تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
pen lady عضو سایت گردید
- امروز
-
دنیا شروع به دنبال کردن مشاعره با اسم دختر🩷 ، نقد رمان تاراج|دنیا کاربر انجمن نودهشتیا ، مشاعره با اسم اشیا و 3 کاربر دیگر کرد
-
نام رمان: تاراج ژانر: عاشقانه خلاصه: در هیاهوی زمانه، درست جایی که کلبهی امیدت بر سرت آوار شده و تمام آرزوهایت بر باد رفته یک دعوت نامه زندگیات را تغییر داده و روح تو را به تاراج میبرد. مقدمه: سایههایی رعب آور به دور آتش خندهکنان و پر از شادی ایستادهاند و اما آتش! یک نفر در میان آتش با بی تفاوتی ایستاده و رقص و شادی سایهها را مینگرد؛ گویی دیگر اهمیت ندارد که چه میشود! سایهها همچنان در شادیاند که آتش گر گرفته و همه جا را خاکستر میکند و یک انسان شاید هم فرشته نجاتی از میان آن خاکستر ها بیرون آمده و او را نجات میدهد. لینک رمان
-
مقدمه: سایههایی رعب آور به دور آتش خندهکنان و پر از شادی ایستادهاند و اما آتش! یک نفر در میان آتش با بی تفاوتی ایستاده و رقص و شادی سایهها را مینگرد؛ گویی دیگر اهمیت ندارد که چه میشود! سایهها همچنان در شادیاند که آتش گر گرفته و همه جا را خاکستر میکند و یک انسان شاید هم فرشته نجاتی از میان آن خاکستر ها بیرون آمده و او را نجات میدهد. صفحه نقد رمان
-
فراخوان جذب نیرو برای تیم و مدیریت نودهشتیا
دنیا پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
من برای نقد و نظارت -
نام رمان: تاراج ژانر: عاشقانه خلاصه: در هیاهوی زمانه، درست جایی که کلبهی امیدت بر سرت آوار شده و تمام آرزوهایت بر باد رفته یک دعوت نامه زندگیات را تغییر داده و روح تو را به تاراج میبرد
-
دنیا عضو سایت گردید
-
پارت دهم دیدم که کل اسباب بازی آشپزخونش رو آورده روی تخت و یه فنجون کوچولو گرفته سمتم و میگه: ـ باشه همون که تو میگی. از دستش گرفتم و با لحن بچگانه ی خودش گفتم: ـ به به! خیلی خوشمزه بود، میشه شب هم از اینا برام درست کنی؟ موهاشو گذاشت پشت گوشش و گفت : ـ باشه ولی به یه شرط. همون طور که از روی تخت بلند شدم و داشتم موهام رو درست میکردم گفتم: ـ به چه شرطی؟ اومد کنارم وایستاد و دستاش رو تو هم قفل کرد و با من و من گفت : ـ بابایی... فردا خب؟... فردا، بچهای مدرسه بعد از مدرسه دارن میرن کلاس شنا... میشه منم... پریدم وسط حرفش و با جدیت گفتم: ـ دخترم دوباره شروع نکن! با ناراحتی گفت: ـ اما بابا همه دارن... نگاش کردم و پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ باور منو تو راجب این مسئله باهم حرف زدیم، مگه نه؟ سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت. گوشه تخت نشستم و سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم : ـ به من نگاه کن دخترم! با ناراحتی سرش رو آورد بالا و نگام کرد. موهاش رو گذاشتم پشت گوشش و گفتم : ـ تو دلت میخواد من ناراحت بشم؟ سریع گفت: ـ نه بابایی... اصلا دلم نمی خواد. پیشونیش رو بوسیدم و گفتم : ـ پس بابایی چیزی رو که میدونی و دیگه مطرح نکن. دریا دیگه برات ممنوعه! مگه اینکه من همراهت باشم تا از دور بتونی نگاش کنی، باشه؟ با ناراحتی سرش رو تکون داد، برای این حالش جیگرم کباب میشد ولی چاره ای نداشتم! یکبار دیگه ترس از دست دادنش دیوونم میکرد.
- 10 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صدو پنجاه شب بلند پاییزی دلگیر بود ..رها روی مبل نشسته بود. تلویزیون روشن بود اما صدا نداشت تصویرها رد میشدند و او خیره مانده بود به هیچجا. فکرش فقط پیش سام بود. صدای کلید و باز شدن در، او را تکان داد. با عجله بلند شد و به سمت در رفت. رها(با اضطراب): ـ دایی! سلام… چرا دیر کردی؟ چی شد؟ تونستی سامو ببینی؟ امیر بیهیچ کلامی در را بست. کاپشنش را با حرکتی آهسته درآورد. خسته بود. خستهتر از آنکه فقط از راه برگشته باشد. چشمهایش قرمز بود. امیر (با صدایی خسته): ـ سلام عزیز دایی… ببخش. کارم طول کشید… رها (نگرانتر )نزدیک آمد؛ ـ دایی …دیدیش؟ ؟ امیر مکث کرد. سعی کرد نگاهش را ندزدد، اما نتوانست. لبخندی محو، و فقط یک جمله: ـ نه عزیز دلم… نشد. رها آهی کشید. بلند، مثل صدای تهی شدن دل. امیر بدون کلام اضافهای، سرش را انداخت پایین و رفت سمت اتاق. رها آرام رفت سمت آشپزخانه. (بی رمق): ـ دایی… شام گرم کنم برات؟ صدای امیر از حمام آمد: ـ نه عزیزم… یه چیزی خوردم. ساعتی گذشت. خانه در سکوت. امیر با موهای نمدار از اتاق بیرون آمد. رفت سمت آشپزخانه، کشوی کابینت را باز کرد، قرص مسکن بیرون آورد. لیوان آب برداشت. دستش کمی میلرزید. رها، کنار پنجره نشسته بود. زانوهایش را بغل گرفته بود. سرش را تکیه داده بود به شیشه. نفسهایش روی شیشه بخار میدادند. امیر لحظهای ایستاد. نگاهش کرد. دلش شکست. همانجا، بیصدا. امیر (آهسته)؛ ـ چرا نخوابیدی عزیز دایی… رها (همانطور که از پنجره چشم بر نمی داشت): ـ خوابم نمیاد. (مکث) بیمقدمه گفت: ـ فردا بریم… باهم. سامو بیاریم خونه. امیر نفس عمیقی کشید. سرش را پایین انداخت. انگار کلمات توی گلویش گیر کرده بودند. امیر: ـ رها جان… به زور که نمیشه یادت نرفته که دکترش چی گفت… فقط یه کم دیگه صبر کن.دندون رو جیگر بذار بهم اعتماد کن… رها خواست چیزی بگوید. دهان باز کرد. اما انگار کلمهای نمانده بود. فقط نگاهش کرد. بیصدا. بیاشک. ولی شکست خورده. امیر برگشت. رفت سمت میز. اما دلش هنوز پیش آن نگاه مانده بود. و در دلش، هنوز صدای سام میپیچید: «اون کنارم بوده… نه شماها.»
-
پارت صدو چهل ونه رها بیدار شده بود.. چهره اش هنوز خسته و بی رمق صدای شیر آب و شستن ظرف از آشپزخانه می آمد آرام از تخت بلند شد و ازاتاق بیرون رفت رها کنار کانتر ایستاد و به امیر که مشغول شستن بود ، نگاه کرد امیر متوجه حضورش شد -بیدارت کردم !!!صبحت بخیر.. دایی بهتری؟ -بهترم دایی با لحن شوخیگونه اما مهربان -برو یه دوش بگیر..سرحال شی ،بیا ببین چه صبحانه ای برای مهمون ویژه م تدارک دیدم . رها بیکلام به سمت سرویس رفت. چند دقیقه بعد، با موهای نمدار، پشت میز نشسته بود. امیر بشقاب نیمرو را جلویش گذاشت: /بخور عزیزم… یکم جون بگیری .. رها با بیمیلی چنگالی برداشت. اما چند لقمه نخورده، ناگهان گفت: — دایی، من میرم لواسان. هر جوری شده، سامو میارم خونه. امیر لحظهای مکث کرد، بعد با لحنی آرام ولی قاطع: — نه فداتشم من خودم دارم میرم لواسان. ماشینتو هم بیارم. تو باید استراحت کنی.یه نگاه به خودت بکن … رها (عصبی و بی قرار) — دایی امیر … من نمی تونم اینجا بشینم ودست رو دست بذارم خودمم میام .. امیردستش را گرفت . با لحنی آرام ولی قاطع: — عزیز دایی الان بری اونجا، چی عوض میشه؟ جمشید نمیذاره ببینیش. سام که نمیدونه تورفتی اونجا … خبر که نداره (مکث، بعد محکمتر) — مگه نمیخوای سام برگرده؟ پس باید صبر کنی.بهت قول می دم زودتر بیارمش خونه امروز توخونه بمون استراحت کن رها نفسش را با بغض بیرون داد. به نقطهای خیره شد. — نمیتونم فقط بشینم و صبر کنم… — الان باید بتونی. چون اگه عجله کنی، ممکنه اون چیزی که دنبالشیم… دیگه هیچوقت اتفاق نیفته. (مکث) — من میرم ماشینتو بیارم. با هم تصمیم میگیریم. فقط امروز … استراحت کن، باشه؟ رها نفسش را لرزان بیرون داد. سرش را به نشانهی موافقت تکان داد. امیر دستی به شانهاش کشید، بلند شد، و به سمت در رفت. ••• هوای پاک لواسان مثل کارت پستالی دل فریب بود . امیر، از اسنپ پیاده شد چهرهاش خسته اما مصمم بود نگاهی به عمارت بزرگ و ساکت روبهرو انداخت . نفس عمیقی میکشد. تنها چند قدم با ماشین رها فاصله داشت که صدای باز شدن در حیاط آمد .. برگشت از میان درختان و مسیر سنگفرششدهی باغ، سام همراه نازی بیرون آمد سام، بیحالت و آرام. نازی، با لبخند رضایتی که نمیتوانست پنهان کند دست سام را گرفته بود از دیدن امیر، جا خورد. اخم در نگاهش دوید. امیر چند ثانیه خشکش زد. بعد بیهوا جلو رفت با بغض: ـ … سامی! سام ایستاد. نازی بیقرار، دست سام را محکمتر گرفت. امیر، حالا روبهروی سام، او را در آغوش کشید ـ تو این دو روز مردم و زنده شدم… اما سام هیچ واکنشی نشان نداد بعد از چند ثانیه خودش را عقب کشید نگاهش سرد صدایش بی روح: ـ تظاهر نکن که نگران من بودی …این همه گفتی خانوادمی پس کوو؟؟ امیر جا خورد. چشمهایش لرزید. امیر: ـ چی میگی سامی؟ داری اشتباه میکنی… ما اصلاً نمیدونستیم مرخصت کردن… من اگه میدونستم حرفش ناتمام ماند. با خشم برگشت به نازی: امیر (با فریاد): ـ تو اینجا چه غلطی میکنی؟! به خانوادهت هشدار داده بودم دور و بر سام نبینمت! نازی یک قدم عقب رفت، اما بلافاصله به بازوی سام چنگ زد. میخواست چیزی بگوید که سام پیشدستی کرد. ـ به تو ربطی نداره کی کنارمه. (مکث. نگاه در نگاه امیر) ـ وقتی همهتون ولم کردین، این کنارم بود. و بیآنکه لحظهای دیگر نگاه کند، همراه نازی به سمت ماشین رفت. دست در دست امیر، میخکوب شد. نفسش بند آمد. نگاهش به دستان قفلشدهی آن دو. دستهایش مشت شدند. اشک در چشمهایش حلقه زد و بیصدا لغزید پایین.
-
-
NAZANIN عضو سایت گردید
-
پارت نهم نمی تونستم دلشو بشکونم و بنابراین گفتم : ـ خیلی خب باشه. محکم پرید و بغلم کرد، بهش گفتم : ـ غذاتو خوردی دیگه؟ ـ آره بابایی سیر شدم، دستت درد نکنه. ـ نوش جونت عزیزم! پس مستقیم بریم تو تخت یکم بخوابیم؛ نظرت چیه؟ محکم گردنم و بغل کرد و گفت : ـ بریم! خیلی خسته شده بودم! باور رو گذاشتم روی تخت و پتو رو کشیدم روش و بعدش رفتم کنارش خوابیدم؛ تا چشامو رو هم گذاشتم، زد به پشتم و گفت : ـ بابا پیمان؟ ـ جان دلم؟ ـ روتو سمت من کن، میخوام ریشتو دست بزنم! اینجوری خوابم نمی بره... از عادتاش خندم میگرفت، همیشه هم از اینکه بهش پشت کنم و بخوابم شاکی می شد پرنسس کوچولوی من! رومو کردم سمتش و دستمو گذاشتم زیر سرش؛ خودشو مثل یه گنجشک کوچولو توی بغلم جا کرد و طبق معمول دستش رو برد سمت صورتم و شروع کرد به دست زدن ریشم. جفتمون به عکس غزل که روبروی تخت آویزون کرده بودم، خیره شدیم. بعد چند دقیقه سکوت، باور گفت: ـ خیلی دلم برای مامانم تنگ میشه. چیزی نگفتم! فقط میتونستم بغض عمیقی که ته گلوم جا باز میکرد رو قورت بدم، همین که دید که جواب نمیدم، از جاش بلند شد و گفت: ـ بابایی خوابیدی؟ برای اینکه به سوالش جواب ندم، مجبور شدم چشمام رو ببندم! دخترم تو این سن کم، بار زیادی روی دوشش رو تحمل میکرد و این برای من خیلی سنگین بود! باید هرجوری که می شد مواظب روحیش می بودم اما بعضی اوقات واقعا کم می آوردم! مثل همیشه تو همین فکرا بودم که بالاخره خوابم برد... با صدای باور از خواب بیدار شدم، کنارم روی تخت نشسته بود و صدام میزد: ـ بابایی...بابایی...پاشو دیگه...ببین برات موهاتو درست کردم. از لفظش خندم گرفت، چشمام رو باز کردم و با خنده گفتم : ـ چی درست کردی؟ با جدیت نگام کرد و گفت : ـ موهاتو... دماغشو فشردم و بغلش کردم و گفتم: ـ موهیتو نه موهاتو.
- 10 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :