تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت هفتاد و نه نوید دستی به سرش کشید و گفت : چرا میزنی ؟ اروین خندید و گفت : حقتونه ، تا ادم بشید یاد بگیرید چه طور باید رفتار کنید. اراد نگاهی به باند سرم انداخت و گفت : خدا بدنده . لبخند زدم و گفتم : ممنونم، بد نبینی. نوید هم گفت : خداروشکر که به خیر گذشته. با همون لبخندم گفتم : ممنون سلامت باشی. اروین گفت : شما رو تا صبح ول کنن می خواید اینجا فک بزنید ، نوید ماشین رو دیدی میتونی کاریش کنی؟ نوید خندید و گفت : اره بابا ، خیلی کاری نداره ، علی رو که میشناسی رفیقم ، کارش اینه دو سوت درست میکنه ، ولی خب احتمالا یک روزی طول بکشه . اروین سر تکون دادو سویچ رو که از من گرفته بود سمتش گرفت و گفت : اوکی ، پس خبرش با تو . بعد هم رو به من گفت : بقیه اش با اراد و نویده بیا ببرم برسونمت . رو به اون دو تشکر کردم و همراه اروین راه افتادم ، تو ماشین که رفتیم پرسیدم : نوید مکانیکه؟ خندید و گفت : اگه جرعت داری به خودش بگو ، میکشتت ، نه نوید عشق ماشینه ، عموم چند سال پیش علاقه اش رو که دید کمک کرد اتوگالری بزنه ، از اون جایی که دوست و رفیق زیاد داره بهش سپردم . اهانی گفتم و دوباره پرسیدم : اراد ازت کوچیک تره نه ؟ چع طور اون عروسی نبود! اروین همون جور که به جلو نگاه می کرد گفت : اراد تقریبا پنج سال از من کوچک تره تقریبا هم سنه خودته ، یکم بازیگوشه ، اون شبم ترجیح داد جای عروسی با دوستاش وقت بگذرونه. زیر لب گفت هنوز بچه است ، خیلی کار داره !
-
پارت هفتاد و هشت وقتی به ماشین رسیدیم ، دو تا پسر دم ماشین وایساده بودن ، اونی که روش به من بود بیست و سه چهار ساله میزد و چشم ابرو مشکی بود و چهره شیطونی داشت ، اما اون یکی از پشت ، قد و هیکلش بی نهایت شبیه اروین بود ، اگه اروین کنارم نشسته بود فکر می کردم اروینه! وقتی ماشین ایستاد پسره سمتمون برگشت ، واووو قشنگ شبیه اروین بود موهای خرمایی ، پوست گندمی و...،تنها فرقشون رنگ چشماشون بود رنگ چشم هاش سبز و عسلی بود . اروین جلو رفت و با هر دوشون دست داد ، کنارش قرار گرفتم ، رو به اون دو سلام کردم و اروین گفت : صدف خانوم از دوستای المان من هست . و رو به اون پسره که کپ خودش بود گفت : البته با ما فامیله ، نازی رو که میشناسی ، همسرش میشه عموی صدف. پسره لبخندی زد و گفت : اااا ، چه باحال . رو کرد به من و گفت : من هم اراد هستم ، برادر اروین . ابرو هام رو بالا انداختم و گفتم : خوشبختم ، میگم چه قدر شبیه هم هستین ! چشماش رو شیطون کرد و گفت : البته من خوشتیپ ترما. اروین یک پس کله ای بهش زد و گفت : هنوز زوده برات به من برسی بچه. اون یکی پسره گفت : بابا اگه امان بدین ، منم خودم رو معرفی کنم . بعد صداش رو صاف کرد و گفت : من هم نوید هستم ، پسر عموی این دو کله پوک . اروین یکی هم تو سر نوید زد و گفت : بهت یاد ندادن به بزرگترت احترام بزاری؟ این چه طرزه حرف زدنه!
- امروز
-
دست تو جیب کاپشنم کردم. میکال مرموز جواب داد: - تا یک سال دیگه فرصت داره. همین الانش یه پا خانم دکتره. کیان میتونی یه نامه بدی تا من برای یورا شناسنامه بزنم؟ گفتم بهت چی شده و وضع زندگیشون چطور شده. دکتر کیان متعجب پرسید: - جناب میکال شما که مشکلی ندارید با یه اشاره شناسنامه و کارت هویت رو میتونی از شخص خود پادشاه هم بگیری. میکال خندید. - درسته، ولی یورا زیر بار نمیره از قدرت و مقامم استفاده کنم، میخواد طبیعی جلو بره. دکتر کیان خندید و تایید کرد. - حتما نامه رو مینویسم تا برای گرفتن مدارکش اذیت نشه. ولی یورا جان باید بدونی نظریه پزشکی من فقط یه شرح حاله که با رضایت من و قانون هستش. این جوری خیلی اذیت میشی و گرفتن کارت هویتت خیلی سخته از اول باید سنجش قدرت بشی. سرم رو پایین انداختم. میکال به شاه خیلی نزدیکه؟ شوکه شدم! ترسم بیشتر شد و گفتم: - از راه قانون میرم. اشکال نداره از اول باشه. کلاهم رو ترسیده جلو صورتم کشیدم. دلم میخواست فرار کنم. فهمیده بودم میکال قدرت منده ولی نمیدونستم به شاه نزدیکه! تانسا آروم پرسید: - چی به سر مدارکت اومده؟ دستهام لرزید. نکنه برای این دنیا نیستم گردنم رو بزنند؟ نکنه دروازهای که واردش شدم بخاطرش مجازاتم کنند؟ ذهنم آرومم کرد. « اگه می خواست تو رو لو بده از دست اون فرمانده کایان گرگینه نجاتت نمیداد، برای تو کاپشن نمیخرید.» اگه بخواد با مهربونی زیر زبونم رو بکشه بعد منو بکشه چی؟ دستهای لرزونم رو تو هم فشار دادم. دکترکیان و تانسا فکر کردن دست لرزون و سکوتم بخاطر اتفاق ناگواره ولی فقط میکال میدونست چمه، چون نگاهم نمی کرد. تلخ گفتم: می میرم هوا بخورم. از کنار تانسا و میکال گذشتم. میکال با تحکم گفت: - جای دوری نرو دختر. ترسیدم ولی رفتم. تا هوای آزاد به مشامم خورد، آروم تر شدم. به آسمون مه آلود نگاه کردم. بابا کمکم کن، باید چکار کنم؟ به کی اعتماد کنم تو این دنیا؟ مه سیاه دورم چرخید و تریستان ظاهر شد گفت: - از میکال حس بدی نمیگیرم. اگه بفهمم کسی اذیتت میکنه میکشمش. میخوای راجبش برم تحقیق کنم؟ بهش نگاه کردم. مغرور و ترسناک بود. یکی باید راجب خودش تحقیق میکرد! ولی سر تکون دادم. الان می دونستم نگاه یعنی چی. - آره راجبش تحقیق کن، فقط تریستان اون همجوشی کردنم با روح تانسا چی بود؟ برگشت نگاهم کرد. چشمهاش تیز و تیغ دار بود و گفت: - نمیدونم راجب چی حرف میزنی! من فقط شما رو هدایت کردم تا ازش مانا جذب کنید تا من بتونم به ظاهر اصلیم برگردم. این که چه اتفاقی برای شما افتاده خبر ندارم. اگه مشکل بدیه میخواید بشکمش؟ بیاراده غرش کردم. - چرا همش میخوای همه رو بکشی؟ نگاهم کرد. - من همینم سرورم میخوای تغییرم بدی؟ اخم کردم. - نه فقط کشتن راه حل همه چی نیست. زمزمه کرد. - کشتن راه حل نیست؟ باورهای یه ذهن پاک! بالاخره میفهمی روزی باید بکشی تا کشته نشی. بدون نگاه به من تبدیل به دو مار شد. یکیش دور دستم اومد و دستبند شد، دومین مار سیاه زیر بارون با سرعت ناباور رفت. حرفش تو گوشم زنگ میخورد، یعنی چی؟ آهی کشیدم و بخار دهنم تو هوا پخش شد. از وقتی با تانسا همجوشی کردم. جادو قابل هضم شده بود. احساساتم تغییر کرده بود. گیج نبودم دیگه تو این دنیا، اما هنوز ترس و واهمه داشتم. من نمیدونستم تو این دنیا چکار کنم. نه پولی داشتم، نه خونهای، حتی آشنا و فامیل هم نداشتم. کسی کنارم قرار گرفت، نگاهش کردم. میکال بود و گفت: - احتمالا هزارتا فکرهای ناجور درباره من کردی. دستم رو تو جیب کاپشنم محکمتر کردم. راست میگفت هزارتا فکر راجبش کردم ولی دروغ جواب دادم: - اگه کرده بودم الان اینجا نبودم و میرفتم. لبخند زد. عمیق در حد چند ثانیه نگاهم کرد؛ بعد به آدمهایی که میرفتن و میاومدن خیره شد. بیمارستان انگار شب و روز نداشت همه ساعتش شلوغ بود. نفسش رو با یه پوف بیرون داد و گفت: - من برادر پادشاه هستم؛ برادر سوم، این که چرا تو رو دستشون ندادم برای اینه که گفتم هاله پاکی داری. حرفت رو باور کردم. میخواستم برم نوشیدنی برای پسرم چیزی که میخواست رو بخرم و یه نوشیدنی بزنم یه پیشگویی محو داشتم. میدونستم تقدیرم بوده سر راهم قرار بگیری. دست تو جیب شلوارش کرد. سمت من برگشت و لبخند زد. - ترس رو از نگاهت دور کن طلایی خانم، من کسی که پسرم رو از مرگ نجات داده رو هیچ وقت لو نمیدم کار بدی هم نکردی لو بدم. بیاختیار بغض کردم ولی بازم چشمهام نبارید. به ماه خیره شدم و خفه گفتم: - ممنون. برگشتم برم داخل که لیرا رو دست تو دست ایهاب دیدم.
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
داستان راز یک قتل | banoo.z کاربر انجمن نودوهشتیا
bano.z پاسخی برای bano.z ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت یک پرونده رو جلوی روم باز کردم ، مقتول خانوم بیست و هفت ساله ای بود که به طرز مشکوکی شب گذشته به قتل رسیده بود. چون اثری از ضرب و شتم و اسیب دیدگی ظاهری نبود همسر خانوم ، در تماس به ارژانس گزارش ایست قلبی داده بود . ولی بعد مشکوک شدن ، اورژانس و کالبد شکافی معلوم شد، زن جوان مسموم شده و درواقع به قتل رسیده. از وقتی که گزارش کالبد شکافی به دستم رسید ، دستور دادم ، همسر خانوم رو برای توضیحات به کلانتری بیارن ، یک ساعتی گذشته بود که ، درب به صدا در امد . با صدای رسا گفتم : بیا تو . سرباز احمدی داخل شد و پا جفت کرد و گفت : قربان ، اقای اسدی همسر مقتول بهار نوروزی رو اوردم ، بفرستمش داخل؟ سری تکون دادم و احمدی بیرون رفت و چند دقیقه بعد اقای اسدی با چهره ای اشفته و نزار داخل شد . رو به احمدی گفتم : بیرون منتظر باش . پا جفت کرد و گفت : چشم قربان . از اقای اسدی در خواست کردم بشینه ، و لیوان ابی دستش دادم و تو تمام مدت تمامی حرکاتش رو زیر نظر گرفتم . بعد از تشکر کمی از اب خورد و گفت : جناب سرگرد ، چه اتفاقی افتاده ،جنازه بهار رو بهم تحویل ندادن ، به من گفتن شما برام توضیح میدین . چشم هاش اشفته و گیج بود ، ولی لحنش اونقدرها هم مثل یک ادم غمگین، که تازه زن جوانش رو از دست داده نبود ، کمی استرس داشت و دستاش رو بهم میمالید . نفس عمیقی کشیدم و گفتم : بهتون تسلیت میگم جناب اسدی ، میدونم شرایط سخته ، ولی تو گزارش که از پزشکی قانونی به دستم رسیده ، متاسفانه همسرتون مسموم شده و به قتل رسیده . مردمک چشمش دودو میزد و با تته پته می گفت : ق...قتل ...ب ...بهار . -
پارت هفتاد و هفت اروین با جدیت نگاهم کرد و گفت : یک بار شده بی چون و چرا به حرفم گوش بدی ؟ وایستا میرم ماشین میارم. بعدم منتظر نموند حرفی بزنم و رفت ، راستش بد هم نشد هنوز یکم سر درد داشتم و بهتر بود کسی پیشم باشه. دو دقیقه نگذشته بود که لندکروز مشکیی جلوم ایستاد ، شیشه سمت شاگرد پایین اومد و اروین گفت : میتونی سوار بشی ؟ ابروهام پرید بالا ، اولالا ماشین رو برو ، سرم و در جواب حرفش تکون دادم و سوار شدم. چند دقیقه ای تو سکوت سپری شد که رو به اروین گفتم : ببخشید وقتت رو گرفتم ، بیش تر از این اذیتت نمی کنم اگه میشه من رو برسون به ماشینم. اروین گفت : نگران ماشینت نباش ادرس جایی که ملشینت هست رو بده میفرستم یکی بره برش داره . سریع گفتم : نیازی نیست خودم حلش می کنم ، تا همین جا هم خیلی زحمت دادم. اروین تیز نگاهم کرد و گفت : اگه زحمتی برام داشت و کار داشتم ، الان اینجا نبودم ، حرف گوش بده ، ماشینت خیلی خسارت دیده ؟ معذب گفتم : نه فکر کنم فقط سپرش شکسته و کاپوت یکم ضربه خورده . گوشیش رو برداشت و شماره گرفت و گفت : ادرس جایی که ماشینت هست رو بده ؟ _ولی اخه .. وسط حرفم پرید و گفت : ولی ، اخه ، اگر نداریم ادرس ؟ به ناچار ادرس رو گفتم و وقتی تماس وصل شد بعد سلام و احوال پرسی اولیه اروین ادرس ماشین رو به طرف داد و از اونجایی که سویچ دست من بود هماهنگ کرد تا نیم ساعت دیگه اونجا هم رو ببینن.
-
داستان راز یک قتل | banoo.z کاربر انجمن نودوهشتیا
bano.z پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در داستان کوتاه
به نام خالق حق نام داستان : راز یک قتل نویسنده: banoo.z ژانر : جنایی خلاصه : داستان پرونده قتلی که توسط سرگرد موسوی پیگیری میشه و در مورد قتل مشکوک زنی جوان به اسم بهار نوروزی است ...... مقدمه «مَنْ کَانَ مَقْصَدُهُ الْحَقَّ أَدْرَکَهُ وَ لَوْ کَانَ کَثِیرَ اللَّبْس»؛[4] هر کس در جستوجوی حق باشد آنرا درخواهد یافت، هر چند حقیقت بسیار پوشیده باشد؛ هیچ کس جنایت کار به دنیا نمیاد ، این انتخاب های درست و غلط هر انسانی هست که اون رو تبدیل به قهرمان یا یک شخصیت شرور و قاتل می کنه ، و بعضی وقت ها انتخاب های غلط حتی باعث میشه به خودمون و نزدیک ترین افراد زندگیمون شدید ترین صدمات رو وارد کنیم . -
پارت صد و هجدهم مارکوس احساس میکرد جملات باسیلیوس همچون یک دیوار مستحکم پشتش را گرفته. احساس میکرد کسی بازوهایش را گرفته و او را به جلو هل میدهد. باسیلیوس او را در شبهای پیشین به خاطر ضعف وجودیاش نپذیرفته بود. حالا که خاکستر دلش سرخ شده بود و مستعد شعلهور شدن بود پذیرفته شده بود. از جا بلند میشود و مقابل باسیلیوس میایستد. حالا میدانست باید چه کند. میخواهد تعظیم کرده و مقبره را ترک کند اما باسیلیوس مانعش میشود: - کجا مارکوس؟ مارکوس اینبار محکم و مطمئن پاسخ میدهد: - میرم کاری که باید رو انجام بدم. - مارکوس مراقب امانتم باش! امانت! همان که باسیلیوس در ابتدا هم به آن اشاره کرده بود. اما مارکوس نمیفهمید باسیلیوس از کدامین امانت سخن می گوید. - کدوم امانت؟ - علامت گل رزی که بهش دادم از جونش مراقبت میکنه اما تو باید از روحش مراقبت کنی! علامت گل رزي که بهش داده؟ به چه کسی؟ باسیلیوس به کی علامت رز داده بود؟ کِی؟ ناگهان جرقهای در ذهنش روشن میشود. تصاویر به سرعت از جلوی چشمانش میگذرند. روزی که همراه رزا به مقبره آمدند. خنجر حک شده بر روی سنگ قبر دست او را برید. خون از دستش جاری شد. نوری سیاه پدیدار گشت. از تشعشعات آن هر دو نقش بر زمین شدند. رویایی که دیده بود مقابل چشمانش جان میگیرد. یک زن سفید و یک مرد سیاه با بالهایی بزرگ که رگه هایی از رنگ مخالف را داشت. آن دو بر روی نقشی گل رز ایستاده بودند! دست رزا! پس آن که به هوش آمدند اثری از جراحت در دست رزا نبود اما نقشی از گل رز بر روی دستش بود! چشمان از حدقه بیرون زده بود. رزا امانت باسیلیوس بود؟ رزا که قرار بود در مراسم آیین تاج گذاری قربانی شود! سوالات زیادی در ذهنش میچرخید اما دهانش خشک شده و زبانش به حلقش چسبیده بود و نمیتوانست سخن بگوید. باسیلیوس حال مارکوس را میدانست. میتوانست تک تک سوال های در ذهنش را پاسخ دهد اما فقط میگوید: - به خونهاش برو و جعبهی چوبی رو پیدا کن. جعبهای از چوب درخت مقدس! داخل اون جعبه، دنبالهی شجرهنامهی منه! شاخهی قطع شده رو به درخت شجرهمون برگردون مارکوس! شاخهی قطع شده؟ منظور باسیلیوس شحرهی خانوادگی بود؟ همان که نام باسیلیوس تنهی درخت و فرزندانش شاخ و برگهای آن است؟ همان که در تالار خانوادگی در جعبهای ساخته شده از چوب مقدس نگه داری میشود؟ آن شجره یک شاخهی قطع شده داشت؟ اگر داشت چرا باید در خانهی رزا باشد؟ چگونه به دست او رسیده بود؟ در میان افکارش در هم ریختهی مارکوس صدای باسیلیوس بلند میشود: - فقط یادت باشه، چیزهایی که ازشون خبردار میشی بابد باعث رشد تو بشه. باید تبدیل به انگیزه و قدرت بشه. باید نیرو بشه تو بازوهات، شعله بشه تو چشمهات. نباید خودت رو سرزنش کنی که خطا کردی و از دستش دادی. فقط باید به جلو نگاه کنی مارکوس. مارکوس متوجه حرف باسیلیوس بود. نباید دوباره خود را میباخت. او فرزند باسیلیوس بود و باسیلیوس نیز فرزند ضعیف ندارد. با کمرنگ شدن سایهی سیاه مقابلش به خود میآید. گویا باسیلیوس داشت ترکش میکرد. چند قدم جلو رفته و پشت هم خطابش میکند: - باسیلیوس، باسیلیوس! اما سایه سیاه محو میشود و تنها انعکاس صدایش میماند که زمزمه میکند: - شاخهی قطع شده رو به درخت شجرهمون برگردون مارکوس! باید نیرو بشه تو بازوهات، شعله بشه تو چشمهات...
- 118 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت چهل و یکم عفت خانوم گفت: ـ بخاطرش خیلی ناراحت شدم! دختره رنگش مثل گچ سفید شده بود. براش غذا هم بردم، اصلا چیزی نخورده! دستی به شونهاش زدم و گفتم: ـ نگران نباش! سعی میکنم ازش محافظت کنم چون تو قانون زندگی من هم کشتن یه دختر قفله! عفت خانوم که انگار خیالش راحت شده بود! لبخندی بهم زد و از پله ها رفت پایین. قبل از اینکه برم طلافروشی، خواستم برم بهش سر بزنم...نمیدونم چرا اینقدر قیافش و چشماش ته ذهنم مثل یه نور سوسو میزد! منی که دور قلبم حصار کشیده بودم و تا الان هیچ دختری اینقدر ذهنم و به خودش مشغول نکرده بود، یه دختر جسور با چشمای پررو چرا ذهنم و اینقدر درگیرکرده؟؟! اونم تو شرایطی که جفتمون چشم دیدن همو نداریم و اون عاشق آرونه هنوز. از این فکر دوباره اعصابم خورد شد و با عصبانیت رفتم سمت اتاق و کلید انداختم و درو باز کردم...دیدم خیلی آروم روی تخت دراز کشیده و خیره به روبروئه! موهاش کاملا خیس بود و یه تیشرت نارنجی تنش کرده بود...سریعا نگاهم و ازش برداشتم، اونم یه نیم نگاه بهم کرد و بعدش پشتشو بهم کرد تا منو نبینه! رفتم کنار تخت وایستادم و گفتم: ـ رمز گوشیتو بزن! اصلا هیچ عکس العملی نشون نداد... این اهمیت ندادنش بیشتر عصبانیم میکرد چون تابحال هیچکس باهام اینجوری رفتار نمیکرد و همه ازم اطاعت میکردن و حرفم دوتا نمیشد!
-
پارت چهلم عفت خانوم کلید و گرفت سمتم و با ناراحتی گفت: ـ بیا پسرم اینم کلید اتاقش! کلید و ازش گرفتم و با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ چرا اینقدر ناراحتی؟! گفت: ـ چمیدونم مادر! دلم براش کباب شد...با لباس عروس با این وضعیت آوردیش اینجا! تمام تصورش از کسی که فکر میکرد همسرشه بهم خورده اما بازم از نگاهاش معلومه که نگرانشه! پرسیدم: ـ چیزی بهت گفت؟! عفت خانوم گفت: ـ نه چیزی که به من نگفت اما من وقتی گفتم چندین بار آرون و اینجا دیدم! یهو ساکت شد...خیلی دلم براش سوخت. پوریا؟ ـ جانم؟؟ ـ ولش میکنین مگه نه؟! یه هوفی کردم و دستی به سر و صورتم کشیدم و گفتم: ـ نمیدونم عفت خانوم! والا دفاع های بیجهتش از اون عوضی و سکوتش باعث شده دست من جلوی عمو بسته بمونه و نتونم چیزی بگم!
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- همین فکرهاست که باعث میشه با وجود تموم ناراحتیهام بازم برم و با پادشاه صحبت کنم. با رسیدنمان به ورودی سالن هر دو سکوت کردیم و من لحظهای ایستادم؛ از داخل سالن صدایی را نمیشنیدم و به این فکر میکردم که احتمالاً مثل شب قبل پادشاه و ولیعهد تنها هستند و خبری از آن وزیرانِ روی اعصاب نیست. - پس چرا نمیری داخل؟ نگاهی به لونا انداختم و گفتم: - اول تو برو. لونا با پلک بستن حرفم را تأیید کرد؛ انگار او هم فهمیده بود که برای دوباره روبهرو شدن با پادشاه به کمی زمان نیاز دارم. ابتدا لونا وارد سالن شد و پشت سرش من با کمی تعلل پا به داخل سالن قصر گذاشتم؛ حدسم درست بود. در سالن خبری از وزیران نبود و پادشاه و ولیعهد تنها بودند و در این میان من نمیدانستم که جفری چرا پای ثابت تمام این دیدارها بود؟! مگر این پسر خودش خانه و زندگی نداشت که چند روز بود در قصر پادشاه رختخواب پهن کرده و قصد رفتن هم نداشت؟! جلوی پادشاه و در کنار لونا و جفری ایستادم و بیآنکه برای دیدن صورت پادشاه سر بلند کنم زیرلب سلام دادم؛ این رفتار دست خودم نبود. همین که به این فکر میکردم این مرد از تمام رازهای گذشته باخبر بود و برای حل کردن مشکلاتی که پدر و مادرش در به وجود آمدنشان دخیل بودند هیچ اقدامی نکرده بود دلم از او میگرفت و نمیتوانستم او را مثل قبل محترم و مهربان ببینم. - حالت بهتره راموس؟ نفسم را آه مانند بیرون دادم؛ دلگیریام از پادشاه آنقدری زیاد بود که با همین یک حرف مثلاً محبتآمیز پاک نشود. - ممنونم جناب فرمانروا! پادشاه لحظهای سکوت کرد، نمیدانم لحن سردم به مذاقش خوش نیامده بود یا اینکه هنوز او را فرمانروا صدا میکردم، اما هر چه که بود برایم مهم نبود. - خوشحالم که حالت بهتر شده! باز هم در جوابش چیزی نگفتم، مسبب حال خراب من خودش و خانوادهاش بودند و اینکه حالا حالم را میپرسید جای تشکری نمیگذاشت. - فکر کنم برای باطل کردن اون طلسم به اینجا اومدی درسته؟ کوتاه سرم را تکان دادم. - ولی باید بهت بگم که متأسفانه من نمیتونم اون طلسم رو باطل کنم. با بهت و اخم سر بلند کردم؛ او نمیتوانست طلسم را باطل کند؟! پس… پس چه کسی میتوانست این طلسم لعنتی را باطل کند؟! اصلاً این طلسم راهی هم برای باطل کردن داشت؟! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
سرم را با کلافگی تکان دادم، شکستن آن طلسم حالا دیگر به چه کارم میآمد؟! - شکستن اون طلسم حالا به چه دردم میخوره؟! حالا نه دیگه پدری دارم که بتونه با دیدن قدرتهام بهم افتخار کنه، نه مادری که با فهمیدن حقیقت از غم و غصههاش کم بشه! - ولی من مطمئنم که پدر و مادر تو همین حالا هم دارن از اون بالا تو رو میبینن، بعلاوه تو اگه طلسم رو بشکنی میتونی همونطور که شاهدخت گفت سرزمینمون رو نجات بدی؛ اونوقت تو یه قهرمان میشی و پدر و مادرت بهت افتخار میکنن! لبخند تلخی زدم و روی از او برگرداندم؛ من به چه چیزهایی فکر میکردم و لونا به چه چیزهایی! البته شاید هم حق با او بود؛ هنوز برای نجات سرزمینمان فرصت بود و من به جبران گذشتهها میتوانستم اینگونه خودم را به پدر و مادرم و مردم سرزمینم ثابت کنم. - پادشاه به تو گفت که طلسم چطوری باطل میشه؟! لونا از شنیدن حرفم لبخندی زد؛ انگار که از اول هم منتظر شنیدن همین جمله بود. - نه، گفت باید خودت باشی تا بهمون بگه. سری در تأیید حرفش تکان دادم و درحالی که از جایم برمیخاستم گفتم: - باشه؛ پس بیا برگردیم تا من قبلاً از شنیدن حرفهای تازهی پادشاه بتونم یکم استراحت کنم، بلکه یکم این گذشتههای مزخرف از یادم بره. *** بیحوصله و بیمیل به سمت سالن اصلی قصر قدم برمیداشتم؛ روز قبل و پس از شنیدن حرفهای پادشاه آنقدر بهم ریخته بودم که حالا هیچ میل و اشتیاقی به دیدار دوبارهی با او نداشتم، اما مجبور بودم. راه باطل کردن طلسم را تنها او میدانست و من برای خلاصی از این وضعیت به کمک او نیاز داشتم. - خوبی راموس؟ نیم نگاهی از گوشهی چشم به لونا انداختم؛ حال خراب روز قبلم هر بدی که داشت یک خوبی هم داشت و آن این بود که لونا با دیدن حال خرابم بیخیال دلخوری و ناراحتیاش شده و مثل قبل با من رفتار میکرد. - خوبم، یعنی… سعی میکنم که باشم. لونا در کنارم جای گرفت و همانطور که در شانه به شانهی یکدیگر قدم برمیداشتیم نگاهش را به نیمرخ صورتم دوخت. - به جای فکر کردن به گذشتهها به این فکر کن که با شکستن این طلسم تو به اصلت برمیگردی، میتونی بشی همونی که پدر و مادرت آرزوش رو داشتن! سرم را در تأیید حرفش تکان دادم؛ ناراحتیام همچنان سرجایش بود، اما دلداریهای این دخترک مهربان زیادی به دلم نشسته بود. -
پارت سی و نهم از تو جیبم گوشیش و درآمردم و رو به عمو گفتم: ـ عمو ببین! گوشیش دست منه. میخوام پیامهاش با آرون و چک کنم، بلکه بتونم یه سرنخی پیدا کنم! عمو یکم فکر کرد و جلوم قدم زد و گفت: ـ بد فکریم نیست! یکم خوشحال شدم...دوباره گفت: ـ ولی پوریا این دختر به هیچ عنوان نباید از جلوی چشم ما دور بشه! در هر صورت باید خیال منو نسبت بهش راحت کنی! گفتم: ـ نگران نباش عمو! بعدش عمو بهم گفت: ـ راستی پوریا! امروز برو اون زرگری و ببین اون قطعه طلاهایی که سفارش دادم رسیده یا نه! با یادآوری این قضیه، کلهام دود کرد. من حتی این موضوعم به آرون سپرده بودم و بهش گفتم که بره پیش این طلا فروش و سفارش بده! خدا لعنتت کنه! امیدوارم سر این قضیه رکب نخورده باشم! همینجور تو فکر بودم که عمو گفت: ـ منتظر چی هستی پسرم؟! برو دیگه! سریع گفتم: ـ با اجازه! نفس عمیقی کشیدم و توی دلم گفتم: ـ وای بحالت آرون، اگه سر این قضیه هم منو پیچونده باشی! وای به حالت! داشتم میرفتم پایین که عفت خانوم و دیدم.
-
فانتزی رمان وِرجِمهدار | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
نگاه پر حسرتی به تخت خواب نرم و راحتم انداختم و آهی کشیدم. منِ لعنتی تمام شب در حمام بودم و همانجا خوابیده بودم! آه لعنت به تو رزالیا! پس گردنیای نثار خود کردم و غر زدم: - کاش توی همون وان خفه میشدی و یه دنیا از شرت راحت میشد. درب کمد را باز کردم و تیشرت و شلوار ورزشیِ طوسیام را بیرون کشیدم و سریعاً پوشیدمشان. سپس به سمت آینه قدی اتاقم قدم برداشتم و از دیدن قیافه زارم بیشتر از قبل از دست خود حرص خوردم. همیشه عادت مسخرهای داشتم که در وان خوابم میبرد. باز هم بخارِ گرمِ نفسهای بلند و عمیقم روی سطح یخزدهی آینه، همچون مه نشسته بود. با کف دست پاکش کردم و تصویر خودم وسط قاب برگشت. موهایم مانند همیشه از پشت بندِ عرقگیر پیدا بود. حتی یادم رفته بود پیش از وارد شدن به وان، عرقگیر را در بیاورم. با حرص از سرم جدایش کردم و به موهایم خیره شدم. همان بلوند دودی که زیر نور سردِ صبحگاهی، شبیه نخهای نقرهای میشدند. بچه که بودم فکر میکردم این رنگ یعنی قرار نیست هیچگاه در هیچ جمعی گم شوم؛ ولی حالا فقط یادآوری میکنند که «پنهان شدن» گزینهی درستی برای من نیست. باز هم نفس عمیقی کشیدم. قد بلندم باعث میشد مجبور باشم دوباره برای بستن بند کفشهایم خم شوم. هیکلی که ورزش برایم ساخته بود، حالا بیشتر شبیه زرهی بود که هر روز مجبور میشدم سختترش کنم. درحالیکه موهای بلندم را با سشوار خشک میکردم باز سری به نشانه تأسف برای خود و عادت مسخره و احمقانهام تکان دادم. حقم است آخرش در وان خفه شوم و بمیرم و روزنامهها روز بعدش تیترش کنند: «رُزالیا وایلد دونده معروف، در یک قاشق آب غرق شد!» نفسم را برای هزارمین بار کلافه بیرون میدهم و دست از درگیری با خودم بر میدارم. سشوار را روی میز آرایش میگذارم و به سمت پنجره اتاقم میروم. خیره به روشنایی خورشید. احساسی سرتاسر پر از آرامش به وجودم سرازیر میشود. عاشق نور شدید خورشید هستم؛ اما نمیتوانم بگویم که این نور، چشم نواز است؛ چون خیرهگی مداوم به آن، باعث تضعیف چشم میشود؛ ولی از نورش لذت میبرم. خورشید قدرتی شگرف و عجیب در خود دارد، قدرتی که هیچکس جرأت نمیکند نزدیکش شود. صدای زنگ موبایلم مرا از خورشید زیبایم دور میکند. موبایلم را از روی پاتختی بر میدارم و تماس را وصل میکنم. صدای معترض جوزیت در گوشم میپیچد: - هی لیا، میدونی ساعت چنده؟ پیش از آنکه دهن باز کنم، کلافه به آرامی مشتی به صورت خود میکوبم و سپس مینالم: - جـو! نگو که دیر شده؟ صدای نفس پر از حرصش از آن سمت خط میآید و میگوید: - اگه تا نیم ساعت دیگه اینجا نباشی، از دیر هم دیرتر میشه. -
فانتزی رمان وِرجِمهدار | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
میدانستم وقتش نبود؛ ولی کنجکاو شده بودم. میخواستم بیشتر بشنوم و بدانم جریان چیست که احساس کردم درون آب نامرئی فرو میروم. گویا که چیزی مرا به پایین میکشید. هرچقدر با دست و پایم بیشتر تقلا میکردم، بیشتر فرو میرفتم. بلافاصله ناچاراً به این نتیجه رسیدم که وقتش است به مرگ دست بدهم که چشمانم را گشودم و خود را در وان حمام اتاقم، درحال دست و پا زدن و غرق شدن یافتم! از شدت وحشت تمام وجودم میلرزید. آب دهانم را به سختی فرو بردم و با یک تکان شدید همچون بحرانزدهها میخواستم از وان خارج شوم که دوباره از شدت تقلای زیادم، آب وان پاشید به صورتم. درحالیکه با چشمانی از شدت وحشت از حدقه بیرونزده و دهانی باز به اطرافم نگاه میکردم با صدایی که آنقدر گرفته بود که گویا صدای من نبود، جیغ کشیدم: -واقعـاً؟ آب از صورتم چکید و لبهایم را با حرص روی هم فشار دادم و باز به خودم نهیب زدم: - اوج خرشانسی! دوباره رُزالیای خوابالوی احمق! شبیه یک اختاپوس عصبی، سریعاً از وان بیرون پریدم، حوله را پیچیدم دورم و باز غر زدم: - خب، هنوز زندهای. دیگه قفس استخوانی زیر پات و دورت نیست. عالیه. مرسی لیا جون، خیلی حرفهای خواب میبینی! موهایم کمی چسبیده بود به صورتم و شبیه چیزی بین «موش آب کشیدهی زشت» و «سمور طوفانزدهی بدبخت» شده بودم. بخار حمام هنوز در هوا بود؛ ولی نه، این یکی گویا بخار نبود. یک دود رقیق، خیلی آهسته از گوشهی سقف پایین میآمد. خاکستری، ظریف و لرزان. رفتم جلو و دستم را دراز کردم. دود عقب رفت. آرام زیر لب گفتم: - اینجا چه خبره؟ دود عقبتر رفت و… یک زمزمه خیلی آهسته در فضای کوچک حمام پیچید. نه واضح، نه بلند. فقط یک کلمه: «وِرجِمه». اوه خدای من! این کلمه را در خوابم شنیده بودم. توهم، وای رزالیای متوهم، خاک برسرت شد! سریع چشمانم را باز و بسته کردم، دیگر دودی نبود. نفسم را با حرص و کلافگی بیرون دادم و خودم را جمع کردم. عالی شد، خیلی خوب. انگار کابوسهایم دیگر دارند اشتراک ماهانه میگیرند! نفس عمیق و پر از حرصی کشیدم و از حمام خارج شدم. با اولین قدمی که در اتاقم برداشتم چشمم افتاد به نوری که از تابش خورشید اتاقم را روشن کرده بود. آن لحظه دلم میخواست از دست خود هایهای گریه کنم! -
Jibbnorkfug عضو سایت گردید
- دیروز
-
پارت هفتاد و شش تازه رسیده بودم بیمارستان که اروین هم رسید ، احتمالا با جت اومده بود چون تو ترافیک تهران انقدر زود رسیدن بعید بود. تا بهم رسید با نگرانی به بانداژ سرم نگاه کرد و گفت : دختر چی کار کردی با خودت ، با ماشین بودی ؟ سرم رو تکون دادم که تیر کشید و باعث شد صورتم رو جمع کنم . اروین سریع گفت : خوبی ؟ چی شد ؟ کجات درد می کنه ؟ اروم گفتم : چیزی نیست ، سرم به خاطر ضربه درد می کنه . اروین سری تکون داد و رفت پیش پرستاری که پشت میز نشسته بود و چیزی پرسید ، پرستار نگاهی به من کرد به هم کارش چیزی سپرد و بعدش اروین و پرستار دومیه من رو روی ویلچر نشوندن و به طبقه پایین بیمارستان بردن . بعد عکس برداری دکتر گفت خداروشکر مشکلی وجود نداره و میتونیم بریم . جلوی در بیمارستان که رسیدیم اروین گفت : میتونی دو دقیقه وایسی برم ماشین رو بیارم بهش گفتم : لازم نیست تا همین جاشم خیلی زحمت کشیدی ، ماشینم رو بقل خیابون پارک کردم باید برم برش دارم.
-
پارت ۴۲ ( میان تیغ و تپش) نازیلا پر حرص نفس کشید و ادامه داد: شاهرخ برای خودنمایی، برای اینکه به چشم خان بزرگ بیاد، حاضره همه کار بکنه..دستور داده به آدم هاش تا قبل طلوع دختره کشته بشه...البته ناگفته نماند این دستور رو از عمو گرفت! اینبار صدای کیاراد، کینه ای کنترل نشده پشت خود داشت: شاهرخ از کی اجازه کشتن مردم رو پیدا کرده؟! و صدای مشت خوردن فرمون، در گوش نازیلا به عنوان صدای ریزی شنیده شد... او متوجه عصبانیت کنترل شده کیاراد شده بود.. در واقع خط قرمز او همین بود..خط قرمزش مردمش بود! کیاراد ادامه داد، آرام، اما سنگین تر از هر تهدیدی: به خان بگو... من دارم میام! نازیلا با نفس هایی لرزان، تند گفت: اگه شاهرخ بفهمه قصدت چیه، زودتر از اومدنت میکشنش..چون مطمئن میشن اومدی جلوی این خون رو بگیری... کیاراد محکم حرفش را برید: من برمیگردم! همین امشب..! تا وقتی من هستم، کسی حق نداره خون کسی رو بریزه...به هر دلیلی!! تو این خاندان حکم رو من صادر میکنم، نه یک پسر بچه مست شهرت.. نازیلا اشک در چشمانش جمع شد، هم از ترس، هم امید: توروخدا زود بیا..دیر نکنی کیاراد..دیر نکنی.. کیاراد خیلی آرام، قدرت تصمیمش را مهر کرد: نذار کسی بفهمه هدف از اومدنم چی هست..! اینبار هیچکس پشت اسم خان قایم نمیشه..حساب همه رو میذارم روی میز! اما لرزش در دست نازیلا قطع نشد... اینبار از ترس نبود، از حس اینکه طوفان واقعی تازه در راه است.... بعد از قطع گوشی، و با خبر شدن از اوضاع وخیمی که در نبودش بوجود آوردن، گوشی اش را آرام به سمت میز کناری اش پرت کرد... همین آرام بودن او، گویی آرامش قبل از طوفان و برخواستن بود.. که نشان میداد طوفان، زیر پوستش در حال خیز برداشتن است...و امان از روزی که خشمش فوران کند... مردی که همه آرامش و سخت بودنش را تا به حال دیده بودند..و کمتر کسی عصبانیت فاجعه بار او را دیده بود... نفس میکشید..اما هر دم و بازدمش گویی که از میان آتش فروخورده ای که سالها در دل دفن کرده بود، میگذشت.. او همیشه آرام، کنترل شده و سخت و سنگین بود.. از همان مردهایی که اگر خشمشان را رها کنند، زمین زیر پای بقیه میلرزد... پنجه اش محکم، دور فرمان پیچید...نگاهش به جاده تاریک مقابلش، نه وحشت داشت نه تردید... بلکه نگاهش فقط قدرت و تصمیم قاطعی را نشان میداد.. تصمیم محکمی که همانند تیغ بیصدا مسیرش را انتخاب کرده باشد... او امشب خود را برای ورود به میدانی آماده کرده بود که از پیش میداند برنده اش خواهد بود... میدان نبردی که آن دختر بهانه اش شد...!
-
پارت ۴۱ (میان تیغ و تپش) طول و عرض اتاقش را میرفت..برای بار چندم؟ نمیدانست... اما از شدت نگرانی و اشک برای رفیق قدیمی وعزیزش، که حالا نمیدانست تنهایی وبی پناهی بی رحمش او را به کجاها برده است... هنوز هم به مغزش فشار میاورد اما دریغ از یک فکر منطقی که بتواند فایده ای داشته باشد... با صدای شاهرخ، تند سمت پنجره اتاقش دوید و با نگاهی لرزان، نیمی از پرده را کنار زده و به پایین عمارت خیره شد... با حرف های شاهرخ دلش از ترس لرزید و دستش ناخودآگاه بر قلبش نشست...: خدایا نه..خدایا خودت کمکش کن... و حیران به سمت تختش رفت و بی هدف روی آن نشست..بدن خود را با استرس کنترل نشده ای تکان میداد...و ناخن هایش را میجوید... اشک هایش بی اجازه صورتش را خیس کردند... : بهت گفته بودم این پسره چقدر پسته..بهت گفته بودم آیلا..چرا گوش ندادی به حرفم آخه عزیزدلم...چقدر دیدت نسبت به همه چی ساده بود..چقدر دلت پاک بود که نیت شومش رونفهمیدی...! با دستش بر پایش ضربه آرامی زد و آهی کشید...اما ناگهان با فکری که به سرش خطور کرد، همانند برق گرفته ها از جا پرید..: گوشی..گوشیم.. به دنبال گوشی اش گشت..اما با یادآوری اینکه گوشی اش در دست آیلا بود، ضربه ای به سرش زد: چیکار کنم؟ حالا چیکار کنم؟ کمی دیگر فکر کرد.. : هیچکس..هیچکس جز اون نمیتونه جلوشون وایسه! آره..فقط اون می تونه مانعشون بشه.. چند لحظه مردد ماند و حیران... اما برق خوشحالی در نگاه تر شده از اشک هایش، خود نماد امیدواری بود.. به سمت کشوی اتاقش قدم تند کرد..و بعد از کلی گشت و لعنت فرستادن، گوشی قدیمی اش را از بین یک مشت کاغذ، گل سر و عکس های کهنه، بیرون کشید... نگاهش برقی زد..و گوشی قدیمی خاک خورده اش را با دست پاک کرد...آن را بی معطلی به شارژر کناریاش وصل کرد.. پس از دقایقی، دلش آشوب شد وقتی روشنش کرد، گویی با روشن شدن صفحه، نور امیدی در دلش تابید... شماره قدیمی او، هنوز بین لیست شماره هایش بود..او هیچگاه از حافظه زندگیشان پاک نمیشود... حتی اگر از زندگیشان رفته باشد... هیچ تردیدی نداشت، پس دل را به دریا زد و شماره جدیدش را که از حفظ بود، گرفت... دستانش میلرزید...بعد از چهار بوق، که نازیلا تقریبا داشت نا امید میشد.. صدای عمیقش...بم، سرد و خسته پشت گوشی پیچید: بله؟! صدای نازیلا لرزش مشهودی داشت، و نفس هایش منقطع حس میشد: الو... داداش.. نازیلا با شنیدن نفس های تنها پناه و آدم امن زندگی اش، به اشک هایش اجازه داد راحت بریزند: کیاراد تویی؟! صدایش جدیت همیشگی را به خود گرفت و بی معطلی پشت بند حرف نازیلا را گرفت: خودمم! چیشده؟ چرا صدات اینجوریه؟! نازیلا همانند کسی که طناب نجاتش را پیدا کرده باشد، پشت سرهم نفس های تند و سریعی میکشید و بی وقفه نالید: برگرد..توروخدا برگرد اینجا..همه چی قاطی شده و به هم ریخته..غوغا به پا شده کیاراد... و پس از مکث کوتاهی، چانه اش لرزید و پر بغض، صدایش شکست: میخوان یه دختر بی گناه رو بکشن..فقط تو میتونی جلوشونو بگیری..فقط خودت! چیزی جز سکوت، از آن طرف نمیآمد.. یه دم عمیق... یک بازدم.. که انگار آتش همراهش بیرون میآمد.. مشتش ناخودآگاه، برای تخلیه و نشان ندادن خشمش، دور فرمون ماشین فشرده شد.. رگ های دستش سرخ و متورم از دستش بیرون زد... اما لحنش هنوز همان خونسردی مهار نشدنی را داشت: کی این اتفاق افتاد؟ آروم باش و شمرده شمرده برام تعریف کن..! نازیلا اطاعت کرد و همان کار را کرد..خیلی خلاصه وار از رابطه آیلا و سامیار، نیت بد سامیار، و پیچیدن خبرش در روستا و فراری دادن آیلا، توضیح مختصری داد....
-
پارت ۴۰ (میان تیغ و تپش) آیلا از شدت شوک، نه بلد بود حرفی بزند و نه اشکی یادش مانده بود... فقط خشک شده به نازیلا نگاه میکرد... چهره،ی ترسیده و مضطرب نازیلا، همانند کسی بود که دارد عزیزش را قطره قطره از دست میدهد... و تنها کاری که از دست او برمیآمد را انجام میداد.. نازیلا، آیلا را به دنبال خود کشید..در پشتی خانه را باز کرد..سرش را با احتیاط بیرون کشید و اطراف خلوت را از نظر گذراند...آیلا با چشمانی ترسیده، به نازیلا زل زده بود... که سر نازیلا بهمعنای اطمینان از نبود کسی، آهسته تکان خورد: کسی نیست..میتونی بری..معطلی نکن زود باش! با تکرار صدای شلیک، نازیلا طی یک حرکت دست آیلا را رها کرد و او را به بیرون هل داد: بدو..سریع باش..میگم بدو تا نیومدن اینطرف.. آیلا با نگاه غمگین آخری، که آتش به دل و جان نازیلا زد، صدایش شکست: به عمه بگو همه چی رو... و بی هیچ تردید و تعللی، دوید.... هوای سرد و بیرحم شب، مانند سیلی به تن نیمه عریان آیلا نشست... دخترک از ترس و سرما، لرزید.. لباس مجلسی اش، همان لباس شیک و براقی که نگاه ها را به خود خیره کرده بود، حال پاره پوره، لکهدار و هر تیکه پاره اش آویزان بود... دامن بلند و نازکش روی زمین کشیده میشد..و حتی مانع از دویدنش میشد.. هق هق کنان، با موهای ژولیده و صورت خیس از اشک، وارد منطقه پر از خاک و سوت و کور پشت عمارت شد... زمین خشک و پر از خار بود..بوی خاک نم زده از مه، و دود اسلحه پخش شده در هوا، و صدای غرش ماشینی هایی که یکی یکی از عمارت خارج میشدند، سایه ی مرگ را پررنگ تر دنبال او میفرستاد.... شاهرخ با کت مجلسی تیره رنگی که حاکی از ساعاتی قبل وجود او در مهمانی مجللی بود، با چشم های سرخ شده از خشم، وسط سالن عمارت قدم های نامنظم و محکمی میزد... بدنش میلرزید..از غضب، شرم و از اینکه هیچ کنترلی روی چیزی نداشت.. شاهرخ به خان بزرگ، با آن چهره سرد و سنگی، که نشسته بر میز مخصوصش و بالای تمام میز اطرافش قرار داشت و نظاره گر تمام ماجرا بود...، نزدیک شد.. خان، عصایش را محکم در دست فشرد..که انگشتر عقیق گران قیمتش کمی تکان خورد.. صدای شاهرخ خفه بود، و اگر در حضور خان بزرگ نبود، قطعا هر آن لحظه ممکن بود تا منفجر شود: گفتم از اول..گفتم این دختر یه مشکل بزرگی درست میکنه..خیلی عقاید مارو مسخره میدونست..رفته پی عشق و عاشقی و هرزگیش..اونم وسط اسم و رسمون...اما من نمیذارم خان...نمیذارم این لکه ننگ روی اسم ما بمونه... خان بزرگ سرش را پایین انداخت، اما نگاهش مثل تیغ برنده در نگاه خشمگین شاهرخ قفل شد: امشب باید تمومش کنی..نمیخوام فردا صبح کسی حتی اسمشو به زبون بیاره..و وقتی اسمش رو بیارن، که درس گرفته باشن! شاهرخ ادای احترام کرد و با سر، تعظیم کوتاهی کرد: چشم خان..همین اتفاق هم میافته..به من اعتماد کنین! و با صدور اجازه رفتن، توسط خان بزرگ که با دست اشاره کرده بود برود و نگاهش به طرف پایین بود، شاهرخ با سرعت غیرقابل کنترلی به بیرون عمارت قدم تند کرد.. رگ گردنش مانند طناب ضخیمی، بیرون زده بود..و رو به بادیگاردها که آماده باش اعلام کرده بودند، فریاد زد: پیداش کنید..همین الآن..همه جارو بجوید..این دختر باید قبل از طلوع صبح، تموم بشه.. فهمیدید؟؟ یالا زود باشید!!! بادیگاردها، هرکدام به طرفی پخش شدند...نیمی با ماشین و نیمی دیگر، با اسلحه دویدند... نور چراغ ها، چه ماشین ها و چه چراغ قوه، همانند شمشیر های نورانی بر زمین تاریک و سرد میلغزیدند... و آن دخترک بی پناه مظلوم، حتی چراغ قوه ای هم همراهش نبود.... آیلا در دل تاریکی و خاک، با آن پاهای برهنه و سوزان، که زخمشان هربار تازهتر میشد، اما از شدت سرما گویی بی حس شده بودند... دامنش را از جلوی پاهایش جمع کرد، و تندتر دوید...اینبار حتی نای گریه کردن هم نداشت... تنها فقط صدای هق هق های بریده اش میآمد که بیشتر شبیه جان دادن بود..! اینبار باد با موهای زیبای طلایی اش بازی نمیکرد...بلکه قصد داشت او را زمین بزند.. سرش مدام گیج میرفت..سرگردان دور خود چندین بار چرخید..: کجا برم؟...کجا؟ آدرس در آن تاریکی، مثل آن بود که با خودکار سیاهی بر برگه سیاهی نوشته باشند... هنوز صدای شلیک ها را میشنید..بی هدف و بدون اهمیت دادن به آدرس فشرده شده در دستش، باز هم دوید... خود نمیدانست به کجا میرود..اما دویدن به مکانی نامعلوم را تنها راه چاره اش میدانست..!
-
پارت ۳۹ (میان تیغ و تپش) نازیلا به خود آمد و فرصت کوتاه پیش آمده را غنیمت شمرد..بازوی آیلا را میگیرد و با خود به داخل خانه میکشد: وقت نداری..باید هرچه زودتر از اینجا بری..دارن نقشه قتلت رو میکشن میفهمی؟! آیلا بی هدف، سرگردان، همانند یک شئ سبک و بی جانی به دنبال نازیلا کشیده میشد...بی هیچ حرف و اعتراضی! گویی که از همه چیز و همه کس نا امید شده باشد که نمیدانست باید چه بگوید... نازیلا وسط هال ایستاد..حال او نیز تعریفی نداشت..هرچه نباشد، او عزیزترینش بود..رفیقش بود..و نگرانی اش را فقط خدا میدانست! اشکی از چشمش سر خورد: آیلا..به خودت بیا..خوب گوش بده چی میگم..آدرس یه خونه ای رو واست نوشتم توی این برگه...... و مشت آیلا را باز میکند و برگه کوچکی را در آن قرار میدهد..مشتش را میبندد و فشار میدهد...نگاه آیلا هنوز روی برگه ای بود که در دستش فشرده میشد...که نازیلا لرزان ادامه داد: برو اونجا کمکت میکنن..بهشون اعتماد کن..من هواتو دارم..مرتب به گوشیت زنگ میزنم مبادا خاموشش کنی..شارژ داره؟! آیلا با یادآوری گوشی وکیفش که در ماشین سامیار رها کرده بود، چانه اش لرزید...نازیلا که وقت فکر کردن و حدس زدن را جایز نمیدانست، تند و مضطرب، گوشی خود را در دست دیگر آیلا قرار داد: بیا این گوشی خودم..بگیرش..شماره خودمم توش سیو کردم..شماره خاله شهینم توشه..نگران هیچی نباش.. بلاخره، آیلا لب به اعتراض گشود: مگه من چیکار کردم که باید برم؟ هرچند ته دلش میدانست که قضیه از چه قرار است... نازیلا پرحرص، پر دلهره و با چشمان سرخ و درشت شده ای دوتا بازوان آیلا را میگیرد و تکان محکمی میدهد: قضیه تو و سامیار توی کل روستا پیچیده..یکی شمارو توی وضعیت بدی دیده و خبرچینی کرده به خان..اونا تو رو الان یه لکه ننگی میبینن که باید پاک شه..هیچی جز پاک کردنت از این روستا براشون مهم نیست! بغض آیلا بعد شنیدن آن حرفها..مظلومانه ترکید: بخدا من کاری نکردم ناز..قسممیخورم من پاکم..نذاشتم..نذاشتم به هدف کثیفس برسه..اون سامیار نامرد..اون خواست به من... نازیلا که لرزیدن بدن و دستان آیلا را دید، پر محبت و گریان او را در آغوش کشید..دستی بر موهایش کشید: میدونم..میدونم عزیزم من هیچکدوم از حرفهای هیچ احدی رو قبول ندارم..من میدونم تو از برگ گل هم پاکتری..اما..اما کاری از دست من و تو برنمیاد..اطرافمون پر از تعصبات کورکورانه و جاهلیته آیلا...نه حرف منو قبول دارن نه تورو..حرفی که با ظاهر شخص متناسب باشه رو قبول دارن...همینقدر نگاه سطحی نگری اطراف ماست..! آیلا در آغوش نازیلا، راحت و بی قضاوت اشک ریخت... از آغوش او بیرون میآید و با چشمانی که دو دو میزد زمزمه کرد: ناز کمکم کن... و یکهو انگار چیزی یادش آمده باشد، تند گفت: بگو سامیار رو بیارن..اون همه چیزو میگه..خواهش میکنم..اون توی باغ انتهای روستاس... آیلا بی وقفه درخواست رفتن پی سامیار را میکرد..چون او را نجات دهنده آبرویش میدانست...که با حرف نازیلا، گویی آب سردی بر سرش ریخته باشند...احساس میکرد سرش از شدت انجماد و سرما، سنگینی میکرد... : آیلا، سامیار رفته..اون فرار کرد! هضم آن همه اتفاق شکنجه آور، آن هم در یک شب و فقط چند ساعت، برای آیلا، بیش از اندازه سخت و باورنکردنی بود... نازیلا که شوکه شدن آیلا را متوجه شد، خواست چیزی بگوید..که صدای شلیک های پیاپی همانند رگبار، از سمت حیاط عمارت پیچید... هردو در جای خود پریدند.. دیوارها از وحشت تکان خوردند و لرزیدند.. نازیلا با چشمان گرده شده ای، که رد اشک هنوز در آن ها نمایان بود، بازوی آیلا را به طرف بیرون میکشد: بهت گفته بودم وقت نداریم...زنده ات نمیذارن آیلا..میخوان پاکت کنن...برو..پشت سرتم نگاه نکن!
-
پارت ۳۸ (میان تیغ و تپش) آیلا با چهره ای بیروح، وارد خانه شد..تن عریانش از سرما به کبودی میزد..و جای کبودی ها و زخم های سامیار بر آن، گواه همه اتفاقات بد امشب بود...مثل آدمی بود که یکباره از درون خالی شده باشد..چند قدم با بی حالی رفت و روی مبل نشست..نگاهش روی یک نقطه یخ زده بود..نه پلک میزد، نه نفس عمیقی میکشید... گویی فقط حضور داشت..گم گشته، خرد شده و بی جان..! به راستی که سامیار به هدفش رسیده بود..غرور او پیش خودش مخصوصا که حالا تنها بود، بد شکسته بود.. به اتاقش رفت..و در آینه به خود زل زد..نگاهی به وضعیت پاره پوره لباس هایش انداخت..کبودی های چندش آور تن و بدنش..بغضش ترکید و جیغ بلندی کشید....زانوانش سست شد و روی زمین سرد اتاقش، زانو زد..باور اینکه همچین بلایی سر او آمده باشد، بی نهایت سخت بود...! بعد از دقایقی، کف زمین سرد نشسته، زانوهایش را در شکم جمع کرده بود...به تخت تکیه داده بود و به رو به رو زل زده بود.. که ناگهان در خانه با ضربه ای تند و وحشیانه، لرزید... آیلا در جا تکان محکمی خورد..نفسش برید و لرز بدی به جانش انداخت... اما، صدای آشنایی از پشت در آمد: آیلا باز کن درو..دیدمت تازه برگشتی...درو باز کن..زود باش! آیلا با چشمانی گردو متعجب، از جا بلند شد..قدم هایش تند و نامطمئن بود..انگار هم میدوید، و هم میترسید.. دستش روی دستگیره نشست و آن را آرام پایین کشید... در باز شد و جثه ریز نازیلا پشت آن نمایان شد...اما با چشمانی سرخ و گریان! یک نگاه کوتاه میانشان رد و بدل شد...و همین نگاه کوتاه از جانب نازیلا برای آیلا کافی بود تا خود را بی پناه و شکسته، محکم در آغوش نازیلا پرت کند...و هق هق هایش را آزاد کند.. نازیلا خود هم اشک هایش مجال صحبت نمیدادند..اما او برای یک موضوع مهمی از اتاقش فرار کرده و به سمت خانه آیلا دویده بود تا اینگونه نفسش قطع شود... بازوی آیلا را نرم گرفت و از خود فاصله داد..صورت گریان آیلا را بین دستان پرمحبتش قاب گرفت و چانه اش از فرط بغض لرزید: از اینجا برو آیلا..همین الان..از اینجا برو..فرار کن! آیلا میانگریه، متعجب و هراسان، نگاه گنگی به او دوخت..نگاه او پر از سوال بود! که بغض نازیلا مجددا ترکید و انگشتانش روی گونه خیس آیلا، لرزیدند: میخوان بکشنت..آیلا...میخوان بکشنت....! آیلا همانند مجسمه بی حرکت ماند..نفس هایش قطع میشد...دم و بازدمش قانون خود را از یاد برده بودند.. با صدایی که از ته گلویش میآمد، زمزمه ناباوری کرد: چی..؟
-
پارت ۳۷ ( میان تیغ و تپش) بی معطلی، خود را وسط جاده پرت کرد و دستانش را بالا گرفت و با صدای گرفته ای، داد زد: وایسا..آقا توروخدا وایسا..خواهش میکنم کمکم کن...! و آن دختر، با آن شکل وشمایل، لباسی که پارکی آن مشهود بود..در تاریکی شب خلوتی، ناگفته معلوم بود وضعیت از چه قرار است! ماشین پراید، با صدای لاستیکی که روی آسفالت کشیده شد، توقف کرد.. مرد مسنی بی هیچ تعللی، در را برای آیلا باز کرد..و شیشه را پایین داد: چیشده دخترم؟ حالت خوبه؟ آیلا که استقبال مرد را دید، دل را به دریا زد و سمت ماشین قدم برداشت و بی هیچ تردیدی سوار شد...از شدت ترس، در را قفل کرد و هنوز اطرافش را با نگاه هراسانی، میپایید..و فقط توانست سر تکان دهد.. مرد آهسته ماشین را به حرکت در آورد و خواست چیزی بپرسد که آیلا پر دلهره نگاهش کرد: عمو زود از اینجا برو..خواهش میکنم.. مرد که حالا با دقت کردن به ظاهر و لباس نه چندان مطمئن او، کنجکاوتر به نظر میرسید، ترس دخترک را درک کرد و با سرعت از آنجا دور شد.. کمی که دور شدند نفس های آیلا، حالا کمی آرامتر شده بود..و رد اشک هایش روی صورتش خشک شده بود.. که مرد پرسید: دخترم..تو از کجا میای؟ چرا این وقت شب همچین جایی بودی.. آیلا پر بغض نگاهش کرد..که مرد با یک حرف عمیقی، اعتماد آیلا را جلب کرد: دخترم، اگه اهل همین روستایی، فقط دعا کن کسی توی وضعیت بدی تورو ندیده باشه...همینقدر تونستم حدس بزنم..! اما تمام فکر و ذهن آیلا که کنار مرد و نصیحت هایش نبود..گویی زبانش بند آمده باشد و هنوز هم در ترس لحظاتی پیش سیر میکرد... که لحظاتی بعد، صدای مهربان و گرم مرد آمد: کجا برسونمت دخترم؟ منکه نمیدونم کجا پیاده میشی.. آیلا به خود آمد و با صدای لرزانی لب زد: عمارت.. مرد نگاه متعجبی به او انداخت: کدوم عمارت؟! آیلا بی اهمیت و با نگاهی مات و شکسته، زمزمه کرد: دلاورها.. مرد توقف وحشتناکی کرد..و با ترس بی اراده ای، به سمت او چرخید: تو..تو..دخترم تو دختر دلاورهایی؟! آیلا اخم ظریفی کرد..و امشب با آن ظرفیت تکمیل شده، به راستی که حس و حال فهم این سوء تفاهم را نداشت..کلافه و مختصر گفت: نه ..عمم آشپز عمارته..میرم پیشش! مرد آهان بلندی گفت و نفس آسوده ای کشید..دوباره ماشین را حرکت داد و با نگرانی گفت: اما دخترم..خیلی مراقب باش کسی تو رو با این وضع نبینه.. و سپس آهی میکشد: انشالله که کسی ندیده باشه و واست حرف درنیارن! آیلا بی هیچ اهمیتی به حرفهای او، فقط به رو به رو زل زده بود..حال امشبش را کسی جز خودش نمیفهمید..او احساس میکرد نابود شده است! بعد از دقایقی، به درخواست آیلا و موافقت او،ماشین را از سمت در حیاط پشتی خانهشان که به جاده خاکی و خلوت اطراف عمارت راه داشت، متوقف کرد: برو دخترم..مراقب باش سرما نخوری..هنوز هم نمیدونم چه بلایی سرت اومده، پس نمیتونم قضاوت کنم..فقط میگم خدا به همراهت دخترم! آیلا تشکر ریز و زیرلبی کرد..با قدم های کند و زخمی شده ای، راه خانه را در پیش گرفت...
-
پارت ۳۶ (میان تیغ و تپش) و آیلا پی برد که، نجات دهنده امشبش، کسی نبود جز خودش و خودش! و همه ی اینکارها نتیجه نداشت... نگاه سامیار به لب هایش افتاد..میدانست تمام این رفتارها خشم و لج او را بیشتر تحریک میکرد..اما غیر ارادی و حاصل ترس بود...ترس از آنکه اولین بوسه عاشقانه اش را اینگونه توسط مرد پست فطرت و حیوان صفتی کثیف کند و از دست بدهد..لبانش را چفت کرد و تند سرش را به چپ متمایل کرد..که سامیار صورتش را با حرص فشار داد و سمت خود برگرداند: چندشت میشه آره؟ چهره جمع شده آیلا، هنوز در دست سامیار فشرده تر میشد...آیلا سرش را به چپ و راست تکان میداد و لحظه ای مجال آن را نداد که سامیار به هدفش برسد.. در آن بین که از سمت راست، دقیقا مجاور درختی که کنارش در حال جان دادن بود، سنگ بزرگ و سختی، توجهش را جلب کرد..مکث کوتاهی کرد و به آن خیره ماند..اینکه میدانست دقیق کجای قسمت سر، جای بیهوشی بود کار سختی نبود..اما چگونه میتوانست به آن سنگی که کمی دور از دستان کوتاهش بود، دست پیدا کند؟ برخلاف میل قلبی اش، و به اجبار و ناچار، خیلی غیرمنتظره سر سامیار را با یک دست به سینه اش چسباند: آروم باش عزیزم..آروم باش.. دستش هراسان در جستجوی سنگ میگشت: امشب تموم میشه..ما برمیگردیم..فراموشش میکنیم.. نفس های سامیار کشیده و بی حال شده بود: دروغ میگی.. حالت های آیلا و تکان های ریز و خفیفش، تقریبا داشت او را لو میداد..: من هیچوقت بهت دروغ نگفتم.. و چه تلخ، او نگفت امشب راستش را میگوید..چون طبیعتا از امشب همه چیز تغییر میکند..اما او گفت که هیچوقت به سامیار دروغی نگفته بود..و صادقانه اعتراف کرده بود! از بازتاب نفس های گرم سامیار، بر گردنش، حالت تهوع خفیفی به او دست داده بود..و باعث شد بی اراده صورتش از شدت اینهمه آزار، جمع شود.. دست لرزانش، سنگ را لمس کرد..با نگاه براقی، به آن خیره شد... و هر بار برمیگشت و سامیار را از نظر میگذراند..اما نگاهش دوباره، روی همان سنگ ثابت ماند..سنگی نه چندان بزرگ، اما به اندازه ای که بتواند امید آخر یک دختر وحشت زده باشد... وقتی سر سامیار بی حال تر و بی جان تر حس شد، شجاعت، ترسش را به عقب هل داد و جلوتر از آن دوید... سنگ را محکم، با مشت کوچک و ظریفش گرفت..مردد نبود، اما داشت تمام علمی را که از بچگی مطالعه کرده بود و احساس میکرد حالا وقتش بود تا ازش استفاده کند، مرور میکرد..قسمت گیجگاهی سر سامیار، دقیق در چشمان او جلب نظر میکرد.. تا سامیار تکان خورد و سعی کرد کمی سرش را سمت او بچرخاند، آیلا بی تعلل و بهانه، با تمام نیرویی که از وحشت در جانش مانده بود، بر سر سامیار کوبید... آخ سامیار بلند شد..اما گویی ضربه جدی و قوی نبود...سامیار خشمگین سرش را چرخاند تا دستانش را بازهم قفل کند، که آیلا جیغ خفه ای کشید و اینبار ضربه کاری را زد...چون سامیار بعد از مکث کوتاهی، تعادلش را از دست داد و بیحال، روی شانهی آیلا افتاد... آیلا هنوز هم با یک دست سنگ را میفشرد و با نگاهی پر هراس و تردید، به سامیار بیهوش، نگاه میکرد... برای اطمینان، سامیار را هل خفیفی داد...که به پشت افتاد و چشمانش کاملا بسته بود.. نفس های آیلا تند و منقطع شده بود...تند از جا پرید و هنوز هم سنگ را در دست داشت...کمی جلوتر دوید و پر شک و ترس، باز هم برگشت و نگاهی به سامیار انداخت...ماندن را جایز ندانست و سرگردان به اطرافش نگاهی انداخت..دور خود میچرخید... که چشمانش جاده دوری را دریافت..سمت آن قدم تند کرد..که ناگهان با یادآوری کیف و تلفن همراهش در ماشین، ایستاد.. نگران بود..اینکه بازگردد و اینبار نجات پیدا نکند..اینکه کیف را رها کند و به عقلش اهمیت دهد...پس کفش هایش را با عصبانیت و بغض، از پای زخمی شده اش درآورد.. و اینبار به قدم هایش سرعت بخشید...با یک دست، کفش هایش را گرفته بود و با دست دیگرش دامن بلند لباسش را! چند دقیقه دیگر، شاید چند ثانیه یا چند عمر..به جاده رسید... به دو طرف آن نگاهی انداخت..خلوت بود و پرنده ای پر نمیزد..همزمان ناخودآگاه به پشت سرش نگاه پر ترسی میانداخت..به طرف وسط جاده دوید...از شدت بدشانسی گریه اش شدیدتر شد..نمیدانست چه کاری شایسته بود انجام دهد..بنابراین بی هدف به سمت دیگر جاده دوید..او فقط نمیخواست آن جا بماند..حاضر بود با آن پای زخمی و بدون کفش، تا خود صبح بدود..در آن سرما و بدن لخت و پای برهنه! و گویی که اصلا سرما را از شدت ترس احساس نکرده بود... بعد از دقایق دردناک و پر از سختی، نور چراغ ماشینی که از دور نزدیک میشد، مثل اولین شکاف امید در چنین شب سنگینی، در چشمان تر و لرزانش برق زد...
-
پارت ۳۵ (میان تیغ و تپش) آیلا با تکان های عصبی، نفس سختی میکشید..صدای نفس های سامیار، سنگین و مست، دور و نزدیک کنار گوشش وجود سامیاری را که روی او بیرحمانه خیمه زده بود، یادآوری میکرد..آیلا با انزجار قیافه اش را بین گریه هایش جمع میکند: برو عقب آشغال..نامرد عوضی..حالم ازت به هم میخوره سامیار..ازت متنفرم..متنفرم! سعی داشت با ناخنهای بلندش به چهره درهم رفتهی سامیار چنگ بزند..و تا حدودی کمی موفق شد خراش نه چندان عمیقی بر یک طرف صورتش به یادگار بگذارد..اما واکنش سامیار، قهقهه گنگی بود و پشت بندش صدای تحلیل رفته او آمد: همیشه من بودم که دنبالت بودم..امشب میخوام کاری کنم تا اخر عمرت اصرار کنی ثانیه ای ترکت نکنم! سر آیلا برای اجتناب از نزدیک شدن سامیار، بی اراده به عقب و بالاتر مایل شده بود..و نگاه بارانی اش خیره ی آسمان تاریک و گرفتهی شب بود..چشمانش را با نا امیدی بست..دنیا برایش همانند اتاقک تاریک وخفقان آوری بود که درش قفل شده باشد...قطره اشک دردناکی از چشمش سر خورد و تا گردن و قفسه سینه اش راه پیش گرفت...گویی که از ارتفاع نامعلومی افتاده باشد و خود را رها کرده باشد.. طی یک حرکت ناگهانی، دست سامیار سمت دامن لباسش رفت...چشمان آیلا، وحشت زده از هم باز شد..سعی کرد دستان قفل شده اش را، که با یک دست سامیار قفل شده بود، آزاد کند...اما تقلاهایش بی نتیجه بود..جیغ هایش گوش را کر میکرد و حنجره را زخمی! سامیار فحشی زیر لب نثارش میکند و باحرص سرش را در گوش او خم میکند: یه بار دیگه جیغ نحستو بشنوم قول میدم کارتو زودتر تموم کنم و مثل تیکه آشغال همینجا چالت کنم..پس خفه شو! اما آیلا، دختر روزهای نا امیدی نبود..او شاید نیاز داشته باشد قبلش کمی گریه کند، به هم بریزد، اما در ذات او بیخیال شدن و رها کردن معنا نداشت... تا نگاه سامیار سمت قفسه سینه اش سوق داده شد، از فرصت پیش آمده نهایت استفاده را کرد... دستهایش میلرزید..ترس و اشک هایش پشت لبخند غیر واقعیاش کاملا مشهود بود..پس از راه دوم استفاده میکرد..یعنی سیاست! از ترس و دلهرهی کنترل نشده، صدایش لرزش داشت: سامیار..دستام درد گرفت..تو انقدر بی رحم بودی که من مقابل تو درد بکشم و لذت ببری؟ اما قطرات اشکش، جز نقشهاش نبود..آن ها بی اجازه و بی وقفه میریختند.. بعد از مکث طولانی، دستانش رها شد..اما با نگاه مشکوک و پرتردید سامیار، آیلا آرام گرفت و فقط به او، غمگین زل زد..: به خودت بیا..امشب چیشد؟ داری چیکار میکنی سامیار؟ منم آیلا..لعنتی منم! بغضش شکست... آرامش اندکی به سامیار برگشته بود: تو حسرت توام..تو حسرت یه لمس کوتاهی از تو موندم..امشب در اختیارمی..شاید با زور و درد، اما نمیتونم بیخیالت شم!
-
پارت صد و هفدهم مارکوس شرمنده چشمهایش را بر هم میفشارد. پس ماجرا این بود، باسیلیوس مارکوس ضعیف و خودباخته را به حضور نمیپذیرفت! در دل بر خود لعنت میفرستد. او مایهی سرافکندگی بود. باسیلیوس ادامه میدهد: - اگر امشب هم به خودت نمیاومدی دیگه باید قیدت رو میزدم. چی شد که نوهی من اینطوری شد؟ سوال باسیلیوس در سرش سر و صدا برپا میکند. راست میگفت. چه شد که در برابر چنین حادثهای اینگونه ضعف نشان داد؟ اون قبل از این هم در شرایط سخت بوده. از خودش تعجب میکرد. این ضعف با شخصیت مارکوس همخوانی نداشت. خیلی عجیب بود. پس از مکثی کوتاه باسیلیوس ادامه میدهد: - امانتم کجاست مارکوس؟ مارکوس متعجب سر بلند میکند. باسیلیوس از کدامین امانت صحبت میکرد؟! با مکث و تردید پاسخ میدهد: - کدوم.. امانت؟ سرزنشوار زمزمه میکند: - گمش کردی! مارکوس سردرگم بود و نمیدانست برای چه سرزنش میشود. ذهنش پر از سوال بود و میترسید که اینبار هم قبل از آن پاسخی برای سوالهایش دریافت کند ارتباط پایان یابد. صدای فرهد در ذهنش میپیچد. ابرو در هم میکشد و میگوید: - مردم میگن روح پاک رو از دست دادم چون لایق نیستم. - پس دوباره به دستش بیار و لیاقتت رو ثابت کن! مارکوس متعجب به سخن میآید: - با فرهد چیکار کنم؟ اون تهدید کرده... باسیلیوس سخن مارکوس را قطع میکند و محکم و با اطمینان می گوید: - هر صلحی پس از یک جنگه که به وجود میاد. رنگ سرخ خونه که به صلح دوام میبخشه! فکر میکنی بتونه چیزی که میگه رو عملی کنه؟ مارکوس یادت نره که من همیشه پشت سر فرزندانم ایستادم.
- 118 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت صد و شانزدهم برای بار سوم هر دو با هم رهسپار مقبره میشوند. پوشش گیاهی مقابل مقبره راه کنار زده و وارد مقبره میشوند. گونتر مانند شبهای پیشین پس از ادای احترام به باسیلیوس عقب آنده و همان کنار ورودی مینشیند و به دیوار پشت سرش تکیه میدهد. مارکوس کنار مقبره چشمهایش را میبندد. دستهایش را بالا آورده و به هم میچسباند. سعی میکند ذهنش را از هر فکری خالی کند. آهسته زیر لب پچ میزند: - باسیلیوس هلیوس. نسیم ملایمی در مقبره میوزد و شنلش را تکان میدهد. دوباره و دوباره تکرار میشود. هربار شدت باد بیشتر میشود. گونتر که تماشاگر بود خم میشود و به درب ورودی مقبره نگاه میکند. به طرز عجیبی پرچین گیاهی که ورودی را پوشانده بود بدون هیچ حرکتی در جای خود ثابت بود! مقبره جز درب ورودی راهی به بیرون نداشت. پس منشأ این نسیم سرد از کجا بود! قدرت باد بیشتر شده و شنل مارکوس را به پرواز درمیآورد و موهایش را به هم میریزد. گونتر نگران از جا بلند میشود. گردی سیاه در میان باد میچرخد. کم کم در پشت سنگ مقبره، درستترین قسمت مقبره سایهای سیاه رنگ تشکیل میشود! سایهای بلند قامت و قوی هیکل... دست گونتر بر قبضهی شمشیر مینشیند. مارکوس با احساس سنگینی نگاه کسی چشمهایش را می گشاید و دستانش را پایین میآورد. به سایه سیاه مقابلش مینگرد. صدایی مردانه و با صلابت در مقبره میپیچید: - مارکوس، داشتی ناامیدم میکردی! صلابت، قدرت، ابهت و بزرگمردی از صدایش چکه میکرد. لفظ پر جذبهاش ستونهای مقبره را میلرزاند و زیر پاهایش را خالی میکرد. احساس میکرد چیزی در قلبش میجوشد. قلبش فریاد میزد: - اون باسیلیوسه! گونتر دستش از قبضه شمشیر شل شده پایین میافتد. چند قدم جلو میرود و زانو میزند. مارکوس نیز زانوهایش خالی کرده بر زمین میافتد. هر دو سریع شنلهایشان را جلو آورده صورت خود را میپوشانند و سر به تعظیم فرود میآورند. قلبهایش تند میزد و برای اولین بار احساس میکردند وجودشان گرم شده! باسیلیوس ادامه میدهد: - خیلی زود خودت رو باختی پسر. خوناشامی که دیشب و پریشب اینجا میومد رو نمیشناختم.
- 118 پاسخ
-
- 1
-