رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. سجاد

    مشاعره با اسم دختر🩷

    راضیه
  3. امروز
  4. پارت صد و پنجم با سرعت هرچی تمام خودمون رو به اقامتگاه پیمان اینا رسوندیم و دیدم که اونا هم تو حیاط همه منتظر و دستپاچن و احتمالا متوجه نبود باور شدن... سریع دوئیدم سمت پیمان و با گریه گفتم: - پیمان؛ پارسا باور رو برداشته.. پیمان با ترس نگام کرد و گفت: - چی میگی غزل؟ یعنی چی باور رو برداشته؟ همینطور که گریه می‌کردم گفتم: - من تو انباری مشغول درست کردن دستبندا بودم، گوشیم بالا تو شارژ بود... مثل اینکه پیامی که به گوشیم دادی رو خوند و وسایلی که جمع کردم رو دید... من می‌خواستم بیام اینجا ولی وقتی لیلا رفت بالا یه نامه پیدا کرد که توش نوشته بود : - نازنین میدونم به حرفام گوش نمیدی و بازم میری... مجبورم اینکارو بکنم تا پیشم بمونی. من برای زنده موندن به تو نیاز دارم... میدونم برات مهم نیست ولی دخترت چی؟ دخترت برای من مهم نیست اما میدونم که چقدر دوسش داری!. اگه میخوای به پدرش پسش بدم؛ باید به اون مردک بگی که همین امروز سوار قایق بشه و بدون تو از اینجا بره. وگرنه دیگه نه تو نه اون یارو این دختر بامزه رو نمیبینین. ( پارسا ) بعدش نامه رو دادم دستش... نگاه های پیمان پر از ترس شد و گفت: - حالا باید چیکار کنیم؟ یکی از دوستای پیمان با جدیت گفت: - کاری که باید بکنیم مشخصه، میریم پیش پلیس! اگه بلایی سر باور بیاره... یهو لیلا با گریه پرید وسط حرفشو گفت: - نه توروخدا پیش پلیس نرید! داداشم کاری با اون بچه نمیکنه! بعد رو کرد سمت من و گفت: - فقط می‌خواست از شما زهره چشم بگیره تا نازنین.. بعد یکم مکث کرد و گفت: - یعنی غزل و با خودتون نبرید. پیمان با تندی به لیلا گفت: - به اندازه داداشت تو هم مقصری، گیرم که اون مغزش بیماره، تو که سالم بودی چجوری دلت اومد زندگی این دختر رو خراب کنی؟!
  5. پارت صد و چهارم سریع اشکامو پاک کردم و گفتم: ـ باشه. یهو دستمو گرفت و گفت: ـ غزل برگشتم و منتظر حرفش موندم که گفت: ـ لطفا هرچی زودتر اگه ممکنه از اینجا برید چون اگه بفهمه شاید جلوتونو بگیره! لیلا حق داشت... پارسا واقعا خون جلوی چشماش رو گرفته بود... من دیگه نمی‌تونستم این آدمو بشناسم...آروم رفتم بالا و وسیله هام رو گرفتم... از داخل خونه صدایی نمیومد و لیلا بارها پارسا رو صدا زد ولی جواب نداد... یعنی خونه نبود؟؟ ولی من صدای در هال رو شنیدم که بسته شد... گوشیم رو از تن شارژ کشیدم و وقتی بازش کردم دیدم که تو صفحه پیامک پیمانه... پیمان برام نوشت : ـ عزیزم وسیله هاتو جمع کن و امشب بیا اینجا پیش من. ..دیگه امن نیست اونجا برات! لابد اونم یچیزایی فهمیده بود! یهو لیلا اومد پایین و با یه ورقه توی دستش و گفت: ـ غزل، پارسا نیست. با ترس گفتم: ـ یعنی چی نیست؟ ورقه رو داد دست من، بازش کردم: ـ نازنین میدونم به حرفام گوش نمیدی و بازم میری... مجبورم اینکارو بکنم تا پیشم بمونی! من برای زنده موندن به تو نیاز دارم... میدونم برات مهم نیست ولی دخترت چی؟ دخترت برای من مهم نیست اما میدونم که چقدر دوسش داری!. اگه میخوای به پدرش پسش بدم؛ باید به اون مردک بگی که همین امروز سوار قایق بشه و بدون تو از اینجا بره وگرنه دیگه نه تو نه اون یارو این دختر بامزه رو نمیبینین. ( پارسا ) با ترس زیرلب زمزمه کردم: ـ نه...باور. رو به لیلا گفتم: ـ بجنب! باید بریم پیش پیمان.
  6. دنیا

    مشاعره با اسم دختر🩷

    سحر
  7. پارت صد و سوم بعد این حرف من دیگه چیزی نگفت و سریع از انباری رفت بیرون... بعد رفتنش وا رفتم و نشستم همون گوشه... خدایا من باید چیکار می‌کردم؟ توروخدا منو از اینجا نجات بده...همینطور داشتم گریه میکردم که دوباره در انباری باز شد. از ترس اینکه پارساست یجوری از جام پریدم که میز پشت سرم تکون خورد... یهو لیلا گفت: ـ چی شده؟ رفتم سمتش و با گریه گفتم: ـ لیلا من همین امشب باید از اینجا برم. لیلا بدون توجه به حرف من به مچ دستم نگاه کرد و گفت: ـ مچ دستت چرا اینقدر کبوده؟ گفتم: ـ برادرت زده به سیم آخر... من واقعا دیگه میترسم بخوام اینجا بمونم! لیلا با قیافه ناراحت گفت: ـ خیلی خب ناراحت نباش، امشب نمیشه! خونست؛ اگه بخوای بری الان باید ببرمت. میدونی کجا رفت؟ با هق هق گفتم: ـ فکر کنم رفتش بالا. لیلا گفت: ـ وسیله هات رو جمع کردی؟ سریع سرم رو تکون دادم و گفتم: ـ آره تو اتاقمه. گفت : ـ خیلی خب، بیا برو بالا آروم وسیله هات رو بگیر. منم میرم یکم سرگرمش کنم... بعدش هرچی زودتر از اینجا دور شو و خودت رو برسون به شوهرت.
  8. پارت صد و دوم به چشماش نگاه کردم و گفتم: ـ من عشق و تو وجود اون پیدا کردم پارسا! اونو یادم نیومد ولی دوسش دارم و بهش حس نزدیکی میکنم! با گفتن این حرفم حرصش گرفت و محکم مچ دستم رو توی دستاش گرفت و فشرد و با عصبانیت بهم می‌گفت: ـ اون روی منو بالا نیار نازنین! همینجور که سعی می‌کردم دستم رو از دستش بکشم بیرون، اشکم درومده بود و گفتم: ـ ولم کن! دستم درد گرفت! پارسا..کمک...آی دستم درد گرفت. یهو انگار خون از جلوی چشماش کنار رفت و فهمید چیکار کرده و سریع دستش رو ول کرد و گفت: ـ معذرت میخوام عزیزم، ببخش! یه لحظه نفهمیدم چی شد! اما من همینطور میرفتم عقب...دیگه ازش می‌ترسیدم! نمی‌تونستم مثل قبل بهش اعتماد کنم...با دیدن حال من گفت: ـ نازنین ببخشید! واقعا نمیخواستم بهت آسیب بزنم! خیلی لحظه بدی بود... بیشتر از اون چیزی که من فکرش رو می‌کردم، مریض بود و من اون لحظه از ترس داشتم سکته می‌کردم. دلم می‌خواست پیمان الان اینجا بود تا برم پشتش قایم بشم و منو از دستش نجات بده...چاره ای نبود...نباید بیشتر از این عصبانیش می‌کردم، با لکنت گفتم: ـ خ..خیلی ..خب ... باشه...ایرادی نداره. بعدشم چشمام رو دوختم به زمین و گفتم: ـ الانم با اجازت میخوام کار کنم. یهو مظلوم شد و گفت: ـ جایی نمیری، مگه نه؟ سریع و با ترس گفتم: ـ نه نمیرم. بعد این حرف من دیگه چیزی نگفت و سریع از انباری رفت بیرون.
  9. پارت صد و یکم اینارو بعنوان هدیه برای دخترم می‌برم تا منو ببخشه. همشون رو داخل یه جعبه بسته بندی کردم و بردمشون بالا و کنار اتاقم گذاشتم... به تختم نگاه کردم و به اینکه چقدر اوایل اینجا غریبگی می‌کردم... یه گوشه کز می‌کردم و تا می‌تونستم غصه می‌خوردم...به اینکه چقدر برای چیزی که وجود نداشت، واسه عشقی که دروغ بود، عذاب وجدان گرفتم و به دلم تحمیل کردم تا یه غریبه رو که اصلا نمی شناختمش دوست داشته باشم!. بغضم امون نداد و اشکام جاری شد. در حقم خیلی بد کردن اما بازم دلم نمی‌خواست بخاطر نون و نمکی که این دو سال باهاشون خوردم، بلایی سر پارسا یا لیلا بیاد! دوباره رفتم پایین تا این ناراحتی و مشغول بودن ذهنم رو با طراحی کار جدید پر کنم... فکر کنم یه نیم ساعتی مشغول بودم که صدای پارسا رو از پشت سرم شنیدم: ـ نازنین. به سمتش برنگشتم... اومد و یه صندلی گرفت و کنارم نشست و مشغول زل زدن بهم شد اما اصلا نگاهش نمی‌کردم... با ناراحتی اومد دستمو بگیره که دستش رو پس زدم و با ناراحتی توی لحنش گفت: ـ نازنین توروخدا باهام اینجوری نکن! من جز تو توی این دنیا هیچکس برام مهم نیست و کسیو ندارم. با جدیت نگاش کردم و گفتم: ـ اسم من نازنین نیست، غزله! دوباره چهرش رفت تو هم و با عصبانیت نگام کرد و گفت: ـ مگه بهت نگفتم حرفای اون یارو رو باور نکن؟؟ بازم که برگشتی سرخونه اول! حوصله جر و بحث کردن باهاش رو نداشتم اما این حجم از اصرار کردنش رو هم درک نمی‌کردم! منم با عصبانیت بلند شدم و گفتم: ـ اون کسی که تو میگی شوهرمه! تو اینو بفهم! منو آوردین اینجا و دو سال منو از دخترم و شوهرم محروم کردین. خنده عصبی کرد و گفت: ـ یعنی واقعا باور میکنی اون مردی که همسن باباته، واقعا شوهرت باشه؟ اینجور تو این چند روز بهش علاقمند شدی که منو حرفام رو ریختی دور؟!
  10. سجاد

    مشاعره با اسم دختر🩷

    انیس
  11. سجاد

    مشاعره با اسم پسر🩵

    رئوف
  12. سجاد

    هپ با ضریب ۵

    ۵۴۷
  13. سجاد

    هپ با ضریب ۷

    ۳۱۳
  14. نینا بان  رنگت مبارک@_@

  15. دیروز
  16. °•○● پارت پنجاه و سه از حوض آبی که با گلدان‌های شمعدانی احاطه شده بود، چشم گرفتم. ماهی‌های قرمز کوچک، سرخوشانه شنا می‌کردند و هیچ اهمیتی نمی‌دادند که هیولاهای بالای سرشان، در چه حالی هستند. -بیا تو ناهید، شربت داریم تو یخچال. همانطور که پله‌ها را بالا می‌رفتیم، چادرش را تکاند و گونه گندم را بوسید. -چه خوب کردی اومدی، به خدا پوسیدم تو این چهاردیواری! چیه این زندگی متاهلی؟ به خدا که من نادرو قبل عقد و عروسی بیشتر می‌دیدم تا الان که زیر یه سقفیم. چیزی نگفتم. دغدغه‌های غزل آنقدر برایم کودکانه به نظر می‌رسید که نمی‌توانستم او را در آغوش بگیرم، کمرش را نوازش کنم و دلداری‌اش بدهم که اشکالی ندارد اگر نادر را یک هفته تمام نمی‌بیند. در همین شهر کسانی هستند که حاضرند همه چیزشان را بدهند تا دیگر هیچ‌وقت شوهرشان را نبینند، حتی سر پل صراط. خانه‌اش بوی نویی می‌داد. بوی چوب مبل و لوازمی که هنوز رویشان گردِ کدورت ننشسته بود، از خانه من خیلی بزرگ‌تر بود. لبخند زدم... غزل لیاقت خوشبختی را داشت. -بفرمایید. شربت نارنج را از سینی برداشتم و به لب‌هایم رساندم. آنقدر با گندم سرگرم بودند که اگر همین حالا از خانه می‌رفتم هم متوجه من نمی‌شدند. -ناهار چی دوست داری؟ می‌خوام براتون کدبانویی به خرج بدم ها! با ناز و تعارف گفتم: -نه بابا ناهار واسه چی؟ اومدیم یه سر بهت بزنیم فقط. غزل قیافه‌اش را درهم کرد و ادایم را درآورد. -اومدیم سر بزنیم! خندیدم. زبانش را بیرون آورد: -خورشت قیمه می‌ذارم، به تو نیومده ازت نظر بخوان. لبخند تمام صورت و چشم‌هایم را پر کرد. هیچ وقت نمی‌فهمد نیت حقیقی‌ام از آمدن به اینجا فقط خوردن یک وعده غذاست. غزل ابدا نمی‌تواند اینقدر تیره فکر کند، او تیرگی‌های مرا نمی‌بیند. -چه خبر؟ با بی‌خیالی این را پرسید. شانه‌ای بالا می‌اندازم. جرعه آخر شربتم را می‌نوشم و همینطور که لیوان خالی را روی میز می‌گذارم، می‌گویم: -سلامتی! خبرها دست شماست. چشم‌هایش را ریز می‌کند. نمی‌تواند نگرانی درونشان را مخفی کند، اصلا در این کار خوب نیست. غزل خیلی خوب آواز می‌خواند، با سگ و گربه‌های خیابان ارتباط عجیب و به قول خودش، معنوی دارد، اما هیچ وقت متظاهر خوبی نبود. به گمانم این، یکی از هزاران دلیلی بود که ما را به هم نزدیک کرد. دلیل دیگر هم این بود که خب، من چاره دیگری نداشتم. گزینه‌ای به جز غزل برای دوستی نبود، چون هیچ بچه‌ای دلش نمی‌خواهد با دختری که به مدرسه نمی‌رود و برادرش را بزرگ می‌کند دوست باشد، مادرهایشان آنها را از این کار منع می‌کنند و می‌گویند من رویشان تاثیر منفی می‌گذارم. کنارم می‌نشیند و دست‌هایم را می‌گیرد، لطیف‌تر از دست‌های من است و بوی نارگیل می‌دهد. -اذیتت کرد؟ طوری این را پچ می‌زند که کمی در خودم جمع می‌شوم. -کی؟ حیدر؟! واسه چی اذیتم کنه؟ اخم کرد. -لوس نشو! وحشی یه جور دست امیرعلی رو شکسته بود، نگران تو شدم... قفل کردم. با شک لب زدم: -دستش؟! دستش نشکسته بود که! خزر به یک‌باره خودش را عقب کشید و دستش را روی دهانش گذاشت. سکسکه‌اش گرفت و مطمئن شدم چیزی هست که من از آن بی‌خبرم. ادامه رمان را در کانال تلگرام بخوانید: @hany_pary
  17. °•○● پارت پنجاه و دو حیدر رفت و نفهمید آن جمله چطور به جای او، مرا زیر مشت و لگد گرفت. تمام وجودم کرخت شده بود و چشم‌هایم می‌سوخت. صدای گریه ضعیفی از اتاق، مرا هوشیار کرد، گندم! زانوهایم قوت گرفت. در اتاق را با دست‌های لرزان باز کردم. پشت در نشسته بود و گریه می‌کرد. -مامان؟ ببخشید گندم. ببخشید عزیزم. دست‌هایم را به دور جسم کوچک و مچاله‌اش حصار کردم. ترسیده بود. گیر افتادن در اتاق با صدای فریاد من و حیدر، کابوسی بود که من باعثش شده بودم. اشک‌هایم بند نمی‌آمد. -ببخشید مامان، ببخشید گندمم. غلط کردم... ببخشید ترسوندمت. چی کار کنم؟ برم بابا رو برگردونم؟ بابا بیاد خوشحال میشی؟ گندم همچنان به من توجهی نشان نمی‌داد. لبم را گاز گرفتم و شوری اشک به دهانم راه یافت. آن لحظه، تنها چیزی که در راس دنیای من بود، گندم بود. من واقعا به بازگرداندن حیدر فکر کردم. به اینکه او به خانه بیاید، گندم خوشحال باشد، و من باقی عمرم را در کنج همین اتاق، خون گریه کنم. اما این اتفاق نیفتاد. گندم بالاخره به آغوش من پناهنده شد و سرش را به بازویی تکیه داد که هنر دست پدرش روی آن، هنوز درد می‌کرد. آنقدر دخترک را نوازش کردم و زیرگوشی، قربان صدقه‌اش رفتم که عاقبت آرام گرفت. کاش اندازه گندم خوش شانس بودم و چندسال بعد، اصلا یادم نمی‌آمد امروز و این روزها چه به سرمان آمد. لباس پوشیدیم و بیرون زدیم. برای گرفتن دست کوچکش در خیابان، باید کمی خم می‌شدم. به کوچه‌ شهید بهشتی که رسیدیم، سعی کردم به یاد بیاورم در خانه‌شان چه رنگی بود... سبزرنگ. زنگ را فشردم. صدای لخ‌لخ کشیده شدن دمپایی و در پی‌اش، صدای نازکی که از فرط عجله، بلند شده بود: -کیه؟ اومدم. در که باز شد، حقیقی‌ترین لبخندم را به او نشان دادم. با دهان باز سرتاپایم را برانداز کرد و لحظه‌ بعد، مسابقه‌ "کی محکم‌تر بغل می‌کنه" برگزار شد. از درد بازویم، لب گزیدم. -خیلی بی‌معرفتی! حیف که دلم برات تنگ شده وگرنه گیساتو می‌بستم به دم اسب! حتی گندم هم از دیدن او خوشحال به نظر می‌رسید. برای او، گندم مساوی با بازی و شیطنت بی‌حد و مرزی بود که مادرش همیشه برایش ممنوع می‌کرد. -تو سرت شلوغه عروس خانم، وگرنه ما که همین دور و اطرافیم. بالاخره از هم جدا شدیم. غزل به سمت گندم رفت و او را در آغوشش بالا انداخت که باعث شد چادرش کف حیاط بیفتد و موهایی که حالا ریشه سیاهشان بیرون زده است، روی کمرش پخش شود. -ای جونم! تو دلت واسه خاله تنگ نشده بود؟ نشده بود؟ گندم را قلقلک داد و... خدای من! چه می‌دیدم! چال گونه‌ای که من نداشتم و حالا روی صورت گندم بود. یک روز از او می‌پرسم که آیا مجبور بود این‌همه شبیه پدرش شود؟ به داخل خانه سرک کشیدم: -شوهرت که نیست؟ -نه، نادر بار برده زنجان. تا دوروز نیست. راحت باش!
  18. °•○● پارت پنجاه و یک پلکش پرید. سرش را خم کرد و پوزخندی زد که با آتش درون نگاهش، در تضاد بود. -چه گوهی خوردی؟ چشم‌هایم را بستم. انگار آن لحظه، سقف خانه روی سرمان فرو ریخت. هردو می‌دانستیم که بعد از این حرف، دیگر هیچ چیز مانند سابق نخواهد شد. -تو اون زهرماری‌ها رو به بابا دادی... جفت دست‌هایم را تختِ سینه‌اش کوبیدم. -تو! تو این بلا رو سرش آوردی که نتونه جلوت وایسته، که هربلایی سرم آوردی، هیچ کس اون بیرون منتظرم نباشه. دست‌هایم گزگز می‌کرد. در سرم کوه آتشفشانی را حس می‌کردم که در حال فوران است. حیدر نمی‌فهمید من در چه آتشی دست و پا می‌زنم. بابا هیچ‌وقت به خاطر من خودش را به زحمت نینداخت، هیچ‌وقت به دادم نرسید و آن سیلی که زد، تیر آخر بود. من تمام این‌ها را از چشم حیدر می‌دیدم، او بابا را به خودش محتاج کرد و افسارش را طوری در دست گرفت که بابا عاجز و ناتوان شود. به چشم‌های سبزرنگی نگاه کردم که خودم با دست‌های خودم آنها را به دخترم دادم بودم و حالا تا آخر عمرم، هربار که گندم نگاه کنم، حیدر را به یاد می‌آورم. خوب نبود. حالا اشک داشت پشت پلک‌هایم لَه‌لَه می‌زد و من یک ضعیفه‌ی واقعی به نظر می‌رسیدم که جز گریه، هیچ کاری از دستش برنمی‌آید. این را از نگاه نرم شده‌ی حیدر فهمیدم. -ناهید گریه نکن عزی... -به من دست نزن! به من دست نزن! به من دست نزن! به من دست نزن! جنون‌وار این جمله را فریاد زدم، با تمام توانم، به جای تمام شب‌هایی که به غارت رفتم و سکوت کردم. -باشه، باشه، آروم بگیر! جنی شدی؟ به قاب عکس پشت سر حیدر نگاه کردم. ماه عسل بود و ما در مشهد بودیم، این تنها عکس مشترک ما بود و نباید آن را بشکنم. دست‌های لرزانم را مقابلم گرفتم. -برو... برو حیدر! ولم کن! دست از سرم بردار! -ننه من غریبم بازیا چیه دیگه؟ اینجا خونه منم هست. هرچی بهت میدون میدم، دور برمی‌داری. صدایش بلند و عصبانی بود. موقع حرف زدن، رگ‌های پیشانی‌اش به قدر باد کرد که انگار هر لحظه ممکن است منفجر شود. برخلاف آن شب در مکانیکی، که صدایش متین و دلربا بود، نوازشگر بود... قلبم فشرده شد. -بزار آروم بشم، بعد برگرد... تو رو خدا. دستی به موهایش کشید. این کار را برای مهار دست‌های یاغی‌اش انجام می‌داد. بازویم تیر کشید، رد دست‌هایش هنوز آنجا بودند. دست آخر رفت. در را پشت سرش کوبید و من زیر آوار کلماتش ماندم: -هیچ وقت نفهمیدی چی می‌خوام.
  19. دختر مدیر شدی تازه خبرا به ما رسیدهههه

    چه خبرا جوجو

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      اومدم نمایت ذوق کنم دیدم عه تو زودتر آمدی🥲😂 خوش بررررگشتی

    2. هانیه پروین

      هانیه پروین

      اوهوم اگه خواستی باز برگردی به طراحی جلد، جات رو چشامونه

    3. Roar

      Roar

      قربونت برم چقدر خوشحال که شنیدم سایت برگشته

      حتما اگه وقت آزاد پیدا کنم باعث افتخاره :((

  20. پارت صدم واا! یعنی من اهل شمال بودم!! چرا همش فکر می‌کردم که جنوب بدنیا اومدم!!.با تعجب پرسیدم: - پس من اهل شمالم؟ لپم رو کشید و گفت: - آره عزیزم، نگران نباش. برگشتیم کیش باهمه آشنات میکنم. دوباره با لبخند نگاش کردم و گفتم: - باشه. رسیدیم سمت خونه... به خونه نگاه کردم و پیمان گفت: - پس امشب آخرین شبیه که از هم جدا میمونیم! سرم رو تکون داد و حرفش رو تایید کردم... گوشیشو داد دستم و گفت: - شمارت هم برام بنویس؛ اگه چیزی پیش اومد زنگ بزن عزیزم. هر موقع که شد... بهت هم پیام میدم و میگم که کی باید وسیله هات رو جمع کنی. البته همه وسایلات خونه است و احتیاج به وسیله اضافه نیست. همینجور که شمارم رو می‌نوشتم گفتم: - پس من امشب میام پیش تو و دخترم. گونم رو بوسید و گفت: - منتظرتم! حرکتش خیلی غیرمنتظره بود!. اونم جلوی در خونه!! اصلا دلم نمی‌خواست پارسا چیزی بفهمه! گفتم: - پیمان چیکار میکنی وسط خیابون؟ خیلی عادی گفت: - زنمی؛ واسه بوسیدنت قرار نیست که از خیابون و آدماش اجازه بگیرم! دوباره خندیدم و گفتم: - از دست تو! رفت سمت خونه و با چشمک گفتم: - پس میبینمت امشب! با شیطنت گفت: - بی صبرانه منتظرتیم. وقتی وارد خونه شدم و به دروغایی که بهم گفتن فکر کردم اصلا دلم نمیخواست حتی یه لحظه هم اینجا می موندم اما بخاطر خانوادم مجبور بودم. پارسا مریض بود و نمی‌خواستم نه بلایی سر خودش نه بقیه بیاره، گوشیم نزدیک بود شارژش تموم بشه، رفتم بالا و تو سالن زدمش به شارژ و برگشتم سمت انباری و به وسایلام نگاه کردم. از این خونه چیز زیادی نمی‌خواستم جزء یسری اکسسوریایی که با سختی درستشون کرده بودم و براشون تلاش کردم...
  21. پارت نود و نهم با حالت مغرورانه رو بهش گفتم: - پس ماشالا به سلیقه خودم! پیمان با صدای بلند خندید و گفت: - امشب بیا پیش ما؛ درسته باور الان باهات قهره ولی باهاش حرف میزنم. همینجور که به سمت خروجی شهربازی می‌رفتیم با ناراحتی پرسیدم: - چرا آخه؟ پیمان انگار از حرفش پشیمون شده بود، ولی گفت: - بهرحال تو نشناختیش و اونم هنوز بچست، نمیدونه که واقعا یادت نمیاد و فکر میکنه داری نقش بازی میکنی و باباشو ناراحت میکنی. اون روز متوجه شده بودم که چقدر به پیمان وابسته است ولی نمیدونستم که اینقدر باباشو دوست داره! خندیدم و گفتم: - دخترمو ببین که چقدر هوای باباشو داره! راسته که میگن دخترا بابایین! گفت: - بهرحال تمام این مدت تنها امید من دخترم بود، بیشتر از قبل بهم وابسته شدیم. حرفاش رو تایید کردم و گفتم: - اون روزی که تو مغازه هم دیدمتون حس کردم که چقدر ارتباط خوبی باهم دارین و دوستت داره. به منم با اخم نگاه میکرد همش! جفتمون به حرکات باور تو اون روز خندیدیم و پیمان گفت: - جدیدنا خیلیم حسود شده کلا! بهش نگاهی خریدارانه انداختم و گفتم: - والا منم اگه همچین بابایی داشتم حسودی می‌کردم! از حرفم خندش گرفت و منو محکم تو بغلش فشرد... یهو یاد خانواده خودم افتادم، از اونا چیزی نمی‌دونستم... ازش پرسیدم: - پدر و مادرمم جزیره کیش زندگی میکنن؟ گفت: - نه عزیزم! اونا شمالن ولی جزیره خونه دارن و این اواخر بخاطر وضعیت منو باور بیشتر از قبل میان و به من و باور سر میزنن.
  22. پارت نود و هشتم دلم می‌خواست اون لحظه که تو نگاه های هم غرق بودیم، زمان وایسته و تکون نخوره... بدون هیچ عذاب وجدانی بالاخره پیش کسی بودم که دوسش داشتم تا اینکه تلفن من زنگ خورد و حسمون رو بهم ریخت... جفتمون باهم خندیدیم، پیمان دستی کشید به پیشونیش وگفت: - بر خرمگس معرکه لعنت! خندیدم ولی با دیدن اسم پارسا رو گوشیم خندم محو شد و گوشی رو سایلنت کردم؛ پیمان پرسید: - چیزی شده عزیزم؟ بهش نگاه کردم و گفتم: - پیمان من تصمیممو گرفتم با تو برمی‌گردم. امروز صبح فهمیدم که پارسا بهم دروغ گفته. با ذوق گفت: - با من برمی‌گردی کیش؟ چشمکی زدم و گفتم: - بعد اعترافی که کردم، طبیعتا باید برگردم دیگه حتی اگه یادمم نیاد خیالی نیست چون حس میکنم اون چیزی که مدتها تو قلبم گمشده بود و پیدا کردم. پیشونیم و بوسید و گفت: - خداروشکر! چرخ و فلک اومد پایین و نگه داشت...دست همو گرفتیم و پیاده شدیم. کوله امو گذاشتم رو دوشم... دلم می‌خواست با دخترم هم بیشتر آشنا بشم، واقعا بامزه بود... بنابراین گفتم: - راستی پیمان من دلم میخواد دخترمو ببینم، باور. چه اسم قشنگی هم براش انتخاب کردی! خندید و گفت: - من نه، خودت انتخاب کردی.
  23. سلام، وقت بخیر در ابتدا به خاطر داستان خوب و قلم جذابتون بهتون تبریک می‌گم ... نقد: مشکلات نگارشی؛ نیم‌فاصله‌ها، استفاده از نقطه، ویرگول و ... بطور مثال: باد سردی از پنجره ی شکسته سمت راننده به صورتش می خورد با رعایت اصول نگارشی: باد سردی از پنجره‌ی شکسته سمت راننده به صورتش می‌خورد. بنظرم شاید بشه خیلی از جملات رو با جملات بهتر هم جایگزین کرد، بطور مثال همین جمله بالا رو می‌شه بصورت زیر اصلاح کرد: باد سردی، که از پنجره شکسته سمت راننده می‌وزید، به صورتش می‌خورد. یا جمله زیر رو : نفسش را حبس کرد. زیر لب گفت: می‌شه به این صورت هم نوشت: نفسش را حبس کرده و زیرلب گفت (یا زمزمه کرد): یا صدای قدم‌هاش روی پله‌ها، مثل پتک روی دل سام می‌کوبید اصلاح شده: صدای قدم‌هایش هنگام عبور از پله‌ها، به مانند پتک روی دل سام کوبیده می‌شد. و خیلی از جملات دیگر رو می‌شه بهتر و غیر تکراری‌تر بیان کرد. (البته به نحوی که سبک روایت و ساختار رمان هم آسیبی وارد نشه) فاصله بین پاراگراف‌ها بنظرم زیاده. (ارتفاع) شاید بهتر باشه که بطور ناگهانی از کلمات محاوره‌ای در جملات کتابی و رسمی استفاده نکنیم، بطور مثال: باصدای لرزون و پراز بغضش اصلاح شده: باصدای لرزان و پر از بغضش یا جمله زیر: صدای خنده و موزیک از طبقه‌ی پایین بالا می‌اومد اصلاح شده: استفاده از فعل می‌آمد. علائم نگارشی مربوط به گفت و گوها سعی بشه که رعایت بشه، بطور مثال: مادرش را دلداری می‌داد.: خانم افشار اصلاح شده: مادرش را دلداری می‌داد :(( خانم افشار البته تو جاهایی که دیالوگ‌های زیادی رد و بدل می‌شه، می‌شه از علامت‌هایی مثل - و ... برای مشخص کردن گوینده جمله استفاده کرد. (که در بسیاری از جاهای داستان هم استفاده شده) خیلی جاها می‌شه به جای استفاده از ... از علائم نگارشی مثل ! و ... استفاده کرد. بطور مثال: نه ... نه برای اون اصلاح شده: نه! نه برای اون یک‌سری نکات ریز هم بهتره برای جمله‌بندی بهتر رعایت شوند، بطور مثال: حدود پنجاه و هشت ساله اصلاح: حدودا پنجاه وهشت ساله یا سریع نگاهش را به برگه برگرداند اصلاح: سریعا نگاهش را دزدید لطفا توجه داشته باشید که مواردی که بالا گفتم فقط شامل مثال‌ها نمی‌شه ... از این مسائل که بگذریم؛ راجب ژانر، بنظرم عبارات با فضای احساسی. شخصیت‌محور اضافی هستند (این عبارات در دسته ژانر قرار نمی‌گیرند، البته تا جایی که من اطلاع دارم) اما خب درام - روانشناختی، خانوادگی ـ اجتماعی؛ مناسب هستند. راجب مقدمه باید بگم که واقعا خیلی از مقدمه لذت بردم. زیبا و احساسی بود. خلاصه هم به خوبی نوشته شده و حس کنجکاوی رو برمی‌انگیزه تا خواننده رمان رو بخونه و مطلب خاصی رو هم اسپویل نمی‌کنه. نام رمان هم که نقطه‌‌ی بی‌صدا هستش، تا جایی که من دیدم تکراری نیست و اسم مناسبی برای رمانه (بنظرم همیشه نویسنده همون اول قبل از اینکه شروع به نوشتن رمان کنه، بهترین اسم ممکن رو براش انتخاب می‌کنه) ... راجب قلم هم اگر بخوایم صحبت کنیم، بطور کلی قلم خوب و مناسبی دارید ولی می‌تونه بهتر هم بشه ... نظر شخصی من اینه که فضاسازی‌ها یه مقداری شتاب زده انجام می‌شن و همچنین توصیفات هم کم هستند که البته بنظرم با توجه به سبک نوشتاری این مورد مشکلی نداره؛ نکته بعدی روند و ریتم کند داستانه، بنظرم داستان خیلی جاها کند پیش می‌ره و این موجب خستگی خواننده می‌شه ولی خب از طرفی هم به خوبی از اصل غافلگیری هم استفاده می‌شه (هر چند قسمت یکبار) که نکته مثبت و خوبه؛ موضوع بعدی هم که در این راستا قرار می‌گیره اطلاعاتیه که بصورت قطره چکانی تزریق می‌شه و جالبه و یکجورایی هر قسمت حرفی برای گفتن داره ولی این موضوع مثل یک شمشیر دولبه می‌مونه، هم خوبه و هم بد؛ بستگی به خواننده داره! انسجام هم بطور کلی اوکیه ولی خب بنظرم می‌تونه خیلی بهتر هم بشه ... شخصیت‌پردازی‌ها هم می‌توانند که خیلی بهتر شوند و ما باهاشون ارتباط بهتری گرفته و بیشتر آشناشیم ... خود من معمولا سعی می‌کنم بعد از نوشتن، چند روز بعد دوباره اون نوشته رو بخونم؛ این کار معمولا موجب بهتر شدن نوشته می‌شه ... در نهایت منتظر یک پایان زیبا و شوکه کننده در این داستان از سوی شما نویسنده گرانقدر هستیم ;) (این نقد مربوط به قبل از به اتمام رسیدن رمان می‌باشد) و همچنین منتظر داستان‌های بعدیتون ... موفق باشید.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...