رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. آریا بازویش را محکم فشار داد، به‌سمت ماشینش رفت و این‌بار محکم و بی‌ملایمت با اخمی غلیظ گفت: - زود باش بیا سوار شو. تن صدایش، لحن جدی‌اش و اخم بزرگی که روی پیشانی‌اش نشسته‌بود، النا را به سال‌های دوری برد. سال‌هایی که خواهر مظلومش جیغ می‌کشید و گریه می‌کرد و او نیز همین‌گونه حرف زده‌بود: - هیس! دختر خوبی باش و جیغ نکش وگرنه... . انگار که دوباره شده‌بود همان النای شش ساله که با ترس گوشه‌ی کمد کز کرده و سرش را با گریه تکان می‌داد و بی‌اختیار به‌ جای خواهرش می‌گفت: - باش...با...شه... باشه. آریا سوار ماشینش شد و وقتی چشمش به او خورد که میلی‌متری از جایش جابه‌جا نشده، کف دست سالمش را با خشم به فرمان کوبید و با بی‌حوصلگی زمزمه کرد: - پوف... حالا چی‌کار کنم این بچه رو؟! در یک لحظه تصمیم گرفت با پدرش تماس گرفته و آدرس دخترک را بدهد که خانواده‌ش به‌دنبالش بیایند، اما در این بین که تلفنش را برمی‌داشت؛ از گوشه‌ی چشم دخترک را دید که چشمانش را بسته و ترسیده چیزی زمزمه می‌کرد. درنگی کرد و با تردید نگاهش را از او به تلفنش سوق داد، ولی وقتی دوباره به النا نگاه کرد؛ باری دیگر دستش را به فرمان کوبید و غرید: - یه موجود دو سانتی روزم رو به گند کشید. بی‌توجه به خونی که از دستش سرازیر بود و درد عجیبش، با گام‌های بلندی خود را به النا رساند. النا اما دستانش را به دور خود پیچیده و خود را در آغوش گرفته‌بود و اشک‌‌هایش پی‌درپی از گونه‌های استخوانی‌اش سرازیر بود. آریا دستش را بالا برد تا به روی شانه‌ی او بگذارد، اما دستش همان‌طور در هوا ماند. تردید داشت برای این‌کار، زیرا آن‌روز دیده‌بود که النا از نگاه دیگران وحشت دارد؛ پس احساس کرد اگر نزدیکش شود، شاید عکس‌العمل خوبی برای این حرکت به او نشان ندهد. خواست چیزی بگوید که سخنان عجیب دخترک که در حال هوای خود بود، چشمان او را از تعجب گرد کرد. - من... من دختر خوبیم، من جیغ نمی‌کشم... من گریه نمی‌... نمی‌کنم، من دختر خوبیم. ناگهان به هق‌هق افتاد و چشمانش باز شد. وقتی آریا را متعجب مقابل خود دید، سرش را با چپ و راست تکان داد و گفت: - تو رو خدا... تو رو خدا با من کاری نداشته‌باش. آریا هیچی نگفت، حیرت مانع سخن گفتنش شده‌ و هزار سوال در ذهنش ایجاد کرده‌بود که نمی‌دانست چگونه بیانشان کند. ناگهان درد عمیق دستش او را به خود آورد، آهی کشید و بازویش را گرفت. هنوز خون‌ریزی داشت، اما اکنون سرش هم گیج می‌رفت. دخترک با دیدن او که پلک‌هایش را به هم فشرده و کمی به جلو خم شده‌بود، به خود آمد و ترسیده نگاهش کرد. آریا بی‌حال زمزمه کرد: - باید بریم بیمارستان، حالم خوب نیست. النا نگاهش را در چهره‌ی او که از درد جمع شده‌بود، چرخاند. آن سری هم با همین ترس و تردید عزیزش را از دست داد و نمی‌خواست حال جان دیگری به خاطر ترس و بی‌عرضگی او گرفته‌شود. هول شده‌بود و نمی‌دانست چه کار کند، شک به جانش افتاده‌بود که او در حال فیلم بازی کردن است تا دخترک را تنها به دام بیاندازد و مغزش فرمان فرار از این مخمصه را می‌داد. قدمی به عقب برداشت و خواست فرار کند، اما رنگ پریده‌ی آریا جلویش را گرفت. اگر می‌مرد؟ اگر صدمه جدی دیده‌بود؟ اگر... اگر اتفاقی می‌افتاد مقصر فقط او بود، آریا به خاطر نجات او به این حال افتاده‌بود.
  3. °•○● پارت نود و شش با سرگیجه وحشتناکی از شیرینی‌فروشی بیرون آمده بودم و حالا داشتم قدم‌هایم را روی آسفالت می‌کشیدم. یادآوری حرف‌های آقا ابراهیم، باعث می‌شد گرمای تب‌داری به سمت گونه‌هایم هجوم ببرد! به هر جان کندنی بود به خانه رسیدم. مشت بی‌جانم را بالا بردم و به در کوبیدم. حوصله‌ی بیرون آوردن دسته‌کلید از آشفته‌بازار درون کیفم را نداشتم. انتظار داشتم بتول جان در را به رویم باز کند، اما کس دیگری این کار را انجام داد. -سلام. -غزل... عزیزم... وای! برای لحظه‌ای، آقا ابراهیم و تمام حرف‌هایش را از خاطر بُردم و با خوشحالی محض، خودم را در آغوشش انداختم. دست‌هایم حالا نیروی عجیبی برای حلقه شدن به دور او داشتند. -دلم خیلی برات تنگ شده بود! لحظاتی بعد، بالاخره دست‌های غزل هم بالا آمد و دور من حلقه شدند. -مَ... نَم همینطور. غزل را از خودم جدا کردم. -چرا گریه می‌کنی؟! -خیلی وقت بود ندیده بودمت. این درست نیست؛ فقط یک ماه از آخرین ملاقات ما گذشته بود و این مدت، در مقابل دوری‌هایی که قبلا تجربه کرده بودیم، هیچ بود. تازه متوجه بتول جان شدم که گندم در آغوشش برای رسیدن به من بی‌تابی می‌کرد. نمی‌دانم او هم از دلدادگی پسرش خبر داشت یا نه، فقط احساس کردم دیگر نمی‌توانم مستقیم به چشم‌هایش نگاه کنم. -اذیت‌تون که نکرد؟ بتول جان لبخندی زد که بیش از هروقت دیگری، خسته می‌نمایاند. کیفم را همان‌جا وسط خانه کوچکم زمین گذاشتم تا بتوانم گندم را به سینه بچسبانم. صدای بسته شدن در آمد، هر سه‌مان نشستیم. -چقدر خوشحال شدم دیدمت! غزل با دست‌هایش خودش را بغل کرده بود. -دادگاهت چطور پیش رفت دخترم؟ حواسم از غزلِ غم‌زده پرت شد. -خداروشکر همه چی به نفع ما پیش رفت. سکوت عمیقی در خانه بود که فقط با صدای ونگ‌ونگِ گندم می‌شکست. بتول جان زیر لب گفت: -خداروشکر. دانه برنجی که به کف پایش چسبیده بود را جدا کرد و آهی کشید. نگاهم را بین‌شان چرخاندم. -خب... من برم براتون میوه بیارم. گندم را بوسیدم. موهایش آنقدری بلند شده بود که می‌توانستیم آن را با کِش ببندیم و بتول جان، عاشق این کار بود. هربار آنها را باهم تنها می‌گذاشتم، موهای گندم را با دو کِش رنگی می‌بست. -چه خبر غزل؟ کم حرف شدی. سیب را کنار گلابی چیدم و یخچال کوچکم را بستم. دو پیش‌دستی‌ با طرح متفاوت برداشتم و قبل از اینکه دستم به چاقو برسد، صدای غزل بلند شد: -ناهید؟ ما چیزی نمی‌خوریم عزیزم. یه دیقه میای؟ این اولین جمله کاملی بود که غزل در ده دقیقه‌ی گذشته سرهم کرده بود و حالا می‌توانستم قسم بخورم که صدایش، گرفته به نظر می‌رسید. -بمون چاقو هم بیارم. -ناهید! حیدر زنگ زده بود. چاقوها از لای انگشتانم سُر خورد و درون سینک ظرفشویی، صدای بلندی ایجاد کرد. ادامه رمان در تلگرام: tinar_roman
  4. °•○● پارت نود و پنج از هم جدا شدیم؛ او با یک خداحافظی بلند و من با یک لبخند محو. حداقل، این چیزی است که به یاد دارم. چند دقیقه راهم را ادامه دادم، تا اینکه به شیرینی‌فروشی ابراهیم رسیدم. -سلام. شاگرد جدیدی که بیشتر از دوازده سال نشان نمی‌داد، لبخندی به نشانه آشنایی زد. بقیه پول مشتری را به دستش داد: -بفرمایید حاجی! مرد با موهای سفید یک‌دست، کلاهش را روی سرش مرتب کرد و بدون توجه، از کنارم رد شد. -خوبین خانم؟ آقام هم الاناست که برسه. سری برایش تکان دادم. تعارف کرد تا پشت یکی از میزهای گرد و کوچک بنشینم، اما فکر نکردم بتوانم یک جا بند شوم. بیست دقیقه‌ای ایستادم که عاقبت، صدای ناله پاهایم درآمد؛ چرا که من هنوز با آن پاشنه‌بلندها بودم. پسر لاغراندام را صدا زدم. -من میرم، یه روز دیگه مزاحم... -آقا اومد. چرخاندن سرم همزمان شد با صدای باز شدن در و ورود آقا ابراهیم. بلافاصله برایم سر تکان داد: -ببخشید که معطل شدین. پسر چرا واسه خانم صندلی نیاوردی؟ از اینکه کسی به خاطر من سرزنش شود، بیزار بودم. قبل از اینکه شاگردش چیزی بگوید، گفتم: -خودم خواستم سرپا وایستم، مشکلی نیست. نفس بلند پسر، از گوشم دور نماند. قبل از اینکه آقا ابراهیم فرصت کند جوابی بدهد، از ما فاصله گرفت. -گفتین این‌بار خودم واسه تسویه حساب بیام، راستش منم فکر می‌کنم اینجوری بهتر باشه. روا نیست هرروز بتول جانو زابه‌راه کنیم. پیوند محکمی بین او و مادرش بود؛ این را از خاطراتی که بتول برایم تعریف می‌کرد متوجه شده بودم. اصلا خود او بود که در سیاه‌ترین روزهایم، پیشنهاد شیرینی‌پزی برای مغازه پسرش را به من داد. آقا ابراهیم نگاهش را از زمین جدا کرد و احتمالا برای اولین بار در طول این چندماه، در چشم‌هایم خیره شد: -لطف می‌کنید بشینید؟ صحبتی داشتم. قلبم محکم به سینه کوبید. -اتفاقی افتاده؟ شیرینی‌ها مشکلی داشتن؟! نگاهم را از پسرجوانی که احتمالا شب خواستگاری‌اش بود و با کت و شلوار اتو کرده‌ای داشت شیرینی‌ انتخاب می‌کرد، گرفتم. آقا ابراهیم اصرار کرد: -بشینیم... لطفا!
  5. °•○● پارت نود و چهار با کاسه‌ای فلزی پیش من برگشت و بخاری که از دلِ کاسه بلند می‌شد، توجهم را جلب کرد. -نوش جونت! با لبخند به او نگاه کردم. لبوهای سرخ، حلقه‌حلقه بُریده شده بودند و داغ به نظر می‌رسیدند. کاسه را از روی چادر گرفتم و بدون تعارف به امیرعلی، تکه‌ای از آن را با چنگال، در دهانم گذاشتم. ابروهایم بالا پرید: -اوم! خیلی خوشمزست. احتمالا طرف چپ صورتم از حجم لبو باد کرده بود؛ چون یکی از دندان‌های سمت راست دهانم، مدت‌ها بود که خراب شده و نمی‌توانستم با آن چیزی بجوم. -کاسه‌ رو بیار بالا! این کار را انجام دادم و بعد، مردی کت و شلواری وسط خیابان، سرش را خم و لبوهایم را فوت کرد. لحظه‌ای نگاهش به من افتاد که چطور با دهان باز به او نگاه می‌کردم، دهانش را بست و عقب کشید. گلویش را صاف کرد و به جایی در افق‌های دور چشم دوخت: -اهم! داغ بود. اتوبوسی آنجا بود که رنگ سبزش زیر هزار لایه خاک و غبار پوشانده شده و صدایش به شدت آزارم می‌داد؛ اما انگار دیگر صدایش را نمی‌شنیدم. هیچ صدایی نمی‌شنیدم، جن یا روحی در آن لحظه، مرا تسخیر کرده بود؟ شاید. لبوها را دانه به دانه، با حوصله جویدم و سرپا همه‌شان را تمام کردم. پیش از این، اصلا حواسم نبود که چقدر گرسنه هستم. -حیف که تو خوشت نمیاد. کاسه فلزی را به او برگرداندم. -ازش تشکر کن، خوشمزه‌ترین لبوهای عمرم بود! فراموش کردم درباره کاغذی که در مشت خزر چپاندم با امیرعلی صحبت کنم، احتمالا او هم فراموش کرد چیزی بپرسد. حق هم داشتیم، هیچ یک از ما آن روز ظهر جلوی گاری‌دستی آقای لبوفروش، نمی‌دانستیم این لبخندها قرار است به غمی عمیق ختم شود.
  6. سیزده سالم بود و خونمون طبقه ششم بود و چون جلوی ساختمونمون هنوز خونه پای ساخته نشده بود خیلی راحت می‌تونستیم امام زاده محمد (کرجی ها میشناسن) محوطه اش رو ببینیم و خب کلی شهید و آدمای مختلف تو اونجا به خاک سپرده شده بودن. من خودم این موضوع پیش نیومده برام ولی مامانم که اصلا آدمی نیست توهم بزنه یا بترسه برام صبح که بیدار شدم تعریف کرد دم دمای اذان صبح از قبرستون امام زاده کلی صداهای وحشتناک میشنیده می‌گفت خیلی صداها براش واضح بودن حتی الان میپرسم که مامان اون صداها ناله بودن چی بودن؟ می‌خوام به بچه های انجمن بگم، سرش رو تکون داد و گفت وای اون خیلی سمناک بود هیچی نپرس!
  7. سیاهی های واقعی هستن مخصوصا تو روستاها و خب اینکه قبرستون زمینش سنگینه و اون سنگینی محوطه رو‌ میگیره🥲
  8. من اولین باره که می‌شنوم همچین چیزی ببین کلا خونه قدیمی ها سر و صدا دارن حتی ساعت هم صدای ترسناک داره ولی خب چون شرایط جوری بوده براتون اون لحظه خیلی ترسیدید حتی ممکنه توهم هم زده باشید طبیعیه و اینکه روحشون شاد🖤
  9. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  10. پارت پونزدهم همین لحظه، مرد باهام دست به یقه شد که محکم دستشو کشیدم و گفتم: ـ تو رو نمی‌شناسم، اما اگه آدم سرمایه‌داری هستی، این دختر و پدرش یه کلاهبردار واقعین؛ امیدوارم تو به حال و روز من دچار نشی. از گوشه چشمم می‌دیدم که داره آروم گریه می‌کنه. دیگه هیچی نگفتم. داشتم از پله‌ها می‌اومدم پایین که تاج گل بابونه‌ای که براش درست کرده بودم رو روی ایوون خونه‌شون دیدم. با حرص، تو دستم گرفتمش، پارش کردم و گل‌های مچاله شده رو پرت کردم توی صورتش و گفتم: ـ تُف به ذاتت! راه افتادم تا از خونه‌شون بیرون بیام، گوش‌هام رو نسبت به تهدیدهای چرت اون یارو بستم. واقعا نمی‌دونم چه جوری رانندگی کردم و خودم رو تا فرودگاه رسوندم. از دست خودم عصبانی بودم که بازیچه‌ی دست این دختر شده بودم! یعنی اینقدر ساده بودم که نفهمیدم داره باهام بازی می‌کنه؟ تازه اینا کم نبود که حلقه هم دستش کرده بود و خیلی راحت بهم فهموند که داره ازدواج می‌کنه. شاید هم از اول نقشش این بود که پول‌ها رو از طریق خانواده من بگیره و بره با این یارو که همسن باباش بود ازدواج کنه؛ ولی واقعا دست مریزاد! بازیگر خیلی خوبی بود! اگه برای اون اینقدر راحت بود که من رو زیر پاش له کنه، پس من هم می‌تونستم این کار رو انجام بدم. از عصبانیت داشتم منفجر می‌شدم! باید امروز که رسیدم تهران، می‌رفتم مسابقه بوکس و خودم رو تخلیه می‌کردم. تا از هواپیما پیاده شدم، به مامان زنگ زدم. ـ جانم پسرم؟ ـ مامان امشب به اون خانواده خبر بده، میرم خواستگاری دخترشون. مامان با ذوق گفت: ـ جدی میگی فرهاد؟ حتما پسرم، فقط لباس امشب تو... وسط حرفش گفتم: ـ بعداً بهت زنگ می‌زنم. گوشی رو قطع کردم و پشت بندش، زنگ زدم به بهزاد: ـ به به! آقا فرهاد گل... ـ بهزاد برای من امروز بلیط مسابقه بوکسو ردیف کن! بهزاد با تعجب پرسید: ـ چی؟! فرهاد دیوونه شدی؟ مگه به خاتون خانوم قول ندادی که دیگه سراغش نری؟ اگه بفهمه، پدر منو... با فریاد گفتم: ـ بهزاد کاری که بهت گفتمو بکن! هیچ کس نمی‌فهمه. ـ اما آخه... مهلت ندادم و گوشی رو به روش قطع کردم. عباس آقا منتظرم وایستاده بود، در رو برام باز کرد و سوار شدم.
  11. پارت چهاردهم این دختری که بدون هیچ احساسی مقابلم وایستاده بود، خودش بود؟ اصلا زبونم یاری نمی‌کرد که حرف بزنم. با بغض گفتم: ـ چرا؟ چرا این کارو کردی؟ اصلا به چشم‌هام نگاه نمی‌کرد، چیزی هم نگفت. با مشت کوبیدم به دیوار کنار دستم و با فریاد گفتم: ـ حرف بزن! یلدا بدون اینکه بهم نگاه کنه، خیلی عادی گفت: ـ حرفامو تو نامه بهت زدم. رفتم جلوش وایستادم و گفتم: ـ حالا توی چشمام نگاه کن و بگو که فقط دنبال پول من بودی و هیچ وقت دوستم نداشتی! آب دهنش رو قورت داد و تا خواست موهاش رو بندازه پشت گوشش، توی دست چپش، درخشش حلقه رو دیدم. خدایا! داری باهام چی کار می‌کنی؟ محکم دستشو گرفتم که گفت: ـ فرهاد خواهش می‌کنم از اینجا برو! من... من دارم ازدواج می‌کنم! تو رو هم هیچ‌ وقت... دوست... دوست نداشتم. همین لحظه از پشت سرم، صدایی شنیدم: ـ یلدا چه خبره عزیزم؟ به سمت صدا برگشتم؛ یه مرد میانسال که تقریبا هم‌سن و سال پدرش بود این حرف رو زد. با اخم بهم نگاه کرد، از پله‌ها اومد بالا و گفت: ـ آقای محترم، با چه حقی با زن من این‌جوری حرف می‌زنی؟ به سر تا پای یارو نگاه کردم و بعد، همون‌جور که اشک می‌ریختم، رو به یلدا گفتم: ـ واقعا خیلی بی‌لیاقتی! مادرم حق داشت... کاش هیچ وقت نمی‌دیدمت دختره‌ی گدا گشنه! دنبال پول بودی، آره؟! از توی جیبم، هر چی اسکناس بود درآوردم و با حرص زدم توی صورتش و گفتم: ـ بگیر... بگیر برو باهاش خوش بگذرون! اما یادت باشه، جوری دلمو شکوندی که هیچ وقت خوشبخت نمی‌شی.
  12. پارت سیزدهم چشم‌هام گرم شده بود که با زنگ مامان، از جا پریدم. با صدای گرفته جواب دادم: ـ بله؟ صدای سراسیمه مامان پیچید توی گوشم: ـ فرهاد پسرم رسیدی؟ رفتی پیش اون دختره؟ از جام بلند شدم و ته مونده‌ی سیگار که توی دستم مونده بود رو گذاشتم توی جاسیگاری و گفتم: ـ هنوز نه. بعد به ساعت نگاه کردم، هشت و نیم صبح شده بود. گفتم: ـ ولی الان دیگه میرم. مامان گفت: ـ فرهاد لطفا وقتتو زیاد تلف نکن و زود برگرد! بالاخره به حرف من می‌رسی که این آدما حتی ارزش حرف زدن هم نداشتن. چیزی نگفتم و گوشی رو قطع کردم. قلبم واقعا درد می‌کرد و انگار از روی جسمم یه ماشین رد شده بود. چهره یلدا با وجود کارهاش، اصلا از ذهنم کنار نمی‌رفت و همین قضیه، بیشتر باعث عصبانی شدنم می‌شد. سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونه‌شون. خیلی طول کشید تا برسم و با هزار بدبختی و پرسیدن از آدمای اونجا بالاخره پیدا کردم. خونه‌شون ته یه روستای بی سر و ته بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم آدمی بتونه توی چنین جایی زندگی کنه. دم در خونه‌شون از ماشین پیاده شدم و رنگ در رو زدم. خیلی طول کشید تا جواب بده. بعد از چند دقیقه، صداش پیچید: ـ کیه؟ تا صداش رو شنیدم، تمام حرف‌های مامان یادم رفت. دلم می‌خواست بغلش کنم، اما جلوی خودم رو گرفتم و با جدیت گفتم: ـ یلدا منم! با کمی مکث گفت: ـ چرا اومدی؟ باورم نمی‌شد... انگار از من طلبکار بود! لحنم رو تندتر کردم و گفتم: ـ بیا دم در کارت دارم! در رو باز کرد و گفت: ـ بیا داخل، ممکنه یکی ببینه! با عصبانیت رفتم داخل حیاط و در رو محکم کوبیدم. حیاط بزرگی داشت و پشت اون حیاط، یه باغ بزرگ بود. به خونه که نزدیک شدم، دیدم با یه چهره خیلی عادی اومده بیرون. نگاهش کردم... واقعا این دختر، یلدای من بود؟!
  13. پارت دوازدهم چندتا وسیله توی یه ساک کوچیک گذاشتم و همین لحظه، مامان وارد اتاقم شد و با لحن تندی گفت: ـ فرهاد تو زده به سرت؟ ساعت نزدیک سه صبحه. با عصبانیت گفتم: ـ مامان چرا متوجه نمی‌شی؟ این قضیه برام خیلی مهمه. بهت گفتم این قضیه برای من، قضیه مرگ و زندگیه. مامان آهی کشید و گفت: ـ آخه پسر من، اون دختر ارزش این‌همه عصبانیت تو رو داره؟ حرف مامان رو قطع کردم و گفتم: ـ مامان لطفا تا زمانی که من همه چیزو نفهمیدم، راجبش این‌جوری حرف نزن. تا خواست حرفی بزنه، عباس آقا اومد و گفت: ـ آقا از طریق یکی از بچه‌ها و پارتی بازی، تونستیم یه بلیط براتون بگیریم. ساک رو گرفتم توی دستم و گفتم: ـ خوبه، منو ببر سمت فرودگاه! مامان چیزی نگفت. بدون هیچ حرفی، از کنارش رد شدم و رفتم سوار ماشین شدم. کاش حداقل تلفن داشت تا می‌تونستم بهش زنگ بزنم و اینقدر منتظر حرف‌هاش نباشم. ته دلم فقط دعا می‌کردم حرف‌های مادرم درست از آب درنیاد، چون در اون صورت، برای همیشه اعتمادم رو به عشق و آدم‌ها از دست می‌دادم. حدود ساعت پنج صبح بود که رسیدم کرمانشاه. آدرس خونه‌شون رو از عباس آقا گرفتم و بهش گفتم برام یه ماشین اجاره کنه، چون خونه‌شون توی حاشیه شهر بود و از هتلی که رزرو کرده بودم، خیلی فاصله داشت. تا خود روشن شدن هوا نتونستم چشم روی هم بذارم و توی بالکن هتل نشستم و رو به طلوع خورشید، فقط سیگار کشیدم. به نظرم بدترین چیز توی این دنیا، بلاتکلیفی و باز گذشتن اتفاقات تو زندگی بدون توضیحه؛ آدم رو توی یه خلسه بزرگ نگه می‌داره که واقعا روانت رو نابود می‌کنه.
  14. من متاسفانه چند ماه پیش مادربزرگم رو از دست دادم. ما توی شهر دیگه زندگی می‌کنیم و برای ترحیم رفتیم به شهر مادریم شب اول پدرم و دایی‌هام رفتن سر قبر مادربزرگم که قران بخونن و من و مادرم و زنداییم رفتیم توی یکی از اتاق‌های خونه مادربزرگم که بخوابیم حدود نصف شب ساعت یک و دو اینا شروع کرد از توی خونه‌ی مادربزرگم سر و صدای تق و توق اومدن. ما کلی ترسیده بودیم و با هزارتا دردسر و ترس و لرز گرفتیم خوابیدیم. حالا جای ترسناکش کجاش بود؟! روز بعد که مجلس سوم بود یکی از فامیل‌هامون شروع کرد به پرسیدن این‌که دیشب اتفاقی افتاده یا نه؟ وقتی ازش پرسیدم چرا می‌پرسی و چطور؟ گفتش که میگن روح مرده شب اول به خونه‌اش برمی‌گرده و اونجا بود که ما همگی یک دور سکته زدیم.
  15. دیروز
  16. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و سه گابریل پوزخندی به او زده بود. - آزادی؟ کدام آزادی؟ منظورت همان آزادی‌ست که از لوله‌ی تفنگ بیرون می‌زند؟ پوزخندش محو شده بود و با عصبانیت و پر از تنفر به بِل نگاه می‌کرد. استاد فریاد زد: - در کلاس درس من این‌گونه گستاخی نکن! جیزل گوشه‌ای نشسته و با خود فکر می‌کرد که منظور استاد از گستاخی چیست؟ مگر نه دم از آزادی می‌زدند؟ گابریل که اکنون فقط نظر خود را بیان می‌کرد. از کی تا حالا نظر شخصی یک فرد، گستاخی تلقی می‌شود؟ آنری با موهایی چرب که به سرش چسبیده بودند و آن کراوات آبی آسمانی بد رنگش که کاملا با کت قهوه‌اش تضاد داشت، از جای خود بلند شد. - اگر آزادی از لوله‌ی تفنگ بیرون می‌زند مقصر مردم هستند نه حکومت؛ خودشان می‌خواهند که این‌گونه با آن‌ها برخورد کنند. صدای پسری که در کنار او نسشته بود، در تایید حرف‌های او بلند شد. - اگر آنقدر شورش‌های بی‌خود نمی‌کردند اکنون این‌گونه یکی‌یکی از زندگی ساقط نمی‌شدند. صدای دیگری بلند شد. آنقدر همه‌چیز به هم ریخته بود که حتی نمی‌خواست به خود زحما بدهد و سر بلند کند تا ببیند که او کیست. - ناپلئون با ارتش خود اروپا را لرزاند؛ تمامی غرور ملی خود را به بوربون‌های می‌فروشید و آن همه افتخار ناپلئون و ارتشش را از یاد می‌برید؟ با عصبانیتی غیر قابل طبیعی فریاد زد. اکنون استاد بین دانشجویانی که به یکدیگر می‌پریدند، گیر افتاده بود و دیگر هیچکس به او توجه نمی‌کرد. دوباره صدای بل بلند شد. با آن صدای نازک و آرامش گویی بیشتر آواز می‌خواند تا اینکه بخواهد در یک بحث سیاسی شرکت کند. - ناپلئون؟ آن دیکتاتور خون‌ریز! ما دوباره به تخت مقدس بوربون‌ها بازگشتیم تا فرانسه از هرج‌ومرج رها شود. ملت بدون شاهی عادل، یعنی کشتی بدون سکان! فردی از ردیف وسط مانند فشنگ از جا پرید. - به راستی بوربون‌ها را سکان این مملکت می‌دانید؟ نادانی‌هایتان خنده‌دار است. با تمسخر گفته بود اما هیچکس حتی لبخند هم نزد. - حکومت لوئی هجدهم هر چه که بخواهید به شما داده است؛ حقوق، آزادی، عدالت! و دوباره صدای نازک و آرام بِل! نادیا از آخر کلاس فریاد زد. - حقوق؟ آزادی؟ این کلمات برای فریب مردم‌اند! فرانسه بدون سلطنت ناپلئون سقوط کرد. قدرت مطلق، ستون این کشور بود. ارتش، نظم، تاج، همه چیز در دست یک مرد! این یعنی شکوه! استاد فریاد زد تا آرام شوند اما صدایش مانند موجی که به صخره بخورد و خرد شود، بی‌اثر ماند. نگاه‌های داغ و پر از خشم دانشجوها دیگر به فرمان سکوت تن نمی‌داد. صدای یکی دیگر از دختران کلاس بلند شد، آرام اما نافذ: - نه، تو اشتباه می‌کنی. سلطنت ناپلئون قدرت آورد، اما بدون آزادی، این قدرت مثل زنجیر بود. ما خواهان سلطنت هستیم، بله، اما سلطنتی محدود. ناپلئون یا هر شاه دیگری، باید در چارچوب قانون و حقوق ملت عمل کند. و دوباره فرد دیگری از سمت مخالف کلاس: - سلطنت هرگز آزادی به مردم نداده است! چه ناپلئون، چه بوربون‌ها، چه هر تاج دیگری. آزادی از ملت می‌آید، نه از تخت و نه از تاج. مردمی که به شاه تکیه می‌کنند، همیشه برده خواهند بود! صدای فریاد گابریل با آن رگ‌های بیرون زده‌ی گردنش به گوش رسید‌. - برده؟! ما برده نبودیم، ما عظمت داشتیم! وقتی ارتش فرانسه پرچم عقاب را در سراسر اروپا برافراشته بود، همه‌ی جهان از ما می‌ترسیدند. آن شکوه را آزادی نمی‌سازد، تاج و قدرت می‌سازد! صدای آن‌ها در هم پیچیده بود. هر کسی از عقاید خودش دفاع می‌کرد و سعی می‌کرد حرف خود را به کرسی بنشاند. فریاد می‌زدند و به یکدیگر دشنام می‌دادند. او و مائل نگاهی تاسف‌بار بین یکدیگر رد و بدل کردند. صدای ضربه‌های محکمی به در باعث شد همه‌ی آن‌ها سکوت کرده و به سوی در بازگردند. با دیدن فرد جلوی در، جیزل متعجب به او خیره شد و اویی که با تاسف به افرادی که ایستاده بودند و بر سر یکدیگر فریاد می‌زدند. میزهایی که کمی جابه‌جا شده بودند و استادی که میان آن‌ها ایستاده بود، پوزخند می‌زد. با انگشت به جیزل اشاره کرده و خطاب به استاد گفت: - می‌خواهم او را ببرم! جیزل، متعجب نگاهش را به استاد داده بود که با لبخند اجاره‌ی خروجش را صادر کرده بود.
  17. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و دو از زمانی که جکسون به لیون رفته بود، مادر ایزابلا خیلی کمتر از قبل می‌خوابید. در روز سر جمع کلا سه الی چهار ساعت او را در خواب می‌دید و همین باعث میشد بقیه روز خسته باشد و یا در حال چرت زدن باشد. نیمی از روز را با او و خدمتکاران در سالن می‌نشیت و نیمی دیگر جیزل در تنهایی برای او کتاب می‌خواند. تقریبا به انتهای یک کتاب ششصد صفحه‌ای رسیده بودند و نه مادر ایزابلا او را از خانه بیرون انداخته بود و نه او از خواندن کتاب خسته شده بود. گه‌گاهی به حیاط پشتی که اکنون کاملا پر از گل‌های رنگارنگ شده بود می‌رفتند و در کنار یکدیگر می‌نشستند. مادام راشل برایشان کیک خانگی به همراه دو فنجان قهوه می‌آورد و تا هنگامی که ماه کاملا بالای سرشان قرار بگیرد، با یکدیگر به صحبت می‌نشستند. فکر نمی‌کرد روزی مادر ایزابلا آنقدر به او نزدیک بشود که با او بخندد و اتفاقات زندگی جکسون و آقای چارلز را برای او تعریف کند. البته نمی‌شود از این موضوع عبور کرد که بعد از رفتن جکسون، مادر ایزابلا گویی به یک فرد دیگر تبدیل شده بود. دیگر هر روز موهایش را مدل نمی‌داد و پشت پلک‌هایش را با چشمانش یک‌رنگ نمی‌کرد. هر روز نیز زحمت این را به خود نمی‌داد که لباس‌های ابریشمی رنگارنگ خود را بپوشد و با بادبزن پری که در دست داشت، با دوستانش به خرید برود. حتی هنگامی که با یکدیگر سخن می‌گفتند نیز گه‌گاهی در فکر فرو می‌رفت و برای چند لحظه هیچ سخنی نمی‌گفت. او می‌دانست که چه آشوبی در دل مادر ایزابلا در حال رخ دادن است. می‌ترسید! می‌ترسید نکند همان بلاهایی که بر سر همسر عزیزش و عروس جوانش آمده اکنون بر سر نوه‌ی دردانه‌اش بیاید. - بایستید! صدای نماینده‌ی کلاس بود که او را از افکارش بیرون کشید. وقتی این کلمه را می‌شنید، می‌دانست که استاد در کلاس حضور دارد. بدون مکث بلند شده و با سری پایین افتاده و صدای بلندی که در صدای سایر افراد گم شده بود به او خوش‌آمد گفت و دوباره همراه بقیه روی نیمکت نشست. بلافاصله درس شروع شد. استاد مستقیم موضوع را به سوی سیاست‌های مدرن کشانده بود؛ گویی از جانش سیر شده باشد. همین الان هم می‌توانست صدای آرام شدن و تند شدن نفس‌های سایر افراد را بشنود و نگاه‌هایی که بین یکدیگر رد و بدل می‌شود را ببیند. البته که می‌دانست درگیری در کمین است و البته این را هم می‌دانست که او در این بحث جایگاهی ندارد. هیچ‌وقت نشده بود در کلاس درس، به غیر از زمان‌هایی که از او سوال پرسیده میشد، بخواهد سخن بگوید یا با کسی ارتباط برقرار کند. می‌دانست تا نزدیک آن‌ها بشود دوباره شروع به مسخره کردن او می‌کنند. از همان روز اول تصمیم گرفته بود با تمام وجود از آن‌ها دوری کرده و یک‌گوشه مخفی شود. استاد هنوز به سخن گفتن ادامه می‌داد: - مردم اکنون فکر می‌کنند همه‌چیز کشک است و می‌توانند به راحتی همه‌چیز را نابود کنند، نمی‌دانند حتی افرادی بزرگ‌تر از آن‌ها هم نتوانسته چنین کاری بکند! دستانش را پشت کمر گذاشته و با کمری صاف میان صف‌های نیمکت‌ها قدم می‌زد. با آن چهره‌ی پر از افتخار، تفکر می‌کرد همه با او موافق هستند اما دیری نپایید که چهره‌اش در هم رفت. صدای بلند گابریل از ته کلاس به گوش رسید: - شما یک مدرس جامعه‌شناسب هستید، چگونه می‌توانید موضع سیاسی داشته باشید، آن هم در کلاس درس! آنقدر با عصبانیت فریاد کشیده بود که همه‌ی نگاه‌ها به او دوخته شده بود. - پسرک گستاخ! چگونه به خود اجازه می‌دهی در کلاس من فریاد بکشی؟ استاد، با عصبانیت و دندان‌هایی که روی یکدیگر فشار می‌داد، فریاد زد. چهره‌اش از فشار زیاد دندان‌هایش بر روی یکدیگر قرمز شده بود. - چون حقیقت است انقدر عصبی شده‌اید؟ گابریل با چهره‌ای آرام و پوزخندی حق به جانب به او نگاه می‌کرد. استاد، هر لحظه ممکن بود که به سوی او حمله‌ور شده و با دست‌های خالی، سرش را از تنش جدا می‌کرد. صدای بل از جلوی کلاس بلند شده و همه‌ی نگاه‌ها به سوی او رفت. در حالی که موهای بلند خرمایی رنگش را به بهترین حالت شکل داده بود و با گردنبند مرواریدش که از آن فاصله نیز به او چشمک می‌زدند، بازی می‌کرد؛ خطاب به گابریل گفت: - آه گابریل، آنقدر اوقات تلخی نکن؛ استاد درست می‌گوید... مکثی کرد و کمی بیشتر به سوی کلاس چرخیده بود. با هر تکانی که می‌خورد بوی عطرش در سطح کلاس پخش میشد. - نکند تو هم طرفدار این مردم شده‌ای؟ آزادی‌ها را نادیده می‌گیری؟
  18. وای من یه بار روستا بودم خونه‌ی مامان‌بزرگم؛ خانوادگی جمع بودیم و تعداد خیلی زیاد بود. همون موقع هم دختر داییم به دنیا اومده بود و تقریبا بیشتر افراد خونه رفته بودن بیمارستان و تعداد کمی خونه مونده بودیم و از شانس خیلی خوبمون برقا هم رفته بود و دم‌دمای غروبم بود. قبرستون روستا هم دقیقا بالای خونه‌ی بابابزرگمه و اولین خونه هم ماییم باز هم از شانس خوبمون! دستشویی هم آخر حیاطه. رفتم دستشویی، قبل از اینکه وارد بشم دیدم صدای اسب و این چیزا میاد از بالای قبرستون اما نگاه که کردم هیچی نبود. بعدش که اومدم بیرون و دستام رو شستم، رفتم پیش بقیه نشستم. توی حیاط بودیم و بازی میکردیم، حیاط هم خیلی بزرگه و درخت داخل حیاط زیاده، مخصوصا درخت گردو! بعد همینطوری که نشسته بودم یه چیزی رو می‌دیدم که توی سیاهی داخل گاری که ته حیاط بود نشسته. همش نگاه کردم، هی اینور اونور و دیدم، یکم رفتم جلو دیدم بازم هستش. به بقیه بچه‌ها گفتم، اما همه گفتن نه چیزی نیست توهم زدی و این حرفا. وقتی نگاه میکردم بودش کاملا توی تاریکی و خودشم سرتا پا سیاه بود اما وقتی نور میگرفتم بهش هیچیی نبود اصلا؛ منم با فکر اینکه توهم زدم و ذهنم برای خودش داستان میسازه، بیخیالش شدم اما هنوز هم درست همه چزئیاتشو یادمه... حتی موقع خواب هم که من توی حیاط خوابیدم کاملا واضح می‌دیدمش که تکون میخوره یا میشینه و نگاه میکنه سمت ما رو...
  19. دقیقا. و ببین حالت عادی من هیچوقت اینقدر راحت منصرف نمیشم! کلا پامو میکنم تو یه کفش که کارمو انجام بدم، فکر کن خواب هم مونده بودم و تو سیل خودمو از بابل رسوندم به بابلسر که هرجور شده برسم سرکلاس تا حذف نشم ولی یه حسی یه لحظه باعث شد دلم بسوزه و از ماشین پیاده شم... نمیدونم والا ولی زنه خیلی واقعی بود، حتا هنوزم چهرش یادمه اما اون راننده می‌گفت حدود صد متر جلوتر اون ماشین رفت زیر کامیون و اون صندلی جلو خالی بود و هیچ زنی مسافر اون ماشین نبوده... اما دوستامم میگن احتمالا به روح بوده تو قالب انسان... برگ ریزون ترین خاطره زندگیم بود:))
  20. با هر جمله ای که خوندم چشام گرد شد دختر اون پیرزن به نظر من اجل بوده که به اون شکل در اومده تا بتونه تورو منصرف کنه چون وقت تو هنوز نرسیده پس میدونسته که دل مهربونی داری از این در وارد شده ولی واقعا اون لحظه دل آدم یهو می‌ریزه🥲
  21. یه چیزی که برای من خیلی برگ ریزون بود، این بودش که ترم سوم کارشناسی بودم و سه جلسه سر یه درس عمومی ۸ صبح شنبه غیبت داشتم و اگه اون روز هم که شب قبلش تا دیروقت عروسی بودم و نمی‌رفتم استاد حذفم می‌کرد! خیلی هم استاد سخت گیری بود. خلاصه... اون روز خواب موندم و به سختی نیم ساعت کار داشت تا کلاسم شروع بشه، تاکسی سوار شدم و تا میدون اصلیه بابلسر رفتم...وقتی رسیدم ده دقیقه وقت بود تا برسم سر کلاس. یهو سیل گرفت...سه نفر پشت تاکسی نشسته بودن و من جلو نشستم و تا رفتم در تاکسی و ببندم یه خانوم پیر مانع از بستن در شد...با لحن خیلی مظلومانه گفت دخترم میشه تو با ماشین بعدی بری؟ من نوه‌ام خونه مریضه، باید سریع برم. گفتم خانوم من ده دقیقه دیگه کلاسم شروع میشه اگه این جلسه هم نرسم، استاد حذفم می‌کنه. تاکسی بعدی هنوز مسافر سوار نشده و کلی باید معطل شم...حالا زنه زیر سیل خیس شده بود و واقعا چهره معصومی داشت و نمی‌دونم چی شد که دلم سوخت! بازم گفت دخترم بخدا اگه مجبور نبودم، بهت اصرار نمی‌کردم...باید سریعتر برم پیشش! حالا همین لحظه راننده هم بهمون گفت، لطفا زودتر تصمیم بگیرین، مردم معطل شدن! به ساعت نگاه کردم و با ناراحتی تو دلم گفتم که در هر صورت من که به کلاس نمیرسم، پس این خانومه سوار شه و برسه به نوه‌اش. تا پیاده شدم، زنه کلی دعام کرد و گفت انشالا که خیر ببینم و این حرفا، اما من ته دلم ناراحت بودم که از اون درس حذف میشم و مجبورم ترم بعد دوباره برش دارم...خلاصه اون روز ساعت نه با یه تاکسی دیگه رسیدم دانشگاه و هرچی با اون استاد حرف زدم قبول نکرد که حذفم نکنه و اسمم و از لیست حذف کرد...خیلی ناراحت شدم و بخاطر دلسوزی بی‌جای خودم پیش خدا و دوستان خیلی گله کردم اما....اتفاق برگ ریزووون کجا بود!!!!! پس فرداش که دوباره رفتم سوار تاکسی بشم برم دانشگاه، دیدم که پشت شیشه ماشینش عکس اعلامیه ترحیم همون راننده که اون روز سوار ماشینش شده بودم زده و نوشته: حلالم کنید! با تعجب گفتم: ای وای این آقا من دو روز پیش سوار ماشینش شده بودم و میخواستم برم دانشگاه که یه خانوم پیری جلومو گرفت و نذاشت من سوار بشم، واقعا دنیا چقدر عجیبه آدم از یک ساعت بعدشم خبر نداره! راننده بهم گفت : خانوم پیر؟ گفتم آره چطور مگه؟ گفت این رفیقمون همون دو روز پیش که سیل میزد، همون ساعتی که من از ماشینش پیاده شدم و رفتم ، نزدیک میدون رفت زیر کامیون و خودشو تمام مسافرای تاکسی مُردن...حالا قیافه من!! بعدش گفت ولی صندلی جلو خالی بود! هیچ خانوم پیری سوار اون تاکسی نشده بود! من مو به تنم سیخ شده بود...اصلا باورم نمیشد!! گفتم مگه میشه؟! من حتی قیافه پیرزنه هم یادمه! اصرار داشت که بره پیش نوه مریضش! باعث شد من درسمم حذف بشم! راننده گفت خدا خواست از مرگ تو جلوگیری کنه توسط اون کسی که دیدی! از درست حذف شدی اما نخواست تو رو از صحنه روزگار حذف کنه! اونجا بود که از صمیم قلب خداروشکر کردم و دیگه بعد اون اتفاق هیچوقتتتت بابت اینکه یه چیزی تو زندگیم از نظرم بد پیش رفت پیش خدا غر نزدم! چون می‌دونم پشتش یه حکمتی بوده که به صلاحم هست... به نظر شما اون پیرزنه که من دیدم واقعا روح بود؟؟ حتی با اینکه الان چند سال ازش گذشته اما قیافشو یادمه... پ ن: وقتی اصرار داشتم که هر طور شده به اون کلاس برسم و ندونسته داشتم به کام مرگ میرفتم، خدا هم با اصرار، اینجوری از مرگم جلوگیری کرد:)) هنوزم نمی‌دونم چطور شد که قبول کردم از اون تاکسی پیاده شم!!!؟؟ چی تو صورت اون زن دیدم، دلم سوخت.
  22. پارت یازدهم مامان لبخندی زد، بعد عباس آقا رانندمون رو صدا زد. اونم اومد و رو به مامان گفت: ـ بفرمایید خانوم. مامان گفت: ـ آدرس خونه احمد آقا رو سریع‌تر پیدا کنین! عباس آقا: ـ اطاعت امر خانوم! بدون هیچ حرفی، از پله‌ها رفتم بالا توی اتاقم. سیگار رو به خاطر یلدا ترک کرده بودم، اما با چیزی که الان تجربه کردم، فقط همون سیگار آرومم می‌کرد. ساعت نزدیک سه صبح شده بود و تمام خاطره‌ها جلوی چشمم رژه می‌رفت. از دستش عصبانی بودم، اما بازم ته دلم براش غنج می‌رفت! دلم برای نگاه‌های قشنگش وقتی می‌اومدم خونه و بهم خسته نباشید می‌گفت، تنگ شده. نمی‌خوام بدون شنیدن حرف‌هاش، قضاوتش کنم. نمی‌خواستم باور کنم باهام بازی کرده، چون من به عشقش ایمان داشتم. توی دلم یه دوگانگی عجیبی بود و برای اولین بار توی زندگیم، بین دو راهی بدی مونده بودم. اگه حرف مامان درست باشه، مجبورم با دختری که دوسش نداشتم، ازدواج کنم. قول دادم و من وقتی قول بدم، زیر قولم نمی‌زنم؛ اما زندگی، بعدش برام واقعا دردناک میشه. کاش یلدا این کار رو باهام نمی‌کرد. حداقلش این بود که برام ارزش قائل می‌شد و بهم توضیح می‌داد که چرا این کار رو باهام کرده. توی بالکن نشسته بودم که تقه‌ای به در اتاقم خورد. گفتم: ـ بیا تو! عباس آقا با یه ورقه توی دستش اومد داخل و گفت: ـ آقا آدرسشونو پیدا کردم. از جام بلند شدم و سریع گفتم: ـ خوبه، فورا یه بلیط برام بگیر! عباس آقا با تعجب نگام کرد و گفت: ـ اما آقا الان نصفه... حرفشو قطع کردم و رفتم سر کمدم تا لباسام رو عوض کنم و گفتم: ـ همین الان بلیطو برام پیدا کن عباس آقا! عباس آقا که لحنم من رو شنید، به ناچار گفت: ـ به روی چشم!
  23. زری گل

    خاطره ترسناک | شب خسوف

    سلام علیکم خوبین؟ کاملا اتفاقی بین کلی کار و درگیری فکری که داشتم به سرم زد این ماه خونین رو از دست ندم و بیام بشینم پای خاطره های ترسناکتون! دخترای هاگوارتز حتما شرکت کنید که برای شما خیلی واجب و شیک‌تره چون زری برای شما هدیه داره، مگه میشه نداشته باشه؟ بالاخره خسوفه و این شب مخصوص دخترای ماوراء هستش✨ • یه اتفاق ترسناک تعریف کنید، قرار نیست حتما برای خودتون اتفاق افتاده باشه می‌تونه برای اقوام یا دوست باشه فقط تعریفش کنید تا از این دوشب لذت ببریم🔮 • این خاطره می‌تونه سکانسی از فیلم یا پاراگرافی از یک کتاب باشه در این صورت حتما اسم فیلم و کتاب رو ذکر کنید😉 •میتونید حتی عکسی که شبیه به خاطره ای که تعریف میکنید هستش رو هم ارسال کنید✨ @هانیه پروین @عسل @سایان @shirin_s @QAZAL @Taraneh @S.Tagizadeh @ملک المتکلمین @Amata @آتناملازاده @سایه مولوی @Mahsa_zbp4
  24. Taraneh

    اخبار هاگوراتز انجمن

    از ساعت ۱۸:۵۸ ماه‌گرفتگی شروع می‌شه و تا ۰۰:۲۵ ادامه داره.
  25. 💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! رمانی نو رسیده با نام «گلبرگی در کوهستان» چون شمعی در شب‌های تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @Farzane از دلنوازان محبوب انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه 💕 📜 شمار صفحات: ۸۸۲ ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: من گناهی نداشتم، جز اینکه خواستم تکیه گاهی شوم تا تکیه گاهی داشته باشم... 🌙 برگی از رمان: نگرانی و ترحمش رو بیشتر کرد و ادامه داد: -راستی مادرت چطوره؟ دست هاش بهتره شده؟ چند روز پیش که اومدم بهش سر زدم انگار سر شده بود میگم می خوای یه دکتر خوب… 🔗 جاده‌ی رسیدن به این قصه: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/07/دانلود-رمان-گلبرگی-در-کوهستان-از-فرزان/
  26. Taraneh

    اخبار هاگوراتز انجمن

    اینم بگم که سراغ خوناشاما نرید. اونا الان ماه خونیه و رسما در اوج قدرتن. هیچ شانسی در قبالشون ندارید. مثلا به شخصه میخواستم امشب برم خونه دوستم ولی گفتم مگه دیوونم؟ فردا میرم که کم‌خطرتره.
  27. Taraneh

    اخبار هاگوراتز انجمن

    امشب ماه گرفتگیه. سطح قدرت گرگینه‌ها به حداقل خودش میرسه. گفتم که اگه احیانا قصد گیر انداختن یکیشونو داشتید، امشب وقتشه.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...