تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
روزها چقدر دراز است ! عقربک ساعت آنقدر آهسته و کند حرکت میکند که نمیدانم چه بکنم. آیا زمان بنظر تو هم اینقدر طولانی است؟ - آیینه شکسته
-
من از زمین تا آسمان با آنها فرق دارم ! ولی نالهها، سکوتها، فحشها، گریهها و خندههای این آدمها همیشه خواب مرا پر از کابوس خواهد کرد. - سه قطره خون
-
درین شبی که برای خودم ایجاد میکردم مثل لغاتی که بدون مسئولیت فکری در خواب تکرار میکنند، من دعا میخواندم ولی تلفظ این کلمات از ته دل نبود، چون من بیشتر خوشم میآید با یکنفر دوست یا آشنا حرف بزنم تا با خدا، با قادر متعال! چون خدا از سر من زیاد بود. - بوف کور
-
سکوت بعد، صدای کاغذی که زیر انگشت کسی جابهجا میشود. پاسخ میآید: حالا باید ثابت کرد که میتوانی حقیقت را تا آخر بشنوی. سقف چراغ آرام تر می شود. از دیوارِ چپ، همان ترک باریکِ اتاق خودش، از بالا تا پایین، دوباره پیداست. انگار خانه و مرکز، روی هم افتاده باشند. آزمون رها میفهمد تازه شروع شده است اعتراف کافی نیست، راستی آزمایی لازم است. قدم اول را به جلو میگذارد. قلبش تند میتپد. زمزمهای که نه کاملاً انسانی است و نه کاملاً ناهنجار، از پشت در بعد میآید: اگر برگردی، پشتت را میگیرم. رها برنمیگردد. پیش میرود. و در ذهنش، جمله روی برگه مثل مته کار میکند: چرا دروغ گفتی. زیر لب میگوید: چون تنها راه نزدیک شدن به حقیقت، گاهی از سکوت است. هوای راهرو سردتر می شود. کفپوش کمی لیز است. از انتهای تاریک، سایهای باریکی روی دیوار میافتد و به آهستگی تکان میخورد. رها میاستد. دستها را از جیب بیرون میآورد. آماده می شود که بالاخره صدای آن مرد را نه از گوشی، نه از نوار، که رو به رو، بشنود.
-
هفت آسمان را بردرم و از هفت دریا بگذرم ای شعلهی تابان من، هم رهزنی هم رهبری هم این سری هم آن سری، ای نور بیپایان من
-
Taraneh شروع به دنبال کردن Mahsa_zbp4 کرد
-
Mahsa_zbp4 شروع به دنبال کردن Taraneh کرد
-
با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد و عرض خسته نباشید خدمت خوانندگان محترم این بخش خبری با شما هستیم از میز خبری ۱۸:۳۰ نودهشتیا من خبرنگار انجمن و اینجا استودیو خبری نودهشتیاست! سر خط خبر ها: در اقدامی جنجالی @QAZAL یک رمان دیگر را به پایان رسانیده و نشان نویسنده برتر تیر ماه را که از آن خود کرده بود با خود به خانه برد! پس از پخش اخبار هاگوراتز و استقبال مخاطبان و نقدهای چندی از مدیران @Taraneh نشان قلم طلایی دریافت نمود! @Mahsa_zbp4 رنگ سبز رفیق نودهشتیا را بر تن کرده و خوش رنگ گشت از همین تریبون به ایشان و خانواده محترمشان تبریک عرض میکنیم! بانو @زری گل اعلام داشت شرکت کنندگان این دوره از هاگوراتز تنها تا ساعت ۰۰:۰۰ فردا برای ارسال ایده های خود زمان دارند! @سایان و @عسل در اقدامی جداگانه به شرعت درحال پارت گذاری رمان هایشان هستند و تاپیک هایشان از آن بالای انجمن پایین نمیآید به این همه مسئولیت پذیریشان قبطه میخوریم! تا درودی دیگر بدرود
- 1 پاسخ
-
- 2
-
-
- امروز
-
رها به دست درازشده خیره ماند. انگشتان سامان، سرد و کشیده، درست جلوی صورتش ایستاده بود. قلبش میخواست از جا کنده شود. یک لحظه وسوسه آن دست را می گیرد… اما همان شد که سرانگشتنشان نزدیک شد، تاریکی در اطراف جمع شد و خانه شروع کرد به فروپاشیدن. دیوارها مثل کاغذ پاره شدند و سقف در خودش پیچید. رها جیغ کشید و عقب پرید. چشمهایش را بست. وقتی دوباره بازشان کرد، دیگر خبری از سامان نبود. خبری از خانه هم نبود. او وسط اتاق سفیدِ مرکز خط اعتراف ایستاده بود. همان اتاقی که بارها در خواب و بیداری دیده بودند: دیوارهای بیپنجره، چراغهای فلورسنت، و میز فلزی وسط. گوشیاش روی میز بود، سالم، بیهیچ ترک یا خطی. صدایی از سقف آمد؛ نه خنده، نه زمزمه، بلکه یک دستور خشک و رسمی: ـ مرحله اول کامل شد. سوژه به آستانه واکنش رسید. رها با وحشت سرش را چرخاند. هیچکس آنجا نبود. اما پشت سرش، در شیشههای باز شد. سایههایی شبیه انسان، با ماسکهای سفید، آرام وارد شدند. یکی از آنها جلو آمد و کاغذی روی میز گذاشت. کاغذ فقط یک جمله داشت: «باید اعتراف کنی چرا دروغ گفتی.» رها لرزید. لبهایش خشک شد. صدای سامان هنوز در گوشش میپیچید: این فقط شروعشه. بازی تمام نشده. خانه، تاریکی، حتی سامان… همه فقط راه بودند تا او را به این جا بکشند. به قلب همان جایی که از اول هم قرار بود باشد: مرکز خط اعتراف. او آرام روی صندلی نشست. دستهایش را روی میز گذاشتند. سایهها دورش حلقه زدند. چراغها را گرفت. و صدای همان زن از گوشی بلند شد: حالا… بگو. چراغهای سفید میسوختند. رها روی صندلی فلزی نشست و برگه را دوباره خواند. کلمات انگار از روی کاغذ بلند میشدند و به دیوارها میچسبیدند: باید اعتراف کنی چرا دروغ گفتی. گلویش خشک بود. دستش را جلو برد تا برگه را برگرداند، اما پشت برگه هم سفید بود. فقط صدای خشخش آرامی از سقف میآمد، شبیه همان خشخشی که شب قبل از داخل دیوار شنیده بود. فرقی نمیکرد کجاست؛ خانه یا مرکز؛ صدا یکی بود. میخواهد بگوید که دروغ نگفته است، اما کلمهها از دهانش بیرون نمیآید. نفسش را آهسته بیرون می دهد. میگوید: تماس… دربارهی نردهی پنجم… گزارش نشدم. سکوت بعد، از سقف گوشهای، بلندگوی کوچکی نفس میکشد و صدایی بیحس میگوید: کتمان = کد چهلوسه. دلیل کتمان را بگو. رها چشم میبندد. تصویر کوچهای سوم برمیگرد؛ دیوار نمزده، رد خشک خون، و ضبطی که در کیفش روشن مانده بود. میگوید: اگر گزارش میدادم، توضیح میدادم چرا شب رفتم آنجا… باید میگفتم که صداها را باور کردهام… نمیخواستم دیوانه به نظر برسم. سایهای از پشت شیشه عبور میکند. کسی داخل نمیآید. همان صدای بیحس میگوید: پس حقیقت را نگفتی چون از قضاوت ترسیدی. چرا به سیستم دروغ گفتی؟ رها سر تکان می دهد. میگوید: دروغ نبوده. فقط… صبر خواستم. میخواستم اول مطمئن شوم. روی میز، دستگاه ضبط کوچکی که تا این لحظه خاموش باشد، روی میکند و نوارش را به چرخش میافتد. صدای خودش از دیشب پخش می شود؛ همان لحظهای که زیر لب گفت فقط یک کاست قدیمی است. بعد از صدای مدیر، خوابآلود: امروز خانه کن… و صدای رها که میگوید فقط خستهام. صدای مکث میکند. اتاق اتاق کلفتتر میشود. بلندگو میگوید: کتمانِ تماس؛ کتمان صحنهی خون؛ کتمانِ علت مرخصی. چرا دروغ گفتی؟ رها دستانش را در هم قفل میکند. ناخن ها در کف دستش فرو میروند. نگاهش روی گوشه میز میماند، جایی که خط باریکی از خراش قدیمی هست. همان خراشی که در اتاق خودش هم بود. اتاق حس میکند شکل عوض میکند؛ بوی کاغذ و فلز با بوی نمِ خانهاش قاطی میشود. بخاری نامرئی از گوشهای نفس میکشد. میگوید: چون اگر همهچیز را میگفتم، دیگر صدای آنها را نمیشنیدم... و اگر نمیشنیدم، راه را گم میکنم. میخواستم بفهمم پشت این صداها چیست. میخواستم کنترل کنم. بلندگو ساکت می شود. نوار باز میچرخد و حالا صدای دیگری را میکند؛ صدای خندهای خفهی سامان، کشیده و غیرطبیعی، که زیرش زمزمهای نامفهوم میخزد. نفس رها بند میآید. میخواهد بگوید این شوخی بوده است، از دوستانش، اما همان زمزمهای زیرصدا بهوضوح میگوید: ما فقط انجام میدهیم. چراغها یکدم میلرزند. نور زردی مثل لکه های باریک روی دیوار میلغزد؛ درست مانند چراغ مطالعهی اتاق خودش. رها سر برنمیگرداند. نگاه را از میز نمیکند. صدای بیحس دوباره برمیگرداند: اعتراف ثبت شد. دلیل کتمان: ترس از قضاوت، نیاز به کنترل، وابستگی به صدا. مرحله بعد: میدانی راستی آزمایی. رها ناخواسته میپرسد: میدانی یعنی کجا؟ پاسخ نمیآید. بهجایش، در شیشههای آهسته باز میشود. راهروای باریک آنسوتر کش میآید؛ کفپوش نمدار، نور لبمرد، و در فلزی که نیمهباز مانده است. از پشت آن در، نفسهای آرام و شمرده میآید. همان ریتمی که دیشب با ضربههای شیشهای نامرئی همراه میشد. رها از جا بلند میشود. پاهایش سنگین است. برگه را تا میکند و در جیب میگذارد. لبهایش بیصدا میگویند: دروغ نگفتهام… فقط نگفتهام. درِ فلزی را با کف دست هل می دهد. تیغه ای هوا سرد است. بوی شویندهای بیمارستانی با بوی خاک خیس مخلوط میشود. در انتهای راهرو، اتاقی هست. صندلیهای روبهروِ میز. تکیهگاه صندلی کمی گرم است؛ انگار کسی همین حالا از آن بلند شده باشد. رها نمینشیند. گوش تیز می کند. از نزدیک خیلی نزدیک، همان صدای مردانهای که هنوز او را نمیداند، بیهیچ لرزشی میگوید: دیر کردی. رها نمیپرسد تو کی هستی. چشم نمیچرخاند که دنبالش میگردد. فقط میگوید: من گزارش ندادم… چون رسیدم. حالا این را نوشتم. حالا چی؟
-
پارت بیست و پنجم دست چپم رو با دست راست، ثابت نگه داشتم که اگر شکسته بود، خیلی آسیب نبینه. نگاهی به وسایلهام کردم و زیر لب گفتم: - خاک تو سرم چجوری جمعشون کنم. دیدم شهاب خم شد و گوشی و ماگی که بیرون افتاده بود رو هل داد داخل. سوویچم رو برداشت و بلند شد. لب گزیدم از خجالت. - دستت دردنکنه. - کاری نکردم. نگاهش کردم. من توهم زدم یا از دیشب قدش رشد کرده؟! - بازم ممنون. کیفم رو همچنان نگه داشت. - احتیاط کن. باید بری دستت رو نشون بدی. گوشهی لبم رو آروم بین دندونهام گرفتم و گفتم: - نیازی نیست... - اینطور فکر نمیکنم فریا خانم. *** از حضورش معذب بودم. به عنوان همراه، من رو سی تی اسکن برد و بعد از اینکه مطمئن شد شکستگی ندارم و فقط بخاطر ضرب شدید باید دستم بی حرکت بمونه، گذاشت که از بیمارستان خارج بشم. نفهمید که یک مویهی کوچیکی داشت. وگرنه بیشتر از این خجالت زده میشدم. دست چپم رو همراه یک آتل کوچیک باند پیچیدن که خیلی تکون نخوره. بالاخره همون جایی که زمین خوردم، وسایلم رو بهم داد. مثل یک پدر نصیحت کرد: - انقدر بی احتیاطی نکن. ممکن بود بدتر از این بشه خدایی نکرده. سر تکون دادم و قدردان گفتم: - ممنون پیشم بودی. نگاهی به اطراف کرد. - وسیله هست؟ تایید کردم. - آره ماشین دارم. سکوت کردیم. ۲۴ ساعت نمیشد همدیگه رو درحد یک اسم میشناختیم که حالا انقدر حواسش به من بود و زحمت کشید برام. نمیدونستم چطوری ازش تشکر کنم. - بازم ممنون که بودید. لبخند کمرنگی زد. - هرکی بود همین کارو میکرد. نه واقعا! مثلا اگه کامران بود، جز تخریب و گفتن چرندیات، هیچ کمکی بهم نمیکرد!
-
پارت بیست و چهارم کفشها مشکی بودن و شلوارش نشون میداد یکی از همین آتشنشان هاست! قبل اینکه بهم دست بزنه، خودم سعی کردم بلند بشم ولی حتی نمیتونستم به دستم تکیه بدم. دستش دور بازوم پیچید. میخواست کمکم کنه بلند شم ولی مانع شدم و گفتم: - خودم میتونم. ولی صدام انقدر پر درد بود که خودم هم فهمیدم زر زدم! - نمیتونی فریا خانم! سر بلند کردم و متعجب از دیدنش، حتی درد از یادم رفت! - شما... لال شدم. او، آتش نشان بود؟! از همون بازوم گرفت و سعی کرد بلندم کنه. درد پهلوم بیشتر شد. تو خودم جمع شدم که گفت: - بگم پرستارا بیان؟! فکر کنم دستت آسیب دیده. فقط تونستم روی زمین بشینم. دست چپم و پهلوی راستم، هردو درد میکردم. - فکر نکنم شکسته باشن، فقط ضرب دیدن. بازهم زر زدم. استخون بندی ظریفی داشتم و میدونستم اگه نشکسته باشه، قطعا دستم مویه کرده! به سمت راستم نگاه کردم تا بفهمم چه بلایی سرم اومده. فقط ماشین آمبولانس رو میدیدم؛ با دری که باز مونده. - دقیقا پشت در بودی. تا تخت رو آوردن پایین، خورد بهت و... نگفت پخش زمین شدی؛ روش نشد. بذار خودم بگم. - بعدش پخش زمین شدم. چشم هاش خندید و لبهاش فشرده شدن. - میتونی سرپا شی یا کمکت کنم؟ ممنون که به حریمم احترام میذاری! سر تکون دادم. - میتونم بلند شم. سعی کردم بدون فشار زیادی با کمک دست راستم بلند شم. بدون لمس کردنم، دستش رو آماده نگه داشت که اگر افتادم، سریع من رو بگیره. دیشب نفهمیدم اما الان میبینم که با این لباس آتشنشانی، چقدر درشت هیکل تر از منه!
-
پارت بیست و سوم نیم ساعت از زمان تحویل شیفتم گذشت؛ ولی نتونستم خودم رو به اتاق تحویل شیفت برسونم. قطعا مامای بعدی، با دمش گردو میشکست. هنوز چند نفر آتش نشان، بیرون بیمارستان بودن. انگار تز میون همکارهاشون، دو نفر دچار شکستگی و سوختگی شده بودن که به بخش ما مربوط نمیشد. اوضاع کمی آروم گرفت و دکتر بالای سر مادر بود. دستور سزارین فوری داد و من نه وظیفه ای برای موندن داشتم و نه توانش رو. باید شیفتم رو تحویل میدادم. همین کار رو هم کردم. مامای بعدی، دوستم هانیه بود. تمام مدت بدون اینکه شیفت رو تحویل گرفته باشه، به کارهای نیمه مونده ی تریاژ رسیدگی میکرد. بعد از تحویل گرفتن شیفت از من، یک دل سیر بغلم کرد. بوسی روی گونهاش گذاشتم و بعد خداحافظی، محیط بیمارستان رو به مقصد پارکینگ ترک کردم. طبق معمول و دیگیری همیشگی، داشتم دنبال سوییچ ماشینم میگشتم. همیشه باید گم میشد! انگار توی کیفم دروازه جهنم بود! اگه چیزی داخلش میانداختم، تا قیامت هم نمیشد پیداش کرد. حواسم به اطرافم نبود. تمرکزم روی شنیدن صدای ضعیف برخورد سوویچ بود که یکهو ضربهای به پهلوم وارد شد و نفسم رفت. نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و محکم روی قسمت پارک آمبولانس افتادم. سوویچ هم از توی کیف دراومد و جلوی چشمام افتاد. نمیتونستم از پیدا شدنش خوشحال باشم یا به این فکر کنم که شاید دندههای هشتم و نهمم شکسته شدن! درد پهلوم یک طرف، درد دستی که روش افتاده بودم یک طرف، درد کیف پر از وسایلم هم یک طرف! میخواستم گریه کنم که یک جفت پا جلوی چشمم اومد و زانو زد.
-
پارت بیست و دوم کم کم وفتش بود به اتاق رست برم تا اسکرابم رو تعویض کنم. چه حسی قشنگ تر از تحویل شیفت؟! گوشیم رو برداشتم و نیم خیز شدم که بلند شم؛ همون لحظه صدای آژیر آمبولانس پیچید و در سالن تریاژ باز شد. با سروصدای شدید و بوق و داد، چندین مرد فوریت و آتشنشان وارد اتاق تریاژ شدن و یک تخت رو هل میدادن. سریع به عطایی گفتم پیج کنه و چون تنها مامای تریاژ زنان بودم، سریع به سمتشون رفتم. سروصدا و همهمه باعث میشد صدای پیج کردن دکتر زنان رو دقیق نشنوم. بالای تخت که رسیدم، متوجه مادر باردار غرق در خاکستر شدم. قلبم لحظهای ریخت. تنم یخ زد از تصور چیزی که قرار بود ببینم. بدون مکث خودم رو بهش رسوندم. دیدن صورت سیاه از دودش حالم رو بد کرد. سریع گوشی رو روی گوشم گذاشتم و همزمان نبض، صدای ضربان قلب و تنفسش رو چک کردم. همون لحظه، مأمور آمبولانس شروع به شرح حال کرد: - مادر هشت ماهه بارداره، بارداری دوم، ۲۹ ساله، کارگاه سفالگری آتیش گرفته. همراه بقیه کارآموزا آوردنش بیمارستان. تنفسش ضعیف بود و ضربان قلبش سخت میزد. - سونو بگیرید از جنین؛ فوری. از تخت فاصله گرفتم و با صدای نیمه بلندی گفتم: - خانم عطایی هیچکس جز پرستار با این خانم به اتاق سونو نره. نایستادم تا ببینم چی شد. خودم رو به اتاق سونوگرافی رسوندم.
-
پارت بیست و یکم *** صدای پیج شدن دکترها کم کم رو اعصابم میرفت. کاش زودتر ساعت کاریم تموم شه و به خونه پناه ببرم. با انگشت اشاره گوشهی داخلی چشمم رو خاروندم و به پروندههای پراکنده نگاه کردم. صدام رو کمی بلند کردم: - خانم عطایی پروندهها موندن ها! پرستار، با غیض و ادا اطوار برگشت طرفم. مثل اینکه مزاحم گپ و گفتش با دوست های پرستارش شدم. - بله خانم مرادی میام الان. ندید، اما پشت چشم نازک کردم. هنوز بیست دقیقه تا تحویل شیفت مونده بود. خداکنه خبری از مریض جدید نباشه که مجبور به رسیدگیش بشم. - خسته شدم! ناله ای کردم و سر جام کش و قوسی به بدنم دادم. امروز کارم تریاژ مادرها بود. سنگین نبود؛ ولی من از شب قبل هنوز خستگی به تنم مونده بود. به حدی که الزام میدونستم به جز بیمارستان، کارهای دیگه ی روزم رو کنسل کنم و فقط به خودم برسم. شب دیر خوابیدم، اما انقدر عمیق بود که خستگیم رو در کردم و امروز مثل روزهای قبل، داغون و پرشکسته نیستم. برای کرم ریختن، بازهم صدا زدم: - خانم عطایی! مثل میرغضب برگشت و به سمتم اومد. برای اینکه نخندم، گوشهی لبم رو گزیدم. سرگرمی خوبی بود که بعضی از پرستارهارو اذیت کنم! با سروصدا و حرکات عصبی و تیک دار، مشغول مرتب کردن که چه عرض کنم، پاره پوره کردن کاغذها شد. با دست اشاره کردم به پروندهها و گفتم: - چیکار میکنی خانم عطایی؟ پاره کردی همرو! یکهو روی میز انداختشون. - خودم بلدم خانم مرادی! نگرانی خودت بیا جمع کن. یک ابروم رو بالا دادم و سرتاپاش رو نگاه کردم. - حد خودت رو بدون! وظیفه توئه نه من! ایندفعه پشت چشم نازک کردنم رو دید و بیشتر حرص خورد. لذت بردم. حداقل تا یک ساعت آینده، شارژ بودم.
-
درود ماوراء!🧚🏻♀️ ✨✨فرداشب راس ساعت 00:00 مسابقه به اتمام میرسه، لطفا هرچه سریعتر قالب گروه خود را در همین تاپیک ارسال کنید✨✨ @سایه مولوی @هانیه پروین @shirin_s @Amata @QAZAL
- 2 پاسخ
-
- 4
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-