تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
درود ماوراء حال و احوالتون چطوره؟! با مسابقات هاگوارتز چیکار میکنید؟ خوش میگذره؟!😉🤍 مسابقه امروز ما معروف به پنج کلید هستش، همتون هم باهاش آشنایی دارید منتهی از نوع تخیلیش رو نه! خاطرتون هست که یک کار هم گروهی بهتون داده بودم؟ خیلی شیک رفاقت داشتید با هم گروهیهاتون؟ خب الان میخوام هیجان انگیزترش کنم🔮🙃 مسابقه پنج کلید مسابقه ای هستش که شما رو به جای رقابت با گروه های دیگه مقابل هم گروهی خودتون قرار میده، الان وقتشه تصور کنید صدای خنده شیطانی زری بلند شده😈 پنج کلمه مختص به هر گروه داده میشه، هر عضو موظفه که سکانس پنجاه خطی بنویسه که اون کلمات درش استفاده شده🔮✨ اون پنج کلمه داخل اتاق هر گروه توسط جغد نازنینم گذاشته میشه🏰🦉 زیر پنجاه خط، بالای پنجاه خط مجاز نیست دقت کنید قشنگام(یکم اینور اونور عیبی نداره من هرچقدر هم بخوام بدجنس رفتار کنم نمیتونم)🤍✨ همراه با این مسابقه قراره که برای هر عضوی که وقتش رو داره و خواستار شرکت هستش، چالش های خفنی برگزار کنم، مثلا: خونآشامها، دفتر خاطرات داشته باشن❤️ ارواح، کلبه تسخیر شده داشته باشن🩶 جادوان، طلسم خاص خودشون رو بسازن💚 گرگها، خونه عشقشون با انسان رو داشته باشن🩵 اطلاعات دقیق رو بهتون بعد این مسابقه میگم، فرصت ارسال این سکانس ۷۲ ساعت هستش پس منتظر نوشتههای نابتون هستم. @عسل @هانیه پروین @S.Tagizadeh @QAZAL @shirin_s @Taraneh @ملک المتکلمین @Amata @سایان @Mahsa_zbp4 @raha @آتناملازاده 🌿بای بای🌿
-
دزفول
-
پارت ۲ شیشههای توتفرنگی و ترشی، به ترتیب قد کنار هم چیده شده بودند. استلا شیشه را کناری گذاشت و به طرف در رفت. دبه شیر را برداشت و به خانه برد. مادرش در حالی که سعی میکرد پارچهی ظریف و نازکی را که مخصوص صاف کردن شیر بود، روی قابلمه تنظیم کند، گفت: — استلا، زود باش! من نمیتونم تا صبح منتظرت بمونم. اون دبه رو بیار و بریز توی قابلمه. استلا دبه شیر را که خیلی سنگین بود، روی قابلمه برگرداند. کمی شیر روی زمین ریخت که خدا را شکر از چشم خانم کاترین پنهان ماند. استلا در حالی که نگاهش خیره به پارچه بود و تمام حواسش سمت شیرها بود، گفت: — مادر، تو همسایهی جدید را میشناسی؟ ابروهای خانم کاترین در هم رفت و بدون اینکه نگاهش را از شیرها بردارد، گفت: — نه! پدرت تذکر داده که با اونها حرف نزنیم! استلا بهتره تو هم زیاد در موردشون کنجکاوی نکنی. از پدرش چنین چیزی بعید نبود؛ اما باز هم چشمهای استلا از تعجب گرد شد و انگار حرف تازهای شنیده باشد، با تعجب پرسید: — چرا؟ مگه این خانواده چه کاری انجام دادن؟ شیرها تمام شد. مادر پارچه را با دقت روی هم تا کرد و استلا دبه را کناری گذاشت و منتظر جواب سوالش، به خانم کاترین نگاه کرد. خانم کاترین قابلمهی پر از شیر را روی اجاق گاز گذاشت و شعله را کم کرد. دبه شیر را زیر آب گرفت تا بشوید. — کاری انجام ندادن استلا، ولی اون ها با ما فرق دارن. منم با نظر پدرت موافقم. تو هم حواست باشه زیاد کنجکاوی نکنی، چون پدرت ناراحت میشود. استلا کوتاه نیامد و گفت: — مگه چه فرقی با ما دارن؟ خانم کاترین نگاه بدی به استلا انداخت که استلا آن را اینگونه ترجمه کرد: «خیلی داری حرف میزنیها!» و ساکت مادرش را نگاه کرد. — اونا مسیحی نیستن، در ضمن کلاً ایتالیایی هم نیستن. دین انها با ما فرق داره. به نظر من هم بهتره زیاد با اون ها حرف نزنیم. اصلاً باورم نمیشه که اونها به مسیح اعتقاد ندارن. خانم استلا، انگار که حرفی گناهآلود زده باشد، فوراً علامت صلیب روی خودش کشید، چشمهایش را بست و دعایی زیر لب نجوا کرد و دوباره مشغول کارش شد. استلا بهتزده به طرف اتاقش رفت و دوباره پردهی پنجره را کنار زد. حالا حیاط خالی بود و فقط رد باران روی خاک نرم باقی مانده بود.
- دیروز
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و هفده دوباره عقب رفته و به صندلی تکیه داد. آرام پردهی کوتاه جلوی پنجرهی درکشه را کنار زده و به بیرون از آن خیره شد. کمی پنجره باز کرده و نسیم خنکی به داخل وزید. آهی کشید. - آه دخترک، هنوز آنقدر کوچک هستی که حتی نمیتوانم سخنی بگویم که نکند امیدت برای آینده را از بین ببرم. آرام گفت. لبخند نمیزد و چشمانش بیروح شده بودند؛ دوباره به همان آنتوان واقعی تبدیل شده بود. - هر چه که سن تو افزایش میباید میفهمی که زندگی اصلا جایی نیست که بخواهی حتی برای یک لحظه هم خودت را عصبی کنی. هر چه که بشود دنیا به جلو میرود. چه در سکوت بنشینی و دوردست را تماشا کنی و یا چه هر لحظه آمادهی بحث و جدل باشی. در سکوت به او گوش میداد. حتی تکان هم نمیخورد که مبادا میان سخت او پریده باشد و او را از افکارش بیرون بکشد. نگاهش را از بیرون گرفته و به جیزل داد. - البته که خوب است اگر انسان امیدب داشته باشد برای ادامهی زندگی... مکث کرد. نگاهش را از چهرهی او گرفته و به کنار سر او و روی صندلی داد. - اگر انسان بتواند امید را در خودش زنده نگاه دارد خوب است؛ البته که خوب است! آرام با خود زمزمه میکرد. - پس فکر کنم شما هنوز از آن آدمهای امیدوار هستید. جیزل بدون اختیار گفت. هنگامی که آنتوان با ابروهایی بالا رفته دوباره به او نگاه کرد متوجه شده که شاید نباید این حرف را میزد. حرف بدی نزده بود اما ناخودآگاه به او القا شده بود که نباید این را میگفت. - منظور بدی ندا... - میدانم! آنتوان، او را از ادامهی سخنانش و بهانههایش بازداشت. - تا کنون کسی مرا انسان امیدواری خطاب نکرده بود؛ همه فقط میگویند دست از زندگی شستهام، چگونه شما مرا انسان امیدواری میدانید؟ آرام و شمرده- شمرده گفته بود. - پس در نظرتان انسان امیدواری هستم؟ - آری! بدون درنگ پاسخ داد. - چگونه؟ کنجکاو پرسید. طوری به او نگاه میکرد که گویی مرگ و زندگیاش به این پاسخ وابسته است. - خیلی از پاسخ من شوکه شدهاید موسیو؛ به نظر من هر انسانی حتی آن کسی که دیگر هیچ چیزی لبخند بر لبش نمیآورد تا زمانی که در این دنیا برای چیزی تلاش کند، امید در او زنده است. به آنتوان که اکنون با دقت به او خیره شده بود، چشم دوخت. - به نظر شما تنها یک انسانی که کمی امید دارد نیستید، شما یک انسان امیدوار هستید. - و تفاوت این دو در چیست؟ نگاهش را از او گرفته و به سقف درشکه چشم دوخت. - انسانی که کمی امید دارم، شاید در آخر دست از آن بکشد و کنار برود اما انسان امیدوار هر چه هم که بشود دلبستگیهایش را رها نمیکند. شما امیدوار هستید؛ دلبستگیهایتان را فراموش نکردهاید. دوباره نگاهش را به او داد. - شما هنوز هم کتاب مینویسید و به دنبال یک منتقد میگردید، هنوز هم شبانه به محفل میآیید و به صدای پیانو گوش میدهید و سعی میکنید یا افراد دیگر ارتباط برقرار کنید، هنوز هم به صحبتهای دوشس ژاکلین گوشفرا میدهید... مکث کرد. کمی خم شد تا چهرهی او را در تاریکی ببیند. - اگر این امیدواری نیست پس چیست؟ انسان تا زمانی که کاری برای انجان دادن در این دنیا داشته باشد، امید هم به همراهش میآید و شما هنوز کاری برای انجام دادن دارید. آنتوان هیچ نمیگفت و فقط با یک لبخند خیلی کوچک به او خیره شده بود. دست به سینه نشسته و با گردنی کج او را تماشا میکرد. - اگر انقدر خوب سخن میگویید که حتی فردس مانند من را تحت تاثیر قرار میدهید چگونه خود را فقط یک دانشجوی ساده میبینید؟ جیزل لبخندی زد. بالاخره بعد از گذشت ساعتهای طولانی که یادش رفته بود لبخند بزند. امشب همهچیز برایش طولانی و آرام میگذشت؛ حتی گویی مسیر کافه تا خانه نیز طولانیتر شده بود. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و شانزده آنتوان با ابروهایی بالا رفته و نیشخندی متعجب به او چشم دوخته بود؛ گویی انتظار نداشت آنقدر واضح و بدون درنگ پاسخی برای کنایههایش در جیب داشته باشد. - اما خب آنقدر هم گستاخ نیستم که بخواهم کتاب یک نویسنده را نقد کنم. جیزل اضافه کرد. هر چقدر هم سعی میکرد حرف دلش را بزند و گاهی اوقات زود از کوره در میرفت باز هم به خودش اجازهی این را نمیداد که با فردی که هیچ دشمنی با او ندارد، سر جنگ بردارد و بخواهد دلخوری ایجاد کند. او همیشه اینگونه بود؛ حتی در آن زمانی که در روستا سپری کرده بود نیز بیشتر اوقات سعی میکرد طوری پاسخ دیگران را بدهد که از او حس بدی نگریند. درست بود که آنها تمام و کمال تلاش خود را میکردنو تا به او آسیب بزنند و هر کلمهای که از دهانشان خارج میشد، مانند تیری در قلبش فرو میرفت اما باز هم او تا زمانی که کاملا کاسهی صبرش پر نشده بود، با آنها بد رفتاری نمیکرد. بیشتر اوقات سعی میکرد سکوت را برگزیند که البته بیشتر شکست میخورد و مجبور میشد دهان به دهان آنها بگذارد. گاهی هم از آنها متشکر بود که در بحثها به او اجازهی سکوت میدادند! آنتوان همانطور که دست به سینه جلوی او نشسته بود، سر تکان داد. نگاهی که در چشمانش نسبت به خود میدید باعث میشد فکر کند عقلش کم است. - پس مادمازل دانشجوی عادی، شما چطور تصمیم میگیرید که میتوانید منتقد من باشید یا خیر؟ جیزل مستقیم به او نگاه کرد. لبخند محوی روی صورت آنتوان نشسته بود؛ به صندلی تکیه داده و دست به سینه منتظر پاسخ او بود. دوباره یکی از آن سوالهای پر از تمسخر! - من... خب... مکث میکرد. نمیدانست چه پاسخی باید بدهد. آیا فقط باید حقیقت را میگفت؟ - آخر من آنقدر چیز زیادی نمیدانم... - پس نمیتوانید تصمیم بگیرید! آنتوان میان حرفش دویده بود. دوباره به او خیره شد. - چه؟! متعجب و آرام پرسید. اکنون دیگر او را از تصمیم گیری هم منع میکرد؟ - منظورتان چیست موسیو؟ به نظرتان آنقدر خنگ هستم که حتی نتوانم تصمیم بگیرم؟ شما مرا اینگونه شناختهاید؟ درست است که میگویم چیز زیادی نمیدانم اما این دلیل نمیشود شما مرا اینگونه خطاب کنید و... صدای خندهی آنتوان باعث شد او سکوت کرده و با اخمهایی در هم کشیده دوباره به او خیره شود. یکسره حرف زده بود. حتی میان آن همه صحبتهای عصبی یک نفس هم نکشیده و مطمئن بود صورتش به قرمزی گراییده. - مادمازل... آه... مادمازل! همانطور که دستش را روی شکمش گذاشته بود با صدای بلند میخندید. جیزل متعجب به او خیره شده بود؛ حرکاتش باعث سردرگمیاش شده و نمیدانست که به چه چیزی آنقدر عمیق میخندد. تا کنون آنتوان را ندیده بود که به غیر از لبخندهای ریز و پوزخندهای کج و معوج دهانش بازتر شود و اکنون او اینگونه میخندید! - موسیو... با نگرانی و ترس او را صدا زد. در فکرش میگذشت نکند چیزی در جلدش فرو رفته باشد. آنتوان کمکم دست از خنده برداشت اما هنوز لبخند روی لبانش بود. با انگشت رد اشکهایی که از خندهی زیاد از چشمش سرازیر شده بودند را پاک کرد. - آه دخترک... شما گاهی اوقات تبدیل به یک مادمازل تمام عیار شده و گاهی اوقات نیز از اعماق وجودتان آن دختر کوچک را بیرون میکشید. بدون تمسخر و طعنه گفته بود. دستهایش را دو طرف خود گذاشته و کمی به سوی او خم شد. - دخترک؛ فکر نمیکنی خیلی زود از کوره در میروی؟ در سکوت، از آن فاصلهی نزدیک به او خیره شد. بله؛ درست است، او زود از کوره در میرفت. - فکر میکنی منظورم این بود که چیزی نمیدانی؟ خیر دخترک؛ منظورم این بود که در تصمیم گیری برای اینکه منتقد من باشی یا نباشی چارهای نداری. جیزل چندین بار پشت هم پلک زد. شاید چیزی در چشمش فرو رفته بود و شاید هم میخواست خجالتش از چشمانش بیروت بریزد. و او دوباره بدون فکر کردن عصبی شده بود و یکبار دیگر هم خود را خجالتزده کرده بود. این مرد تا کنون چند بار سرافکندگی او را دیده بود؟ خدا میداند! -
داستان سایه سنگین از الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
🌙📜 اطلاعیه کهکشانی نودهشتیا 📜🌙 💥 انفجار قلم تازه! 📖 داستان نوبرانه: «سایه سنگین» منتشر شد! ─── ✦ ─── 🖊 نویسنده: @Alen از ستارههای خوشقلم انجمن 🎭 ژانر: اجتماعی، تراژدی 📜 صفحات: ۴۷ ─── ✦ ─── 🍂 خلاصهای کوتاه، اما پر از طوفان احساس: « ...آیا اینبار میتواند آزاد شود؟ یا باز هم در تاریکی فرو خواهد رفت؟ » 🌌 گوشهای از جهان داستان: «...تا آن روز، روزی که مادرش با مردی آمد؛ مردی با چشمان عسلی و موهای کمپشت، یک غریبه! » 🔗 دروازهی ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/08/30/دانلود-داستان-سایه-سنگین-از-الناز-سلما/ ─── ✦ ─── هر داستان یک سیاره تازه است🚀✨ -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و پانزده دیگر وقت را معطل نکرده و از پلهی کوچک درشکه بالا رفته و روی صندلی قهوهای رنگش نشست. آنتوان نیز رو به او نشست. درشکهچی بدون اینکه آنتوان چیزی بگوید، با هی آرامی به راه افتاد. هیچ صدایی بین آنها رد و بدل نمیشد و تنها صدایی که سکوت بین آنها را میشکست، صدای برخورد سم اسبهای درشکه بر روی زمین بود. جیزل، کمی این دست و آن دست کرد. هر دو دستش را کنار خود روی صندلی چسابنده و کمی به جلو خم شده بود و از پنجره بیرون را تماشا میکرد. حقیقتا بیرون از درشکه هیچ چیز جالبی نداشت. همهچیز تاریک بود و فقط ساختمانهای بی رنگ و رو را میدید که به سرعت از کنارشان میگذشتند اما هر دوی آنها به بیرون نگاه میکردند؛ گویی چیز دیدنی وجود دارد که نظرشان را جلب کرده باشد. یا شاید هم دیدن آن ساختمانهای وارفته بهتر از فضای معذب کنندهی درون اتاق درشکه بود. هر لحظه تا توک زبانش میآمد که بپرسد چرا دوباره در کارهایش دخالت کرده و نگذاشته بود عضو محفل بشود. شاید هنوز یک دختر جوان باشد که چیز زیادی نمیدانست اما حداقل آنقدر میفهمید که بخواهد تصمیم بگیرد عضو آن محفل بشود یا که خیر! هر لحظه که میخواست دهان بگشاید و از او بپرسد با نگاه سرد و بیروح آنتوان مواجه میشد که به بیرون خیره شده بود و همین دست و پایش را برای سخن گفتن میبست. در همین فکرها غرق بود. گهگاهی خودش را سرزنش میکرد و میگفت که باید همانجا با آنتوان مخالفت میکرد؛ لحظهی بعد تصمیم میگرفت اکنون با او سخن بگوید و یک ثانیه بعد دلخوریاش برطرف میشد زیرا آنتوان اجازه ورود او را به محفل صادر کرده بود. این مرد، روح و روان او را بدون اینکه بخواهد، بر هم زده بود. - از کتاب لذت میبرید؟ این آنتوان بود که بالاخره زبان گشاییده و آن سکوت کذایی و افکار بلند جیزل را بر هم زده بود. جیزل، نگاهش را به او داد اما آنتوان همچنان به بیرون از پنجره نگاه میکرد. داشت درباره کتابی که به او داده بود تا بتواند منتقد آن باشد، سخن میگفت. - خیر موسیو! آنتوان نگاهش را که تا کنون سرد به بیرون خیره شده بود به او داد. ابروهایش بالا رفته و پوزخند متعجبی بر لب داشت. - منظورتان چیست؟! با چشمانی گشاد شده و سری که اکنون کج شده و ابروهایی بالا رفته از او پرسید. - متاسفانه هنوز آن را نخواندهام که بخواهم از آن لذت ببرم. گردن آنتوان با شنیدن هر کلمه بیشتر صاف شده و به حالت اولیهاش باز میگشت. ابروهایش بر سر جای خود برگشته بودند و پوزخندی پاک شده بود. دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داده و به او نگاه کرد. خیالش آسوده شده بود. فکر نمیکرد کسی بخواهد از کتابش ایراد بگیرد و با شنیدن سخن جیزل و بد برداشت کردن از آن، متعجب شده بود. - شما امان ندادید تا به شما بگویم که من فقط یک دانشجوی عادی هستم، نمیتوانم منتقد چنین کتاب ارزشمندی بشوم. آنتوان با لبهای جمع شده، سر تکان داد. - اگر فقط یک دانشجوی عادی هستید پس برای چه میخواستید در محفل نامنویسی کنید؟ یا طعنه گفته بود. چشمانش باریک شده و با دقت به او نگاه میکرد. - من... مکث کرد. چرا در مقابل این مرد تلاش میکرد سخنانش را قبل از بیان مزهمزه کند؟ چرا انقدر در مقابل او خنگ به نظر میرسید؟ چیزی که مطمئن بود، نبود! - من یک دانشجوی عادی هستم اما در این جامعه زندگی میکنم؛ فکر نمیکنم برای فهمیدن اینکه در زندگیهایمان چه اتفاقاتی در حال رخ دادن است نیازی باشد انسان نخبه باشد یا از سطح هوش بالایی برخوردار باشد، گاهی اوقات یک کودک ممکن است از یک سیاستمدار بهتر اوضاع جامعه را درک کند. بدون مکث گفت. نمیخواست مکث کند که تمامی افکارش بر هم بریزد و یک صدا از ته اعماق مغزش به او دستور بدهد تا سکوت کرده و چیزی نگوید. درست بود که از این مرد تحصیلات کمتری داشت اما این دلیل نمیشد که نتواند نظر خودش را بیان کند و افکار خودش را در زندان سرش پنهان کند که شاید به مزاج بعضیها خوش نیایند! -
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○●پارت نود چنگی به موهایش زد و آنها را عقب راند. سرش را به طرف دیگری چرخاند و دستش را دراز کرد: -بده من، یکی دیگه میگیرم. -لازم نکرده. پاکت شیرکاکائو را زیر چادرم مخفی کردم. دوباره راه افتادم، چند دقیقهای میشد که ایستاده بودیم و سر شیرکاکائو بحث میکردیم. -کاش بدونم چرا لج میکنی! زبانم را روی لبهای خشک و باریکم کشیدم. بیمقدمه پرسیدم: -آخرش چی میشه؟ امیرعلی دستهایش را به جیب شلوار جینش سپرد و قدمهایش را با من یکی کرد. -تو دوست داری چی بشه؟ کمی، اما کمی، به این سوال فکر کردم. -تا حالا بهش فکر نکردم. -یعنی تا حالا به زندگی بدون حیدر فکر هم نکردی؟ منظورش را متوجه شدم اما ترجیح دادم به روی خودم نیاورم. -خیابون بعدی از هم جدا شیم؛ نزدیک خونهست، نمیخوام کسی ببینه. صدای آرامش را شنیدم: -چقدر دوسش داری؟ ایستادم، یا بهتر بگویم، سر جایم میخ شدم. میخی که یک چکش محکم بر سرش کوبیده شده بود. -به تو ربطی نداره! امیرعلی با یک قدم، مقابل من قرار گرفت. پیش از اینکه دهان باز کند. انگشت اشارهام را بالا بردم: -نه! نمیخوام بشنوم. قرار نیست به اسم وکیلم، همچین سوالهای بیخودی ازم بپرسی و منم بهت جواب پس بدم. چند ثانیه بیحرکت ایستادیم، آنقدری که توجه چند عابر به ما جلب شد. پچپچهایش را میشنیدم، نگاهشان از روی چادر هم میتوانست روی پوستم بلغزد و حالم را به هم بزند. -برو کنار! قدمهایم را تند کردم. گندم منتظر من بود. -ناهید، ناهید صبر کن! دندان به هم ساییدم. اگر یکی از همسایهها مرا با امیرعلی میدید، دیگر نمیتوانستم در آن آپارتمان زندگی کنم. ایستادم و نگاه بیحوصلهام را به او دوختم: -من... ناهید من دارم همه تلاشمو میکنم، به والله که میکنم. نمیخوام اذیتت کنم ولی یه سری سوال مثل خوره میوفته به جونم. هر کی گفته بیخبری خوشخبریه، غلط کرده با هفت جدش! بیخبری برزخه... من... نفسش را بلند بیرون داد. دستش را به پیشانیاش کشید و گفت: -ببخش!- 92 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت هشتاد و نه عقربه دقیقهشمار را میدیدم که به سرعت حرکت میکرد اما زمان برای من متوقف شده بود. دست لرزانم را با دست دیگرم پوشانده بودم، انگار اگر آن را میدید، به دروغهایم پی میبُرد. -تموم شد؟ سرش را تکان داد و انگشت اشارهاش را از سوراخ بینیاش بیرون کشید. -اهم... کسی بهتون دستور میده؟ یا شده صدایی بشنوید که شما رو وادار به انجام یکسری کار بکنه؟ به شب حادثه برگشتم. آن شب صدایی به من گفت مکانیکی را به آتش بکشم؛ اما دستور نداد، آن صدا عاجزانه به من التماس کرده بود. -متوجه منظورتون نمیشم، تا حالا همچین اتفاقی برام نیوفتاده. آب دهانم را قورت دادم. با اشاره دستش، از روی صندلی بلند شدم و از آن اتاق جهنمی خارج شدم. -خوبی؟ رنگت پریده! -بریم... از اینجا... بریم... نمی... نمیتونم نفس بکشم. ساختمان خسته پزشکیقانونی را پشت سر گذاشتیم. -کسیم هست با حال خوش بیاد اینجا؟ نگاه آخرم را از نمای آجریاش گرفتم. -چی گفتی؟ -هیچی. حالا به اندازه چند خیابان از پزشکیقانونی دور شده بوديم. امیرعلی با نوک کفش، به دل برگها میزد و من؟ دهانم از آنهمه دروغ، خشک شده بود. -باید برم مغازه. اخمهایش را در هم کشید، متاسفانه امیرعلی چادری نداشت که از چشمهایش در برابر نور خورشید محافظت کند. -چی میخوای؟ -آب. این کلمه را به سختی و با صدای ضمخت به زبان آوردم. -بیا! به دستش که پاکت شیرکاکائو را به سمتم گرفته بود خیره شدم. متوجه آن نشده بودم. -این چیه؟ -دیگه دوست نداری؟! چی شده؟ قسم خوردی از هر چیزی که قبلا خوشت میاومد فاصله بگیری؟ پاکت شیرکاکائو را از او گرفتم و جلوی صورتش تکان دادم. -نِی... نی نداره میگم!- 92 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
درخواست انتشار رمان مُلک نیاز | دنیا کاربر انجمن نودهشتیا
nastaran پاسخی برای Donya ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
پی دی اف تبدیل به ورد نمیشه اگه نداری خودت باید از اول پارت به پارت یا توی انجمن بذاری یا توی ورد راه دیگه ای نیست- 12 پاسخ
-
- 1
-
- هفته گذشته
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و چهارده به سیاهی و تاریکی گوشهی اتاق زل زده بود که صدایی او را از افکارش بیرون کشید. - مادمازل، شما برای محفل نامنویسی نمیکنید؟ سرش را بالا آورده و به زنی داد که تا کنون نامها را در برگه مینوشت. بالاخره متوجه حضور او شده بودند. - نمیدانم برای چه نامنویسی میکنید. زن نگاه عاقل اندر سفیهی به او کرد. میدانست که در دل میگفت این همه ساعت در محفل نشسته بوده و حتی نمیداند که آنها برای چه نامنویسی میکنند. البته که او حتی کلمهای سخن نمیگفت و فقط برگههاس جلوی خود را میخواند و به سخنان بقیه افراد گوش میسپرد. - اعضای رسمی محفل را مینویسیم؛ اگر میخواهی عضو محفل بشوی باید نامت را بنویسی. از جای برخواست و به سوی میز رفت. اکنون همه به او نگاه میکردند و منتظر بودند که ببینند او یک خائن است یا خیر! چشمان ریز و نگاههای کنجکاو آنها را میدید. - من برگهی شناسایی به همراه ندارم و... - چون ژنرال لامارک شما را به محفل دعوت کرده نیازی به برگهی شناسایی نیست. زن بیحوصله گفت. فقط میخواست هر چه سریعتر نامنویسی را به پایان برساند. - پس نامم را بنویسی... صدایی که از پشت سرش بلند شد، باعث شد سکوت کند و ادامهی حرفش را بخورد. - نیازی نیست نام او را بنویسید. همه از جمله خود او به سوی آنتوان که پشت سرش ایستاده و این حرف را زده بود، بازگشتند. آنتوان پالتویش را پوشیده و کلاهش را بر سد گذاشته بود. - چرا نباید بنویسم... زن گفت اما دوباره آنتوان او را ساکت کرد. - زیرا نیازی نیست نام او به عنوان یکی از اعضای رسمی محفل نوشته شود؛ او هنوز سنی ندارد که بخواهد عضو یک محفل بشود. جیزل، با ناراحتی به او نگاه کرد. او واقعا دلش میخواست عضو این محفل بشود؛ نه یک عضو دروغین که گهگاهی میآمد و در سکوت مینشست و سپس میرفت. میخواست هر روز در این محفا باشد، به آنها کمک کند و در بحثها شرکت کند. نمیدانست چرا آنتوان با او اینگونه رفتار میکرد. - میدانید که در این صورت او دیگر نمیتواند وارد محفل بشود؟ زن عصبی به آنتوان گفت. آنتوان بدون اینکه حتی نیم نگاهی به او بیاندازد، کلاه جیزل را از روی میز برداشته و به دست او داد. جیزل با اکراه کلاه را گرفت و پشتش را به او کرد. میخواست به زن بگوید که نامش را بنویسد. از اینکه دیگر نتواند وارد محفل شود، مضطرب شده بود؛ نمیدانست چرا اما هر روز برای ورود به محفل لحظه شماری میکرد. - مادمازل... و دوباره صدای آنتوان و ساکت شدن او! - و این را چه کسی معین میکند؟ شما؟ آنتوان با تمسخر گفت. صدای پوزخندش را میتوانست بشنود. - نام او را نمینویسید و او میتواند همچنان مانند یک عضو رسمی در محفل رفت و آمد کند. مکثی کرد. همانطور که آستین پالتوی جیزل را میگرفت، خطاب به افراد محفل، ادامه داد: - اگر ببینم نام او را نوشتهاید، همهی افراو محفا تعویض میشوند. با تهدید گفت. صدایی از هیچکس در نیامد. آنتوان آرام آستین او را کشیده و جیزل نیز بدون مخالفت به دنبال او به راه افتاد. قبل از اینکه از درب کافه خارج شوند، صدای دوشس ژاکلین را شنید که خطاب به افراد کافه میگفن: - گویی برادرم دیوانه شده! برادرم! دوشس ژاکلین اکنون آنتوان را برادر دیوانهی خود خوانده بود؟ هر دو از درب کافه خارج شدند. - کجا میروید موسیو؟ آنتوان پاسخش را نداد تا زمانی که به درشکهی شخصیاش رسیدند. متعجب به او نگاه کرد. هنوز ساعت سه نیمه شب بود و یک ساعت به پایان محفل مانده بود. - هنوز محفل پایان نیا... - دیگر چیز جالبی برای شنیدن نبود که بخواهیم وقت خود را برایش تلف کنیم؛ سوار شو دخترک! و دوباره او تیدیل به دخترک شده بود. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و سیزده حتی همان لحظات اندکی هم که گهگاهی به آنجا نگاه میکردند فقط برای حضور پر نور و درخشان دوشس ژاکلین بود. گویی هنگامی که دوشس ژاکلین در محفل قرار نداشت، آن پیانو نیز وجود نداشت. تمامی موسیقی دلنواز سالن به یکباره از بین میرفت. نگاه خیرهاش به او، باعث شد دوشس سرش را بالا آورده و نگاهی به او بیاندازد. همانطور که سرش را روی میز گذاشته بود، نگاه بیتفاوتش را به جیزل دوخت. - چیزی روی صورتم میبینید؟ با صدای آرام و سردی گفت. نمیدانست چرا اما با دیدن نگاه او به خودش قلبش به تپش افتاده بود و کنترلش را از دست داده بود. به سرعت با نشانهی خیر تکان داد. حتی نتوانست زبان بگشاید و چیزی بگوید، فقط سرش را به چپ و راست تکان داده و نگاهش را از او گرفته بود. نگاه سرد و کلام بیتفاوت او، جیزل را هول کرده بود. کمکم همه از پشت میزها بلند شده و روانهی میزی میشدند که دو نفر، یک زن و یک مرد پشت آن نشسته بودند. افراد حاظر در محفل دور میز جمع شده و صدای صحبتشان فضای کافه را پر کرده بود. یکی یکی نام خود را به مرد گفته و برگهی شناسایی به او میدادند و زن نیز نامهای آنها را در برگهی بلندی با مرکب مشکی مینوشت. کنجکاو شده بود. میخواست بداند آنجا چهخبر شده است؛ چرا همه به یکباره محفل را ترک کرده و پشت آن میز جمع شدهاند اما ژنرال لامارک ساعتهای پیش رفته بود و موسیو آنتوان نیز در گوشهای مشغول صحبت با دوشس ژاکلین بود و از هیچکدام نمیتوانست سوالش را بپرسد. کمی از آن فاصلهی دور و در جایی که از همان اول نشسته بود سرک کشید تا بتواند چیزی از محتوای برگه بفهمد اما نتوانست. سر و صدای اطراف میز آنقدر بلند بود که هیچ صدای دیگری به گوشش نمیرسید. حتی در آنجا و زمانی که محفل پایان یافته بود هم هنوز افرادی مشغول بحث و جدل با یکدیگر بودند. حتی در این محفل نیز که همه گرد هم آمده بودند تا بر سر یک چیز متحد شوند هم اختلاف نظر بیداد میکرد. گهگاهی آنقدر بحث بالا میگرفت که مجبور بودند در میان افراد قرار بگیرند که مبادادبه یکدیگر حملهور شوند. اما او متوجه شده بود که در جامعهای زندگی میکند که عدهای گاهی اشتباهی میکردند، این افراد گاهی در سکوت اشتباه خود را پذیرفته و گاهی نیز تجربه حقیقت را بر سرشان میزد؛ این افراد بعد از گذشت زمان کوتاهی یا حتی زمان طولانی با تفکرات خود کنار آمده و کمکم به سوی افرادی که حقیقت را میگویند رهنمون میشدند؛ در کنار این افراد نیز، یک گروه دیگر وجود داشت. این گروه اشتباه را پشت اشتباه میپذیرفتند و به سوی آن میرفتند. گهگاهی پیش میآمد بعضیهایشان مانند گروه اول بپذیرند که اشتباه میکردهاند اما با این تقاوت که دلیل اشتباهشان را به چیزهای بیرونی ربط میدادند. بیشتر اوقات باقی مردم را مشکل میدانستند و میگفتند که مقصر آنها بودهاند. زیرا خبرهای اشتباه را منتشر کردهاند و اینها نیز اشتباه پیش رفتهاند؛ اما گروهی که از اینها هم حتی بدتر بودند آن گروه کذایی بودند که اشتباه خود را نمیپذیرفتند. اینها حتی دلیل خود را به عوامل بیرونی هم ربط نمیدادند؛ فقط میگفتند شما اشتباه میکنید و ما راه درست را پیش رفتهایم. آنقدر این را تکرار میکردند که کمکم برایشان تبدیل به عادت میشد. تفاوتی نداشت چه بشود و چه کار کنند، حتی اگر سرنوشت یک بشریت را به تباهی بکشانند هم بیتفاوت از کنارشان گذشته و با خود میگفتند که از این بهتر نمیشود؛ آفرین به خودمان که این کار را کردیم! اما او پی برده بود هنگامی که همه یک چیز را میپذیرند بنا بر درست بودن آن نیست بلکه آنها کسانی هستند که در گودال نادانی و پذیرفتن اشتباهات غرق شدهاند. در این مقطع افتخار آن نیست که شبیه به دیگران بشوی تا پذیرفته بشوی. بلکه او میجنگید با تمام وجود تا به آنها راه درست را بفهماند. حتی اگر سالیان سال طول میکشید به آنها میفهماند که راه درست چه است؛ میخواهند قبول کنند یا میخواهند به نادانی خود ادامه دهند و اشتباه را واقعیت در نظر بگیرند برایش تفاوتی نداشت در هر صورت او حقیقت را در پیش گرفته و جویای واقعیتی درست میشد. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و دوازده جیزل همانجا ماند و رفتن او را تماشا کرد. این مرد یک روز کاری میکرد که او طوری سردرگم بشود که دیگر حتی نخواهد یک ثانیه هم او را ببیند و روز دیگر میآمد او را از آن سردرگمی و چالهای که خودش او را در آن انداخته بود، در میآورد. امروز خیلی ناگهانی تصمیم گرفته بود او را مادمازل خطاب کند و پالتو را برایش بیاورد که مبادا سرما بخورد و حرفهایی به او بزند که بخواهد با آنها زندگیاش را سد و سامان بدهد؛ برعکس آن روزی که جلوی همه او را آنطور جلوی خکو گذاشته و هر لحظه بیشتر او را اذیت میکرد. مائل و لیدیا به او رسیده بودند. کنارش ایستادند. - چهشده جیزل؟ مائل پرسید. جیزل، نگاهش را به او دوخت. - چیزی نیست، برویم. لیدیا تکان نخورد. - جیزل، من میخواهم به خانه بروم، نمیخواهم دوباره به آنجا بیایم. با انزجار به درب روی هم افتادهی کافه نگاهی انداخت و کمی خودش را جمع کرد. بالاخره مائل پالتو را به او داده بود و لیدیا خودش را در آن پیچانده بود. - من هم با او میروم. مائل گفت. برای هر دو سر تکان داد. میخواست با آنها برود اما نمیتوانست با لیدیا در یک درشکه بنشیند و مسیر یکسانی را طی کند. مطمئن بود اگر با آنها میرفت، شباش حتی از الان هم بدتر میشد و دیگر تا صبح نمیتوانست چشم روی هم بگذارد. مائل و لیدیا به سوی درشکهی مائل رفته و سوار شدند و پس از چند ثانیه درشکه به راه افتاد. کمی درشکهی در حال حرکت را نگاه کرده و سپس وارد کافه شد و درب را روی هم گذاشت. محفل شروع شده بود و دوباره میزها به یکدیگر چسبیده بودند. نگاهش را روی میزها چرخاند تا جای خالی برای خود پیدا کند. به غیر از یک صندلی خالی میان آنتوان و ژاکلین جای دیگری باقی نمانده بود. کمی جلوی در ایستاد. دودل بود که برود و آنجا بنشیند یا همان مسیر آمده را برگردد اما با فکر به اینکه درشکهچیِ مادر ایزابلا تا ساعت چهار صبح به دنبالش نمیآمد، با قدمهایی آرام به سوی میز رفته و روی صندلی نشست. به محض نشستن، آنتوان بدون اینکه به او نگاه کند، چند برگه جلوی او گذاشت. نگاهش را روی میز چرخاند. همه مشغول خواندن آن چند برگه بودند. قسمتی از یک کتاب سانسور شدهی دیگر که قصد داشتند امروز آن را بررسی کنند. آنتوان شمعی جلوی او گذاشت. آرام شروع به خواندن کرد اما ذهنش اصلا در آنجا نبود و هول محور لیدیا و جکسون میگذشت. در دلش آرزو میکرد که ای کاش جکسون اکنون اینجا بود تا میتوانست شخصا با او سخن بگوید و همهچیز را رفع کند. اما چه میشد اگر لیدیا درست میگفت؟ اگر جکسون سخنان او را قبول میکرد چه؟ صدای شخصی بلند شده و همه مشغول بررسی کتاب شدند. در میان هیاهویی که دوباره به وجود آمده بود، ژنزال لامارک، بیسر و صدا از روی صندلیاش بلند شد. برگههای زیادی که تا کنون جلوی رویش گذاشته بودند را زیر بغل زد. اشارهای به آنتوان کرد. - میروم تا جایی و میآیم. آرام زمزمه کرده و آنتوان سر تکان داد و دوباره مشغول خواندن برگههای روبهرویش شد. سرش را آرام بالا گرفته و زیرچشمی به دوشس ژاکلین نگاه کرد. بیحوصله و لبهایی آویزان به برگههای جلویش نگاه میکرد. میتوانست شرط ببندد که حتی یک کلمه از آنها را هم نمیفهمید و فقط نگاهش به آنها بود. مشخص بود که از ماندن در این محفل اصلا خوشش نمیآید و حتی سعی نمیکرد که این را پنهان کند. هر لحظهای که یک نفر بلند شده و چیزی میگفت، دوشس یا پشت چشم نازک میکرد و یا زیر لب فحشی نثار او میکرد و خودش را مشغول کاری میکرد. هر بار که از او میخواستند پیانو را ترک کند و به محفل بپیوندد، با اکراه بلند شده و تا پایان محفا و زمانی که دوباره پشت پیانو مینشست حتی یک کلمه هم سخن نمیگفت. تنها گاهی اوقات با ژنرال لامارک یا آنتوان چند کلمه سخن گفته و سپس دوباره ساکت میشد. گویی تنها چیزی که در اینجا نظرش را جلب میکرد، پیانوی گوشهی کافه بود. آن فضای تنگ و تاریک که به غیر از او هیچکس به سمتش نمیرفت و اگر روزی او نمیآمد، هیچکس به آن گوشه حتی توجهای هم نمیکرد. -
درخواست انتشار رمان مُلک نیاز | دنیا کاربر انجمن نودهشتیا
Donya پاسخی برای Donya ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
ورد ندارم وگرنه به تو نمی گفتم بعدش همین طوری منتشر می کردن -
خاطره با ناز خندید که چال گونهی کوچکی یک طرف لپش ایجاد شد. - عزیزم... چه اسم قشنگی! منم خاطرهم خوشبختم از آشنایی با تو. خاطره! این نام زیبا لرزی به تن نحیفش میانداخت، او این نام زیبا و دلنشین را دوست نداشت. خاطره! این کلمه ناراحتش میکرد و باعث میشد یاد خاطرههایش بیوفتد. سرش را به سمت چپ و راست تکان داد و زمزمه کرد: - نهنه... . خاطره با تعجب نگاهش کرد، دست را روی شانههای او قرار و خواست آرامش کند، اما او به شدت خاطره را پس زد و عقب رفت. صورتش به طرز عجیبی سرخ شده و انگار شوکعصبی به او وارد شدهبود. اشکهایش بدون کنترلش میریخت و زمزمهوار میگفت: - نه... خاطره نه... خاطره نه... . دخترک از حالات عجیب النا ترسیده و سعی میکرد کمکم به او نزدیک شود تا او را بگیرد، در همین حال میگفت: - باشه هر چی تو بگی، خاطره نه هر چی دلت میخواد صدام کن. اما النا سخنهایش را نمیشنید، سرش را به شدت تکان میداد و با پنجههای کوچکش موهایش را چنگ میزد. خاطره به گریه افتادهبود، کسی آنجا نبود تا از او کمک بخواهد و اشکهایش بیگدار میریخت. در مسئولیتی که قبول کرده، ماندهبود و به اطرافش نگاهی میکرد تا اگر کسی از آنجا رد شد، از او کمک بخواهد. النا نفسهای بلند و عمیقی میکشید بهطوری که گلویش خرخر صدا میداد. انگار که در حال خفه شدن، بود. دستش را محکم بند گلو و سی*ن*هاش کرده و چشمانش گرد شدهبود. خاطره ترسیده جیغی کشید و سیلی محکم بر گوش النا کوبید تا به شوک عصبی او خاتمه دهد و همینگونه هم شد. چون چند ثانیه بعد دخترک بیحالی روی زمین افتاده و نفسهایش کمکم ریتم منظمی به خود گرفت. خاطره با گریه روی زمین کنار او نشست و سعی کرد او را بلند کند، النا با بیحالی چشمانش را باز کرد و با او نگاه کرد. دوست جدیدش او را در آغوش گرفت و با پشیمانی گفت: - ببخشید النا، ببخشید که زدم تو گوشت. النا اما بیحالتر از آن بود که جوابش را بدهد، برای همین چشمانش را بست و خود را در آغوش او رها کرد. حدود ده دقیقهای گذشت که هم اندکی توان و انرژی به تن بیجان النا بازگشت و هم گریهی خاطره بند آمد. خاطره به النا کمک کرد از جا برخیزد و سپس به سمت سلف به راه افتاد. در آنجا النا را روی صندلی نشاند و برایش آبمیوهای گرفت و به خوردش داد، وقتی حال النا بهتر شد با ناراحتی گفت: - الی منو ترسوندی دختر. النا اما ساکت و سر به زير چیزی نگفت.
-
چشمان درشتش از هیجان گرد و لرزش تنش لحظهای قطع نمیشد. استادشان با تعجب نگاهی به دخترک کرد و گفت: - اگه حالتون خوب نیست میتونید برید بیرون. نگاه مستقیم و خطاب شدنش توسط استاد بیشتر او را ترساند؛ بهطوری که از صندلی، خود را به پایین سُر داد و پشت صندلی جلویی قایم شد. همه با حیرت به او خیره شده و باز هم پچپچها شروع شد. خاطره که به پدر دخترک قول دادهبود حواسش به او باشد، از جایش برخاست و با تردید بهسمت او رفت. مانتویش را جمع کرده و روی دو پا نشست و نگاهی به چهرهی مظلوم النا انداخت که چون خردسالی، معصومانه اشک میریخت و تیلههای تیرهی زیبا و لرزانش را به زمین دوختهبود. آرام دستش را روی شانه او گذاشت که نگاه ترسان النا روی صورت ملیح و لبخند بانمک او نشست. خاطره کمی سرش را کج کرد و زمزمهوار گفت: - عزیزم میخوای بریم بیرون یه آبی به دست و صورتت بزنی؟ النا لبان به هم دوختهشدهاش را باز نکرد، عوضش خیرهی چشمان عسلی خاطره شد. خاطره به لبخندش وسعت داد و دست از شانهی او برداشته و جلویش گرفت، گفت: - بریم؟ النا با تردید آرام دستش را بالا آورد و در دست او قرار داد، خاطره از سردی دستش لحظهای هنگ کرد. سپس به صورت رنگپریدهی او خیره شد، احتمال داد که ضعف کردهباشد. دستش را کشید و همانطور که از جایش بلند میشد، دخترک را با خود بلند کرد. با نگاهی به استاد از او اجازه گرفت و سپس دستش را دور کمر النا حلقه و کمکش کرد تا از کلاس خارج شوند. دانشجوها سکوت کرده و هیچک.س چیزی نمیگفت عوضش تا میتوانستند دختر تازه وارد را رصد میکردند تا در موقعیت مناسب تبادل اطلاعات کنند. خاطره زمانی که در کلاس را بست، از جیبش شکلاتی برداشته و آن را باز کرد و مقابل دهان النا قرار داد. النا با تعجب نگاهش کرد، نمیتوانست به او اعتماد کند. آنها یکدیگر را نمیشناختند و این توجهها و محبتهای دخترک برایش ترسناک و گنگ بود. اما وقتی که چهرهی مهربان و لبخند ملایم او را دید، بیاختیار فاصلهای به لبانش داد. خاطره شکلات را در دهان او قرار داد و گفت: - رنگت پریده عزیزم... میخوای بریم یه چیزی بخوریم؟ ترس آن کلاس که همه به او خیره بودند، انرژی و توان بدنیش را گرفتهبود و کمی احساس ضعف و گرسنگی داشت، اما نمیتوانست تنهایی جایی برود. برای همین با خجالت سرش را به معنای بله تکان داد، خاطره دستش را گرفت و بهسمت سلف دانشگاه به راه افتاد در همان حال پرسید: - اسمت چیه عزیزم؟ نیم نگاهی در انتهای سخنش به دخترک ساکت انداخت، وقتی سکوت ادامهدارش را دید با خود خیال کرد که شاید لال یا کر باشد تا اینکه زمزمهی ضعیفی به گوشش خورد: - النا. سرش را کامل بهسمت دختری که خود را النا نامیدهبود گرداند و نگاهی به او که با خجالت سرش را پایین انداختهبود، کرد.
-
همهمهای کلاس را فرا گرفتهبود و آن مرد بهسختی نگاه از دخترش گرفت و قصد رفتن کرد. انگار که سوژهی یک ماه خالهزنکهای دانشگاه پیدا شدهبود، چون هر کدام گوشهای برای یکدیگر پچپچ کرده و نظرات فیلسوفانهای میدادند. استاد که انگار قصد آمدن نداشت و دانشجوها از فرصت استفاده کرده و کلاس را روی سر خود گذاشتهبودند. بردیا اما در هپروت به سر میبرد و به پشت سرش جایی که دخترک نشستهبود، نگاه میکرد. دارا و آریا در مورد مهمانی که شب قرار بود برگذار کنند، صحبت میکردند که ناگهان بردیا با لحنی متأثر زمزمه کرد: - مثل یه نقاشی میمونه... نقاشی یه مونالیزای غمگین! و بیاختیار لبخند کوچکی در انتهای سخنش بر لب چسباند. آریا و دارا با تعجب به او خیره شدند، بردیا اما نگاه از دخترک سیاهپوش برنمیداشت. این کار بردیا باعث شد که دوستانش هم سربرگردانده و نیم نگاهی به نقاشی مخصوص او بیندازند. دختر کنار پنجره نشستهبود و نور ملایمی که از بیرون میآمد، صورت کشیده و رنگپریدهاش را نوازش میکرد. چشمان درشت و کشیدهاش به نقطهای از میز دوخته شده و موهای مشکی کوتاهش، صورتش را در برگرفته بود. انگار که در این دنیا نبود... گاهی لبان به هم دوختهاش را باز و سخنی را زمزمهوار میگفت و گاهی چشمانش را محکم میبست. دارا همانگونه که خیرهاش بود، خطاب به دوستانش با لحن سفت و سختش زمزمه کرد: - چه زیبا! آریا اما با سکوت نگاهش میکرد، لرز ریز تن دخترک از نگاهش در امان نماند. غم انگار چو پرتوهایی از وجودش خارج شده و بهسوی آریا میتابید و حس ناامیدی و اندوه را مهمان دل او میکرد. بهسختی نگاهش را از او گرفت که ناگهان دلبر را دید، دلبر با تعجب نگاهش را بین او و دخترک غمزده رد و بدل میکند. آریا لبخندی کوچک برای دلگرمیاش زد و به میزش خیره شد. میل عجیبی برای نگاه کردن دوباره به آن بانوی سیاهپوش داشت، انگار که کنجکاویاش را قلقلک میداد. دلش میخواست پرده از راز نهفته در قلب او بردارد، چه شدهبود که دختری جوان مثل او اینگونه افسرده و ترسیده شدهبود؟ میخواست دلیل فاصله گرفتن او از دانشگاه را بداند و خیلی سؤالهای دیگر که تنها در ذهن او شکل نگرفتهبود، بلکه تمام دانشجوهایی که او را دیدهبودند قصد فهمیدن آنها را داشتند. بالاخره بعد از تأخیر طولانی استاد وارد کلاس شد و بلافاصله شروع به تدریس کرد، اما انگار نظر استاد نیز به دختر گوشهنشین کلاس، جلب شده بود. چون گاه و بیگاه نگاه حیرانش را به او دوخته و او را که معذب میشد و سعی میکرد و با خم کرد خود و فرو رفتن به زیر صندلی، خود را از نگاه بقیه در امان نگهدارد، رصد میکرد.
-
درخواست انتشار رمان مُلک نیاز | دنیا کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Donya ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
گفتم ورد میخوایم عزیزم پونصدبار بگم؟ پیدیاف رو نمیشه برگردوند ورد کرد -
درخواست انتشار رمان مُلک نیاز | دنیا کاربر انجمن نودهشتیا
Donya پاسخی برای Donya ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
هانیه جان چی شد نگفتی!