تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
بالاخره زمان کلاس تموم شد و استاد تا آخرش اینقدر گفت و گفت و گفت که دهن خودش کف کرد و برخلاف قولش زمانی برای سوال پرسیدن بهمون نداد و سریع از کلاس خارج شد. تارا بنده خدا که هنوز غصهی آدامسه رو میخورد، دستمون رو کشید تا بریم و به استاد بگیم. استاد توی راهرو به سمت در قهوهای میرفت، همین ما بهش رسیدیم و صداش زدیم سریع برگشت و بیحوصله گفت: - خانما اگر سوالی داشتید باید توی کلاس میپرسیدید نه الان... . یه دفعه صدای یه مرد دیگه اومد: - بهبه آقای جوادی عزیز! بعدش چهرهی مرد هویدا شد با صورتی که حتی از تو چشماش هم ریش در اومدهبود، با موهایی کم پشت و لبخندی پهن. مرده با آقای جوادی دست داد و با خنده و گفت: - پسر انگار که دوباره دانشجوهات بهت آدامس تعارف کرد. یهدفعه چشمای جوادی گرد شد و دستش بهسمت شلوارش رفت، وقتی دستش به آدامسه خورد توی یه لحظه چشماش قرمز شد و بهسمت ما برگشت. من سریع گفتم: - میخواستیم بهتون بگیم. جوادی سرش رو کج کرد و با اخمی غلیظ گفت: - یعنی کار شما نبوده؟ سریع گفتیم: - نه به خدا. سرش رو با تهدید تکون داد و خشمگین گفت: - وقتی مجبورتون کردم همتون توی حیاط کلاغ پر برید میفهمید که دیگه با من شوخی نکنید. و همراه مرد بهسمت دستشویی رفت. احساس میکردم که رنگ سهتامون سفید شده، دهن بازم رو بستم و گفتم: - ای بابا اینجا دیوونه خونست! بهسمت کلاس رفتیم تا وسایلمون رو برداریم تارا نگاهی به پشت سرش انداخت و کلافه گفت: - اَه! الان فکر میکنه کار ما بوده... . یهدفعه یه صدایی اومد. - بشهی منه... فداش بشم منه... . صدا از دختری کوچولو موچولو میاومد، با صورتی بچگونه و بامزه که دستاش رو مشت کرده و زیر چونهش قرار داده و برای پسری این شعر مسخره رو میخوند. پسره هم که به ستونی تکیه دادهبود با صدا میخندید و ذوق میکرد. فاطمه با تکخندهای گفت: - عه این تازه ترند شده... . - ما همه ترکیمو بربری خوریم... هه... بر صف بربری حمله میبریم... هه... . نیش باز فاطمه آب رفت و به چند تا دختری که آروم این شعر رو میگفتن و میخندیدن و دستشون رو مشت کرده و تو هوا تکون میدادن، نگاه کرد و گفت: - اینم ترند شده. دستمو روی شونهی فاطمه گذاشتم و با صدای آلن دولنی خیره به افق، گفتم: - به قول جومونگ، دیگه لازم نیست برای نمک به کشورهای دیگه متوسل بشیم... چون خودمون منبع نمک تمام نشدنی داریم. صدامو به حالت عادیش برگردوندم و ادامه دادم: - نمیدونم چرا اینا اینقدر احساس بامزه بودن میکنن.
- امروز
-
nerci عضو سایت گردید
-
-
Nafas عضو سایت گردید
-
خانم بهار به دلیل دعوت دونفر از دوستانتون که هردو نویسنده هستن، مقام شما از کاربر فعال به کاربر حرفهای ارتقا پیدا کرد.
تبریک میگیم🧡
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و هفت امیرعلی گوشه چادرم را در مشتش جمع کرد و فشرد. زن و شوهر جوانی از مقابلمان گذشتند و سعی کردند خیره نگاهمان نکنند. با چشم دنبالشان کردم؛ آنها هم صدای کوبشهای قلبم را میشنیدند؟ - قلبم تو دهنم میاد هربار یکی از همسایهها میگه به شوهرت سلام برسون، کافیه یکیشون بو ببره دارم جدا میشم تا سقف بالا سرمو از دستم بگیرن. سرم را تکان دادم. نمیخواستم به این کار ادامه بدهم، مرور و مرور و غمهای بیشمار. با صدای گرفته و مطمئنن گفت: - هیچکس نمیتونه قلمرو یه ببر ماده رو مشخص کنه، نمیتونن بیرونت کنن ناهید. لبخند بیجانی به رویش پاشیدم - اون موقع که بهت نیاز داشتم کجا بودی؟ صدایم لرزید و کلماتم تکهتکه شد. هردو جواب این سوال را میدانستیم، اما ترجیح دادیم سکوت به دهان بگیریم. - صدای اون زن تو مکانیکی... هنوز میاد به خوابم. هربار جلوی آینه وایمیستم، نمیفهمم چشمام زیادی کوچیک بود، یا دهنم زیادی بزرگ؟ صدام زنونه نبود یا رفتارهام... آخه چرا منو نخواست؟ خودم را بغل گرفتم. امیرعلی دستی به صورتش کشید و برای لحظاتی، بیپروا به من خیره شد. - تو قشنگی ناهید... به جون ناهید که میخوام دنیا نباشه و اون باشه، تو قشنگترین زن چهارگوشهی طهرونی. انگار چشمهای من و امیرعلی باهم تفاوت داشت. او مرا طور دیگری میدید، طوری که هیچوقت خودم را ندیده بودم. آشوب توی سرم داشت آرام میگرفت که گفت: - باید یه واقعیتی رو بهت بگم... میترسیدم از اینکه بشنوی و منو برونی از خودت؛ ولی حالا... حالا انگار هیچی مهمتر از تو نیست، حتی من. به دور دست خیره شد، به جایی که آسمان به زمین میرسید و همه این روزها تمام میشد. - این همون چیزیه که اگه بشنومش، دیگه نمیتونم بهت نگاه کنم؟ لبخند زد. - حرفای اشکان رو شنیدی. - صدای دوستت زیادی بلند بود. دم عمیقی گرفت تا آتشِ درون سینهاش را خاموش نکرد. - آره، همون حقیقتی که اگه بشنویش، دیگه بهم نگاه هم نمیکنی ناهید.- 109 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و شش نگاهم را از ماشین گرفتم و به چشمهای امیرعلی وصل کردم. - چرا میپرسی؟ به موهایش چنگ زد و آنها را بههم ریخت. - فقط کنجکاو شدم. به ناخنهای نامرتبم دقت کردم که زیرشان خاک جمع شده بود، از همان خاکی که روی بابا ریختند. - جواب نمیدی؟ دمی از هوا گرفتم. - نه، احتمالا چند سال دیگه هم به امید اینکه درست بشه، تحملش میکردم. اون خیانت... اون همه چیزو عوض کرد. - چرا تحمل میکردی؟ شانهای بالا انداختم. - هیچوقت فکرشو نمیکردم بتونم از پسش بربیام. جدایی و کار و... پول درآوردن، توی خوابم هم همچین چیزی رو نمیدیدم امیرعلی. نفس عمیقی کشید؛ انگار که خیالش راحت شده بود، نمیدانم چرا. به نیمکت تکیه زد: - میبینی؟ تو فقط نیاز داشتی عصبانی بشی، باید عصبانی میشدی تا همه این اتفاقا بیوفته. پوزخندی زدم که احتمالا آن را ندید. - آره، باید از شوهرم کتک میخوردم، تحقیر میشدم، خیانت میدیدم، باید تکتک استخونام زیر این بدبختی خرد میشد! امیرعلی دستهایش را بالا گرفت: - منظورم این نبود. سرم را تکان میدهم. - تو نمیفهمی... تو هیچوقت زن نبودی. همون بابایی که الان زیر خاکه، یک روزی زد تو گوش من تا صدام درنیاد. من و گندم یک ماه تمام گشنگی کشیدیم، هرروز هرروز دست بچهمو کشیدم، رفتم خونه غزل که یک وعده غذای گرم داشته باشیم. من... رد اشک روی گونههایم سوخت. صورتم را با دستهایم پوشاندم و هق زدم. - من خیلی خستم امیرعلی. تمام چندسال گذشته، از پیش چشمم گذشت. بعضی از خاطرات به قدری خجالتآور بود که نمیتوانستم برای امیرعلی بازگو کنم. - هزار بار از خدا پرسیدم، گفتم چرا من؟ مگه چیکار کرده بودم؟ گناهم چی بود؟ هیچوقت نفهمیدم. دستم را زیر بینیام کشیدم. - من دلم نمیخواست یکی مراقبم باشه، بدون اینکه منت سرم بذاره؟ دلم نمیخواست یکی دوستم داشته باشه، بدون اینکه تحقیرم کنه؟ با مشت به سینه دردناکم کوبیدم و صدایم را پایین آوردم: - منم دلم اینا رو میخواست! ولی چیشد؟ چی نصیبم شد؟ من حتی کسی رو نداشتم که جلوی حیدر دربیاد، بگه نکن نامرد! اینقدر... این زنو... اذیت... نکن! زیر سایهی اخمهای غلیظ امیرعلی، میتوانستم جوشش اشک را ببینم. دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا صدای گریهام را خفه کنم. من زن بیآبرویی نبودم.- 109 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
من هانیه پروین، خونآشام هاگوارتز کتاب جادویی خود را آغاز کردم❤️
-
پارت اول جادوی این شهر در دستای منه؛ این روزا همه مردم دارن از قدرت من حرف میزنن، آدمای تو خالی که برای زنده موندن و از جون و دل و احساسشون مایه میذارن و حتی خیلیاشون برای اینکه زنده بمونن، درخواست داده بودن تا برای همیشه اونا رو طلسم کنم تا از جلد انسانیت خارج بشن و تو قالب یه جادوگر تو گروه من فعالیت کنن؛ موفق هم شدم که آدمای زیادی رو جذب کنم اونایی که جسور، نترس ، عاشق قدرت هستن. امتحانی که ازشون میگرفتم این بود که بتونن بدون اینکه دلشون برای همنوع خودشون بسوزه با قدرت جادویی که توی کف دستشون قرار میدم، احساسات آدما رو توی وجود خودشون تخلیه کنن و برای من بیارن تا من اون احساسات و توی جعبه جادویی که تو بالاترین برج اتاقم پنهون شده بریزم و از این طریق بتونم قدرت خودم و قلعه خودم و تامین کنم و بتونم مردم این شهر و توی دستای خودم بگیرم. تو این مسیر موجودی همراهم بود که اگه کسی سعی میکرد با جادو بهم دروغ بگه و منو مطلع میکرد و بعدش من تو سر در شهر اون انسان و جلوی چشم همه تن درخت کاج بزرگ میآویختم و جسدش هم نصیب لاشخورا میشد تا عبرتی هم برای جادوگرایی که پیش من بودن و هم برای مردم اون شهر بشه. مالیات ها رو دو برابر کرده بودم و اگه فردی نمیتونست پرداختش کنه، باید یکی از اعضای بدن خودش علاوه بر احساسات رو میداد تا بتونه معجون بقا برای خودش تهیه کنه. خلاصه که تو این شهر هیچ کس نه جرئت و نه قدرت مقابله با منو نداشت و با شکوه بسیار تو قلعه خودم پادشاهی میکردم.
-
پارت صد و دوازدهم اشکام و پاک کردم و گفتم: ـ باشه. بعدشم سینی چایی و برداشت و گفت: ـ حالا هم بریم چایی بخوریم! خندیدم و گفتم: ـ برای خودم و پدرت ریختم فقط! نگام کرد و گفت: ـ از بس بی معرفتی! من چی پس؟! بازم خندیدم و گفتم: ـ خیلی خب! تو اونو ببر من برات میریزم و میارم. داری میری تینا هم صدا بزن! همونجوری که چایی میریختم، تو دلم خدا خدا میکردم که فرهاد بتونه شهریه دانشگاه تینا رو جور کنه! هم بخاطر رشتش و هم بخاطر اینکه دانشگاه آزاد توی تهران بود، هزینش خیلی بالا بود اما اینقدر که پزشکی رو دوست داشت با اینکه از همون اولشم میدونستم هزینش برای امیر خیلی بالائه، نخواست دل دخترشو بشکونه و قبول کرد. منم تا جایی که توانم اجازه میداد سعی میکردم بیشتر کار کنم تا دستمزدم بتونم به صورت مساوی هم به فرهاد بدم و هم به تینا...اما مثل اینکه اینقدر شهریه بالا رفته بود که دخترم از وقتی اومده بود، درگیره این قضیه شده بود! بعد از خدا سپرده بودم دست فرهاد تا بتونه این قضیه رو حل کنه! ( ارمغان ) بعد از مرگ فرهاد زندگی خیلی برام تلخ شد اما تنها امید روزهام، پسرم کوروش بود. درسته که پسر واقعیم نبود اما اونقدر دوسش داشتم که انگار من بدنیا آورده بودمش و تمام ترسم از روزیه که بفهمه من مادر واقعیش نیستم! چون به شدت هم من و هم مامان خاتون بهش وابسته بودیم و کل زندگیمون تو وجود کوروش خلاصه میشد...پسرم یه جنتلمن واقعی و با درک درست عین فرهاد بود. و چیزی که همیشه برام جالب بود اینکه تو این سنش بینهایت شبیه جونیای فرهاده!
- 113 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و یازدهم داشتم از آشپزخونه میرفتم بیرون که یهو بیمقدمه گفت: ـ مامان شهریه این ترم یلدا خیلی بالا رفته؛ یعنی...بیشتر از توان مالی ما شده! سرحام میخکوب شدم! برگشتم سمتش و گفتم: ـ خب...من هم... فرهاد با ناراحتی حرفمو قطع کرد و گفت: ـ نمیشه مامان؛ تو قلبت خسته میشه، نمیتونی بیش از حد کار کنی! وضعیت مغازه هم که مشخصه...یه درآمد ثابت داریم؛ روی مبل نشستم و به امیر فکر کردم... ناخودآگاه اشکم درومد و گفتم: ـ اگه امیر بفهمه... فرهاد سریع اومد کنارم نشست و بغلم کرد و گفت: ـ من قربون تو و اشکات بشم؛ گریه نکن! اصلا چیزی نمیشه...مگه فرهادت مرده؟! خودم کار میکنم، خرج این ترمش هم در میارم. نگران نباش! نگاش کردم و گفتم: ـ آخه از کجا میخوای اون همه پول دربیاری پسرم؟! ترم بعدیش کمتر از یه هفته دیگه شروع میشه! با اطمینان خاطر بهم نگاه کرد؛ نگاهاش منو یاد فرهاد مینداخت! واقعا برای من انگار فرهاد اصلا نمرده بود و تو وجود بچههاش بود چون بیاندازه پسرم چهره و نگاهاش شبیه پدرش بود...گفت: ـ تو اصلا به این چیزا فکر نکن مامان! بعدشم بابا هم ناراحت میشه، لطفا چیزی بهش نگو! بنده خدا درگیریهای ذهنیش زیاده! دیگه اینم بهش اضافه نشه.
- 113 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و دهم اومد پیشم و دستاشو گذاشته تو جیب شلوارش و بهم نگاه کرد! اینجور نگاه کردنش یعنی اینکه اوضاع خوب نبود. رومو کردم سمتش و بهش گفتم: ـ خب فهمیدی چی شد؟! فرهاد بدون اینکه بهم نگاه کنه، گفت: ـ آره فهمیدم اما نگران نباش، حلش میکنم! رفتم نزدیکش و گفتم: ـ بگو بهم چی شده فرهاد، منو نترسون! صورتمو گرفت تو دستش و گونمو بوسید و گفت: ـ قربون چشمای قشنگت برم من مامان، باور کن اصلا چیز مهمی نیست! پس بازیای دخترا دیگه...با یکی از دوستای صمیمیش دعواش شده...اعصابش خورده. به چشمای فرهاد نگاه کردم اما چشماشو ازم میدزدید...چونشو گرفتم تو دستم و با ناراحتی گفتم: ـ میدونی به چه چیزه خودم خیلی افتخار میکنم؟! با تعجب بهم نگاه کرد و گفتم: ـ به اینکه جوری بزرگت کردم که حتی اگه بخوای هم نمیتونی به مادرت دروغ بگی! ـ اما مامان... حرفشو قطع کردم و با عصبانیت گفتم: ـ ولی این دلمو میشکونه که پسر من اندازه خرس شده و به مرد بزرگ شده اما هنوزم فکر میکنه میتونه مادرشو بپیچونه و بهش دروغ بگه! گفت: ـ مامان من غلط بکنم... چایی رو ریختم و بدون اینکه نگاش کنم با همون عصبانیت رو بهش گفتم: ـ خیلی فرهاد؛ برو کنار ؛ میخوام برم پیش پدرت!
- 113 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و نهم فرهاد رو به امیر با خنده گفت: ـ میدونی بابا الان تنها چیزی که دخترت احتیاج داره، یه قلقلکه حسابیه! بعدش با یه حرکت دستش، تینا رو گذاشت رو دوشش و اصلا به جیغش توجهی نکرد و از اتاق برد بیرون...امیر رو به من گفت: ـ حق با تو بود یلدا؛ فکر کنم یه مشکلی برایش پیش اومده! دستمو گذاشتم رو دست امیر و گفتم: ـ نگران نباش، سپردم دست فرهاد تا باهاش حرف بزنه. ایشالا که خیره! امیر سعی کرد به روی خودش نیاره اما اونم بابت ناراحتی تینا رفت تو فکر...تو اینهمه سالی که داشتم باهاش زندگی میکردم اینقدر بهش عادت کرده بودم و وابستش شدم که اصلا دلم نمیخواست صورتشو ناراحت ببینم! بهش گفتم: ـ چایی بذارم؛ میریم رو تراس بخوریم؟ امیر سعی کرد ناراحتیش و پنهون کنه و گفت: ـ باشه عزیزم بذار! بعد از جمع کردن سفره و وسایل، امیر رفت بیرون نشست و من در حال دم کردن چای بودم که فرهاد اومد داخل: ـ مامان... ـ تو آشپزخونم!
- 113 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هشتم گفتم: ـ نکنه موضوع عشق و عاشقی باشه؟! رگ غیرتش باد کرد و به من با چشم غره نگام کرد و گفت: ـ چه غلطا!! زدم پس گردنش و گفتم: ـ فرهاد چه طرز حرف زدن راجب خواهرته؟! منو باش دارم از کی مشورت میگیرم! تا دید ناراحت شدم، محکم منو کشید تو بغلش و گفت: ـ مامان شوخی کردم! چرا قاطی میکنید یهو... ـ صدبار بهت گفتم از این شوخیا خوشم نمیاد پسرم. ـ بابا بخدا منم نمیدونم! ـ شما دوتا که جیک و پوکتون باهمدیگست! فرهاد یه هوفی کرد و گفت: ـ باشه مامان، قبل از اینکه دوباره برگرده دانشگاش ازش میپرسم... بلند شدم و گفتم: ـ خوبه! بیا بریم سر شام. موقع غذا خوردن، هم من متوجه شدم و هم فرهاد که بازم تینا تو فکر فرو رفته و داره با غذاش بازی میکنه. فرهاد یه دستمال گرفت و گفت: ـ الهی شکر؛ دست خواهر خوشگلم درد نکنه! اما تینا اونقدر تو فکر بود که نشنید! امیر رو بهش گفت: ـ دخترم! تینا از فکر اومد بیرون و گفت: ـ جانم بابا؟! امیر قاشقشو گذاشت پایین و گفت: ـ دخترم خواست کجاست؟! چرا غذاتو نخوردی؟ گفت: ـ سیرم بابا.
- 113 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
من غزال گرائیلی عضو جادوگر هاگوراتز نود و هشتیا رمان جادویی خودم و شروع کردم.
-
بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان : جادویِ احساس نویسنده: غزال گرائیلی | عضو هاگوارتز نودهشتیا ژانر رمان: تخیلی خلاصه داستان: در این شهر همه مردم برای زنده ماندن، هر چی احساس در وجود خود دارند را به ویچر میفروشند و با این کار به قدرت او و همراهانش میافزایند اما یک روز فردی به این شهر میآید که... مقدمه: کاش دلخوشیها بسیار بود و جادوی احساسات و عشق، میان تمام آدمها جریان داشت و هیچکس غمگین نبود. کاش بیدغدغه میخندیدیم و بیمنت میبخشیدیم و بیفکر میخوابیدیم و غرق در آرامش و اشتیاق، بیدار میشدیم... کاش مشکلات، اندک بود و رنجها محدود بود و نگرانیها در سطحیترین لایههای احساسات آدمی اتفاق میافتاد. کاش اتفاقات خوبی میافتاد و خبرهای خوبی میرسید و شادیِ بیاندازهای را جشن میگرفتیم. کاش آباد بودیم، کاش آزاد بودیم، کاش هیچ اندوه بزرگی نداشتیم.
-
من آتناملازاده عضو هاگوارتز کتاب جادویی خود را آغاز کردم
-
رمان سرزمین تاریکی | آتناملازاده عضو هاگوارتز نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در تایپ رمان
بسم الله الرحمن الرحیم رمان آلفا نویسنده: آتناملازاده | عضو هاگوارتز نودهشتیا ژانر: تخیلی، ترسناک خلاصه: گرگینه ها، این اسم وحشت به جون ساکنان آمریکایی جنوبی می انداخت. اون ها نمی تونستن به دیگران ثابت کنند همچین چیزی وجود داره اما خودشون باور داشتن. داستان های زیادی نسل به نسل از این موجود به اون ها رسیده بود. حتی گاهی کسی اون ها رو دیده بود. اهالی این قاره اعتقاد داشتن که گرگینه ها به بین مردم میان و یواشکی افرادی برای خودشون انتخاب می کنند و با گاز زیر نور ماه به گرگینه تبدیلش می کنند. کسی چه می دونه، شاید حقیقت باشه. مقدمه: در من گرگی زخمی خفته است، خاموش، اما بیدار، زخمهایش را میلیسد و صبر میکند، وای از روزی که انتقامش را فریاد بزند. گرگ انتقام نمیگیرد تا زخمش تازه باشد، او صبر میکند تا زمان تیغش را تیز کند، و آنگاه در سکوتی مرگبار، حساب همه را کف دستشان میگذارد. - دیروز
-
رستوران خونآشام رمان ساندویچ با سس خون اضافه | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در تایپ رمان
نام رمان: ساندویچ با سُسِ خونِ اضافه! نویسنده: هانیه پروین | عضو هاگوارتز نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، فانتزی، طنز خلاصه رمان: رستوران "بلادبورن" (Bloodborn) حالا یه شجرهی دویست ساله از خدمت به جامعه خونآشامی داره. دولت انگلستان اونها رو به رسمیت شناخت و بهشون مجوز ساخت این رستوران رو داد، اما با دو شرط سخت! حالا که نوهی بلادبورنِ بزرگ، نارسیس، این رستوران رو به دست گرفته، فقط یک اشتباه کافیه تا ارثیهی خانوادگیش به گاف بره و پلمپ بشه. گرگینهها در سایه لبخند میزنن و بازرسِ احمق، مورد هدف خشمِ نارسیس قرار میگیره...-
- 6
-
-
- رمان فانتزی
- دانلود رمان جدید نودهشتیا
- (و 5 مورد دیگر)
-
مرجان نفسش را حبس کرد و قدمش را به جلو بردش، احساس کرد زمین زیر پایش ناپایدار است. کف زیر پاش مثل سطح آبی سیال میلرزید. نورهای پراکندهای از موجودات روشنتر شدند و سایهها اطرافش حلقه زدند. سایه نزدیک شد، نیمتاجش درخشانتر از قبل بود، اما نه به شکلی زمخت — بیشتر درونی و لطیف. او گفت، صدایش آرام و مطمئن: - اینجا دنیای نیمهجانهاست، مرجان. این همان لحظهای است که خاطرات من و عسل با تو گره خورد. یکی از موجودات نورانی، پرندههای کوچک با بالهای شیشهای، به جلو آمد و گفت: - مدت هاست منتظر تو هستیم… مرجان چشم به آن موجود دوخت. بالش لرزید و سایه ادامه داد: - قانون اول این جهان ساده است: نگاه تو حقیقت را میسازد. اگر باور کنی، خیلی واقعی می شود. مرجان صدایش را گرفت: - یعنی اگر چشمم را ببندم، همه چیز ناپدید می شود؟ سایه سر تکان داد: - بله… اما وقتی بازش کنی، دوباره ساخته میشود. مرجان مکثی کرد. اطرافش، نور و سایه در هم آمیخته بودند. موجودات با حرکات آهسته مسیرهای نورانی به وجود میآورند، نقشهایی از خاطره در فضا. سایه گفت: - بخشی از اینجا، خاطرهای است که من با عسل داشتم. آن لحظه، آن احساسها، آن عشق ممنوع، همه اینها در این فضا جاریاند تا تو را برای چیزی بزرگتر آماده کنند. یک موجود سیال، با سر انسان اما بدن موجدار، آهسته به سمت مرجان آمد. مرجان لرزید، اما سایه دستش را فشرد و صدایش در ذهنش پیچید: - نترس… این موجودات تهدید نیستند؛ آینه خاطرات مَنَند. مرجان دستش را بالا برد، انگشتانش لرزیدند، و وقتی نور یکی از موجودات را لمس کرد، حس کرد نوری گرم در پوستش پخش شد. صدایی در ذهنش طنین انداخت: «تو را شناختم…» چشمهای مرجان پر از اشک شد، اما لبخند کوچکی زد. سایه گفت: - خیلی زود همه چیز برایت روشن می شود. وقتی نورها بیشتر شدند، درخت نورانیای جلوتر ظاهر شد. شاخه هایش مثل توهمی از نور کشیده شده بودند. سایه افزود: - این نگهبان خاطرات است. هر چیزی که در ذهن من حفظ شده، او محافظ آن است. مرجان نگاهش را به درخت انداخت و حس کرد دیگر در دنیایی که خواب نیست وقت میگذراند. سایه کنار او آمد و گفت: - آماده باش، مرجان... اولین برخورد با نیمهجانها آغاز شده. _________________________________________ سیّال یعنی جاری، روان، چیزی که مثل مایع حرکت میکند و شکل ثابتی ندارد. وقتی میگیم «بدن سیّال»، یعنی بدنی که مثل آب یا دود هی تغییر شکل میده و ثابت نمیمونه
-
پارت صد و هفتم همین لحظه فرهاد در و باز کرد و گفت: ـ منتظر من بودین؟! جفتمون خندیدیم و بعد من رو به تینا گفتم: ـ دخترم تو برو بالا سفره رو بنداز، الان میایم تینا سریع تکون داد و رفت بالا و بعدش فرهاد بهم گفت: ـ مامان منم میرم دستمو بشورم، میام. بینهایت گرسنمه! آروم بهش گفتم: ـ فرهاد ببین تینا رفت؟! با تعجب نگام کرد و بعدش بیرون و دید زد و گفت: ـ چی شده؟! بهش گفتم: ـ در و ببند. بیا اینجا! اومد داخل و بهش گفتم: ـ فرهاد، تینا یه مشکلی برایش پیش اومده! از وقتی برگشته یسره تو فکره! فرهاد گفت: ـ اون برای موهاش ناراحته مامان؛ یکم زیادی بزرگش نمیکنی؟! با چشم غره بهش گفتم: ـ فرهاد میشه مسخره بازی رو بذاری کنار؟! شاید اون دختر و من بدنیا نیورده باشم اما من بزرگش کردم، از تک تک حالت صورتش میفهمم، حالش چجوریه! اینو که گفتم یکم رفت تو فکر...
- 113 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و ششم ولی مگه میتونستم؟! زندگیه من سراسر استرس و ناراحتی بود...جیگر گوشه منو بیست و پنج سال پیش اون عفریته ازم جدا کرد. خیلی دلم میخواست بدونم که الان کنار ارمغان حالش خوبه یا نه! باهاش خوب رفتار میکنن یا بازم خاتون داره از بچه منم مثل فرهاد استفاده میکنه و خواسته هاشو بهش تحمیل میکنه؟! این چیزا واقعا قلبم و به درد میورد... تو همین فکرا بودم که در انباری باز شد و دختر قشنگم اومد داخل و گفت: ـ مامان... برگشتم سمتش و با لبخند گفتم: ـ بیا تو دخترم! اومد داخل و کنارم نشست و بهش گفتم: ـ نمیخوای برام تعریف کنی تینا؟! یهو با تعجب نگام کرد و پرسید: ـ چیو مامان؟ همینجور که گلیم و میبافتم، گفتم: ـ همین چیزی که از وقتی از دانشگاه برگشتی، ذهنتو درگیر کرده... سریع آب دهنش و قورت داد و گفت: ـ نه مامان، باور کن چیزی نیست... نگاش کردم و گفتم: ـ من از نگاهت میفهمم دخترم! بدون که هر اتفاقی افتاده باشه میتونی بهم بگی! چیزی نگفت که با خنده گفتم: ـ نگران قلبت منم نباش، بهرحال تو خونمون یه خانوم دکتر داریم که قلبمو خوب کنه دیگه! خندید و محکم بغلم کرد و گفت: ـ خیلی دوستت دارم مامان! چقدر خوبه که بین این همه آدم، تو مادرم شدی! دستشو بوسیدم که گفت: ـ مامان یه شام خوشمزه درست کردم، بابا هم اومده...الانام فرهاد پیداش میشه، بریم بالا؟!
- 113 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پنجم از نظر اخلاقی یکم شوخ طبع تره و سر خانوادش با هر آدمی که باشه، دعوا میکنه! یجورایی جسارتش از فرهاد خیلی بیشتره...درسته که امیر پدر واقعیش نیست اما بینهایت عاشقشم و امیر هم خیلی زیاد دوسش داره و با همدیگه کلی وقت میگذرونن! بعد از کلی جون کندن بالاخره امیر تونست یه مغازه کوچک چرم دوزی تو یکی از خیابون های بازار اجاره کنه و با فرهاد اونجا کار کنن! که البته فرهاد ترجیحش این بود بخاطر وضعیت مالی ما که چندان خوب نبود، تا دیپلم بخونه و بعدش کنار باباش باهم کار کنن؛ منم انباری خونه رو درست کرده بودم و اونجا گلیم درست میکردم و تینا بعد تموم شدن کارم اونا رو میذاشت تو سایت و میفروخت! هزینش خوب بود اما بازم در حدی بود که یک هفتمون رو باهاش بگذرونیم. خصوصا اینکه شهریه دانشگاه تینا خیلی گرون بود و بخاطر این قضیه امیر میخواست که یه تایمی بره شغل دوم انتخاب کنه و پیک موتوری یه رستوران بشه اما فرهاد مخالفت کرد و گفت خودش هر جوری باشه کار میکنه تا خرج دانشگاه تینا رو بده...از این وضعیت راضی نبودیم اما همین که هرچهارتامون کنار همدیگه بودیم و باهم وقت میگذروندیم، برام خیلی با ارزش بود...ولی من هنوز که هنوزه این راز بزرگ دلم و آزار میده. همش از این میترسم که اگه فرهاد یه روز بفهمه که امیر بابای واقعیش نیست چی میشه؟! یا اگه بفهمه یه برادر دوقلو داره که از وجودش هم بیخبره و یه گوشهایی از این دنیا داره با مادربزرگش زندگی میکنه! فرهاد کلا بچه حساسیه و این موضوع رو بفهمه حس میکنم دیگه حتی توی صورتم هم نگاه نمیکنه! یادمه اون زمان ها که بچه مدرسهایی بود، بچه یکی از همسایه ها بهش گفت که تینا خواهر واقعیش نیست و با عصبانیت منو امیر و بازخواست کرد که چرا حقیقت و ازش پنهون کردیم! با وجود همه توضیحاتی که بهش دادیم، بازم تا یه مدت طولانی باهاشون سرسنگین بود اما اونقدر امیر و دوست داشت و امیر هم اینقدر که پیگیر فرهاد و رفتاراش بود، تونست قانعش کنه و باهامون آشتی کرد...دیگه نمیتونستم به این موضوع فکر کنم! اینقدر شبا استرس داشتم و دلم واسه اون بچم تنگ میشد که دقیقا تو تولد پنج سالگیه فرهاد، ناراحتیه قلبی گرفتم و دکتر بهم تاکید کرده بود که از موضوعات استرس دار و ناراحت کننده دوری کنم.
- 113 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
مرجان نفسش را حبس کرد و پلکهایش را بست. وقتی دوباره چشمهایش را باز کرد، دیگر در اتاق خواب نبود. کف اتاق مثل آب شفاف و خنک موج میزد و هر قدمی که برمیداشت، صدای خفیف نجواهایی شبیه صداهای دوردست در گوشش پیچیده میشد. سایه کنار او بود، همان نیمتاج نورانی روی سرش، اما این بار حضورش واقعیتر و ملموستر از هر چیزی بود که مرجان در خواب دیده بود. موجودات نورانی اطراف، بالهای شفاف و بدنهای سیالشان، به آرامی دور مبل حلقه زده بودند و نگاههایی کنجکاو و نیمهپرنده به او دوخته بودند. مرجان پلک زد و زمزمه کرد: - این… اینجا واقعیه؟ سایه لبخند زد و آرام گفت: - بله، مرجان… هر چیزی که در گذشته دیدی، اکنون بخشی از اینجا شده. اینجا دنیای نیمهجانهاست، جایی که مرزها میان زندگی و مرگ شکستهاند. یکی از موجودات کوچک، شبیه پرندهای با بالهای نورانی، جلو آمد و با صدایی شبیه خندهی ریز گفت: - خوش آمدی… ما همه اینجا هستیم تا ببینیم تو چه کسی هستی. مرجان حس کرد قلبش تند میزند، اما سایه دستش را گرفت و زمزمه کرد: - آرام باش… هر چیزی که میبینی، بازتاب خاطرات گذشتهی من با عسل است. آنها میخواهند تو را آماده کنند، نه تهدید. مرجان قدمی برداشت، و کف موجدار زیر پایش کمی لرزید. نورهای پراکندهی موجودات، مسیر حرکت او را روشن میکردند. سایه ادامه داد: - هر نگاه تو، هر حرکتی که انجام میدهی، حقیقت را شکل میدهد… و تو بخشی از این حقیقتی. مرجان نفس عمیق کشید و حس کرد هر موجود نورانی، هر حرکت بال و هر پرتو نور، خاطرهای از گذشته سایه و عسل است که اکنون در ذهن او جاریست. یک موجود بزرگتر، شبیه درختی نورانی با شاخههای پیچیده، آرام شناور شد و به او اشاره کرد. سایه توضیح داد: این موجود نگهبان خاطرات است. هر چیزی که میبینی، زیر نظر او جریان دارد. نترس… او به تو آسیب نمیرساند. مرجان به اطراف نگاه کرد و دید موجودات کوچکتر، با سرهای نیمهانسان و بدنهای کشیدهی سیال، به آرامی حرکت میکنند و مسیرهای نور را باز میکنند. یکی از آنها با صدای آرام گفت: - آمادهای تا اولین برخوردت با نیمهجانها را تجربه کنی؟ سایه سرش را به آرامی روی شانه مرجان گذاشت و لبخند زد: - آماده شو، مرجان… اینجا، همه چیز واقعی است، حتی اگر یادآور خاطرات گذشته باشد. مرجان نفس عمیق کشید و اولین قدم جدیاش را برداشت. نور پراکندهی موجودات اطراف، کف موجدار و خطوط نورانی درخت نورانی، هر قدم او را به قلب دنیای نیمهجانها نزدیکتر میکرد. سایه زمزمه کرد: - قانون اول: نگاه تو حقیقت را شکل میدهد. قانون دوم: تو بخشی از این حقیقتی. مرجان پلک زد و حس کرد ترس و هیجان، شادی و خاطره، همه با هم در یک لحظه جریان دارند. موجودات نورانی اطرافش، بالها و حرکتشان، همگی به او نگاه میکردند، نه با تهدید، بلکه با انتظار و کنجکاوی. سایه لبخند زد و گفت: - همه چیز آماده است… حالا تو وارد قلب دنیای نیمهجانها شدهای، مرجان. مرجان نفس عمیق کشید و قدم دومش را برداشت. نورها و موجودات اطراف، کف موجدار و خطوط نورانی کتابخانه ارواح، با هر قدم او به هم گره خوردند و پل بین گذشته و حال، بین خاطرات سایه و دنیای واقعی، برقرار شد.
-
الان که نگاه میکنم میبینم چنان آتیشی تو چشاش شعلهوره که نگو، برای همین سعی کردیم اون رو به یه لبخند ملیح دعوت کنیم که طرف بدون اینکه چیزی بگه وارد کلاس شد. ما هم مثل دخترانی مظلوم دنبالش رفتیم، در نگاه اول رهبر رو دیدیم که ردیف اول متشخصانه نشسته و همونطور که با انگشتاش میز رو به ضرب گرفته، خیرهی حرکات انگشتاش بود. پسرک بور کنارش نشسته و چیزی براش میگفت، اما دوست دیگهش با اخم به ما نگاه میکرد. فاطمه تا اخمش رو دید نیشش رو باز کرد و از قصد راهی رو برای عبور انتخاب کرد که از کنار اون بگذره. همین که از کنارش رد شد با صدای کشیدهای گفت: - همینطوریشم زشتی حالا اخمم میکنی؟ تارا ریز خندید و بیتوجه و صورت قرمز پسره دنبالم اومد. سر جای دیروزمون نشستیم؛ یک دقیقه احساس کردم کل بچههای کلاس دارن ما رو نگاه میکنن، پوفی کشیدم و زیر لب گفتم: - باز اینا جوگیر شدن.. فاطمه که حرفمو شنید مثل من زمزمه کرد: - میخوام فیلمی که اینا رو در این حد تحت تاثیر قرار داده رو ببینم... راستی دخترایی که باهاشون دعوا کردیم نیومدن. یکدفعه چهار طرفمون خالی شد، با چشمایی گرد به دخترای ایستاده نگاه کردم که بیتوجه به ما به آخر کلاس رفتن. تارا با ناراحتی اخمی کرد و گفت: - بهم برخورد، یعنی چی این حرکتا؟ زدم رو شونش و گفتم: - تو به دل نگیر آب میری. همون لحظه مردی جوان با کت و شلوارِ طوسی وارد اتاق شد، قد بلند و چهارشونه بود و چهرهی مردانه و جدی داشت. روی صندلی نشست و نگاهی به همهی ما کرد و بعد از معرفی خودش به عنوان استاد و حضور و غیاب از جاش بلند شد و شروع به تدریس کرد. فاطمه که دستش رو زیر چونهش زده بود برگشت بهمون گفت: - چه پرستژی داره! ... چه صدایی داره! تارا دهنش رو کج کرد و سرش رو تکون داد: - اوهو... پرستژ؟ تو کی اینقدر متمدن شدی؟ فاطمه لبخندی ملیح زد و دستاش رو توی هم قفل کرد و در حالی که نگاه رویاییش رو به استاد میدوخت، آروم گفت: - نه واقعاً با پرستژه، اما نمیدونم این آدامس چیه چسبیده به خشتکش. یهدفعه برگشتم و به شلوارش نگاه کردم که یه آدامس صورتی قد کلهی استاد روی شلوارش خودنمایی میکرد. تارا با صورتی جمع شده کلهاش رو بهم نزدیک کرد و گفت: - به نظرتون باید بهش بگیم؟ نمیدونمی زمزمه کردم که فاطمه دستش رو بالا برد و زمزمه کرد: - الان میگم بهش. استاد که برگشت، چشمش به فاطمه و دست بالا بردهاش خورد و فکر کرد فاطمه سوالی داره، برای همین نگاهی جدی بهش انداخت و شمردهشمرده گفت: - خانم چند دقیقه آخر کلاس وقت میدم برای سوال پرسیدن، الان به درس گوش بدید تا بقیه درس رو متوجه بشید. فاطمه چشمی گفت و پشت چشمی براش نازک کرد زیر لب ادامه داد: - وا حتی نذاشت حرف بزنم، حالا بیا یهدفعه دستشوییم گرفت... میخواستی بگی لگن بیارید کارتون رو انجام بدید تا از درس عقب نیوفتید. سرم رو پایین آوردم و لبام رو به هم فشار دادم تا صدای خندهم بلند نشه.
-
*** انگار دعوای ما باعث شد تا سربازای رهبر تا حدودی قضیه رو جدی بگیرن و این بار راه جدیدی برای فراری دادن ما بکنن... . تصمیم گرفتیم ایندفعه دوستانه به دانشگاه بریم و دست دوستی به سمت بقیه دراز کنیم، هر چی نباشه بهسختی تونستیم وارد دانشگاه بشیم و نباید به این آسونی عقب بکشیم. اجباراً دست به دامن سمیه شدیم تا بهمون لباس قرض بده. لباسایی با رنگهای سرمهای، قهوهای و مشکی؛ سنگین و خانمانه. با کمی ترس وارد دانشگاه شدیم، چشم چرخوندیم و محوطه رو زیر نظر گرفتیم. تک و توک دانشجوهایی رو دیدم که بعضیها کتاب به دست درحال مطالعه بودند و بعضیهای دیگه درحال حرف زدن و قدم زدن. آرومآروم بهسمت کلاسمون رفتیم، بچههایی که توی سالن بودن تا چشمشون به ما میخورد، خصمانه نگاهمون میکردن و چشم غرهای غلیظ تقدیممون میکردن، اما ما سعی میکردیم لبخند مضحک خودمون رو حفظ کنیم. فاطمه دستی به موهاش که اونها رو یه طرف صورتش ریختهبود کشید و زیر لبی به ما گفت: - دخترا اینا شمشیر رو از رو بستن. تارا سری با تأسف تکون داد و دوباره توی ژست آدمهای همه چیزدون فرو رفت و گفت: - فکر کنم دیروز زیادی واکنش نشون دادیم، شاید اگه ساکت بودیم الان اینطوری نگاهمون نمیکردن. پشتچشمی براش نازک کردم و سعی کردم اون رو بین خودم و فاطمه جا کنم و از قصد با زبون نیشدارم گفتم: - حالا تو به جای این حرفا بیا این وسط که بزنن تو سرت میری زیر زمین با این قدت. فاطمه تکخندهای کرد که به تارا برخورد، چون سریع صورت سفیدش قرمز شد و اخماش تو هم رفت: - حالا داری قدم رو مسخره میکنی دختر خانم؟ من لبامو کج کردم و با چشمای گرد، خودمو به بیخبری زدم: - نه والا مگه مریضم که قد بلندتو مسخره کنم. فاطمه دوباره خندید که خندهاش مثل نمکی روی زخم سر باز تارا ریخت، چون حرصی یه نیشگون محکم از بازوم گرفت که احساس کردم گوشم کنده شد: - همینه که هست از خداتم باشه تو بغل جا میشم. با صورتی جمع شده درحالی که بازوم رو ماساژ میدادم زیر لب گفتم: - مبارک صاحابش. تارا برام قیافهای گرفت که فاطمه آروم هلش داد و با بهت گفت: - اینو باش چه قیافهای هم میگیره! هر سه خندیدم که چشممون به پسر بوره خورد که خیرهخیره به تارای خندون نگاه میکرد، قیافهش سرد و خشک بود و توی نگاهش نه صلحی به چشم میخورد و نه خشونتی، بیخیالِ بیخیال. سری برای تارا تکون داد که باعث شد از حیرت ابروهای هر سهتامون بالا بپره، ما رو که آدم حساب نکرد. تارا یواش خودشو کشید پشتم و انگار به مادرش پناه آورده به مانتوم چنگ زد و با ترس گفت: - به خدا این میخواد منو بزنه. برگشتیم به پسره نگاه کنیم که دیدیم چشمغرهی بدی به تارا رفت و انگار داشت تهدیدش میکرد.
-
اون روز عجیب احساس خفن و باحال بودن، میکردم. حتی وقتی که تو خیابون قدم میزدیم و بهسمت خونه میرفتیم، بقیه اول نگاهی ساده و عاری از حس به من مینداختن اما دو قدم که جلو میرفتن، برمیگشتن و دوباره نگام میکردن. اینبار با تعجب و حیرت! این برای دختری با ظاهری معمولی و در نگاه بقیه نامرئی مثل من، احساس غرور داشت و چه حیف که این حس غرور رو باید از کتک خوردن و سر صورت خونی میگرفتم. توی راه وقتی میخواستیم بپیچیم توی یه کوچه یهدفعه سه مرد قد بلند و سبیل کلفت جلومون رو گرفتن. یکی از اونها که تیپ باباکرمی داشت چشماشو ریز کرد و با قری گردن و موهای فر و بلندش رو تکون داد و گفت: - آبجی کدوم بیناموسی جرأت کرده تیزی بکشه برات؟ بوگو تا جنازشو برات بیارم آبجی. تیلههام توی چشمای گردم با ابروهای کلفت اون مرد که بندری میرقصید بالا و پایین میشد و دهنم از اون حجم ابهت، مو، گوشت و چربی باز موندهبود. مرد عقبی لُنگ قرمزش رو درست کرد و دستش رو جلوی صورتم پیچ داد و گفت: - نگاه میکنی آبجی؟! من که هنوز هم توی جو بروسلی بودم، آببینم رو صدادار بالا میکشم و مثل خودش سرم رو کج کردم و با لبایی کج و معوم گفتم: - چی میگی یَره؟ بکش کنار بذا باد بیاد. ابروهاش از صدای نازک اما کلمات پر گوهرم بالا رفت. مرد جلویی لنگش رو دور دستش پیچید و گفت: - آبجی تو هم؟! فاطمه از لحن متعجب اون و فاز گنگ من ترکید از خنده، بعد دستش رو روی شونهم گذاشت خطاب به مرده گفت: - مشتی دمت گرم بذار بریم از گشنگی مردیم. با تعجب به فاطمه نگاه کردم، اشارهی به مرد قد بلند کردم و گفتم: - میشناسی این آقا رو فاطی؟ بدون کوچکترین مکثی با لبخند بزرگی سرش رو تکون داد و گفت: - معلومه بابا... پسر خاله معصومهست، آرمان. دوباره به سبیلای بزرگ و به هم گره خوردش نگاه میکنم که انگار جاروی جادوگره و ابروهایی که میل عجیبی به تکون خوردن دارن. اسم آرمان سنگینی میکردن به این همه ابهت و جمال، فاطمه بیتوجه به دهن باز من رو به مرده گفت: - آرمی... . مرده میپره وسط حرف فاطمه و دستاش رو باز میکنه و دلخور میگه: - آبجی آرمی چیه دیگه؟ حالا ننهی ما یهکم احساسی بود و تحت تأثیر بقیه، اومد اسممون رو گذاشت آرمان که تا آخر عمر گردنمون کج باشه توی یه محله. حالا تو هم بیا و مسخرمون کن. فاطمه با خنده ازش عذرخواهی کرد که اون دلخور سعی میکنه چیزی نگه و معذرتخواهی فاطمه رو پذیرا باشه، بعدش دستی به سبیلش میکشه و خطاب به من میگه: - باشه... اما خوبیت نداره آبجی با این ریخت و قیافه تو کوچهها بچرخی. نزدیک شد و غیرتی چرخی به ابروهاش داد و ادامه داد: - اسم همونیم که این کار رو با رُخماه ناموس من کرده بوگو تا خشتکش رو بکشم رو سرش. ای دل غافل! تارا که متوجه میشه سعی میکنه خندهش رو کنترل کنه و با دست به پهلوم میزنه. منم با چشمای گرد خیره بهش مظلوم سرمو تکون میدم و چشمی میگم که لبخند بزرگی میزنه: - مخلص شما آبجی. میچرخه تا راهش رو بکشه و بره که بازوی قلمبهش شپلق میخوره تو صورتم و پرت میشم توی جوی آب بزرگی که کنار پیاده رو بود. تارا هینی میگه و همراه با فاطمه سریع میان تا من رو از توی جو جمع کنن، آرمان و دوستاشم که انگار هیچی نشده و صدای پرتاب من که از پرتاب نهنگ توی دریاچه ارومیه هم بلندتر بود رو نشنیدن، به راهشون ادامه دادن. یهدفعه یه ماشین بزرگ و گرونقیمت با سرعت کنارم پارک میکنه و چند تا پسر با خنده از توش بیرون میان و نگاهم میکنن و گوشیشون رو در میارن و از من که پخش شدم توی جوی آب و تارا و فاطمه دستامو گرفتن تا بلندم کنن، عکس میگیرن. وقتی کارشون تموم میشه بیتوجه به قیافهی متعجب و ظاهرم سوار ماشین میشن و گازش رو میگیرن و میرن.