تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
n.t پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عزیزم انتخاب خودت کدوم عکسه -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
*** - اینطور که من توی این مدت از نگهبانهای زندان شنیدم خونآشامها دو تا لشکر بزرگ دارن که توی هر کدوم از اون لشکرها چندین نفر از اشباح هم وجود دارن. با دقت به مرد میانسالی که داشت این اطلاعات را به ما میداد نگاه میکردم؛ با اینکه پس از شکسته شدن طلسم به حالت عادی برگشته بودم، ولی هنوز هم انرژی و قدرت بدنی فراوانی داشتم. مرد همچنان توضیح میداد و من میدانستم که کار آسانی در مقابله با خونآشامها و اشباح نداریم، اما به خودمان بسیار امیدوار بودم. تمام ما انگیزهی بالایی برای نجات سرزمینمان داشتیم و این انگیزه پشتوانهای بود تا تمام تلاشمان را برای نجات سرزمین گرگها به کار ببریم. - پس با این حساب باید یه فکری هم برای مقابله با اشباح داشته باشیم، اگه نتونیم متوجهی حضور اونها بشیم باز هم شکست میخوریم. ولیعهد که سمت راستم نشسته بود گفت: - نگران اونها نباشید، ما با جادوی سیاه خیلی راحت میتونیم جلوی اونها رو بگیریم. سرم را در رد حرف او تکان دادم؛ این جنگ، جنگ ما بود و نمیخواستم آنها را در این جنگ دخالت بدهم. - نه جناب ولیعهد، شما و شاهدخت بهتره از همین جا به سرزمینتون برگردین. ولیعهد با ناراحتی نالید: - اما من میخوام کمک کنم! اینبار لونا بود که جواب داد: - حق با راموسه؛ شما پادشاه آیندهی سرزمینتون هستین و نباید خودتون رو به خطر بندازین. ولیعهد با غصه سر پایین انداخت؛ میتوانستم بفهمم که او هنوز هم در آن طلسم خودش را مقصر میدانست و با اینکار میخواست کمی از بار عذاب وجدانش را کم کند. - باشه، پس من میمونم و کمکتون میکنم. با تعجب به شاهدخت که این حرف را گفته بود نگاه کردم؛ یعنی پس از آنهمه مدت اسیر بودن حالا میخواست باز هم خودش را به خطر بیاندازد؟! - اما… شاهدخت میان حرفم پرید: - اما نداره جناب الفا؛ درسته که شما حالا بسیار قدرتمند هستین، ولی برای شکستن دادن اشباح به کمک جادوی ما نیاز دارید. نفسم را کلافه بیرون دادم؛ دلم نمیخواست شاهدخت به خاطر ما خودش را به خطر بیاندازد، اما انگار چارهای جز این نبود. - پس من میتونم وقتی به سرزمینمون برگشتم از پدرم بخوام که برای شما نیرو بفرسته تا کارتون راحتتر باشه. با لبخندی محو به ولیعهد نگاه کردم؛ حالا دیگر داشت کمکم باورم میشد که این پسر یک موجود خوب بود و از اتفاقات گذشته بسیار پشیمان بود. - نه جناب ولیعهد؛ ممنونم از کمکهاتون، اما ما نمیتونیم اینهمه مدت صبر کنیم. حالا نگهبانها حواسشون سرجاشون اومده و احتمالاً دارن دنبال ما میگردن پس باید تا قبل از اینکه اونها پیدامون کنن ما بهاونها حمله کنیم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
در همین حین جفری با ترس کمی به من نزدیک شد و گفت: - وای خدایا تو چقدر بزرگ و خفن شدی؟! خواستم به این حرف جفری بخندم، اما تنها صدایی که از گلویم بیرون آمد صدای خرخر و خرناس مانندی بود که دندانهای بزرگ و بُرندهام را به نمایش گذاشت. - ب… بینم تو حالت خوبه راموس؟ ا… احساس گیجی نداری؟! متعجب به چهرهی نگران لونا خیره ماندم؛ چرا باید احساس گیجی میکردم؟! آنهمه درحالی که داشتم از آن قدرت بدنی و انرژی نهفته در تنم لذت مییردم؟! پیش از آنکه من بخواهم حرفی بزنم شاهدخت گفت: - نگران نباشید، ایشون هم قدرتهای گرگینهها رو دارن و هم قدرت جادوگرها رو؛ به همین خاطر تسلط و کنترل زیادی روی قدرت و رفتارهاشون دارن. لونا همچنان که اشک شوق در چشمانش برق انداخته بود لبخندی زد و با سر انگشتانش بازوی عضلانی و قدرتمندم را نوازش کرد. - این… این خیلی خوبه! سر چرخاندم و اینبار نگاهم را به مردم سرزمینم دوختم؛ از اینکه میدیدم طرز نگاهشان با قبل متفاوت شده حالم را خوب میکرد. لونا که متوجهی نگاهم به گرگینهها شده بود قدمی به سمت آنها برداشت و گفت: - چیشد؟! حالا قبول کردین که ایشون آلفای سرزمین ماست؟! مردم نگاهشان را لحظهای به من دوختند و باز به سمت لونا که منظر نگاهشان میکرد برگشتند. - ی… یعنی میگید ایشون میتونن سرزمین ما رو نجات بدن؟! من هم قدمی به سمتم گرگینهها برداشتم، با آن جثهی بزرگ و پر از عضله عجیب احساس قدرت میکردم و همین باعث شده بود تا مقتدر و محکم قدم بردارم. پیش روی مردم ایستادم و خیره به چهرههای مرددشان گفتم: - هیچ چیزی توی این دنیا اثبات شده نیست، اما من میتونم بهتون قول بدم که تمام تلاشم رو برای نجات سرزمینم از دست خونآشامها بکنم حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه؛ حالا تصمیمش با شماست که یا بمونید و همراه با من برای نجات سرزمینمون بجنگید یا برید و جایی امن برای زندگیتون پیدا کنید. باز هم همهمهای میان گرگینهها به راه افتاد؛ همهمهای که اینبار بر سر ماندن یا رفتن بود. - من میمونم و همراه با شما میجنگم. نگاه رضایتمندی سمت مرد جوان انداختم. - من هم میمونم. - من هم میخوام برای نجات سرزمینمون بجنگم. و پس از آن دستان گرگینههای دیگر هم به نشانهی موافقت با من بالا رفت و من خوشحال بودم از اینکه همه چیز برای جنگیدن با خونآشامها آماده بود. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- آمادهاید جناب راموس؟! به تأیید حرفش سری تکان دادم و شاهدخت قدمی جلوتر آمد و با فاصلهی کمی از من ایستاد. - لطفاً چشمهاتون رو ببندید و روی قدرت درونیتون تمرکز کنید. دَم عمیقی گرفته، آرام پلک بر روی هم گذاشتم و سعی کردم اضطرابم را پس بزنم و ذهنم را متمرکز نگه دارم. پس از چند لحظه گرمای دستان ظریف شاهدخت را بر روی قفسهی سینهام احساس کردم؛ نمیدانستم میخواهد چه کار کند، اما نسبت به او حس بدی نداشتم و رفتارهایش من را نمیترساند. - آروم باشید و نفسهای عمیق بکشید. طبق گفتهی شاهدخت نفسهای عمیق میکشیدم؛ احساس میکردم که دستان شاهدخت گرم و گرمتر میشوند و فشار وارد شده به قفسهی سینهام دم به دم بیشتر میشود به حدی که حتی نفس کشیدن هم برایم سختتر میشد. در تنم احساس داغی میکردم و ضربان قلبم بالا و بالاتر میرفت؛ احساس میکردم نیروی عجیبی دارد به سرتاسر بدنم وارد میشود و تمام تنم را حس داغی در برمیگرفت. از آن فشار مضاعف به نفسنفس افتاده بودم و ضربان قلبم را در سرم میشنیدم؛ صدای ضربان قلبم به حدی زیاد شده بود که دیگر صدای هیچ چیزی را نمیشنیدم و تنها حواسم به نیرویی بود که به تنم وارد میشد. حس عجیبی بود، انگار که قلبم خونی داغ و پر از انرژی را به رگهایم سرازیر میکرد و تک تک ماهیچههای بدنم از آن خون انرژی میگرفت و رشد میکرد. در یک لحظه درد و انرژی وحشتناکی در تمام بدنم پیچید؛ به طوری که انگار تک تک استخوانهای بدنم شکسته و باز جوش میخورد و بند بند وجودم به طرز وحشتناکی کشیده میشد. از شدت درد نعرهای سر دادم؛ نعرهای که حتی خودم هم بلند و بَم بودنش را متوجه شدم و انگار در وجودم تحولی عظیم رخ داده بود. - میتونید چشمهاتون رو باز کنید. پس از چند لحظه درد به پایان رسید و انرژی ماند و من درحالی که با همان چشمان بسته هم تغییر شکل دادن تنم را متوجه شده بودم به آرامی چشم گشودم. اولین چیزی که دیدم لبخند محو شاهدخت، چشمان خیس از شوق و اشک لونایی که پشت سر شاهدخت ایستاده بود و پس از آن چهرههای مات و مبهوت ماندهی دیگر گرگینهها بود. سر پایین انداختم و اینبار به خودم نگاه کردم؛ هیبت گرگمانندی که داشتم برایم آشنا نبود، اما به شکل و شیوهای عجیب از آن هیبت بزرگ و پر قدرت خوشم آمده بود. - وای! احساس قدرت عجیبی میکنم؛ انگار میتونم همه چیز رو توی چشم بهم زدن نابود کنم! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
و لونا هم انگار منظورم را فهمیده بود که گفت: - ناراحت نباش راموس؛ تو که میدونی حرفهای اونها حقیقت نداره، تو که میدونی توی اتفاقات گذشته هیچ تقصیری نداشتی! لبخند تلخی به حرف لونا زدم؛ من میدانستم اما مشکل اینجا بود که این مردم نمیدانستند و من در نظرشان باعث سقوط سرزمینمان بودم. - من میدونم، اما اونها که نمیدونن. لونا به رویم لبخندی زد و دستش را سر شانهام گذاشت. - اونها هم به زودی میفهمن راموس؛ این طلسم که بشکنه همه آلفای واقعی رو میبینن، فقط کافیه که یکم صبر داشته باشی. سر چرخاندم و به چهرهی مهربان لونا و آن لبخند خاصش خیره شدم. - ببینم اگه تو… یعنی اگه من نتونم به یه آلفای واقعی تبدیل بشم یا… اصلاً تغییری نکنم بازم باهام میمونی؟! لونا اخم محوی به رویم پاشید. - اولاً اینقدر ناامید نباش، من مطمئنم که همه چیز درست میشه؛ دوماً مگه من اینهمه مدت با تو همراه نبودم که حالا بخوام به خاطر تغییر نکردن رهات کنم؟! ولی به خاطر راحت بودن خیالت میگم… دستش را از روی شانه به سمت دستم سوق داد و دست مشت شدهام را میان دستان ظریفش گرفت و ادامه داد: - هر چی هم که بشه من کنارت میمونم! لبخندی به رویش زدم؛ جوابش عجیب دلم را گرم کرده بود! - جناب راموس آمادهاید تا فرایند شکسته شدن طلسم رو اجرا کنیم؟ سر برگرداندم و نگاهم را به شاهدختی که از زمان رسیدنمان به کوهستان غیبش زده و بساط حرفهای بیشتر گرگینهها را فراهم کرده بود دوختم. حالا وقت شکستن طلسم بود و من عجیب ته دلم ترس داشتم؛ ترس از اینکه من پس از شکسته شدن طلسم هم نتوانم آلفای قدرتمندی باشم و در پیش روی مردم سرافکنده شوم. - آروم باش راموس؛ من مطمئنم که اینبار همه چیز درست میشه. لحن قاطع لونا باعث شد تا به ترس و تردیدم غلبه کنم و از جایم برخیزم؛ دیگر نمیخواستم به موضوعات منفی فکر کنم، این طلسم شکسته میشد و من میتوانستم سرزمینم را باز پس بگیرم و این تنها چیزی بود که در فکرم نکرارش میکردم. پیش روی شاهدخت ایستادم و نگاهم را به چشمان قاطع و مصمم او دوختم؛ در همان شرایط هم میتوانستم سنگینی نگاه گرگینهها را بر روی خودم حس کنم و این موضوع کمی باعث بهم ریختن تمرکزم میشد، اما نباید اهمیتی میدادم. باید به خودم مساط میبودم و با شکستن این طلسم به آنها ثابت میکردم که در گذشته و اتفاقاتی که بر سرشان آمده مقصر نبودهام. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
ولیعهد نیم نگاهی به سمت من انداخت و با صدایی رسا که به گوش تمام گرگینهها برسد جواب داد: - مادر راموس و ملکهی شما، شاهدخت سرزمین جادوگرها بود، اون عاشق یک گرگینه شده بود و در سرزمین جادوگرها ازدواج با گرگینهها خلاف قانون بود چون فرزند یک جادوگر و گرگینه دارای قدرتهای شگفتآور و خطرناکی بود؛ وقتی که خانوادهی شاهدخت موفق نشدن تا اون رو از تصمیم ازدواجش با ولیعهد گرگینهها منصرف کنن تصمیم گرفتن فرزند اونها رو طلسم کنن تا برای سرزمینشون خطری نداشته باشه. گرگینهی جوان که انگار حرفهای ولیعهد را باور نکرده بود پرسید: - چرا ما باید حرفهای تو رو باور کنیم؟! اصلاً تو کی هستی که داری این حرفها رو میزنی؟! ولیعهد دم عمیقی گرفت و گفت: - من نوهی همون جادوگریام که راموس رو طلسم کرد و راه باطل کردن این طلسم حالا به دست خواهر منه. و با دستش به شاهدخت که کمی عقبتر ایستاده بود اشارهای کرد و من همچنان از دفاع و حرفهای او از خودم مات و متعجب مانده بودم. - اگه راست میگی به خواهرت بگو که اون طلسم رو بشکنه تا ما قدرتهای آلفا رو ببینیم. لونا که اخمهایش به خاطر حرفهای آنها درهم شده بود گفت: - نمیشه، الان هم راموس و هم شاهدخت خستهان. آن مرد عصبانی با پرخاش گفت: - بهتر نیست جای بهونه آوردن اعتراف کنین که دروغ گفتین؟! شاهدخت که آن وضعیت را دید قدمی پیش گذاشت و با لحنی جدی و مقتدرانه جواب داد: - مشکلی نیست من اینکار رو میکنم، اما قبل از اون لطفاً بیاید از اینجا دور بشیم تا دوباره اسیر دست خونآشامها نشدیم. *** دستانم را بر روی آتش گرفته بودم تا گرم شوم و همانطور هم نگاهم را به شعلههای زرد و سرخ آتش دوخته بودم؛ خسته بودم و ذهنم درگیر بود. درگیر گذشتهای که با شنیدن حرفهای مردم باز در ذهنم بساط پهن کرده بود و از سرم بیرون نمیرفت؛ گذشتهای که به لطف آن طلسم لعنتی برایم پر از خاطرات بد و وحشتناک شده بود. - حالت خوبه راموس؟! جای جواب دادن به لونا نیم نگاهی به سمت مردمی که گوشهای دور هم جمع شده و در گوش یکدیگر پچپچ میکردند انداختم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- بس کنید؛ شما دارید اشتباه میکنید! یکی دیگر از گرگینهها که مردی میانسال بود در جواب لونا فریاد زد: - چی رو داریم اشتباه میکنیم؟! این پسر همونیه که باعث شد این بلا سر سرزمینمون بیاد، همونیه که باعث شد ما اینهمه سال از عمرمون رو توی زندان سر کنیم. حالا میگید ما اشتباه میکنیم؟! کلافه دستم را مشت کرده و فشردم؛ حق با این مردم بود من باعث تمام این اتفاقات شده بودم، اما آنها هم نمیدانستند که من درگیر چه طلسمی شده بودم. - آره دارید اشتباه میکنید؛ راموس هیچ نقشی توی اون اتفاقات نداشت. اون یه بچهی کوچیک بود و حتی نمیتونست از خودش محافظت کنه چه برسه به یه سرزمین. آن مرد گرگینه پوزخندی زد و گفت: - باشه تموم حرفهات قبوله، اما تو گفتی که اون اومده تا سرزمینمون رو نجات بده؛ میشه بگی کسی که نمیتونه حتی از خودش محافظت کنه چطوری قراره یه سرزمین رو از اون خونآشامهای شرور پس بگیره؟! نفسم را با کلافگی بیرون دادم؛ کاش کسی هم بود که در آن شرایط کمی من را درک کند. لونا که سکوت کرد همان مرد ادامه داد: - دیدی گفتم، اون یه پسر ناقصالخلقهاس که حتی خود پادشاه هم از داشتنش خجالت میکشید حالا تو از ما میخواهی که به اون کمک کنیم تا سرزمین گرگها رو پس بگیره؟! باز در میان گرگینهها همهمهای به راه افتاد و من همچنان با سری به زیر افتاده ایستاده بودم و به حرفهای تلخ گرگینهها گوش میکردم که حضور کسی را در کنارم احساس کردم؛ کمی سر برگرداندم و نگاهم که به ولیعهد خورد اخم درهم کشیدم. لابد او هم آمده بود تا حرفهای گرگینهها را گوش کند و از شکستن من لذت ببرد. - میشه چند لحظه به حرفهای من گوش کنید؟! گرگینهها با شنیدن این حرف لحظهای سکوت کردند و نگاه متعجبشان را به ولیعهد دوختند. ولیعهد با دیدن سکوت و توجه گرگینهها نفسی گرفت و ادامه داد: - راموس یه ناقصالخلقهی ضعیف نیست، برعکس اون یه آلفای قدرتمنده که به یه طلسم دچار شده. اینبار یکی دیگر از گرگینهها که مردی نسبتاً جوان بود پرسید: - تو از کدوم طلسم حرف میزنی؟! چرا یه نفر باید اون رو طلسم کرده باشه؟! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- حالا باید کجا بریم؟! نگاهی به دور و اطرافمان که پر از کوه و تپه بود انداختم؛ تنها راهی که میتوانستیم خودمان را پنهان کنیم این بود که از این تپهها بگذریم و پشت آن کوه بزرگ پنهان شویم، اما پیش از آن باید میدانستیم که این مردم هم با ما همراه خواهند شد یا نه؟! - به نظرت اونها همراه ما میان؟ لونا همانطور که مثل من نگاهش به جمعیت بسیار گرگینهها خیره بود آرام لب زد: - باید همه چیز رو براشون توضیح بدیم، شاید حاضر شدن همراه با ما به جنگ خونآشامها برن. در تأیید حرف لونا سری تکان دادم؛ ما به تنهایی و بدون لشکر قادر به جنگیدن با خونآشامها نبودیم و اگر آنها حاضر به همکاری با ما میشدند عالی میشد! - باشه، پس لطفاً تو براشون توضیح بده چون مشخصه که تو رو بهتر از من میشناسن. لونا «باشهای» زیر لب گفت و چند قدم به سمت گرگینهها برداشت. - گرگینههای عزیز من خیلی از آزادی شما خوشحالم. یکی از گرگینهها در جواب لونا گفت: - شماها ما رو نجات دادین؛ ما آزادیمون رو مدیون شما و اون مرد جوان هستیم. اینبار من قدمی به سمت آنها برداشتم؛ من انقدر خودم را به این مردم مدیون میدانستم که حتی دلم نمیخواست آنها برای آزادیشان از من متشکر باشند. - این حرف رو نزنید؛ من فقط وظیفهام رو انجام دادم. لونا به روی من لبخندی زد و رو به مردم گفت: - من اومدم تا بهتون یه خبر خوب بدم. اشارهای به من کرد و ادامه داد: - این مرد جوان ولیعهد سرزمین ماست؛ اون آلفاست و برگشته تا سرزمین گرگها رو از خونآشامها پس بگیره. با شنیدن این حرف در بین گرگینهها همهمهای رخ داد و من در آن بین میتوانستم صدای آنهایی که از من بد میگفتند را بشنوم. - یعنی این همون پسر ناقصالخلقهی پادشاهه؟! - آره میگن اون باعث مرگ پادشاه و همسرش شده! - اون لعنتی با چه رویی برگشته اینجا؟! با ناراحتی سر به زیر انداختم؛ زمانی که قصد برگشتن به سرزمین گرگها را کردم انتظار شنیدن این حرفها را هم داشتم، اما حالا در پیش روی لونا از خودم خجالت میکشیدم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با اینکارِ جفری فضایی شیشهای شکل و کُروی به دور شاهدخت نمایان شد، نوری متشکل از رنگهای زرد و قرمز درست مثل شعلههای آتش شروع به چرخیدن به دور آن فضای کروی کرد؛ در یک لحظه انگار فشار مضاعفی به شیشه وارد و صدای درهم شکستن آن فضای شیشهای شکل در تمام قلعه پیچید. - انگار واقعاً حصار جادویی از بین رفت! جفری با شنیدن این حرف از زبان ولیعهد چشمانش را باز کرد و با بهت به شاهدختی که روبهرویش ایستاده بود خیره شد. - م… من، من تونستم؛ من واقعاً تونستم! از شنیدن لحن پر از شوق و هیجان جفری لبخندی بر لبم نشست؛ جفری اعتماد بنفس پایینی داشت و انگار با اینکار بالاخره خودش را باور کرده بود! شاهدخت هم در جوابش لبخندی زد. - ازت ممنونم مرد جوان! جفری با احترام برای شاهدخت سری خم کرد و گفت: - جفری هستم بانوی من! پیش از آنکه شاهدخت چیزی بگوید صدای هیجانزدهی دیانا بلند شد: - نگهبانها دارن بیدار میشن؛ باید فوراً از اینجا بریم! با شنیدن صدای دیانا همه به هول و ولا افتادند و به سمت پلههای سنگی رفتند و ما هم پشت سر دیگر گرگینهها به راه افتادیم؛ خوشحال بودم از اینکه توانسته بودیم شاهدخت و گرگینههای زندانی را نجات دهیم و این برایمان موفقیت بزرگی به حساب میآمد. - از اینطرف بیاید. سه طبقه را با بیشترین سرعت پایین آمدیم و به ورودی قلعه که رسیدیم با دو نگهبانی که بیدار شده و گیج و منگ نگاهمان میکردند مواجه شدیم. - هی شماها کجا دارید میرید؟! - لعنتی الان موقعهی بیدار شدن بود؟! پوزخندی به حرف ولیعهد که در کنارم قدم برمیداشت زدم؛ واقعاً خیال میکرد این دو نگهبان که گیج و حیران بودند میتوانند جلوی اینهمه گرگینه را بگیرند؟! پیش از آنکه ولیعهد و دیانا بخواهند دست به شمشیر ببرند گرگینههایی که جلوتر از همه قدم برمیداشتند با چند ضربه توانستند نگهبانان را از پای در آورند و همه با هم از قلعه بیرون زدیم. کمی که از قلعه فاصله گرفتیم ایستادیم تا با هم هماهنگ کنیم و بدانیم به کجا باید برویم چون احتمالاً نگهبانان مدت زیادی خواب نمیماندند و پس از بیدار شدنشان به دنبال ما میآمدند و ما با این جمعیت نمیتوانستیم خودمان را مدت طولانی از دید آنها پنهان کنیم. -
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 11 پاسخ
-
- 2
-
- دیروز
-
پارت صد و سوم با همون نگاه گفت : اها یعنی الان منتظر بهرادی که خودت قراره بهش خبر بدی بیاد؟ مونده بودم چی بگم که ماهان و نامزدش وارد شدن ، یعنی اون دقیقه دوست داشتم بپرم شالاپ شالاپ ماچشون کنم ، سریع رفتم سمتشون و سلام کردم ، با خوش رویی جوابم رو دادن و ماهان رو به رزا گفت : عزیزم ایشون صدف خانوم دختر دایی بنده هستن . بعد هم رو به من گفت : ایشونم رزا ، خانوم من هستن. لبخندی زدم و دستم جلو بردم و باهاش دست دادم و گفتم : خوشبختم عزیزم . لبخند دل نشینی بهم زد و گفت : همچنین . بعد هم با مامان احوال پرسی کردن و به پذیرایی رفتن . رزا دختر ریز میزه و تو دل برویی بود ، من ازش خوشم اومد انشالله دل عمه معصومم باهاشون یار بشه و بهم برسن . داشتم به جمع نگاه می کردم که آیفون به صدا درومد ، تپش قلب گرفتم ، واقعا علتش رو نمی فهمیدم به سمت ایفون رفتم و با دیدن چهره اروین درو باز کردم ، اخرین بار دو هفته پیش دیده بودمش که ماشینم رو برام اورد ، از پنجره دیدمشون هر چی نزدیک تر میشدن قلب منم بی قرار تر می شد ، فکر کنم باید برم دکتر این اصلا عادی نیست ، تا حالا اینجوری نشدم . به عادت میزبانی جلوی در رفتم که خوش امد بگم ، انقدر قلبم تند میزد که فکر می کردم همه دارن صداش رو میشنون ! مهلا خانوم اولین نفر بود که وارد شد و پشت سرش اراد و اروین هم داخل شدن ، مهلا جون با دیدنم لبخندی زد و گفت : سلام صدف جان ، ماشالله مثل ماه شدی عزیزم . لبخند خجولی زدم و گفتم : سلام ممنونم لطف دارید ، بفرمایید. صورتم و بوسید ، همون موقع مامان هم پیشمون اومد و بعد سلام علیک با هم به پذیرایی رفتن . اراد جلو اومد و سلام داد ، با لبخند جوابش رو دادم و گفتم : به به اقا اراد ، خوش اومدی ، خوشحالم میبینمت . با لحن شیطون سرش و جلو اورد و گفت : بین خودمون باشه ، ولی مهلا سلطان با تهدید اوردتم ، وگرنه با دوستام قرار داشتم . خندیدم و گفتم : قول میدم اینجا هم بهت اندازه وقتی با دوستاتی خوش بگذره . خندیدو چیزی نگفت ، اروین هم جلو اومد گفت : به به صدف خانوم ، پارسال دوست ، امسال اشنا . با دیدنش یه حس نا اشنا تو دلم جوانه زد ، یه حس خوشایند دلیلش رو نمیدونستم ، قلبم هنوز تند میتپید لبخندی از استرس زدم و گفتم : سلام ، خوبی ، با زحمتای ما . _نفرمایید ، بانو ، انجام وظیفه کردیم . لبخند زدم و برای خلاصی از اون تنش درونیم به سمت پذیرایی راهنماییشون کردم. مامان سمتم اومد و گفت : به بهراد خبر دادی ؟ با کف دست تو پیشونیم زدم و گفتم : اخ داشت یادم میرفت الان پیام میدم . پیامی به بهراد دادم و بهش گفتم نزدیک شد خبر بده ، بیست دقیقه که گذشت ، پیام داد دم دره ، نور خونه رو لایت کردم و از همه خواهش کردم ساکت باشن ، انصافا همکاریشون خوب بود ، به بارانا سپرده بودم وقتی اومدن تو لامپ ها رو روشن کنه ، بعد پنج دقیقه داخل شدن ، لامپ ها روشن شدو همه با هم گفتیم تولدت مبارک و ماهان رو سرشون برف شادی زد .
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و سی و نه... _ چطور؟. + بعدا میفهمین فعلا حرفی نزنین در این مورد ممنون میشم. ... ... مهتا... چهار روز بود که بیمارستان بودم دلم میخواست به خانه بروم، حالم از بوی بیمارستان بهم میخورد آنا از کنارم تکان نمیخورد. در این چند روز سهراب و مادرش میآمدند و سر میزدن آنا اصلا روی خوش نشان نمیداد گفتم+ آنا کی مرخصم میکنن؟. همینطور که از پنجره بيرون را نگاه میکرد گفت_ نمیدونم، دکترت تا اجازه نده نمیتونیم بریم. + میخوام برم بیرون، اینجا بوی بدی میده حالم داره بهم میخوره. _ باید تحمل کنی تا خوب بشی. + به چی اینجوری زل زدی؟. _ دلم برای بچههام تنگ شده، دارم نگاهشون میکنم. + مگه اینجان؟. _ آره باباشون آورده، الان پایینن. + منم دلم براشون تنگ شده نتونستم بچهها رو این سری ببینم. _ ای بابا، باز پیداشون شد. + کی؟. _ این پسر بیشعوره، با ننهاش. + منظورت سهراب و رعناست؟. نگاهم کرد و گفت_ آره، واقعا با چه رویی میان اینجا؟ مگه من نمیگم نیان. + آنا توروخدا دعوا راه ننداز بخدا حوصله سر و صدا ندارم. دوباره بیرون را نگاه کرد بیست دقیقه بعد در زدند و سهراب و مادرش داخل آمدند و سلام دادن ماهم جواب دادیم رعنا کنارم نشست و گفت_ حالت چطوره عزیزم. + خوبم ممنون. _ الان پیش دکترت بودیم گفت میتونی بری خونه. بهترین خبری بود که شنیدم با خوشی گفتم+ واقعا میتونم برم؟. _ آره عزیزم، سهراب کارای ترخیصت و انجام داده میتونی آماده بشی و بریم. آنا گفت_ خیلی ممنون از لطفت آقا سهراب، شماره کارت بده پولت رو واریز کنم. سهراب گفت_ وظيفهام بود نیازی به این کارا نیست. _ وظیفهای در قبال خواهر من نداری پس تعارف و بذار کنار و بگو چقد هزینه کردی. _ اگه خواهرتون، مادر بچهی من باشه پس وظیفمه که هزینههاش و بدم. خیلی از این حرف خجالت کشیدم سعی کردم از جا بلند شوم رعنا نگهم داشت و گفت_ کجا خانم؟ کجا؟ شما باید خیلی مواظب خودت باشی. بعد کمکم کرد تا بشینم و گفت_ الان بچه تو وضعیت بدیه، کوچیکترین سهل انگاری موجب سقط شدنش میشه. آنا نزدیک آمد و لباسهایم را روی تخت گذاشت، رعنا از سهراب خواست بیرون برود خودش بلند شد تا سرم داخل دستم را بکشد دست آنا را کشیدم مجبور شد خم شود در گوشش گفتم+ میریم خونه؟. آنا گفت_ آره، نمیذارم بری خونهی این بیشرف. لباسهایم را با کمک رعنا و آنا عوض کردم دکتر داخل آمد و گفت_ خب خانم، حالت چطوره؟. + خوبم فقط دستم درد میکنه. _ طبیعیه، دیگه چه مشکلی داری؟. + سرمم گیج میره بعضی وقتا. _ یکم برات دارو نوشتم سروقت بخور حالت خوب میشی. حق راه رفتم نداری، پله بالا پایین نمیری، غذا تو سر وقت میخوری، چیز سنگین بلند نمیکنی، بهتره ناراحتی و عصبانیت و هم از خودت دور کنی چون هم برای خودت خطرناکه هم بچهات، این توصیهها رو به همسرتون هم گفتم ولی خودتون باید مواظب باشین. بعد رفت. سهراب ویلچر را نزدیک تخت آورد با کمک آنا بلند شدم و روی ویلچر نشستم و بیرون رفتیم. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و سی و هشت... + زمانی که مصطفی افتاد زندان کیانا سه ماهش بود زن نامردش بچه رو بی نام و نشون انداخت تو سطل آشغال و مردم پیداش کردن و تحویل پلیس دادن چون خانوادهاش پیدا نشد تحویل بهزیستی دادن دوستام از روی عکسها تشخيص دادن که این حورا، دختر مصطفی است وقتی دوسالش بود افتادم دنبال کاراش تا حضانتش و بگیرم چون مجرد بودم قبول نمیکردن تا اینکه این قانون لغو شد و الان تونستم بگیرم. _ زنش کیه؟. + پریسا فرهمند. _ اون دوستم بود رابطمون باهم خیلی خوب بود وقتی با پدرت ازدواج کردم دیگه ندیدمش، باورم نمیشه که بچهاش رو بندازه سطل آشغال، آخه به اونم میشه گفت مادر؟ بعد من بیست و چند سال حسرت اینو داشتم که فقط یه بار دیگه بچهام رو ببینم. گریهاش گرفته بود کنارش نشستم و بغلش کردم و گفتم+ دیگه تموم شد دیگه هیچی نمیتونه از هم جدامون کنه. _ خیلی خوشحالم که پیشم هستی. کیانا باز بغلم آمد مامان گفت_ اون خیلی خوشگله امیدوارم عاقبتش مثل مصطفی و پریسا نشه. + امیدوارم. _ سهراب انقد درگیر چیزای مختلف شدیم که یادم رفت درمورد زندگیت بپرسم، چیکار میکنی؟. + هیچکار.. میگردم و میخورم. _ عزیزخانم میگه دانشگاه میری، چی میخونی؟. + میرفتم، دیگه نمیرم چون اونجا کارم تموم شده. _ یعنی چی؟ چیکار داشتی اونجا مگه؟. + میگم بهتون ولی به موقعش، راستی شوهرت کو؟. _ اسمش فرامرزه، رفت خونهی خودش. + چرا نیومد اینجا؟. _ میگه شاید خوشت نیاد هرچی نباشه اون به جای پدرت اومده. + پدر من مرده، خیلی سال پیش، این مرد اگه قراره مثل پدرم باشه بهتره اصلا نباشه؛ مامان خیلی نامردی که منو زیر دست هوشنگ ول کردی نميدونی چقد عذاب کشیدم. _ تو هم نمیدونی چقد دنبالت گشتم و التماس این و اون و کردم که یه نشونی ازت پیدا کنم، سهراب از پدرت دلگیر نباش اون مرد زیاد بدی نبود اون طعمه صديقه شد. کیانا میخواست میوه از روی میز بردارد که همه را ریخت. مامان گفت_ این هم مثل مصطفی بی دست و پاست. + حق نداری این بچه رو با اون حیوون مقایسه کنی این دختر منه. یک سیب برداشت و سمتم گرفت ازش گرفتم و پوست کندم و دستش دادم، بهبه میگفت و میخورد بچههای کاوه هم آمدند و میوه برداشتن. لیانا روبرو و رها روی مبل کناریمان نشست و گفت_ خدا به مادرشون صبر بده اینا خیلی شیطونن. لیانا گفت_ مهتا میگفت بچههای خواهرش آتیش پارهان و من باور نکردم؛ باباجونم، مهتا چطور بود؟. + بهوش بود ولی درد داشت. مامانم گفت_ بابا جونم؟ همینجوری خودتو لوس کردی که جای من و هم تو دل پسرم گرفتی. لیانا بلند خندید دستم را دور گردن مامان انداختم و گفتم+ هیچکی جای تو رو تو دلم نمیگیره تو با همه فرق داری. رها گفت_ ببخشید آقای؟. + سهراب. _ آقا سهراب من میتونم برم خونه، حتما تا الان نگرانم شدن. + میتونی بری ولی صبح زود بیا، لیانا دست تنهاست درضمن با ماهان برو. _ نه من زحمت نمیدم خودم میرم. + این موقع شب خطرناکه، با ماهان برو. _ آخه اینجوری معذب میشم. + روی چشم گفتنت هم تمرین کن. متوجه منظورم شد و گفت_ چشم، خدانگهدار. + به سلامت. مامانم گفت_ این کیه؟. + رها پرستار کیاناست. _ از کجا میشناسیش؟. + زندگیم و خراب کرد تا زندگیش و بسازه ولی نتونست، میخوام کمکش کنم. _یعنی چی؟ چرا به کسی که زندگیت و خراب کرده کمک میکنی؟. + لطفا این دختر نفهمه که پدر کیانا کیه واگرنه خیلی بد میشه. -
#پارت نهم _ کی گفته مال شماست؟! مگه خریدینش! قبل اینکه داریوش چیزی بگه، محمود دو قدم بهش نزدیک شد. لبخند کجی زد و گفت: _ اگه ما رو هم بازی بدی مشکلی نداریم، مثلا من توی خالهبازیتون بشم شوهر تو یلدا! مهدی خُلی با شنیدن این حرف مسخرهی محمود غشغش خندید و خندهش مثل جرقه افتاد به جون بقیهی پسرا. صدای خندهها توی فضای بستهی مقبره پیچید. دخترا که ترسیده بودن، یکی یکی وسایلشون رو رها کردن و از مقبره زدن بیرون. آزاده آخرین نفر بود که قبل بیرون رفتن از در برگشت به سمتش و گفت: _ ولشون کن یلدا، بیا بریم. با همون جسارت مردمک چشماش رو حتی یه اینچ از چشای محمود دور نکرد و تنها سرش رو به علامت نفی بالا انداخت. زورش میومد که محمود با این حرفای زشت دوستاش رو میترسوند و با قلدری به چیزی که میخواست، میرسید. حتی دوستاش فرصت این رو پیدا نکردن که وسایلشون رو جمع کنن و ببرن و این آتیشش رو تندتر کرد. _ زر زیادی نزن محمود تره، من که واست تره هم خرد نمیکنم. این جمله رو دیشب از دهن باباش شنیده بود؛ وقتی داشت برای مامانش از دعوایی که توی فروشگاه شده بود تعریف میکرد. ازش خوشش اومده بود مخصوصا که لقب محمود رو توش داشت و وقتی از مامان معنیش رو پرسید گفت یعنی به طرف و حرفش هیچ اهمیتی ندی. پسرا با شنیدن حرفش به «اوه» و «اوف» افتادن و دوباره خندهها بلند شد ولی محمود نخندید و با یه حرص عجیبی نگاش کرد و گفت: _ حالا که به من محل نمیدی منم اینجا زندونیت میکنم تا این روحه بیاد به خدمتت برسه. با یه بیشکنی که زد کل پسرا مقبره رو خالی کردن و قبل بیرون رفتن خودش، سرش رو یه کم به سمت اون خم کرد و آروم گفت: _ بگو غلط کردم محمود خان که آقات ببخشتت! نتونست جلوی باز شدن بیموقع زبونش رو بگیره. _ غلطم کردی! محمود یه ابروش رو بالا انداخت و معلوم بود دیگه حرصش لبریز شده. _ یعنی منو دوست نداری تو! چه خوش خیال بود این الدنگ که خلاف این رو انتظار نداشت. صورتش درهم شد و با لحن بد جوابش داد. _ بدمم میاد ازت! زرتی بیهوا پرید بیرون و در رو بست. هول کرد، به سمت در دوید و از پشت دستگیرهش رو کشید اما تکون نخورد. صدای ساییده شدن فلز اومد؛ محمود داشت با یه سیم، دو لنگهی در رو از بیرون به هم کیپ میکرد. اصولا از اینجا نمیترسید ولی خب هیچ وقت هم تنها توش گیر نکرده بود که چند تا پسر شیطون هم از پشت در صداهای ترسناک دربیارن و بخوان اون رو به اومدن روح، قبض روح کنن. ترس مثل آب یخ ریخت توی تنش. تنفسش تند شده بود. صدا میزد ولی صداش توی گلوش میمرد. اشکش سرازیر شد و با دو دست، دستگیره رو کشید تا شاید راه نجات پیدا کنه که پیدا شد. صدای داد علی که نزدیک و نزدیکتر شد و بعد صداها با هم قاطی شد و کمکم به کتککاری کشید. چند قدم از در عقب رفت، خشکش زد؛ دلش میخواست ببینه بیرون چه خبره که همون موقع در باز شد. آزاده رو تو چارچوب در دید که با صورت رنگ پریده نگاش میکنه. _ بیا بیرون یلدا! تا از اونجا پرید بیرون، پسرا رو در حال فرار دید و علی که روی زمین افتاده بود و لباساش خاکی شده بود. آزاده نفسنفسزنان گفت: _ تا گفتم یاسر داره میاد بدبختا ترسیدن و در رفتن. به صورتش نگاه کرد و با وحشت لبش رو گاز گرفت: _ به داداشم گفتی؟ آزاده دستی به چشای خیسش کشید و گفت: _ الکی گفتم در برن. فقط رفتم دنبال علی و به اون گفتم. به سمت علی چرخید که واستاده لباساش رو میتکوند. _ عوضیای ترسو، زورشون به چند تا دختر میرسه. علی همیشه شگفتزدهش میکرد، چون بعضی وقتا شجاعتی از خودش نشون میداد که به جثهش نمیخورد. به سمتش پرید و از بازوش گرفت. _ علی تو رو خدا به یاسرمون نگو، اگه بفهمه من رو دعوا میکنه. نگاه علی یکهو مهربون شد و سرش رو به تایید تکون داد. به آرومی جوابش رو داد که انگار قصدش این بود دل اون رو قرص کنه و خیالش رو راحت. _ باشه فقط دیگه تنهایی اینجا نیا یا قبلش به من بگو. میشد این آدم رو از همون بچگی دوست نداشت؟!
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و سی و هفت... کنارم نشست و گفت_ شما مهتا رو دوست دارین؟. هیچی نمیتوانستم بگویم فقط نگاهش کردم و بعد بلند شدم و ته سالن رفتم و از پنجره بيرون را نگاه کردم هنوزم مطمئن نبودم که مهتا را بخاطر خودش میخواهم یا فقط به او مدیدنم. وقتی برگشتم کاوه نبود به سمت اتاق رفتم و وارد شدم آنا چشمش به من افتاد غر زد_ بازم تو؟ چی میخوای از جون ما؟ دست از سرمون بردار. با آرامش گفتم+ میخوام خواهرتون و ببینم باید باهاش صحبت کنم. بلند شد و گفت_ میخوای خواهرم و ببینی؟ بیا، بیا جلو و ببینش بیا ببین چه بلایی سرش آوردی. نزدیک رفتم و نگاهش کردم چشمانش پر اشک بود گفتم+ خوبی؟. اشکهایش ریخت و گفت_ تو خیلی نامردی. + برات جبران میکنم. _ ازت متنفرم. + حالم بد بود خودت که دیدی تو چه شرایطی بودم. _حالم ازت بهم میخوره. + مهتا برات جبران میکنم. آنا جلو آمد و گفت_ مهتا نه، خانم شریفی. + لطفا دخالت نکن بذار صحبت کنم. _ صحبتی نمونده برو چهار ماه دیگه بیا و توله تو تحویل بگیر. + من اون بچه رو نمیخوام. آنا داد زد_ پس بیخود کردی که بوجود آوردیش. + آنا خانم خواهش میکنم سکوت کن این قضیه بین منو مهتاست به شما ربطی نداره. آنقدر از حرفم عصبانی شد که زبانش بند آمد کلی فحش آماده داشت ولی در دهانش قفل شد و بعد گفت_ از اینجا برو و دیگه برنگرد. بی اهمیت به حرفش گفتم+ مهتا وقتی مرخص شدی بیا خونهی من، خودم و همه خانوادهام درخدمتیم هر موقع خواستی عقد میکنیم و بدون دردسر زندگی میکنیم. گوشیم زنگ خورد نگران شدم که نکند برای کیانا اتفاقی افتاده باشه سریع جواب دادم عزیزخانم بود گفت_ سلام پسرم کجایی؟. + سلام عزیزخانم بیمارستانم، چیزی شده؟. _ کیانا خیلی گریه میکنه ما حریفش نمیشیم شایان میگه خودت بیای بهتره، آخه به تو عادت داره. + عزیزخانم، مامانم هم اومد نمیتونین آرومش کنین پس رها اونجا چیکار میکنه؟. _ سهراب این بچه هیچ جوره آروم نمیشه نه با بازی، نه خوراکی، نه هیچی، میگی چیکار کنیم زنگ بزنیم به لیلی بیاد. + نه این کار به ضررمون تموم میشه الان خودم میام خونه، شایان اگه بیکاره بگو بیاد بیمارستان، اگه نه ماهان و بفرست تا من خیالم راحت باشه. قطع کردم و رو به مهتا گفتم+ کار مهم دارم باید برم یکی از بچهها میاد هرچی خواستی بهش بگو. آنا گفت_ حالم از همتون بهم میخوره حاضر نیستم قیافه تو ببینم تو هنوز برای خودت جايگزين میفرستی! به نفعته کسی نیاد اینجا، چون هرچی دهنم بیاد بهش میگم. + ولی من اینجوری خیالم راحته، آنا خانم لطفا کوتاه بیا، الان شرایط مناسبی برای بحث و دعوا نیست هرموقع مهتا مرخص شد بعد میتونیم با هم دعوا کنیم. _ تو خیلی پرویی، من هرگز جنازهی خواهرم و هم روی دوش تو نمیذارم. + من هرچیزی که بخوام بدست میارم حالا یا با روی خوش یا با زور. از عصبانیت میخواست منفجر بشه اجازهی حرف زدن به او را ندادم و از اتاق خارج شدم. کیانا بغل مامانم بود و مدام گریه میکرد بغلش کردم و کمرش را نوازش کردم و دم گوشش حرف زدم، آرام شد مامان گفت_ انگار قبول کرده که تو پدرشی و بغلت آروم شد. + من خيلی وقت بود تلاش میکردم حضانتش و بگیرم زمان زیادی و باهاش گذروندم تقریبا بهم عادت کردیم ولی خب اون چند ماه که نبودم کار و خراب کرد. _ پس شما قبلا آشنا شدین با هم؟. + بله، شما میدونین که این بچهی کیه؟. _ بچهی مصطفی وکیلی؟. + پس شما میشناسینش، ماهان برام تعریف کرد ولی من باور نکردم. _ تو که فهمیدی کیه، چرا آوردیش اینجا؟. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و سی و شش... + بچه چطوره؟. _ چرخیده، باید استراحت مطلق باشه تا خدانکرده سقط نشه. + یعنی چی؟. فرامرز گفت_ یه جای ثابت باید فقط دراز بکشه یا با تکیه بشینه. + میبریمش خونهی من، اونجا همه هواش و دارن. آنا که تا آن موقع نگاهش به مهتا بود نگاهم کرد و گفت_ خواهرم خودش خونه داره نیازی به خونهی تو نداریم. + آنا خانم میدونم ازم ناراحتی ولی خب اونجا بیشتر میتونیم بهش برسیم. حرفم را قطع کرد و گفت_ خواهرم بیاد خونهی غریبه؟ من هرگز اجازه نمیدم، درضمن ازت ناراحت نیستم بلکه متنفرم. مامانم گفت_ آنا جان، برای مهتا پله سمه، شما چطور میخواین سه طبقه رو بدون آسانسور ببرین بالا؟. _ شده کولش میکنم و میبرمش منت شماها رو نمیکشم، به اندازه کافی سر خواهرم بلا آوردین، اصلا شماها اینجا چیکار میکنین؟ برین رد کارتون، ما خودموم میتونیم از پس خودمون بربیایم دیگه حوصله دردسر نداریم از اینجا برین، نمیخوام ببینمتون. مامانم سمتش رفت و گفت_آنا جان تو الان ناراحتی آروم باش بعدا باهم صحبت میکنیم، ببین خداروشکر حال خواهرت هم که خوبه. آنا گفت_ آره حالش خوبه اگه شماها اینجا نباشین بهترم میشه، گیرتون چیه؟ بچه! خیلی خب گفتی چهارماه دندون رو جگر بذارم قبوله، منتظر میمونیم تا بچه بدنیا بیاد بعد شما رو به خیر و مارو به سلامت بچه رو میگیرین و برای همیشه از زندگی ما میرین. _منظورت چیه؟ مگه نمیخواستی مهتا و سهراب باهم عقد کنن؟. _ دیگه نمیخوام الان فقط خواهرم برام مهمه، گور بابای حرف مردم، برمیگردیم مشهد، البته بعد از اینکه از شر این بچهی مزاحم خلاص شدیم. دلم نمیخواست مهتا را از دست بدهم مامانم با نگرانی نگاهم میکرد فرامرز گفت_ خب دیگه تمومش کنین بحث و دعوا رو سر مریض خوب نیست حالا بعدا درموردش حرف میزنین. مامانم پیشم آمد و آرام گفت_ حالا میخوای چیکار کنی؟ اگه مهتا بره چی؟. گفتم+ تصمیم با خودشه، نگران نباش هنوز چهار ماه فرصت داریم. آنا دوباره گفت_ تنهامون بذارین نمیخوام هیچکدومتون و ببینم. فرامرز بلند شد و گفت_ بهتره بریم. همراهش شدیم و داخل سالن نشستیم گفتم+ شما برین خونه، باید استراحت کنین من اینجا میمونم. فرامرز گفت_ بلند شو بریم، اینجا موندن فایدهای نداره میترسم خواهرش بهت چیزی بگه. + نه شما مادرم و ببر به اندازهی کافی اذیت شده تو این مدت. مامانم گفت_ نه به اندازهی این بیست و چند سال، الهی دورت بگردم تو چقد تو زندگیت مشکل داری. + درست میشه شما خودتو ناراحت نکن، الان تو خونه فکر کنم بیشتر از اینجا به شما نیاز دارن. _ چرا اتفاقی افتاده؟. + کیانا امروز از خواب بیدار شد کلی گریه کرد با بدبختی آرومش کردیم، لیانا هم با دوتا بچهی شیطون که یه جا نمینشینن درگیره، شما خونه باشی من خیالم راحته. _ باشه پسرم ما میریم ولی خیلی مواظب خوت باش و اینکه لطفا دهن به دهن آنا نذار ناراحته نمیخوام با هم دعواتون بیفته. + باشه عزیزم انقد نگران نباش برو حواسم هست. .... خیلی گذشته بود کاوه از اتاق خارج شد و چشمش به من خورد نزدیک آمد و گفت_ شما که نرفتین؟. + نه نتونستم برم، حالش چطوره؟. _ بیدار شده آروم و قرار نداره بدنش درد میکنه، میرم به پرستار بگم بهش مورفین بزنه باز. + میتونم ببینمش؟. _ مطمئن نیستم راستش خانومم خیلی ناراحته میترسم حرف ناجوری بهتون بزنه. + درک میکنم همش تقصير منه، میتونم یه درخواستی ازتون بکنم؟. _ بله بفرمایید. + خانومتون و راضی کنین مهتا رو بیاره خونه ما، اونجا پله نداره و کلی آدم هستن که ازش مراقبت کنن تازه مامانم هم دکتره اینجور برای همه بهتره. _ چی بگم والا؟ حالا بذار مرخص بشه بعد درموردش حرف میزنیم. + باشه ایشالا زودتر خوب شه دلش و ندارم حال بدش و ببینم. -
درخواست جلد رمان ملکه اسواتنی | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@آتناملازاده عزیزم منتظر تایید شماییم -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
نه گلم موردی نداره- 29 پاسخ
-
- 3
-
-
-
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
اسم دلنوشته هم فرورجای خاموشی هست نه فراموشی🙏- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عزیزم shahrokhاسم مستعارم توی سایته بی زحمت (ر.م.م)رو هم کنارش بزنید.ممنون- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و سی و پنج... عزیزخانم بغلش کرد که دوباره شروع کرد به گریه کردن سریع پسش گرفتم و کمرش را نوازش کردم و گفتم+ با خودم میبرمش بی زحمت شما برو داخل، ببین کاوه یا بچهها چیکار میکنن. بعد سمت ماهان رفتم تا من را دید گفت_ پدرِ نمونه سال خوش میگذره؟. + حالا خودت و ببینیم آقا، ماهان دیروز یا پريروز هیچ خانمی نیومد اینجا؟. _ منظورت رها خانمه؟. سر تکان دادم گفت_ چرا اومد، منم یه چک پنجاه تومنی بهش دادم، خیلی اصرار داشت بدونه شرط چیه؟. + نمیدونی چک و نقد کرده یا نه؟. _ نه، اگه نقد کنه پیامش برای تو میاد. + وقت نکردم گوشیم و نگاه کنم، باشه حالا میبینم. _نمیخوای بگی این دختر کیه؟. + کسی که زندگیم و خراب کرده. _ زندگیتو خراب کرده و تو بهش پول میدی؟. +خودم میدونم چیکار میکنم. کیانا را روی زمین گذاشتم و خواستیم برگردیم زنگ زدند عمو رسول در را باز کرد و گفت_ سلام دخترم، باز هم که اومدی. نمیدیدم ولی مطمئن بودم صدای رها بود گفت_ اومدم ببینم صاحب خونه اومده یا نه؟. گفتم+ عمو رسول بذار بیاد تو، آشناست. عمو رسول در را باز کرد و کنار ایستاد رها داخل آمد و سلام داد جوابش را دادیم که گفت_ من برای همه چیز آمادهام. + چک و نقد کردی؟ _ بله خیلی ممنون از لطفتون. + سوگند حالش چطوره؟ کی عملش میکنن؟. _ حالش خوبه پولش رو واریز کردم همه کارا انجام شده آخر هفته عملش میکنن. + ایشالا دوباره سرپا میشه. _ من اینجام تا شرطتون رو بشنوم. + پرستاری بلدی؟. با تعجب گفت_ پرستاری؟ از کی؟. به کیانا که کنار باغچه نشسته بود و با خاک بازی میکرد اشاره کردم و گفتم+ از این خانم. نگاهش کرد و گفت_ من از تنها بچهای که پرستاری کردم سوگند بود زمانی که مامانم ولمون کرد و بابام دق کرد ولی اون موقع هشت سالش بود ولی این بچه کوچیکه نمیدونم از پسش برمیام یا نه! مادرش کجاست؟. + مرده. _ تسلیت میگم بهتون. + نیازی نیست چون من نمیشناسمش. با تعجب نگاه میکرد برای اینکه شکاش برطرف شود گفتم+ همین امروز حضانت و گرفتم. _ بچه پرورشگاهیه؟. + بود، از امروز دختر منه، کیانا همتی، میتونی پرستارش بشی یا نه؟. کمی فکر کرد و گفت_ آره میتونم، ولی فقط روزا، شب و باید برم خونه. +مشکلی نیست، میتونی از فردا کارت و شروع کنی. کاوه با عجله آمد و گفت_ مهتا به هوش اومده. گفتم+ خداروشکر، خبر خیلی خوبی بود حالش چطوره؟. _ خانمم گفت دارن دست و پای شکستهاش رو میبندن حالش هنوز زیاد جا نیومده، گیجه. + میخوای بری بيمارستان؟. _ آره باز دردسر بچهها موند برای شما، میرم یه سر میزنم و میام میبرمشون. + منم میام. رو به رها گفتم+ کارت از الان شروع میشه فقط به جای یکی باید مواظب سه تا بچه باشی. گفت_ نه، جواب مادربزرگم و چی بدم؟. + زمانی که تو اون جهنم بودی به مادربزرگت چی گفتی؟. _دروغ گفتم،بهش گفتم مامان و بابای دوستم رفتن مسافرت و من قراره برم پیشش تا تنها نباشه. + پیرزن ساده هم قبول کرد، واقعیت و بهش بگو باید بریم بیمارستان، واجبه. سر تکان داد و گفت_ باشه یه کاریش میکنم. به ماهان گفتم+ ببرشون داخل. مواظب همچی باش، خدانگهدار. سوار ماشین کاوه شدیم و به بیمارستان رفتیم، مهتا در اتاق خصوصی بود هنوز بیهوش بود صورتش زخم بود و چسب زده بودن دست و پای راستش را گچ گرفته بودن سلام دادم و پیش مامانم و فرامرز رفتم. کاوه گفت_ اینکه هنوز بیهوشه. مامانم گفت_ درد داشت بهش مورفین زدن خوابید. با نگرانی گفتم+ حالش چطوره؟. _ خوبه، فقط باید استراحت کنه تا زخم و شکستگیهاش خوب بشه. -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
حالا خودت انتخاب کن دیگه فقط خلاصهی از رمانم رو بخون بعد. مرسی -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
ببین عکس روش به کاوری بزن که انگار شیشه سنگ خورده شکسته اما طوری نباشه که عکس معلوم نباشه. -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 29 پاسخ
-
- 2
-
-
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور