجامش میدم. دکتر هم با لبخند گفت: ـ خیلی به دستت فشار نیار پوریا! سرمو به حالت مثبت تکون دادم و باهاش خداحافظی کردم. رفتم داخل حمام و یه کاسه آب سرد و با یه حوله آوردم و گذاشتم پیش تخت. سرمش تموم شده بود و آروم از دستش درآوردم.
  16. عنوان: ماهوا، آن‌سوی وهم (جلد دوم وهمِ ماهوا) ژانر: ترسناک، عاشقانه نویسنده: سارابهار خلاصه: ماهوا از طلسم خواب جان سالم به در برده؛ اما راز پنهانی که ناخواسته برملا کرده، موجوداتی مرموز را به دنبال او کشانده است. هر خوابی ممکن است مرگبار باشد و هر بیداری انتخابی خطرناک…
  17. پارت شصت و پنجم نمی‌خواستم کسی از احساس درونیم بویی ببره! بنابراین سریع خودمو جمع کردم و گفتم: ـ برای این پرسیدم که خودم تختم و برای استراحت کردن لازم دارم! دکتر این بار با صدای بلندتری خندید و گفت: ـ تو که راست میگی! دیگه چیزی نگفتم و دکتر یهو گفت: ـ راستی بیا اینجا بشین ببینم با بخیه‌ات چیکار کردی! رفتم نشستم و آروم لباسمو باز کردم و دکتر گفت: ـ اوه اوه! پسر خوب اینجوری مراقبت میکنی؟! زخمت عفونتی میشه. یکم آروم بگیر پوریا! گفتم: ـ باشه؛ سعیم و می‌کنم. وقتی دکتر داشت پانسمان و عوض می‌کرد، سوزش زخمم باعث شد که یه جیغ بلندی بکشم. خیلی دردم گرفته بود. همین لحظه باوان یه تکون ریزی خورد...پلکشو آروم بهم زد و باز کرد. گفتم: ـ داره بهوش میاد! دکتر گفت: ـ با این دادی که تو زدی، یه مرده هم اینجا بود، زنده می‌شد!
  18. پارت شصت و چهارم بعدشم با عصبانیت از کنارم رد شد و رفت داخل ویلا. حتی اگه پای جون من وسط بود هم نمی‌ذارم واسه باوان اتفاقی بیفته! تو قانون من کشتن یه زن وجود نداشت، خصوصا اینکه بی‌گناه هم بوده باشه. اما منم با این حرفش موافقم و بنظرم نباید از اینجا و از جلوی چشم ما، دورتر بشه. همین لحظه بارون ریزی شروع به باریدن کرد. دلم پیشش بود... رفتم بالا تا ببینم دکتر کارشو انجام داد و باوان بهوش اومد یا نه! از دو جهت خیلی بهم شبیه بودیم. جفتمون خیلی لجباز بودیم و جفتمون هم یتیم بودیم. چند تقه به در اتاق زدم و دکتر گفت: ـ بیا تو! رفتم داخل و دیدم که دکتر روی صورتش اکسیژن گذاشته و سرمش و وصل کرده. سریع پرسیدم: ـ حالش چطوره؟! دکتر همون‌جوری که داشت کیفشو جمع می‌کرد گفت: ـ داروها و ساعتشو روش نوشتم و گذاشتم رو میز. سرمش و میتونی بعد اینکه تموم شد، دربیاری؟! ـ آره. ـ خب پس حله دیگه؛ فقط اینکه بدنش خیلی ضعیف شده! باید استراحت کنه و داروهاشو به موقع بخوره! همینجور که نگاهم بهش بود، پرسیدم: ـ کی بهوش میاد دکتر؟! دکتر خندید و گفت: ـ نگران نباش، کم کم بهوش میاد.
  19. دیروز
  20. #پارت_دهم تا ارتین از دسشویی خارج شد با اون لباس عروس دنباله دار بلند، بدو رفتم تو دسشویی و با مکافات زیاد کارمو کردم ولی تا تموم شدم بازم دلم پیچ خورد. تو این گیر و دادهمینمون کم بود، ترشکا کار خودشونو کرده بودن و گلاب به روتون من و ارتی جون اسهال شده بودیم. سر دسشویی رفتن دعوا میکردیم و تا اون از اون تو میومد بیرون من با دو میرفتم تو. و این دختره نکبت هم داشت بهمون میخندید. در دسشوبی باز شد و ارتین همونطور که دستش به شکمش بود کنار در نشست و با بیچارگی گفت :«یکی نیست بگه اخه کودن نونت کم بود ابت کم بود دیگه مث بچه ۲ ساله ها ترشک خوردنت چی بود.» با حالی خراب گفتم: دیگه با گه خوردن هم درست نمیشه بزرگوار....... یه کاری بکن یه ایل جماعت منتظر ماعننن. از جاش پاشد و کتشو برداشت و همزمان گفت: بدو بریم بیمارستان وگرنه تا شب باید اسیر شیم. تو ماشین جد و اباد همو به فحش کشیدیم یعنی هاااا یجوری دل و رودمون میپیچید به هم که دیگه رد داده بودیم. یه وضعی که راه نیم ساعته بیمارستانو یه ربعه رسیدیم و مستقیم رفتیم تو اورژانس. ارتین که دیگه رسما عربده کشید:اخخ... پرستار با شنیدن صداش یکی از پرستارا با اون کفش های تق تقیش اومد سمتمون . پرستار: بله مشکلی پیش اومده؟! دل درد امونش نداد و دوید سمت دسشویی، در عوض من با من و من گفتم: میدونی خانم پرستار چیزه..... ما امشب عروسیمونه... بعد تو راه ترشک خوردیم...... پرستاره تا ته خطو رفت و با خنده گفت: فهمیدم بیاین میگم براتون سرم وصل کنن درست میشه ای الهی که ارتین فدات بشعههههه. هردو رو تخت دراز کشیده بودیم و پرستار مهربون و خوشگل و داف داشت سرممو وصل میکرد. تا مال من تموم شد گشادخان خوشحال دستشو سمت پرستار گرفت مال اونم وصل کنه که پرستاره با حرفی که زد رسما زد نابودش کرد. پرستار:الان اقا چنگیز و صدا میکنم بیاد سرم شمارم وصل کنه بعدم راشو کشید رفت، زدم زیر خنده و با مشت کوبیدم به بازوش. سوگند: صبر کن الان چنگیز خان مغول میاد سرمتو وصل کنه. مث پسر بچه های تخس میگه: زهرمار.... مال خودشو در و داف وصل کرده حال کرده بعد واسه من یه غولتشن میفرستن الان بالا سرم. با خنده میگم: از کجا میدونی غولتشنه اخه؟! با حرص جواب میده: نشنیدی چی گفت؟!..... گفت اقا چنگیز از اسمش هم ابهت میباره لامصب. با خنده گفتم: نه بابا بیخی اسمه دیگه لابد الان شبیه فرنگیسی چیزیه. درست بلافاصله بعد از حرفم پرده کنار رفت و......... یا امامزاده داوود، یه مرد هیکلی خیلی درشت با موهای خیلی خیلی زیاد فر و سیبیل های چاخماخی که جون میده باهاش دوچرخه برونی. ارتین با لرز اب دهنشو قورت داد و گفت: اقا چنگیز؟! با صداش یه دور سکته ناقصو زدم که خیلی کلفت بود خدایی. چنگیز: اره دوماده تویی... بیا سرمتو وصل کنم. زیر لب جوری که فقط من بشنوم گفت: این بود فرنگیست خره؟! با همون حالت خودش جواب دادم: بابا من از کجا بدونم طرف چنگیز که سهله خود اسکندر مقدونیست اخه. با اومدن چنگیز خان دیگه خفه خون گرفتیم و اونم سرمشو زد و رفت. دیگه تا تموم شدن سرما یه ریز زنگ زدن و اون وسط مسطاش فحشم خوردیم حتی، بالاخره نیم ساعت نفس گیر گذشت و با تموم سرعت رفتیم سمت باغ اقاجون که برای عروسی امشب اماده شده بود. جلوی در یه جماعت منتظر و مامان زنعمو هم اسپند به دست با اخم داشتن نگامون میکردن. ارتین اصلا به روی مبارکش هم نیاورد و از ماشین پیاده شد بعدم در سمت من و باز کرد و دستمو گرفت و پیاده شدم. تا خود جایگاهی که برامون اماده کرده بودن ما به مهمونا خوشامد گفتیم و اینام از پشت غر زدن. اوف بالاخره تموم شد و نشستیم اخیشش. تا نشستیم قوم مغول حمله کردن و جمع شدن دورمون. سردار با شیطنت گفت: ارتین راستشو بگو خواهرمو کجا برده بودی پیداتون نبود ها؟! خشایار بازم خوشمزه بازیش گرفت و گفت: این چه حرفیه میزنی برادر زن معلومه دیگه رفته بودن پی کارای بد بد که اصلا مناسب سن تو نیست. ارتین:گم میشین یا به هفت روش سامورایی گمتون کنم؟! زنمه اقا مشکلیه؟! با خنده اینارو گفت و بچه هاهم هووو کشیده ای گفتن و بعد گورشونو گم کردن. ارتین: خاندان عجیبی داریم سوالی نگاهش کردم که ادامه داد: خیلی تو در توییم..... این چند وقته که اومدم نفهمیدم کدوم بچه مال کدوم عمو یا عمه ست. شرع کردم به توضیح دادن بهش و گفتم: من و سردار و ساناز و که خداروشکر میشناسی بچه های بابا مهدی ایم.......نوشین و خشایار بچه های عمو هادی ان یعنی بزرگترین عمومون..... سروش و امیر و مهتا بچه های عمه ریحانه...سامان و ساسان دوقلوهای عمه زهرا...پیر پسر خاندان یا همون ارین و خواهر های دوقلوش اوا و ارام هم بچه های عمو محسن در اخرم که خودت و ارسین...... اینم از بیوگرافی خاندان زاهدی. خواست چیزی بگه که با صدای زنعمو(مامانش) خفه خون گرفت. زنعمو باخم میگه: مثلا عروسیتونه؟! پاشین ببینم. بزور بلندمون کرد و برد برد وسط واسه رقص، من که تا جون داشتم قر دادم با بر و بچ این بزغاله هم یه گوشه وایستاد دست زد فقط ماسته دیگه ایششش.
  21. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  22. تعجب کردم! یعنی چی می‌خوان این جا؟ پادشاه نزدیک شد و گفت: - پادشاه اژدهای تاریکی؟ یونا تبدیل به اژدهای بزرگ شد و غرش کرد. دست تریستان بالا اومد. یونا عقب رفت و تهدید آمیز نگاهشون کرد. تریستان بی‌تفاوت پرسید: - چرا مرگ رو به جون خریدید این جا اومدید؟ میکال خواست حرف بزنه ولی برادرش پادشاه نگذاشت. - می‌خوام دنبال دختری برای ما بگردی هر چی بخوای میدم. تو دستش یه دستبند اژدهای تاریکی قدیمی به شکل مار هستش، ولی خود دختره هاله پاکی داره. تریستان بی تفاوت پرسید: - چرا باید این کار رو کنم؟ پادشاه به تریستان خیره شد. با اخم جواب داد: - اون دختر برای ما مهمه. میکال جلو اومد و خشمگین نعره زد: - بوی تو روی این کاغذه، دست خط تو روی این برگه نوشته شده، یورا کجاست؟ پادشاه با اخم به میکال نگاه کرد. تریستان بی تفاوت به میکال نگاه کرد. - که چی؟ پادشاه تیز شد و من ترسیدم. - اون دختر هاله پاکی داره، بدرد تو نمی‌خوره برش گردون. تریستان سکوت کرد. اَه... چقدر ریلکس، آدم رو حرص میده‌. اصلا چرا میکال و پادشاه دنبال من هستن؟ پادشاه یه قدم دیگه جلو تریستان رفت. - چی می‌خوای تا اون دختر رو بدی؟ تریستان تو همون واکنش ریلکسش جواب داد: - پادشاهیت رو به من بده من هم به تو میدمش. پادشاه خندید. - میدونی چطور ردم کنی! میکال غرش کرد و خواست حمله کنه. پادشاه بشکنی زد و میکال تو همون حالت خشکش زد. ترسیدم و بیشتر به دیوار خودم رو فشار دادم. به سیب سرخ گاز زده‌ام نگاه کردم. داشت تو دستم می‌لرزید چون دست‌هام لرزش گرفته بود. یونا می‌دونست کجام، یواشکی نگاهم کرد و اشاره زد داخل قصر برم. تریستان دوباره به حرف اومد. - یورا؟ من همچین کسی رو نمی‌شناسم از این جا برید. بهتره صلح ما به هم نخوره. پادشاه چشم‌های سرخش رو تو‌ کاسه گردوند و جواب داد: - واقعا برای یه دختر می‌خوای جنگ کنی؟ فکر کنم بهتره یادت بیاد من کی هستم. ذهن تریستان رو خونده بودم ولی می‌دونستم خیلی‌چیز‌ها رو نتونستم ببینم چیز‌هایی از گذشتش همیشه قفل بود و نمی‌تونستم ببینم. حتی نمی‌دونم تریستان و پادشاه چقدر هم دیگه رو می‌شناسن؛ اما می‌دونم تریستان از پادشاه می‌ترسه ولی نشون نمیده. تریستان سیگاری روشن کرد روی لبش گذاشت. - اگه یادم بیاد آبروی تو میره آکیلا داشت بحثشون و همه چی داغ‌تر می‌شد. فضا سنگین شده بود. آکیلا، اسمش آکیلا! اسمش هم یه جوریه. بزاقم رو قورت دادم. اسمش انگار خود منبع قدرت بود. آکیلا سرش رو سمت من که تو جایی بودم که هیچکس نمی‌دید، چرخید. با نگاه سرخش وحشت کردم! سیب از دستم افتاد و قل خورد به دم یونا برخورد کرد. قلبم ایستاد و دست تو جیب پرسید: - از ترک‌های غارت سیب بیرون میزنه؟ تریستان چرخید نگاهم کرد. گفت: - از ترک‌های غار من همه چی بیرون می‌زنه، بعضی‌هاش هم مرگ بار هستن. پادشاه سمت من قدم برداشت. تو یه حرکت سریع از ترک غار بیرون زدم. دویدم و مثل یه بچه بی‌پناه دنبال بزرگم رفتم‌. چشم‌های آکیلا با دیدنم مسخ شد و نتونست حرکت کنه. از پشت تریستان رو گرفتم. یواشکی به آکیلا نگاه کردم که مسخ شده گفت: - چکارش کردی تریستان؟ تریستان منو کشید تو بغل خودش گرفت. - می‌تونی ببینی. تو چشم‌های آکیلا نگرانی افتاد، نه برای من انگار برای تریستان و نعره زد: - مریض میشی، هاله پاکی نابودت می‌کنه پسره احمق. شوکه شدم و سرم رو بالا گرفتم تو صورت تریستان خیره شدم. موهام رو نوازش کرد جواب داد: - ادا نیا برای تو مهمم آکیلا، از این جا برو. تریستان منو کشید و با خودش داشت می‌برد که آکیلا بازوی تریستان رو گرفت کشید. - تریستان نکنه پیوند زدی؟ تریستان به آسمون خیره شد. - زدم، برو نمی‌خوام به تو بی‌احترامی کنم. آکیلا غرش کرد. - من پدرتم تریستان. یکی انگار با پتک تو سرم زد! مات سرم بالا اومد و به صورت تریستان خیره شدم. میکال از خشکی در اومد و پرسید: - آکیلا چی داری میگی؟ یعنی چی پادشاه تاریکی پسر تو هستش؟ تریستان با اخم، خیره تو چشم‌های من سرد جواب داد: - آکیلا پدر من نیست. آکیلا و آکیرا دو قلو بودن و من پسر آکیرا هستم. آکیلا هم حضانت فرزندگی منو گرفت ولی نه من نه اون به روی خودمون نمیاریم. آکیلا با اخم جواب داد: - که چی؟ پسرمی. تریستان سردتر شد. - برای منافعت پسرم صدا نکن. من ملکه‌ام رو دست شما نمیدم. آکیلا به من چشم دوخت گفت: - ایهاب زخم نفرین شده روی بدنش افتاده، سه روز دیگه اگه زخم جوش نخوره می‌میره. تو هاله پاکی داری نفرین‌ها با درمان ساده‌ات هم از بین میرن. میکال نگاهم کرد و نزدیکم شد. - دختر باز به کمکت نیاز دارم، کمکم می‌کنی؟ شوکه شدم! ایهاب؟ حالش بده! به تریستان نگاه کردم و گفتم: - تریستان بریم؟ سرد جواب داد: - ملکه من تو هستی، بخوای بریم همین الان میریم. سر تکون دادم. - ایهاب رو می‌خوام نجات بدم. تریستان تبدیل به دود سیاه شد ‌و دستبند روی دستم شد. یونا سمت من کیفی گرفت و گفت: - برای تو دوختمش ملکه من، درونش همه نوع معجون و اکسیر گذاشتم. لبخندزدم و تشکر کردم. دست تکون داد: - نگران نباش خاکستر نمیشه. خوشحال شدم و کوله سفید طلایی رو پوشیدم. به میکال و آکیلا خیره شدم و گفتم: - بریم؟ با نگاه آکیلا دروازه‌ای از چند جرقه و برخورد نور به رنگ سرخ باز شد. خودش هم مغرور جلو تر رفت. میکال از گوشه لباسم گرفت و منو با خودش وارد دروازه کرد. انگار از آبشار رد شدم! حس خیسی گرفتم ولی خیس نبودم. صدای گریه آشنایی اومد! سرم رو بالا اوردم که دیدم لیرا بالا سر یه پسر بچه که رنگش زرد و لاغر شده بود ایستاده بود. چشم‌هام گشاد شد. ایهاب چقدر لاغر و داغون شده بود.
  23. پارت شصت و سوم وقتی برگشتم، عمو دوباره جلوم سبز شد و همینجوری نگام می‌کرد. هم به خودم و هم به نایلون داروها تو دستم. نمی‌تونستم بیشتر از این وقتمو تلف کنم...عفت خانوم و صدا زدم و نایلون داروها رو دادم بهش و ازش خواستم تا ببره بده به دکتر و رفتم نزدیک عمو وایسادم و گفتم: ـ جانم عمو؟! می‌شنوم. عمو گفت: ـ از کی تا حالا حرف من دیگه برات حتی پشیزی ارزش نداره؟ سرمو انداختم پایین و گفتم: ـ استغفرالله عمو! این چه حرفیه! یهو با صدای بلند فریاد زد و گفت: ـ پس برای چی رفتی اون دختر و از اونجا نجات دادی پوریا؟! دیگه طاقت نیاوردم و تو چشماش نگاه کردم و منم با عصبانیت گفتم: ـ چون که اون دختر بیگناهه عمو! اون از هیچ چیزی خبر نداره! با همون تن صدای بلند گفت: ـ پسره‌ی احمق! اون بهت شلیک کرد. مطمئن باش، بهوش بیاد بازم اینکارو می‌کنه! گفتم: ـ عمو اون یه اتفاق بود! عمو که دید من در هر صورت رو حرف خودم وایسادم، با مشتش آروم زد به قفسه سینه ام و گفت: ـ پوریا اون دختر توی این چند روزی که اینجاست خیلی چیزا از ما دیده، حتی اگه واقعا هم چیزی ندونه، من نمی‌تونم اجازه بدم از اینجا بره. یا باید اینجا زندونی بشه یا بمیره! این حرف آخرمه.
  24. پارت هفت _چشم قربان ، چیزی راجع بهش نظرتون رو جلب کرده ؟ چونم و خاروندم و متفکر گفتم : هنوز زوده برای این حرفا ، کاری که گفتم رو انجام بدین ، زمان خاکسپاری رو فهمیدی؟ _چشم، بله فردا قطعه... بهشت زهرا ساعت ده صبح . سری تکون دادم و از اتاق خارج شدم . صبح به همراه سروان بابایی در مراسم ختم شرکت کردیم ، مادر و پدر مرحوم خیلی اشفته و نزار بودن ، کم غمی نیست به هر حال دختر جوانشون رو از دست دادن . اسدی غمگین به جنازه همسرش که به خاک سپرده میشد نگاه می کرد ، بیش تر پشیمونی تو چشمش موج میزد ، وسطای خاک سپاری زن جوانی که ظاهری نسبتا امروزی داشت وارد مجلس شد و خودش رو روی خاک انداخت و گفت : بهار ، پاشو ، پاشو بهار ، مثل خواهر بودی برام ، چه جوری رفتنت رو باور کنم . حرکاتش بیش تر مثل نمایش بود ولی استرس تو رفتارش موج میزد ، صداش میلرزید و مدام گره روسری توری کوتاهش رو سفت می کرد ، دستاش میلرزید . خودش رو به طرف مادر بهار کشید و مادر بهار گفت : دیدی مهسا ، دیدی بهارم پرپر شد ، خدا نگذره از کسی که بهار رو ازم گرفت ، خدا لعنتش کنه . دختره خودش رو جمع کرد و به گریه افتاد. حواسم جمع اسدی شد ، مضطرب به دخترک زل زده بود و مردمک چشمش گشاد شده بود . بعد اتمام خاکسپاری جلو رفتم و به اسدی و خانواده مرحوم تسلیت گفتم و بعد رو به بابایی گفتم : تو یک وقت مناسب با پدر و مادر مرحوم نوروزی هماهنگ کن تا به کلانتری بیان.
  25. پارت هشتادو چهار از ساعت هفت صبح بیدار شده بودم ، نمیدونم چرا برای انتخاب لباس وسواس پیدا کرده بودم هر چی میپوشیدم خوشم نمیومد ، بعد یک ساعت گشتن ، در اخر شلوار جین بوتکاتم رو پوشیدم و تاپ سفیدمم داخل شلوار کردم و روش یک شومیز خط دار راه راه ریز با رنگ ابی ملیح پوشیدم و سه دکمه بالاش رو باز گذاشتم و اون رو هم داخل شلوار گذاشتم ، کمربند سورمه ای رو هم روی جین روشنم بستم و در اخر کت بلند ابی رنگم رو پوشیدم ، موهام رو دم اسبی بستم و چتری کمی گذاشتم و شال ابی کم رنگم رو سرم انداختم ، ارایشم ساده و روزمره بود ، در اخر کتونی هام و کیفم رو برداشتم و پایین رفتم . بابا و مامان صبحانشون رو خورده بودن و تو پذیرایی بودن ، تو اشپزخانه رفتم و یک چایی ریختم ، سریع با یک کلوچه خوردمش و به پذیرایی رفتم . بلند و پر انرژی گفتم : سلاااام بر اهل منزل . مامان سرش رو از موبایلش بیرون اورد و گفت : سلام به روی ماه پرانرژیت ! لبخند زدم و بابا هم گفت : سلام بر صدف خانوم ، این انرژی رو به کی بدهکاریم؟؟؟ اخم مصنوعی کردم و گفتم : نداشتیما پدر گرام من همیشه پر انرژیم . رو دسته مبل کنار بابا نشستم و دستم و بالای مبل تکیه دادم . مامان با شیطنتی که خیلی وقت بود ازش ندیده بودم گفت : اره ولی امروز یک جور دیگه سر حالییی!! چشم هام و باریک کردم و گفتم : ای ای ، بوی توطئه زن و شوهری میاد ، الکی حرف در نیارین ، فکر کنم دوست دارین من و بی حال و شل و ول ببینین! بابا دستش رو روی دستم گذاشت و گفت : نه بابا جان ، ما با این صدای پر نشاطت سر حال میایم ، اگه انرژی تو نباشه که این خونه سوت و کوره. لبخند زدم و بغلش کردم ، همون موقع گوشیم زنگ خورد از تو کیفم درش اوردم و اسم اروین روی صفحه افتاد ، تماس رو وصل کردم و بعد سلام دادن گفت دمه دره و منتظرمه ، با مامان اینا خداحافظی کردم و تاکید کردن حتما دوست دارن موقع ناهار اروین رو ببینن .
  26. پارت شصت و دوم دکتر اومد داخل اتاق و با دیدن دست من گفت: ـ آارین پوریا، خیلی خوب حرفم و گوش میدی و استراحت می‌کنی! گفتم: ـ دکتر منو بیخیال! بیا معاینه‌اش من، بگو چی لازمه من برم بگیرم! دکتر خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت: ـ خیرباشه! آشناست؟! پیشونیم و خاروندم و واسه اینکه سوال بیشتر نپرسه، گفتم: ـ یجورایی.. دکتر رفت کنار تختش و دستشو گذاشت جلوی بینیش و گفت: ـ خیلی سخت نفس می‌کشه! بعد فشارش و گرفت و گفت: ـ اوه، اوه، فشارشم خیلی پایینه! با استرس گفتم: ـ خب دکتر یه کاری بکن! دکتر گفت: ـ یسری دارو برات می‌نویسم، همین الان برو بگیر...زودترم برگرد. کجا بوده که اینقدر دست و صورتش یخ زده؟! بدون اینکه جوابشو بدم، نسخه رو ازش گرفتم و با سرعت زدم از خونه بیرون و اولین داروخانه نگه داشتم و سریع داروها رو گرفتم.
  27. - فکر می‌کنم که تو و راموس خیلی خوب همدیگه رو می‌شناسید؛ اینطور نیست؟! لبخند دستپاچه‌ای زدم و سر تکان دادم؛ اگر می‌خواستم منطقی فکر کنم من هم تا همین چند وقت قبل او را خوب نمی‌شناختم. - تا حدودی. ولیعهد با تردید و کمی تعلل ادامه داد: - پس باید بدونی که چطوری میشه اون رو آروم کرد. با ابروهای بالا رفته از تعجب نگاهش کردم؛ از چه چیزی داشت حرف میزد؟! - چطور میشه اون رو آروم کرد؟! منظورتون چیه؟! ولیعهد سرش را تکانی داد. - آره، خب من می‌خواستم با اون راجع به پدرم صحبت کنم؛ می‌خواستم بهش بگم که پدرم توی طلسم شدن اون تقصیری نداشته و بعد از مرگ پدربزرگ و مادربزرگم برای شکستن اون طلسم تمام تلاشش رو کرده، ولی فکر ‌می‌کنم که اون هنوز هم از دست ما… یعنی از دست پدرم عصبانیه و‌ من نمی‌تونم باهاش صحبت کنم. لبخند محوی زده و سر تکان دادم؛ تا آنجایی که می‌دانستم راموس موجود کینه‌ای نبود و راحت می‌توانست همه را ببخشد پس این ترس ولیعهد بی‌مورد بود. - فکر نمی‌کنم، راموس خیلی مهربون و بخشنده‌اس؛ مطمئناً اگه منطقی باهاش صحبت کنید اون هم می‌پذیره. ولیعهد لحظه‌ای در سکوت سر به زیر انداخت؛ انگار که باور حرف‌هایم برایش آسان نبود. - تو واقعاً اینطور فکر می‌کنی؟! سرم را در تأیید حرفش تکان دادم؛ از بخشنده و‌مهربان بودن راموس مطمئن بودم و می‌دانستم که نمی‌تواند از پادشاه کینه‌ای به دل بگیرد. - بله. ولیعهد لبخندی زد و شانه‌ای بالا انداخت. - پس فکر می‌کنم اگه راموس هم مثل تو مهربون باشه صحبت کردن باهاش نباید زیاد سخت باشه. لبخندی زدم و دستپاچه سر پایین انداختم؛ گاهی ولیعهد با رفتار و حرف‌های مهربانانه و پر محبتش من را خجالت‌زده می‌کرد. - شما لطف دارین جناب ولیعهد، ولی باید بگم که راموس از من هم مهربون‌تره. ولیعهد ابرویی بالا انداخت. - از تو مهربونتره؟ پس من بی‌خودی این‌همه مدت از حرف زدن باهاش طفره رفتم! از شنیدن حرف او به خنده افتادم و ولیعهد هم با دیدن خنده‌ی من خندید؛ گرچه که او ولیعهد و پسر پادشاه بود، اما مهربانی و شوخ‌طبعی‌اش از او موجودی دوست ‌داشتنی ساخته بود و حتی مقام بالایش باعث نمی‌شد که با او احساس راحتی نداشته باشم.
  28. - ببینم تو چرا داری این‌ها رو به من میگی؟! منظورم اینه که تو محافظ ولیعهد هستی و باید طرفدار اون باشی پس… دیانا میان حرفم پرید: - شاید چون نمی‌خوام تو هم به سرنوشت من دچار بشی… متعجب و گیج نگاهش کردم؛ منظورش چه بود؟! - سرنوشت تو؟! پیش از آن‌که فرصت کند جوابی بدهد صدای ولیعهد بلند شد: - بچه‌ها بیاین، می‌خواهیم راه بیوفتیم. نفس کلافه‌ای کشیدم و از جایم برخاستم؛ باید فکری برای این وضعیت می‌کردم، نمی‌توانستم اجازه بدهم دختری که دوستش داشتم به همین راحتی از دست برود. البته که ولیعهد رقیب قدری به حساب می‌آمد، اما من باید می‌توانستم که از احساس لونا نسبت به خودم مطمئن شوم و اضطراب از دست دادنش را کنار بزنم چون با شرایطی که داشتیم نباید فکرم درگیر چیز دیگری جز نجات شاهدخت می‌بود و من باید هرچه سریع‌تر به این وضعیت سروسامانی می‌دادم. *** لونا با اخم به راموس و دیانایی که در کنارش قدم برمی‌داشت خیره شده بودم و در دلم از این رفتار آن‌ها حرص می‌خوردم؛ نمی‌فهمیدم این دخترک بداخلاق چطور ناگهانی با راموس صمیمی شد؟ آنقدر که راحت در کنارش بنشیند و او را به حرف بگیرد؟! اصلاً راموس چرا به این دختر اهمیت می‌داد و آنطور با دقت به حرف‌هایش گوش می‌کرد؟! چطور او که تا همین چند ساعت قبل تمام حواسش به من بود حالا به کل من را از یاد برده و تمام حواس و دقتش به دیانا بود؟! - چی‌شده؟ چرا اینقدر گرفته‌ای بانو؟! سر برگرداندم و نگاهی به ولیعهد که در کنارم قدم برمی‌داشت انداختم و برای حفظ ظاهر هم که شده سعی کردم لبخند بزنم. - هیچی، چیزی نیست. ولیعهد نیم نگاهی سمت راموس و دیانا انداخت و باز سر به سمت من برگرداند. - انگاری دیانا با راموس خیلی صمیمی شدن؛ اینطور نیست؟ شانه‌ای بالا انداختم و درحالی که خون خونم را می‌خورد تلاش می‌کردم که آرام و خونسرد بمانم. - شاید. ولیعهد لبخندی به رویم زد و‌ من هم به ناچار جوابش را با لبخند دادم؛ حوصله‌ی صحبت کردن با او را نداشتم، ولی مقام و مرتبه‌ی او و رفتار مؤدبانه‌اش دست و پایم را برای هرگونه رفتار تندی بسته بود.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...