تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
فراخوان جذب نیرو برای تیم و مدیریت نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
@A.H.M سلام دنیا جان، مدیر بخش نقد باهات ارتباط میگیرن عزیزم -
هانیه پروین شروع به دنبال کردن فراخوان جذب نیرو برای تیم و مدیریت نودهشتیا کرد
-
رمان من مسلمان نیستم از مهسا پناهی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢من مسلمان نیستم(جلد دومِ آواز قو) منتشر شد!! 🔹 نویسنده: مهسا پناهی از نویسندگان درخشان انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی، طنز 🔹 تعداد صفحات: 844 🖋 خلاصه: زمانی که از همه کس و همه چیز دست کشیده بودم وقتی داشتم در سیاهی و ظلمات غرق می شدم درست مانند معجزه وارد زندگی ام شدی و به دنیای سیاه من رنگ دادی. وقتی فکر می کردم همه چیز تمام شده است آمدی و به من ثابت کردی تا زمانی که خودمان نخواهیم هیچ چیز تمام نمیشود! تو به من انگیزه ی زندگی کردن دادی. با شناختن تو و پررنگ شدن حضورت در زندگی ام، دنیا برایم رنگ و بوی دیگری گرفت… همه چیز زیبا تر شد… گل ها خوش بوتر شدند…. آسمان آبی تر شد امید و انگیزه در وجودم هزار برابر شد. بگذار اینگونه بگویم تمام نشدنی ها و غیر ممکن های دنیا بعد از تو ممکن شدند! 📖 قسمتی از متن: سریع گفتم: _ من… من عذر خواست من نفهمیده چی شد که قهوه ریخت! … با اخم غرید: _ لباسم رو ببینید چی کار کردین… آخه چطور من به این بزرگی رو ندیدید؟! دوباره نگاهی به پیراهنش انداخت و زیر لب گفت: _ دختره احمق گند زد به لباسم! 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/downloads/دانلود-رمان-من-مسلمان-نیستم-از-مهسا-پنا/ -
هانیه پروین شروع به دنبال کردن دنیا کرد
-
پارت دوازدهم دستی به سر و روم کشیدم و چیزی نگفتم. باور رو دیدم که رفته روی استیج و کنار کوهیار نشسته و داره با گیتارش ور میره، مهدی همینجور که به باور نگاه میکرد، گفت : ـ بخدا دلم براش میسوزه، هیچ جا که تنهایی نمیتونه بره... این بچه تو جزیره به دنیا اومده و عاشقه دریائه، اونو هم براش ممنوع کردی! با عصبانیت رو به مهدی گفتم: ـ یجوری حرف نزن که انگار نمیدونی چه اتفاقی افتاده! این بار مهدی با عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت : ـ برادر اون یه اتفاق بود! قرار نیست تاوانش و این بچه تا آخر عمرش پس بده! الان بچست به حرفت گوش میکنه؛ چهار روز دیگه که بزرگتر شد ، میخوای چیکار کنی ؟ تو خونه حبسش میکنی؟ با این رفتار بیشتر از خودت دورش میکنی. یهو یه صدا از پشت سرمون گفت : ـ البته که پیمان هم حق داره ولی یکم زیاده روی میکنه. برگشتیم و دیدم که علیه. با کلافگی از این بحث همیشگی بهش دست دادم که گفت : ـ فعلا خیالت راحت باشه، به بچها میسپرم حواسشون بهش باشه. زدم به پشتش و گفتم : ـ مرسی علی، دمت گرم. مهدی با علی یه چیزایی بین نگاهشون رد و بدل شد که نفهمیدم اما بعدش علی گفت : ـ ببین سعی کن یکم بیخیال ترس هات بشی پیمان! به دخترت نگاه کن! اون بچه ی جزیرست، دریا و شنا تو خونشه، نمیتونی به همین راحتی از ذهنش بیرون کنی! به دختر کوچولوم که وسط استیج در حال آهنگ خوندن بود، نگاهی کردم و گفتم: ـ کاش میتونستم علی ولی نمی تونم. مهدی گفت : ـ آخه من فقط میخوام اینو بدونم که این سخت گیریهات غزل رو برمیگردونه؟ پیمان باید قبول کنی که... پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ غزل زندست مهدی، من حسش میکنم! دوباره شروع نکن!
- 12 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت یازدهم سعی کردم جو رو عوض کنم و گفتم: ـ خب دیگه ناراحت نباش! قراره امشب بیای رستوران پس؟ یهو با شادی گفت : ـ آره، میشه من اونجا ساز بزنم؟ خندیدم و گفتم : ـ آره عزیزم. ـ بابا بنظرت چی بپوشم؟ خدایا حتی لحن گفتن جمله هاشم شبیه غزل بود! با ذوق بهش نگاه کردم و گفتم : ـ هر چی که خودت دوست داری بپوش عزیزم. ـ باشه. بعد دوید و رفت سمت اتاقش. به مهدی پیامک دادم که حاضر باشه و گفتم که بخاطر اصرار باور ، اونم امشب میارمش رستوران و اگه مهسان کاری نداره بیاد تا مواظبش باشه. بعد از ده دقیقه جفتمون آماده شدیم و رفتیم سمت ماشین و به سمت خونه مهدی اینا راه افتادیم. به مهدی زنگ زدم و بعد یه بوق برداشت : ـ اومدم داداش. بعدش در خونه رو باز کرد و اومد نشست تو ماشین، باور با دیدنش سریع گفت : ـ سلام عمو! مهدی بوسش کرد و گفت : ـ سلام برهی ناقلای من؛ بوست کنم. و صورتش رو آورد جلو و مهدی بوسش کرد؛ گفتم : ـ مهسان نمیاد؟؟ مهدی همون طور که کمربندش رو می بست گفت : ـ چرا ولی یکم دیرتر میاد. چیزی نگفتم و راه افتادم سمت رستوران. تو ماشین باور از اتفاقات مدرسه و دوستاش برای مهدی صحبت می کرد و اونم با هیجان بهش گوش میداد. بعد از رسیدن به رستوران جدید علی هممون از ماشین پیاده شدیم. این رستوران برخلاف هوکو خیلی بزرگ تر بود و جمعیتشم زیادتر بود و منم هرجوری شده امشب باید حواسم به باور می بود. به مهدی گفتم : ـ مهدی به مهسان بگو زودتر بیاد؛ اینجا شلوغ بشه من نمیتونم پشت ساز مواظبش باشم. اینم که بازیگوشه، اینور و اونور میره. مهدی طوری که باور نشنوه بهم گفت: ـ بابا داداش بیخیال دیگه! چقدر سخت میگیری! گناه داره این بچه؛ بزار یکم نفس بکشه!
- 12 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
-
pen lady عضو سایت گردید
-
دنیا شروع به دنبال کردن مشاعره با اسم دختر🩷 ، معرفی و نقد رمان تاراج | دنیا کاربر انجمن نودهشتیا ، مشاعره با اسم اشیا و 3 کاربر دیگر کرد
-
معرفی و نقد رمان تاراج | دنیا کاربر انجمن نودهشتیا
دنیا پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در صفحه نقد رمان ها
نام رمان: تاراج نویسنده: دنیا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه خلاصه: در هیاهوی زمانه، درست جایی که کلبهی امیدت بر سرت آوار شده و تمام آرزوهایت بر باد رفته یک دعوت نامه زندگیات را تغییر داده و روح تو را به تاراج میبرد. مقدمه: سایههایی رعب آور به دور آتش خندهکنان و پر از شادی ایستادهاند و اما آتش! یک نفر در میان آتش با بی تفاوتی ایستاده و رقص و شادی سایهها را مینگرد؛ گویی دیگر اهمیت ندارد که چه میشود! سایهها همچنان در شادیاند که آتش گر گرفته و همه جا را خاکستر میکند و یک انسان شاید هم فرشته نجاتی از میان آن خاکستر ها بیرون آمده و او را نجات میدهد. لینک مطالعه رمان: -
مقدمه: سایههایی رعب آور به دور آتش خندهکنان و پر از شادی ایستادهاند و اما آتش! یک نفر در میان آتش با بی تفاوتی ایستاده و رقص و شادی سایهها را مینگرد؛ گویی دیگر اهمیت ندارد که چه میشود! سایهها همچنان در شادیاند که آتش گر گرفته و همه جا را خاکستر میکند و یک انسان شاید هم فرشته نجاتی از میان آن خاکستر ها بیرون آمده و او را نجات میدهد. صفحه نقد رمان:
- 1 پاسخ
-
- 2
-
-
فراخوان جذب نیرو برای تیم و مدیریت نودهشتیا
دنیا پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
من برای نقد و نظارت -
نام رمان: تاراج نویسنده: دنیا کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه خلاصه: در هیاهوی زمانه، جایی که کلبهی امیدت بر سرت میبرد و تمام آرزوهایت بر باد رفتن یک دعوت نامه زندگیها را تغییر داده و روح تو را به تاراج میبرد.
- 1 پاسخ
-
- 2
-