رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. اتمام: پنج خرداد 🩶❤️اینم عکس خاص این قسمت🩶❤️
  3. زری گل

    ببین و بنویس | قسمت دوم

    🌻سلاملکم گل دخترای نودهشتیا🌻 مرسی از پایه بودنتون، مرسی از نوشته‌های قشنگتون خب دیگه کلا مرسی ازتون😍😂 🌼بریم سراغ عکس جذاب دوم چالشمون می‌خوام که این سری کاربرها حتی شرکت کننده‌ها نوشته بقیه رو بخونن بیان اون قسمت بالا که بعداً فعال میشه رای بدن. 🌼الان من بگم به نوشته خودتون رای ندید آیا قبول می‌کنید؟! 🌼معلومه که قبول نمی‌کنید پس من هم میگم قبول نکنید اما این عکس می‌تونه خیلی نوشته‌های قشنگی رو مال خودش کنه پس ممکنه یک شرکت کننده اشکش با نوشته دوستش دربیاد و بگه نوشته من هم خوبه اما برای این کاربر فوق العاده بود و رای رو به نوشته دوستش بده. 🌼آیا این رای‌ها تو انتخاب برنده تاثیر داره؟! - بله پنجاه درصد تاثیر داره پس خواهشاً منطقی تصمیم بگیرید و انتخاب درستی داشته باشید. هرچقدر هم از مسابقات استقبال کنید جذاب‌تر میشن و کلی ایده‌های خفن‌تری به سرم میاد و میام براتون اجرا می‌کنم🤍🩷🤍 عکس👇🏻 @Kahkeshan @QAZAL @shirin_s @Amata @سایه مولوی @آتناملازاده
  4. پارت بیست و هشت تا بابا بیاد دخترها هم بلند شد. توی همهمه باهم صبحانه خوردیم. زن عمو گفت: - ترنج تو که امروز بیکاری؟ - بله، پنج‌شنبه هست. - خوب با دخترها برید بازارگردی! دخترها هم ذوق کردن. - خیلی خوب! به اتاقم رفتم. کرم زدم تا رنگ صورتم یکم برنزه‌تر بشه. بعد خط چشم و ریمل زدم و رژگونه بنفشم رو کشیدم و دقت کردم کم بزنم تا خیلی نشه. رژ لب یاسی زدم و به سمت کمدم رفتم. یک مانتو تا روی زانو به رنگ مشکی براق برداشتم و با شلوار ستش پام کردم و شال مشکی چروکم رو انداختم و یکم موهام رو که فرق راست زده بودم بیرون دادم و عطر زدم. دخترها هم آماده بودن. دیدم دره آماده نیست. - ا تو نمیای؟ با همون کمرویی گفت: - نه، من می مونم کمک عمه ها. - بابا پول داده یکم خرید برات انجام بدم. در اصل بابا پول نداده بود اما نمی خواستم جلوی اون‌ها بگم. بهرحال این دوتا خانواده من به حساب می اومدن و شخصیتشون، شخصیت من بود. عمه کوچیکم با ذوق به دره گفت: - برو آماده بشو. ما کارها رو انجام می‌دیم. - اما شما مهمون هستید. - برو نگران ما نباش. دره رفت لباس عوض کنه. چند دقیقه بعد با مانتو و شلوار لیش و شال بادمنجونی برگشت. پوفی کشیدم. آخه بادمجونی با لی؟ هرطوری بود همه دخترها جز بهناز که خیلی کوچیک بود توی ماشین من جا شدن. - ترنج آهنگ بذار. - یک آهنگ ده بوقی می ذارم حال کنید. دوست دختر من نازهتوی دخترا ممتازه… عاشقش شدم تازه دوست دختر من! دوست دختر من آسه قلبش پر احساسه… مثله یه دونه الماسه دوست دختر من… دوست دختر من بیست قیافش مثله آرتیسته قلبم داره وای می ایسته دوست دختر من! دوست دختر من ماهه دامنش چه کوتاهه… نیومده تویه راهه دوست دختر من… دوست دختره من موهاش بلوند اخلاقش ولی یکمی تنده! من دوسش دارم هفته به هفته روزه اولش یادم نرفته… دوست دختره من موهاش چه صافه اگه اون نباشه می شم کلافه وقتی دیر میاد حتما داره موهاشو میبافه… دوست دختره من فر داره موهاش این آهنگه من قر داره این جاش! دوست دختره من موهاش بلونده ولی گریه میکنه این خرسه گنده دوست دختر من با مزه س وقتی بامن هست… رقصش آره کشنده اس همه با هم دست دست دست دست! دوست دختر من نازه توی دخترا ممتازه… عاشقش شدم تازه دوست دختر من… دوست دختر من آسه قلبش پره احساسه مثله یه دونه الماسه دوست دختر من! دوست دختر من بیست قیافش مثل آرتیسته… قلبم داره وای می ایسته دوست دختر من… دوست دختر من ماهه دامنش چه کوتاهه! نیومده تویه راهه دوست دختر من… خوب ببین منم بامزه ام مثل میکی موسم… اگه توم بری میمونم و حوضم… من تپلم منو دوس داری آره! انگار تن تو یکمی میخاره! من خوشتیپ ترم از اونی که فک کنی! انقد خر نیستی که بخوای منو ول کنی
  5. امروز
  6. پارت سیزدهم‌ سام سکوت کرد. انگار منتظر ادامه‌ی حرفش بود _هیچی. یه‌سری آزمایش نوشت… ام‌آر‌آی و‌نوار مغز هم باید انجام بدم سام، بی‌تردید و قاطع، گفت: با هم می‌ریم. خودم می‌برمت. این‌قدر به خودت فشار نیار… همه‌چی درست میشه. من هستم. ***** سام روی صندلی پرواز، چشم از پنجره هواپیما برنمی‌داشت. نور آفتاب روی بال هواپیما افتاده بود. چشم‌هایش را بست اما خوابش ‌نبرد . دست‌هایش روی دسته صندلی قفل شده بود. با اینکه ساعت‌ها در پرواز بود، انگار زمان ایستاده بود. آخرین پیامی که دیده بود هنوز در ذهنش می‌پیچید، خدا کنه برای دیدن مسابقه‌م ایران باشی… دوست دارم اگه اول بشم، تو اونجا باشی. نفسش را آرام بیرون داد. زیر لب، بی‌صدا گفت: دارم میام
  7. پارت دوازدهم‌ هما به‌ سختی سر تکان داد. خم شد، آرام پیشانی‌ رها را بوسید. امیر هم دست رها را گرفت و بوسه‌ی پراز مهر زد: جون دایی… زود خوب شو. هما و امیر آخرین نگاه را به تخت انداختند، و بعد از در بیرون رفتند. صدای بسته شدن در، سکوتی غریب را در اتاق پخش کرد ** باد سردی از درِ اتوماتیکِ سالن ورود گذشت. رها، مضطرب و بی‌قرار، میان جمعیت ایستاده بود. نفس‌های کوتاهش با بخارِ هوا یکی شده بود. و بالاخره، در باز شد. سام با قدم‌هایی مطمئن وارد شد… کت زغالی اش روی ساعدش افتاده بود، شلوار جین و چمدانی در دست. صورتش خونسرد بود، اما نگاهش… نگاهی که دل از جا می‌کَند. رها انگار برای لحظه‌ای نفسش را حبس کرده باشد، دستش را بالا آورد، تکان داد و جلو رفت. سام چشم از نگاهش برنداشت. وقتی به هم رسیدند، هیچ‌کدام چیزی نگفتند. فقط آغوشی بود محکم، طولانی، گرم. سام لب‌هایش را آهسته روی گونه‌ی رها گذاشت. چند بوسه‌ی بی‌صدا، آرام و بی‌شتاب… انگار زمان فقط برای آن لحظه ایستاده بود. رها، با صدایی پر از بغض که فقط سام می‌شنید، گفت: خوش اومدی… و سام، با لبخند محوی که چیزی میان دلتنگی و آرامش بود، گفت: دلم برات خیلی تنگ شده بود. رها بیشتر خودش را به او فشرد. دستانش را محکم دور گردن سام حلقه کرده بود، انگار بخواهد زمان را نگه دارد. صدای جمعیت، اعلان پروازها، چرخ‌دستی‌ها و همهمه‌ی سالن فرودگاه… همه در پس‌زمینه محو شده بود به پارکینگ که رسیدند، سام چمدان را در صندوق عقب گذاشت .رها ازآینه ماشین نگاهش کرد. چمدان در صندوق جا گرفت، در بسته شد، و سام دوباره سوار شد. ماشین به‌آرامی از پارکینگ خارج شد، و نورهای فرودگاه یکی‌یکی در آینه عقب محو شدند. صدای ابی هنوز در فضا پیچیده بود عشق، آخرین همسفر من… مثل تو منو رها کرد… رها دستش را روی فرمان جابجا کرد. نگاه کوتاهی به سام انداخت. سام با همان مهربانی همیشگی، کمی خم شد و آرام گفت: حالت خوبه؟ رها لبخند زد: الان که تو رو می‌بینم، عالی‌ام. سام اما قانع نشد. نگاهش را جدی‌تر کرد: دیشب چند بار زنگ زدم… جواب ندادی. رها چشم از جاده برنداشت. لحنش آرام بود: سرم یکم درد می‌کرد… صبح دیدم زنگ زدی. چهره‌ی سام کمی در هم رفت. دستش را جلو آورد و پشت دستش را به پیشانی رها گذاشت داغ بود : مطمئنی یه‌کم …؟بیشتر از “یه‌کم” بنظر می‌رسه. چشمهات اینو نمی‌گن. رها لب پایینش را کمی گاز گرفت و بعد گفت: همون درد همیشگیه. قبل اینکه بیام دنبالت، رفتم دکتر. _ با کی رفتی ؟ _ تنها رفتم سام نگاهی کوتاه به صورتش انداخت، با صدایی آرام اما کنایه‌دار گفت: چرا تنها باز قهر کردی باهاش؟ رها مکثی کرد. زیر لب گفت: _بهش نگفتم. دیشب طبق معمول مهمونی داشت.
  8. پارت یازدهم *** سالن ورود پروازهای خارجی، فرودگاه امام خمینی. سام با قدم‌هایی محکم از در خروجی وارد شد. با پیراهن ابی روشنش،با کت زغالی که بی هیچ چین وچروکی روی دست انداخته بود و چمدانش را دنبال خود می‌کشید. همان استایل همیشگی: موهای کوتاه و مرتب زیر کلاه کپ، عینک رنگی نگاه نافذش و آن حالت آرامِ جدی، تضادی خاص داشت. مردی با ظاهری مرتب، اما چیزی در برق نگاهش انگار از تلاطمی پنهان خبر می‌داد صفحه‌ گوشی را باز کرد رفت توی مخاطبین. انگشتش ایستاد روی اسمی : رهای من عکس کوچکی از چهره‌ خندان رها نمایان بود لبخندی محو زد. برای چند ثانیه فقط به اسم ‘رهای من’ خیره ماند. بعد، تماس گرفت… *** بخش مراقبت‌های ویژه صدای دستگاه‌ها هنوز با ریتم آرام در فضا می‌چرخید در باز شد. امیر با قدم‌هایی سنگین، به همراه هما ، وارد شد. صورتش هنوز دلهره داشت. چند لحظه کنار تخت ایستاد. امیر نزدیکتر شد . لحظه‌ای به صورت رنگ‌پریده‌ی رها خیره شد با بخیه‌ها ی کنار شقیقه‌اش، کبودی روی گونه‌اش، و نفس‌های منظم اما ضعیف .بعد آهی کشید، خم شد، و با صدایی که تهش می‌لرزید گفت: دورت بگردم من… جانِ دایی… صورتش را به آرامی به گونه ی سرد رها نزدیک کرد و بوسه‌ای نرم و پُر احساس بر آن نشاند. پلک‌هایش را بست، انگار بخواد درد را با همان بوسه ببلعد هما که تا آن لحظه عقب‌تر ایستاده بود، جلو تر آمد. پاهایش انگار دیگر توان ایستادن نداشتند. به تخت نزدیک شد، به‌آرامی دست دخترش را گرفت و میان دست‌های خودش فشرد. انگار می‌خواست گرمای خودش را به او منتقل کند. صدایش گرفت ولی مصمم بود: رها… مامان اینجاست. می‌شنوی؟ درِ اتاق با صدایی آهسته باز شد. دکتر خیامی وارد شد. لبخند آرام و خسته‌ای زد، نگاه کوتاهی به مانیتورها انداخت، سپس جلو آمد و با نگاهی پدرانه به رها خیره شد. هوشیاریش داره بهتر می‌شه. فعلاً باید فقط استراحت کنه. پرستار وارد اتاق شد. با صدایی آرام فضای سنگین اتاق را شکست: بیمار باید تنها باشه. استراحت براش خیلی مهمه. هما نگاهش را از چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی رها برداشت. هنوز دست دخترش را گرفته بود، انگار می‌ترسید با رها خداحافظی کند. امیر جلوتر آمد، دستش را به شانه‌ی هما گذاشت: عمه جون بیا… باید استراحت کنی ، دو روز تو‌ سرپایی استراحت نکردی خودم‌ میرسونمت خونه دکتر خیامی ، با نگاهی اطمینان‌بخش گفت: نگران نباش، من خودم اینجام. هر اتفاقی بیفته، بهتون خبر می‌دم.
  9. پارت دهم *** … انگار باید جدی ترش بگیرم نفس عمیقی کشید، گوشی‌اش را از کیفش درآورد. صفحه‌اش را باز کرد، چند ثانیه به اسم مامان خیره ماند و بعد تماس گرفت. بوق… بوق… صدای مادرش از آن‌طرف آمد، کمی خسته، کمی خشک: – الو؟ – مامان… سلام. سکوت کوتاهی برقرار شد. – هنوز بیرونی ،کلاست رفتی؟؟ – نه نرفتم . کار داشتم .ببین زنگ زدم بگم دارم می‌رم فرودگاه –تو‌‌که گفتی پروازش ۱۱ – آره. پروازساعت ۱۱ می‌شینه. تابرسم اونجا دیرم‌میشه صدای هما آرام‌تر شد: – باشه ، مواظب خودت باش آروم رانندگی کن …یه چیزی هم بخور، ضعف نکنی دوباره رها لبخند خفیفی زد، هرچند مادرش نمی‌دید. – حواسم هست. بعداً زنگ می‌زنم. خداحافظ. بعد از قطع تماس، گوشی را برای چند ثانیه در دستش نگه داشت. به ساعت نگاه کرد،۸:۵۰ دقیقه بود نگاهش توی آینه روی چشمان خسته‌اش قفل شد…‌ و یک حس مبهم… نمی‌دانست از درد است، از حرف‌های دکتر یا از دیدن سام. ماشین را روشن کرد و، آرام از حاشیه‌ی خیابان بیرون آمد و پا روی گاز گذاشت… صدای پخش ماشین رو زیاد کرد صدای ابی از بلندگو پخش پیچید: من، خالی از عاطفه و خشم خالی از خویشی و غربت گیج و مبهوت بین بودن و نبودن عشق ، آخرین همسفر من مثل تو منو رها کرد حالا دستام مونده و تنهایی من ای دریغ از من ، که بی خود مثل تو گمشدم ، گمشدم تو ظلمت تن ای دریغ از تو ، که مثل عکس عشق ، هنوزم داد می زنی تو آینه ی من آه ، گریمون هیچ ، خندمون هیچ باخته و برندمون هیچ تنها آغوش تو مونده ، غیر از اون هیچ ای (ای)، ای مثل من تک و تنها (تک و تنها) دستامو بگیر که عمر رفت همه چی تویی ، زمین و آسمون هیچ ای دریغ از من ، که بی خود مثل تو گمشدم ، گمشدم تو ظلمت تن ای دریغ از تو ، که مثل عکس عشق ، هنوزم داد می زنی تو آینه ی من آه ، گریمون هیچ ، خندمون هیچ باخته و برندمون هیچ تنها آغوش تو مونده ، غیر از اون هیچ بی تو می میرم (می میرم) همه بود و نبود بیا پر کن منو ای خورشید دل سرد بی تو می میرم مثل قلب چراغ نور تو بودی ، کی منو از تو جدا کرد شیشه را پایین داد . باد پاییز لای موهایش ‌پیچید…سرعتش را زیادتر کرد نگاهش به جلو بود، ولی انگار ذهنش هزار جا می‌رفت. چراغ‌ها از کنار صورتش رد می‌شدن، مثل خاطراتی که با سر و صدا از ذهنش عبور می‌کردن. هوای شب، نورهای مات، صدای ابی، و نبضی کند و سنگین در شقیقه‌اش… غم و انتظار، مثل ریتم آرام آهنگ، زیر پوستش حرکت می‌کرد وزیر لب زمزمه میکرد
  10. پارت نهم امیر یک لحظه هم معطل نکرد. خودش را به او رساند، او را در آغوش کشید. نفس‌هایش تند بود، شانه‌هایش از اضطراب می‌لرزید. با صدایی گرفته گفت: وقتی زنگ زدی گفتی تصادف کرده … انگار زمین زیر پام خالی شد نفهمیدم چطوری خودم ازساری رسوندم تا اینجا هما سرش را پایین انداخت. انگار برای اولین‌بار امشب، اجازه داد کسی او را نگه دارد آرام زمزمه کرد: خوبه که اومدی… دکتر گفت عمل خوب پیش رفته. حالا باید صبر کنیم تا به‌هوش بیاد. امیر نگاهش را به درِ بخش ریکاوری دوخت. چشم‌هایش برق می‌زد، اما نه از امید—از اشکی که هنوز نریخته بود. لب‌هایش لرزید، نفسش شکست، و با صدایی که از بغضی سنگین می‌آمد، زیر لب زمزمه کرد: من بمیرم دایی… تو رو این‌طوری روی تخت نبینم… صدایش شکست.هما آرام دستش را روی بازوی او گذاشت. لحظه‌ای بی‌کلام، فقط صدای مانیتورها بود و سکوت نیمه‌شب. و قلب‌هایی که هنوز داشتند از شوکِ دیدنِ رها، می‌لرزیدند اتاق ریکاوری . در را آرام باز کرد. سکوت نیمه‌گرم اتاق با صدای گام‌های آهسته‌ی دکتر شکست. نگاهی گذرا به مانیتور انداخت، به اعداد و نوسان نبض. سپس نزدیک تخت ایستاد. رها بی‌حرکت خوابیده بود؛ باندی دور سرش پیچیده بود، کبودی‌های روی گونه‌اش قابل مشاهده بود، و دستی که به دقت پانسمان شده بود آرام خم شد. دست ظریف و بی‌رمق دختر را در دستانش گرفت. سردی انگشتانش، مثل چیزی که نمی‌خواست بپذیره، ته قلبش نشست. رها جان عزیزم… صدامو می‌شنوی؟» صدایش آرام و گرم بود. پلک‌های رها لرزید. به نظر می‌رسید میان تاریکی و نور گیج و ناتوان است. دکتر لبخند زد. چشمانش نیمه‌باز شد. نگاهش بی‌جهت چرخید. لب‌هایش خشک بود، با تلاش گفت: آااب… پرستار جلو اومد، ولی دکتر بی‌کلام با دست اشاره کرد صبر کنه. خودش با پنبه کوچکی که نم‌دار کرده بود، لب‌های ترک‌خورده‌ی رها رو مرطوب کرد. با لحنی نرم گفت: فعلاً نمی‌تونی آب بخوری عزیزم. همین‌که بیداری، یعنی همه‌چی داره خوب پیش می‌ره. دست رها که هنوز در دستش بود، کمی لرزید. صدای مبهمی از گلویش بیرون آمد: سااااا… ایرج چشم از صورت رها برنداشت. همچنان که دستش را آرام نگه داشته بود، با لحن ملایمی گفت: «نباید زیاد حرف بزنی. الان فقط استراحت کن، باشه؟ نگاه رها داشت دوباره سنگین می‌شد. پلک‌هاش روی هم افتادن. ایرج اما هنوز ایستاده بود .. بالاخره، با نگاهی کوتاه به مانیتور و اشاره‌ای به پرستار، آروم عقب رفت اما انگار چیزی توی چشم‌هاش مونده بود.
  11. پارت نود و چهارم امیرعباس یه چشمی گفت و رفت سمت آشپزخونه. همونجور که از روی صحنه پایین میومدیم ، پیمان با تعجب بهم گفت : ـ چرا بیرون غذا نخوریم؟؟ از سمت شیشه مهسان و مهدی و که غرق تو صحبت بودن ، نشون دادم و گفتم : ـ به این دلیل. پیمان لبخند مرموزانه ای زد و گفت : ـ اوه پس واقعا خبراییه! با تعجب ازش پرسیدم: ـ تو میدونستی؟؟ پیمان: ـ والا، مهدی یه چند باری راجب مهسان ازم پرسید اما راستش فکر نمی‌کردم جدی باشه. تو چی؟ میدونستی؟ گفتم: ـ نه واقعا. یکم شک داشتم اما امروز از نگاه ها و لحن مهدی دیگه مطمئن شدم. پیمان همون‌طور که به بیرون نگاه می‌کرد گفت: ـ مهسان چی میگه؟ گفتم: ـ نمیدونم والا، باید راجبش صحبت کنم باهاش ، تا الان که چیزی بهم نگفت. پیمان: ـ مهدی بچه خوبیه، من خیلی ساله میشناسمش. گفتم: ـ یعنی تاییدش میکنی؟ سریع گفت: ـ آره بابا. گفتم: ـ خب پس حله. ـ بفرمایید آقا پیمان.. برگشتیم و دیدم که یکی از بچها غذا رو آورد و بعدش نشستیم سر میز و پیمان برام از اجرای امشب و از اینکه چه قطعه های جدیدی و تنظیم کرده و میخواد بزنه ، صحبت کرد. اینقدر ذهنش درگیره آهنگای جدیدش بود که دیگه مطمئن شدم ، تولد منو یادش نیست. بعد از ناهار منو پیمان باهم برگشتیم و هرچند که مهسان اصرار داشت با ما بیاد ، قانعش کردیم که مهدی برسونتش خونه...وقتی رسیدیم خونه همین‌طور که بیرون روی تاب باهم نشسته بودیم، ازش پرسیدم: ـ پیمان با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: ـ جانم ـ این مسابقه بین المللی عکاسی که امیرعباس بهمون گفته بود. ـ خب ؟ ـ جوابش فردا میاد. بنظرت ما جزو اون برنده ها هستیم؟ پیشونیمو بوسید و گفت: ـ بنظر من که آره چون خیلی برای اینکار تلاش کردین . گفتم: ـ خب تو جزیره آره ولی تو این مسابقه از همه جای ایران شرکت کردن. بدون لحظه ایی تردید گفت: ـ من مطمئنم که موفق میشی مثل همیشه . حتی اگه یه درصد هم نشد ، نهایتش اینه که برای کاری که دوسش داشتی تمام تلاشتو کردی مگه نه؟ چقدر حرفاش همیشه بهم قوت قلب میداد، چیزی که همیشه نیاز داشتم تو زندگیم بشنوم و تا الان بجز پیمان هیچکس اینکارو برام نکرده بود. خانوادم که همیشه بابت هرکاری که تو زندگیم انجام دادم بجای تشویق، تحقیرم می‌کردن اما دم خدا گرم که پیمان رو تو مسیرم قرار داد که از طریق اون به استعدادهای خودم پی ببرم و ببینم تلاشی که می‌کنم چقدر با ارزشه.
  12. پارت نود و سوم مهسا همزمان با من سریع نیم خیز شد و گفت: ـ خب بزار منم. پریدم وسط حرفش و با لبخندی مرموزانه گفتم : ـ من با پیمان دوباره میایم بیرون پیش شما. تو فعلا اینجا با مهدی یکم گپ بزن. قیافه مهدی که سراسر شادی بود، باعث میشد بیشتر خندم بگیره...بهم میومدن بنظرم. من اگه می‌دونستم به پیمان می‌گفتم و زودتر اوکی می‌کردم این قضیه رو که البته هنوزم خیلی دیر نشده بود منتها باید از احساسات مهسان هم مطمئن می‌شدم.. رفتم داخل هوکو و از گوشه در به پیمان که غرق تو افکار خودش مشغول ساز زدن بود نگاه می‌کردم. یهو یکی از پشتم داد زد : ـ آقا پیمان فعلا خسته نباشید...غزل خانوم چشاش درد گرفت از بس شما رو دید زد. برگشتم و دیدم امیرعباسه. همه ی بند یهو دست از ساز زدن برداشتن و خندیدن. خودم هم از لحنش خندم گرفت و پیمان با خنده بهم گفت: ـ عزیزم چرا اون گوشه وایسادی ؟؟ بیا روبروی من بشین یکم انرژی بگیرم. رفتم بالای سن و بغلش کردم و پیمان گفت: ـ بچها میتونین برید برای ناهار. منتها ساعت چهار همتون باشید رو استیج. همه یه خسته نباشید گفتن و رفتن پایین و منم زیر گوشش گفتم: ـ خسته نباشی زندگیم. پیمان با یه لحن شیطنتی گفت: ـ اینجوری که خستگیم در نمیره اما بگذریم. دوباره گونه هام سرخ شد و گفتم : ـ پیمان الان جای این حرفاست؟ پیمان خندید و گفت: ـ پس حداقل تا غروب بریم خونه، من یکم خستگی من در بره. از لحنش خندم گرفت و گفتم : ـ از دست تو. امیرعباس اومد سمت سن و گفت : ـ استاد ناهار و اینجا میل می‌کنین یا بیرون پیش بچها ؟ پیمان: ـ والا همون بیرون که پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ همین‌جا میخوریم .
  13. پارت نود و دوم یکی از قایقرانا با لهجه جنوبیش گفت : ـ عمو ناخدا موعه دیگه، همیشه پیشگوییهاش عالیه. عمو ناخدا یه کم لبخند زد و گفت: ـ پشت من حرف درنیار پسر. گفتم: ـ جدی عمو چجوری شما همیشه میدونین به هر کس همون حرفایی رو بزنین که احتیاج داره بشنوه؟ به چشم من اشاره کرد و گفت: ـ چون که احساس آدما از چشماشون پیداست، هرچقدر که زبون ابراز کنه اونی که راست میگه چشم آدمهاست. مهسان گفت: ـ عمو جمله هات خیلی قشنگه. با اجازه توییتش میکنم. عمو ناخدا با حالت تعجب خیلی بامزه ایی گفت : ـ چیکار میکنی؟ اینقدر لحن گفتنش باحال بود که همه زدیم زیر خنده. حدود نیم ساعت زیر درختای نخل نشستیم و عمو ناخدا برامون نی انبون زد و کلی لذت بردم. موقع ناهار منو مهسان باهم رفتیم هوکو. خیلی شلوغ بود و مجبور شدیم تو حیاطش بشینیم. مهدی اومد پیش ما نشست و با یه لحن خیلی خاص اول به مهسان گفت : ـ چطورین شما ؟؟ خیلی وقت بود نیومدین این سمت. مهسان با کمی خجالت گفت : ـ دیگه این روزا جزیره خیلی شلوغه، میدونین خودتون، ما هم برای اینکه عکسا رو آماده کنیم یسره سرمون گرمه دیگه. گفت: ـ ایشالا موفق باشین. کلا چند وقتی بود شک کرده بودم که مهدی از مهسان خوشش میاد اما امروز با این لحن حرف زدن و نگاهش به مهسان یقین پیدا کردم و حالا فهمیدم چرا هر موقع من بدون مهسان میومدم هوکو تا پیمان و ببینم ، اینقدر سراغ مهسان رو ازم می‌گرفت...یهو مهدی رو به من گفت : ـ غزل جان چرا میخندی؟ سریعا با خنده بلند شدم و گفتم: ـ هیچی، هیچی همینجوری. شما راحت باشین، من برم پیش پیمان .
  14. پارت نود و یکم یهو یکی صدا زد: ـ ببخشید، بخشید خانوم. این تم عکاسی برای شماست ؟ برگشتم و گفتم: ـ بله. زنه گفت: ـ میتونین چندتا عکس از منو دخترم بگیرید؟ بلند شدم و گفتم: ـ بله حتما، بفرمایید. مهسان: ـ غزل پس من میرم یه آبمیوه ایی چیزی بگیرم ، تو کارشونو راه بنداز. ـ باشه. تقریبا بیست دقیقه کار این خانواده طول کشید و بعد از اونم نوبت عکاسی از یه زن و شوهر جوون بود...وسطای عکاسی بود که دیدم چند نفر دست میزنن و یکی با نی انبون داره آهنگ تولدت مبارک میزنه، برگشتم و دیدم دو سه نفر از کارکنای رستوران میرمهنا و دوتا از قایقران های ساحل و عمو ناخدا دارن میان سمتم...خیلی ذوق کردم از اینکه دیدمشون و تولدم یادشون بود. مسافرایی هم که اونجا بودن برام دست زدن و مهسا با یه کروسان متوسط که روش یدونه شمع بود اومد سمتم و بغلم کرد و گفت: ـ تولدت پیشاپیش مبارک رفیقه عزیزم. بغلش کردم و بغضی که از روی شادی ته گلوم بود و قورت دادم و گفتم: ـ مرسی که هستی، خیلی خوشحالم کردی. عمو ناخدا گفت: ـ یه حسی بهم می‌گفت که فردا خیلی روز مبارکیه، نگو پس تولد دختر جزیره بوده. خندیدم و بهشون دست دادم و کلی ازشون تشکر کردم. وقتی شمع و فوت کردم ، عمو ناخدا اومد نزدیکم و گفت : ـ امیدوارم سالی که قراره برات بیاد یه ساله پر از خوبی و خوشی باشه اما حتی اگه هم برات سخت گذشت، یادت نره که اصلا نباید باورت و از دست بدی و تسلیم بشی. لبخند از روی رضایت زدم و گفتم: ـ مرسی عمو ناخدا. چقدر خوب میدونی کجا باید چه حرفی و بزنی که به آدما قوت قلب بدی
  15. پارت نود خندید و گفت: ـ خیلی خب باشه. حرص نخور. پس ناهار بیا پیش من. گفتم: ـ باشه. گونمو بوسید و گفت: ـ من برم که الان علی کله امو میکنه. گفتم: ـ باشه عزیزم خسته نباشی. بعد اینکه رفت، یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : ـ اشکال نداره، سرش شلوغه ، طبیعیه که یادش بره. رفتم سمت ساحل و منو مهسام طبق معمول مشغول عکاسی از گردشگرا شدیم، دیگه تقریبا به آب و هوای کیش عادت کرده بودیم و اون گرمای طاقت فرسا اونقدر اذیتمون نمی‌کرد ولی خب طبیعتا واسه مسافرا خیلی سخت بود. وقتی یکم سرمون خلوت شد، مهسان گفت : ـ تازه متولد شده در چه حاله؟ خندیدم و گفتم: ـ هنوز متولد نشدم، تا تولدم مونده هنوز. مهسان گفت: ـ پیمان و دیدم اومد پیشت، چیزی نگفت؟ با ناراحتی گفتم: ـ نه. مهسان با تعجب گفت: ـ جدی ؟؟ یادش رفته یعنی؟؟یه سوپرایزی چیزی. گفتم: ـ فکر کنم یادش رفته. حتی بهشم گفتم امشب بریم سمت ساحل اصلا شک نکرد و گفت رستوران شلوغه. مهسان با حالت شاکی گفت: ـ همش بهانه! خب بردیا رو بفرسته جای خودش. سعی کردم خودمو قانع کنم و گفتم: ـ چمیدونم والا. ولش کن ، ایرادی نداره. مهسان لبخندی زد و گفت: ـ ولی ناراحت شدیا، مشخصه. گفتم: ـ خب از اینکه یادش رفته یکم ناراحتم واقعا اما سرشم شلوغه ، درکش میکنم.
  16. دیروز
  17. نام رمان: پناه آخر نویسنده: zahrabano کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: درام، عاشقانه خلاصه: امیرارسلان که از نقطه ضعف پسر بیمارش کاملا خبر دارد،می خواهد آخرین شانسش را امتحان کند،او از دختری به نام پناه کمک می‌گیرد تا پسرش را نجات دهد و روح مرده ی پسرک را دوباره زنده کند اما در این بین ماجرا هایی میان آنها رخ می دهد و باعث برملا شدن رازهایی می‌شود که سرنوشت آنها را برای همیشه تغییر می‌دهد..
  18. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  19. #پارت۲۴ ماشینو یه‌کم عقب‌تر از درِ ساختمون پارک کردم. یه نگاه به نمای نو و شیک ساختمون انداختم. کیفم رو برداشتم و در ماشینو بستم. همزمان که داشتم به سمت در ورودی می‌رفتم، دختری تو دیدم خورد که از اون سمت پیاده‌رو پیچید و باعجله پله‌ها رو بالا رفت. ابروهام رفت بالا سرمو به سمت آسانسور چرخوندم، بعد به پله‌ها. ــ دیوونس؟ وقتی آسانسور هست کی از پله میره بالا؟ لبخند کجی زدم و بی‌اینکه بهش اهمیت بدم، وارد آسانسور شدم هرچی باشه من نه حال کوهنوردی دارم، نه قلبم بیمه‌ست. آسانسور همون بوی فلز و ادکلن مونده‌ی فضا بسته رو می‌داد. دکمه طبقه سوم رو زدم و چند ثانیه بعد رسیدم بالادر باز شد و با نگاهی سریع به اطراف وارد شدم. آسانسور بالا می‌برد و من در حالی که به طبقات فکر می‌کردم، دستم رو به دیوار گرفتم. "چه قدر همه چی تغییر کرده." به خودم فکر کردم. توی این مدت که خارج بودم، دنیا در طبقه سوم از آسانسور پیاده شدمه می‌خواستم مطبش بیام در طبقه سوم از آسانسور پیاده شدم چند قدم جلو رفتم و درِ چوبی مطب رو زدم. باز بود، هل دادم و وارد شدم. دفعه دیدم منشی از پشت میز بلند شد. منشی با لبخند گفت: ــ سلام خوش اومدین نوبت شماست؟ جواب دادم و گفتم: ــ نوبت که نه اما رفیق آقای دکتر هستم. منشی گفت: ــ بله لطفاً ب اتاق انتهای همین راهرو‌بریدکتر یه لحظه دیگه میاد. با قدم‌های آروم به سمت اتاق فرزاد رفتم. در اتاقش باز بود وارد اتاق شدم روی صندلی نشستم فرزاد بعدازمن وارد اتاق شد با لبخند روی صورتش گفت: به به کی اینجاست ستاره‌ی سهیل بالاخره رسیدی دلم برات کلی دلت تنگ شده بود‌. با خنده جواب دادم: ــ سلام پسر کم‌کم یادم رفته بود تو کجایی. فرزاد زد روی شونه‌ام چند دقیقه‌ای از همه چیز گفتم و با هم خندیدیم. اما فرزاد یه نگاه به ساعتش انداخت و گفت: ــ بزن بیرون من باید برم با مریض‌ها سر و کله بزنم. خودت اینجا باش تا برگردم. قبل از اینکه جواب بدم، در رو باز کرد و بیرون رفت. من چند دقیقه‌ای تنها توی اتاق موندم حواسم به دیوارهای آبی‌رنگ و وسایل دندانپزشکی جلب شد. بعد از چند لحظه، بلند شدم و بیرون رفتم. قدم‌هامو به سمت سالن انتظار بردم دیگه انتظار نداشتم چیزی توجه‌ام رو جلب کنه، اما چشمم خورد به دختری که از پله‌ها بالا می‌رفت. نمی‌دونم چرا، ولی با دیدنش یه لحظه چیزی توی دل من تکون خورد اون لحظه هیچ‌چیز بدتر از این نبود که دختر رو از پله‌ها بالا بره مگه می‌شه وقتی آسانسور هست؟
  20. #پارت۲۳ از درد دندونم یه‌لحظه آروم نمی‌تونستم بشینم. با این‌که صبحونه خورده بودم، ولی تمرکز نداشتم. هلیا اصرار کرد که امروز حتماً باید بری، منم با یه آه بلند کوتاه اومدم. رفتم سراغ کمد یه مانتوی یاسی روشن انتخاب کردم با یه شلوار کرم یه شال طوسی نازک انداختم روی موهام. استایل ساده‌ای بود ولی تمیز و دخترونه جلو آینه خودمو یه نگاه کردم، یه لبخند بی‌جون زدم و گفتم: ــ بریم که بترکونیم با هلیا خداحافظی کردم. هرچی اصرار کرد باهام بیاد، قبول نکردم. گفتم: ــ یه دندونه، نه میخوام عمل قلب باز کنم دم در اسنپ منتظرم بود. راننده یه آقای مسن و خوش‌اخلاق بود. تا نشستم گفت: ــ دخترم حالت خوبه؟ رنگت پریده با لبخند گفتم: ــ دندونمه ولی خوبم. یه لحظه سکوت کرد و بعد گفت: ــ یه توصیه پدرانه روغن میخک بزن قدیما دوا درمونمون همین بود. خنده‌م گرفت. تشکر کردم و تا رسیدیم فقط به بیرون زل زدم ته دلم یه استرس بدی نشسته بود. نزدیک ساختمون که شدیم، پیاده شدم. ساختمون سه‌طبقه بود، یه نمای ساده‌ی کرم‌رنگ، با یه در آهنی که بالاش تابلوی کوچیک دکتر نصب شده بود. چشمم اول رفت سمت آسانسور ولی نه! ترجیح دادم پله برم. نمی‌دونم چرا ولی همیشه حس خوبی به آسانسورا ندارم. پله‌ها رو یکی‌یکی بالا رفتم. طبقه‌ی سوم نفس‌نفس می‌زدم، اما حس کردم درست‌ترین تصمیمو گرفتم. مقابل یه در چوبی ایستادم زنگو زدم. صدای منشی از آیفون اومد: ــ سلام، نوبت دارین؟ ــ بله، برای ساعت یازده. ــ بفرمایین داخل. در با صدای «تیک» باز شد. فضای مطب تمیز و آروم بود. دیوارای روشن، یه میز منشی سفید با گلای مصنوعی روش، و یه ردیف صندلی انتظار کنار پنجره. رفتم جلو و به منشی سلام کردم. ــ نوبتم کی می‌شه؟ دختر جوونی بود با یه مقنعه مرتب و لبخند کمرنگ. گفت: ــ فقط یه نفر جلوتونه. با یه تشکر آروم نشستم روی صندلی. به ساعت نگاه کردم. هنوز چند دقیقه مونده بود... ولی انگار زمان نمی‌گذشت.
  21. پارت هشتاد و نهم طبق معمول قبل از اینکه عکاسیو شروع کنم، رفتم پیش درخت آرزوها و آرزو کردم. این‌بار تمومه آرزوهایی که برای امسالم میخواستم برآورده بشن و نوشتم و اونایی که برآورده شده بودن و طبق گفته ی عمو ناخدا باز کردم و رهاشون کردم... فردا تولدم بود، خیلی دلم می‌خواست که پیمان یادش باشه چون این روزا کیش خیلی شلوغ بود و اونم درگیر تنظیم آهنگها بود. آرزوهامو نوشتم و بستمشون تن درخت آرزوها، یهو یکی از پشت بلند داد زد و گفت : ـ آهای خانوم خوشگله...کل این درخت شده آرزوهای تو، بزار یکم شاخه و برگ برای آرزوی بقیه آدما هم بمونه. از لحن حرفش خندم گرفت، برگشتم و گفتم : ـ خب یعنی چی؟؟ الان یعنی آرزو نکنم؟؟ پیمان اومد سمتم و سرم و بوسید و گفت : ـ شوخی میکنم دختر رویاییه من. با خجالت به اطراف نگاه کردم و گفتم: ـ وای پیمان، حالا تو روز روشن میشه اینجوری بغلم نکنی؟ عادی گفت: ـ مگه چیه ؟؟ همه میدونن که منو تو باهمیم. من چیزی پنهون نمیکنم. گفتم: ـ آخه خجالت می‌کشم. دماغمو کشید و با لحن خودم گفت: ـ قربون تو و خجالتت بشم. یکم گونه هام سرخ شد. موهام و گذاشتم پشت گوشم و با یه لحن مظلوم گفتم : ـ پیمان امشب با هم میریم ساحل؟ پیشونیشو خاروند و گفت : ـ والا عزیزم اگه حالت عادی بود ، میدونی که بهت نه نمی‌گفتم اما امشب رستوران خیلی شلوغه، پنج شنبه هم هست و تایم کاریمونم زودتر از ساعت نه شروع میشه. با اینکه خیلی ناراحت شده بودم از اینکه حتی تولدم به ذهنش خطور هم نکرده ولی گفتم : ـ اوه راست میگی، باشه پس یه وقته دیگه. لپمو کشید و گفت: ـ منو ببین، ناراحت که نشدی که؟! می‌تونیم بعد ساعت یک اینا بریم نظرت چیه؟ در هر صورت یادش نبود، بنابراین گفتم: ـ امشب مهلا میخواد بیاد خونمون، دیگه از اونور نمیتونم بیام. خندید و با شیطنت گفت: ـ پس قراره شب دخترونه داشته باشین، کی امشب خستگی منو در کنه؟ از لحنش خندم گرفت و با چشم غره نگاش کردم و با صدای تقریبا بلند گفتم : ـ پیمااااان.
  22. پارت هشتاد و هشتم حتی من تو اون خونه به این بزرگی نه عکسی از خانوادش ، خواهر، برادر پیدا نکردم. انگار که گذشته خودشو کامل پاک کرده بود، بارها هم سعی کردم از زیر زبون امیرعباس حرف بکشم اما متاسفانه خیلی زرنگ تر از این حرفا بود و نم پس نمیداد. بعضا ناراحت می‌شدم از اینکه اونقدری که من باهاش حرف میزنم اون باهام حرف نمیزنه و فقط شنونده است اما سعی کردم به روی خودم نیارم و دلمو به خودش و عشقش و آینده‌ایی که پیش رومونه خوش کنم و از کار خودمم بخوام بگم اینکه خیلی مشتریامون زیاد شد ، طوری که شهردار اینجا یه مکان تقریبا هشتاد متری اطراف بازار و بهمون اجاره داد که بقیه تایم های عکاسیو اونجا بگذرونیم...خداروشکر که پول خوبی هم در می‌آوردیم . تو این مدت هم یه مسابقه بین المللی تو میکامال با همکاری جشنواره فجر تهران انجام شد که توش تقریبا همه عکاسها با سوژه های مختلف شرکت کرده بودن و به دو برنده اول یه بلیط یه هفته ای به امارات با یه همراه ، جایزه می‌دادن . منو مهسان هم مهلا رو بعنوان مدل انتخاب کردیم و با برقه بعنوان دختر جزیره ، خداییش عکسهای خیلی جذابی ازش گرفتیم و خیلی هم امیدوار بودیم که بعنوان برنده انتخاب بشیم. من راستش خیلی اهل ریسک نبودم اما اینقدر که اطرافیان و خوده پیمان تشویقمون کردن و بهمون امیدواری دادن ، شرکت کردیم . مهسان تو این یک ماه و خورده ای که اومدیم جزیره ، یه سفر چهار روزه رفت شمال پیش خانوادش اما من نرفتم. مامانم خیلی اصرار داشت که برم اما دوباره دلم نمی‌خواست اون درد و رنج و کمبود محبتهایی که تو اون خونه کشیدم بهم یادآوری بشه، من اینجا تو جزیره حالم خوب بود ، اینجا بهم پیمان و داد که برام با ارزش تر از هرچیزی بود. به وقتش هم برام رفیق بود ، هم مثل یه برادر پشتم بود و هم مثل یه پدر ازم حمایت می‌کرد. وقتی باهاش بودم تازه ارزش خودمو فهمیدم و یاد گرفتم که من چقدر دوست داشتنی هستم.
  23. پارت هشتاد و هفتم دستامو گذاشتم دور صورتش، ریشش کف دستمو قلقلک میداد اما حس خیلی خوبی بود. مجاب شد تا بهم نگاه کنه، گفتم : ـ بگو دوستم نداری پیمان، بگو دیگههه. پس منتظر چی هستی؟ از جوابی که میخواست بده واقعا می‌ترسیدم ، چون هنوزم آثار خشم تو چهره اش بود، با تته پته گفت : ـ من...من...دوستت ندارم ، من برات میمیرم...می فهمی دختر ؟؟برات میمیرم و بالاخره تونستم قلبشو نرم کنم.‌ با لبخند نگاش کردم و اونم جواب لبخندمو با جملات عاشقانه داد. (سه ماه بعد ) از اون شب برای من همه چیز تغییر کرده بود ، دیگه زندگی داشت بهم روی خوششو نشون میداد. منو پیمان هر روز بیشتر از دیروز عاشق هم می‌شدیم و بعد از اون قضیه هر اتفاقی که برام می افتاد اول از همه با اون درمیون میذاشتم. دیگه کل آدمای جزیره هم تقریبا از ارتباط منو پیمان باخبر بودن و خیلی هم ابراز خوشحالی می‌کردن که بالاخره من تونستم این مرد و از لاک تنهاییه خودش دربیارم و باهاش عشق و تجربه کنم خصوصا آقای پناهی و علی معافی چون اونا بیشتر از همه از جیک و پوک زندگی پیمان خبرداشتن و راستش درسته که همه چیز خوب بود اما من دلم می‌خواست از زندگی پیمان بیشتر بدونم...بفهمم که چرا اینقدر دیر می‌بخشه ؟ چرا موبایل استفاده نمیکنه ؟ چرا از موتور متنفره یا مثلا چرا هیچوقت از جزیره خارج نمیشه؟ اما خب طبق معمول یجوری سعی می‌کرد سر و ته قضیه رو هم بیاره و منو بپیچونه، فقط یکبار بهم گفت که زمانی که بیست و هشت سالش بود ازدواج کرده که دو سال بعدم جدا شده اما هیچوقت دلیلشو نگفت.
  24. بره تو صف انتشار لطفا @هانیه پروین
  25. پارت هشتاد و ششم همینجور که گریه میکردم گفتم: ـ باشه هرچی دلت میخواد بگو تا آروم شی اما من از اینجا نمیرم. کلافه گفت: ـ غزل لطفا. نمیتونستم ترکش کنم ، اونم خیلی ناراحت بود از من و رفتار بچگانه‌ام و حق داشت. حق داشت که نتونه باور کنه، معلوم نیست ضربه ای که تو گذشته خورده چقدر بزرگ بوده که به این راحتی نمیتونه کسیو ببخشه. وقتی دید مصمم، گفت : ـ باشه پس تو اینجا بمون من میرم. خدایا چیکار باید می‌کردم تا منو ببخشه؟ دوسش دارم. یهو یه فکری به ذهنم زد که از داخل این فیلم و سریالا دیده بودم، رفتم و از پشت در ورودی، درو قفل کردم و کلید و گرفتم و رفتم نشستم رو مبل. همین‌جور هم گریه می‌کردم. بعد از چند دقیقه با یه تیشرت مشکی و یه گرمکن مشکی اومد بیرون و بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه رفت سمت در. چند بار درو بالا و پایین کرد و دید در قفله و گفت : ـ غزل این کلید کجاست؟؟ رفتم سمتشو بهش نزدیک شدم و گفتم : ـ پیش منه. دوباره بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت : ـ بده به من. گفتم: ـ به یه شرط. دوباره صداشو برد بالا و گفت: ـ دیوونه شدی تو دختر؟ این‌بار منم با عصبانیت گفتم: ـ آره دیوونه شدم، دیوونم کردی. فاصلم باهاش حدود دو سانت بود ، طوری که نفساش کامل به صورتم میخورد. سعی می‌کرد خودشو کنترل کنه. کاملا متوجه این قضیه بودم اما می‌دونستم با وجود تمام این عصبانیت و حرفایی که بهم زد ، هنوزم دوسم داره و میخواد ازم فرار کنه چون چشماش خواهش می‌کردن که پیشش بمونم. یه نگاه به چشمام کرد و گفت : ـ خب شرطت چیه ؟ بگو زود باش. همون‌طور که بهش خیره بودم گفتم: ـ تو چشمای من نگاه کن و بگو بهم که دوسم نداری ، بعدش بهت قول میدم یه جوری برم که تو همین جزیره دیدن من برات آرزو بشه پیمان...تو چشمام نگاه کن و بگو دوسم نداری. سرشو به چپ و راست می‌چرخوند و با کلافگی می‌گفت : ـ خدایا بهم صبر بده..
  26. دستم رو گرفت و خواست بره، اما دایی جلوش ایستاد. ـ الان وقت خون خوردنته. آرشا پوزخند زد. ـ دیر رسیدید. صدرا به دادم رسید. اگه می‌خواید کمک کنید، زخمی‌ها رو جمع کنید. بادی زیر پامون وزید. از دایی دور شدیم. متحیر گفتم: ـ پسر، چه دل و جراتی داری! تو روشون می‌ایستی؟! با اخم گفت: ـ برسام کاری کرد تک‌به‌تک باهاشون مبارزه کنم. قراره گروهی هم مبارزه کنم، اما برسام گفت هنوز آماده نیستم. پنج سال فرصتم تموم شده. متعجب توی ذهنم لب زدم: ـ با تک‌تک خانواده‌ی من مبارزه کرده؟! تنها کسی که تونسته بود این کارو بکنه، من بودم. مبارزه‌ی گروهی چیزیه که منم هنوز نتونستم ازش رد بشم! البته... خودم عمداً نمی‌خوام رد بشم. قدرتم رو پنهون می‌کنم تا فکر کنن فقط تا همین حد و اندازه‌ام. خانواده‌م دنبال سنجش قدرتم هستن، فقط برای اینکه منو توی دستشون بگیرن و کنترلم کنن... اما من هیچ‌وقت نمیذارم. مادر بزرگ و پدربزرگ بال‌های سیاهشون رو بیرون آورده بودن و پشت سر ما پرواز می‌کردن. به باد زیر پاهام نگاه کردم، بعد به گربه‌ی وحشی خودم. جوری کمرم رو گرفته بود و سرد به جلو خیره شده بود که انگار می‌خواست بخوردش. مادر بزرگ نگاهم کرد و تو ذهنم گفت: ـ دوستش داری؟ اخم کردم. ـ چرا به خاطر من به خانواده دروغ گفتی؟ لبخند زد و گفت: ـ چون تو پسر عزیزم هستی، صدرا. برای تو همه کاری می‌کنم. آرشا هم باید مثل تو باشه. حیف بود برای جفت تو بودن، اما ما می‌ذاریم با تو باشه. ولی تو خفا، حق نداری هویت آرشا رو پخش کنی. آرشا برادر تو هستش. و واقعیت اینه که... آرشا پسر توئه. نفس تو سینم حبس شد. با خشم غریدم: ـ دروغ میگی! آرام و خونسرد گفت: ـ ما ازش آزمایش گرفتیم، دی‌ان‌ای تو رو داره. یه جادوگر و بادافزار نمی‌تونن بچه‌ی خاصی به دنیا بیارن... مگر اینکه تو پدرش باشی. ناخودآگاه غریدم: ـ تایسز دختر من نیست، مامان هلیا! اینو مطمئنم. خودم زودتر از شما ازش آزمایش گرفتم. نمی‌تونید سر من شیره بمالید! درسته دی‌ان‌ای منو داره، اما دی‌ان‌ای مهناز و کامران هم داره. مامان هلیا خندید و گفت: ـ خب، وقتی داره، پدرش یا برادرش محسوب می‌شی. به تلخی تأیید کردم: ـ آره، و برای همین ازش متنفرم! اما این تنفرم باعث نمی‌شه بذارم پیش شما باشه. مامان هلیا آرام تو ذهنم گفت: ـ پنج سال دیگه هم بذار پیش ما باشه، بعدش برای خودت. باید همه چی رو از خاندان خودمون یادش بدیم. اون یه جادوگر و یه خون‌آشام اصیل‌زاده‌ست. همچین چیزی خیلی کمیابه، صدرا. غریدم: ـ نه، به هیچ عنوان! لبخند شیطانی زد و گفت: ـ تو اینجا تصمیم نمی‌گیری. جایگاه پایینی داری که بخوای دستور بدی. دستم مشت شد. لعنتش کردم و با نفرت گفتم: ـ یه سال بیشتر نمی‌دمش! اخم کرد. ـ چهار سال! یک سال کمه! غریدم: ـ مامان هلیا، کاری نکن همین‌جا داغونت کنم. لبخند زد. ـ اون پیرزن ضعیف نیستم، صد و سی و پنج سال از اون روز گذشته و من خودم رو قوی‌تر کردم. منتظرم باهات مبارزه کنم. پوزخندی زدم و کمر آرشا رو محکم‌تر گرفتم. نگاهم کرد و گفت: ـ بحثت با هلیا تموم شد؟ شوکه گفتم: ـ از کجا فهمیدی؟ اخم کرد. ـ هاله‌هاتون یکی شده بود. لب زدم: ـ اگه بخوان پیششون بمونی، می‌مونی؟ نگاهم نکرد. ـ مجبورم؟ سر تکون دادم. پوزخند سردی زد. ـ پس مجبورم بمونم. ولی انقدر قوی میشم که مجبور به هیچ کاری نباشم. غمگین به آسمون ابری نگاه کردم. خواستم بگم نَمون، حتی اگه مجبوریه، جلوشون بایست... من دیگه تحمل دوریت رو ندارم. نشانمم از بین بردی، همون امیدم هم ناامید کردی. آسمون رعد و برقی زد. آرشا گفت: ـ چه، امشب دلش پره! با بغض سر تکون دادم. کمرم رو فشار ریزی داد و گفت: ـ چرا بال‌هاتو باز نمی‌کنی؟ سوالش رو با سوال جواب دادم: ـ تو چی؟ بال داری؟ سر تکون داد. ـ خیلی کوچیکه. برسام میگه تو صدسالگیم به بلوغ بال می‌رسم. ولی مهم نیست، من الان هم می‌تونم پرواز کنم. خوشحال گفتم: ـ چه رنگیه؟ روی چشم‌هام زوم کرد. ـ خرابه... یکی سفید، یکی مشکی. حیرت‌زده گفتم: ـ واقعاً؟ سر تکون داد. به خودم محکم‌تر چسبوندمش. ـ نشونم میدی؟ سر شوخی رو باز کرد. ـ پایین یا بالا؟ تو پهلوش زدم. ـ هر دو، بالا و پایین! یهو با سرعت پایین رفتیم و گفت: ـ اونجا اتاق منه. به کاخ نگاه کردم. یه استوانه بود که روی سرش گنبد داشت. یه پنجره‌ی قدی بزرگ روی استوانه بود. با سرعت اونجا رفت. پنجره رو با جادو باز کرد و داخل رفتیم. اتاقش ساده ولی باعظمت بود. یه تخت بزرگ، یه آینه‌ی قدی. کنجکاو نگاه کردم. ـ عجیبه اینجا رو به تو دادن! تایید کرد. ـ آره، با کلی دردسر به دستش آوردم. خندیدم و با کنجکاوی همه‌جا رو نگاه کردم. ـ اینجا قبلاً پیشگو زندگی می‌کرد، یه جادوگر اعظم. ولی خب... مرد. خیلی پیر شده بود. تایید کرد. ـ آره، دست‌نوشته‌هاش رو خوندم. خیلی هم کتاب و نوشته داشت. دستش رو تکون داد. گردها مثل کاغذ از روی وسایل بلند شدن و توی گلدون ریخته شدن. دستم رو کشید و گلدون رو نشونم داد. ـ ببین، این خاک‌ها رو من جمع کردم. به‌جای اینکه گردها رو بیرون پرت کنم، تو گلدون جمع می‌کنم. خندیدم و بلند گفتم: ـ برای چی؟ اخم کرد. ـ چون... نمی‌دونم. همین‌جوری. به نظرم جالب می‌اومد. دستم رو ول کرد و پیرهنش رو درآورد. در کمدش رو باز کرد و گفت: ـ میای حموم کنیم؟ دهنم باز موند. ـ با هم؟! چرخید و خونسرد گفت: ـ دوست نداری؟ پیرهنم رو درآوردم. ـ چرا، نیام؟ بیا بریم. پنجره خودبه‌خود بسته شد و پرده هم کشیده شد. لباسی برای خودش و من بیرون آورد و در حمام رو باز کرد. ـ می‌خوام حمام ساحره‌ی اعظم رو نشونت بدم. پشت سرش رفتم. با دیدن حمام، از ته دل زدم زیر خنده. چرا انقدر مجسمه‌ی زن برهنه داشت؟! آرشا لبش رو گاز گرفت. ـ بیشتر به ساحره‌ی اعظم "حشری" می‌خورد تا پیشگو! از خنده روده‌بُر شدم. رفتم سمت یکی از مجسمه‌ها و طوری ژست گرفتم که انگار دارم بهش ضربه می‌زنم. مجسمه‌ی زن دولا شده بود. آرشا بلند خندید. هم زبونم بند اومد، هم دلم لرزید. چاله‌ی گونه‌ش گود شده بود، چشم‌هاش برق می‌زد. وقتی نگاهم رو دید، سریع دستی روی لبش کشید. نذاشتم معذب بشه، باز لودگی کردم. انگار زندگیم وصل خنده‌هاش شده بود. تو دست یکی از مجسمه‌های زن، صابون بود. از خنده لیز خوردم، خواستم بیفتم که منو گرفت. با هم خندیدیم. به شش مجسمه‌ای که تو پوزیشن‌های مختلف بودن نگاه کردم. پوزخند زدم. ـ خیلی خلاقه! پوکر کلی مایع توی وان ریخت. گردباد کوچیکی توی آب راه افتاد و کف‌های غلیظی سطحش رو پوشوند. شلوارم رو درآوردم و انداختم روی سر مجسمه‌ی زن. دست‌به‌کمر ایستادم و با شیطنت گفتم: ـ بریم تو وان؟ بدون حرف، فقط سر تکون داد، لباس‌هاش رو کنار گذاشت و توی آب رفت. منم دنبالش رفتم. ـ یه نوشیدنی هم می‌چسبه، درسته؟ حرف دلم رو زد. تأیید کردم. دستش رو روی سنگ کشید. یه استوانه‌ی سنگی از دیوار بیرون اومد، با قفسه‌های کوچیکی که داخلشون چیزهایی چیده شده بود. ابرو بالا انداختم. ـ واوو! حسابی خلاق بوده! پوکر با خونسردی گفت: ـ اینو من ساختم. اون فقط فکرش توی هیزی بود. لبخند زدم، تحسینش کردم. دو تا جام بیرون آورد، توی هر دو شراب سرخ ریخت و یکی‌شو به سمتم گرفت. زبونی به لبم کشیدم. ـ دیگه چی داری؟ استوانه رو چرخوند، سیگارهاش رو نشون داد. چپ‌چپ نگاهش کردم. ـ چرا سیگار می‌کشی؟ نگاهش روی سطح نوشیدنی چرخید. ـ بهش نیاز دارم. چیزی نگفتم. من جاش نبودم که بخوام قضاوتش کنم. شرایطش رو درک نمی‌کردم، من همیشه هرچی خواستم، جور شده. سر تکون دادم، پاهام رو به پاهاش مالیدم و گفتم: ـ به سلامتی برادریِ گربه‌ی وحشی! جامش رو به جامم زد. ـ به سلامتی شاهینِ موزی! ابرو بالا انداختم. ـ اصلاً به من موزی‌گری نمی‌خوره! چشم‌هاش ریز شد، لب زد: ـ اصلاً! با شیطنت پاهام رو به آب کوبیدم، کف‌ها پاشید. تعادلم رو از دست دادم و لیز خوردم سمتش. دست‌هام دور گردنش حلقه شد. لبخندم عمیق‌تر شد. ـ می‌دونی من چه‌جوریم؟ اگه یه چیزی رو بخوام، دیگه ازش دست نمی‌کشم. چشم‌هاش یه لحظه تیره شد، چیزی توی نگاهش لرزید. دستش اومد روی پاهام. اما یهو کشید عقب. ـ نکن! سرم رو کج کردم. ـ چرا؟ ـ حالم رو بد می‌کنی! ـ بدِ خوب یا بدِ بد؟ چشم‌هاش رو بست. نفسش رو آروم بیرون داد. ـ بدِ بد! تو فقط بلدی آدمو اذیت کنی! لبخندم محو نشد. چرخیدم و روی پاهاش نشستم. چشم باز کرد، متعجب نگاهم کرد. ـ قول میدم اذیتت نکنم. نگاهش بین چشم‌هام چرخید. یه لحظه انگار تردید کرد. اما بعد، انگشت‌هاش دور بازوم قفل شد. ـ بدم که می‌کنی. ناگهانی بلند شد، دوش رو باز کرد، سرم رو گرفت زیر آب. ـ زر نزن! خندیدم، اما محکم‌تر سرم رو زیر آب فشار داد. تقلا کردم، دست‌هام رو روی بازوهاش گذاشتم، اما حتی یه ذره هم تکون نخورد. بعد، یه‌دفعه ولم کرد. بریده‌بریده نفس کشیدم، از کف زمین بلند شدم و داد زدم: ـ یه روز روت جوری بالانس می‌زنم که فریادهات به گوش خدات برسه! از حموم بیرون اومد، حوله رو محکم دور کمرش پیچید. ـ دیگه نشانی نداریم! چشمک زدم. ـ نشانت می‌کنم، چندش! چپ‌چپ نگاهم کرد. ـ از گربه شدم چندش؟! شونه بالا انداختم. یه‌دفعه، با یه حرکت، روی تخت شوتش کردم. خودش هم انتظارش رو نداشت. با حیرت نگاهم کرد، اما قبل از اینکه چیزی بگه، روی بدنش خم شدم. ـ بهت گفتم، چیزی رو که بخوام، ول نمی‌کنم! چیزی بین خشم و لذت توی چشم‌هاش برق زد. اما بعد، یهو، انگشت‌هاش پیچید دور مچ‌هام. بدنم قفل شد! ـ ببین کی افتاد توی تله! چشم‌هام از حیرت گرد شد. تقلا کردم، اما بی‌فایده بود. برقِ خطر توی نگاهش نشست. ـ دیگه نوبت منه، داداش! کاری به سرم اومد که تا این سن کسی نتونسته بود سرم بیاره.
  27. دست‌به‌سینه نگاهش کردم و گفتم: ـ وقت نشد! نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت: ـ نگفتی برادر دوقلو داری! اخم کردم. ـ منم نمی‌دونستم، ولی انگار مادربزرگ اونو پنهان کرده بود. اخم‌هاش تو هم رفت و غرید: ـ اون پیرزن، هر کاری ازش برمیاد! با خنده گفتم: ـ برم بهش بگم نوه‌ش چی می‌گه؟ غرید: صدرا، تو خودتم دل خوشی ازش نداری! راست می‌گفت. منم دل خوشی از اون عصاقورت‌داده نداشتم. یه جوری رفتار می‌کرد انگار ما خدمتکارهاش هستیم، نه نوه‌هاش. سر تکون دادم. کارین چشمکی زد و گفت: - به چشم برادری، خیلی خوش‌تیپ و خوش‌قیافه‌اس! پوکر گفتم: ـ الان داری از منم تعریف می‌کنی؟ صورتش رو جمع کرد و گفت: - چی می‌گی؟ اون اصلاً شبیه تو نیست! یه لیست بلندبالا از تفاوت‌هاش ردیف کرد: چال گونه داره، رنگ چشم‌هاش فرق می‌کنه، زاویه‌ی فک داره، حالت لب‌هاش پرتره، صورتش خشن‌تره، نگاهش سرده، هیکلش درشت‌تره، قدش بلندتره… اوه، اون خیلی خوبه! دهنم باز موند و گفتم: ـ همه‌ی اینا رو تو یه نگاه فهمیدی؟! نیشش باز شد و گفت: ـ یعنی اون پسرعمو منه؟ به قیافه‌ی مشتاقش نگاه کردم و گفتم: ـ آره. جیغی از خوشحالی زد و گفت: ـ می‌شه منم با شما به این جشن بیام؟ غریدم: ـ نه! پوکر گفت: ـ اون جادوگر حق اومدن داره، بعد من که دخترعموت هستم نه؟ چشم‌غره‌ای رفتم. ـ لیندا دوست‌دخترشه. چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت: ـ می‌دونم، ایمان بهم گفت. ولی می‌تونم مخش رو بزنم! بذار بیام! سرم رو گرفتم. ـ گربه همین الانشم اعصاب نداره… همون لحظه، در با شدت باز شد. لیندا با وحشت داخل اومد و نفس‌زنان گفت: ـ آرشا…! با سرعت خودمو رسوندم به آرشا. چشماش قرمز بود، نفس‌هاش سنگین. ـ مگه بهش خون ندادی، ایمان؟ ایمان که بدنش پر از زخم بود، با درد لب زد: ـ دادم، ولی اون عطشش زیاده! خونی که دادم، سیرابش نمی‌کنه... یه خون قوی می‌خواد، مثل کنت برسام! آرشا نعره کشید و حمله کرد. لعنتی! اینجا جای این کارا نبود، خطرناک بود. دستمو دورش حلقه کردم، محکم گرفتمش تو بغلم. از ته وجودم فریاد زدم: ـ کارین، فرود بیا! صدای کارین از بالا اومد: ـ نمی‌تونم! همه‌جا آبه، کجا فرود بیام؟! چند لحظه بعد، بالاخره اومد پایین، ولی تا چشمش به آرشا افتاد، هنگ کرد. ـ اوه! این دیگه چشه؟ خیلی رد داده! آرشا حمله کرد سمتش، ولی محکم‌تر گرفتمش و با یه حرکت، شوتش کردم رو تخت. خودمم کنارش پرت شدم. ـ ولم کن! باید برم، نمی‌خوام بهتون آسیب بزنم! لبخند زدم، سرمو نزدیک گوشش بردم و آروم گفتم: ـ تو همه رو داغون کردی، دیگه چه آسیبی؟! کارین بالا سرمون اومد، یه بسته خون از توی لباسش درآورد. ـ بیا، خون انسان دارم. پاکت رو جلوی آرشا گرفت. آرشا با یه حال بد عقب کشید، انگار که حالش ازش به هم می‌خورد. حتی عوق زد. ـ لعنتی، ببرش اون‌ور! تقلا کرد که از بغلم بیرون بیاد، ولی من که نمی‌ذاشتم. نه وقتی همچین بهونه‌ای برای سفت بغل کردنش داشتم. پشت گردنشو بوسیدم، آروم گفتم: ـ خون منو می‌خوای؟ بدنش خشک شد، لب‌هاش نیمه‌باز موند. زمزمه کرد: ـ میدی؟ نفس لرزونی کشیدم. ـ آره، بیا بخور. با یه حرکت، منو هول داد و خیمه زد روم. ولی قبل از اینکه دندوناش حتی نزدیک بشن، از حرکت ایستاد. بعد، یه دفعه، پاکت خون رو از دست کارین قاپید و تو حلق خودم چپوند! کارین جیغ زد: ـ نه! من فقط یه شیشه داشتم! ولی دیر شده بود. خون، تو گلوم جاری شد. بدنم گرم شد، جون گرفت. کنارم، آرشا خم شد روی کارین. نگاهش کردم... لعنت، داشت خونشو می‌خورد! کارین، لرزون و وحشت‌زده، نجوا کرد: - صدرا... این... این داره مثل هیولا خونمو می‌خوره! دندونامو رو هم فشار دادم. با حسادت، به آرشا زل زدم که با ولع داشت خون کارینو می‌مکید. غریدم: ـ بازم می‌خوای مخشو بزنی؟! کارین، با چشمای خمار، لبخند زد. زمزمه کرد: ـ آره... الآن مصمم‌ترم! مشتمو سفت کردم. آرشا گیر چه کسی افتاده بود؟ کارین، عزیزدردونه‌ی عمو سامان بود. اگه چیزی می‌خواست، حتماً براش فراهم می‌شد. کارین، کمر آرشا رو چنگ زد، نفس‌های کش‌داری کشید. با صدای لرزون گفت: ـ اه، چه حس محشری داره! می‌خوام تا قطره‌ی آخر خونمو بخوره، ولی... زیادی دارم احساس سبکی می‌کنم. از شدت حرص، یه لگد تو پهلوی آرشا زدم. ـ هوی، گمشو اون‌ور! کشتیش دیگه! سرشو بلند کرد، زبونشو کشید روی لب‌هاش، چشم‌هاش برق زد. زمزمه کرد: ـ خونش یه کم مزه‌ی خون برسام رو می‌داد... ـ چون دخترعموت بود، برادر بابا! ابروهاش بالا پرید. یه کم مکث کرد، بعد، با یه چرخش، سرشو گذاشت روی پاهای من. زمزمه کرد: ـ یعنی باید برم خون برادر برسامو بخورم؟ یه سیلی خوابوندم زیر گوشش. ـ تو غلط کردی! مگه فاحشه‌ی خونی راه انداختی؟ چشماش درخشید، لب‌هاشو خیس کرد. ـ همه‌ی شماها، منید! برسام گفت هرکی خونش قوی بود، بخورم. من اجازه دارم. با دهن باز زل زدم بهش. ـ بابام اینو گفت؟! سرشو تکون داد. ـ آره، ولی منو جایی نبرد که بخورم. همیشه خون خودش رو می‌خوردم، چون هیچ خونی به خوبی خون برسام نیست. مشکوک نگاش کردم. ـ خون انسان که خیلی قوی‌تره، چرا نمی‌خوری؟ پلکاش سنگین شد. زیر لب گفت: ـ بوی گند آهن و زُهم می‌ده. خیلی چندشه... چشم چرخوندم سمت کارین که غرق رؤیا بود. یه لگد زدم بهش. ـ خون انسان باز داری؟ مست و بی‌حال زمزمه کرد: ـ زیر صندلیم یه یخچال هست، اونجا دارم... به ایمان نگاه کردم. لیندا داشت گردن زخمی‌شو خوب می‌کرد. بعد، علی رو دیدم که با وحشت، زخمی و مبهوت، ما رو نگاه می‌کرد. حداقل، نسبت به ایمان، حالش بهتر بود. بهش اشاره کردم. ـ برو خون بیار، زیر صندلیه! علی سری تکون داد و دوید. باید کاری می‌کردم که خون انسان هم بخوره. اینجوری، زیادی خطرناک می‌شد... علی، با یه پاکت خون برگشت. کمی ازش خوردم، بعد، لبم رو گذاشتم روی لب‌های آرشا و خون رو وارد دهنش کردم. تقلا کرد که فرار کنه، ولی محکم نگهش داشتم. تو ذهنم، فحش اول و آخرمو نثارش کردم. خیلی بددهن شده بود! وقتی به‌زور قورت داد، سرمو عقب کشیدم و نگاش کردم. کمی مزه‌مزه کرد، با اخم گفت: ـ بده! خیلی بده! یه کم شوره، ولی... قدرتش بالاست! باز از خون خوردم و دوباره بهش دادم. این سری، با ولع می‌خورد. از شدت حرص، بوسیدمش. به علی نگاه کردم که بهت‌زده داشت صحنه رو می‌دید. اخمامو کشیدم تو هم و غریدم: ـ کثافت نباش، برادرتــم، دوست پسرت نیستم! آرشا، خمارنگام کرد. پاکت رو گرفتم سمتش که خودش بخوره، ولی تا بوش خورد، عوق زد. محکم زدم پشت کمرش. ـ خیلی سوسولی! بخواب تا خودم مثل بچه‌مارمولک‌ها به خوردت بدم! باز خون خوردم و بهش دادم. این بار، زبونشو آورد تو دهنم، بازی کرد. لعنت بهش! داشتم آتیش می‌گرفتم... پاکت خون رو تا ته خالی کرد. یه لحظه پلکاش سنگین شدن، اما بعد نگاهش برق زد. قدرتش داشت برمی‌گشت. سرمو یه‌کم کج کردم، جرعه‌ی آخر رو خودم به لباش رسوندم. تو ذهنم نجوا کرد: ـ همیشه این‌جوری بهم خون میدی؟ یه لبخند محو زدم، اما صدام سرد بود: ـ خودمم خون آدم نمی‌خورم، جنون میاره. طعنه زد: ـ آره، معلومه که نمی‌خوری. خندیدم. نمی‌تونستم انکار کنم که از این لحظه خوشم میاد. دوباره بهش خون دادم، اما این بار... خودمم چشیدم. لبامو روی لباش گذاشتم، طعم گرمی تو دهنم پیچید. یه‌کم فاصله گرفتم. آروم گفتم: ـ حالت چطوره؟ چشمش سر خورد سمت پاکت خالی. یه‌کم مکث کرد، بعد آروم لب زد: ـ اگه اینو ازم دور کنی، عالی‌تر هم می‌شم. فکر نمی‌کردم خون آدم از برسام قوی‌تر باشه! لبخند زدم. ـ پس قبول داری که خون آدم می‌خوری؟ چشماشو باریک کرد. ـ نه، هنوزم حالمو بهم می‌زنه. تو هم دیگه این‌جوری بهم نمی‌دی. کارین اومد جلو، بی‌تفاوت گفت: ـ من بهت میدم. چهره‌ی آرشا یخ بست. چشمش برّاق شد. ـ تنها کسی که اجازه داره به لبای من نزدیک شه، فقط صدراست. دوست‌دخترامم همچین اجازه‌ای ندارن، چه برسه به اینکه خون دهنی بدن! یه حس عمیق از تو دلم بالا اومد، چیزی شبیه شادی. کارین با حسادت زمزمه کرد: ـ اون داداشته! آرشا نگاشو تو چشمای کارین قفل کرد. لحنش تیغ داشت: ـ آره، چون داداشمه، محرم جسم و جونمه. ما دوتا یه روحیم. کارین با پوزخند گفت: ـ تو هم مثل صدرا با مردایی؟ آرشا غرید: ـ تو کی باشی که جواب پس بدم؟ کارین خندید، اما تو صداش نیش بود: ـ من دخترعموت، کارین دیانوشی‌ام. آرشا حتی یه پلک هم نزد. بی‌احساس گفت: ـ خب به تخمم، چیکارت کنم؟ کنترل خنده‌مو از دست دادم. صدای خنده‌ی خفه‌ای تو گلوم پیچید، اما وقتی قیافه‌ی کارینو دیدم، دیگه نتونستم خودمو نگه دارم. از خنده منفجر شدم. کارین حرصی گفت: ـ صدرا، یه چیزی بگو! بگو من پرنسس کارینم! شونه بالا انداختم. ـ به من چه؟ خودمم آبم باهاش تو یه جوب نمی‌ره. آرشا انگشت وسطشو گذاشت رو لبم. نگام برّاق شد. سریع انگشتشو گاز گرفتم. ـ چند نفر تو هواپیما هستن؟ کارین سرشو بالا گرفت. ـ راست میگه. آرشا انگشتشو بیرون کشید و گفت: ـ میرم بیرون، حس خطری ازشون ندارم. بازوشو گرفتم. ـ تو دیگه نشان نداری، بوی خونت آزاده! یه نگاه به اجساد اطراف انداخت. ـ همه رو آش و لاش کردم، فقط من و تو حال خوبی داریم. کارین کیسه‌ی خون رو برداشت و یه نفس سر کشید، اما یهو چشماش تار شد و رو تخت افتاد. پوزخند زدم. ـ خانم عاشق، خونت خورده شد. طول می‌کشه تا برگردی به حالت اول. آرشا یه نگاه عمیق بهم انداخت. ـ اینجا رو کنترل کن، من میرم پایین. کارین که هنوز گیج بود، نالید: ـ منو ببر! دیگه رسیدیم، بذار روی باند فرود بیام. نگاه چندش‌داری بهش انداختم. ـ تو اول خوب شو، مثل مستا شدی. با آرشا رفتیم سمت جایگاهمون. اون از هواپیما خارج شد و من باند فرود رو آماده کردم. بیست دقیقه بعد، فرود اومدیم. اما وقتی رفتم بیرون، خبری از آرشا نبود. دلم خالی شد. چشمام محوطه رو اسکن کرد. کجا رفته بود؟ با سرعت پریدم رو سقف، از بالا همه‌جا رو بررسی کردم. یهو چشمم بهش افتاد. کنار چهار نفر ایستاده بود. نفسم گرفت. شوکه لب زدم: ـ دایی! مادربزرگ! عمو سامان! پدربزرگ! اینجا چیکار می‌کنید؟ عمو سامان نگاش بین من و آرشا چرخید. ـ اومدیم دنبال آرشا. برسام وضعیتشو تعریف کرده. اخم کردم. ـ آرشا با شما نمیاد. دیگه اجازه نمی‌دم ببریدش. مادربزرگ اخم کرد. ـ صدرا، داری با بزرگان مخالفت می‌کنی؟ آرشا یه نگاه سرد بهش انداخت و با تمسخر گفت: ـ کی به حرف برسام لاشی گوش میده؟ بعد صاف ایستاد و با خونسردی ادامه داد: ـ شما هم می‌تونید برید. من با صدرا می‌مونم. مادربزرگ، که اصلاً پیر به نظر نمی‌رسید، صورتشو سخت کرد. ـ پس به خونه‌ی من بیا. قول دادی اگه اسکاتلند اومدی، به خونه‌ی منم بیای. آرشا دستی پشت گردنش کشید. ـ آخه من تو رو کجای دلم بذارم؟ به اون عوضی گفتم نمیام. کارین که هنوز گیج بود، نزدیک شد. ـ سلام! عمو سامان با نگرانی بهش نگاه کرد. ـ کارین، چته؟ کارین خندید، اما قبل از اینکه تعادلشو از دست بده، من هولش دادم سمت دایی. لباسم رو تکوندم. ـ نزدیک بود بوی بدن آرشا از رو من پاک بشه! مادربزرگ با ناراحتی گفت: ـ فقط برای اینکه خونه‌ی من نیای، گفتی نمیای؟ آرشا لبخند محوی زد. ـ آره. پدربزرگ با خنده گفت: ـ حالا که اومدی، باید به کاخ ما بیای. آرشا نگاهشو دوخت بهم. ـ تو هم میای؟ غریدم: ـ تنهات نمی‌ذارم. دایی با تعجب گفت: ـ چه برادر دوستی! یعنی حاضر شدی به کاخ بیای؟ دست به سینه گفتم: ـ مجبورم. مادربزرگ چپ‌چپ نگام کرد. ـ صدرا، چطور می‌تونی این‌قدر خودخواه باشی که به کاخ ما نیای و حالا هم با منت بگی مجبوری؟ به آرشا اشاره کردم. ـ یه‌کم مثل اون با من مهربون‌تر حرف بزنی، چروک نمی‌افتی! پدربزرگ گوشمو گرفت. ـ آرشا پیش ما بزرگ شده، اما تو چی؟ هر صد سال یه بار به زور میای. به آرشا نگاه کردم. یه تای ابروش بالا رفت. لبخند زدم. پدربزرگ الیور درست روی شونه آرشا گذاشت. ـ پسر خودمی. آرشا با غم بهشون نگاه کرد. دلم داغ شد، اما سکوت کردم. وقتی فهمیدم چه بلاهایی سرش آوردن، تصمیم گرفتم دیگه نذارم برگرده پیش خانوادم. از بغل پدربزرگ بیرون کشیدمش. دایی با اخم گفت: ـ الیور، نباید بچه‌ی سایرا رو از ما پنهان می‌کردی! دو ساله فهمیدیم صدرا یه برادر دیگه داره! مادربزرگ هلیا غرید: ـ آرشا خطرناک و خاصه! اون نمی‌تونه از خون انسان تغذیه کنه، فقط خون‌های جادویی و قوی. اگه ما نمی‌بردیمش، اونو می‌دزدیدن! خونش خاص‌ترین خونه! سامان دلخور گفت: ـ خون دختر منو خورده! ببینید وضعش چطوره؟ مثل برگ گل بزرگش کردم، حالا آرشا پژمرده‌ش کرده! آرشا پوزخند زد. ـ فکر کنم دخترت به من پیشنهاد داد دهن به دهن خون بده. دهن سامان باز موند. کارین سرخ شد و جیغ زد. ـ آرشا! چرا انقدر بدی؟! آرشا خم شد. ـ بقیه‌شو هم بگم؟ کارین بغ کرد. ـ بابا، آرشا اذیتم می‌کنه! آرشا پوزخندی زد. ـ اینجا موندن درست نیست، بیاید بریم
  28. *** صدرا حالم از وقتی که نشونم رو ازم گرفت، بد بود. دیشب حتی یادم نمی‌اومد چی بهش گفتم که این اتفاق افتاد! هیچی توی خاطرم نبود. اما الان... می‌خوام بیشتر بشناسمش. اون نشان یه سد بین ما بود، و حالا که دیگه نیست، می‌تونم راحت‌تر ببینمش. می‌خوام به بهونه‌ی داداش بودن، بیشتر بشناسمش. الان هم توی بغلش بودم، غرق توی بوی تنش. جوری آرامش داشت که فکر نمی‌کنم توی بغل هیچ‌کس دیگه‌ای این حس رو تجربه کرده باشم. به صورت خوابیده‌ش نگاه کردم، آروم قلبش رو بوسیدم. تکونی خورد. چشم‌هاش نیمه‌باز شد. سریع خودم رو به خواب زدم. چند لحظه بعد، انگار داشت وضعیت بقیه رو چک می‌کرد. آهی کشید. بعد منو بیشتر به خودش چسبوند. و اون لحظه... چشم‌هام می‌خواست باز بشه. چقدر لب‌هاش گرم بود! صورتم رو نوازش کرد، بعد آروم لب زد: - خیلی عوضی‌ای که خودتو به خواب زدی. لب زدم: - من نگفتم خوابم... چشم‌هام بسته‌ست! چشم باز کردم، اما اون... با حرارت داشت منو می‌بوسید. هنگ کردم. فقط به چشم‌های بسته‌ش نگاه کردم. چند ثانیه بعد، عقب کشید. با یه آه لرزون چشم‌هاشو باز کرد. چشم‌های تب‌دار و نم‌دارِ غمگینش، آتیش به جونم انداخت. و یادم افتاد... یادم افتاد چی بهش گفتم. منِ خر، بهش گفتم باید التماسم کنه و بگه دوستم داره. اون حرفم رو به بدی گرفت. اما من... من قسم خورده بودم. قسم خورده بودم که تا وقتی به پام نیفته و اعتراف نکنه که عاشقمه، نه بهش بگم دوستش دارم، نه نزدیکش بشم. سرم رو روی سینه‌ش گذاشتم و زمزمه کردم: - آرشا؟ صدای آرومش رو شنیدم: - هوم؟ دستمو با تردید روی بدنش کشیدم و گفتم: - اگه عاشق بشی، اعتراف می‌کنی؟ سر تکون داد و با اطمینان گفت: - آره، اگه بفهمم بهم حسی داره، برای به‌دست‌آوردنش، آسمون رو فرش پاش می‌کنم. خندیدم. سرمو بالا گرفتم و با شیطنت گفتم: - اوه، چه تندی تو! چشمکی زد، لبم رو نوازش کرد و زمزمه کرد: - تندتر هم می‌شم، اگه خودش اعتراف کنه. حرارت قلبم رو گرفت. سرفه‌ای کردم، سریع نشستم و کلافه دستمو روی گردنم کشیدم. به بقیه نگاه کردم. ایمان نبود، علی توی گوشی‌ش آهنگ گوش می‌داد، لیندا هم خواب بود. چرخیدم سمت آرشا و گفتم: - اگه بفهمی یه نفر قسم خورده و نمی‌تونه قسمش رو بشکنه، پا پیش می‌ذاری؟ بلند شد، پیرهنش رو پوشید و آروم گفت: - نه؛ باید خودش قسمی که خورده رو بشکنه و بیاد پیشم. ماتم برد. - یعنی چی؟ جدی نگاهم کرد و گفت: - اگه یه قسم بتونه میون عشق ما رو بگیره، پس خیلی مانع‌های دیگه هم می‌تونن. از حرفش شوکه شدم. با اخم گفتم: - تو دیگه تهِ خری! فرض کن طرف قسم مرگ خورده! اگه نزدیکت بشه و اعتراف کنه، همون لحظه می‌میره! آرشا سرد برگشت و گفت: - اونجوری منم باهاش می‌میرم. حالا چرا داری این حرف‌ها رو می‌زنی؟ اصلاً همچین قسم چرتی هم داریم؟ چرا باید کسی قسم بخوره که اگه به عشقش اعتراف کنه، بمیره؟ خیلی فانتزی می‌زنی! قهقهه زدم و سر تکون دادم، اما بغضم رو قایم کردم و گفتم: - آره، مگه بده همچین عشق آتشینی داشته باشی؟ پوکر گفت: - ما تو عشق ساده‌اش موندیم، آتشینش پیشکش. ایمان از پشت بغلم کرد و گفت: - کسی که صدرای منو بخواد، باید به پاهاش بیفته و عشقش رو با فریاد اعتراف کنه! آرشا انگشتش رو رو به پایین گرفت، هیس داد و گفت: - آره، تا بعدش با خاک یکسانش کنه! خندیدم و گفتم: - دقیقاً، من عشق هرکی رو جواب نمی‌دم. یهو علی افتاد به پام و نعره زد: - عاشقتم! لطفاً جوابی به دل عاشقم بده! ایمان خندید. منم لگدی آروم به علی زدم و گفتم: - گمشو! تو اگه عاشقم باشی، خودم رو اعدام می‌کنم! علی خندید و گفت: - آخه ایمان هم چرت می‌گه. یکی میاد برای عشقش به پای کسی بیفته؟ آرشا هم تأیید کرد. اما لیندا با قاطعیت گفت: - من این کار رو می‌کنم. نگاهش کردم. لبخند زد و گفت: - اگه آرشا کمی به من علاقه داشته باشه، عشق کاملش رو ازش با التماس می‌خوام. متفکر "آهانی" کردم و گفتم: - آرشا، تو چی جواب می‌دی؟ سرد نگاهم کرد و گفت: - نه. بیا این بحث رو تموم کنیم. فهمیدم داره کلافه می‌شه. گربه‌ی وحشی من از سؤال‌های پشت سر هم کلافه شده بود. اما چیزی که بیشتر نگرانم کرد، رگ‌های قرمز زیر چشمش بود. چرا این‌قدر زود عطش سراغش میاد؟ نفس‌های کش‌داری کشید. علی با تعجب گفت: - چرا داره این‌جوری می‌شه؟ - لیندا سریع بلند شد و گفت: ـ بگو فرود بیاد! آرشا دستش رو بالا آورد و با صدای لرزان گفت: - ن… نمی… نمی‌خواد. لیندا نگران شد و قدمی جلو گذاشت. ـ باز گرفتت، آرشا؟ بیا از من بخور. چشمان آرشا یک‌لحظه تیره شد. انگار چیزی درونش شعله‌ور شده بود. قبل از اینکه حتی بفهمیم چی شد، با سرعتی که حتی منم نتونستم درست درکش کنم، دستش دور گردن لیندا حلقه شد. غرّید: ـ گفتم خوبم! لیندا با وحشت دست و پا زد. صورتش کم‌کم سیاه شد. علی ترسیده عقب رفت و فریاد زد: ـ صدرا! منم شوکه شده بودم. لیندا داشت خفه می‌شد! بدون فکر، به سرعت جلو رفتم، توی سینه‌ی آرشا زدم و داد زدم: ـ آرشا! هی، گربه! گشنه‌ای؟! نگاهش ناگهانی قفل شد روی من. لیندا رو ول کرد. یه نفس عمیق کشید، مثل کسی که تازه از خواب وحشتناک بیدار شده. با صدای گرفته‌ای گفت: ـ کی می‌رسیم؟ ایمان ساعتش رو چک کرد و جواب داد، اما من همچنان خیره به چشمان زیبای آرشا بودم. رگ‌های قرمز توی چشم‌هاش بهم می‌گفت: چرا تردید می‌کنی؟ بیا منو برای خودت کن… نوک زبونم رو گاز گرفتم، شاید به خودم بیام و دست از این خیره نگاه کردن بردارم. اما نشد. نگاهش به نگاه من قفل شد و دیگه غیرممکن بود که این اتصال رو بشکنم. همه حرف می‌زدن، اما من فقط صدای نفس‌هاش، صدای قلبش، صدای اعضای بدنش رو می‌شنیدم. ایمان یه بسته خون بهش داد. آرشا بدون هیچ حرفی گرفت و روی تخت نشست. همون لحظه، طلسم شکست. بالاخره تونستم دوباره بقیه‌ی صداها رو بشنوم. دستی توی موهام کشیدم و هوفی از ته دل کشیدم. از پیشش رفتم، قبل از اینکه کار دست خودم بدم… کارین برگشت، نگاهم کرد و لبخندی زد. روی صندلی لم دادم و گفتم: ـ چی شده؟ خودت اومدی؟ لبخند زد: ـ یک ساله خودم فسقلی رو حرکت می‌دم، تو دیگه خبر نمی‌گیری بفهمی چیکار می‌کنیم؟
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...