رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت صد و چهارم اشکاشو پاک کرد و گفت: ـ دلم براش تنگ می‌شه اما نمی‌تونم ببخشمش! سامان هم اشکاشو پاک کرد و با لبخند بهش گفت: ـ نگران نباش! کارما نمی‌ذاره تو تنها بشی! بعد از این هم بردیمش سمت پرورشگاهی که سامان می‌رفت و بهش سر میزد، اونا هم با آغوش باز قبولش کردن و بچها از همون اول اینقدر باهاش با مهربونیت رفتار کردن که سریع از فاز غم و غصه بیرون اومد... منو سامان به دیوار حیاط تکیه داده بودیم و مشغول تماشای حرف زدن ارمغان با بقیه بچها بودیم...سامان ازم پرسید: ـ رییس ولی یه چیزی بگم؟ ـ بگو ـ بعد این دیگه فکر نکنم اون زنه به زندگی عادیش برگرده، بنظرم می‌مرد بهتر بود... نگاش کردم و گفتم: ـ خدا هم از تو نظر نمی‌خواد! کارما هر کس و بنا به نقطه ضعفش و چیزایی که برای عزیزن میزنه...برای بعضی از آدما مرگ یه پاداشه. یه چیزی بهت بگم سامان؟ نگام کرد که ادامه دادم: ـ بهشت و جهنم همین دنیاست، همه چیز اینجا جواب داره. چه کار خوبی انجام بدی چه کار بد شاید همون لحظه نه ولی بالاخره سزای کارت و چه خوب یا بد مبینی...اونم بنا به نقطه ضعفت! اینو هیچوقت یادت نره! چشمکی بهم زد و گفت: ـ فکر کن یه درصد یادم بره! رییس من حتی قبل اینکه با تو آشنا بشم، همیشه به کارما اعتقاد داشتم. واسه همین سعی کردم تو زندگیم هیچوقت دل کسی و نشکونم و به کسی بدی نکنم! با لبخند لپشو کشیدم و گفتم: ـ آفرین بهت! سامان دوباره به ارمغان نگاه کرد و گفت: ـ بنظرت خدا مادرشو می‌بخشه؟! آهی کشیدم و گفتم: ـ نمی‌دونم! اگه هم اینکارو کنه، باز به من الهام میشه و میرم سراغش.
  3. امروز
  4. ـ ملکه خواهش می‌کنم منو ببخشین! من فقط می‌خواستم... حرفشو قطع کردم و با عصبانیت گفتم: ـ من به تو اعتماد کردم و معدن پر از طلامو به تو سپردم اما تو به اعتماد من خیانت کردی! لورن با گریه بهم نزدیک شد که رفیق همیشگیم اومد جلوشو گرفت و با غرّش نذاشت نزدیکتر بشه! لورن گفت: ـ ملکه عزیزم طمع کردم! وقتی اون همه طلا رو یجا دیدم، نتونستم طاقت بیارم! باور کنید دست خودم نبود با خشم نگاهش کردم و گفتم: ـ تو قصر من خیانت هیچوقت بدون مجازات باقی نمی‌مونه! اینو خودت هم خوب می‌دونی! با گریه گفت: ـ حتما یه راهی وجود داره تا بتونین منو ببخشین! لطفاً به فرصت دیگه بهم بدین! پوزخندی زدم و گفتم: ـ من قبل از اینکه کسی رو تو حریم قصر خودم نگه دارم اونو امتحان می‌کنم تا ببینم سربلند بیرون میاد یا نه که تو خرابش کردی! و تو قوانین قصر من مجازات سختی در انتظارته! با ترس نگام کرد و با تته پته گفت: ـ می‌‌‌...می‌خواین باهام چیکار کنین؟! نگاش کردم و مشغول نوازش کردن پوست ببر شدم و چوب جادوییم و برداشتم. لورن گریه‌اش شدت گرفته بود اما دیگه فایده‌ایی نداشت. پامو روی پاهام انداختم و با قدرت، چوب جادوییم و توی دستم گرفتم و ورد مخصوصم و خوندم...چوبم رو به طرف لورن گرفتم! نور از پنجره کنارم وارد شد و همزمان گفتم: ـ تو رو به سرنوشتی محکوم می‌کنم تا دیگه نتونی از قدرت دستهات استفاده کنی! لورن فریاد زد: ـ نه! اما جادو اثر خودش را کرده بود!
  5. °•○● پارت هفتاد و چهار گردنم درد گرفته بود و سمیه از سرراهم کنار نمی‌رفت. سرش را به من نزدیک‌تر کرد: -این‌همه دوری براتون خوب نیست ناهید! مردجماعت، سر و گوششون می‌جنبه. من خودم نمی‌زارم خسرو یک شب ازم دور باشه. لبخندم را بزرگتر کردم. همان خسرویی که تمام زنان ساختمان از چشم‌چرانی‌اش شاکی بودند را می‌گفت دیگر؟! -آفرین، کار خوبو تو می‌کنی سمیه. چانه‌اش را بالا داد. -توام به فکر باش! ماشالله بر و رو داری، شوهرتو پیشت نیگردار که دزد زیاده خواهر. دیگر داشتم سرسام می‌گرفتم. مچ پاهایم داشت می‌شکست و این زن کلاس زنانگی به راه انداخته بود، وسط راه پله! -حتما همین کارو می‌کنم. من برم دیگه... باهم خداحافظی کردیم. تا وقتی اسم حیدر در شناسنامه‌ام بود، شانسی برای گرفتن اتاق داشتم؛ اما به محض اینکه مهر طلاق بر پیشانی‌ام بخورد، روی خوش نمی‌بینم. -آخ! مامان بیدار شدی؟ گندم را زمین گذاشتم. لباس‌هایم را درآوردم و موهایم را با کشِ شل شده‌ی گوشه کیفم جمع کردم. باید دست به کار می‌شدم. آرد نخودچی و پودر قند را در ظرف‌های جدا الک کردم. شروع به همزدن پودرقند و روغن جامد کردم که احساس کردم کسی دامنم را کشید. -ماما... هام‌هام. لبخندی به صورت پف‌کرده‌اش زدم. دست‌هایم را شستم و باقی‌مانده سوپ دیشب را روی گاز گذاشتم تا گرم شود. این گاز قدیمی را از سمساری محله پیدا کرده بودم و خوب یادم هست که سر قیمتش، حسابی چانه زدم. دست‌هایم مشغول بودند؛ به گندم غذا می‌دادم و موادم را هم می‌زدم، یا ظرف‌ها را می‌شستم تا تلنبار نشوند، اما فکرم زیر آن سقف نبود. این را وقتی شب سرم را روی بالش گذاشتم، متوجه شدم... من یک لحظه از آن روز را هم بدون فکر کردن به شرط امیرعلی، نگذرانده بودم. به خودم اجازه دادم تا دوازده ظهر در رخت خواب باقی بمانم. خمیر را کنار گذاشته بودم تا تمام شب را استراحت کند. مثل من که باید خودم را برای شنیدن حرف‌های وکیلم آماده می‌کردم. بالاخره دل از بالش کندم. چند دانه خرما در دهان انداختم تا غرش معده‌ام را ساکت کنم، باید شیرینی‌ها را آماده می‌کردم. کل ظهر را مشغول بودم، اما در نهایت، خوشمزه‌ترین شیرینی‌های نخودچی را در تاکسی گذاشتم و برای آقا ابراهیم فرستادم. خدا او و خواهربزرگش را برای من رساند. کمرم تیر می‌کشید. به ساعت نگاه کردم، کنجکاوی اجازه نداد دیدن امیرعلی را به روز دیگری موکول کنم. سرراه، کیک و یک پاکت کوچک شیرموز برای گندم گرفتم و با اینکه از یک مادر بعید بود، کل شیرموز را هم خودم نوشیدم! هوای گرم بعدازظهر، خستگی‌ام را تشدید می‌کرد. کتفم هنوز از جابه‌جا کردن آن‌همه شیرینی، درد می‌کرد. ایستادم و سرم را بالا گرفتم، دوباره در خیابان فردوسی بودم.
  6. °•○● پارت هفتاد و سه گندم را با پتوی قرمزرنگش در آغوش گرفتم و برای لحظه‌ای، احساس کردم شانه‌هایم دارد از جا کنده می‌شود. -من رفتم بلقی... با چادر سیاهش، پله‌ها را دوتا یکی کرد. -منم همرات میام ناهید، بارت زیاده. خجالت‌زده لبم را گزیدم و گندم را در آغوشم جابه‌جا کردم. هرلحظه ممکن بود قید پلاستیک آرد را بزنم، اما پولی که برایش پرداخته بودم، اجازه نمی‌داد. -بده من! کیف من و آن پلاستیک حاوی آرد نخودچی را از دستم گرفت. نفس خلاصی کشیدم. -خدا خیرت بده بلقیس جون. به سمت خانه به راه افتادیم. بعد از بیست دقیقه پیاده‌روی و شنیدن دردودل‌های بلقیس خانم، رسیدیم. آهی از سر خستگی کشیدم و کلید را در قفل چرخاندم. -بفرمایید. عقب ایستادم تا اول وارد شود. -من دیگه میرم دخترم. چشم‌هایم را درشت کردم: -مگه من می‌زارم؟! بفرمایید، یه چایی براتون دم کنم، خستگی‌تون در بره. دو‌دل به دری که باز مانده بود نگاهی انداخت. -خودت می‌دونی این‌ پله‌ها بلای جونمن ناهید! شب از درد پاهام، خواب به چشمام نمیاد. پیشنهاد دادم: -خودم با روغن زیتون ماساژشون میدم. دوست داشتم کمکش را جبران کنم، اما بلقیس خانم زیر بار نرفت. وسایلم را به دیوار ساختمان تکیه داد و گونه گندمِ غرق در خواب را کشید. -الهی فدای این لپای گوشتی‌ات بشم، بخواب ننه، بخواب... -سلام برسونید. گندم با اخم‌های درهم، چشم باز کرد. باید یک‌بار با بلقیس خانم درباره کشیدن گونه گندم مفصل صحبت می‌کردم، کمی آرام‌تر خب! کیف و پلاستیک آرد را با دست دیگرم بلند کردم و وارد شدم. هر چندپله که بالا می‌رفتم، چندثانیه می‌ایستادم تا نفسم بالا بیاید. به خودم یادآوری می‌کردم که این خانه را چقدر دوست دارم، چون برای خودم است. -سلام ناهید جان، حالت چطوره؟ سرم را بالا گرفتم. همسایه طبقه پایین که اتفاقا تازه عروس هم بود، داشت با آن دندان‌های بی‌نقص به رویم لبخند می‌زد. -سلام... سمیه... خوبم... تو... خوبی؟ نفسی گرفتم. سمیه خندید. -این کارا مردونه‌ست، تو چرا تنها انجام میدی آخه؟ شوهرت کِی از سفر برمی‌گرده پس؟ بله، منظورش همان شوهر خیالی‌ام بود که به صاحب‌خانه و همسایه‌ها درباره‌اش گفته بودم. چرا که به زن و بچه تنها، اتاق نمی‌دادند. لبخند مسخره‌ای به رویش زدم: -حیدرم خوبه، بازم بار افتاده براش. دستش را جلوی دهانش گرفت: -وای! بمیرم برات. حتما خیلی دلتنگشی. لب برچیدم، ادای زن‌های ناراحت را دربیاور ناهید! سریع! -خیلی سختمه منم.
  7. باد بوی سوختن می‌داد. بویی که از خاکستر آتش‌های خاموش یا خانه‌های ویران نمی‌آمد، بلکه از چیزی ژرف‌تر در دل زمین و درون جان آدم‌ها برمی‌خاست. بویی که مرا به یاد شب‌هایی می‌انداخت که رؤیاها مثل جسدهایی نیم‌سوز، زیر پوست سرد کوچه‌ها جان می‌دادند. آن روزها کودک بودم، ولی چیزی در من همیشه بیدار و هوشیار مانده بود. پوست دست‌هایم در زمستان‌های کشنده‌ی حاشیه شهر ترک خورده بود و پاهایم تا زانو در گل گیر می‌کردند. هر قدم کندن از زمین، انگار کشف تازه‌ای از درد بود. پاره‌پارچه‌هایی که تنم بود مرا مسخره‌ی سرما می‌کردند تا پناهی در برابرش داشته باشند. در آن سال‌ها هیچکس به خود زحمت نمی‌داد برای دختری چون من نامی بگذارد. تنها نسبتی که به کار می‌بردند، دختر کسی بود یا چیزی پست‌تر. من اما در ذهنم برای خود نامی داشتم. اسمی که هر شب بی‌صدا تکرارش می‌کردم و به روزی فکر می‌کردم که به زبان همگان جاری می‌شود. روزی که زمین، سنگفرش تخت من باشد. در ذهنم تختی بود، بلند و باشکوه، و من زنی بر آن تکیه‌زده، با چشمانی که جهان را داوری می‌کند. در حقیقت اما، کودک لاغری بودم که دست‌هایش همیشه خالی و نگاهش همیشه رو به بالا بود. هر شب با ستاره‌ای کوچک در آسمان حرف می‌زدم. ستاره‌ای که نه با من سخن می‌گفت، نه نشانه‌ای بود، اما وجودش نوعی پیوستگی به من می‌داد، گویی تنها من می‌دیدمش. نگاه کردن به آن، آرامشی عجیب داشت؛ انگار نوید چیزی را می‌داد که دیگران از آن بیخبر بودند. دلم می‌خواست از این خاک، از این زمینی که مرا له می‌کرد، بالا بروم. نه برای فرار، بلکه برای حکم راندن. برای ساختن چیزی که نه به گذشته‌ام، نه به فقری که در آن زاده شده بود، شبیه باشد. مادرم هر روز پیش از پیش تحلیل میرفت. ناتوان، بی‌صدا، مثل شمعی که در تاریکی ذره‌ذره می‌سوزد بی‌آن‌که کسی آن را ببیند. نفس‌هایش شب‌ها مثل نسیمی ضعیف در فضای سرد کلبه می‌چرخید، و من در آن تنهایی، شروع به ساختن خودم کردم. نه با ابزار، نه با آموزش، بلکه با تماشای جهان و تصمیم برای دریدن آن. درد آموختنی نیست، اما در من، آموزگار همه‌چیز شد. حتی وقتی اولین بار خون دیدم، نه ترسیدم، نه گریه کردم. فقط نگاه کردم، با کنجکاوی، و حس کردم چیزی درونم جابه‌جا شد. حس کردم آن قرمزی گرم، می‌تواند ابزار ساختن باشد، نه فقط ویرانی. روزی آمد که دیگر کودکی در من باقی نمانده بود. دیگر از نگاه‌های سنگین، از سرما، از زخم‌های تن و روح نمی‌ترسیدم. من طعم بقا را چشیده بودم و می‌دانستم تنها طعمی که بالاتر از آن است، طعم قدرت است. یاد گرفته بودم زنده بمانم، اما هنوز نیاموخته بودم چطور حکومت کنم. همه‌چیز در یک روز خاکستری تغییر کرد. همان طور که نشسته بودم، با دستانی بیجان و ذهنی برای نقشه‌های خاموش، چیزی یا کسی وارد شد. نه با نور، نه با صدا، نه با وعده. مثل سایه‌ای بود که وارد زندگی‌ام شد، و هرگز از آن خارج نشد. آن لحظه را با تمام جزئیات به یاد دارم، چون در همان لحظه آتشی نامرئی درون من شعله کشید. آتشی که نمی‌سوخت، نمی‌کُشت، اما همه‌چیز را در من تغییر داد. دست‌هایم گرم شدند، نه از سرما، بلکه از انرژی‌هایی که هرگز تجربه نکرده‌اند، نبودند. چیزی که بعدها فهمیدم از جنس آتش است، اما نه آتش معمولی. آتش فرمان‌بردار، آتش زنده. از آن روز به بعد، همه‌چیز رنگ دیگر گرفت. خوابهایم عوض شد. دیگر دنبال نان نبودم، دنبال نشانه بودم. دیگر دنبال ترحم نگاه‌ها نمی‌گشتم، دنبال انعکاس سلطه در چشمان خودم می‌گشتم. نامم دیگر گم نبود، گرچه هنوز بر زبان کسی جاری نشده بود. در ذهنم ریشه گرفته بود، با قدرت، با یقین. در خواب‌هایم، زمین زیر پایم می‌لررزید، شعله‌ها به فرمانم می‌چرخیدند، و جمعیتی که چهره نداشت، به نام مرا فریاد می‌زد. وقتی مادرم مرد، سوگواری نکردم. نگاهش کردم، لب‌هایش را، دستانش را، زنی که تمام عمرش را برای زنده‌نگه‌داشتن من سوزاند. من او را نمی‌خواستم به گریه بدرقه کنم، بلکه به تاجی که قرار بود بر سر بگذارم، قسم خوردم که هیچ زنی دیگر این‌گونه نمی‌رود. مرگ او آغاز زندگی دیگری در من شد. تمرین‌ها آغاز شد. اما نه در میدان‌های باشکوه، نه با معلمان دانا. در کوچه‌ها، میان دزدان و دروغ‌گویان، میان کسانی که بقا بهتر از هر فیلسوفی می‌فهمیدند. من آموختم چطور بجنگم، چطور بخوانم، چطور خاموش نگاه کنم و همه‌چیز را بفهمم. از آن پس، نه کسی را معصوم دیدم، نه حقیقتی را مقدس. همه‌چیز باید ابزار می‌شد، یا قربانی. و سرانجام، شبی رسید که فهمیدم این آتش، فقط بخشی از چیزی بزرگ‌تر است. بخشی از سلطه‌ای فراتر از زمین. همان شب، برای اولین بار، آتش به‌تمامی با من هماهنگ شد. از دل زمین برخاست، پیرامونم پیچید، و با آن، من ایستادم. سوختن را حس کردم، اما نسوختم. خندیدم، نه از شادی، از پیروزی. و در دل آن شعله‌ها، نامی قدیمی در گوشم تکرار شد. نامی که همیشه با من بود، بی‌آن‌که گفته باشمش. حس کردم زمین به حرفم گوش می‌دهد، حس کردم می‌توانم فراتر بروم. و آن شب، تنها یک جمله در ذهنم تکرار شد. جمله‌ای که بدون صدا، قلبم را سنگین و مصمم کرد. من آغاز شدم.
  8. بازگشتی با زره‌ای که گمان می‌کردی در برابر زمان استوار مانده و نامه‌ای که در مهرش نه حقیقت، که خاکستر سرد خوابیده بود. چشمانی که روزی صدایم می‌زدند، اکنون از نوری که در من مانده بود، پس می‌کشند. بی‌خبر از آن که بازگشت تو تقدیر نیست، بلکه تکرار است؛ تکرار رفتن‌ها، سکوت‌ها، خاموشی پس از واژه‌هایی که تا ابد نگفته ماندند، و چشم‌هایی که به جای ایستادن، تنها نظاره کردند. من ایستاده‌ام، بی‌آنکه در انتظارت باشم، و این سخت‌ترین نوع ایستادن است. دیگر آن زن دیروز نیستم، او را در تاریک‌ترین اتاق قلعه دفن کرده‌ام، اتاقی که قفلش نه آهن، که خاطره است، و کلیدش را دیگر هرگز نمی‌طلبم. من از تن سوخته‌ام برخاسته‌ام، از استخوان‌هایی که زیر بار نادیده‌انگاری شکستند. نه به دلیل شایستگی نابودی، بلکه به جرم باور به روزی که دیگر نیست. تو با زره آمده‌ای، نه برای جنگیدن، بلکه برای پنهان شدن؛ پشت سپرهایی که سال‌ها پیش باید می‌داشتی، آنگاه که بودن معنا داشت. و قلب‌ها به جای گرفتن، می‌بخشیدند. نامه‌ات را نخواهم خواند، مُهرها برای من سخن نمی‌گویند. از آن روز که حقیقت سطر نخست هیچ نامه‌ای نبود، دیگر واژه‌هایم را از نگاه آدمیان نمی‌خوانم. بازگشتی، شاید به امید آن بخش نرم که هنوز در من مانده باشد، اما من از همه نرمی‌ها گذشته‌ام، چرا که آموخته‌ام مهربانی، بهایی سنگین دارد، وقتی که آدم‌ها آن را به مثابه پله‌ای برای فرار برمی‌گزینند. تو با زبان آدمی آمدی، اما من از دروغ‌های کلمات فاصله گرفته‌ام؛ آنچه باقی مانده در من، نه برای دوست داشته شدن است، نه برای فهمیده شدن. من از خاکستر سوختنم، نه جان گرفتم، بلکه آه شدم؛ و آه، جان نمی‌گیرد، جان می‌گیرد. برو، پیش از آن‌که قلعه‌ای که با استخوان‌های خود ساخته‌ام، دهان بگشاید و تو را هم فرو برد؛ نه از خشم، بلکه از سیری. سال‌هاست سیرم، از بازگشت، از انسان‌ها، از عشق‌هایی که با وعده آغاز شدند، و با تأخیر به خاک سپرده شدند.
  9. نام داستان: ملکه چهار عنصر - فرمانروای ملکوت نویسنده: رز | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: فانتزی خلاصه: او دختری بود از دل خاک، بی‌نام، بی‌جایگاه، بی‌سرنوشت... اما درد، او را ساخت، قدرت، او را بیدار کرد، و عشق، او را به تاج نشاند. با تسلط بر چهار عنصر باستانی، بر تخت سلطنت تکیه زد، اما این تنها آغاز بود. در کنار مردی که تنها دارایی‌اش عشقی آتشین بود، درهای ملکوت را گشود و به فرمانروایی کل هستی رسید. این، داستان آن ملکه است. ملکه‌ای که جهان را به زانو درآورد — و عشق را جاودانه کرد. مقدمه: می‌گویند سرنوشت، تقدیری‌ست نوشته‌شده در ستارگان. می‌گویند زمین و آسمان، خدایان و سایه‌ها، همه مسیر ما را می‌دانند. اما من، آن دختری که از هیچ زاده شد، از خاکی که حتی نامم را پس زد... من همه‌ی آن افسانه‌ها را شکستم. من با دستان خالی، تقدیرم را از دل تاریکی بیرون کشیدم. با زبانی زخمی، قدرت را فرا خواندم. و با عشقی در دل، تاجی بر سر گذاشتم که نه فقط بر سرزمین‌ها، بلکه بر چهار عنصر، و در نهایت، بر خود ملکوت حکم راند. این داستان من است.
  10. میدونید چرا به قرص خواب میگن ملاتونین!؟ که بتونین لالا تونین
  11. به تخت بزرگ و پر طمطراقم تکیه زده بودم، همان تخت که تا همین چند سال قبل جایگاه پدرم بود. پدری که جانش را برای حفظ این سرزمین داده بود. پا روی پا گرداندم و لباس سیاه‌تر از شبم را میان مشتم گرفتم. ساموئل پیش رویم ایستاده بود، با زره‌ی آهنینی که جثه‌اش را درشت‌تر نشان می‌داد و شمشیر بسته شده بر کمرش از او مبارزی بی‌بدیل ساخته بود. درحالی که با سر انگشتان ظریفم موهای نرم روی سر تایگر را نوازش می‌کردم زیر چشمی هم به چهره‌ی ساموئل خیره بودم؛ در آن فضای تاریک و روشنِ قصر و در زیر نور مهتابی که از پنجره‌ی مشبک به داخل می‌تابید آبیِ چشمانش برق افتاده و کج‌خند محوِ نشسته بر لب‌هایش از زیر آن ریش و سبیل‌های بلند به سختی قابل رؤیت بود‌. پوزخندی ناخواسته به جان لب‌های برجسته‌ام افتاد، مطمئناً به آن مغز کوچکش هم خطور نکرده بود که از خیانت و همدستی‌اش با جادوگران با خبر شده باشم وگرنه این‌چنین خونسردانه پیش رویم نمی‌ایستاد. دست به دسته‌های تخت گرفته و به آرامی برخاستم؛ پله‌های کوتاه جلوی تختم را پایین آمدم و پیش روی ساموئل ایستادم. نگاهش را از من می‌دزدید و این مرا به یقین می‌رساند که او از قدرت ذهن‌خوانی‌ام توسط آن جادوگران خبیث با خبر شده است. موهای مشکیِ مواج سرکشم را به پشت گوش رانده و سرسختانه به چشمان ساموئل خیره شدم. دستانم را مشت کردم؛ تایگر هم انگار خشمم را حس کرده بود که حالت حمله گرفته بود و چه میشد اگر این مرد به دست ببر عزیزم کشته میشد؟! حیف، حیف که برای پیدا کردن آن جادوگران مرموز به او نیاز داشتم، وگرنه کشته شدنش توسط تایگر می‌توانست صحنه‌ی دلپذیری را برایم به وجود بیاورد!
  12. ماشین‌ رو پارک کرده بودم یهو یه ماشین زد بهم با عصبانیت پیاده شدم دیدم طرف سالمنده، با اینکه عصبی بودم اما بروزش ندادم،چون من جوری تربیت شدم که به بزرگتر از خودم احترام بذارم، زنگ زدم بابابزرگم گذاشتم رو اسپیکر اون فحشش داد.
  13. پارت صد و سوم نگاش کردم! اصلا دلم براش نسوخت...گفتم: ـ متاسفم دیگه فایده‌ایی نداره! به سختی پلک می‌زد و می‌گفت: ـ من...منظورت چیه؟ ـ دیگه بچهاتو نمی‌بینی! هیچکدومشونو! اشک می‌ریخت و می‌گفت: ـ من بدون اونا نمی‌تونم...ارمغان...ارمغان و نجات بدین! پوزخند زدم و گفتم: ـ الان ارمغان یادت اومده؟ فایده‌ایی نداره. تو زنده می‌مونی و یاد میگیری که از این به بعد تو حسرت بچه هات زندگی کنی! اینم مجازات توئه! دیگه به حرفاش گوش ندادم و همین لحظه آمبولانس و آتش نشانی رسیدن! بدون اینکه به بقیه حرفاش گوش بدم، بلند شدم و رفتم پیش سامان اینا...ارمغان خیلی گریه می‌کرد...تا منو دید، دوید سمتم و گفت: ـ خانوم، توروخدا مادرمو نجات بدین! خواهش می‌کنم... اشکاشو پاک کردم و گفتم: ـ نگران نباش؛ نجات پیدا می‌کنه! به ماشین نگاه کرد و گفت: ـ خواهرام چی؟ همین لحظه پرستارا بچه ها رو از تو ماشین کشیدن بیرون و رو سرشون پارچه سفید کشیدن! گفتم: ـ اونا رفتن به جای دیگه! شاید اگه مادرت درست رفتار می‌کرد، اینجوری نمی‌شد...وقتی قلب تو به درد اومد، انگار که قلب خدا به درد اومد... گفت: ـ اما من... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ نگران نباش! این تقصیر تو نیست! مجازات مادرته...دیگه باید با این عذاب زندگی کنه با این تفاوت که این‌بار تو هم پیشش نیستی! همین لحظه مادرشم جابجا کردن و گذاشتنش توی آمبولانس و با گریه گفت: ـ ولی خیلی دلم براش تنگ می‌شه... ازش پرسیدم: ـ دلت می‌خواد برگردی؟
  14. پارت صد و دوم تو خیابون به سامان گفتم: ـ از سمت راست برو... با صدای بلند گفت: ـ چی؟ بلندتر گفتم: ـ میگم از کنار برو! سرعتش و کم کرد و گرفت سمت راست...وقتی که ماشینش داشت سبقت میگرفت، گردنبندمو فعال کردن و زیرلب گفتم: ـ حالا وقتشه! همین لحظه یه مینی بوس از روبرو با سرعت خورد به ماشینش! اینقدر صداش بلند بود که سامان و هر ماشینی که پشتش بودن، از ترس تمرکز کردن. سامان با ترس گفت: ـ یا ابوالفضل! چیزی نگفتم! موتور و کنار پارک کرد و رو بهم گفت: ـ رییس کار تو بود؟ جوابی بهش ندادم و راه افتادم سمت ماشینشون که تقریبا خورد شده بود و کلی آدم دورشون جمع شده بودن... ارمغان و اون زنه زنده بودن چون خدا اینطور می‌خواست! اما دوقلوها نه! به سختی با کمک بقیه ارمغان و بیرون کشیدم! خیلی ترسیده بود...بهش سامان و نشون دادم و گفتم که بره و کنارش وایسته! رفتم کنار پنجره راننده وایستم! رو سر و صورت مادره شیشه ماشین خورد شده بود و پیشونیش شکاف برداشته بود! به سختی نفس می‌کشید که منو دید و گفت: ـ بچهام! کمک...کمک کن!
  15. پارت صد و یکم سامان همون‌جوری که پشمک و می‌خورد، نگاه منو دنبال کرد و گفت: ـ خب رییس قراره ما اینجا وایستیم و تبعیض این مادره رو ببینم؟ قاطعانه گفتم: ـ نه فقط دارم اجازه میدم آخرین لحظات کنار دوقلوهاشو قشنگ بگذرونه! سامان یهو دست از غذا خوردن کشید و گفت: ـ یعنی چی؟ نگاش کردم و گفتم: ـ وقتی جنبه چیزیو نداشته باشی؛ خدا همون‌جوری که بهت داد، ازت پس میگیره... سکوت کرد که ادامه دادم و گفتم: ـ بعلاوه اینکه آه کسی که یتیمه هیچوقت بی‌جواب نمی‌مونه! اینو تو بهتر از هر کس دیگه‌ایی می‌دونی! سرشو به نشونه تایید تکون داد و چیزی نگفت! اون روز مادره تا جایی که جا داشت با اون دوقلوها بازی کرد و ارمغان همین‌طور با حسرت بهشون نگاه کرد! وقتی کارشون تموم شد، سوار ماشین شدن و به سامان گفتم: ـ بریم؟ سامان گفت: ـ بازم قراره تعقیبشون کنیم؟ گفتم: ـ آره، سریع‌تر بریم!
  16. سردار بزرگ با نگاهی سراسر حیرت و شگفتی به من نگاه می کند. شاید اگر در گذشته کسی به او می گفت روزی مقابل یک زن تعظیم خواهد کرد و قدرت یک زن او و حتی ببر های بی حریف میدان جنگ را به زانو در خواهد آورد ، او را دیوانه می پنداشت. حتی ممکن بود سرش را تنش جدا کند. اما حالا همان سرداری که روزی او را دخترکی لوس و بی دست و پا خطاب کرده بود مقابلش سر خم کرده بود. این نتیجه ی قدرت یک زن هست. بزرگ ترین اشتباهات مردان جنگی در مقابل دشمن نیست،بلکه دست کم گرفتن زنان است. قدرت مسلمی که در طول تاریخ نادیده گرفته شده و در واقع قدرت اصلی بوده. و حالا من، نارینای بزرگ،ملکه ی او هستم و در صدر قدرت زنان تاریخ تکیه دادم. این سرزمین و تمام ارتش آن با دستورات من ادامه ی حیات می دهند. پیروزی از آن من است و هیچ کس قادر به رخنه در من نخواهد بود. من هرگز نخواهم گذاشت که شخصی دیگر مرا دست کم بگیرد یا کوچک بشمارد. من این سرزمین را به اوج شکوه و قدرتش می رسانم. من این مسیر طولانی را به تاخت روی اسب قدرت بی مثالم می تازم و هیچ کس و هیچ چیز مانع من نخواهد شد. حتی عشق. چون نفرت درونم قوی تر است. من از این نفرت ممنونم که باعث شد به خود حقیقی ام پی ببرم و به قدرتی که در پشت آن همه احساسات پوچ مخفی شده بود. من دخترکی عاشق و لوس و نادان بودم در برابرش و او از پشت ،خنجر زهرآگین را زد. او پدر و مادرم را از من گرفت. اما من ، قسم میخورم که تمام خاندان و سرزمینش را به خاک و خون می کشم. از او و سرزمینش چیزی جز خاکستر باقی نمیگذارم. خاکستری که زیر قدم های اسبم لگد مال خواهد شد. تصور آن روز هم باعث می شود فاتحانه لبخند بزنم و دربرابر همه خونسرد و آرام باشم.
  17. دیروز
  18. دیگر صدای قدم‌های وفاداری به گوش نمی‌رسد. نه از حیاط، نه از راهروهای سرد این قصر سنگی. همه یا گریخته‌اند یا درِ خنجر به رویم بسته‌اند. پادشاهی‌ام ترک خورده، تاجم روی سرم سنگینی می‌کند ولی نه از طلا بودن، که از بی‌ارزشی. آن‌ها می‌گویند سقوط کرده‌ام… اما من هنوز فرو نیفتاده‌ام. بر تخت نشسته‌ام، در سیاه‌ترین لباسم، و ببرم – تنها وفادار مانده‌ام – سایه‌ام را بو می‌کشد. رو به آن مرد ایستاده‌ام؛ مردی که با زره آمده، نه با قلب. در نگاهش نه احترام است و نه ترس. تنها انتظار. انتظار سقوط. اما نمی‌فهمند… من از خاکستر به دنیا آمدم. من از فریادهای مادرم، از خون خیانت، از نعره‌ی درد زاده شدم. سقوط برای من فقط کلمه است. نه التماسی دارم، نه گریزی. فقط تماشایشان می‌کنم که تاجم را به دندان می‌کشند. گمان کرده‌اند پایانم نزدیک است، چون ارتشی در دروازه‌هاست؟ نه، عزیزانم. پایان من، آغاز نفرینی‌ست که هنوز کسی آن را نچشیده. با هر قدمی که به سوی این تخت بردارند، صدای ارواحی را خواهند شنید که برایم جنگیده‌اند. من سقوط نمی‌کنم. من بدل می‌شوم. به سایه‌ای که شب‌هایتان را ببلعد. به لعنتی که نسل به نسل ادامه یابد. پادشاهی‌ام شاید بسوزد، اما من… خود آتشم. حتی اگر این دیوارها فرو بریزند، صدای فرمان من در گوش سنگ خواهد ماند. حتی اگر آینه‌ها شکسته شوند، تصویر من در نگاه وحشت‌شان زنده خواهد ماند. آن‌ها پادشاهی را در نقشه‌ها می‌جویند، اما نمی‌فهمند سلطنت در استخوان‌هاست. در نگاه خونی که شب‌ها از چشم نمی‌چکد، بلکه می‌درخشد. در صدایی که با زمزمه‌اش می‌توان ارتش‌ها را به زانو در آورد. می‌خواهند پایانم را جشن بگیرند؟ پس بگذارید برای آخرین بار، صدای خنده‌ام طنین بیندازد... خنده‌ای که حتی مرگ، از تکرارش می‌هراسد. زمانی بر کاغذها حکم می‌نوشتم، حالا بر دل‌ها داغ می‌گذارم. آن‌هایی که امروز بر من می‌شورند، فراموش کرده‌اند که نخستین زخم‌هایشان را با دستان خودم بستم. دخترانی که در آغوشم بزرگ شدند، حالا فریاد می‌زنند که من هیولا بودم. اما کدام مادر، فرزندش را بی‌اشک آفریده؟ به تابوت‌های فردا نگاه می‌کنم، نه با اندوه، که با شناخت. چون می‌دانم در دل همین خاک، تخم دیگری خواهم کاشت. من فراموش نمی‌شوم. من همان لکه‌ی سیاه بر ماه خواهم بود؛ هر بار که بالا را نگاه کنند، مرا خواهند دید. شعله‌ها پیکرم را در بر خواهند گرفت، اما نامم… نامم در دهان افسانه‌ها خواهد چرخید، با ترس، با احترام، با لرز. تو می‌خواهی مرا براندازی؟ پس آماده باش: با سقوط من، آرامش تمام سرزمینت فرو خواهد پاشید. تمامی زنانی که سکوت کرده بودند، صدای من را وام خواهند گرفت. از خاکستر من، فریاد خواهند شد. و تو، ای مرد بی‌چشم، تو تنها خواهی ماند با تاجی که بر سر هیچ سِری نمی‌نشیند. من افول نمی‌کنم… من گم می‌شوم در ریشه‌ی درختان، در قطره‌ی خون، در زمزمه‌ی شبانه‌ی مادران. و آن‌گاه، دیگر هیچ تختی، حتی سنگی، تاب نامم را نخواهد آورد.
  19. تنها ویژگی سمّی من اینه که از بس شیرینم ممکنه دیابت بگیری
  20. منم که بر این تخت سنگی تکیه زده‌ام، در تالاری که بوی سنگ‌هایش از هزاران سال قدرت در گوشم زمزمه می‌کند. دیوارها مرا به یاد همه آنهایی می‌اندازند که پیش از من بر این تخت نشستند، و فرو ریختند. اما من… نه، من آخرین خواهم بود. شنل سیاه مخملینم سنگینی می‌کند، اما این سنگینی را دوست دارم. نشانه‌های فرمانروایی‌ام است. خطوط نقره‌ایِ روی آن، مثل رِد خون اشرافی است که به دست من خاموش می‌شود، تا من بر تخت بنشینم. روبرویم، مردی است که زره‌اش برق می‌زند و نگاهش را از من نمی‌دزدد، با آن‌که در عمق چشمانش می‌بینم، می‌ترسد. حق دارد. خیلی ها از پیش پا به اینجا گذاشتند و هرگز نتوانستند سالم بیرون بروند. ببر من، آرام کنارم نشسته. نفسش را حس می‌کنم — نفس گرم و سنگینی که به من اطمینان می‌دهد تنها نیستم. قدرت مرا در نگاهش بازتاب می‌دهد، همان قدرتی که در وجود من موج می‌زند. نور سرد از پنجره‌های بلند تالار می‌تابد و خطوط صورتم را تراش می‌دهد. می‌دانم چهره‌ام شکوه دارد؛ چهره‌ای که هیچ نرمشی را نشان نمی‌دهد، حتی اگر قلبم از سنگینی این تاج نامرئی بلرزد. در هوای این تالار، بوی آهن و سنگ هست، و بویی دیگر — بوی ترس. ترسی که مثل مهی نازک، در نفس‌های مردی که روبه‌رویم ایستاده، موج می‌زند و تا عمق سالن خزیده. در درونم اما، چیزی همیشه در تلاطم است. عطشی که هرگز سیراب نمی‌شود: عطش قدرت. همان عطشی که مرا از یک دختر تنها، به زنی تبدیل کرد که اکنون ملکه است، و حاضر است هر چه را سد راهش کند، در هم بشکند. با وجود این، گاهی اوقات از نبردهای پایان‌ناپذیر، از نگاه‌های پر از طمع‌های اطرافیان، از خیانت‌های پنهان، مرا در می‌گیرند. اما هرگز به آن اجازه نمی‌دهم در چهره‌ام رخنه کند. نمی‌گذارم کسی بفهمد که من هم می‌ترسم. به او نگاه می‌کنم، آن مرد زره‌پوش را. او آمده است تا چیزی بخواهد، یا شاید چیزی را تهدید کند. اما نمی‌دانند که در اینجا، من قانونم. من مرگم، من زندگی‌ام. و با تمام این فکرها، آهسته دستم را بر سر ببر می‌گذارم و از جایگاهم بالا می‌آیم. بگذار بداند ملکه نه تنها قدرت دارد، بلکه اراده‌ای آن را هم دارد که از هر چه عزیزتر است، بگذرد — حتی از قلب خودش — برای حفظ تخت پادشاهی‌اش.
  21. پروفووو 😍❤️

  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...