رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. آدرس خونه رو پروانه خانم داده بود اما نگفته بود چطور باید داخل برم. زنگ رو زدم. احتمالا کسی داخل بود. در باز شد. وسایل رو برداشتیم و وارد شدیم. یک حیاط بزرگ، بیشتر از صد متر، پر درخت و رزهای رونده که از تنه درخت‌ها بالا رفته بودن و یک آلاچیق قدیمی. آرون گفت: - عجب جایی داشته این پروانه خانم. - کی در رو باز کرد؟ چرا استقبالمون نمیاد. با لوازم به سمت ساختمون خونه که از این مدل قدیمی‌ها بود که در هال و اتاق به سمت حیاط باز میشد راه افتادیم. نزدیک ساختمون که رسیدیم در باز شد و یک نفر بیرون اومد. یک خانم حدود شصت ساله که لبخند قشنگی هم روی لبش داشت و روسری و مانتوش رو طوری پوشیده بود که نشون می داد سرسری تنش کرده. به سمت ما اومد و دستش رو دراز کرد. - سلام عزیزم، پروانه خانم گفت میای. - سلام! افتخار آشنایی با کی رو دارم؟ با خنده تعارفم کرد به داخل بیام. - اسم من منیژه هست. به این خونه می‌رسم و همین جا زندگی می‌کنم. آخه اینجا خونه خانوادگی آقا عرشیاست. من که داشتم داخل می‌رفتم، سرجام خشکم زد.
  3. امروز
  4. پارت شانزدهم از زیر میز به پای مهسان یه لگد زدم تا ساکت بشه...کوهیار یه پوکی به سیگارش زد و گفت: ـ شما رو بجا نیوردم اما غزل جان و میگم. مهسان بلند شد از رو میز و صندلی و محکم هل داد داخل و با غیض گفت: ـ منو تو ساحل منتظرتم، غزل جان. کیفمو برداشتم و گفتم: ـ صبرکن منم الان میام. تا بلند شدم، یهو مچ دستمو گرفت که مجبور شدم برگردم و نگاش کنم. با لبخند بهم نگاه میکرد و گفتم: ـ میشه دستمو ول کنی؟ با اون دستش سیگار و از گوشه لبش برداشت و گفت: ـ تو چت و پشت پی ام که خیلی صمیمی بودی اما الان انگار روح دیدی. نه سلامی نه علیکی!! همونجور که سعی میکردم دستمو از دستش بکشم بیرون گفتم: ـ من دیگه با تو هیچ حرفی ندارم بزنم. ـ چرا اونوقت؟ کمی عصبی شدم از حرکاتش و گفتم: ـ بابا تو که خودت همش جوابمو نمیدادی، همش سرد برخورد میکردی. الان چیشده یهو فاز صمیمیت گرفتی؟ برای من چیزی تغییر نکرده...تو همون آدمی سیگارشو انداخت دور و گفت: ـ ولی من پشت چت و رو در رو یکی نیستم. از نزدیک یه آدم دیگه ام. مطمعنم دلت میخواد بیشتر منو بشناسی... دیگه به حرفاش گوش نمیدادم. مچ دستم درد گرفته بود و همش میگفتم: ـ دستمو ولکن. بهت میگم ولکن... یهو یکی از پشتش محکم مچ دستشو گرفت. چیزی که همون اول به چشمم خورد، دستبند سبز نازکی بود که دور دستش بسته بود...مو به تنم سیخ شد...یهو یاد خوابم افتادم...سرمو بلند کردم و دیدم که سرپرست گروهشون، پیمان راده. یه مرده حدود سی و هشت ساله با قد تقریبا بلند و موی جو گندمی و میشه گفت خوشتیپ. من پارسال بخاطر کوهیار خیلی توجهی بهش نکردم اما امسال بنظرم هم استایلش و هم قیافش خیلی متفاوت تر از قبل شده بود. طوری مچ کوهیار و محکم گرفت که باعث شد من دستمو از دستش بکشم بیرون. کوهیار با تعجب بهش نگاه کرد و گفت: ـ چیکار میکنی پیمان؟
  5. پارت پانزدهم آقای پناهی که تا اون لحظه لبخند روی لبش بود، یهو لبخندش خشک شد و گفت: ـ چه مشکلی؟ گفتم: ـ راستش من دوربین ندارم. آقای پناهی یه نفس راحت کشید و گفت: ـ یجوری گفتین یه مشکل بزرگ، گفتم چه مشکلی باشه!! اصلا ایرادی نداره. خیلی از بچهایی که میان اینجا دوربین ندارن و اجاره میکنن. من خواهرزادمم قبلا کار عکاسی انجام میداد اینجا و اما الان چون توی پذیرش هتل کار میکنه، میتونم برات دوربینشو بگیرم. با خوشحالی دستامو کوبیدم بهم و گفتم: ـ جدی؟ آقای پناهی از شادی من خندش گرفت و گفت: ـ آره دختر. کاش هر کس میاد اینجا مثل تو اینقدر خلاق باشه و علاقمند به کارش باشه. همین لحظه صدای موزیک قطع شد و آقای پناهی گفت: ـ خب پس من فردا باهات تماس میگیرم. چیزی بیارم واستون؟ من گفتم: ـ راستش ما هنوز شام نخوردیم ولی. آقای پناهی همونطور که بلند میشد گفت: ـ خب چرا زودتر نگفتین؟ الان یچیزی میگم بیارن براتون منو مهسان جفتمون تشکر کردیم ازش و بلند شدیم تا بدرقش کنیم که یهو مهسان زیر گوشم گفت: ـ خب غزل بردپیت داره میاد بیرون... اصلا برنگشتم اما حس کردم که کل اعضای گروهشون دارن میان این سمت. اومدنو رو میز کناری ما نشستن. مثل اینکه تایم استراحتشون بود. متوجه نگاه های کوهیار به خودم بودم. سیگاری روشن کرد و یهو بلند شد و اومد سمت میز ما. رو به من گفت: ـ رسیدن بخیر. کی اومدین؟ راستش دیگه حتی کوچیکترین حسی بهش نداشتم. کسی که از نظرم پارسال خیلی خجالتی و تنها میومد، امسال خیلی اوکی شده بود و حتی میتونم بگم دُمش هم دراومده بود. قبل اینکه من جوابشو بدم مهسان با حالت پوزخند گفت: ـ ببخشید دیگه تا رسیدیم به تو اطلاع ندادیم.
  6. مقدمه: در دل شب، جایی میان سایه‌ها و خیابان‌های خالی، کارآگاهی ایستاده است که هدفش روشن است: شکستن دیوارهای یک سازمان مافیایی که در تاریکی کار می‌کند. تمام شواهد، تمام سرنخ‌ها، تنها به یک مکان ختم می‌شوند؛ جایی که هیچ‌چیز ساده و واضح نیست. کارآگاه پلیس، با اراده‌ای پولادین، خود را به دنیایی می‌اندازد که هر قدمی که برمی‌دارد او را به حقیقتی هولناک‌تر نزدیک‌تر می‌کند؛ اما چیزی در این معادله اشتباه است. هر سرنخی که پیدا می‌کند، از هم می‌پاشد. هر گامی که به جلو برمی‌دارد، او را بیشتر در منجلاب پیچیده‌ای فرو می‌برد. کارآگاه نمی‌داند که در این مسیر، خودش هم بخشی از بازی است. هر قدم که به حقیقت نزدیک‌تر می‌شود، سایه‌هایی از گذشته‌ی گمشده‌اش به سراغش می‌آیند. کابوس‌هایی که واقعی‌تر از خوابند، چهره‌هایی که نباید بشناسد اما آشنا هستند، و رازهایی که خودش برای خودش باقی گذاشته است!
  7. پارت11 یهو یادم افتاد که باید به خانواده‌ام زنگ بزنم. گوشی رو برداشتم و شماره مامان رو گرفتم. مثل همیشه، لیلا گوشی رو برداشت. ـ سلام خواهری، چطوری؟ خوبی؟ لبخند زدم و با صدای آروم گفتم: ـ سلام عشق من، یکی یدونم، خوبی؟ لیلا با خنده جواب داد: ـ خوبیم، فدات بشم. چ خبر؟ کجایی؟ چرا هیچ وقت سراغ نمی‌گیری؟ با خنده گفتم: ـ یکی یکی دختر، نفست قطع نشه! لیلا هنوز می‌خندید که گفت: ـ آره، درست می‌گی. اما خب، این روزا دیگه خیلی درگیر شدم. همه‌چیز شلوغه، حواسم به تو نیست. گوشی رو دست مامان داد. صدای مامان از پشت گوشی بلند شد: ـ سلام دخترم، خوبی؟ لبخندم عمیق‌تر شد. ـ سلام مامان، خوبی؟ خیلی وقته که صدات رو نشنیدم. مامان با لحن آرام و مهربون جواب داد: ـ آره، خوبیم، داداشت و بابا هم خوبن. بابا خیلی دلتنگت هست، می‌گفت چرا زنگ نمیزنی، همیشه منتظر صدای تو بود. گوشی رو بیشتر به گوشم نزدیک کردم و چشمانم رو بستیم. صدای مامان همیشه حس گرمی داشت که در این لحظه کمی به من آرامش می‌داد. در همین حین، نگاهی به اطرافم انداختم. هلیا روی مبل کنارم نشسته بود. فضای اتاق به آرامی روشن بود، پنجره‌های کوچیک باز بودن و نسیم ملایمی از بیرون می‌آمد. کمی خنک بود و بوهای خیس از هوای شب به مشام می‌رسید. روی دیوارها رنگ‌های ملایم و شاد به چشم می‌خورد، و مبل‌های راحتی با پتوهایی که روی زانوهایمان افتاده بود، احساس خانه بودن رو بیشتر می‌کرد. ـ می‌دونم مامان، شرمنده. اصلاً حواسم نبود که زنگ نزدم. مامان با لحن ملایم گفت: ـ هیچ مشکلی نیست دخترم. فقط حواست باشه. این روزها که خیلی مشغولی، خودت رو فراموش نکنی. آهی کشیدم و جواب دادم: ـ باشه مامان، حتما. گوشی رو گذاشتم و به هلیا نگاه کردم. صدای آرامش‌بخش نسیم که به پنجره می‌خورد، و عطر قهوه‌ای که از آشپزخانه می‌آمد، فضا رو دل‌انگیزتر کرده بود. هیچ‌چیز اون لحظه نمی‌تونست آرامش کاذبی به من بده، اما حس کردم که شاید زندگی همینطور که هلیا می‌گفت، باید به همون لحظه بسنده کنم. زندگی همیشه شلوغ و پر از دغدغه‌ها بود، ولی در همین لحظات ساده هم می‌شد حس خوبی داشت. هلیا کنارم نشسته بود و هنوز با گوشی ور می‌رفت. نگاهی به من انداخت و پرسید: ـ چی شد؟ همه چی خوبه؟ لبخند زدم. ـ آره، همه چی خوبه. فقط یه کم کم‌توجهی به خونه شده بود. هلیا با لبخند جواب داد: ـ این روزا همه ما همینطوریم. زندگی می‌گذره و بعضی وقت‌ها یاد خیلی چیزا نمی‌افتیم. مهم اینه که تو این لحظه راضی باشی. سرم رو به علامت تأیید تکون دادم و به پتو که روی پاهای هلیا افتاده بود، نگاه کردم. فضای اتاق با نور ملایم لامپ‌های سقفی و صدای بی‌سر و صدای بیرون، همچنان یه حس راحتی به من می‌داد. زندگی همونطور که هلیا گفت، به شکلی پیش می‌ره که شاید بهترین چیز این باشه که به همون لحظه فکر کنی، نه به همه چیزهایی که نمی‌تونی تغییر بدی.
  8. امروز روز جهانی ملکه هاست روزتون مبارک خانوما
  9. امروز روز ملی‌ه خلیج فارسه
  10. از پشت درِ اتاق صدای قدم‌های سنگینی را می‌شنید. چشمانش را بیشتر روی هم فشرد؛ از این‌که طلعت را در عمارت ندیده ‌بود می‌توانست بفهمد که صدای قدم‌های سامان است. تخت خالی‌شان مثل آینه‌ی دق پیش رویش بود و نمی‌خواست که نگاهش دوباره به آن تخت بیفتد. صدای قدم‌ها درست پشت درِ اتاقش متوقف شد و لحظاتی بعد صدای سامان را از آن‌ طرف در شنید. - فقط هشت سالم بود که تجربه‌اش کردم؛ از دست دادنِ آدم‌هایی که دوستشون داشتم رو میگم. یه روز مادربزرگم به مادرم زنگ زد و گفت حالش خوب نیست، از مادر و پدرم خواست برن پیشش تا ازش مراقبت کنن. دقیقاً همون روز از طرف مدرسه می‌خواستن ما رو ببرن اردو، منم جفت پاهام رو کردم توی یه کفش که نمی‌خوام بیام و می‌خوام برم اردو. آخه اون روستایی که مادربزرگم توش زندگی می‌کرد رو دوست نداشتم. من رفتم اردو و پدر و مادر و خواهر پنج ساله‌ام به طرف تبریز، شهر مادریم راه افتادن. گیج و متعجب سر از روی زانوهایش برداشت. از خواهر کوچک سامان تا به حال چیزی نشنیده ‌بود. - رفتم اردو و عصر که برگشتم مدرسه، عمه عاطفه اومد دنبالم و من رو آورد خونه‌ی عمو علی. دستی به صورتش کشید. مدتی بود که محو داستان سامان شده ‌بود و اشکش بند آمده ‌بود. - اوضاع و احوالِ خونه عجیب و غریب شده ‌بود؛ عمه و مادرجون نگران بودن و عمو مدام سعی می‌کرد با یکی تماس بگیره، ‌اون فرد جواب نمی‌داد و عمو بیشتر نگران و عصبی می‌شد و من هم هر چقدر می‌پرسیدم چی‌شده کسی جوابم رو نمی‌داد؛ تا این‌که... . صدای سامان که بغض‌آلود شد، لب‌هایش را داخل دهانش کشید تا اشکش راه نگیرد. دیگر نمی‌خواست حقیقتی را بشنود؛ نمی‌خواست که بیشتر از این گیج و سردرگم شود، اما نمی‌توانست هم چیزی بگوید. انگار که حسی وادارش می‌کرد که ادامه‌ی ماجرا را بشنود. - از اون اوضاع و احوال پر از استرس به اون اتاق بچه که اون روز رفتی و دیدیش پناه برده‌ بودم و با نقاشی کشیدن و نوشتن مشق‌های مدرسه‌ام سعی می‌کردم به اتفاق‌هایی که بیرون از اتاق می‌افتاد فکر نکنم. تا این‌که عمو علی اومد توی اتاق و نشست کنارم؛ صورتش آشفته و چشماش سرخِ سرخ بود‌. می‌دونستم که یه اتفاقی افتاده، اما چیزی نپرسیدم و فقط نگاهش کردم. دیدم از چشماش یه قطره‌ی اشک اومد پایین؛ روش رو ازم برگردوند تا اشک‌هاش رو نبینم، ولی دیدم و مطمئن شدم که یه چیزی شده. وقتی دیدم چیزی نمیگه پرسیدم «چی‌شده عمو؟» بغض صدای سامان اشک را دوباره به چشمانش آورد. دلش توان شنیدنِ این‌همه غصه‌ی سامان را نداشت. - اشک‌هاش رو پاک کرد و با یه صدای لرزون و گرفته گفت «پدر و مادر و خواهر کوچولوت دیگه هیچ‌وقت برنمی‌گردن.» اون‌موقع بود که فهمیدم پدر و مادرم توی جاده تصادف کردن و ماشینشون آتیش گرفته و از تموم خانواده‌ام فقط یه مشت خاکستر برام مونده. @QAZAL
  11. با تردید این پا و آن پا شد. دستش پیش نمی‌رفت که زنگ را بفشارد. - پس چرا وایسادی استخاره می‌کنی؟ زنگ رو بزن برو داخل دیگه. با اخم به سودی که داخل ماشینش نشسته ‌بود نگاه کرد. برایش وارد شدن به عمارتی که در آن پرهامی نبود تا منتظرش باشد سخت بود و از آن‌طرف آنقدر اعصابش کش آمده ‌بود که می‌ترسید اگر سامان تشری بزند او چیزی بگوید که دیگر قابل جبران نباشد. - خب تو برو چی‌کار به من داری؟ با این‌که در تاریکی کوچه و از پشت شیشه‌های ماشین خوب صورت سودی را نمی‌دید، اما نیش‌خندش را حس کرد. - تو برو داخل من هم میرم. با کلافگی نچی کرد. انگار چاره‌ای نبود؛ سودی تا او را تحویل سامان نمی‌داد بی‌خیالش نمی‌شد. به ناچار زنگِ روی دیوار را فشرد و در برایش باز شد. پیش‌ از آن‌که وارد شود چرخید و به سودی که ماشینش را روشن کرده ‌بود نگاهی انداخت‌. اگر دست خودش بود همین حالا عقب‌گرد می‌کرد و از عمارت دور می‌شد، اما راه دیگری نداشت. دیر یا زود باید به این عمارت بر‌می‌گشت. آهی کشید و سلانه‌ سلانه از راه سنگ‌فرش شده‌ی وسط باغ گذشت. هنوز سردرد داشت و تنش سرد بود. سعی می‌کرد تنها به جلوی پایش نگاه کند. جای ‌جای باغ برایش پر از خاطرات پرهام بود و حالش را آشوب می‌کرد. نزدیک در ورودی که رسید سامان را دید که با سرعت به سمتش می‌آمد. سر جایش ایستاد و به سامان چشم دوخت. انتظار هر رفتاری را از او داشت، اما نمی‌دانست که می‌تواند در برابر حرف‌هایش سکوت کند یا نه. سامان که به او رسید با حرص گفت: - هیچ معلوم هست تو کجایی؟ قرار بود یکی، دو ساعته بری و برگردی؛ الان که نصفه شبه! سر پایین انداخت و آرام جواب داد: - حالم خوب نبود؛ متوجه‌ی ساعت نشدم. سامان با عصبانیت چشم درشت کرد و با حرص تک‌خندی زد. - متوجه نشدی؟ همین؟! من داشتم از نگرانی سکته می‌کردم؛ می‌فهمی؟! با حرص لب گزید. احساس می‌کرد اگر سامان یک کلمه‌ی دیگر حرف بزند تمام حرص و عصبانیتش را بر سر او خالی خواهد کرد. - از ظهر رفتی نصفه شب برگشتی بدون این‌که یه خبر بدی کجایی؛ من این‌قدر واسه تو بی‌ارزشم که حتی یه خبر بهم ندادی؟ دستش را مشت کرد و باز سکوت کرد. سامان ادامه داد: - یعنی اینقدر احمقی که نمی‌فهمی نگرانت میشیم؟! همین یک جمله کافی بود تا طاقتش طاق شود و فریاد بکشد: - نه من هیچی نمی‌فهمم! همین که شما می‌فهمی بسه! می‌دونی چیه؟ دوست داشتم این موقعه‌ی شب بیام، شما چی‌کاره‌ای که به من گیر میدی؟ اصلاً دلم می‌خواد برم و خودم رو بکشم تا... . هنوز حرفش تمام نشده بود که دست سامان بالا رفت و با ضرب روی گونه‌اش نشست. - می‌خوای خودت رو بکشی؟ یعنی ما حتی اندازه‌ی یه ارزن واسه‌ی تو ارزش نداریم؟ می‌فهمی از ظهر تا حالا من چه حالی شدم‌! با انگشتانش موهایی که روی صورتش ریخته‌ بود را داخل شالش چپاند. طرف چپِ صورتش می‌سوخت، اما نه بیشتر از قلبش که طاقتِ این رفتار را از سامان نداشت. پوزخندی زد و با بغض نالید: - نه نمی‌فهمم؛ ولی شما می‌فهمی از دست دادن یعنی چی؟ می‌فهمی این‌که هر کسی که دوستش داری رو از دست بدی چه حالی داره؟! با حرص سر بالا انداخت. - نه نمی‌فهمی! نمی‌فهمی که اینجوری سر من داد می‌زنی! نمی‌فهمی! نگاه از چشمان سامان که پشیمانی را فریاد می‌زدند گرفت و بی‌آنکه منتظر جوابی از جانب او بماند، قدم تند کرد و از کنارش گذشت. در زندگی‌اش کم کتک نخورده ‌بود، اما این یکی زیادی درد داشت. دستش را مشت کرد و سمت اتاقش قدم برداشت. از شدت حرص دندان‌هایش روی هم فشرده می‌شد و قطرات اشک بی‌اختیار از چشمانش سرازیر شده‌ بود. تندتند پله‌ها را بالا رفت و خودش را به داخل اتاقش پرت کرد. در را به هم کوبید و پشت در روی زمین نشست. دیدن اتاق و تخت خالی حالش را بدتر و بغض گلویش را بزرگ‌تر کرده ‌بود. در خودش جمع شد و سر روی زانوهایش گذاشت. سرش درد می‌کرد و چشمانش از تجمع اشک می‌سوخت. تا به حال در زندگی‌اش اینقدر احساس تنهایی نکرده‌ بود؛ حتی زمانی که مادرش را از دست داده‌ بود هم پرهام را داشت، اما حالا احساس می‌کرد تنهاترین آدم دنیاست. دست دور زانوهایش پیچاند و هق‌هق خفه‌ای سر داد.
  12. کمی که هر دو آرام‌تر شدند، سودی ماشین را به راه انداخت. - کجا میری؟ سودی نیم‌نگاهی سمت او که رنگش همچنان پریده و چشمانش سرخ بود انداخت. - می‌رسونمت عمارت. خودش را از پشتی صندلی فاصله داد و گفت: - نگه دار می‌خوام پیاده شم. سودی اخم در هم کرد. - واسه‌ی چی؟ دستی به صورت سردش کشید. حالش لحظه‌ به لحظه‌ بدتر و آشفته‌تر می‌شد. - نمی‌خوام برم عمارت. سودی متعجب پرسید: - چرا اون‌وقت؟ دستی به بازوهایش که مورمور می‌شد کشید. - حوصله سر و کله زدن با سامان رو ندارم. سودی چشم درشت کرد. - پسره‌ی طفلک از نگرانی کم مونده‌ بود سکته کنه بعد تو میگی نمی‌خوای ببینیش؟ نفسش را با ناراحتی و کلافگی بیرون داد. عجیب دلش می‌خواست بنشیند و یک دل سیر به حال خودش زار بزند. - خواهش می‌کنم سودی! سودی سر بالا انداخت. - نه عزیزم، هر چی که بگی فایده نداره؛ من تو رو می‌رسونم عمارت پس بی‌خود خودت رو خسته نکن. با حرص تنش را به پشتی صندلی کوبید. سردش بود و تمام بدنش می‌لرزید. سودی که لرزش تنش را دید بخاری ماشینش را روشن کرد و دریچه‌اش را بر روی او تنظیم کرد. هوای گرمی که به صورتش می‌خورد کمی حالش را بهتر می‌کرد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. فکرش مشغول برادرش بود. نمی‌دانست حالا حالش چطور است و قادر با او چه رفتاری دارد و فکر اذیت شدن پسرک مثل خوره به جانش افتاده‌ بود. از طرفی هم فکرش به سمت سامان کشیده می‌شد و می‌دانست که نباید از او انتظار رفتار خوبی را داشته ‌باشد. از تیر کشیدنِ سرش اخم در هم کرد. سرش به حد انفجار درد داشت و این درد حالت تهوع را برایش به همراه داشت. با نفس‌های عمیق سعی کرد تهوع‌اش را کنترل کند، اما با رد شدن ماشین از روی دست‌انداز احساس کرد که تمام دل و روده‌اش به گلویش هجوم آورده‌ است. دست روی دهانش گذاشت و با دست دیگر به بازوی سودی چنگ زد. ماشین که گوشه‌ی خیابان ایستاد، از ماشین بیرون پرید و کنار جوی آب روی زانو نشست. به جلو خم شد و عق زد و تنها زردآب بود که بالا می‌آورد. سودی پشت کمرش را نوازش کرد و کنار گوشش لب زد: - چیزی نیست؛ بدنت به اون ماریِ کوفتی عادت نداشت، الان خوب میشی. دستی روی لب‌هایش کشید. آنقدر عق زده ‌بود که گلو و عضلاتِ شکمش به درد آمده ‌بود. سودی از کنارش برخاست و گفت: - تو همین جا بشین من میرم واست یه آب‌میوه‌ای چیزی بگیرم یکم حالت جا بیاد.
  13. قدم‌های تند و محکمی که سودی بر می‌داشت خبر از خشمش می‌داد، اما او در حالی نبود که بخواهد به عصبانیت او فکر کند. خودش آنقدر مشکلات داشت و در آن لحظه‌ آنقدر بدحال بود که به هیچ چیزی غیر از نبودن پرهامش و سردردی که با شدت بیشتری گریبانش را گرفته‌ بود نمی‌توانست فکر کند. از خانه خارج شدند و همین که داخل ماشین سودی که روبه‌روی خانه پارک شده‌ بود نشستند، صدای فریاد سودی بلند شد: - این چه کاری بود تو کردی پری؟ مگه عقلت رو از دست دادی که نشستی کنار این دیوونه‌ها مواد می‌زنی؟! با سرانگشتانش پیشانی‌اش را فشرد. - بس کن تو رو خدا سودی حوصله‌ ندارم! سودی پوزخند حرصی زد. چنان از او عصبانی بود که دلش می‌خواست یک دل سیر کتکش بزند. - آره خب تأثیر اون موادی که زدی پریده، حق هم داری حوصله نداشته ‌باشی! با غصه و استیصال نالید: - سودی! سودی باز فریاد کشید: - سودی و مرگ! آخه تو مگه دیوونه شدی؟ از اون خونه زدی بیرون، بدون این‌که به کسی بگی کجا میری؟ این پسره‌ی بیچاره هم از نگرانیِ تو، کل خیابون‌ها رو زیر رو کرده بعدش هم اومده شده دست به دامن من که تو رو پیدا کنم؛ خبر نداره خانوم خوش و خرم نشسته مواد می‌کشه! با خشم به سودی نگاه کرد. او خوش و خرم بود؟ خبر نداشت که از زور ناراحتی و فشار، این مواد کوفتی را مصرف کرده ‌بود بلکه کمی آرام بگیرد؟! او هم مثل سودی فریاد کشید: - بسه سودی! بس کن! بلند و بغض‌آلود ادامه داد: - من خوش و خرمم؟ دِ اگه من حالم خوش بود که واسه یه ذره آرامش دست به دامن مواد نمی‌شدم. اون از مادرم که تموم عمر بهم دروغ گفت، اون از پدرم که به‌ خاطر منِ احمق بی‌گناه افتاده زندان، اون از قادر که پرهامم رو، همه‌ی دلخوشیم رو با خودش برد. پوزخندی زد و درحالی که چشمان خیس از اشکش به روبه‌رو خیره بود آرام‌تر ادامه داد: - حالا هم عاشق مردی شدم که از قضا برادرمه، می‌بینی؟ تموم زندگیم شده پر از غم و غصه و مشکلاتی که نمی‌تونم حلشون کنم؛ تو اگه جای من بودی چی‌کار می‌کردی؟ سودی بغض‌آلود نگاهش کرد. می‌دانست این همه مشکل حتی یک مرد را هم از پا در می‌آورد چه برسد به او که یک دختر حساس بود. - من اگه جای تو بودم خودم یه درد دیگه نمی‌گذاشتم روی دردهام. من اگه جای تو بودم سعی می‌کردم مشکلاتی که حل نمیشن رو بسپرم به دست زمان.
  14. *** چشمان یخ‌زده‌اش در تاریکی شب، درخششی از غرور و لذت دارد. گویی از دیدن ضعف من، از سوختن بدن‌های قبیله‌ام زیر نور ماه، رضایت پنهانی را تجربه می‌کند. گویا چیزی که همیشه در دلش پنهان کرده بود، حالا به واقعیت پیوسته و تماشای عذاب ما برایش لذت‌بخش است. دستانم را مشت می‌کنم. حالا که دیگر نمی‌تواند تبدیل شود، فقط یک انسان ضعیف است. این فرصت را دارم که انتقام تمام خیانت‌هایش را بگیرم. یک قدم به جلو برمی‌دارم؛ اما چیزی در رفتار او باعث می‌شود مکث کنم. او نترسیده. حتی زمانی که من، اِل آندریا تایلر، درست مقابلش ایستاده‌ام. لبخند کجی گوشه‌ی لبش می‌نشیند. - بالاخره زمانش رسید، نه؟ دیدی که چی شد؟! کلماتش مانند تیغی در ذهنم فرو می‌رود. او از این طلسم خبر داشت. شاید حتی در این نقشه دست داشته است. - تو چی می‌دونی، الهاندرو؟ قدم دیگری برمی‌دارم؛ ولی ناگهان حس می‌کنم که پاهایم سست می‌شوند. گویا تمام قدرتی که در وجودم بود، در حال تحلیل رفتن است. دستانم می‌لرزند و قلبم تندتر می‌زند. نه! این فقط طلسم نور ماه نیست. چیز دیگری در حال رخ دادن است. الهاندرو آرام جلو می‌آید، نگاهش پر است از برتری و تمسخر. - فکر کردی این فقط یه طلسم برای سوختن شماست؟ نه عزیزم! این یه طلسم برای پایان دادن به سلطه‌ی توئه! ناگهان چشمانم سیاهی می‌رود. زانوهایم خم می‌شوند. صدای فریادهای دوردست قبیله‌ام را می‌شنوم. چیزی در وجودم، چیزی فراتر از جادوی شب، در حال شکستن است. فریادی می‌کشم که صدای کلاغ‌های درختان شوم نیز بلند می‌شود و من... . اوه لعنتی! روی تکه سنگی که شب رویش خوابیده‌ام هستم. به کول و نیروانا گفته بودم من نگهبانی می‌دهم و شما ساعاتی را استراحت کنید تا بعد به راهمان ادامه دهیم و خودم به خواب رفته‌ام. خوابی که بدتر از کابوس بود. خیلی کم می‌خوابیدم و بسیاری از اوقات کابوس‌هایم با حضور الهاندرو و طلسم سی‌صد سال پیش، یقه‌ام را می‌چسبیدند. خیلی وقت بود که این کابوس را ندیده بودم و آشفتگی‌های اخیر حالم را در حدی بد کرده بودند که باز کابوس‌ها خوراک شب‌هایم شده بودند. به تاریکیِ آسمان و شب، که هم‌رنگ خودم است خیره می‌شوم و نسیم آرام باد را نفسی عمیق می‌کشم. کول و دخترک سبز که نیروانا نام دارد، هنوز خواب هستند. باید تا طلوع خورشید استراحت کنند. راه درازی در پیش داریم، راهی که نمی‌دانم انتهایش به چه چیزی ختم می‌شود؛ ولی من تلاشم را می‌کنم. بدون تلاش از هیچ کاری دست بر نمی‌دارم. درحالی‌که از جایم بلند می‌شوم تا خرگوشی شکار کنم، حرف‌های نیلگون مادر نیروانا یادم می‌آید. که به گفته خودش خواهرم است، گرچه دیگر از هیچ‌چیز مطمئن نبودم و دیگر هیچ احساسی به هیچ پیوند ژنتیکی‌ای نداشتم و فقط تمامِ تمرکزم روی قول‌هایم بود که به تازگی بیشتر شده بودند. به نیلگون قول داده بودم برای بیداری جادوگر سیاه از دریاچه‌ی ‌آب‌های مرده، جام آبی پر کنم و برایش بیاورم تا بنوشد. نیلگون گفته بود بیداری جادوگر سیاه باعث می‌شود جنگل سبز دوباره به حالت عادی برگردد و همه طبیعت و موجوداتش دوباره زنده و سرحال شوند. هنوز نمی‌دانستم همه این‌ها چطور به هم ربط پیدا کرده اند؛ ولی باید می‌فهمیدم.
  15. قدمی به جلو گذاشتم و از میان میز و صندلی‌هایی که لحظه‌ای پیش آن‌جا نشسته بودیم، رد شدم. خیره‌ به من بود و اشک‌های بلور مانندش روی صورت گلگونش سُر می‌خوردند. برایم عجیب بود که چرا برایش اشک می‌ریخت؟ لب زدم: - گریه نکن، اون فقط بیهوشه. اشک‌های بلوری‌اش صورتش را پوشانده بودند؛ ولی با ذوق گفت: - واقعاً؟ خدای من، شکر! دیگر نتوانستم تعجبم را از ناراحتی‌اش برای مرگ جادوگر سیاه و از خوشحالی‌اش برای زنده بودنش را پنهان کنم و پرسیدم: - چرا برات ان‌قدر مهمه؟ - اون مادرمه! چه مزخرفی می‌گفت؟ نه! این نمی‌تواند درست باشد. با لحنی ناباور گفتم: - چطور ممکنه اون یه جادوگر سیاهه و تو یه... . بلند شد مقابلم ایستاد. حرفم را برید و با هق‌هقش فریاد زد: - اون دیگه جادوگر سیاه نیست. اون مادر منه و همین‌طور هم ناجی تمام جنگل سبز! پیش از آن‌که فرصت کنم به تعجبم، تکه پازل دیگری اضافه کنم درب کلبه با ضرب باز شد و کول و دخترک سبز با شتاب وارد کلبه شدند. گمان کردم سروصدای درون کلبه آن‌ها را به داخل کشانده؛ ولی دخترک با وحشت خطاب به زن گفت: - مادر! باید بیایی بیرون. زن پرسید: نیروانا! چی‌شده؟ دخترک که وحشت از چشمان سبزش می‌بارید چیزی نگفت و به سمت درب کلبه دوید. زن سبز که حالا فهمیده بودم شباهتش به دخترک به دلیل نسبتشان باهم است، به دنبالش رفت. به ورودی که رسید و چشمش به بیرون افتاد وحشت‌زده نالید: - اوه خدای من... این ممکن نیست! نمی‌دانستم منظورش چیست. نگاهی به کول انداختم، در چهره‌اش هیچ احساسی مشخص نبود. با اشاره چشم از او پرسیدم «چی شده» و کول که گویا در مراسم هالووین قرار دارد، آرام و مرموز لب زد: - رستاخیز! آن‌جا واقعاً چه خبر بود؟ کول دیگر چه مزخرفی می‌گفت؟ سریعاً خود را به درب کلبه رساندم و به بیرون نگاهی انداختم. با منظره‌ای که چشمم به آن افتاد، متوجه شدم هر چیزی که آن‌جا درحال وقوع است بی ربط به اتفاقاتی که از آغاز سفرم تا به حال افتاده است نیست و همه چیز به طرزی ناشناخته به هم پیوسته است. جنگل سبز از جنگل شوم، تاریک‌تر شده بود. آسمان گویا که یک تکه سنگ سیاه باشد و زمین گویا خاکش خاکستر گشته بود. از همه بدتر چیزی به نام درختان و گیاهان وجود نداشت. صدای گریه‌ی زجرآور زن و دخترک سبز، روی مغزم چنگ می‌کشید و چیزی درون مغزم می‌جوشید. وقتم کم بود و باید به راهی که به‌خاطرش آمده بودم می‌رفتم؛ اما نمی‌توانستم همه چیز را این‌طور تباه شده رها کنم و به راهم ادامه دهم. باید کاری می‌کردم، باید کمکشان می‌کردم. اگر ناجیشان جادوگر سیاه بوده باشد، پس حالا که جادوگر سیاه به دلیلی نامشخص به خواب رفته است، من این‌جا هستم، شاید گوی پاکی برای همین که به این‌جا بیاییم و مردم این جنگل را کمک کنم مرا به داخل فرستاد. یعنی می‌دانست چه درحال وقوع است؟ به راستی چه اتفاقی افتاده بود و ماجرا از چه قرار بود؟ اصلاً من می‌توانستم جنگل سبز را از تباهی نجات دهم؟ منی که سیاهم، منی که پلیدم؛ چیزی درون ذهنم زمزمه کرد: «آب هر چقدر هم کثیف باشه، بازم برای خاموش کردن آتیش کافیه!»
  16. خشم و بی‌حوصلگی‌ را که در چهره‌ام مشاهده می‌کند، می‌پرسد: - نمی‌خوای بدونی؟ بی‌حوصله می‌پرسم: - چی رو؟ - این‌که بعد از رفتنم از پیش تو و پدرت، برای من چه اتفاقی افتاد و چرا اینجا... . با مشتی که روی میز می‌کوبم حرف بی‌ربطش را قطع می‌کنم. با عصبانیت از جا بلند می‌شوم. طوری که بال‌های بزرگم باز می‌شوند، به گوشه و کنار کلبه برخورد می‌کنند و لوازم تزئینی آویزان روی دیوارهای سیاه کلبه، را به زمین واژگون می‌کنند. در چشمان خونینش خیره می‌شوم و با درنده‌خویی می‌غرم: - من این‌جا نیستم تا درمورد سرگذشت تو چیزی بدونم. اگه طبق گفته‌ی خودت، قراره در مورد من و خلقتم حقیقتی رو برام روشن کنی، سریع‌تر دهن شومت رو باز کن؛ وگرنه بهت اطمینان میدم رحمی از جانب من شامل حالت نمی‌شه! می‌دانستم در چشمان به خون نشسته و شعله‌ور در آتشم، جدیت کلامم را می‌بیند. سکوت می‌کند و سکوتش بیشتر روی اعصابم می‌رود چون من وقت کافی ندارم و باید سریع‌تر به مشکلات مربوط به دنیای کول رسیدگی کنم. پس برای آن‌که سکوتش را بشکند با لحنی که هرچه سعی می‌کنم آرام‌تر باشد، جدی‌تر می‌شود می‌غرم: - و طوری که میگی دیگه جادوگر سیاه نیستی، پس حتی اگه بخوام همین جا، همین لحظه خون سیاهت رو تا آخرین قطره بمکم و خشکت کنم، باز هم قدرتت برای رهایی از چنگ من کفایت نمی‌کنه. پس به جای تلف کردن وقت من، دهن کثیفت رو باز کن مـادر! آن‌قدر لحنم بد است که می‌دانم «مادری» که خطابش کرده‌ام بیشتر از آن‌که به دلش بنشیند، او را به جنون می‌کشاند. خیره به من می‌گوید: - باشه... باشه دخترم. بشین تا برات تعریف کنم. سرم را تکان می‌دهم و می‌نشینم؛ اما پیش از آن‌که دهانش را باز کند، سرفه‌ای می‌کند. در یک لحظه‌ سرفه‌اش شدت می‌گیرد طوری که دستش را بالا می‌برد تا گلویش را ماساژ دهد. سرفه اش شدیدتر می‌شود. رنگ صورتش به کبودی می‌رود، گویا که درحال خفه شدن است. نمی‌دانستم دارد چه بلایی سرش می‌آید. اول گمان کردم دارد نقش بازی می‌کند؛ ولی سنگینیِ فضای کلبه، چیز دیگری را می‌رساند. نیرویی عظیم، نیرویی که تا آن لحظه هیچگاه احساسش نکرده بودم. نیرویی والاتر از قدرت من! نفس‌هایم سنگین شده بود و این اعصابم را متشنج می‌کرد. سرفه‌های جادوگر سیاه آن‌چنان شدید بودند که می‌دانستم صدای سرفه‌اش تا جنگل‌های دیگر نیز می‌رسد. نمی‌دانستم جریان چیست؛ ولی سعی کردم با قدرت درونم متوقفش کنم. دست‌هایم را بالا بردم؛ اما پیش از آن‌که از نیرویم استفاده کنم، دست‌هایم به شدت به پایین کشیده شدند. به باعث پایین کشیده شدن دست‌هایم نگاه کردم و با زنی که گویا نسخه بزرگ‌تر دخترک سبز بود روبه‌رو شدم. پیش از آن‌که خشمم را روی سرش آوار کنم، با لحنی لرزان و ترسیده گفت: - لطفاً از قدرتت استفاده نکن. وگرنه اونا عصبی میشن، بر می‌گردن و همه ما رو می‌کشن! نمی‌دانستم از چه چیزی سخن می‌گوید. فرصت نکردم چیزی بپرسم. زن سبز دوید به سمت جادوگر سیاه که حالا پخش زمین شده بود. صورتش تماماً کبود شده بود. در همان حالش سعی داشت چیزی به زبان بیاورد، ولی زن سبز با تضرح و زاری مانعش شد و تکرار کرد: - لطفاً ساکت بمون، لطفاً ساکت بمون! جادوگر سیاه که رنگش از کبودی به رنگ پریدگی تغییر کرده بود، بی صدا چیزی حجی کرد و بیهوش شد. زن سبز که با بسته شدن ناگهانی چشمان جادوگر مواجه شد، گمان کرد جادوگر مُرده است، شروع کرد به گریه کردن. رو کرد به سمت من و با وحشت و التماس نالید: - بیا یه کاری بکن، زنده‌اش کن! جادوگر زنده بود، من تپش‌های نبض‌های کند و کم‌ قدرت قلب سیاهش را می‌شنیدم.
  17. چیزی درون مغزم لغزید، سُر خورد و به اعماق جهنم وجودم سرازیر گشت. خاطره‌ای دور، بسیار دور، آن‌قدر دور که یاد‌آوری‌اش هم به زحمت است؛ ولی درد نهفته در آن هیچگاه کم‌رنگ نشد. زمانی که کودکی خردسال بودم، می‌خواستم با جادوی درونم، هم‌چون کارهایی بکنم و چیزهایی را ظاهر کنم؛ ولی چون آموزشی ندیده بودم، روی جادو و قدرتم هیچ‌گونه تسلط و کنترلی نداشتم، هربار که می‌خواستم برای هم‌چون چیزی، کوچک‌ترین تلاشی بکنم، همه جا به آتش کشیده میشد و جان اطرافیانم به خطر می‌افتاد و آسیب می‌دیدند. هیچ‌کس هم نبود که آموزشم دهد و راهنمایم کند. گرچه آن زمان در سرزمین شلیت‌لند، جادوگرانی زندگی می‌کردند؛ ولی آن‌ها به دلیل پیوند شکل گرفته بین پدرم فرمانروای خون‌آشام‌ها و جادوگر سیاه رهبر جادوگران که دسته‌اش را به‌خاطر عشق و ازدواجش رها کرده بود، همیشه با ما دشمنی داشتند. دشمنی‌شان به کنار، آن‌ها از من می‌ترسیدند. از قدرتم، از قدرت ناشناخته و بی مانندم! این بار به جای حسرت، خشمم بالا می‌آید و وجودم را در بر می‌گیرد. نگاهش می‌کنم، اشاره‌ای به فنجان مقابلم می‌کند و می‌گوید: - نوش جان! پوزخندی ظریف روی لبم جا خوش می‌کند. تصور می‌کند چیزی از جانب او می‌تواند نوش جانم بشود؟ درست تصور کرده است؛ اما آن چیزی که از سوی او می‌تواند مرا سر ذوق بیاورد، نوش جانم و گوارای وجودم بشود، دمنوشِ درون فنجان نیست، بلکه خون سیاهِ جاری در رگ‌هایش است! صدایش روی مغزم چنگ می‌اندازد: - داری به مکیدن خون من و کشتن من، فکر می‌کنی؟ پوزخندم ظرافتش از بین می‌رود، شفاف می‌شود و می‌پرسم: - ذهنم رو می‌خونی؟ لبخندی کریه روی لبش می‌نشیند و می‌گوید: - نه! معلومه که نه. اِل آندریا! تو ذهنت غیرقابل نفوذه. یک تای ابرویم را بالا می‌دهم و با تعجبی ساختگی می‌پرسم: - حتی برای تویی که جادوگر سیاهی؟! لب‌هایش از هم فاصله می‌گیرند و می‌گوید: - حتی برای منی که جادوگر سیاه بودم. «بودمش» جای سؤال دارد؛ اما سکوت می‌کنم. آن‌جا نیستم که سخن بگویم، بلکه فقط آن‌جا هستم تا بشنوم. بشنوم هر آن‌چه می‌بایست در طول قرن‌های گذشته می‌شنیدم. پس فقط لب می‌زنم: - حرف بزن جادوگر سیاه. صدای کول و دخترک را می‌شنوم که بیرون از کلبه، کول پی در پی درحال سؤال پیچ کردن دخترک بود و بیشتر درباره‌ی کفش‌های زنده‌ی دخترک سبز، او را سؤال پیچ می‌کرد. صدای جادوگر رشته تمرکزم بر روی گفتگوی کول و دخترک را از بین می‌برد. - من دیگه جادوگر سیاه نیستم دخترم. لحنش مضحک است وقتی مرا «دخترم» خطاب می‌کند. نباید این چنین کند، نباید! وگرنه کم‌ترین چیزی که از او می‌گیرم جان بی‌ارزشش است. که این هم لطفی بی‌پایان در حقش می‌شود. باید سپاس‌گزار باشد که در سرب داغ، گوشت و استخوان‌‌هایش را با سُس مخصوصِ دنیای انسان‌ها، سرخ نمی‌کنم و برای سربروس سگ نگهبان هادس کادویش نمی‌کنم.
  18. درحالی‌که مغزم به مرز انفجار رسیده است، برمی‌گردم و به او نزدیک می‌شوم. با لحنی که دست خودم نیست می‌گویم: - من برای هر دو قبیله یه هیولا بودم؛ اما حالا می‌خوای بهم بگی که این تازه اولشه؟ عالیه... واقعاً عالیه. خونم از خشم و سردرگمی به جوش می‌آید. صدای جیک‌جیک پرندگان بزرگ و کوچک حاضر در جنگل سبز، همان اندازه که لحظاتی پیش برایم آرام‌بخش بود، اکنون طاقت فرسا است. نزدیکم می‌آید و دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و با لحنی که گویا برایش اهمیت زیادی دارد می‌گوید: - چون تو یه هیولا نیستی اِل... تو چیزی هستی که نباید وجود می‌داشت. تو آخرین اشتباه خدایانی هستی که... . مکث می‌کند و مکثش می‌تواند بهانه‌ی مرگش شود، پس می‌غرم: - حرف بزن لعنتی... که چی؟ آب دهانش را فرو می‌برد و زبانش را روی لب‌های تیره شده‌اش می‌‌کشد و با صدایی که گویا از ته چاه بیرون می‌آید لب می‌زند: - که دنیا رو ترک کردن! سکوتی سنگین فضا را در بر می‌گیرد. ذهنم از هزاران سؤال پر می‌شود. برای اولین بار، نمی‌دانم که آیا باید از حقیقت فرار کنم و یا این‌که عمیق‌تر به دنبال آن بروم. تا لحظه‌ی پیش خود را یک عجیب‌الخلقه می‌پنداشتم و اکنون به من گفته شده است که آخرین اشتباهِ خدایان هستم؟ آن هم خدایانی که دنیا را ترک کرده اند؟ آه! در سرم چنان رستاخیزی به پا بود که می‌خواستم جمجمه‌ام را بشکافم و مغزم را به جایی دور از دسترس پرتاب کنم تا از شر تک‌تک سؤالاتم راحت شوم. حالم را که می‌بیند، دستش را از روی بازویم برمی‌دارد. کف دستش را به سمتم می‌گیرد، به سمت کلبه اشاره می‌کند و می‌گوید: - با من بیا تا برات بیشتر توضیح بدم. درحالی‌که به سختی خشم و آشوب درونم را به اسارت در می‌آورم، با شک و تردید به دست دراز شده‌اش نیم نگاهی می‌اندازم و واکنشی نشان نمی‌دهم. این بار منتظر نمی‌ماند و به سمت کلبه قدم بر می‌دارد. بدون آن‌که توجهی به حضور کول یا دخترک سبز بکنم، به دنبالش می‌روم و اولین قدمم را در کلبه‌اش می‌گذارم. وارد کلبه می‌شوم. اول نگاهی به شکل و فرم لوازمش می‌اندازم. زندگی کوتاه مدتم در میان انسان‌ها، باعث شده است که اول به ظاهر نگاه کنم بعد به دیگر جوانب. کلبه‌ی چوبی‌اش، طرحی سیاه دارد که گواه جادوگر سیاه بودنش است. گویا چوب‌های کار شده در سقف و دیوارهای کلبه، ابتدا سوخته و سپس به این وضع دچار شده اند. میز چوبی کوچکی در میانه کلبه قرار دارد؛ ولی هیچ نوع صندلی‌ای به چشم نمی‌خورد. حتی دریغ از تکه سنگی که روی آن بنشینم! به ناچار خواستم روی زمین بنشینم که جادوگر سیاه دو صندلی چوبی، دور میز ظاهر می‌کند. بی هیچ واکنشی، بال‌های بزرگ و سیاهم را دور شانه‌هایم آرام قرار دادم و روی یکی از صندلی‌ها نشستم. او هم مقابلم نشست و با حرکت جادویی دستش دو فنجان که محتویاتی سبز در آن‌ها خودنمایی می‌کرد و بخاری خوش‌آیند از آن‌ها بلند میشد، روی میز ظاهر کرد.
  19. رستوران خلوت بود. صدای آبِ سماور و کوبیدن گوشت تو آشپزخونه با هم قاطی شده بود. نسترن کف دستش رو گذاشته بود زیر چونه‌اش و به لیست توی منو زل زده بود، انگار یه سؤال امتحان پیش روش باشه. پناه کفششو درآورد، یه کم پاهاشو کش داد و گفت: - استخاره می‌کنی؟ نسترن لبخند زد اما چیزی نگفت. بالاخره سفارش دادن و وقتی غذا رسید، هر دو اون‌قدری خسته بودن که تا قاشق به دهنشون رسید، دیگه صدایی ازشون درنیومد. پناه قاشق آخر رو گذاشت تو دهنش، دست به شک به عقب تکیه داد: - من دیگه یه قدم دیگه راه برم، وسط خیابون می‌خوابم! نسترن لیوانشو برداشت، یه جرعه آب خورد و گفت: - فردا خیلی چیزای مهم‌تر مونده... پرده، فرش، سرویس خواب... - خاک به سرم...! پناه سرشو چرخوند سمت پنجره، چشم‌هاشو بست. نسترن با گوشی ور می‌رفت، یه چیزی تایپ می‌کرد. بعد از چند دقیقه گفت: - بلند شو ببرمت خونه، خودمم باید یه دوش بگیرم، حس می‌کنم گرد و خاک بازار چسبیده بهم! پناه زیر لب غر زد، کیفشو برداشت، از جا بلند شد. بیرون هوا خنک شده بود. نسیمی از سمت بلوار می‌اومد، بوی خاک خیس رو با خودش آورده بود. نسترن، پناه رو رسوند دم در. - فردا ساعت نه آماده باش، زنگ می‌زنم بیام دنبالت. - حتماً با کفش کوهنوردی میام، دیگه کف پام حس نداره! نسترن خندید و رفت. پناه هم کلید انداخت، درو باز کرد، وارد خونه‌ی شد.
  20. صبح، پناه زودتر از بقیه بیدار شد. نمازش را که خواند، یک فنجان چای برای خودش ریخت و بی‌سروصدا حاضر شد تا قبل از شلوغی بازار، خودش را به عطاری برساند.کوچه‌ها هنوز نیمه‌خواب بودند. عطاری را که باز کرد، بوی گیاهان خشک و عطر تند اسپند دماغش را پر کرد. مامان زیبا هنوز نیامده بود. پناه خودش پشت دخل نشست، آینه‌ی کوچک کنار رف را برداشت، روسری‌ بنفش رنگش را مرتب کرد و مشغول مرتب کردن قفسه‌ها شد. چند مشتری صبح‌زود آمدند، دمنوش خواستند، روغن گرفتند، پرس‌وجو کردند... ظهر که مامان زیبا رسید، پناه کمی دو دل بود، اما بالاخره گفت: - میشه دو سه روزی مرخصی بگیرم؟ - اتفاقی افتاده مادر؟ - نه… نسترن قراره جهیزیه بخره، تنهائه. دلم نمیاد تنها بذارمش. مامان زیبا لبخند زد. - معلومه که میشه مادر. پناه لبخندی زد و تشکری کرد. ظهر، نسترن با ماشین دنبالش آمد. هوا گرم بود و بازار شلوغ‌تر از همیشه. پناه و نسترن مثل دو سرباز بااراده، از یک مغازه به مغازه‌ی دیگر می‌رفتند، از آینه و شمعدان گرفته تا رومیزی، حوله، ظروف چینی... وقتی از مغازه‌ای بیرون آمدند و کیسه به دست کنار خیابون ایستاده بودند، یک پسرک بی‌سر و پا که تکیه داده بود به موتورش، خیره به نسترن لبخند زد: - جون خانوم خوشگلا، کمکی نمی‌خواین خریدا رو برسونم؟ پناه سرش را بالا گرفت، نگاهی کوتاه انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید، بازوی نسترن را گرفت و راه افتاد. اما صدای پسره هنوز می‌آمد: - بابا برای چی ناز می‌کنی جیگر؟ پناه یکهو رفت طرف پسره، بی‌مقدمه یقه‌اش را چسبید: - ادب نداریا! پسره با خنده‌ی ابلهانه‌ای گفت: - ولم کن دیوونه، یه شوخی کردیم دیگه! نسترن از پشت با ترس بازوی پناه را گرفت و کشید: - پناه ولش کن، بی‌خیال شو. پناه دندان‌قروچه کرد، یقه‌ی پسره را ول کرد و عقب رفت، اما چشم‌هایش هنوز شعله‌ور بود. پسره که دید جمعیت نگاهشان می‌کند، موتور را روشن کرد و با پوزخند دور شد. نسترن نفسش را با صدا بیرون داد: - دختر تو آدمو می‌کشی یه روز. پناه اخم‌هایش را صاف کرد. - اینا اگه یه بار جوابشونو ندی، فکر می‌کنن چخبره! نسترن لبخند نصفه‌نیمه‌ای زد.
  21. سریع رو به آرون که داشت زنگ میزد گفتم: ـ آرون من نمیام. آرون پوفی کرد و گفت: ـ باران ما که باهم حرف زده بودیم. با شادی گفتم: ـ آخه پروانه خانوم آدرس یه جای دیگه رو برام فرستاده. آرون گفت: ـ آخه بابام. سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ آرون لطفا. اگه منو نمی‌بری من تاکسی بگیرم. آرون از در خونشون فاصله گرفت و مستقیم رفت سمت ماشین و بدون اینکه نگام کنه گفت: ـ سوار شو. حس کردم خیلی ناراحت شد اما خب چکار کنم؟! اصلا دلم نمی‌خواست دوباره ریختشونو ببینم. واقعا آزار و اذیت و به اوج خودشون رسونده بودن. قبل از اینکه به ویلایی که پروانه خانوم آدرسشو داد برسیم، آرون تو ماشین ازم پرسید: ـ اگه یه روز از ما سراغتو گرفت چی؟ از فکر اومدم بیرون و گفتم: ـ کی؟ عرشیا؟ سرشو تکون داد و گفتم: ـ هیچی بگید خبری ندارید. تو فرعی پیچید و جلوی در یه ویلای بزرگ ترمز دستی رو کشید و با پوزخند گفت: ـ آره! اون لجبازم باور کرد!! چیزی نگفتم و پیاده شدیم، بعید میدونستم عرشیا حالا حالا ها دلش با من صاف بشه! دلمو خیلی شکوند، دل دوست صمیمیش و که همیشه ادعا داشت دوسش داره. از وقتی بخوام با وسایلم از خونشون برم هر لحظه منتظر بودم صدام کنه و بگه برگرد اما این چیزی همش تو فیلم و سریال اتفاق میوفته...
  22. دیروز
  23. کلافه و مردد به آرون نگاه کردم، راستش هیچ جوره نمیتونستم با این قضیه کنار بیام. بنظرم همه‌اش تقصیر مه لقا بود. با اخم بهش گفتم: - تو هم با این نقشه کشیدنت. مه لقا حق به جانب گفت: - نقشه من خیلی هم خوبه، حالا وایسا میبینی. بقیه مسیر رو ترجیح دادم سکوت کنم. آرون جلوی در خونه عمو توقف کرد. مردد پیاده شدم. هر قدم برام حکم مرگ رو داشت. اشکم داشت درمیومد. همونطور که به سختی به سمت در قدم برمی‌داشتم صدای زنگ موبایلم بلند شد. با دست‌های لرزون به صفحه نمایشگر گوشی نگاه کردم، پروانه خانوم بود. صدام رو صاف کردم، نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم: - الو؟ سلام پروانه خانوم. احساس می‌کردم صدام لرزش خفیفی داره که امیدوار بودم به اون سمت خط نرسه. پروانه خانوم با صدای آرومی گفت: - سلام عزیز دلم، کجایی دخترم؟ نگاهی به خونه عمو انداختم و گفتم: - جلوی در خونه عمو جانم. پروانه خانوم جوری حرف می‌زد که انگار داره یواشکی صحبت میکنه تا عرشیا متوجه نشه ولی با این حرفم بلند گفت: - اونجا چرا؟ نفس عمیق دیگه کشیدم تا به خودم مسلط بشم و گفتم: - خب جای دیگه‌ای ندارم که.. از گفتن این حرف احساس کردم قلبم لرزید. کاش پدر و مادرم بودن خدایا... پروانه خانوم دلسوزانه گفت: - این چه حرفیه عزیزم مگه من مردم؟ لبم رو گاز گرفتم و با بغض گفتم: - دور از جون پروانه خانوم. پروانه خانوم گفت: - یه آدرس برات میفرستم برو اونجا، منم بعدازظهر میام میبینمت. نبینم غصه بخوری‌ها، تا من هستم دیگه نمی‌خواد به اونجا برگردی. انگار که مهر و محبت پروانه خانوم با امواج صداش از گوشی رد شد و اومد مستقیما قلبم رو لمس کرد. احساس می‌کردم قلبم گرم شده از وجود حمایت‌گرش؛ سال‌ها بود که بدون حامی تو دست‌های تاریکی بودم. این زن مثل فرشته نجاتم ظاهر شده بود.
  24. پارت چهاردهم مهسان با تعجب گفت: ـ وای غزل چقدرر شب این سمت خوشگله! منم حرفشو تایید کردم، واقعا شبای جزیره بی نظیر بود. بعد از حدود پنج شش دقیقه رسیدیم اسکله. نگاه های اطراف پر از عشق و مهربونی بود اما دلم نمیخواست برم سمت هوکالانژ. دوست نداشتم دوباره با کوهیار رو در رو بشم اما مجبور بودم. هوکاکولانژ یه رستوران گرد بود که هر سمتش یه پنجره بزرگ داشت. از همین سمت که ما بودیم، خواننده ها و بقیه معلوم بودن. مهسان زد به بازوم و گفت: ـ به بردپیت نگاه میکنی؟ خندیدم و گفتم: ـ نه ولی حوصله ندارم برم تا اونجا. الان فکر میکنه لابد بخاطر این اومدم! گفت: ـ خب زنگ بزن به مرده بگو بیاد بیرون بشینیم. گفتم: ـ بد فکریم نیست. به آقای پناهی زنگ زدم و گفتم که سمت چپ رو صندلی بیرون، زیر چتر نشستیم. اونم بعد از دو سه دقیقه که ما نشستیم اومد پیشمون و با عجله ازم پرسید: ـ شما زنگ زده بودین؟ گفتم: ـ بله من بودم. مرده دستشو دراز کرد و ما هم به نشونه ی ادب بهش دست دادیم و اول ورودمون به جزیره خوش اومد گفت و بعدش پرسید: ـ خب قراره موندگار باشید اینجا دیگه درسته؟ من گفتم: ـ فعلا بله با خوشرویی گفت: ـ خوبه. ببین غزل جان، من مدرک شما رو دیدم و نمیخوام کسی که تو رشته گردشگری تحصیل کرده و واقعا از دست بدم. اینجا هم که معدن گردشگریه اما برای این کار هم باید صبور باشی و هم خوش برخورد که بتونی مشتری جذب کنی. سرمو تکون دادم که ادامه داد و گفت: ـ تو سایت برای گروه ما نوشته بودی که خودت ایده هایی داری تو ذهنت. ما هم اتفاقا از ایده های بچهای خلاق و جوون استقبال میکنیم. لبخندی زدم و گفتم: ـ آره راستش من میخوام سمت اسکله تفریحی، نزدیک اون درخت سکویا یه تم ساحلی درست کنم و اول با مبلغ کم و یه عکس رایگان از گردشگرا عکس بگیرم. آقای پناهی که همینطور سرش تو گوشیش بود گفت: ـ خیلی خوبه. حالا چه تمی میخوای درست کنی؟ از تو گوشیم عکس تم های مختلف و بهش نشون دادم و گفتم: ـ وسایلمم اوردم اما فقط یه مشکلی هست... مهسان یهو با لبخند گفت: ـ البته یه مشکل خیلی بزرگ...
  25. پارت سیزدهم مرده به نظر آدم خوبی میومد، سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت. همین سکوتش باعث شد یکم از حرفم پشیمون بشم. مهسان گفت: ـ حالا این سمتا یه هتل به نسبت ارزون هست ما یه شب بریم اونجا؟ آقای نامجو گفت: ـ بله همین سمت تقریبا پنج دقیقه فاصله. هتل ایران هست و به نسبت ارزونه، حتی اجازه بدین. هزینشم خودم پرداخت کنم. بهرحال من باعث شدم پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ نه بابا حالا دیگه شما هم اینقدر شلوغش نکنین. یه شب هزار شب نمیشه، پس فردا هر تایمی که خالی شد لطفا زنگ بزنین آقای نامجو گفت: ـ بله حتما. باهاش خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون. مهسان گفت: ـ دهنت سرویس. حالا اینقدر شما خوب نباشید خندیدم و گفتم: ـ والا! حالا اگه شمال بود با اردنگی طرف و مینداختن بیرون. سن و سال هم براشون مهم نبود... مهسان گفت: ـ همون. غزل میگم ساعت تازه نه و نیمه. میخوای اول بریم پیش این مرده باهاش صحبت کنیم بعد بریم هتل؟ گفتم: ـ بد فکریم نیست. بزار زنگ بزنم بهش. شمارشو گرفتم و بعد از سه تا بوق جواب داد اما اونقدر صدای آهنگ میومد که صداشو نمی‌شنیدم. خودش گفت: -یه لحظه گوشی...الو...الو با صدای بلندتری گفتم: ـ الو آقای پناهی سلام. صداش خیلی واضح نبود، به زور می‌شنیدم: ـ سلام بفرمایید. گفتم: ـ راستش من بابت کار عکاسی و دوربین زنگ زدم بهتون. آگهی ها هم از سایت کیش جابز دیدم. پرسید: ـ تازه ساکن جزیره شدین؟ ـ بله. ـ خب پس یه لطفی کنین تشریف بیارین هوکالانژ نزدیکه اسکله. من الان اونجام. راجب جزییات حضوری صحبت کنیم... تا اسم هوکالانژ و شنیدم اخمام رفت تو هم. با شکایت ممنون گفتم و گوشی و قطع کردم که مهسان پرسید: ـ باز چیشده؟ عصبی گفتم: ـ هیچی بابا. من بخوام دست از این هوکالانژ بردارم، اون دست برنمیداره. مهسان بلند خندید و گفت: ـ وااای نگو که اونجاست. آخ جووون. پس فرصت پیش میاد که حال اون کوهیار و بگیرم با پوزخند گفتم: ـ آره نه اینکه اونم براش خیلی مهمه! رسیده بودیم سر خیابون و سوار تاکسی شدیم و خواستیم ما رو تا اسکله ببره.
  26. پارت دوازدهم تا در و باز کردیم، دیدیم تو پارکینگ دو تا ماشین هست. مهسان گفت: ـ غزل مگه صاحبخونه قبلی نرفتن؟ پس چرا اینجا دو تا ماشین هست؟ با تعجب گفتم: ـ نه تا جایی که من میدونم رفتن. شاید صاحبخونه دوتا ماشین داره. مهسان گفت: ـ یعنی اینقدر سرمایداره؟ خندیدم و گفتم: ـ شاید! به زور داشتیم چمدونا رو بالا میبردیم که یهو در طبقه اول وا شد و یه آقای کچل با شوارک اومد بیرون و یکم با تعجب ما رو نگاه کرد و رو به من گفت: ـ دختر آقای محمدی شمایین؟ گفتم: ـ بله... یهو فرم صورتش تغییر کرد و با خوش اخلاقی گفت: ـ خوش اومدین. من نامجو هستن صاحبخونتون، راستش یه موضوعی پیش اومده باید بهتون بگم... گفتم: ـ خیر باشه. ـ راستش آقا و خانم امیری امروز مسافربودن و باید میرفتن ولی متاسفانه از پرواز جا موندن و نرسیدن . فردا ساعت دو نیم میرن... تا رفتم گله کنم گفت: ـ میدونم حق با شماست. خونه تا امروز غروب باید تخلیه میشد. منم بهشون گفتم ولی خب چند ساله دارم باهاشون زندگی میکنم و دلم نیومد بهشون بگم برن هتل. خودشونم چون روشو نداشتن گفتن بهتون بگم. اگه خونه بزرگ بود میگفتم یه امشب و همه باهم سر کنین ولی اگه میشه شما هم یه کوچولو درک کنین... یه نفس عمیق کشیدم و با خستگی گفتم: ـ آقای نامجو ما هم خسته ایم و هم مسافر . الان این موقع شب کجا میتونیم بریم؟ بعدش مگه پدر من این واحد و نخرید؟ آقای نامجو گفت: ـ چرا خریدش. من که گفتم حق با شماست اما فقط یه امشب، باور کنین من خودمم دلم به حالشون سوخت وگرنه اصلا نمیزاشتم. مهسان که تا اون لحظه ساکت بود گفت: ـ حالا ما با این همه وسیله چیکار کنیم؟ آقای نامجو اومد و وسایل و چمدونا رو ازمون گرفت و گفت: ـ اینا رو که بزارید من همشونو میزارم بالای پشت بوم و فردا ساعت یک میارم جلوی در خونتون ردیف میکنم. نگران نباشین... خیلی خورد تو ذوقم و خیلی هم خسته شده بودیم اما کاری نمیشد کرد. یسری از وسایل ضروری و گذاشتیم تو کیفمونو داشتیم میرفتیم که آقای نامجو دوباره صدامون زد: ـ خانم محمدی یه لحظه. برگشتم که گوشیش و داد دستمو گفت: ـ لطفا شمارتونو برام بنویسین. فردا که رفتن فرودگاه من بهتون زنگ بزنم که تشریف بیارید. بازم ببخشین توروخدا... با بی میلی گفتم: ـ خواهش میکنم. دیگه پیش اومد و الانم با عذرخواهی های شما درست هم نمیشه...
  27. پارت ۳۰ یک ساعتی گذشته بود خانم صباحی بالای سر عارفه بود و خیره نگاهش میکرد اما فکرش جای دیگر میپلکید خانم موسوی هم با استرس پوست کنار ناخن هایش را میکند اعضای کمیته رفته بودند و تنها خانم صباحی مانده بود عارفه تکانی خورد و چشم هایش نیمه باز شد دیدش تار بود دوباره چشم هایش را بست و اینبار دست های سردش را روی سرش گذاشت از شدت درد سرش چشم هایش میسوخت خانم صباحی با خوشحالی عارفه را صدا زد و خانم موسوی هم با حول و اضطراب از صندلی اش بلند شد و کنار عارفه ایستاد - عارفه دخترم بیدار شدی عارفه بار دیگر چشم هایش را باز کرد اینبار بهتر میدید با صدایی گرفته گفت - چیشد ناهید من من من چیکار کردم ناهید چی شد لبخند نوشین جمع شد و نگاهی به خانم موسوی انداخت و گفت - الان وقت این حرفا نیس دخترم حالت خوبه اما عارفه انگار دست بردار نبود دست هایش را به تخت تکیه داد و نیم خیز شد با بغضی که سعی داشت مهارش کند گفت -اما ناهید خدایا چرا من اونکارو کردم نمیدونم چی شد اصلا اون اون هنوز حرفش را کامل نکرده بود که بغضش سر باز کرد و هق هق گریه اش در اتاق پیچید نوشین با ناراحتی نگاهی به عارفه انداخت و اورا در اغوش گرفت -من درکت میکنم دخترم میدونم چی شد عارفه نوشین را پس زد و با صدایی که انگار از ته چاه می امد گفت - چرا الکی میگی درک میکنم تو هیچ درکی نداری از من از زندگیه من نمیدونم من چی میکشم تویی که همه چیز برات فراهمه هیچ درکی از نداری و بی پولی نداری خانم موسوی با تشر رو به عارفه گفت - عارفه درست صحبت کن نوشین رو به خانم موسوی سری تکان داد و علامت داد ساکت باشد و خودش هم چیزی نگفت عارفه از روی تخت بلند شد و تلو تلو خوران به بیرون رفت نوشین سعی نکرد جلویش را بگیرد به هرحال نمیتوانست جای خاصی برود رو به خانم موسوی که کنارش ایستاده بود کرد و گفت - لطفا بشینین باید حرف بزنیم رنگ از روی خانم موسوی پرید اما چاره ای نداشت امروز باید در مقابل این زن کمی ارام تر باشد روی صندلی نشست و با استرس نوشین را که پای راستش را روی پای چپش انداخته بود نگاه کرد نوشین بدون هیچ مقدمه ای گفت - میخوام اینجا کار کنم روانشناس باشم و مراقب بچه ها باشم شما که مشکلی ندارین چشم های خانم موسوی از حلقه بیرون زد و دست هایش عرق کرد چه روانشناسی مگر میشد بعد اینهمه مدت رویه اش را تعغیر دهد و روانشناس بیاورد - اما خانم صباحی خودتون میدونین که - در اصل خانم موسوی دارم بهتون اطلاع میدم نظرتون رو نپرسیدم از فردا میام سرکار لطفا یه اتاق برای من خالی کنید روزی دو ساعت نهایت بتونم وقتم رو خالی کنم وبیام با زدن این حرف بلند شد و کیفش را برداشت و با خداحافظی خشکی مدرسه را ترک کرد و خانم موسوی را بهت زده در اتاقش تنها گذاشت
  28. پارت ۲۹ یک ساعتی گذشته بود و عارفه هنوز بیهوش بود به گفته دکتر ها فشار کاری زیاد ضعف و افت شدید فشار خون و قند و همچنین ترس باعث شده که بی هوش شود و ممکن است تا دو ساعت دیگر هم به هوش نیاید موسوی با اضطراب روی صندلی نشسته بود و دستانش را به هم میفشرد از ان طرف افراد حاضر در دفتر داشتند چای میخوردند خانم صباحی کنار عارفه نشسته بود ودستش را در دست گرفته بود و هر از گاهی نگاهی خصمانه به موسوی می انداخت بالاخره طاقت خانم صباحی طاق شد و رو به موسوی گفت - اصلا معلوم هست تو این مدرسه چه خبره مدرسه نیس که میدون جنگ شده یه مشاور تو این مدرسه نیس یکم بچه هارو راهنمایی کنه؟ موسوی که انگار در فکر هایش غرق بود از جا پرید و صورتش یه دور کامل رنگ های رنگین کمان را دوره کرد تا جواب صباحی را بدهد - خب راستش راستش نه مشاور نداریم یعنی به نظرم نیازی نیس اتش از چشمان صباحی شعله می‌کشید - به نظرتون نیاز نبود!چقدر مسخره خانم محترم اینجا رسما شده تیمارستان شما اصلا از وضعیت روحی این دختر خبر دارین از خانوادش خبر دارین میدونین چه بلاهایی سرش میاد تو اون دو روزی که میره خونه؟ بعد با اون همه فشار عصبی میاد مدرسه که یکم دور بشه از اون فضا باز یه دختر دیگه که اصلا حتی شرایط این دخترو نمیتونه درک کنه میاد اون رو به این مرحله میرسونه واقعا که متاسفم حرف در دهان خانم موسوی ماسید سرش را پایین انداخت خانم صباحی دست عارفه را در دست گرفت و خیره صورت ارامش شد درکش میکرد تمام کار هایش را درک میکرد حتی اگر خودش را میکشت هم حق داشت اما نه عارفه باید میشد نوشینی دیگر باید خودش را بالا میکشید این خواسته هم بدون درس خواندن عارفه مهیا نمیشد
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...