رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. #پارت_اول «سوگند» وقت اجرای نقشه بود، به سینا اشاره کردم که در و باز کن و اون هم سریع اطاعت کرد و در و باز کرد و همزمان منم طنابو کشیدم که اکبری اومد تو و یه سطل اب خالی شد روش ولی....... صبر کن ببینم این که اکبری نیست بدبخت شدیم به جای اکبری روبروم یه پسر جوون با صورتی خوشگل و جیگر و مامانی که موهای خیسش رو صورتش پخش و پلا شده بود و میخورد که تقریبا ۲۵،۲۶سالش باشه با نگاهی عصبانی که بهم میکرد تابلو بود که فهمیده کار منه از لای دندونای چفت شدش غرید: اینجا مگه استخره که اب بازی میکنید خانوم؟! مثلا دانشجوی مملکتی ابروی هرچی دانشجوعه بردی تو پسره پررو خجالت نمیکشه ها وایستاده تو روم ببین چی میگه، از این طرز حرف زدنش اخمی کرد و گفتم: برو بابا همه شاخ شدن واسمون... اصن جنابعالی کی باشی؟! پوزخند زدی و گفت:استاد جدیدتون که به جای اقای اکبری اومدم اوه گند زدم اخه یکی نیست به من خر بگه از استاد خوشت نمیاد خو کلاسش نیا چرا کرمت میگیره که همچین بلایی سرت بیاد اخه وسط این افکار مزاحمم دیدم کلاس داره خالی میشه و بچه ها دارن میرن بیرون، بلند گفتم: کجا؟! صدای رها از کنار گوشم یه متر پروندم هوا رها: تو هپروت داشتی سیر میکردی استاد گفت میتونیم بریم کلاس امروز کنسله با سرخوشی از اینکه استاد جدیدو چزوندم کولمو برداشتم و با سینا و علی و رها از کلاس زدیم بیرون این ۳تا مشنگ رفیقامن تو دانشگاه کلا چهارتایی یه اکیپیم دیگه حالا بزارین از خودم بگم براتون بنده سوگند زاهدی هستم ۲٠ ساله تهران وجدان: همین؟! یه جوری گفتی از خودم بگم گفتم حالا چی میگی خو باس یه فرقی بین من و بقیه باشه یا نه وجی جون وجدان: بله تو راس میگی نه حالا جدا از شوخی بزار کامل بگم، بابام یه شرکت مهندسی داره و مامانمم ماماعه یعنی دکتر ماما بعد یه خواهر و یه برادر بزرگتر از خودمم دارم،ساناز که۲۴سالشه و پرستاره و ازدواج کرده و یه دختر۲ساله گوکولی به اسم سانای داره، شوهرشم پسرعمومه خشایار که ۲۷سالشه و وکیله و داداشم سردار که ۲۶سالشه و دکتره دوست دختراش قربونش برن ازدواج نکرده هنوز با صدای سینا از فکر بیرون اومدم و نگاش کردم سینا: این یارو بد چیزی بود این ترم مادوتارو میندازه بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم:جهنم بزار بندازه این اونه که ترم بعد بازم با دیدن ما زجر میکشه از این حرفم زدن زیر خنده سوگند: کلاس که شکر خدا کنکل شد... بریم دور دور؟! علی: ما نمیتونیم بیایم سینا: چرا رها: امشب مهمونی خانوادگی داریم باید بریم اونجا سوگند: شمام کشتین مارو با این مهمونی هاتون رها و علی پسرعمو دخترعمو ان و البته خیلیم همو میخوان و باهم دوستن ولی خانوادشون اگه بفهمه پخ پخ اخه خانواده شون خیلی خشکن و یه قانون دارن توش که میگه ازدواج فامیلی ممنوع و خاندان اشرافی ما دقیقا برعکس ایناست که قانونش میگه عقد دختر عمو پسرعموهارو تو اسمونا بستن ولی زرشکککک من یکی که تا عاشق نشم ازدواج نمیکنم حتی اگه زور بالا سرم باشه از علی و رها خدافظی کردیم و سینا خره هم گفت یه جا کار داره باید بره و منم موندم تنهای تنها هییی ماشین خوشگلم کجایی که یادت بخیر بخاطر یه تصادف کوشولو و تنبیه بعدش توسط بابام الان زیر پام خالیه و مجبورم با اتوبوس برم بیام پوووففف بالاخره بعد از دقایق نفس گیر اتوبوس اومد و رفتم نشستم او ته تهش و سرمم گذاشتم رو شیشه پنجرش، دیدین این چس کلاسا میگن به رفت و امد مردم خیره بود و از اونورم یه اهنگ عاشقانه میخوند؟! همش زر مفته همین الان سرم رو شیشه داره بندری میزنه با لرزش گوشیم تو جیبم درش اوردم و نگاهش کردم که نوشته شده بود «بیا خونه» مامانمه از بس که تو کوچه خیابون پلاسه و خونه نمیتونیم پیداش کنیم اینطوری سیوش کردم، دکمه اتصال و زدم و جواب دادم سوگند: جونم ننه؟! مامان: زلیل مرده باز گفتی ننه تو.....کجایی حالا سوگند:دارم میام خونه مامان: خونه نرو بیا خونه اقاجون همه اینجاییم... دیر نکنیااا منتظرم خدافظ بعدم بدون اینکه بزاره زر بزنم زرتی قطع کرد د بیا بعد میگن دختره معتاد شد از خونه فراری شد.. همینه دیگه . ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆ دستمو گذاشته بودم رو زنگ خونه اقا جون و بر نمیداشتم صدای امیر پسر عمم از ایفون بلند شد امیر: اووووی سوخت اون بیصاحاب بکش دستتو سوگند: در و باز کن یخ زدممم بلافاصله در با صدای تیکی باز شد، از حیاط پر از دار و درخت اقاجون گذشتم و رفتم تو اوووو چه خبره اینجا کل خاندان زاهدی اینجا جمع شدن که، هرکی به یه کاری مشغول بود و اومدن منو یه چیزشونم حساب نکردن نامردا کولمو انداختم رو کاناپه و مستقیم رفتم تو اتاق اقاجون میدونستم الان وقت استراحتشه و خوابیده ولی کرم های درونم نذاشتن بیکار بشینم
  3. امروز
  4. M@hta

    سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  5. پارت بیستم آرمان برای چند ثانیه طولانی، نگاه مهتاب را که حالا سرد و صریح بود، تحمل کرد. آن عقب‌نشینی عاطفی مهتاب، بسیار شدیدتر از فریادهای گذشته بود؛ چون مهتاب در حال تعریف دوباره‌ی هویت خود به عنوان همسر بود، هویتی که آرمان هنوز در برابر آن شجاعت نداشت. او به فهیمه نگاه کرد. مادر در گوشه‌ای ایستاده بود، با لبخندی که دیگر نیازی به پنهان کردنش نداشت، انگار که منتظر بود آرمان به سمت او بازگردد و زیر چتر امن سایه‌اش پناه بگیرد. نسیم بعدازظهر از پنجره وارد شد و موی فهیمه را به نرمی تکان داد؛ منظره‌ای که برای آرمان، همزمان آرامش‌بخش و خفه‌کننده بود. آرمان می‌دانست که اگر دست مادر را بگیرد، هرگز اجازه نخواهد داشت که به طور کامل از آن فاصله بگیرد. و اگر به مهتاب نزدیک شود، باید با ته‌مانده‌ی گناهی که مادر بر شانه‌اش گذاشته بود، روبه‌رو شود. او آهسته قدمی به عقب برداشت، دور از هر دوی آن‌ها. او به یاد حرف مهتاب افتاد: *"اگر می‌خواهی مرا برای خودت بخواهی، باید ابتدا در مورد آن فاصله با مادرت صحبت کنی."* این جمله، نه یک تهدید، بلکه یک دعوت بود؛ دعوتی به تولدی دوباره، هرچند دردناک. آرمان ناگهان به سمت در خروجی حرکت کرد. نه به سوی مهتاب، نه به سوی مادر، بلکه به سوی بیرون. این یک فرار نبود، یک گام حیاتی بود؛ قدمی برای نفس کشیدن هوای خارج از این چهاردیواری سنگین از انتظارات. فهیمه اولین کسی بود که واکنش نشان داد. ابروهایش کمی در هم رفت، آن ماسک معصومیت برای لحظه‌ای ترک خورد و حس مالکیت او نمایان شد. - آرمان! کجا می‌روی؟ شام آماده است! صدای مادر، این بار نه ملایم، بلکه دستوری بود؛ تلاشی برای بازگرداندن او به چارچوب. آرمان ایستاد، اما برنگشت. او به قاب در خیره ماند. - باید بروم بیرون، مادر. باید کمی راه بروم. - بیرون چه کار؟ اینجا همه چیز هست! تو به چه چیزی نیاز داری که اینجا نیست؟ آرمان برگشت. نگاهش، بر خلاف لحظات قبل، متزلزل نبود. او دیگر به دنبال تأیید مادر نبود، بلکه در حال تعریف مرزهای خودش بود. - من نیاز دارم که بفهمم من چه می‌خواهم، مادر. نه اینکه تو فکر می‌کنی من چه باید بخواهم. این جملات، شبیه به شلیک‌های آرامی بود که دیوارهای نمادین اتاق را می‌شکافت. فهیمه خشکش زد. او انتظار خشم یا گریه داشت، نه این منطق آرام و نافذ را. سپس آرمان به مهتاب نگاه کرد. مهتاب هنوز همان‌جا بود، اما این بار، در چشمانش ردی از امید، هرچند بسیار کمرنگ، دیده می‌شد. آرمان با لحنی که تلاش می‌کرد نرمی کند، گفت: - مهتاب، من برمی‌گردم. اما دفعه بعد که برگردم، باید با هم صحبت کنیم. بدون این فضا، بدون این نمایش‌ها. او بدون اینکه منتظر پاسخ فهیمه یا تأیید مهتاب بماند، از در خارج شد و در حیاط را پشت سر خود بست. فهیمه در آستانه در ایستاده بود و به شکافی نگاه می‌کرد که پسرش ایجاد کرده بود. این اولین بار بود که احساس می‌کرد نفوذش برای اولین بار و شاید به طور جدی، در معرض تهدید قرار گرفته است. او به مهتاب نگاه کرد، نگاهی که این بار دیگر ادعای نزدیکی نداشت، بلکه حاوی یک هشدار بود: - او همیشه به من برمی‌گردد. این فقط یک سرکشی کوچک است. اما مهتاب، دیگر در آن بازی نبود. او می‌دانست که آرمان برای اولین بار، به سوی خود واقعی‌اش قدم برداشته است، هرچند مسیرش ناهموار باشد.
  6. پارت صد و یکم همین لحظه صدای پا از بیرون شنیدم. گریس و لای پتو پیچیدم و گذاشتمش زیر تخت. در باز شد و نگهبان رو به من گفت: ـ پرنسس، پدرت دارن تشریف فرما می‌شن! با سر حرفشو تایید کردم و سریع یه تابلو از جادوگرایی که دوسش داشتم و از اون سمت دیوار درآوردم و رو پنجره گذاشتم که متوجه نشه، والت برام اونجا پنجره گذاشته...اصلا برام مهم نبود که چه بلایی سر اون بزدل میاره اما فعلا برای ادامه نقشه‌ام بهش نیاز داشتم و پدر نباید می‌فهمید. سعی کردم اضطراب توی چهره ام و قایم کنم و صاف وایستادم و یه نفس عمیق کشیدم و منتظر شدم تا پدر وارد اتاق بشه...پدر مثل همیشه با چهره‌ای پر از خشک و چشمای مثل آتیش عصبانی وارد اتاق شد و نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت: ـ اینه عاقبت دهن جوابی به پدر....الان از وضعیتت راضی هستی؟! در واقع اصلا حاضر به عذرخواهی نبودم چون کاملا فهمیده بودم، راهی که پدرم انتخاب کرده رو نمی‌خوام و از اینجا به بعد زندگیم و می‌خوام به دلیل از خوشی و امیدواری و نور جلو برم و می‌خوام مثل آرنولد جادوگر بهتری باشم...دلم نمی‌خواد از احساسات مردم برای بقای زندگی خودم استفاده کنم و اتفاقا به مردم سرزمینم یاد بدم که باید احساساتشون و بروز بدن تا زندگی معنای قشنگتری براشون پیدا کنه... اما الان مجبور به نقش بازی کردن مقابل پدر بودم. سرمو پایین انداختم و گفتم: ـ عذرخواهی می‌کنم پدر...اصلا نمی‌خواستم که خودمو و شمارو تو این موقعیت قرار بدم. پدر اومد جلوتر و دستش و گذاشت زیر چونه ام و مجبورم کرد تا به چشماش نگاه کنم و گفت: ـ اما چشمات که اینو نمیگه! سعی کردم که خودمو یکم مظلوم تر نشون بدم و گفتم: ـ پدر چرا باورم نمی‌کنی؟! خواهش می‌کنم بذار این اسارت تموم بشه! لطفاً... پدر تو چشمام نگاه کرد و خیلی سرد گفت: ـ فعلا یکم دیگه مجازاتت ادامه داره تا یاد بگیری که دیگه نباید مقابل ویچر‌ بزرگ اینجوری رفتار کنی.
  7. پارت صدم شروع کردم به جستجو کردن توی بالش و یه کلید به رنگ طلایی پیدا کردم. با تعجب به این کلید نگاه کردم. یعنی کلید کجا می‌تونست باشه که پدر اونو توی بال گریس پنهان کرده بود؟! ولی کلید هر جایی که بود، به احتمال خیلی زیاد معجون احساسات مردم، اونجا نگهداری می‌شد. گریس مدام در حال بال بال زدن بود که ولش کنم اما رو بهش با ناراحتی گفتم: ـ معذرت می‌خوام ازت گریس عزیزن، تا زمانی که نفهمم این کلید برای کجاست، نمی‌تونم بذارم که بری... کلید شبیه به آهنربایی بود که از توی دستم به سمت گریس جذب می‌شد. من توی زندگیم کلی جادو دیده بودم اما واقعا نمی‌فهمیدم که این دیگه چه جور جادویی بود! هدفش و واقعا نمی‌فهمیدم اما خودم سپردم به جریان کلید و اجازه دادم، جادو خودش کار خودشو بکنه تا بلکه من یه چیزی بفهمم.دوباره مجبور شدم بال و پرش و تو دستام بگیرم که خیلی حرکت نکنه...وقتی کلید به سمت چشمای گریس می‌رفت، توی چشماش یه تصویر دیدم. خوب به چشمای گریس دقت کردم؛ عکس مجسمه سفید اژدها توی چشماش ظاهر شد....با خودم یکم فکر کردم...این مجسمه بیش از حد برام آشنا بود و مطمئن بودم که اونو یه جایی دیدم...بعد از کلی فکر، فهمیدم که یکی از مجسمه‌های سر در قلعه است. اما این کلید چه ربطی به اون مجسمه داشت؟! باید هر طور که بود، می‌فهمیدم اما چجوری باید از اینجا خارج می‌شدم؟! اگه پدر می‌فهمید، این بار منو کنار آرنولد زندانی می‌کرد و همه چیز خراب می‌شد.
  8. پارت 25 سیگار از دستم افتاد. اخم های مرد بیشتر شد. به سمت محمد چرخیدم تا بفهمم اون هم می بینه؟ نه... محمد نمی دید!.... این نفرین من بود! باز به مرد عصبی خیره شدم که قبل از اینکه حرفی بزنه محو شد. محمد به افق خیره شده بود و سخت تو فکر بود! اصلا حواسش به من و اتفاقات نبود. خم شدم. سیگار و پاکت سیگار برداشتم. گردنبندم گرم شد و شروع کرد به سوزاندن پوست سینم؛ یه اتفاق بد در جریانه! سرم بالا اوردم و به اطراف نگاه کردم.... صدای جیغ از دور دست ها امد! میخ کوب شدم! نفس داخل سینم حبس شد. مردی قد بلند با لباس های مشکی، موهای زن رو دور دستش پیچیده بود. زن لباس کوردی بلندی به تن داشت؛ موهای مشکی و بلندش دور دست های مرد پیچ خورده بود. زن جیغ میزد و مرد می کشیدش! دست های زن دستان مرد رو گرفته بود تا بیشتر از این موهاش کشیده نشه! رد خونی که مرد زن رو روی اسفالت خیابون می کشید و رد خون به جا می گذاشت. به سمت مرد دویدم اما یک میلی متر هم قدم از قدم برنداشتم؛ انگار.... اختیار جسمم به دست من نبود! تلاش می کردم..... اما.... نمی توانستم تکان بخورم.... زن فریاد درد ناکی کشید: جــــــــــــلــــــــــــــال...! مرد پوزخندی زد، چند نفر دیگه هم امدند و پاهای زن رو گرفتند..... بلندش کردن و دست و پاهاش بستند! یکی از انها سیلی محکمی به صورت زن کوبید! چشم های زن روی هم افتاد و پلک هاش بسته شد. جسم بیهوشش را داخل صندوق عقب ماشین انداختند و حرکت کردند. مردی از دور دوید.... به خودم فشار می اوردم اما اصلا نمی تونستم حرکت کنم و جلوی اتفاقات رو بگیرم! مرد به دنبال ماشین می دوید.... اما.... زمین خورد و به ماشین نرسید! زانو زد و رو به اسمان فریاد کشید! نفس در سینه ام حبس شده بود.... نفس کشیدن خیلی سخت شده بود. خس خس می کردم!.... تقلا می کردم برای ذره ای اکسیژن.... چیزی محکم به صورتم خورد. پلک زدم و با صورت نگران محمد رو به رو شدم! - بهمن... من رو می بینی؟ گیج به محمد خیره شدم! نفس راحتی کشیدم. محمد انگشت اشاره اش رو جلوی صورتم گرفت. - انگشتم دنبال کن! به حرکات دست محمد خیره شدم. - بگو چند تا انگشت می بینی؟ به انگشت اشاره و شست محمد خیره شدم. - دو تا! نفس عمیقی کشید: خداروشکر! دستی به صورت خیس از عرقم کشیدم. - اتیش کن بریم من دیگه نمی تونم رانندگی کنم؛ باید کمی بخوابم! محمد سری تکان داد! سوییچ رو به سمتش پرت کردم که داخل هوا قاپیدش. عقب ماشین سوار شدم و دراز کشیدم. ساعدم رو گذاشتم روی صورتم؛ ماشین روشن شد و حرکت کردیم. - کجا بریم؟ نفس خسته ای کشیدم و چشم هام بستم: کرمانشاه! رادیو ماشین رو روشن کرد و به مسیر ادامه داد. خسته بودم، سوالات زیادی داشتم!... تقریبا قلق کار داشت دستم می امد و داشتم یاد می گرفتم باید چکار کنم.....ولی... نقاط مجهول زیادی هم وجود داشت. باید پرده از راز نکراویل و ماهیت لعنتیش بردارم.... البته... نباید فراموش کرد الان تحت تعقیبم... محمد بیچاره بگو... کارش رو ول کرد امد سراغ من...! سکوت ماشین رو صدای رادیو می شکست تا اینکه تلفن محمد زنگ خورد. گوشی رو جواب داد. - بله بفرمایید! از اینه ماشین نیم نگاهی به من انداخت و بعد به جلو خیره شد! - نه من بی خبرم!... من؟ دستی داخل موهاش کشید و کمی مکث کرد. - بنظر سرتیپ من حق ندارم یک ماه از دوازده ماه سال برم تعطیلات؟ تن صداش بالا تر برد. - به من چه ربطی داره که سرگرد راد کجاست؟! انگشتاش روی فرمون ماشین فشار داد. - سرگرد راد کی از بیمارستان فرار کرده؟!.... من ان ساعت کجا بودم؟!..... آفرین من خونه ام بودم. سکوت کرد؛ انگار داشت به صدای پشت خط گوش می داد. - بله من به محل کارم سر زدم و در خواست مرخصی دادم!..... می بینید با عقل جور در میاد! مشتی به فرمون ماشین کوبید و سرعتش رو بیشتر کرد. - بله من خارج از شهرم... یعنی چی... خب دارم میرم دیدن خانوادم شهرستان... بله! صدای رادیو رو کمتر کرد. - بله.... خدانگهدارتون! تلفن رو قطع کرد. سرعتش رو کمتر کرد و بعد سیمکارتش رو بیرون اورد. نفس کلافه ای کشید و گوشی داخل داشبورد ماشین انداخت! از داخل اینه نگاهی بهم انداخت. تک خنده عصبی کرد. - حدس بزن چی شده؟ ساعدم رو از روی صورتم برداشتم.... و سوالی نگاش کردم. - تحت تعقیبی بهمن خان! خندیدم: ای بابا!..... نمردیم و تحت تعقیب هم شدیم! ... چه افتخاری نصیبم شده! - حالا باید از فرعی ها بریم...! پوزخندی زدم و با شستم حرفش رو تایید کردم.
  9. پارت 24 سری تکان داد و بی هیچ حرفی در سکوت رانندگی کردم. کمی که گذشت محمد لپ تابش رو برداشت. مشغول کار با لپ تابش بود. اتفاقات این چند روز اخیر واقعا تمرکز و خوابم رو بهم زده بود! باور دارم که ادمی که می ترسه هزار بار میمیره اما ادمی که نمی ترسه یا حداقل با ترسش رو به رو میشه فقط یک بار میمیره! می خوام با ترسم رو به رو بشم و این موجودات لعنتی رو دستگیر کنم! بخاطر همتی، مهتاب و بقیه قربانی های فرقه. نفس اه مانندی کشیدم. تمام افراد با خنجر باستانی و حکاکی شده ای قربانی می شدند؛ خنجری که جنس تیغه اش چیزی شبیه به استخوان بود و دسته اش از استخوان بدن انسان یا جاندار دیگری بود. حکاکی های عجیبش و نگین سرخ روی دسته اش که انگار رنگش رو از خون قربانی هاش می گیره! - بهمن اینجا رو...! محمد لپ تاب رو به سمتم گرفت و چندین عکس از گذشته بیمارستان بهم نشان داد؛ مکان هایی که من داخلشون قدم زده بودم و نفس کشیده بودم. خودش بود بیمارستان نفرین شده لعنتی! - خودشه... از کجا گیرشون اوردی؟! بادی به غبغب انداخت: ما اینیم دیگه! مشتی به بازوش زدم. - خوبه... دستت درد نکنه! سری تکان داد و باز داخل اون ماسماسک کنکاش کرد. - بهمن کبودی هات... - کبودی هام چی؟! - کبودی هات... می تونه بخاطر لمس ارواح باشه!... داخل چند تا سایت متافیزیکی نوشته!... همینطور بوی گوگرد.... نماد وجود موجودات خبیثه! متفکر نفس عمیقی کشیدم. پس برای همین بود! همیشه قبل از اتفاقات بد و ترسناک بوی گند گوگرد می امد! دستم دور فرمون ماشین مشت کردم! ترسیده بودم؟ اظطراب داشتم؟ چیزی نمیدونم! فقط بدنم به از درون می لرزید. دستی به پیشانیم کشیدم و عرقم رو پاک کردم! - داستان بیمارستان خیلی جالبه!.... داخل داده های پایگاه پلیس محلی... اطلاعات جالبی هست! لپ تاب کمی نزدیک تر کرد و با چشم های ریز شده ادامه داد: بیمارستان چندین سال متروکه بوده.... پلیس محلی چندین بار اتش سوزی عمدی ثبت کرده... مالک به زور بیمارستان با حکم شهر داری خراب کرده. محمد متعجب تر ادامه داد: این بنا قدمت زیادی داره واقعا! اطلاعات محمد برام جذاب بود... اما.... کافی نبود! - داخل پایگاه داده پلیس... دیگه چی گیر میاری؟! محمد کمی مکث کرد: چیز زیادی نیست... داده های بیمارستان رو هم برسی کردم... پرونده یه بیمار داخلش هست... جلال الدین عتیق.... گفته میشه... دکتری بوده که به جنون مبتلا شده و داخل اتاق شماره... شش... سالها بستری بوده.... در نهایت مفقود شده...! از صحبت های محمد جا خورده بودم! همه چیز عجیب بود. ماشین و کنار جاده پارک کرد. پیاده شدم و چند قدم راه رفتم. بدنم از حجم اطلاعات گر گرفته بود؛ عصبی و هیجان زده بودم! محمد پیاده شد و به ماشین تکه داد. هوای خنک و تازه برای هر دو ما لازم بود. به سمت محمد که تکه زده به ماشین در حال سیگار کشیدن بود چرخیدم. - یه نخم به من بده! محمد دود سیگارش تو هوای ازاد رها کرد. - چته بهمن سیگاری شدی انگار!؟ نگاه درمانده ای بهش انداختم که پاکت سیگار رو به سمتم پرت کرد. یه نخ سیگار برداشتم و روشنش کردم. به لب هام نزدیکش کردم که همان لحظه، مرد مو خرمایی درون اینه با چشم های برافروخته جلوم ظاهر شد!....
  10. مازیار همیشه آن‌طور راه می‌رفت که گویا در فکر و اندیشه‌اش غرق است. قدم‌هایش حساب‌ شده نبودند؛ ولی چشم‌هایش یک جایی دور را می‌دیدند که من نمی‌توانستم ببینم. آدمی متفاوت بود، از تمامیِ آدم‌هایی که دیده و شناخته بودم متفاوت‌تر. یک نوع تفاوت دل‌نشین و عمیق. او می‌گفت فلسفه می‌خواند؛ ولی من فکر می‌کردم فلسفه، او را می‌خواند. بعد از خروج از کتابخانه به کافه‌‌ای که همان نزدیکی بود رفتیم. درحالی‌که از پنجره‌ی سمت راست میز کوچکمان به خیابان‌ها نگاه می‌کرد گفت: - خیابون‌ها همیشه چیزی شبیه فیلم نشون میدن. یکی عجله داره، یکی توی فکره… آدم‌ها بی‌خبر نقش خودشون رو بازی می‌کنن. سرم را تکان دادم و گفتم: - بعضیا هم خوب نقششون رو بازی می‌کنن. ان‌قدر که حتی اگه از درون مُرده باشن بازم نقش زنده‌ها رو در حد اسکار عالی بازی می‌کنن. اشاره‌ام به خودم و امثال خودم بود. و او چه می‌دانست من چه‌ها از سر گذرانده‌ام. - می‌دونی ماهوا، به‌نظرم ما همه آدما بیشتر از این‌که زندگی کنیم، فقط زنده‌ایم. قاشقم را در بستنی وانیلی‌ِ مقابلم فرو بردم و گفتم: - یه سریا اصلاً نمی‌دونن برای چی زندگی می‌کنن. لبخند زد. آن لبخند خاصش، که نه تمسخر بود نه مهربانی، فقط فهم. گویا فهمیده بود هر چه می‌گویم بازتابی از درون خودم است. - همینش عجیبه. شاید بعضیا هیچ‌وقت بیدار نشن، فقط خیال کنن دارن زندگی می‌کنن. و گاهی حرفایش مرا می‌ترساند؛ چون نمی‌فهمیدم دارد از خودش حرف می‌زند یا از من. هنوز از فکر بیرون نیامده بودم که از من پرسید: - تا حالا به این فکر کردی که شاید زندگی یه خواب طولانیه و مرگ بیداری باشه؟ تک‌خنده‌ای کردم و گفتم: - چرا این‌قدر حرفات شبیه معماست؟ قاشقش را در ظرف بستنی رها کرد و گفت: - این‌طوریا هم نیست ماه خانم. فقط حقیقت همیشه ساده‌تر از چیزیه که می‌ترسیم قبولش کنیم. او هر چقدر بیشتر حرف می‌زد من بیشتر شیفته‌ی شنیدن و فهمیدن می‌شدم. سرم را کمی کج کردم و پرسیدم: - میشه واضح‌تر بگی؟ سرش را تکان داد و در عمق چشمانم خیره ماند و گفت: - آدما وقتی درد می‌کشن، فکر می‌کنن اون درد واقعیه؛ ولی وقتی خوشبخت می‌شن، میگن نکنه دارم خواب می‌بینم، انگار خوشبختی همیشه غیر واقعیه.
  11. بی‌فکر گفتم: - مازیار... من انگار دو تا زندگی دارم، یعنی نمی‌دونم چطور بگم من... . پیش از آن‌که حرفم را تکمیل کنم او گفت: - آدم‌هایی که گذشته‌شون زخم‌آلوده، همیشه دو تا زندگی دارن. یکی که گذشت، یکی که دارن می‌سازن. ادامه ندادم؛ ولی حرفش تماماً مختص من بود. در سکوت نگاهش کردم. چطور ممکن بود حرفی، ان‌قدر دقیق روی زخم آدم بنشیند؟ سپس آرام‌تر گفت: - منم دو تا زندگی دارم ماهوا. اونی که پشت سرم جا گذاشتم… و اونی که دارم تقلا می‌کنم بهترش کنم. حرفش صادق بود. نه از آن اعتراف‌هایی که آدم برای جلب ترحم می‌گوید. از آن‌هایی که وقتی می‌شنوی، حس می‌کنی این آدم هم اندازه تو خسته است؛ اما هنوز زنده. کتاب را روی میز رها کرد. و بعد آهسته پرسید: - تو از چی می‌ترسی؟ برای چند لحظه هوای دورم سنگین شد. از کجا فهمیده بود من می‌ترسم؟ با جبر لب زدم: - از… قضاوت شدن. از این‌که یه روز… کسی که دوستش دارم بفهمه من… خیلی چیزا نیستم که باید باشم. آرام سرش را تکان داد و آرام‌تر گفت: - من اگه کسی رو دوست داشته باشم، به‌خاطر چیزایی که هست دوستش دارم، نه چیزایی که باید باشه. آن لحظه… نه عاشقش شدم، نه دلم لرزید، نه جهان زیر پاهایم خالی شد. بلکه برای اولین‌بار بعد از تمام سال‌های عمرم احساس کردم می‌شود حرف زد، می‌شود بدون ترس در کمال امنیت حرف زد. میز مطالعه‌یمان کنار پنجره بود. نور کم‌رنگ عصر افتاده بود روی شانه‌هایش. او کتاب می‌خواند، من به او نگاه می‌کردم و دلم می‌خواست برای همیشه داشته باشمش، نه مثل تمام فیلم‌ها و رمان‌ها به طرزی عاشقانه برای یک عمر زندگی، بلکه برای این‌که تا روزی که نفس می‌کشم او را هم‌چون کتابی مقدس بخوانم و هر روز بیشتر از روز قبل تشنه‌ی عمیق‌تر فهمیدنش شوم. وقتی بلند شدیم که برویم، او گفت: - اگه یه روز خواستی برام از اون یکی زندگی بگی، عجله‌ای ندارم. هر وقت خواستی، هرچقدر خواستی… من گوش می‌دم. امروز فهمیدم آماده گفتن نیستی، برای همین نذاشتم ادامه بدی. این‌بار نگاهم را دزدیدم تا اشک جمع شده در چشمانم را نبیند. تصور کرده بودم حرفم را قطع کرده؛ ولی او بیشتر از خودم، مرا فهمیده بود. آهی می‌کشم و می‌گویم: - شاید… یه روز. البته اگه حوصله‌ت سر نره. خندید و گفت: - من آدم صبرم، ماهوا. فقط آدم بی‌حرف رو نمی‌تونم بفهمم؛ ولی تو… تو پر از حرفی. فقط هنوز راهش رو پیدا نکردی.
  12. *** روز بعد تا بیدار شدم اولین کاری که انجام دادم به دنبال موبایلم گشتم و به او پیام دادم و صبح به‌خیر گفتم. خیلی سریع پاسخ داد: « صبح توام به‌خیر. کتابخونه‌ام. اگه راهت افتاد سمتش، من طبقه‌ی دومم.» پیام خشک نبود. صمیمی هم نبود. یک‌جور «حق انتخاب» در خودش داشت، همان چیزی که مرا آرام می‌کرد. نمی‌دانم چرا؛ اما خیلی زود رفتم و خود را به کتابخانه رساندم. نه برای او… برای حس خوبی که کنار او پیدا کرده بودم. طبقه‌ی دوم، پشت یکی از قفسه‌ها ایستاده بود. چشم‌هایش وقتی مرا دید کمی گرم‌تر شد؛ اما نه آن‌قدر که دل بزند. نه آن‌قدر که احساس کنم «منتظر بوده». درست، اندازه، کافی. جلوتر رفتم و آرام لب زدم: - سلام مازیار. لبخندش عمق گرفت و گفت: - سلام به روی ماهت، ماه خانم. سپس کتابی برداشت و دستش را راهنمایی‌وار به سمتی گرفت و اشاره کرد که بنشینیم. امروز پیراهن قهوه‌ای‌اش را با چشمانش ست کرده بود و من بی‌خبر از همه جا، لباسم را هم‌رنگ چشمانش انتخاب کرده بودم. نشستیم و چشمم خورد به عنوان کتابی که دستش بود.«همه می‌میرند» اثر سیمون دوبووار. صفحات کتاب را ورق می‌زند و در یکی از صفحات غرق می‌شود. صندلی‌ام را نزدیک‌تر می‌برم و طوری می‌نشینم که هم‌زمان با او، بتوانم بخوانم. «تصور کن کسی هست که هرگز نمی‌میرد. قرن‌ها می‌گذرد، امپراتوری‌ها سر برمی‌آورند و فرو می‌ریزند، عشق‌ها می‌آیند و می‌روند… و او همچنان مانده است؛ اما جاودانگی، چیزی نیست جز سایه‌ای سنگین بر قلبی تنها. ریمون فوسکا همه را دیده، همه را از دست داده، و تنها چیزی که باقی مانده، بی‌پایان بودن رنج است. هر لبخند، هر اشک، هر دست گرمی که از دست رفته، یک یادآوری است که حتی زندگی هم می‌تواند شکننده باشد، و مرگ، تنها حقیقتی است که هر چیزی را معنی می‌بخشد.» به این‌جا که می‌رسیم، می‌پرسد: - این کتاب رو قبلاً خوندی؟ سرم را به معنی نه تکان می‌دهم و نگاهم می‌کند و می‌گوید: - آدم با خوندن این متن رو‌به‌روی یه سؤال نهایی قرار می‌گیره که اگر هیچ‌وقت نمی‌مردی، زندگی هنوز ارزش داشت یا فقط بار بی‌رحمی بود که باید تا ابد تحمل می‌کردی؟ پس این عمق داشتن حرف‌هایش همیشگی بود. لبخند کمرنگی روی لبم نشست و گفتم: - به نظرم گاهی زندگی فقط وقتی معنا پیدا می‌کنه که بدونیم یه روزی تموم میشه. آرام و عمیق نگاهم کرد و هیچ نگفت. می‌خواستم با او حرف بزنم. بیشتر درباره‌ی زندگی‌ای که داشته‌ام و حالا ندارم. احساس می‌کردم او مرا می‌فهمد؛ ولی نمی‌دانستم تا چه حد این احساسم درست و به‌جا بود.
  13. دیروز
  14. پارت چهل و شش آدا همین طور که سرش رو می چرخوند یهو گفت:اوناهاش ، می خوای بری پیشش؟ کامیلا هیجان زده گفت:اره ، حتما. انگار آدا هم از حس کامی خبر داشت ،دست کامی رو کشید و گفت:بیا بریم ،من آشناتون می کنم . کامی با خوش حالی رو به من کرد و گفت: تو نمیایی صدف؟ گفتم: _نه ، بهتره با آدا بری ،نگران من نباش ،خودم رو سرگرم می کنم. کامی فشاری به شونم وارد کرد و با آدا رفت . منم فرصت رو غنیمت شمردم و دلم خواست تو این باغ سرسبز قدم بزنم . همین جور که قدم میزدم ،جمعیت اطرافم کم تر میشد،به خودم اومدم دیدم تک و توک ادم اطرافم هست ، همین که اطراف رو از نظر میگذروندم ، قسمتی از باغ که یکسری کُنده رو به شکل صندلی گذاشته بودن نظرمو جلب کرد ،کسی روشون نشسته بود سمتشون رفتم و نشستم ،دستهام رو ستون بدنم کردم و سرم و کمی عقب بردم و چشمام رو بستم. یاد وقتی افتادم که بابا ویلای رامسر رو که خریده بود ما برای اولین بار اونجا رفته بودیم ،من و ساحل با دیدن ویلا کلی ذوق کردیم و حسابی سرو صدا کردیم ، ساحل اون موقع ها از من شیطون تر بود ، بعد نصف روزی که اونجا بودیم ،ساحل رفت که تو محیط باغ دوربزنه ،اون پانزده سالش بود و من دوازده سالم بود ، بعد یک ساعت برگشت و با ذوق رفت دست بابا رو کشید و گفت:بابا پاشو ،تو رو خدا، پاشو. بابا بهش گفت:چی شده باز وروجک؟! ساحل: شما بیا دنبالم، باید از نزدیک نشونت بدم. اون موقع ها خیلی حسرت اخلاق ساحل رو می خوردم ، من تودار بودم ،اون آزادانه حس هاش رو ابراز می کرد . بلاخره بابا رو راضی کرد و بابا دنبالش رفت منم از سر کنجکاوی دنبالشون راه افتادم ،ساحل یکسری کنده به بابا نشون دادو گفت:میشه اینا رو میز و صندلی کرد؟! بابا لبخندی زد و گفت:چرا نمیشه ،منتها وسایل می خواد ، باید صبر کنی تا بگم یکی بیاد درستش کنه . یادمه دفعه بعد که رفتیم اون کنده ها مثل اینجا کنار باغ به صورت میز و صندلی چیده شده بود و بعد ها پاتوق درد و دل و وقت گذرونی من و ساحل و بهراد شد. از گوشه چشمم اشکی چکید که سریع پاکش کردم. _درس عبرت نمیشه برات نه؟ خوبه همین دیشب توی جای تاریک و خلوت گیرافتادی!! به سمت صدا برگشتم آروین بود، از تعجب جفت ابروهام بالا رفت،آروین اینجا چه کار می کرد ، بیش تر بچه های دانشگاه میدونستن بین آروین و شروین شکرابه، پس اینجا بودنش حتما دلیلی داشت.
  15. پارت چهل و پنجم کامیلا من رو به سمت میزی کشوند، آدا و برتا و اسکار سر میز بودن ، با آدا و اسکار دوستی داشتم ولی از برتا خوشم نمیومد،دختره فیس و افاده ای من نمیدونم اسکار از چیه این دختر خوشش اومده، اسکار یه پسره بور بود با چشم های آبی روشن،خوشتیپ و بامزه بود،آدا خواهرش بود و از لحاظ چهره خیلی شبیه هم بودن، آدا هم دختر مهربون و خوش رویی بود و به دل مینشست ،برتا هم دوست آدا هست که چشم اسکار دنبالش هست،یک دختر افاده ای از دماغ فیل افتاده بود با موهایی روشن و چشم های سبز گربه ای، اندام ظریف و زبان تندی داشت. وقتی سر میز رسیدیم اسکار گفت:به به ببین کی اینجاست، ملکه صادَف ، افتخار دادین. لبخندی زدم و گفتم : _ پس کی قراره اسم من رو درست تلفظ کنی، پیر شدم و تو اسمم رو یادنگرفتی. اسکار:اسم سختی داری به من چه! خندیدم و چیزی نگفتم ، آدا گفت: _من که میدونم ، کامی مجبورت کرده بیایی ، وگرنه تو که به ما افتخار نمیدی. کامی خندید و گفت:نمیدونی چه قدر تهدیدش کردم، تا راضی شد بیاد. برتا پشت چشمی نازک کرد و گفت: اوه کامی، تو ادما رو لوس می کنی ، اگه اون می خواد چیزهای خوب رو از دست بده جلوش رو نگیر. دختره نچسب ، من نمیدونم این چرا خودش رو نخود هر آشی می کرد . اومدم جواب بدم که اسکار با توجه به این که میدونست ما دو تا با هم کنار نمیایم برای عوض کردن فضا دستش رو جلو برتا برد و گفت: برتا ، عزیزم ،افتخار میدی؟ و به پیست رقص اشاره کرد ،برتا لبخند لوندی زد و دستش رو تو دست اسکار گذاشت رفتن. آدا:باور کن منظوری نداره ، یکم طول می کشه به کسی عادت کنه. لبخندی به مهربونیش زدم و چیزی نگفتم ، کامی رو به آدا گفت:کیا اومدن، شروین کجاست؟ آدا:بیش تر بچه ها هستن شروین هم همین چند دقیقه پیش نزدیک استخر با یکی از بچه ها حرف میزد. به دنبالش چشمش رو به همون سمت چرخوند تا شروین رو به کامی نشون بده.
  16. اوه! این چای چرا ان‌قدر سرد شده است؟ من که همین چند لحظه‌ی پیش ریختم در فنجان. چطور ان‌قدر زود می‌تواند سرد شده باشد؟ کلافه نفسم را بیرون می‌دهم و خسته بلند می‌شوم و می‌روم در آشپزخانه و برای خودم یک چای داغ دیگر می‌ریزم. برمی‌گردم سرجایم می‌نشینم و چای به دست زُل می‌زنم به ادامه‌ی بازی. در همین حین داور سوت پایان را به صدا در می‌آورد و بازیکن‌ها شادی‌کنان می‌ریزند در زمین. تعجب و حیرت سرتاسر وجودم را می‌گیرد. چطور ممکن است؟ پیش از این‌که من بروم در اتاق و دوش را ببندم، دقیقه هفتاد بازی بود و الآن نود دقیقه تمام شده و پنج دقیقه وقت اضافه هم گذشته و سوت پایان؟ رفت و برگشتم به اتاق، بیست‌وپنج دقیقه طول کشیده است؟ برای همین چای سرد شده بود؟ نه! باز هم توهم زده‌ام. واقعاً من از افتادن این اتفاقات خسته شده بودم. نمی‌دانم چه خبر است؛ اما خوب می‌دانم یا یک جای کار می‌لنگد و یا من یک توهمی تمام عیارم. خستگی و سنگینی‌ام بیشتر شده بود و شانه‌هایم به شّدت درد می‌کردند. کلافه از جایم بلند می‌شوم. بهتر است کمی بخوابم تا حالم جا بیایید. ال‌‌سی‌‌دی را خاموش می‌کنم و کنترل را پرت می‌کنم روی کاناپه. فنجان چای‌ام را هم می‌گذارم روی میز و بدونِ نوشیدن رهایش می‌کنم. می‌روم اتاقم، روی تختم ولو می‌شوم و می‌خزم زیرِ پتویم. چشمانم را می‌بندم و بستن چشمانم همانا و احساس قفل کردنِ کل بدنم همانا. سنگینی شدیدی که گویا کل این خانه رویم فرو ریخته. صدای گریه‌ها و خنده‌هایی هولناک و نامفهوم که نمی‌شود تشخیصش داد صدای زن است یا مرد؟ تنگی راه نفسم به من احساس نزدیکی مرگ را القا می‌کرد. هر چقدر تقلا کردم و فریاد زدم راهِ خروجی از این حال نبود. به طرز باورنکردنی‌ای مغزم فعال بود و در ذهنم داشتم این اتفاق را تجزیه و تحلیل می‌کردم که احتمالاً به فلج مغز یا بختکِ معروف دچار شده‌ام. بدنم هیچ نوع حرکتی نمی‌کرد، لب‌هایم تکان نمی‌خوردند درحالی‌که من فریاد می‌زدم. صدای خنده‌ها و گریه‌ها باهم ادغام شده بود و صدایی هولناک‌تر به گوشم می‌رسید. جوری که برایم کر کننده و غیرقابل تحمل بود، این‌بار در دلم فریاد کشیدم: - خـدایا... . و در یک لحظه تمام آن حال سنگینی، خفگی و صداهای هولناک غیب و من آزاد شدم و توانستم چشمانم را باز کنم و نفس بکشم. سریع بلند شدم و روی تختم نشستم. تمام صورتم خیس عرق بود و از ترس می‌‌لرزیدم. چندبار پشت سرهم نفس عمیق کشیدم و به خودم دل‌داری دادم که همه‌اش یک خواب بود و تمام شد. و این درحالی بود که مغزم می‌دانست که من حتی خواب نرفتم که بخواهد خواب باشد. نمی‌دانستم چه بر سرم آمده؛ ولی می‌دانستم هر چقدر هم خانواده‌ام مهربان باشند و مازیار دوست‌داشتنی، باز هم این کابوس‌ها و وهم‌ها در نهایت مرا خواهند کشت.
  17. پارت چهلو چهارم اصلا حوصله مهمونی نداشتم،ولی خب به کامیلا قول داده بودم ،بعد گرفتن دوش ،کمدم رو باز کردم و نگاهی بهش انداختم،نمیدونستم چی باید بپوشم؛بلاخره بعد یک ساعت فکر کردن لباس یشمیم رو بیرون کشیدم،یقه لباس هفت باز بود از قسمت شونه تا زیر سینه دراپه های ظریفی داشت و از زیر سینه لباس تنگ و مدادی می شد، آستین لباس بلند و پف دار بود و قد لباس تا پایین زانوهام بود. لباس رو پوشیدم و موهام رو کرلی کردم و دورم ریختم،بعد زیر سازی ارایش،سایه چشمم رو کات کریس کار کردم با رنگ های مات کرم و قهوه ای روشن ، کار رو با رژگونه هولویی و رژ نود و ریمل تموم کردم . کفش های طلایی مات پاشنه دارم رو با کیف ستش برداشتم و منتظر کامی شدم،کامی راس ساعت مقرر دنبالم اومد و به سمت مکان مهمونی به راه افتادیم . وقتی رسیدیم تازه به طور کامل کامی رو دیدم،ماکسی بلند زرشکی که اندامش رو ساعت شنی کرده بود،موهایی که به قشنگی شینیون شده بود،چشم هاش با ارایش گیرا تر شده بود،در کل خواستنی و خاص شده بود. سوتی زدم و گفتم:چه جیگر شدی دختر امشب از بغلم جم نخوریا ،میترسم بدزدنت! کامی لبخندی زدو گفت:تو هم خیلی زیبا شدی ،عزیزم . بعد دستم و گرفت و وارد حیاط ساختمون شدیم ،البته حیاط که نه بهتره بگیم باغ،یک باغ سرسبز که وسطش استخر قرار داشت و ساختمان لوکس و قشنگی انتهای باغ دیده میشد. کلی ادم توی باغ بودن و گوشه باغ میز های بزرگی قرار داشت ،که پر از تنقلات و نوشیدنی های مختلف بود . یک سری از جمعیت داشتن وسط باغ که حالت سن بود توی هم وول می خوردن. یک لحظه از اون شلوغی سر گیجه گرفتم، از همین اول میدونستم که خیلی اینجا موندگار نیستم!
  18. پارت نود و نهم نکنه که من واقعا عاشقش شده بودم؟! با این فکر یکم خجالت کشیدم اما راستش خوشم هم اومده بود....مگه کسی بود تو دنیا که عاشق یه همچین آدم جسور و مهربونی نشه؟! آهی کشیدم...دلم برای روزایی که تو مخفیگاه کنارش بودم، خیلی تنگ شده بود و ناراحت بودم از اینکه چرا اونجوری که باید قدرشو ندونستم و اونقدری نگاش نکردم که دلم براش تنگ نشه! دلم می‌خواست دوباره اون لحظه‌هایی که بهم نگاه می‌کنه و برام کتاب می‌خونه و از امیدواری میگه، بغلم می‌کنه و تا دریاچه می‌برتم تا خسته نشدم و بهم یاد میده که بادبادک چجوری باید بره هوا...واسه تموم اون لحظه از صمیم قلبم خواستم تکرار بشه....آرنولد اون خوشحالی و خوشبختی و توی وجودش داشت که من کمبودشو داشتم و دلم می‌خواست داشته باشم و در کنارش بودن، خیلی بهم خوش می‌گذشت...شاید اوایل اصلا دوست نداشتم پیشش باشم و برای اینکه حرص بابامو دربیاره منو دزدید اما اعتراف می‌کنم که بعدش از کنارش موندن تو اون مخفیگاه کوچیک خیلی بهم کیف داد و دلم غنج می‌ره تا دوباره تکرار بشه... از یادآوری اون همه خاطرات، اشکام جاری شد...همین لحظه گریس( جغد پدرم ) و دیدم که در حال پرواز کردن بالای قلعه بود. اون با اینکه حیوون مورد علاقه پدرم بود اما دوست صمیمیه منم بود و باهاش زمانایی که خیلی تنها بودم، لحظات خوبی رو می‌گذروندم. براش دست تکون دادم و اونم آروم اومد پایین و روی دستم نشست...لبخندی بهش زدم و شروع کردم به نوازش کردن پرهای بالش که خیلی این حرکت و دوست داشت...ناگهان دستم به یه چیز عجیبی خورد! به چیز سفتی توی بالش قرار داشت...از نوازش کردن دست برداشتم و گریس که متوجه این موضوع شده بود، خواست بال بزنه اما من پیش دستی کردم و محکم قاپیپمس تو بغلم و جلوی نوکش و گرفتم تا صداش بیرون نره...پنجره هم بستم و آوردمش داخل و روی تختم گذاشتم. پارچه‌‌ی دور لباسم و باز کردم و دهنش و باهاش بستم و رو بهش گفتم: ـ معذرت می‌خوام ازت گریس، ولی باید ببینم چی تو بالت قایم کردی...
  19. پارت نود و هشتم بعدش چوب جادوییش و از تو لباسش درآورد و با خنده یه وِرد جادویی مقابل اون دیوار، دوباره یه پنجره خیلی بزرگتر ایجاد کرد...خوشحال شدم از اینکه می‌تونستم دوباره آسمون و محیط بیرون و ببینم...بعلاوه اینکه میخواستم حداقل راهی برای بیرون رفتن و سر زدن به آرنولد هم از طریق بیرون پیدا کنم. اول از همه باید اون معجون جادوی احساس و پیدا می‌کردم. اما چجوری؟! پدرم هیچوقت این چیزا رو حتی با نزدیکترین افرادش مثل والت هم درمیون نمی‌ذاشت...پس من از کجا باید پیداش می‌کردم؟! ممکن بود تو وجود خودش پنهونش کرده باشه یا جایی دفنش کرده باشه یا حتی داخل خوده قلعه باشه...شاید اگه موهای جادوییم بودن، می‌تونستم مخفیانه پدر و تعقیب کنم تا از یه چیزایی سر دربیارم...ولی اگه این موضوع رو الان به والت میگفتم مطمئنا باز بهم شک می‌کرد و این‌بار یقین پیدا می‌کرد که یه ریگی به کفشمه...ذاتا همین الانشم، اونقدری که باید بهم اعتماد نداره....تو همین فکرا بودم و به پنجره خیره بودم که یهو نگهبان دم در اومد داخل و رو به والت گفت: ـ قربان، طبقه وسط بین دوتا از جادوگرا یه درگیری پیش اومده. والت رو به من گفت: ـ پرنسس اگه با من کاری نداری، من برم تا این موضوع به گوش رییس نرسه! بدون اینکه بهش نگاه کنم، گفتم: ـ ممنونم، کاری ندارم...میتونی بری! یکم مکث کرد و از اتاقم رفتم بیرون. به خورشید بیرون نگاه کردم و حرفای آرنولد رو دور تکرار توی سرم رژه می‌رفت...خیلی ناراحت بودم از اینکه اعتمادش و بهم از دست داده...باید بهش ثابت می‌کردم اما چرا اینقدر طرز فکرش نسبت به خودم برام اینقدر مهم بود؟! چرا رفتارش با من باعث ناراحتیم شده بود؟!
  20. بچها چجوری باید جلد روی داستانم قرار بدم؟ @سایان @هانیه پروین
  21. چشمان هر سه دختر از تعجب گرد شد. رهبر! همان پسرک خوش‌سیمایی که به آن کودن‌ها دستور می‌داد. نازنین آرام ادامه داد: - این سلسله‌ رو برادر بزرگ‌تر رهبر تاسیس کرد و بعد از فارق‌التحصیلی اون مقام رهبری به برادر دوم داده شد و الان هم سینا رهبر شده. این نظام از اولش هم مشکل داشته و خیلی‌ها مخالف این حکم بودن، ولی جاسوس‌های رهبرها و خود رهبر‌ها همه‌ی اون‌ها رو ریشه‌کن کردن. الان هم مخالفانی هستن، ولی کسی جرعت اعتراض نداره... چون یکی از ظالم‌ترین رهبرا که هیچ رحمی به این‌که تو دختری، پسری یا هر چیزی دیگه نداره، داره ما رو کنترل می‌کنه. مرضیه حیران نگاهش کرد و با تکان دادن سرش به‌سمت چپ و راست، خطاب به فاطمه زمزمه کرد: - من دارم خواب می‌بینم نه؟ فاطمه محکم بر سر او کوبید و سپس خیره به نازنین که چشمانش گرد شده‌بود، گفت: - نه. مرضیه با اخم سرش را ماساژ داد و زمزمه کرد: - چه مرگته؟ فاطمه چشم گرد کرد و سپس طلبکار شانه‌ای بالا انداخت و گفت: - می‌خواستم نشونت بدم که خواب نیستی عوض تشکرت... هنوز حرفش تمام نشده‌بود که ضربه‌ی محکم‌تر از آنچه که زده‌بود، به سر خودش اصابت کرد‌‌. آخی گفت و با غیض برگشت و به صورت جدی تارا خیره شد. - مریضی؟ تارا نیم‌نگاهی از گوشه‌ی چشم به او انداخت، سپس با نگاه کردن به ناخن‌هایش جواب داد: - می‌خواستم به تو هم نشون بدم که خواب نیستی. مرضیه نیش‌خندی زد و لایکی برای او فرستاد. این حرکت مرضیه، فاطمه را جری کرد و خواست دعوای فیزیکی ایجاد کند که نازنین با ناله دستانش را به دو طرف باز کرد و گفت: - شنیدین چی گفتم؟ مرضیه سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و با اخم رو به او گفت: - آره شنیدیم..‌. خب که چی یارو؟ ما رو سننه، چرا این خزعبلات رو به ما میگی؟ پلک چپ نازنین پرید و جمله‌ی ضعیفی در گوشه‌ی ذهنش شنیده‌شد: - عملیات با شکست روبه‌رو شد! لبخندی مصنوعی زد و نگاهی به سیمای جدی آن‌ها انداخت، سرش را به معنای باشه بالا و پایین کرد و سپس زمزمه کرد: - انگار اشتباه فکر می‌کردم که شما می‌تونید به ما کمک کنید... که می‌تونید مقابل اون ستمگرا بایستید. فاطمه متعجب اخمی کرد، سپس خود را به سمت مرضیه کج کرد و زمزمه کرد: - این مدل حرف زدن عادیه؟ مرضیه گوشه‌ی لبانش را پایین کشید و جواب داد: - نه... اثرات کافوره که توی غذای سلف می‌ریزن. تارا نیز با ولومی آرام وارد بحث آن‌ها شد: - بابا کافور خوبه، فکر کنم چیزای دیگه‌ای هم بهشون میدن، اثرات توهم کاملاً مشهوده.
  22. النا! پس اسم او النا بود. جرقه‌ی کوچکی در چشمان آبی آریا زده‌شد. حال که خود او بحث را باز کرده‌بود، اشکالی نداشت که آریا آن را ادامه دهد. برای همین پایش را روی پای دیگرش انداخت و با گرفتن ظاهری متأثر گفت: - روز بدی بود... اما بخیر گذشت. سپس نگاهش را به محبوبه داد که با بغض به اتاقی در طبقه‌ی دوم خانه‌ی دوبلکسشان خیره شده‌بود. اندکی مردد شد در این‌که ادامه دهد یا خیر. - پانزده ساله که خودش رو حبس کرده... به جو بد بیرون عادت نداره. مکث کرد و با مچاله کردن لبانش و بستن چشمانش، جلوی ریزش اشک‌هایش را گرفت. او نیز مانند دخترش نابود شده‌بود، او نیز در این مدت پیر شده‌بود؛ اما باید محکم می‌بود تا باری دیگر درد از دست دادن را تجربه نکند، باید محکم می‌بود تا به النا در فراموشی آن خاطره‌ی تلخ بی‌پایان کمک کند. بدون این‌که بداند چرا این موضوع را برای آن مرد جوان تعریف می‌کند، ادامه داد: - مجبور شد بیاد دانشگاه، انگار دانشجوها اعتراض کردن که دارن برای النا پارتی بازی می‌کنن وگرنه چرا اون باید مجازی بخونه... اتفاقی که افتاد یه ترومای جدید شد براش. چند روزه که مدام بهش حمله‌ی عصبی دست میده و رفتارای عجیبی از خودش نشون میده... مثل قبل. ادامه نداد، انگار که به خود آمد. نمی‌دانست آن پسرک مورد اعتماد هست یا نه و نمی‌خواست با گفتن خاطرات بد، باعث شود در آینده النا در دانشگاه سوژه و مورد آزار بگیرد. هر چند که نگاه دقیق آریا این حس را به او نمی‌داد؛ او با اخمی کوچک به جلو خم شده‌بود و با حوصله به سخنان محبوبه گوش می‌داد. ح محبوبه خواست بحث را عوض کند که همان لحظه صدای ضعیفی به گوش رسید: - مامانی؟ محبوبه با نگاهی به روی پله‌ها ایستاد و با دیدن دخترکش که آرام‌آرام از روی پله‌ها پایین می‌آمد و چشمانش را با دستانی مشت شده می‌مالید، نگران گفت: - مامان مواظب باش نیفتی. النا عنق اخمی کرده و با همان چشمان بسته و لبان برچیده گفت: - گشنمه... هنوز حرفش تمام نشده‌بود که زیر پایش خالی شد و از سه پله‌ی آخر پرت شد و محکم زمین خورد. محبوبه با دیدن آن صحنه، جیغ کوتاهی کشید و به‌سمت النا دوید‌ آریا نیز نگران برخواست و با چند قدم بلند، سریع خود را به آن‌ها رساند. النا گیج نشست و سرش را مالید و خمیازه‌ای کشید که باعث شد آریا‌یی که بالای سر او ایستاده‌بود، بی‌اختیار لبخندی زده و سعی در کنترل خنده‌اش داشته‌باشد. محبوبه دستانش را دو طرف صورت او، روی گونه‌هایش گذاشت و نگران پرسید: - مامانی خوبی؟ عزیزم چی‌شد؟ ضعف کردی؟ از بس دیر بیدار میشی و صبحونه نمی‌خوری. النا همچنان چشمانش بسته‌بود و قصد باز کردن آن‌ها را نداشت. خواب‌آلود سرش را خاراند و سپس با دستش چند بار روی پاهای مادرش که روی زمین نشسته‌بود، ضربه زد و سرش را روی آن‌ها گذاشت و چند ثانیه بعد نفس‌هایش عمیق شد.
  23. سرم را بین دستانم می‌گیرم و کلافه نفسم را بیرون می‌دهم که یک آن با برخورد جسمِ چوبی و سنگینی به بدنم، پرت می‌شوم روی لبه‌ی تخت. وحشت زده سرم را بلند می‌کنم که چشمم می‌افتد به درب بازِ کمد. آن همه کشیدمش و کلید را چرخاندم باز نشد الآن چطور باز شد؟ ترس به جانم افتاده بود. می‌ترسیدم باز کابوس‌هایم تکرار شوند. آهی می‌کشم و سریع لباس‌های بیرونم را با لباس‌های خانه عوض می‌کنم و موهایم را همان‌طور خسته و بهم ریخته ول می‌کنم و از اتاق خارج می‌شوم و می‌روم به آشپزخانه. سعی می‌کنم مثبت بنگرم و آرام باشم. به سمت چای‌ساز می‌روم. چای‌ساز عزیزم بعد از آماده شدن چای به صورت خودکار خاموش شده است. لبخند می‌زنم و یک فنجان از کابینت بیرون می‌کشم و برای خودم چای می‌ریزم. فنجان را کنار بسته‌ای کارامل خوشمزه در سینی کوچک می‌گذارم و به سمت هال می‌روم و روی کاناپه مقابل ال‌سی‌دی می‌نشینم. سینی را روی میز می‌گذارم و کنترل را برمی‌دارم تا خودم را سرگرم کنم. شبکه ورزش پخش زنده فوتبال دارد. آرام شروع به تماشای بازی می‌کنم. چندسال پیش به شدت فوتبالی بودم؛ ولی دیگر آن ذوق و شوق گذشته را ندارم. دقیقه هفتاد بازی است. لحظات نفس‌گیری است و تیمی که 5_0 جلو است اگر بتواند این نتیجه‌ را در این بیست دقیقه پایانی حفظ کند عالی می‌شود. در همین حین که سرم گرم لحظات ناب بازی است، صدای افتادن چیزی از اتاقم می‌آید. میوی بلندی می‌شنوم. صدای یک گربه است! خدای من... شاید آلفرد باشد. آه که چقدر دلتنگش هستم. از لحظه‌ای که به این دنیای دیگر آمده‌ام آلفرد را ندیده‌ام. از ذوق دوباره دیدنش از جایم می‌پرم و به سمت اتاق می‌روم. می‌بینم چیزی نیست و کامل وارد می‌شوم. همه‌ی وسایل سرجایشان قرار دارند، پس صدای افتادن چه چیزی به گوشم رسید؟ نه، اثری از آلفرد هم نیست. بی‌خیال می‌خواهم از اتاق خارج شوم که این‌بار صدای شُرشُر آب از داخل حمام توجهم را جلب می‌کند. سریع به سمت حمام می‌روم و آب را می‌بندم و از حمام خارج می‌شوم. بدون بستنِ آب از حمام خارج شده بودم و رفته بودم راحت لم داده بودم روی کاناپه و فوتبال می‌دیدم، اوه لعنتی... من چقدر حواس پرت شده‌ام تازگی‌ها. اگر دلوین بشنود حتماً می‌گوید «عامل بحران آب ایران شدیا! باس تحویل ستاد بحران بدیمت تا اعمالِ قانونت کنن» با این فکر لبخندی روی لبم نشست. نفس عمیقی می‌کشم و از اتاقم خارج می‌شوم، می‌روم می‌نشینم روی کاناپه و تیکه‌ای کارامل در دهانم می‌گذارم و فنجان چای را برمی‌دارم و یک جرعه می‌نوشم.
  24. مازیار مثل تمام امشب، با لحن آرام گفت: - امشب… خوب بود. نه به خاطر فیلم. نه به خاطر غذا. به خاطر اینکه کنارت حس نکردم باید ماسک بزنم. نمی‌دانم چرا، اما قلبم آن لحظه یک ضربان اشتباهی زد. نه از عشق، از آشنایی. او هم هم‌چون من بود. لبخندم پررنگ شد و گفتم: - منم… مدت‌ها بود با کسی بیرون نرفتم. فکر می‌کردم بلد نیستم دیگه…. کنار کسی بودن رو. لبخند گوشه لبش نشست. از همان لبخندهایی که صدا ندارند؛ ولی می‌شود گرمایش را حس کرد. - تو بلد بودی… فقط کسی نبود که بلد باشه باهات رفتار کنه. حرفش مثل یک حقیقتِ ساده؛ اما مهم، روی دلم نشست. دست‌هایم توی جیبم لرزید. او نگاه کرد؛ اما تلاشی برای گرفتن دستم نکرد. شاید فهمیده بود هنوز زود است. چند ثانیه سکوت بود. سکوتی که نه سنگین بود، نه عذاب‌آور. از آن سکوت‌هایی که آدم نمی‌خواهد تمام شود. وقتی خواستم خداحافظ بگویم، او اول گفت: - اگه فردا حس کردی… یعنی فقط حس کردی دلت می‌خواد بازم حرف بزنیم، من هستم. اگه هم حس نکردی…بازم هستم؛ ولی نزدیک نمی‌شم. این حرف ساده، این احترام، این «بودنِ بی‌زور»، فراتر از تصورم بود. چشمانم را از آرامش باز و بسته کردم و فقط گفتم: - شب‌ به‌خیرمازیار. او هم آرام گفت: - شب‌ به‌خیر ماه خانم. آروم بخوابی. سال‌ها بود جمله «آروم بخوابی» را با این‌ همه امنیت نشنیده بودم. از هم جدا شدیم؛ اما من حس کردم چیزی بین ما مانده…چیزی که نه با قدم‌هایم کم شد، نه با فاصله. گویا برای اولین‌بار در مدت طولانی، ته قلبم از کسی نترسید. *** حوالی نیمه شب بود که برگشته بودم و اهل خانه خواب بودند. به خانه وارد شدم و یک‌راست سمت آشپزخانه رفتم. دلم یک فنجان چای می‌خواست. به آشپزخانه وارد می‌شوم و چای‌ساز را روشن می‌کنم تا چای آماده شود می‌روم اتاقم. با این‌که امروز فعالیتی نکرده‌ام؛ ولی خستگیِ بدی بدنم را در برگرفته. باید دوش بگیرم. بله فکر خوبی‌ است. سرحال می‌شوم. حوله‌‌ام را برمی‌دارم و وارد راهروی کوچیکی که توی اتاقم قرار دارد و منتهی می‌شود به سرویس بهداشتی و حمام، می‌شوم. *** درحالی‌که موهای مواج مشکی‌ام را با سشوار خشک می‌کنم کلافه‌تر می‌شوم از خستگی‌ای که از لحظه بیرون آمدن از حمام دو برابر شده است. سشوار را می‌گذارم روی میز آرایشی که جلوی آینه قدی اتاقم قرار دارد و می‌نشینم روی تختم. نگاهم را در اتاقم می‌چرخانم. کنار کمد لباس‌هایم، چندتا تابلوی نقاشی از طبیعت که دلوین می‌گوید خودم خلقشان کرد‌ه‌ام و خودم هیچ خاطره‌ای از آن‌ها ندارم و چندتا قاب عکس از دوستان و خانواده‌ام است. خمیازه‌ای می‌کشم و از جایم بلند می‌شوم. به سمت کمد می‌روم و دست‌گیره درش را می‌کشم؛ ولی به طرز عجیبی باز نمی‌شود. کلیدش هم رویش است. می‌چرخانمش؛ ولی باز هم بی‌فایده‌ است. این دیگر چه مسخره‌بازی‌ای است؟ بد شانسی تا کجا؟
  25. دردهایم را با اولین لقمه‌ قورت دادم و آرام گفتم: - چون… خیلی چیزا هست که گفتنش سنگینه. چیزایی که آدم از ترس اینکه قضاوت نشه، تو دلش حبس می‌کنه. مازیار چند ثانیه صامت نگاهم کرد. آن نگاه نه کنجکاو بود و نه قضاوت‌گر. بعد با صدای آرام و مطمئنش گفت: - هیچ انسانی درحدی نیست که انسان دیگه‌ای رو قضاوت کنه. اگه یه روز خواستی حرف بزنی… من فقط گوش می‌دم. همین. «همین» همین یک کلمه مثل یک آغوش نامرئی دور شانه‌هایم نشست. مازیار درحالی‌که لیوانم را پر دوغ می‌کند می‌گوید: - هیچ‌وقت نفهمیدم مردم دنیا چرا ان‌قدر همه چی رو پیچیده می‌بینن. درحالی‌که همه چیز خیلی واضح و رسائه. جرعه‌ای از دوغم نوشیدم و لبخندی زدم و گفتم: - دقیقاً... ولی خب هر کسی دنبال یه چیزیه. روی میز کمی خودش را به سمتم خم کرد و پرسید: - تو دنبال چی هستی؟ بی‌تردید لب زدم: - من دنبال سکوتم. مازیار لبخند کمرنگی روی لبش نشاند. - سکوت خیلی خوبه. آدم رو مجبور می‌کنه با خودش روبه‌رو شه. در آن لحظه مطمئن بودم که هیچ‌گاه مرا کسی چون او، ان‌قدر دقیق ندیده بود. لحظه‌ای بعد، دستم روی لیوان دوغ لرزید. او دقیق نگاه کرد؛ اما نه با ترحم، با توجه. یک توجهِ بدون فشار. سپس آرام پرسید: - سرده؟ سرم را تکان دادم و گفتم: - نه… فقط گاهی یهو می‌لرزم. در چشمانم عمیق شد و گفت: - آدمایی که زیادی فکر می‌کنن، زیادی هم می‌لرزن. نمی‌دانم چه شد که اولین‌بار حس کردم شاید… شاید کنار این مرد، کمی امن‌ترم. شاید حرف‌هایی که سال‌ها ته دلم مانده بود، بالآخره یک نفر پیدا شده که طاقت شنیدنش را داشته باشد. *** با ماشین مازیار که پایین پارکِ نزدیک سینما و کله پزی پارکش کرده بود داشتیم برمی‌گشتیم سمت خانه. خیابان‌ها آرام بودند. چراغ‌های خیابان روی آسفالت خیس افتاده بود و حس می‌کردم این شب شبی‌ست که قرار است چیزی را شروع کند. چیزی که هنوز نمی‌دانم چیست؛ اما می‌دانم وقتی با اویی هستم که نمی‌شناسمش و گویا که عمیقاً می‌شناسمش، آرام‌ترم. خیابان به سکوت شب رسیده بود. از آن سکوت‌هایی که فقط در لابه‌لای گام‌های دو نفر معنی پیدا می‌کند. از سینما، از رستوران، از تمام حرف‌هایی که گفته شد و نشد، یک چیزی توی هوا مانده بود… یک چیز گرم، پر لطافت و آرام. از ماشین پیاده شدیم تا رسیدم به درب خانه، مازیار کنارم قدم برمی‌داشت. نه زیاد نزدیک، نه زیاد دور. فاصله‌اش اندازه‌ای بود که حس می‌کردم می‌خواهد امن باشد، نه مزاحم، نه مشتاق افراطی، نه سردِ بی‌اعتنا. درست همانی که همیشه آرزوی داشتنش را داشتم. وقتی رسیدیم درب خانه‌ ما. مازیار گفت: خب… فکر کنم این‌جا دیگه راه‌هامون جدا می‌شه. ایستادم. باد سردی از بین شاخه‌های لخت درخت‌ها عبور کرد و صدای خش‌خشی ساخت که گویا پشت حرف‌های ناگفته‌مان پنهان میشد. نگاهش کردم و برای اولین‌بار فهمیدم چشم‌های کسی می‌تواند هم آرامت کند و هم بلرزاندت.
  26. *** بعد از خروج از سینما گرسنه‌مان شده بود و تصمیم گرفتیم جایی برویم و چیزی بخوریم. در نزدیکیِ سینما کله‌پزی‌ای بود. پیشنهاد مازیار کله‌ پاچه بود. با آن‌که زیاد راضی نبودم شب‌ها کله پاچه بخورم؛ ولی برای دل او، که امشب همه‌جوره هوایم را داشت، قبول کردم و همراه شدم. در مسیر کله‌پزی، باد موهایم را به هم ریخته بود. او آهسته گفت: - موهات… ماهوا تو همیشه این‌قدر سر به هوایی؟ خندیدم و لب‌هایم را جمع کردم و گفتم: - نُچ‌نُچ. او هم خندید. آن‌قدر بی‌صدا که گویا نمی‌خواست کسی جز من بشنود. کله پزی شلوغ نبود. میز کنار پنجره را انتخاب کرد. طوری که نور چراغ‌ها از شیشه‌های بخارگرفته روی صورت‌مان نقش می‌زد. دختر و پسری میز کناری نشسته بودند و با هر لقمه‌ای که می‌خوردند، ادا و اصول عجیب غریبی در می‌آوردند، دختر مُدام سعی داشت دستانش چرب نشوند و انگشت‌هایش را بالا نگه می‌داشت و هر لحظه از پسر می‌پرسید: - وای میثم رژم پاک نشد که؟ مازیار مسیر نگاهم را دنبال کرد و با تأسف سری تکان داد و برگشت سمت من و گفت: - من نمی‌فهمم چرا مردم موقع غذا خوردن ادا درمیارن. اگه گرسنه‌ای، بخور. مهم اینه لذت ببری نه اینکه خوشگل دیده شی. چقدر حرف‌هایش درست و منطقی بودند. حرف‌هایی که هیچ‌وقت از اطرافیانم نشنیده بودم. نه در آن یکی زندگی و نه در این یکی زندگی. منتظر بودیم غذایمان را بیاورد که مازیار پرسید: - تو چی ماهوا؟ تو توی این زمینه نظرت چیه؟ سعی کردم ریلکس باشم و درست پاسخ بدهم. - من عادت دارم چیزی انتخاب کنم که مطمئنم اشتباه نیست. این‌بار سرش را با تحسین و لبخند تکان داد و گفت: - ولی اشتباه‌ها قشنگ‌ترن. آدم باهاشون تجربه پیدا می‌کنه. چشمانم روی صورتش لغزید. چقدر این مرد عجیب بلد بود حرف‌هایی بزند که مستقیم می‌نشست روی زخم‌های پنهانم. گویا بدون این‌که بداند، پردهٔ نازکی از روی من برمی‌داشت، نه زورکی، آرام و با لطافت. وقتی غذا رسید، آرام گفت: - می‌خوام چیزی بپرسم؛ ولی می‌ترسم ناراحت شی. من هم آرام گفتم: - تو بپرس. ناراحت شدن یا نشدنش با من. ابروهایش کمی بالا رفت. - این حرفت قشنگ بود. خوشم اومد. می‌خواستم بگویم تو هم تمام حرف‌هایت قشنگ هستند و من، از تو و حرف‌هایت خیلی خوشم آمده است؛ ولی زود بود، خیلی زود. کمی مکث کرد، سپس پرسید: - تو چرا این‌قدر تو خودتی؟ انگار هربار یه چیزی می‌خوای بگی؛ ولی قورتش می‌دی. نمی‌توانستم به او دروغ بگویم. هیچ‌کس این‌گونه نگاهم نکرده بود که جرأت راست گفتن پیدا کنم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...