تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت هفتاد و نهم اشکشو پاک کرد و گفت: ـ نه! وقتی دیدم داره اینجور گریه میکنه، ترجیح دادم چیزی نگم. راه افتادم سمت خونشون و وقتی جلوی در خونه ترمز زدم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: ـ من که گفتم کلید پیشم نیست، پس چرا اومدیم اینجا؟! از ماشین پیاده شدم و گفتم: ـ یدور من بگردم، شاید یه جایی تو خونتون پنهون کرده! پیاده شو. از ماشین پیاده شد و گفت: ـ خب درو چجوری میخوای باز کنی؟! کنار موهاش یه سنجاق مشکی بود. موهاش و گذاشتم پشت گوشش که حس کردم یکم معذب شد و گفت: ـ چیکار میکنی؟! آروم سنجاق و درآوردم و گفتم: ـ با این باز میکنم. بعد رفتم سمت در و بعد از یه مدت سر و کله زدن، بالاخره در باز شد و با همدیگه رفتیم بالا... در اتاق هم باز کردم . دیدم همینجوری مات وایستاده. بهش گفتم: ـ برو تو دیگه! بعدش از فکر خارج شد و رفت داخل. انگار خیلی سختش بود که وارد اون خونه شده. تمام حرکاتش و زیر نظر داشتم...همون اول رفت سراغ میز عسلی سالن که عکس خودش و آرون اونجا بود. منم از فرصت استفاده کردم و رفتم هرجایی که امکان داشت اون طلاها رو گذاشته باشه رو گشتم...زیر تخت، تو سیفون دستشویی، توی کمد، آشپزخونه...اما نبود که نبود.
- امروز
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
سؤالی و منتظر نگاهش کردم. - جبران؟! دیانا به تأیید سری تکان داد. - آره جبران؛ میتونی فردا صبح از لونا عذرخواهی کنی و دلیل رفتارت رو براش توضیح بدی. کلافه پوفی کشیدم؛ حق با او بود ولی فکر نمیکردم که لونا با آنهمه دلخوریاش اصلاً به من مهلت حرف زدن بدهد. - باشه، اما فکر نمیکنم که لونا به حرفهام گوش کنه. - خب بالاخره که باید تلاشت رو بکنی؛ اینطور فکر نمیکنی؟! در تأیید حرفش سر تکان دادم و برای عوض کردن حال و هوایم پرسیدم: - تو نمیخواهی بگی منظورت از اینکه نمیخواستی من به سرنوشت تو دچار بشم چیه؟! دیانا لبخند تلخی زد و سر به زیر انداخت؛ انگار که فکرش داشت به گذشتههایش میرفت و من هم در سکوت نگاهش میکردم. - من و مادر و خواهر و برادرهای کوچیکم توی یه دهکده زندگی میکردیم، پدرم به خاطر یه بیماری مرده بود و تموم کارهای کشاورزی و مراقبت از دامها با من بود. یکی از برادرهای کوچیکم عاشق اسبسواری بود و یه روز که مشغول اسب سواری توی جنگل بود از روی اسب افتاد. پاش زخمی شده بود و نمیتونست از جاش بلند شه، میشه گفت خیلی شانس آوردیم که یکی از افراد دهکده از اون جنگل رد میشد و برادرم رو با خودش به خونه آورده بود. نفسش را آه مانند بیرون داد و با صدایی مغموم ادامه داد: - پای برادرم بدجوری زخمی شده بود و من و مادرم نمیتونستیم خونریزیش رو بند بیاریم، توی دهکده هم کسی رو نداشتیم که بتونه کمکمون کنه. برای همین مجبور شدم چند تا سکه بردارم و به سمت شهر برم تا یه طبیب پیدا کنم، ولی توی راه چند نفر جلوم رو گرفتن و ازم خواستن که سکههام رو بهشون بدم. دیانا سرش را تکانی داد و نفسش را عمیق بیرون داد. - نمیتونستم این کار رو بکنم، اون سکهها رو برای آوردن طبیب نیاز داشتم. اون چند نفر بهم حمله کردن و خواستن با زور سکهها رو ازم بگیرن؛ من هم اونموقعها مثل الان جنگاوری و مبارزه رو بلد نبودم و زورم به اونها نمیرسید، ولی با تمام قدرتم سعی میکردم جلوشون وایسم. هنوز درحال کشمکش بودیم و من داشتم خسته میشدم که سر و کلهی یه مردِ جنگاور پیدا شد و با شمشیرش اون دزدها رو تهدید کرد و فراری داد. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** راموس همچنان گوشهای نشسته و به شعلههای سرخ آتش خیره بودم؛ مدتی بود که لونا، ولیعهد، دیانا و جفری توی چادر به خواب رفته بودند و من هنوز به رفتاری که با ولیعهد و لونا داشتم فکر میکردم. میدانستم که رفتار و حرفهایم با آنها اصلاً خوب نبود، اما دست خودم هم نبود. وقتی لونا را دیدم که آنطور با لبخند با ولیعهد صحبت میکرد و به او توجه نشان میداد ناخودآگاه عصبانی شدم و حرفهایی را گفتم که نباید میگفتم و آنها را ناراحت کردم. من موجودی مهربان و منطقی بودم، ولی ترس از دست دادن لونا با من کاری کرده بود که عصبانی شوم و ولیعهد را برنجانم؛ درست برعکس چیزی که همیشه بودم و این خودم را هم آزرده کرده بود. - حالت خوبه راموس؟ با شنیدن صدای دیانا متعجب سر چرخاندم و او را دیدم که پشت سرم ایستاده و نگاهم میکرد. - چرا نخوابیدی؟ دیانا همانطور که با فاصله کنارم مینشست جواب داد: - من به شب بیداری عادت دارم، واسهی همین خوابم نمیبره. در تأییدش سری تکان دادم و باز نگاه مغموم و متفکرم را به آتش دوختم؛ من از این چیزی که بودم اصلاً راضی نبودم و از دست خودم بابت رنجاندن لونا و ولیعهد عصبانی و پشیمان بودم. - حالت خوبه راموس؟ چرا اینقدر توی فکری؟! نفسم را آه مانند بیرون دادم؛ تنها چیزی که به حال آن لحظهام نمیآمد خوب بودن، بود. - نه، اصلاً خوب نیستم! دیانا کمی خودش را جلو کشید و با کنجکاوی به نیمرخ گرفتهام خیره شد. - ببینم این قضیهی ناراحتی تو به ولیعهد و بانو لونا مربوط میشه؟ آخه اونها هم مثل تو ناراحت به نظر میرسیدن. کلافه دستی میان موهایم کشیدم؛ من تابحال با هیچکس انقدر تند صحبت نکرده بودم و حالا بسیار عذاب وجدان داشتم. - آره؛ من باهاشون بد حرف زدم و حالا… دیانا میان حرفم پرید: - و حالا عذاب وجدان داری؛ درسته؟! سرم را آرام تکانی دادم؛ از خودم عصبانی بودم، از رفتارم پشیمان بودم و بیشتر از همه عذاب وجدان داشتم. دیانا شانهای بالا انداخت و ادامه داد: - خب نمیگم که کارت خوب بوده، اما هنوز هم برای جبران کردنش وقت داری. -
mary__85 عضو سایت گردید
- دیروز
-
پارت هشتاد و نُه _صدف جان مامان ، یک لحظه بیا ، چشم غره ای به بهراد رفتم که در جواب لبخند دندون نمایی تحویلم داد. به سمت مامان رفتم که اروم گفت : به نظرت میز ناهار رو بچینیم ؟ ساعت رو نگاه کردم یک و نیم بود ، سری تکون دادم و همراه مامان و نازی به اشپزخونه رفتیم . مامان و نازی رفتن سراغ کشیدن غذا ها من هم مشغول مخلفات شدم ، وسط کار پرسیدم : مامان راستی سلیمه خانوم اینا کی میان ؟ مامان ظریف خندید و گفت : چی شد خسته شدی ؟ لبخندی زدم و گفتم : نه من به کار خونه عادت کردم ، دلم براشون تنگ شده . مامان یکم قربون صدقه ام رفت و گفت : الهی قربونت بشم من ، امروز زنگ زد گفت که فردا برمیگردن ، البته فهیمه انگار دانشگاه شهر خودشون قبول شده ، میاد وسایلش رو جمع می کنه ، برمیگرده. خوشحال گفتم : اا خیلی براش خوشحال شدم ، خیلی استرس داشت ، خداروشکر که موفق شده . نازی و مامان لبخندی بهم زدن و باهم شروع کردیم وسایل رو بردیم رو میز ناهار خوری کنار حال ، بعد چیدن میز ، نازنین رفت که بقیه رو صدا کنه ، مامان سنگ تموم گذاشته بود ، چند مدل غذا ، سالاد و دسر روی میز خود نمایی می کرد ، همه که اومدن سر میز نشستیم و مشغول شدیم . من کنار اروین نشستم که معذب نباشه ، هر چند که ماشاالله روش خوبه و فکر نکنم خجالتی باشه! چند دقیقه نگذشته بود که اروین اروم جوری که فقط من بشنوم گفت : اینا دست پخت مامانت هست؟ سری تکون دادم و پرسیدم : اره مگه چه طور ؟ با لحن بامزه ای گفت : اگه دست پختت به مامانت رفته باشه ، قول میدم برگردیم المان هر روز ناهار و شام خونت ولوام! با حرص نگاهش کردم و گفتم : نوکر بابات غلام سیاه، بگو اون بپزه برات . خندید و شیطون گفت : اونو امتحان کردم بد نبود ،ولی شاید سفیدش بهتر باشه . در جا سرخ شدم ، با حرص پاشو لگد کردم ، صورتش از درد جمع شد ولی به خاطر اینکه بقیه نفهمن ، صداش در نیومد.
-
Kizhi عضو سایت گردید
-
Kizh عضو سایت گردید
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن Saram کرد
-
لبخندی میزنم تا از ناباوری درونیام بویی نبرد، سری به نشانهی تایید تکان میدهم و در جا میایستم، دستش را به سمتم دراز میکند که خشکم میزند، با لحنی گرم و مهربان میگوید:« میای با هم قدمی بزنیم؟» سعی میکنم جلوی بروز اشتیاقم بر چهرهام را میگیرم و امیدوارم موفق شده باشم. دستم را در دستش میگذارم که لبخندی صمیمی به لبانش مینشیند، چقدر خنده، چشمانش را زیباتر میکند، کم پیش میآید که لبانش به خنده باز شود، نه اینکه اخمو باشد، نه! چهرهای خونسرد و آرام دارد که گویی هیچ احساساتی در آن دیده نمیشود. برای همین خیره شدن به او وقتی حواسش نیست، آرامش خاطر میدهد. به سمت دری که به سوی باغچه باز میشود قدم بر میداریم، از باد خنکی که میوزد، لرزی بر بدنم مینشیند که احساس میکند، کتش را روی شانههایم میاندازد و شروع به صحبت میکند:« این سالها چطور زندگی رو گذروندی؟» بالاخره! بالاخره یک نفر از حال من پرسید، یک نفر کنجکاو آنچه که به من گذشت شد، مهم نیست برای باز کردن رشتهی کلام این حرف را زده باشد یا از سر دلسوزی و دلتنگی، مهم این است که من هم مثل آدمهای دوست داشتنی این چنین حرفهای قشنگی را بشنوم. ـ شاید به خوبیِ زندگیِ تو نگذشته باشه، اما تا حدودی راضی بودم از هر چه که در این مدت اتفاق افتاد. ـ قلبت... راستی قلبت... جواب پرسشی که کامل نکرده را میدانم و پیش دستی میکنم:« نه پسرعمه، هنوز هم مثل قلب آدمیزاده، هنوز هم گوهری ندارم! قلبم فقط یه تیکه ماهیچهاس که دم به دقیقه میتپه» ناامیدی از حالت چشمانش میبارد، سری تکان میدهد و برعکس میل درونیاش جواب میدهد:« اصلا مهم نیست، خیلی هم فرقی هم نداره که یه تیکه گوهر رو داشته باشی یا نه، به هر حال منحصر به فردی!» بیچارهها! امید داشتند وقتی بزرگتر شوم قلبم شبیه پدرم شود، اما انگاری تا آخر دنیا قلب من شبیه مادرم میماند، آخر مگر قلبِ من بچه قورباغه است که با گذشت زمانی تغییر هویت بدهد و دوزیست شود؟ ـ پسرعمه... ـ جوزف! عادت ندارم با نسبت فامیلی صدا زده بشم، میدونی که که خیلی وقته اینجا نبودم. ـ جوزف، تو که توقع نداری باور کنم که برای رفع دلتنگی از خانواده برگشتی؟ آخه مغلوب احساساتت نیستی! ـ درست حدس زدی، اما دلیلش رو نمیتونم بهت بگم، مطمئن نیستم که گفتنش به تو درست باشه. ـ چون غریبه محسوب میشم؟ صرفِ همین... ـ اصلا، فقط چون مربوط به پدرت میشه، شاید درست نباشه ناگهانی در جریانش قرار بگیری، گرچه اگر من هم نگم، چه بسا بقیه بیخبر نگهت دارن که این هم درست نیست، پس باید بهم قول بدی مسئولیت فهمیدنش رو بپذیری. اخمی بین ابروهایم مینشیند، سری تکان میدهم که میگوید:« پدرت، یعنی داییجان مثل پدره دوم منه، میدونی که قبل از فراموشی و حوادثی که براش رخ داد، هزینهی ثبت نام من رو برای عضویت در انجمن کاوشگران عمر پرداخت کرد، حالا باید لطفش رو به جا بیارم، گوهرِ قلبِ پدرت تحلیل رفته، باید برای پدرت زمرد پیدا کنم، از اونجایی که قلب تو گوهری نداره، باید دست بجنبونم، خصوصاً زمرد که... نایاب تره!
-
پارت هفتاد و هشتم بعدشم دست باوان و گرفتم و به سرعت از مغازه خارج شدم. مونده بودم که به عمو چی باید بگم؟! داشتم سوییچ ماشین و روشن میکردم که باوان با ناباوری گفت: ـ من...من فکر میکردم که اونارو ...اونارو برای من گرفته! نگاش کردم و گفتم: ـ مگه بهت داده؟! گفت: ـ نه، اون روزی که اومده بودم حلقمونو تحویل بگیرم، خانوم کمالی عکسشو بهم نشون داده بود! زیر لب زمزمه کردم: حرومزاده. با سرعت از جلو در مغازه ویراژ دادم و رفتیم. تو مسیر از باوان پرسیدم: ـ ببینم، تو مطمئنی که اون گردنبند و تو خونتون ندیدی؟! همینجور که اشک میریخت، سرشو تکون داد. با عصبانیت گفتم: ـ جواب منو بده اونم با همون صدای بغض آلود بلند داد زد و گفت: ـ ندیدم. باید با چشم خودم اون خونه رو میگشتم! اینجوری نمیشد...ازش پرسیدم: ـ کلیدای خونتون دست توئه؟
-
پارت هفتاد و هفتم با لکنت گفت: ـ خو..خوش اومدین! مجبور بودم حرفی نزنم. عینکم گذاشتم بالای سرم و گفتم: ـ خانوم کمالی، سفارشهای عمو آماده شده؟ اومدم اونا رو ببرم. خانوم کمالی یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به من و گفت: ـ سفارشات که هفته پیش رسیده بود ولی... با استرس گفتم: ـ ولی چی؟! به باوان نگاه کرد و گفت: ـ هفته پیش به باوان خانوم هم گفتم. آقا آرون گفته بود برای عروسیشون، قراره سوپرایزشون کنه و اونو ازمون گرفت...بهمون هم گفت که با شما هماهنگ کرده. با عصبانیت تمام کف دستام و زدم رو میز و گفتم: ـ بعدشم شما بدون اینکه از من بپرسین، اونارو دادین بهش درسته؟! خانوم کمالی که ترسیده بود، با نگرانی گفت: ـ آخه همیشه همراهتون بود آقا پوریا! من واقعا فکرشو نکرده بودم... نگاش کردم و با همون عصبانیت گفتم: ـ واقعا خاک تو سر ما که بهتون اعتماد کردیم!
-
Saram شروع به دنبال کردن رمان مغلوب | سارام کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
نام رمان: مغلوب نویسنده: سارام | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: فانتزی، عاشقانه خلاصه رمان: دختربچهای که از دوران کودکی با یک حقیقت پوشیده شده زندگی کرده و وقتی حقیقت رو میفهمه تازه متوجه اتفاقات پیرامون و حقایق پنهان میشه. با سایهی بیجان او زیر نورِ شمعِ کوچک، واهمه از فضای تاریک سرایِ بزرگ به چشم نمیآید. سایهاش هم برای گرم کردن قلب من کافی بود، این مسئله ناعادلانه است، چون من نباید خودم را به او نشان دهم، چرا که وجود من مزاحمت تلقی میشود، چه برای او، چه برای خیلیهای دیگر؛ اصلا چه کسی برایش مهم بود من هستم یا خیر؟ سایهاش با طمأنینه از کنار سرای به سمتی دیگر میلغزد، خدایا! او دارد به سمت پیانو میرود؟ لبخندی که نمیتوانم مهارش کنم با شور رو لبانم نقش میبندد، صدای نوتهای پیانو که بلند میشود، با دست آزادم جلوی دهانم را میگیرم تا جیغی هیجانی از سمت من، دستانش را از حرکت باز ندارد. آخرین بار کِی صدای نواختنش را شنیده بودم؟ شاید همان زمان که اینجا زندگی میکردم. آن هنگام دیر دیر میآمد، از همان اول هم خیلی ناز داشت این عمهزادهی دردانه! صدای پیانو قطع میشود و به خودم میآیم، دامنم را در دست جمع میکنم به خیز بر میدارم به طبقهی دوم، چین و واچینِ دامن در دستانم آنقدر پف داشت که دید درستی نداشتم، تنها پلهها را به رسم عادت یکی دوتا میکردم که ناگهان پایم بین هوا و پله جهید و افتادم. ابتدا صدای پایش آمد و بعد هم صدای خودش که لب زد:« خوبی؟» و من در این فکر بودم که چه طور یک انسان میتواند چنین آوای مطلوبی داشته باشد؟ با اینکه در صدایش ردی از محبت و نگرانی نبود، هیچ برایم اهمیتی نداشت، تنها چیزی که مهم بود مخاطب او قرار داشتن بود. دامنم را میتکانم و «خوبمی» زیر لب زمزمه میکنم، در حالی که دلم میخواهد شرح احوالِ یک عمر را برایش بازگو کنم، در تعجبم که چگونه تنها به این یک کلمه اکتفا کردم. لحظهای پلک بر میبندد و بعد دوباره همکلامم میشود:« مواظب خودت باش دختردایی... تو تنها دختر این خانوادهای، عزیزی برامون. نمیدانم، مگر نمیگویند هنگام بی خبری از یک عزیز، درد هجر دل آدم را آتش میزند، پس چگونه بعد از این همه سال بی من، خاموش و آرام سر کردهاند؟
-
-
Saram عضو سایت گردید
-
به نام خدا نام رمان: یه مشت گیلاس ژانر: عاشقانه نویسنده: فاطمه صداقت زاده مقدمه: اگر قرار باشه که نشه، خودت رو بکشی هم نمیشه. اگر هم که قرار باشه بشه، دنیا هم بسیج بشن نمیتونن جلوش رو بگیرن. یه وقتهایی هم هست که همه چیز دست به دست داده تا نشه. ولی خب ما انسان ها یه چیزی داریم به اسم "اراده" که کوه رو میتونه جا به جا کنه. قهرمانها همه جا هستن. اونا بین ما آدمهای عادی زندگی میکنن فقط یه تفاوت بزرگ دارن که همون باعث میشه اونا قهرمان بشن اما ما نه! قهرمانها طرز فکرشون متفاوته، اونا فقط به فکر خودشون نیستن، راه ساده و پیش پا افتاده رو دوست ندارن. قهرمانها حاضرن سختی بکشن و فداکاری کنن تا مسیر برای همنوع هاشون هموار بشه. اونها دنبال یه زندگی آروم و بی سر و صدا نیستن. بزرگترین ویژگی این آدمها "از خود گذشتگی" نام داره. خلاصه: همه چیز با یه نگاه شروع شد... نگاهی که اکر کسی میدید حکم زنده به گور شدنمون رو امضا میکرد! اما نگاه تو انقدر رنگ زندگی داشت که نتونم ازش چشم بگیرم. تو روستایی که دور تا دورش تا چشم کار میکنه فقط کوه و درخت و جنگله و خان نعوذبالله جای خدا برای جان و مال و ناموس مردم حکم میکنه؛ کسی حق نداره بیاجازهی خان نفس بکشه. وقتی خان بگه عشق و عاشقی ممنوعه صرف کردن فعل "دوست داشتن" از موهبت الهی تبدیل میشه به مصیبت، به بلا... اینجا "دوستت دارم" خطرناک ترین جملهایه که میتونی به زبون بیاری! اما من از هیچ چیز نمیترسم. مخصوصا وقتی که نگاهم که به چشمهای تو باشه.
-
پارت هشتاد و هشت به اتاقم رفتم و لباسم رو با پیراهن لیمویی رنگی که استین های بلند داشت و دامنش کلوش و بلند بود عوض کردم ، به خاطر جنس لَخت پارچه با هر حرکت کوچیکی دامنم به رقص درمیومد . موهام رو باز کردم دورم ریختم بعد تمدید رژم و پوشیدن صندل هام پایین رفتم ، وقتی به پذیرایی رسیدم همه مشغول حرف زدن بودن ، با صدای بلند سلام کردم . حواس همه جلب من شد و جلو رفتم و نازی رو بغل کردم و گفتم : به به عروس خانوم ، خوبی؟ نازی خندید و گفت: مرسی عزیزم چه خوشگل شدی. چشمکی زدم و گفتم : نه به خوشگلی تو . بهراد گفت : اوه اوه کی در نوشابه ها رو جمع کنه ؟! چشمام رو تاب دادم و گفتم : چیه حسودیت شد ؟ خندید و گفت : اره والا ، بعدم خانومم رو انقدر سر پا نگه ندار خسته میشه. دست رو شونه نازی گذاشتم و نشوندمش و گفتم : بشین تا این حسود خان من رو نکشته . بعدش هم به بهراد گفتم : بفرما ، نمیدونستم انقدر زی زی(زن زلیل) هستی؟ همونجور که می خندید شیطون گفت : اره والا من زن زلیلم ، به توی وروجک باید جواب پس بدم ؟ خندیدم و رفتم لپش رو کشیدم و گفتم: نه عشقم تو زی زی بودنتم قشنگه. نازی گفت : اوه صدف صاحب داره ها . خندیدم و گفتم : خب حالا زن و شوهر چه غیرتیم هستن . همه خندیدن و بابا رو به اروین گفت : این دو تا هر موقع با هم باشن همینه ، گیر مکان و زمان هم نیستن. اروین خندید چیزی نگفت ، صندلی کنار بهراد نشستم ، یکم که گذشت ، بابا با اروین گرم صحبت راجع به ساختمان سازی بودن ، که بهراد سرش و نزدیکم کرد و گفت : شنیدم ، دیشب تصادف کردی ، خوبی؟ اروم گفتم : اره یک تصادف کوچیک بود به خیر گذشت . شیطون گفت : میبینم که از فرصت سو استفاده کردی ، به داداشمون (با ابرو اشاره به اروین کرد) زنگ زدی! اخم کردم و گفتم : نخیرم ، خودش تماس گرفت،شما هم مهمونی بودین منم به ناچار بهش گفتم. بهراد نگاهی بهم انداخت که خر خودتی توش موج میزد با حرص نیشگونی ازش گرفتم که آخش دراومد.
-
پارت هفتاد و ششم به مغازه نگاه کرد و همین طور با نگاه متعجب گفت: ـ ما...یعنی آرون و من حلقه نامزدیمونو از همینجا گرفتیم. از خانوم کمالی... با گفتن این حرف گوشام سوت کشید. سریع پرسیدم: ـ مطمئنی فقط حلقه بوده؟!! چیز دیگهایی نگرفت؟؟ ـ مثل چی؟؟ یه هوفی کردم و گفتم: ـ پیاده شو! دستشو گرفتم و قبل از اینکه وارد مغازه بشیم، رو بهش گفتم: ـ یه کلمه چیزی نمیگی! اینقدر تو فکر بود که اصلا متوجه حرف من نشد. دستشو که تو دستام بود، یکم فشار دادم و گفتم: ـ باوان؟ شنیدی چی گفتم! بعد به خودش اومد و سریع گفت: ـ آره آره! انگار اونم منتظر بود تا ببینه موضوع چیه! هنوزم درست نفهمیده بود که اون آرون عوضی چیکار کرده. رفتیم داخل و خانوم کمالی با دیدن من و باوان کنار هم یهو لبخند رو صورتش خشک شد.
-
ThubfropRhype عضو سایت گردید
-
*** «درسا» - سوگند. یه نگاهی کرد و سرش رو تکون داد و آروم زیر لب گفت: - چی میگی؟ خودکارم رو فشار دادم روی برگه و با عصبانیت گفتم: - برسون دیگه، داری چکار میکنی؟ اومد حرف بزنه که معلم اومد بالا سرمون و گفت: - درسا و سوگند! میشه بگین دقیقاً دارین چکار میکنین؟ خودم رو جمعوجور کردم و شونههام رو بالا انداختم. - هیچی خانم، از سوگند خودکار میخواستم. خودکارم رو گرفت و گفت: - مگه خودکار خودت چه مشکلی داره؟ رسماً خراب کردهبودم. چهرهی مظلومی به خودم گرفتم و لبخند زدم. معلم با خودکارش یه علامت بالای برگهم گذاشت و رفت. یه نگاه به سوگند کردم و بلند شدم، برگه رو تحویل دادم و وسایلم رو جمع کردم. - خانم، من میتونم برم؟ - برگهت رو که تحویل دادی، پس میتونی بری. سریع از کلاس بیرون زدم و توجهی به نگاههای سوگند نکردم. داشتم میرفتم که سوگند هم خودش رو بهم رسوند و دستم رو گرفت. - درسا، مگه دیوونه شدی؟ چرا اینطوری میکنی؟ دستم رو بیرون کشیدم و گفتم: - سوگند، تو قرار بود کمک بدی، بعد... . حرفم رو قطع کرد و گفت: - من چرا نباید به تو کمک کنم؟ بهخدا خودمم توش موندهبودم. خیلی سخت طرح کردهبود! - حالا هفتهی دیگه معلوم میشه چند شدی. - میبینیم. من فلسفه رو زیاد بلد نیستم. این معلم هم که درست درس نمیده. پوکر نگاهش کردم و از مدرسه بیرون زدیم. چند قدمی که جلو رفتیم، دیدم سامیار تکیه داده به ماشینش و داره ما رو نگاه میکنه. سوگند: درسا... این اینجا چکار میکنه؟ دستش رو گرفتم و برگشتیم تا از یه مسیر دیگه بریم. - من چه میدونم؟! - تو نمیدونی؟ - نه سوگند نمیدونم. داشتیم میرفتیم که سامیار از پشت خودش رو به ما رسوند و نفسزنان و دستوپاشکسته گفت: - درساخانم... لطفاً چند دقیقه. صدام رو یکم بالا بردم و گفتم: - آقا شما از جون من چی میخوای؟ نگاهم کرد و آروم گفت: - جونت رو نمیخوام، قلبت رو چرا! از حرفش جا خوردم و دوباره به راهم ادامه دادم. کیفم رو گرفت و با چهرهی ملتمسانه گفت: -فقط چند دقیقه بذارین باهاتون صحبت کنم. دیگه نمیتونستم بهش نه بگم. سرم رو انداختم پایین و گفتم: - الان سر ظهره و هوا هم تقریباً گرمه، پشت تلفن بهم بگو! به ماشینش اشاره کرد و گفت: - میرسونمتون و توی راه با هم حرف میزنیم.
-
یه دلشوره توی دلم افتادهبود که حالم رو شدیداً بد کردهبود. داشتیم میرفتیم که دیدم محمد یهو زد رو ترمز و گفت: - علی اونجا رو! دیدم هانیه توی کوچه با یه پسری درگیر شده. دیگه نفهمیدم چی شد. کیفم رو روی صندلی عقب پرت کردم و ضربالعجلی خودم رو بهشون رسوندم. کسی که مزاحمش شدهبود، مهدی بود؛ همون همکلاسی سابقش توی مؤسسه. من رو دید، سریع جلو اومد و گفت: - علی، جانِ من کاری نکن، خودم درستش میکنم. مهدی: مثلاً میخواد چه غلطی بکنه بچهخوشگل! هانیه رو کمی هل دادم کنار و محکم زدم زیر گوشش که رو زمین افتاد. هانیه داشت گریه میکرد و میگفت: - علی، قَسمت میدم، کاریش نداشته باش! دیگه گوشهام نمیشنید. رفتم بلندش کردم؛ انقدر هم رو کتک زدیم که خون از دماغ و دهن مهدی سرازیر شدهبود. محمد هم هانیه رو گرفتهبود که جلو نیاد. یقهش رو گرفتم و داد زدم: - به قرآن یهبار دیگه، فقط یهبار دیگه دور و بر هانیه ببینمت، میکشمت! با همون حال داغونش، آروم و کمجون گفت: - هان... نی... ه ما... مال منه. با مشت توی دهنش زدم. فریاد زدم: - ببند دهنت رو عوضی! خفهشو، خفهشو! کلی آدم جمع شدهبودند و هیچک.س جرأت نمیکرد جلو بیاد. هانیه که انقدر گریه کردهبود، بیحال رو لبهی جدول نشستهبود. محمد جلو اومد و آروم توی گوشم گفت: - علی کافیه دیگه. الان یکی زنگ میزنه پلیس. هانیه هم حالش خوب نیست. گردش کن بریم. من که هنوز مهدی رو ول نکردهبودم، محکم لباسش رو از یقه پاره کردم، با پا محکم توی شکمش گذاشتم و گفتم: - امروز رو یادت نره! روی آسفالت افتادهبود و داشت سرفه میکرد. منم چون شرایط رو مساعد ندیدم، سریع دست هانیه رو گرفتم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. هانیه داشت هقهق میکرد و هیچی نمیگفت. دستم داشت یکم خون میاومد و اعصابم بهشدت خرد بود. - محمد، دم یه سوپری وایستا، یه آبی چیزی بگیرم. کنار یه سوپرمارکتی وایستاد. آب رو خرید و به هانیه داد. هانیه همین که یه ذره خورد، تازه تونست کمی حرف بزنه. - علی. - هانیه، هیچی نگو. آب رو بخور. - علی لطفاً. صدام رو بالا بردم و گفتم: هیچی نگو. در رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم. آفتاب داشت توی سرم میخورد. دلم میخواست فقط داد بزنم. از یه پسر آروم، تبدیل شدهبودم به کسی که سرِ دختر دعوا میکنه. عاشقی... پوف. تکیه دادهبودم به ماشین که محمد یه انرژیزا بهم داد و گفت: - داشی هانیه خیلی ترسیده. بهجای آروم کردنش داری داد میزنی. - حال خودم رو نمیبینی، محمد! رفتم و صندلی عقب پیش هانیه نشستم. روش از اونور به سمت پنجره بود و من رو نگاه نمیکرد. قطرهقطره اشکهاش از روی اون گونههای کوچولوش، روی دستهاش میچکیدن. یکمی نزدیکترش شدم و با پشت دستم اشکش رو پاک کردم. گفت: - هنوز دستت داره میلرزه. یکمی خندیدم و گفتم: - من برای تو بدتر از این رو هم تحمل میکنم. فقط از این عصبی شدم که گفتی کاریش نداشته باشم. برگشت و نگام کرد. کمی اشکهاش رو پاک کرد و گفت: - علی من برا خودت گفتم. اون عوضی الان... الان لج میکنه، ممکنه یه جایی یه آسیبی بهت برسونه. بازم اشکهاش رو پاک کردم و گفتم: - نگران نباش؛ هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته. دستم رو گرفت و گفت: - داره خون میاد؛ بریم پانسمانش کنیم. دستم رو برای اولینبار بود که میگرفت. دستهایی که بهشدت یخ کردهبودن. یکمی دستش رو فشار دادم و گفتم: - مهم نیست، پانسمان هم نمیخواد... پانسمان من تویی، هانیه. خب؟ نگاهش رو به نگاه خستهم گره زد و گفت: - خیلی دوستت دارم، خب؟ لبخند زدم. - من بیشتر. از این به بعد خیلی بیشتر مراقب خودت باش، خیلی. - چشم، هرچی شما بگی. - میرسونیمت خونه. رفتم صندلی جلو نشستم و بعدش رفتیم و هانیه رو خونهشون رسوندیم.
-
از کلاس زدم بیرون و خواستم با هانیه پیاده برگردم که گوشیم زنگ خورد. - سلام داشممد، چطوری؟ - سلام گل... کجایی؟ بیام دنبالت؟ - مؤسسهم، میخوام هانیه رو برسونم. - حاجی، کار فوریه. میام دنبالت. - چیزی شده؟ - بهت میگم... همونجا بمون، اومدم. - الو ممد؟ بوق... بوق... بوق. - ای بابا، این چرا قطع کرد؟ رفتم دم در که دیدم هانیه منتظرم، دست به سی*ن*ه وایستاده. - چه عجب، آقا دل کندن و اومدن! - ببخشین عزیزم، معطل شدی. - عیب نداره، بریم. این رو گفت و راه افتاد که صداش زدم. بهسمتم برگشت. - جانم؟ - عشقم، محمد یه کاری براش پیش اومده. زنگ زد گفت نرو جایی، میاد دنبالم. - اتفاقی افتاده؟ - نمیدونم، چیزی به من نگفت. یه پوفی کرد و گفت: - باشه، پس من میرم. رفتم نزدیکترش و آروم کنار گوشش گفتم: - ناراحت نباش دیگه دورت بگردم. بعد از ظهر جبران میکنم. یکمی خودش رو کشید عقب و گفت: - زشته، حداقل برای تو زشته... الانم اشکال نداره من خودم میرم. - مرسی که درک میکنی. خیلی مراقب خودت باش. رسیدی خونه خبر بده. - باشه توام. سریع از پیشم رفت. قشنگ معلوم بود ناراحت شده، ولی خب چارهای نبود. بهنظرم محمد کارش مهمتر بود. توی ایستگاه اتوبوس نشستهبودم که بیاد. بعد از دهدقیقه کنارم رسید و دوتا بوق زد. رفتم سوار شدم، دست دادیم که گفت: - حاجی جنگی باید بریم. - سلام، چی شده؟ نصف عمرم کردی! - هیچی، باید بریم کارخونه. کلی کار ریخته رو سرم، حال نداشتم تنهایی انجام بدم. چشمهام چهارتا شد و محکم تو شکمش زدم و گفتم: - خیلی بیمزهای روانی! من به خاطر تو هانیه رو فرستادم رفت. خندید و گفت: - باور کن، بهت میگفتم قضیه رو، گوش نمیکردی. چپچپ نگاهش کردم و گفتم: - بنداز بریم، سر راه هانیه رو برسونیم خونه... خو خره، حداقل میگفتی، نگهش میداشتم. حرکت کرد و گفت: - رمانتیکبازیها چیه، بچه؟ بذار دوقدم راه بره پاهاش باز بشه. زنگ زدم به هانیه، ولی هرچی بوق خورد، جواب نداد. - محمد، نمیدونم چرا جواب نمیده! - نگران نباش، از همون مسیری که منتهی میشه به خونهشون دارم میرم. حتماً همینجاهاست.
-
- کوفت، زهرمار نخند! برای چی پنجشنبه میخوای امتحان بگیری؟ باید نمرهی کامل رو به من بدی، فهمیدی؟ - یعنی تو الان داری میری امتحان من رو بخونی؟ - نه، خدایی دروغ نگم دارم میرم امتحان زبان مدرسه رو بخونم. - خب برو... مراقب خودتم باش. - چشم، شببخیر جیگول من. گوشی رو گذاشتم کنار، یه آهنگ پلی کردم و کف اتاق دراز کشیدم. داشتم از پنجره ماه رو تماشا میکردم و چیزی جز هانیه تو فکرم نبود. کارم شدهبود هرروز و هرشب فکر کردن به کسی که حالا دیگه عاشقش شدهبودم. نمیدونم، شاید کارم درست بود، شاید هم نه. چشمهام رو بستم و آروم خوابیدم. *** «پنجشنبه صبح؛ مؤسسهی زبانهای خارجه» برگههای امتحانی رو پخش کردم. وقتی به هانیه رسیدم، یه چشمکی بهش زدم و برگه رو بهش دادم. روی صندلی نشستم و گفتم: - بچهها میتونین شروع کنین. داشتم هانیه رو نگاه میکردم و براش ذوق میکردم که دیدم یکی از بچهها کنار میز ایستاد و گفت: - تیچر، من نمیتونم جواب بدم اصلاً، ببخشین. برگه رو ازش گرفتم و با تعجب گفتم: - چرا عزیزم؟ مشکل چیه؟ یکمی چشمهاش رو مالوند و گفت: - تیچر من دیشب بیمارستان بودم و حال خوبی ندارم، الانم اگر بذارین برم خونه. - چی بگم! باشه. برو با مدیریت هماهنگ کن و نگران امتحانتهم نباش. خوشحال شد و ادامه داد: - حتماً میخونم و دفعهی بعدی امتحان رو عالی میدم. - بسه، لوس نشو دیگه، برو. از کلاس رفت بیرون. منم بلند شدم، یه چرخی بین بچهها زدم. از کنار هانیه که رد میشدم، بوی عطرش باعث میشد دلم تنگ بغل کردنهاش بشه... البته بعل کردنهاش توی خیالاتم، چون توی این چند وقت حتی دست من رو هم نگرفتهبود. همینجوری توی افکار خودم بودم که خودکار یکی از دخترهای کلاس افتاد. خواستم خم بشم بهش بدم که صدای سرفهی هانیه اومد. همونطور که نیمخیز بودم، برگشتم نگاهش کردم، دیدم با چشمهاش الانه كه من رو بخوره! بلند شدم و گفتم: - خانم حواست به خودکارت باشه الکی نیفته. بندهخدا کلی تعجب کرد ولی خب چیزی نگفت و خودش خودکارش رو برداشت. تقریباً امتحان رو به پایان بود و منم که حسابی غرق در نگاه هانیه شدهبودم، متوجه زمان نبودم. ولی چون آلارم گوشی رو تنظیم کرده بودم، گوشی بهم هشدار داد. سریع به خودم اومدم و با صدای تقریباً بلندی گفتم: - بچهها زمانتون تموم شد، برگههاتون رو بیارین تحویل بدین. یکییکی تحویل دادن و منم با جمع کردن آخرین برگه که از هانیه بود، همهشون رو داخل کیفم گذاشتم. بچهها همه از کلاس بيرون رفتن و هانیه خواست بره که آروم صداش زدم و گفتم: - خانمخوشگله، نمیخوای یه خستهنباشین به ما بگی؟ چپچپ نگاهم کرد و گفت: - آره ارواح عمهت، چقدرم خسته شدی؟!... آخه این چه سؤالهایی بود طرح کردی؟ خندیدم و روی قیافهی اخموش زوم كردم و گفتم: - امتحان چه آسون چه سخت، من مجبورم نمرهی بالا رو بهت بدم، وگرنه موی داشته توی سرم نمیذاری. - آفرین، همین که فهمیده هستی رو میپسندم. الانم اگه دلت میخواد مدیر جفتمون رو اخراج کنه، بگو تا بمونم. - نه عزیزم، شما برو، منم الان میام.
-
پارت هشتادو هفت توی راه اروین کنار گل فروشی ایستاد و بی هیچ حرفی پیاده شد و بعد یک ربع با یک گلدان زیبا برگشت . _نیاز به زحمت نبود ! نگاهی بهم انداخت و گفت : زحمتی نیست ، دوست ندارم بار اول که جایی میرم دست خالی برم . لبخند زدم و تشکر کردم و به راه افتادیم ، چه قدر این پسر با ادب و جنتلمنه ، اعترافش سخته ولی واقعا هست! به خونه که رسیدیم ریموت رو زدم به اروین گفتم ماشین رو بیاره داخل ، از ماشین که پیاده شدم ماشین بهراد رو دیدم ، پس بهراد و نازی قبل ما رسیدن ، کنار پله ها ایستادم تا اروین رو راهنمایی کنم و اروین بعد پوشیدن کت اسپورت سورمه ای رنگش به سمتم اومد ، تازه فهمیدم نا خواسته با اروین ست شدم ! انصافا جزو پسر های خوشتیپ و خوش قیافه بود ، قد بلند و چهره مردونه اش ادم رو جذب می کرد ، سرم رو نا محسوس تکون دادم و تو ذهنم گفتم ، من چی دارم میگم ، مبارک مامان و باباش! صدای اروین از فکر بیرونم اورد. _اگه زل زدنت تموم شده بریم تو . پوزخند همیشگیش رو لبش خودنمایی کرد ، واقعا این پوزخند من رو به مرز دیوونگی می کشوند ، اخم کردم و گفتم : تو فکر بودم ، به جای خاصی نگاه نمی کردم . با لحن لج درارش گفت : باشه ، اگه فکر کردنتون تموم شد بریم داخل اینجوری از مهمون پزیرایی می کنی ؟ پشت چشمی نازک کردم و راه افتادم ، خودشیفته ای زیر لب نثارش کردم ، که صدای خنده اش نشون از این بود که شنیده ! وقتی رفتیم تو ،از اونجایی که به مامان پیام داده بودم رسیدیم ، مامان و بابا جلوی در منتظرمون بودن ، بعد سلام و احوالپرسی اروین گلدان رو دست مامان داد و گفت : ناقابله . مامان خندید و گفت : مرسی اروین جان ، زحمت کشیدی ، نیاز به این کار ها نبود . اروین هم لبخند زد و گفت : خواهش می کنم ، قابلتون رو نداره . بابا هم تشکر کرد و گفت : بیش از این سرپا نگهتون نداریم ، بفرمایید. بعد هم دستش رو پشت شونه اروین گذاشت و به پذیرایی هدایتش کرد . رو به مامان گفتم : من برم لباس عوض کنم برگردم . مامان لبخند زد و گفت : برو عزیزم.
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- تو که اینقدر نگرانشی چرا نمیری دنبالش؟! با شنیدن صدای راموس در کنار گوشم از جای پریدم و نگاه غمگینم را به او دوختم؛ آنقدر محو رفتن ولیعهد بودم که متوجه راموس نشده بودم. - تو چرا باهاش اینجوری حرف زدی؟! راموس یکی از ابروهایش را بالا پراند و گفت: - آخی! ناراحت شدی باهاش اینجوری حرف زدم؟! لب به دندان گرفتم و سعی کردم بغضی که از رفتار تند راموس به گلویم نشسته بود را قورت بدهم. - تو چرا اینجوری شدی راموس؟! چرا اینقدر تلخ شدی؟! از چی ناراحتی که اینجوری رفتار میکنی؟! راموس پوزخند تلخی زد. - چیه؟! مثلاً میخواهی بگی نگرانمی؟! با ناراحتی نگاهش کردم؛ منظورش از این حرفها چه بود؟! - این چه حرفیه؟ معلومه که نگرانتم! راموس سرش را به طرفین تکان داد و گفت: - نیستی عزیزم، اگه نگرانم بودی دلم رو نمیشکستی! و پس از گفتن حرفش بیآنکه مهلت گفتن حرفی را به من بدهد دور شد؛ مات و مبهوت به رفتنش خیره ماندم. نمیدانستم از عزیزمی که گفته بود ذوق زده باشم یا از حرف دیگرش گیج! نمیفهمیدم از چه حرف میزد! چرا میگفت دلش را شکستهام؟! مگر من چه کار کرده بودم؟! نفسم را عمیق بیرون دادم و پشت دستانم را به چشمان خیسم کشیدم؛ لعنتی! من نمیخواستم گریه کنم؛ من حتی برای اسیر شدن خانوادهام هم گریه نکرده بودم، ولی حالا… احساس میکردم گوشهای از قلبم بابت حرفهای راموس به درد آمده و همین اشکم را در آورده بود. کلافه و ناراحت به سمت قسمتی که ولیعهد رفته بود به راه افتادم؛ قصد داشتم بابت رفتار راموس از او عذرخواهی کنم. گرچه که خودم هم کم از او ناراحت نبودم، اما نمیخواستم کینهای بین او و راموس که پسرعمهاش هم به حساب میامد باشد. کمی جلوتر او را دیدم که بر روی تخته سنگی نشسته و بیحواس به پیش رویش خیره شده بود؛ سرفهی مصنوعی کردم تا او را به خودش بیاورم و او با دیدن ناگهانیام نترسد. - ولیعهد؟ ولیعهد سر برگرداند و با دیدنم از جایش برخاست و به سمتم آمد. - بانو لونا تو اینجا چیکار میکنی؟! لحظهای نگاهم را به زیر انداختم. - من… من حرفهای شما و راموس رو شنیدم؛ ازتون به خاطر اون حرفها خیلی معذرت میخوام. میدونید اون بداخلاق نیست، اما نمیدونم از چی ناراحته که داره ناراحتیش رو سر شما خالی میکنه. ولیعهد لبخند محو و لرزانی بر لب نشاند. - شما چرا عذرخواهی میکنی؟! اگر هم کسی قرار باشه عذرخواهی کنه راموسه نه شما؛ گرچه که من از اون هم ناراحت نیستم. با تردید نگاهش کردم؛ واقعاً میگفت یا به خاطر من ناراحتیاش را پنهان میکرد؟! - واقعاً؟! ولیعهد سرش را تکانی داد. - آره واقعاً؛ اون داره به خاطر نجات خواهر من خودش رو به خطر میندازه و من اگر هم بخوام نمیتونم ازش ناراحت باشم، حالا بیا برگردیم تا جفری و دیانا جای ما رو توی چادر نگرفتن. با کمی تعلل پشت سر او به راه افتادم؛ برایم سخت بود که بپذیرم ولیعهد از راموس ناراحت نشده است، اما وقتی که خودش این را میگفت کار دیگری نمیتوانستم بکنم و فقط امیدوار بودم که راست بگوید و از راموس کینه نگرفته باشد. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
موقعهی خواب شده بود و همه در چادر جمع شده بودند تا جای خواب خود را در آن چادر نه چندان بزرگ مشخص کنند و فقط راموس بیرون مانده بود تا به قول خودش نگهبانی بدهد و ولیعهد هم چند لحظهی قبل به بهانهای بیرون رفته بود و میدانستم که میخواهد با راموس صحبت کند و امیدوار بودم راموس چیزی نگوید که بیش از این ولیعهد را برنجاند. - حالت خوبه لونا؟ سر بلند کردم و به دیانایی که روبهرویم ایستاده بود نگاهی انداختم و ناخودآگاه اخم درهم کشیدم؛ او را که میدیدم به یاد صمیمیت بیش از حدش با راموس میافتادم و ناراحت میشدم. - خوبم. - مطمئنی؟! خیلی خوب به نظر نمیای. نفسم را کلافه بیرون دادم؛ اگر خوب بودم هم با صحبتهای این دختر خوب نمیماندم. سری تکان دادم و همانطور که برای فرار از صحبت با دیانا از چادر بیرون میزدم گفتم: - آره مطمئنم. از چادر که بیرون زدم نگاهم به راموس و ولیعهد که کنار یکدیگر در کنار آتش نشسته و صحبت میکردند افتاد و ناخواسته همانجا ایستادم؛ نمیخواستم صحبتهایشان را گوش کنم، اما کنجکاو بودم که دلیل ناراحتی راموس را بدانم و نمیتوانستم جلوی کنجکاویام را بگیرم. - ببین راموس من میدونم که تو از من و پدرم به خاطر اون طلسم ناراحتی، ولی… راموس میان حرف ولیعهد پرید: - من فقط از پادشاه دلخورم، نمیدونم شما چرا خودت رو قاطی این مسئله میکنی؟! با دهان باز و چشمان گشاد شده به راموس خیره ماندم؛ واقعاً این خود راموس بود که با ولیعهد اینگونه صحبت میکرد؟! آخر امکان نداشت آن راموس مهربان اینطور تند و تیز با کسی که در این ماجرا هیچ تقصیری نداشت صحبت کند. - پس چرا اینقدر از من متنفری؟! راموس نگاهی سمت ولیعهد انداخت و در آن تاریکی با وجود بینایی قویام متوجه نگاه تمسخرآمیزش شدم. - من از شما متنفرم؟! اشتباه میکنید، من حتی لحظهای به شما فکر هم نمیکنم چه برسه به تنفر! دست روی دهان باز ماندهام گذاشتم و با چشمانی مغموم به ولیعهدی که از جایش برخاسته و از راموس دور میشد نگاه میکردم؛ واقعاً نمیتوانستم دلیل این رفتارهای تند و زنندهی راموس را بفهمم. -
پارت ۵۳ (میان تیغ وتپش) آن دست قدرتمند هنوز روی دهانش بود.. نه محکم...اما قاطع! آیلا با وحشت غیرقابل کنترلی، دست لرزان و یخ زده اش را روی دست قدرتمند و سخت آن شخص میگذارد و فشار میدهد.. ناله هایش در گلو خفه میشد و صدایش بالا نمی آمد.. وحشیانه بر دست او میکوبید و تقریبا در آغوش او بی وقفه تقلا میکرد.. بازدم نفس های شخص را خیلی نزدیک به خود حس میکرد..و با یاد آوری سامیار و همه اتفاقات چند ساعت پیش، تند و محکم، آرنج ظریف دستش را در بازوی شخصی که خفه اش کرده بود، کوبید... اما حس کرد آرنجش تکه تکه شده و داغون شده.. از سفتی و سخت بازوی شخصی که آیلا گمان میکرد یکی از بادیگاردهای غول پیکر شاهرخ باشد! آیلا که رمقی در جانش نمانده بود، کمی مکث کرد و با بی حالی سرش را پایین گرفت که باعث موهای طلایی رنگش که حالا در تاریکی تیره تر به نظر میرسید، سر بخورد و پریشان دورش را بگیرد... چشمانش ناخودآگاه خمار شده و مدام بسته میشد.. دست مرد هنوز کامل از دهانش جدا نشده بود، که آیلا با تمام نیرویی که ته جانش مانده بود، جیغ کشید.. با تقلا ساعد مرد را پس میزند تا از جایش بلند شود؛ که گردنش محکم توسط بازوی مرد اسیر شد! آیلا نفس نفس میزد و چشمانش نم دار شده بود... هراسان به دور و برش نگاه میکرد..بلکه اینبار هم نجات پیدا کند! با نفس های بریده؛ اما وحشیانه تقلا کرد و غرید: ولم کن.. ولم کن گفتم! با کف دستش، به سینه ستبر و عضلانی مرد کوبید..ناخن کشید..لگد زد.. صدایش میلرزید: تو رو فرستادن؟ ها؟ فرستادن که کار رو تموم کنی؟ مرد با یک حرکت سریع، آیلا را به پشتی سنگ کناریشان هل میدهد...آیلا جیغ خفه ای میکشد و به پشتی سنگ تکیه میدهد و دستانش را به آن میچسباند...تند، سر بالا میگیرد و در تاریکی به سایه درشت و بلند قامتی خیره میشود.. مرد تنش را سنگر آیلا کرد، و چشمان براقش را در چشمان وحشت زده ی آیلا قفل کرد... همان لحظه نور چراغی از دور، از لا به لای شاخه های نحیف لغزید...و روی آن ها منعکس شد! کیاراد آرام اما محکم، انگشت اشاره اش را مقابل لب خودش گرفت.. نه «هیس»گفت...و نه حتی نگاهش را عوض کرد! آیلا مات و حیران، به فرد روبه رویش خیره مانده بود... برای لحظاتی، تقلا یادش رفت.. نور شفاف ماه، نصف صورتش را برید و نیمه ی دیگر آن در تاریکی مطلق فرو رفت.. آیلا خشکش زده بود! و بی اختیار نفسش در سینه حبس شد.. مردی که رو به رویش بود، گویی که به جای عجله، به اطمینان عادت داشت! نگاهش... نه خشمگین بود، نه ملتمس! سرد، عمیق، و به شدت آرام بود... از آن نگاه هایی که هرکسی میفهمید این آدم اگر اراده کند میتواند همه چیز را تمام کند، و اگر نخواهد، هیچکس جرات شروع آن را نداشت! لب های آیلا نیمه باز مانده بود..اما هیچ کلمه ای جرات نمیکرد از آن ها بیرون بیاید! آیلا با ناامیدی آرام گرفت... او اعتماد نکرده بود، بلکه پی برده بود که در مقابل این مرد، و اگر او نخواهد، فرار گزینه ی مناسبی برایش نیست! و همین بیشتر از هر تهدیدی، او را حیرت زده کرده بود...
- هفته گذشته
-
پارت ۵۲ (میان تیغ و تپش) آیلا مانده بودم.. حیران، سرگردان، بی پناه! میان درختانی تنومند و بلند قامت، که همان ها هم ذره ای حس امنیت به من نمیدادند.. بی رمق شده بودم؛ و ناتوان تر از آن بودم که در این تاریکی شب، صبحی روشن را تصور کنم! کنار سنگ بزرگی نشستم و به آن تکیه دادم.. سنگی سرد، سیاه و زبر...درست شبیه واقعیتی که پوست زخمی ام را بیشتر میخراشید.. چشمامو بستم..و نفس های تند و نامنظمم رو حس کردم.. نفس هام هنوز منقطع بود..قفسه ی سینه ام بی قرار بالا و پایین میشد.. و ذهنم.... ذهنم هیچجا بند نبود..نه به حال، نه به گذشته... بی وقفه میدوید به سوی آینده ای که احتمال کم روشن بودنش هم، برایم حکم زندگی را داشت! امشب تمام میشد؟ شاید اگر فردایم را میدانستم، هیچ رنجی را در زندگیام تحمل نمیکردم... نه از زمان خبر داشتم و نه از سرنوشت خودم! دلم میخواست روی تختم دراز کشیده باشم و به موسیقی مورد علاقه ام گوش بدم.. نه اینکه مهجور و طرد شده در بیابان و جنگل ها سرگردان بمونم... حال عمه چطور بود؟ من ناخواسته، با انتخاب اشتباهم باعث شده بودم اونم با من به این باتلاق عمیق کشیده بشه..و من میدونستم که کاری از دستش برنمیاد... اشک های سمج گونه های یخزده ام رو تر و گرم کرد.. حس دردناک آدمی رو داشتم که هر آرزویی کرده، خلافش رو زیسته بود... من به امشب فکر کرده بودم؟ حتی یک ثانیه هم نه...! من در خیالات خام و دخترانه ام زندگی کرده بودم...در رؤیاها، کتاب ها، در پایان های خوشی که همیشه صفحهی آخر داشتند... فکر میکردم اگر من درست باشم، عاشق باشم، اگر مهربان بمانم، زندگی هم با من مهربان میماند و به رویم میخندد! اما زندگی واقعی، خیلی با دنیای خیالی ما فاصله داشت...خیلی زیاد! از اینکه زندگیام در عقایدی میسوخت که حتی یکبار هم با آنها هم نظر نبودم، داشت از درون آتشم میزد... اما دنیای ما یه کثافت تمام عیار بود! همیشه قدرت در دست ظالمان بود..رازش همین بی رحمیشان بود..! کسی که وجدان، ترس از آسیب زدن یا مرز اخلاقی نداره، راحت تر دروغ میگه، تهدید میکنه، حذف میکنه... و همهی این ها توهم قدرت میسازه... همان چیزی که دلاورها دچارش هستن! خونریزی شدیدی که داشتم، باعث شد در خودم جمع شوم و پاهام رو قفل کنم... سرگیجه هام هر لحظه شدیدتر میشد... موندن رو جایز ندونستم و طبق دستوری که عقل نیمهجانم میداد، کمکم باید از اینجا دور میشدم.. پس از مکث کوتاهی، سنگی که پشتم قرار داشت رو تکیه گاه دستم کردم و کمی خودم رو به سختی، بالا کشیدم... اما ناگهان، تمام راه های نفسم بسته شد... نه میتونستم نفس بکشم، و نه داد بزنم! کسی پشت سرم قرار گرفته بود.. خیلی نزدیک... خیلی بیش از حد نزدیک! و دستی از پشت روی دهانم نشسته بود... خشک شده بودم..دستهام به سنگ چسبیده بود و پاهایم به زمین قفل شده بود.. درشت شدن چشمام از فرط وحشت دیگر بیشتر از این جا نداشت.. وحشت زده، با تن و بدنی لرزان، به رو به رو خیره شده بودم... حتی توان مقابله یا چرخیدن به طرف شخص رو نداشتم..! تمام شده بود؟ از اینهمه سرسختی، از نپذیرفتن این تقدیر غمناک، چه چیزی نصیبم شده بود...؟
-
داستان راز یک قتل | bano.z کاربر انجمن نودهشتیا
bano.z پاسخی برای bano.z ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت نهم اقای نوروزی از پارچ رو میز ابی برای همسرش ریخت و گفت : بخور خانوم ، ما باید قوی تر از این حرفا باشیم ، تا اون بیشرفی که این کار رو باهاش کرده پیدا نکنیم ، نباید از پا بیوفتیم . همسرش لیوان رو گرفت ،یکم که نفسشون بالا اومد پرسیدم : انگار شب قبل فوت خانوم نوروزی تولد دختر خواهرتون (به مادرش نگاه کردم ) بوده درسته ؟ خانوم نوروزی اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و گفت : بله ، تولد مهسا دختر خواهرم بود. _خانوم نوروزی با ایشون صمیمی بودن ؟ سری تکون داد و گفت : بله ، مهسا و بهار از بچگی با هم بودن ، خواهرم وقتی مهسا نوجوان بود فوت کرد و مهسا پیش ما بزرگ شد و مثل خواهر بود برای بهار . اقای نوروزی اضافه کرد و گفت : اون بچه تازه چند ماهه برگشته ایران ، از ما داغون تره . با کنجکاوی پرسیدم : مهسا خانوم رو میگین ؟ اقای نوروزی سری به تایید تکون داد. رو به جفتشون پرسیدم : اون شب بحثی اتفاق نیوفتاد ؟ خانوم نوروزی گفت : نه چیزی پیش نیومد . اقای نوروزی دستی تو موهای کم پشتش کشید و گفت : توی جمع بحثی پیش نیومد ولی وقتی من رفتم بالکن هوایی تازه کنم دیدم بهار و مهسا دارن بلند باهم حرف میزنن وقتی ازشون پرسیدم ،گفتن چیزی نیست و برگشتن پیش مهمان ها. _نشنیدید راجع به چی حرف میزدن ؟ _ نه متوجه نشدم . -
پارت هشتاد و شش در اخر من رو به اتاقی برد که تابلوی معاون بغلش خورده بود و گفت : اینجا هم که اتاق منه ، البته چون من فعلا نیستم ، یک نفر دیگه کارم رو انجام میده . ابرویی بالا انداختم و گفتم : مدیر اینجا کیه ؟ من تا الان فکر می کردم تو مدیری اخه رو کارت ویزیت هم اسم تو بود ! اروین لبخند جذابی زد و گفت : پدرم مدیره شرکت هست ، البته چند وقته برای یک پروژه رفته دبی. گفتم : اوکی ، پس به خاطر همین سعادت نداشتم ببینمشون. اروین با کنایه گفت :اوه چه لفظ قلم ! خندیدم و چیزی نگفتم . اروین نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : اوه اوه یک ربع به یازده هست دیر شد ، بدو بریم سر ساختمان که مصالح جدید قرار بوده بیاد ، باید چکشون کنم. سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم . نیم ساعتی تو راه بودیم که به ساختمان نیمه سازی رسیدیم ، وقتی داخل شدیم اروین کلاه ایمنی بهم داد و رو سرم گذاشتم ، بعد از سلام و گزارش گرفتن از سر کارگر ، رفت تا جنس هایی که اومده بودن رو چک کنه ، یک سری توضیحات هم بهم داد و بعد یکی، دو ساعت که کارمون تموم شد ، عزم رفتن به سمت خونه رو کردیم .
-
پارت هفتاد و پنجم بعدشم با عصبانیت، خودم مشغول بستن کمربندش شدم. صدای نفساشو میشنیدم اما سعی میکردم به روی خودم نیارم. دوباره راه افتادم و ازم پرسید: ـ ببینم تو تا حالا با یه دختر برخورد داشتی؟! ـ این دیگه چه سوالیه! ـ آخه اصلا آداب معاشرت و حرف زدن با یه دختر و بلد نیستی! لبخند مصنوعی زدم و گفتم: ـ نه نداشتم! احتیاجیم ندارم بهش. بازم زیرلب یه چیزی گفت که نفهمیدم اما پرسیدم: ـ چی زیرلب میگی؟! ـ مهم نیست! اما فقط اینو بهت بگم با این برخوردت دخترا فقط ازت فرار میکنن تا که بخوام بهت نزدیک بشن. با اعتماد بنفس کامل گفتم: ـ گفتم که احتیاجی ندارم. تو زندگیه من فقط کارمه که مهمه برام و اولویتمه! با خنده گفت: ـ منظورت خلافهاییه که میکنی دیگه ؟! با چشم غره بهش نگاه کردم که خندشو قطع کرد...رسیدیم سمت طلافروشی و باوان با تعجب گفت: ـ تو...تو مگه اینجارو میشناسی؟! این بار من با علامت سوال نگاش کردم و گفتم: ـ منظورت چیه؟!