رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. 🦠 بــیــگــانــه 🦠 🍊🌱پارت سوم روز قبل از فیلمبرداری بود. همان روزی که ماشینمان ترمز برید. همان روزی که موشک‌های سیاه، هوای زیبای تهران را چون شب سیاه کردند. یک ماهی در کُما بودم. وقتی بیدار شدم همسرم ماه‌ها خاک خورده بود. مرگ را با تک تک استخوان‌هایم احساس می‌کردم. روزهای بدی بود و تا به خودم آمدم چهارسال گذشت. دختر پر شور حاج مظاهر حالا، حوصله هیچ کس را نداشت. آقا جانم حالا که سالار می‌خواست برگردد، ریش و قیچی دست گرفته بود، بریده بود فقط منتظر نخ و سوزن بود. سوزنش که قطعا من بودم که روزگار تا می‌توانست بر من سخت می‌گرفت و پوزم را به خاک می‌مالید و نخش هم سالار بود. تقه ای به در اتاق خورد. دفتر را روی میز گذاشتم و بفرماییدی گفتم. مادرم بود، سیده طهورا میر طاهری! زیباییش از قدیم الایام زبانزد همه بود. همه می‌گفتند بیشترین شباهت با مادرت را تو داری و زیبایی بیشتری نصیب تو کرده، همین بود که درِ خانه ما همیشه زده میشد. خواهر هایم ازدواج کرده بودند، ترانه با سینا، تارا و مهرشاد هم به تازگی بهم قول و قرارهایی داده بودند و به عبارتی شیرینی خورده هم بودند. من هم که شیرینی خورده نامزدی بودم که اکنون خاک اورا رُبوده بود. مامان نگاهم کرد، نگاهی که حرف ها داشت ولی من چرا حرفی برای گفتن نداشتم؟! حرفی نداشتم یا داشتم جمع می‌کردم برای وقتی که او می آمد؟! _قشنگِ مامان! چهره زادِ مامان!خ از بس شبیهش بودم صدایم می‌کرد چهره زادِ مامان! این را همه به من می‌گفتند، کمتر کسی بود نامم را صدا بزند انگار همه با آن مشکل داشتند فقط سالار بود که بر عکس بقیه چهره زاد صدایم نمی کرد آن هم که سالها بود حتی یکبار هم ندیده بودمش چه رسد به شنیدن کلمه تِلا. آرام گفتم: _جانم مامان _حواست هست این روزها با رفتارت، با کم محلی‌هات خیلی‌هارو ناراحت کردی! سر پایین انداختم تا بتونم راحت‌تر حرفامو بزنم، حرفایی که قطعا قرار نبود به مزاج سیده بانو خوش بیاد! _مامان من دخترِ بزرگی شدم، اون دخترِ چهارده ساله نیستم که کسی بخواد براش تعیین تکلیف کنه، من بزرگ شدم، حالا دختری که داری می‌بینیش بیست و دو سالشه! دختری که قرار بود چهار سال پیش با رضایت خودش عروس خونه عموش بشه حالا توان اینو داره که خودش راهشو انتخاب کنه! بزرگ شده میدونه درِ قبلش روی هیچ کی باز نمیشه جز آشنای خودش! _سالارم با قلب کوچیکت آشنا میشه این بار خودمو نباختمو برای زدن حرفم سر بالا گرفتم: _مامان با این حرفها من مجاب نمی‌شم لب روی هم فشرد، ناراحت شده بود، می‌دانم! سری تکان داد و در را باز کرد و رفت. نفس حبس شده ام را آزاد کردم. کاش گوشه ای از همین اتاق می‌خوابیدم و فقط به هیچ فکر می‌کردم. مردن برای من بهتر بود اما باید قوی می‌ماندم و از پس مشکلاتی که قرار بود با حضورش ایجاد شود بر می‌آمدم. نمی‌خواستم حالا که بر می‌گردد ضعیف باشم. مقابلش می ایستادم و اجازه نمی‌دادم کسی، احدی برای من و زندگیِ به ظاهر آرامم نقشه بکشد. نویسنده: سالار داره میاد غافل از اینکه خبر نداره شیر ماده وحشی مقابلش دیگه اون تِلای مظلوم دوازده سال پیش نیست🤕🫣🥹
  3. پارت دویست و دهم با تعجب به دکتر نگاه کردم و گفتم : ـ متوجه نشدم! دکتر با لبخند گفت: ـ متوجه چی نشدی دختر ؟؟ تو الان داری چهاردهمین روز از دوره بارداریتو می‌گذرونی. یهو ته قلبم خالی شد. چی داشت می‌گفت ؟ باورم نمیشد.. منو مهسان بهت زده به دکتر نگاه می‌کردیم. دکتر همونجور ادامه داد و گفت : ـ ولی برای اطمینان یه تست سلامت جنین باید انجام بدی چون احتمالا بچها نمیدونستن و برات آندوسکوپی انجام دادن ولی بنظر نمیاد که مشکلی باشه . کار از محکم کاری عیب نمیکنه. چیزی نمی‌گفتم. فقط اشکام بود که روی صورتم می‌ریخت. دکتر گفت : ـ آخ آخ پیمان چقدر خوشحال بشه! اوکی شدین باهم یا هنوزم میونتون شکرابه ؟؟ تا اسم پیمان و شنیدم بلند شدم و گفتم : ـ نه. دکتر با تعجب نگام کرد که یهو خودمو جمع کردم و گفتم : ـ پیمان هم نمیدونه دکتر. اگه امکانش هست شما چیزی بهش نگین ، من خودم بهش اطلاع میدم. دکتر لبخندی زد و رو یه ورقه یسری چیزا نوشت و مهر زد و داد دستم و گفت : ـ خب خوشحال شدم که دوباره اوکی شدین. آخه چند وقت پیش یه چیزایی شنیدم. مهسان یهو گفت : ـ خب درست... محکم زدم به پاش که ساکت شد و دکتر گفت : ـ بهرحال خوشحالم که به خیر گذشت. داروهاتم هر هشت ساعت مصرف کن و سه روز دیگه حتما برای سلامت جنین بیا . خوشحال میشم پیمان هم کنارت ببینم و رو در رو بهش تبریک بگم . با یه لبخند مصنوعی سری تکون دادم و ورقه رو از دستش گرفتم و با مهسان از اتاقش خارج شدیم. دست مهسان رو محکم گرفتم و گفتم : ـ مهسان...من باید چیکار کنم؟ مهسان هم تو شوک بود و گفت: ـ والا غزل. من خودمم هنوز تو شوک چیزیم که شنیدم اما کاری نمیشه کرد.
  4. پارت دویست و نهم نگاش کردم و با لحن تندی گفتم : ـ بیخود کرده. لابد منم منتظر همین موضوعم که برگرده تا بهش دوباره اعتماد کنم. اومد پیشم نشست و دستی به شونش کشید و گفت: ـ خیلی خب حالا ، آروم باش . مهسان همین لحظه اومد و گفت : ـ خب کار من تموم شد..بریم غزل؟؟ بلند شدم و گفتم: ـ آره بریم ، فقط قبلش یه دور بریم دکتر ، من و یدور معاینه کنن ، جواب آزمایشمم بگیرم . گفت: ـ آره بریم. با مهلا خداحافظی کردیم و سوار تاکسی شدیم و رفتیم بیمارستان . اول رفتم تا جواب آزمایشم و بگیرم و ببرم به دکتر نشون بدم. وقتی در زدم با همون دکتر که دوست پیمان بود ، مواجه شدم...پشیمون شدم و می‌خواستم برگردم اما چون منو دید ، بی ادبی میشد . دکتر گفت : ـ به بههه پارسال دوست امسال آشنا!! لبخندی زدم و سلام کردم و با مهسان ـ وارد اتاق شدیم . ورقه آزمایشم و گذاشتم رو میز و رو صندلی نشستم ... دکتر همونجور که ورقه آزمایشم و باز میکرد ، زیر چشمی بهم نگاه کرد و گفت : شنیدم که بلاهای بزرگی رو پشت سر گذاشتی... لبخندی زدم و گفتم : ـ همینطوره ولی آقای دکتر راستش... دکتر عینکش و درآورد و بهم نگاه کرد ، ادامه دادم : ـ راستش بعد از این اتفاق ، خیلی حالت تهوع دارم و زیر شکمم یهو خیلی بد تیر میکشه. مهسعا یهو گفت : ـ اشتهای غذاییش هم خیلی کم شده. تایید کردم و اضافه کردم : ـ فکر می‌کردم بخاطر آندوسکوپی باشه اما بنظرم دیگه خیلی ادامه دار شده. دکتر لبخندی زد و گفت : ـ والا بنظرم بعد اون اتفاقی که پشت سر گذاشتی ، زنده موندنشم یه معجزست.
  5. پارت دویست و هشتم مهسا پوزخندی زد و گفت: ـ چ عجب!! زنش بهش یاد داده از گوشی تلفن استفاده کنه؟ مهلا شونه ایی بالا انداخت و منم که انگار برام مهم نبود ، چیزی نگفتم و رفتم تا از مشتری عکس بگیرم ولی خیلی فکرم درگیر شد...اون عکسهای منو برای چی می‌خواست؟؟ حالا که زندگی جدیدشو با زنش شروع کرده ، چرا هنوزم چشمش دنباله منه؟؟ شایدم واسه جلب توجه کردن جلوی من داشت اینکارا رو انجام میداد. بهرحال ؛ دیگه برام مهم نبود ، من خیلی وقت بود که به زندگی بدون پیمان ، عادت کرده بودم. عادت کرده بودم اما دل لامصبم حالیش نمیشد. شبا به زورر می‌خوابیدم ، واسه اینکه هر لحظه چشمامو می‌بندم ، قیافش و صداش جلوی چشمامه...کاش میشد دلمم همراه با پیمان می‌کندم و مینداختمش دور. دوباره زیر شکمم یهو تیر بدی کشید و باعث شد رو بلوار بشینم . مشتری اومد نزدیکم و گفت : ـ غزل خانوم حالت خوبه؟ لبخندی زدم تا مضطرب نشه و گفتم: ـ خوبم عزیزم ، یهو زیر شکمم تیر کشید. مهسان تا منو دید اومد و گفت : ـ غزل باز حالت تهوع داری؟ گفتم: ـ یکم. بعدش سریع زیر بازوم و گرفت و گفت: ـ باشه تو برو اون سمت، بقیه عکسارو من ازشون میگیرم. به سختی بلند شدم و رفتم رو صندلی نشستم . مهلا گفت : ـ غزل نمیخوای بری دکتر ؟ دو هفته گذشته. روز به روز هم داری بدتر میشی! گفتم : ـ حق با توئه. بعد از اینجا با مهسان با هم میریم. هم اینکه جواب آزمایشمم میگیرم . مهلا : ـ امیدوارم چیزی نباشه. لبخندی زدم و گفتم : ـ ایشالا. مهلا : ـ غزل، بنظر تو هم پیمان یکم مشکوک نیست؟ گفتم: ـ پیمان همیشه مشکوک بود مهلا ، من یکم دیر فهمیدم. مهلا با کنجکاوی پرسید: ـ آخه چرا با اینکه با تو تموم کرد ، چشمش هنوز دنباله توئه؟؟ دل درد داشت روانیم میکرد. دستامو گذاشتم جلوی چشمام و گفتم : ـ نمیدونم مهلا! شاید بازم میخواد اذیتم کنه، هیچوقت نفهمیدم هدفش چیه. حس کردم مهلا می‌خواست که پیمان و برای من بی‌گناه جلوه بده، بعدش گفت: ـ بنظر من که تازه قدر تو رو فهمیده و دلش میخواد که برگرده.
  6. پارت دویست و هفتم لبخند مرموزی زدم و گفتم: ـ باشه نگو، بهرحال ماه پشت ابر نمیمونه آقا کوهیار! لبخندی زد و باهم رفتیم و سوار موتورش شدیم. کوهیار واقعا مثل یه رفیق ازم مراقبت می‌کرد اما به خودم که نمیتونستم دروغ بگم، دلم براش تنگ میشد...خیلی زیاد...احتمالا الان با زن سابقش داشتن تو جزیره عشق و حال می‌کردن. منم اینجا دارم از درد به خودم می‌پیچم. فردای اون روز ، کارمون و سمت میکامال شروع کردیم و بعد از اون من تا دو هفته ، دیگه پیمان و ندیدم. نه خودشو نه زنشو. بجز حالت تهوع های بی وقتم که یجورایی باید می‌رفتم و پیگیریش می‌کردم ، همه چیز یه جورایی برام نرمال شده بود تا اینکه یه روز اتفاق عجیبی افتاد. مهلا خیلی سراسیمه با یه پاکت اومد پیشمون و رو به من گفت: ـ غزل اینو باز کن. خیلی متجب از هول شدنش ، پاکت و گرفتم و باز کردم و این‌بار من با تعجب گفتم : ـ اینا که عکسای منه، برای چی چاپشون کردی؟ مهلا نفس نفس زنان گفت : ـ من چاپ نکردم ؛ عرشیا چاپ کرد. مهسان: ـ خب عرشیا این عکسا رو میخواد چیکار ؟؟ مهلا: ـ منم تحت فشار گذاشتمش و فهمیدم پیمان ازش خواسته. با تعجب گفتم : ـ پیمان؟! مهلا : ـ آره، سوال منم همین بود. که پیمان چرا خواست عکساتو چاپ کنه. مهسان یه نگاهی به عکسا کرد و گفت: ـ اونم سی تا عکس کلوزآپ از غزل. خب به عرشیا بگو وقتی داره عکسا رو می‌بره بپرسه ازش . مهلا : ـ آره گفتم حتما بپرسه. با تعجب گفتم : ـ این آدم داره چیکار میکنه؟! هدفش چیه؟! مهلا: ـ تازه یه چیز عجیب تر. پیمان با موبایلش به عرشیا زنگ زد!
  7. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

    ادامه  
  8. پارت۳۱ دو روز گذشته بود مادر ناهید و چند تای دیگر از مادران دیروز امده بودند و بل بشویی در مدرسه به راه انداخته بودند و میگفتند تا ان دختر از مدرسه نرود کوتاه نمی ایند اما اینبار صباحی بود که با صریح ترین حالت ممکن انها را سنگ روی یخ کرده بود و گفته بود که بچه های انها هم بی تقصیر نیستند و همه باید مراقب رفتارشان باشند نه صرفا یک نفر خانم موسوی در دل خدارا شکر کرد که خانم صباحی بود و ان اوضاع خراب را درست کرد عارفه تمام روز را در خوابگاه گذرانده بود و حتی یک لحظه هم بیرون نرفته بود هیچ کس جرعت نداشت به اتاق او برود حتی جرعت نگاه کردن به اوراهم نداشتند و او انگار که کم کم داشت به جنون میرسید از صبح گریه کرده بود و مدام به دست های خودش نگاه میکرد و سعی میکرد انگشت هایش را بشکند تمام اینهارا نوشین با دوربین مدار بسته دیده بود و دلش ریش شده بود دیگر بیشتر از این نباید تنها میبود وگرنه معلوم نبود چه میشد نوشین از پشت مانیتور عارفه را نگاه میکرد که کناری کز کرده بود ودست هایش را دور زانوهایش حلقه کرده بود و تاب میخورد نگاهش را به گوشه ای دوخته بود و از تمام دنیا دور بود از پشت صندلی بلند شد و به طرف خوابگاه شماره هشت رفت بقیه دختر ها در اتاق اخر سالن که چندسالی بود خالی بود نشسته بودند و پچ پچ کنان حرف میزدند معلوم بود دیگر حرف همه اشان عارفه بود نوشین در این مدرسه و خوابگاه خودش را میدید عارفه نوشین چند سال پیش بود در اتاق را باز کرد و وارد شد عارفه انگار در این دنیا نبود که حتی نگاهش هم نلرزید - عارفه چرا با خودت اینجوری میکنی دخترم بلند شو برو یه ابی به دست و صورتت بزن یکم حالت بهتر بشه باهم حرف بزنیم عارفه نگاهی به نوشین کرد و با ارامشی که اصلا به صورتش نمی امد گفت -مگه چجوری میکنم من باید خودمو بکشم میدونی حالم اصلا خوب نیس از خودم بدم میاد از این دستام بدم میاد هق هق گریه اش دوباره به راه افتاد موهای خرماییش را میان مشت هایش گرفت وکشید نوشین دست های استخوانی اش را در دست گرفت و از موهایش باز کرد -دخترم همش که تقصیر تونبود اینقدر خودتو مقصر ندون تو مقصر عقده های بقیه نیستی عارفه دست هایش را از دست نوشین بیرون کشید وبا گریه جیغ کشید - اینقد به من نگو دخترم اگه مادر من حسی به من میداشت الان وضعیت من این نبود من دختر تو نیستم نوشین دست هایش را به نشانه ارامش پایین اورد و با لحنی که سعی داشت تمام مهربانیش را در ان بریزد گفت -باشه بهت نمیگم دخترم میگم عارفه خوبه ببین عارفه تو از زندگی بقیه خبر نداری فقط خودتو مرکز غم و غصه تمام دنیا میدونی چه بسا زندگی بقیه از تو بدتره اشک های عارفه انگار تمامی نداشت که مثل سیلاب پایین میریخت و دل نوشین را خون میکرد این دختر چه ها که نکشیده بود دلش پر از زخم بود نگاهش را از اشک های عارفه‌گرفت وبه تخت های انکادر نگاه کرد انگار دختر ها حتی نیامده بودند که لباس هایشان را عوض کنن - میبینی اونا منو هیولا میبینن انگار که من نحسم نفرین شدم اخه مگه تقصیر من بوده چرا من باید تاوان بی عقلی مادر و پدرمو پس بدم من مگه میخواستم اینجوری بشه بغضش اجازه نداد بیشتر حرف بزند سرش را روی زانوهایش گذاشت و هق هق گریه اش بلند شد همینکه گریه میکرد هم خوب بود اگر گریه و اشک نبود ادم به جنون میرسید اما عارفه هم کم از جنون نداشت نوشین وقتی این را فهمید که یکهو گریه عارفه قطع شد سرش را از زانوهایش برداشت و با حالتی غیر عادی رو به نوشین شروع به جیغ و داد کرد که از اینجا برو نوشین ترسید یک لحظه از نگاه خون بار عارفه ترسید روز های سختش را در تیمارستان یادش بود نباید اجازه میداد که عارفه هم ان روز هارا ببیند - عارفه به خودت بیا نزارجنونت بهت پیروز بشه تو نباید کم بیاری اما عارفه انگار در دنیا نبود که فقط جیغ میکشید و دو دستی موهایش را میکشید در اتاق باز شده بود و حالا تمام دختر ها داشتند عارفه را با وحشت نگاه میکردم نوشین هرچه میکرد نمیتوانست جلوی عارفه را‌بگیرد تا موهایش را نکشد دست های عارفه قدرتشان را از ذهن بیمارش میگرفتند کم کم نیروی عارفه تحلیل رفت و صدایش ارام شد انگار خوابش گرفته بود که سرش را روی زانوهایش گذاشت و صدایش قطع شد نوشین ترجیح میداد عارفه در همان حال باشد بنابراین از اتاق خارج شد و در اتاق را در برابر ده جفت چشم وحشت زده بست
  9. پارت دویست و ششم دوباره ته دلم دلهره گرفتم بابت خبری که قرار بود بشنوم، سریع گفتم: ـ چه سوتفاهمی؟؟ بدون اینکه نگام کنه گفت: ـ ببین اونی که تو رو از بالای اون صخره نجات داد ، من نبودم. اصلا من نمی‌دونستم که رفتی ساحل مارینا...اون آدم پیمان بود. ته دلم یکم خیالم راحت شد، فکر کردم چیزه دیگه ایی میخواد بگه، سریع گفتم: ـ میدونم. با تعجب گفت : ـ میدونی؟! از کجا ؟! کی بهت گفت ؟! گفتم: ـ مگه مهمه؟؟ حتی اگه اونم اینکار و کرده باشه ، ذره ایی برام اهمیت نداره. گفت: ـ ولی غزل تو هنوزم دوسش داری. با چشم غره نگاش کردم و گفتم: ـ چرت نگو! من حتی بهش فکرم نمی‌کنم. گفت: ـ اوهوم زبونت اینو میگه ولی چشمات یه چیز دیگه میگه. خودتم میدونی که چشمای آدما دروغ نمیگن. رومو ازش برگردوندم و با خنده گفتم : ـ فکر نمی‌کردم که کلاس چشم خوانی هم رفته باشی! بعدشم اینو به من بگو که چیشده تو اینقدر بچه خوبی شدی و اومدی اینو بهم گفتی؟! کوهیاری که من میشناسم ، اصولا دوست داره خودشو قهرمان جلوه بده. یهویی اینقدر طرفدار پیمان شدی ، تا جایی که من میدونم شما همیشه مثل سگ و گربه بودین با هم . بدون اینکه بخنده گفت: ـ خوبی هم بهت نیومده‌ها. هنوزم ازش خوشم نمیاد ولی نامردی بود اگه اینو بهت نمیگفتم. شاید باورت نشه غزل ولی من واقعا عوض شدم.‌ اینو فهمیدم که نمیتونم با اجبار چیزیو تغییر بدم . خندیدم و گفتم: ـ ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازست...شاید یکم دیر شد ولی خوشحالم به این نتیجه رسیدی. لبخند عمیقی زد. پرسیدم : ـ خب حالا بگو ببینم، کی اومده تو زندگیت؟؟ با تعجب نگام کرد و گفت : ـ من؟! با خنده گفتم: ـ نه پس من! متوجه شدم این روزا خیلی زیاد اس ام اس بازی میکنی کلک. راستشو بگو دختره کیه؟؟ کوهیار لبخند مرموزی زد و گفت : ـ کسی نیست. اینا همه توهمات توئه. بهرحال منم دوست و رفیق دارم دیگه.
  10. پارت دویست و پنجم مهسان وایستاد و سراسیمه گفت : ـ غزل چیشد؟؟ خوبی؟؟ سرفه ایی کردم و دستم و گذاشتم رو معدم و گفتم : ـ فکر کنم بخاطر اون آندوسکوپیه هست. از صبح حالت تهوع داشتم ، انگار سوپ و خوردم ، بدتر شدم. مهسان با نگرانی دستی به صورتم کشید و گفت: ـ مطمئنی خوبی؟؟ رنگت پریده. امروزم زیادی خسته شدی. بهت گفتم نیا. نگاهش کردم و گفتم: ـ شلوغش نکن مهسان، الان انگار سبک شدم ، چیزیم نیست. همین لحظه کوهیار و دیدم که داشت میومد سمت ما. براش دست تکون دادم...اونم نگران دوید سمتم و گفت: ـ چیشده؟؟ عادی گفتم: ـ هیچی بابا حالم بهم خورد. اونم نگران تر از مهسان پرسید: ـ چی؟؟ بیا بریم دکتر پس. بهش نگاه کردم و گفتم: ـ نمیخواد بابا. بهترم، گفتم که بخاطر داروها و آندوسکوپیه. کوهیار با اخم نگام کرد و گفت: ـ غزل بیا بریم، اینجوری اصلا خیالم راحت نیست. قبل از اینکه چیزی بگم مهسان گفت: ـ راست میگه غزل، لج نکن. از اصرار جفتشون کلافه شدم و گفتم: ـ بابا دکتر ازم آزمایش گرفت. گفت تا هفته دیگه جوابش آمادست و اگه چیز بدی باشه همون تایم میگن دیگه. چیزیم نیست ، نگران نباشین. کوهیار با چشم غره نگام کرد و سکوت کرد و من با لبخند گفتم : ـ بابا بخدا از بیمارستان و دکتر حالم بهم خورده. مهسان این‌بار با عصبانیت رو به کوهیار گفت: ـ هیچی کوهیار، این دوباره رگ لجبازیش گل کرده. بی زحمت برسونش خونه ، منم یه سر برم پیش مهدی. کوهیار : ـ باشه سلام برسون. مهسان باهامون خداحافظی کرد و رفت ... همینجور داشتیم راه میرفتیم که کوهیار گفت : ـ غزل من باید یچیزی بهت بگم. وایسادم و با نگرانی نگاش کردم و گفتم: ـ چیزی شده ؟؟ سرشو انداخت پایین و با دستبند توی دستش بازی کرد و گفت: ـ نه چیزی که نشده ولی یه سوتفاهم پیش اومده.
  11. تاپیک انتشار زده شد ✔️
  12. پارت دویست و چهارم بی اختیار قلبم درد گرفت. ازش متنفر بودم ولی نمی‌خواستم براش مشکلی پیش بیاد. بی توجه گفتم : ـ الان حالش خوبه؟ مهلا : ـ آره اره فکر کنم خوبه...ولی اونی که تا اونجا اومد ، پیمان بود غزل. مهسان با تعجب رو به مهلا پرسید: ـ خب تو اینو از کجا فهمیدی؟ مهلا : ـ یسری لیوان های جدید که هتل سفارش داد ، برای رستوران هوکو بود و امروز صبح که داشتم میوردم برای علی ، اتفاقی حرفاشونو با داییم شنیدم. زیپ جای دوربینو بستم و عادی گفتم: ـ خب به فرضم که نجات داده باشه ، این قرار نیست چیزیو عوض کنه.. صرفا برای عذاب وجدان خودش اومده اونجا نه چیز دیگه ایی. مهلا گفت : ـ غزل ولی. پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ به این راحتیا نیست مهلا. منو شکوند ، خیلیم بد شکوند. جوری که دیگه فکر نکنم بتونم اون غزل سابق بشم. مهلا دیگه چیزی نگفت. مهسان همرام راه افتاد و گفت : ـ خب نظرت چیه ؟؟ ـ راجب چی؟ ـ راجب چیزایی که شنیدی؟ گفتم: ـ ازش متنفرم. گفتم که این قرار نیست چیزیو عوض کنه. جلوی چشمای من زن سابقشو بغل کرد ، میفهمی؟ مهسان بی توجه به حرفای من گفت: ـ دلت چی میگه؟ با عصبانیت از دلی که هنوزم براش تنگ می‌شد گفتم: ـ دلم خفه شه. دیگه بهش گوش نمیدم. اصلنم برام مهم نیست که چی میگه. جملم تموم نشده، یهو تمام محتویات معدمو بالا آوردم.
  13. پارت صدو شش پزشک اورژانس لحظه‌ای در سکوت به مانیتور علائم حیاتی خیره ماند. اعداد روی صفحه بالا و پایین می‌رفتند. بدون اینکه نگاهش را از مانیتور بردارد، به پرستار کنار تخت گفت: — ترانکسامیک اسید رو وصل کنید به سرم. یه دوز لورازپام هم… عضلانی. نباید موقع درآوردن پنک، دچار افت فشار یا حمله اضطرابی بشه. پرستار بی‌صدا تأیید کرد و سمت داروها رفت. پزشک نزدیک‌تر آمد، با دقت به پانسمان بینی رها نگاه کرد، انگار دنبال کوچک‌ترین نشانه‌ای از خون تازه می‌گشت.روبه پرستار کرد : — تا داروها اثر کنن، آماده باشین برای خارج‌کردن پنک. با دقت. خونریزی دیگه‌ای نباید اتفاق بیفته. لحنش آرام بود، اما در پشت آن آرامشِ حرفه‌ای، حس می‌شد چقدر زمان برایش مهم است بعد از چند دقیقه، پزشک به دو پرستار نگاهی انداخت و آرام گفت: — وسایل رو آماده کنید. باید پنک رو دربیاریم. آماده‌باش باشین… اگه دوباره خونریزی شروع شد. نور سفید چراغ بالای تخت، مستقیم روی صورت رنگ‌پریده‌ی رها افتاده بود. پزشک با دستکش‌های استریل، آهسته سرش را خم کرد و به پانسمان آغشته به خون خیره ماند. با احتیاط، گاز فشرده را یکی‌یکی از عمق بینی بیرون کشید. لحظه‌ای عضلات صورت رها کشیده شد؛ چشمانش بسته بود واکنشی بی‌صدا اما واضح به دردی که هنوز نرفته بود. پزشک زیر لب، با لحنی آرام زمزمه کرد: — تمومه. نفس بکش… تمومه. چند قطره خون تازه، باریک و بی‌صدا، از کنار بینی‌اش سر خورد. پرستار سریع گاز تمیز گذاشت. پزشک لحظه‌ای مکث کرد، بعد گفت: — خوبه. گاز رو بذارین جلوی بینی. و اون دوز لورازپام… نه، فعلاً تکرار نکنید. همون یه نوبت کفایت می‌کنه. لحظه‌ای سکوت حاکم شد. صدای بوق ملایم مانیتور، تنها چیزی بود که شنیده می‌شد. پزشک از بالای تخت فاصله گرفت، و با صدایی جدی اما آرام گفت: — راستی… از همراهشون شماره‌ی دکتر خیامی رو بگیرین. باید باهاش تماس بگیرم. پرستار از اتاق بیرون آمد. امیر و سام تقریباً هم‌زمان از جا بلند شدند و با عجله به سمتش رفتند. سام با صدایی لرزان و پر از نگرانی پرسید: — وضعیتش چطوره؟ پرستار لحظه‌ای مکث کرد، بعد با لحن آرام و رسمی گفت: — پنک رو درآوردیم. فعلاً آرام‌بخش تزریق کردیم… حالش تا حدی پایدار شده. سپس ادامه داد: — لطفاً شماره‌ی دکتر خیامی رو بدین. دکتر باید باهاشون تماس بگیره. اخم‌های سام در هم رفت. انگشتانش ناخودآگاه مشت شد. امیر نگاهی نگران به او انداخت.و رو به پرستار گفت: — چی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ پرستار که متوجه تنش شده بود، با آرامش توضیح داد: — نگران نباشین… این کار طبیعیه. اگه بیمار سابقه‌ی پرونده مغزی داشته باشه، دکتر اورژانس معمولاً با پزشک معالجش هماهنگ می‌کنه. برای اطمینانه، نه چیز دیگه. امیر بلافاصله گوشی‌اش را بیرون آورد و شماره‌ی دکتر خیامی را به او داد. پرستار به اتاق برگشت پرستار، بی‌صدا از اتاق بیرون آمد. امیر، به سمت سام برگشت. رگ گردن سام بیرون زده بود. مشت‌هایش محکم گره شده بودند و سینه‌اش با نفس‌های بریده بالا و پایین می‌رفت. صدایش، پر از زخم، پر از خشمی که مدت‌ها در گلویش گیر کرده بود، ترکید: — نمی‌خوام بیاد! نمی‌خوام اون نزدیک رها بشه… برای چی باید بیاد؟ نمی‌خوام خواهرمو اون معالجه کنه، اون… حرفش در گلو شکست. انگار خودش هم نتوانست ادامه‌اش را باور کند. امیر با ناباوری به او نگاه کرد. کنار دستش نشست و آرام، اما گیج و نگران گفت: — سامی؟! چته تو؟ ؟ آروم باش… ! دکترشه باید بیاد ببینه وضعیتش چک کنه چرا همچین می‌کنی آخه؟ چیزی هست که من نمی‌دونم؟ سام چیزی نگفت. فقط نگاهش را به زمین دوخت و مثل کسی که از خودش هم خسته است، آهسته تکرار کرد: — نمی‌خوام اینجا باشه… امیر با حرص، نفسی عمیق بیرون داد. سکوت سنگینی بین او و سام افتاده بود. فقط صدای دستگاه‌ها از پشت در شیشه‌ای می‌آمد. ساعتی بیشتر نگذشته بود که صدای قدم‌هایی تند در راهرو پیچید. ایرج بود. با قدم‌هایی بلند و صورتی از نگرانی وارد شد. چشمش افتاد به امیر و سام. سام حتی نگاهش نکرد. لب‌هایش روی هم فشرده شد و سرش را پایین انداخت. امیر سریع بلند شد و به سمتش رفت. — سلام دکتر… خداروشکر که رسیدین. خیالم راحت شد. ایرج فقط با یک نگاه کوتاه سر تکان داد. — نگران نباش امیر جان… خودم هستم و بدون لحظه‌ای مکث، با شتاب به سمت درِ اتاق ICU رفت
  14. پارت صدو پنج داخل آمبولانس، سام بالای سر رها نشسته بود. ماسک اکسیژن روی صورتش بود، سرم همچنان به دستش وصل بود، و مانیتور قلب با هر بوق کوتاه، لرزه به جان سام می‌انداخت. چشمش به عدد پایینِ اکسیژن خون خشک مانده بود. لب‌هایش بی‌صدا می‌لرزید: — زنده بمون… این‌بار بخاطر من… بخاطر من زنده بمون… آژیر آمبولانس سکوت خیابان را می‌شکافت. امیر با ماشین، درست پشت آمبولانس می‌آمد؛ درب آمبولانس باز شد. نور سفید و تند اورژانس توی چشم سام زد. امدادگرها با سرعت اما دقیق، تخت چرخ‌دار را پایین آوردند. — مراقب سرش باشید… آروم… وصل به سرم و مانیتوره. سام پا به پایشان می‌رفت، بی‌صدا، اما قدم‌هایش سنگین بود. چشم از صورت بی‌حال رها برنمی‌داشت. ماسک هنوز روی صورتش بود، چشم‌هایش بسته، رنگ لب‌ها پریده. پزشک مقیم اورژانس با روپوش سفید و دستکش، جلو آمد: — خانم ۲۲ ساله، افت فشار، اپیستاکسی، سابقه سکته مغزی؟ امدادگر با صدایی سریع اما منظم گفت: — بله دکتر. سینکوپ به دنبال خونریزی حاد بینی. افت فشار هفت روی پنج، اکسیژن هشتاد و یک. لیدوکائین، اپی‌نفرین موضعی دادیم. خون فعلاً کنترل شده. سطح هوشیاری متغیره، باید نورولوژی ببینه. پزشک اشاره کرد: — ببرینش تریاژ ویژه. در همین لحظه امیر نفس‌زنان وارد اورژانس شد. چشمش که به سام و تخت رها افتاد، مستقیم سمتشان رفت. لب‌هایش می‌لرزید. — سامی چیشد ؟ سام فقط سرش را تکان داد. صدایی از گلویش درنیامد. انگار تمام حرف‌هایش را با دست‌های لرزانش، با نگاهش، با بغضش گفته بود. پزشک دیگری نزدیک شد: — مراقب باشین. بیمار احتمال شوک عصبی یا نوروتوکسیک داره. تخت ۵ آماده‌ست. همزمان نوار مغزی، اکسی‌ژن، مانیتور، آماده‌سازی برای MRI. رها را به سرعت داخل بردند. سام ایستاده بود. چشم‌هایش به در بسته‌ی بخش ثابت مانده بود. لب‌هایش بی‌صدا تکان خوردند: — نفس بکش… فقط نفس بکش عزیزم… پزشک اورژانس با حالتی جدی و متمرکز گفت: — پزشک معالجش کیه؟ پرونده پزشکی قبلی داشته؟ سکته‌ای که گفتید، مربوط به چه زمانی بوده؟ امیر، نفس‌نفس‌زنان جواب داد: — آره… دکتر خیامی. جراح مغز و اعصاب. حدود دو ماه پیش سکته کرد، ولی سه ساله که تحت نظر ایشونه. پزشک سری تکان داد، بی‌وقفه به مانیتور علائم حیاتی نگاه کرد: — باشه، ثبت می‌کنیم. اگه در روند درمان نیاز به مشاوره مستقیم باشه، با دکترخیامی تماس می‌گیریم. فعلاً اولویت پایدار کردن وضعیته. سام چند قدم عقب‌تر، کنار دیوار تکیه داده بود. نگاهش به رها بود، اما ذهنش پر از تصویر هما… اتاق بیمارستان، صدای مانیتور، آن لحظه‌ی آخر. نفسش بالا نمی‌آمد. سرش گیج رفت. امیر با دیدن حالش، سریع سمتش رفت و بازویش را گرفت: — بشین سامی… تو رو خدا… آروم باش. بخاطر رها هم شده قوی بمون… سام هق‌هق زد. چانه‌اش می‌لرزید. دستش را روی صورتش کشید اما نتوانست خودش را نگه دارد: — امیر… دارم دق می‌کنم… نمی‌تونم… نمی‌تونم دوباره از دست بدم…رها چیزیش بشه من می میرم دعا کن براش امیر، خودش هم اشک توی چشماش حلقه زده بود، اما دستش را محکم‌تر روی شانه سام فشار داد: — آروم باش عزیزم ،ان شالله حالش زود خوب میشه انقد فکر بد نکن
  15. پارت صدو چهار سام خم شد، پیشانی رها را دوباره بوسید. لب‌هایش با گریه لرزید: — دیدی تموم شد؟ صدامو می‌شنوی؟ دیگه تمومه… امدادگرفوری اکسی‌متر را به انگشت رها بست. نگاهی به مانیتور انداخت: — اکسیژن خون پایین اومده، ۸۱ درصد… همکارش بازوی رها را با دستگاه فشار سنج بست و پمپ کرد: — هفت روی پنج. افت فشار داره. احتمال شوک وازوواگل یا نورواندوکرین… علائم نورولوژیک؟ تشنج، تهوع، ناپایداری سطح هوشیاری؟ امیر بلافاصله پاسخ داد: — نه… نه، تشنج نداشت. فقط سردرد شدید داشت، قبلش بالا آورده بود. وقتی ما رسیدیم خون‌دماغ شده بود… امدادگر بدون معطلی سرم را بیرون آورد. چند آمپول داخل آن تزریق کرد و به همکارش گفت: — رگ رو بگیر. بازوی چپش. سوزن به پوست فرو رفت، و مایع شفاف آرام‌آرام شروع به چکیدن کرد. یکی از امدادگرها به گوشی بی‌سیمش وصل شد: — مرکز، اینجا کد ۸. بیمار: خانم ۲۲ ساله با سینکوپ ناشی از خون‌ریزی حاد بینی، افت فشار، احتمال نوروتوکسیسیتی. سابقه‌ی میگرن شدید و سکته‌ی مغزی در پرونده‌ست. سرم وصل شده، خون‌ریزی تا حدی کنترل شده. آماده‌ی انتقالیم. تأیید پذیرش در بخش ENT اورژانس؟ سام کنار تخت نشسته بود، بی‌جان. موهای رها را آرام نوازش می‌کرد، و هنوز دستش را رها نکرده بود. پیام پاسخ آمد: — تأیید شد. انتقال سریع انجام بشه. امدادگر نگاهی به سام انداخت: — باید منتقلش کنیم. بیمار فعلاً در وضعیت ناپایدارِ کنترل‌شده‌ست. توی آمبولانس، مانیتور کامل وصل می‌کنیم. سام با صدایی خفه و پر از درد گفت: — فقط زنده بمونه… فقط زنده بمونه… امدادگر با نرمی پاسخ داد: — آروم باشین لطفاً… فعلاً پایدار شده. ماسک اکسیژن را روی صورت رها گذاشتند و آماده‌ی انتقال شدند. سام یک قدم عقب رفت، اما دستانش هنوز می‌لرزید. نگاهش به صورت بی‌جان و خون‌آلود رها خشک مانده بود. صدای تند نفس‌های خودش را می‌شنید… نمی‌دانست چرا این‌قدر می‌ترسد، اما ته دلش… این بار فرق داشت. امیر نزدیک آمد، او را بغل کرد: — آروم باش قربونت… آروم باش… حالش خوب می‌شه… سام با گریه‌ای شکسته گفت: — دعا کن امیر… فقط دعا کن… خدا رها رو ازم نگیره… امیر چیزی نگفت، فقط او هم بی‌صدا اشک می‌ریخت…
  16. پارت صدو سه سام بی‌صدا گریه می‌کرد، دستش هنوز روی بینی رها بود، پیراهنش خونی، تنش می‌لرزید از ترس و درماندگی. خم شد، صورتش را نزدیک گوش رها برد، صدایش شکست: — طاقت بیار نفسم… طاقت بیار… صدامو می‌شنوی؟ باز کن چشمتو، خواهش می‌کنم… رها بی‌جان بود، فقط نفس‌های سنگین و نامنظمش شنیده می‌شد. ناگهان سام با صدایی بلند، از اعماق ترسش، داد زد: — امیر… امیـــــر! داره می‌ره، به خدا داره از دستم می‌ره! امیر سراسیمه گوشی را برداشت، دوباره با اورژانس تماس گرفت. صدایش نفس‌نفس می‌زد: — آقا چی شد پس؟! حالش خیلی بده! به خدا داره از حال می‌ره! تو رو خدا زودتر! در حالی‌که رها نیمه‌بی‌هوش در آغوش سام افتاده بود، صدای آژیر اورژانس سکوت سنگین کوچه را شکست. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دو امدادگر با تجهیزات و برانکارد سریع وارد خانه شدند. امیر نفس‌زنان در را باز کرد: — بالا… اتاق سمت چپ… سریع لطفاً! سام هنوز کنار تخت، رها را محکم در آغوش گرفته بود. اشک بی‌صدا از صورتش می‌چکید. یکی از امدادگرها با صدای آرام و حرفه‌ای گفت: — لطفاً بذاریدش روی تخت. به پهلو، سر رو پایین نگه دارید. سام خشک شده بود. چشم‌هایش خیس اشک بود امیر نزدیک شد، آرام دستش را روی شانه‌اش گذاشت: — سام… بذار کمکش کنن. سام بی‌هیچ حرفی رها را به‌آرامی روی تخت خواباند. دستش را اما رها نکرد. امدادگر نگاهی به همکارش انداخت و با لحنی دقیق گفت: — به احتمال زیاد به‌خاطر مانور والسالوا بوده. اپیستاکسی از ناحیه‌ی خلفی. خون از راه حلق وارد دهانش شده. دستش را زیر گردن رها برد و سرش را به آرامی به سمت چپ چرخاند. امدادگر دوم همزمان پنبه‌ی آغشته به لیدوکائین و اپی‌نفرین را از کیف بیرون آورد: — باید موقتاً رگ‌های مویرگی بینی رو منقبض کنیم. جلوی خون‌ریزی رو بگیریم. پنک مخصوص را خیس کرد و آماده‌ی قرار دادن داخل بینی شد. — باید پنک بذارم. احتمال درد هست. سرش رو باید کاملاً ثابت نگه داریم. اگه دیدین تکون خورد یا مقاومت کرد، دستش رو محکم نگه دارین. سپس با نگاهی کوتاه و جدی به سام گفت: — لطفاً شما کمک کنین، سرش رو بگیرین، سام با دستانی لرزان، سر رها را میان کف دست‌هایش گرفت. موهای رها خیس از عرق بود، لب‌هایش می‌لرزید و نفس‌هایش کوتاه و منقطع بالا می‌آمد. اشک سام بی‌صدا روی گونه‌اش می‌چکید. پیشانی رها را بوسید و زیر لب زمزمه کرد: — من بمیرم برات… تموم شه عزیزم… طاقت بیار، من اینجام… من اینجام… وقتی امدادگر پنک را آهسته وارد بینی رها کرد، صدای ناله‌ی دردآلودش اتاق را پر کرد. رها بی‌اختیار از شدت درد بدنش را منقبض کرد و فریاد خفه‌ای کشید. سام محکم‌تر سرش را نگه داشت، پیشانی‌اش را تند بوسید: — ببخش منو… ببخش… دختر قشنگم… طاقت بیار… الان تموم میشه… الان تموم میشه… من اینجام… نفس بکش عزیزم، نترس… امیر کنار تخت نشسته بود. بی‌صدا گریه می‌کرد، نفس‌هایش سنگین شده بود. دست رها را گرفته بود، محکم، بی‌حرکت، حواسش اما به کار امدادگرها بود. چند لحظه بعد، تکنسین با لحنی آرام گفت: — تموم شد… الان بند میاد. فشار رو چند لحظه نگه دارید…
  17. با سلام و احترام، وقت بخیر؛ درخواست ویراستاری داستان کوتاه موش قرون وسطی را دارم. با تشکر
  18. با سلام و احترام، وقت بخیر درخواست کاور برای داستان کوتاه موش قرون وسطی رو داشتم. عکس‌ پیشنهادی: با تشکر
  19. دیروز
  20. مهمان

    دلنوشته

    دندان طمع انتظار را کشیده ام جهان بماند وبازی روزگارش از آن شما حتی از آیینه هم انتظار انعکاس ندارم. روحم را پایبند محدودیت جسم نمی کنم و عمرم را به سکوی مرگ غول وزنجیر. من رها میکنم سلامم را در نت های عاشقانه جانم بی آنکه گوش تیز نگه دارم سلامم را پاسخی خواهند داد. تفاوت قلبم را دریافته ام رفتار فیک مچاله اش میکند بوی تعفن تلافی روحم را به زندان جان می کشاند. من برای ترمیم زخم های بی مهری کشیده ام دندان طمع انتظار را.
  21. پارت دویست و سوم لباسمون و پوشیدیم و همینجور سرپا یکم غذا خوردیم و راه افتادیم سمت ساحل مرجانی. اون مسیر اذیتم می‌کرد. تمام اون روزا رو برام زنده می‌کرد ، لحظاتی که واقعا دلم میخواست فراموشش کنم . خداروشکر سرمون اون روز هم خیلی شلوغ بود و خیلی وقت برای فکر کردن ، پیدا نکردم. حدود دو ساعت بعد مهلا اومد پیشمون و منم قضیه جابجا شدنمونو بهش گفتم . مهلا گفت : ـ مطمئنی غزل؟؟ اما اینجا پاخورش بیشتر ها. مصمم گفتم: ـ آره مطمئنم. بابا سمت میکامال هم تقریبا شلوغه ، مسافرا برای خرید میان اونجا . مهسان هم به نشونه تایید سرشو تکون داد و مهلا گفت : ـ باشه پس من به عرشیا و بقیه بچها میگم که بیان اینارو جابجا کنن. مهسان با لبخندی بهش گفت: ـ مرسی دمت گرم. مهلا به عقب نگاه کرد و گفت : ـ ازش خبری نشد؟؟ با تعجب نگاه کردم و گفتم : ـ مگه قرار بود خبری بشه؟؟ تموم شد دختر. مهلا : ـ آخه همش منتظر بودم پیمان یه توضیح منطقی واسه این کارش داشته باشه. به داییم هم گفتم اونم میگفت که هر اتفاقی پشتش یه داستانی هست، اینقدر زود آدما رو قضاوت نکنین... پوزخند زدم و گفتم : ـ خب امیرعباس رفیقه صمیمیه پیمانه. انتظار نداری که بیاد بد دوستشو بگه ! مهلا سرشو انداخت پایین. مهسان نگاش کرد و گفت : ـ بگو مثل اینکه چیزه دیگه ایی هم قراره بگی. مهلا با شک به جفتمون نگاه کرد و بعد سرشو انداخت پایین و گفت: ـ آره ولی راستشو بخواین با اینکه خودمم با پیمان قهرم و از دستش خیلی ناراحتم ، اما فکر میکنم اون هنوزم دوستت داره غزل. بلند بلند خندیدم و رفتم تا دوربین و بزارم سرجاش که پشتم راه افتاد و گفت : ـ غزل بخدا جدی میگم! همون‌طور که به صورت عصبی می‌خندیدم گفتم: ـ وای الهی مهلا، اصلا حال خندیدن نداشتم. مهلا بعدش بی مقدمه گفت : ـ غزل اونی که از پشت دم پل بغلت کرد ، کوهیار نبود... یهو خندم خشک شد. مهسان هم با تعجب به مهلا نگاه کرد و گفت : ـ یعنی چی؟؟ مهلا یکم مکث کرد و وقتی دید با تعجب نگاش می‌کنیم گفت: ـ پیمان بود که اومد و نجاتت داد. برای اینکه به سر و پاهات ضربه ایی نخوره ، خودشو سپر تو کرد . مثل اینکه یه ور دست و پاهاش مثل اینکه آسیب دیده.
  22. پارت دویست و دوم با پوزخندی گفتم: ـ حالا فهمیدم امید ، آرزو اینا همش خیالات باطله...یادته وقتی داشتیم میومدیم جزیره چه خوابی دیدم ؟؟ مهسان لبخند زد و گفت : ـ آره یادمه. گفتم: ـ فکر میکردم هیچوقت تنهام نمیذاره ، فکر می‌کردم مرد رویاهامو بالاخره پیدا کردم و هیچوقت دستامو ول نمیکنه اما منتظر یه فرصت بود تا زنش بیاد و بپره بغل زنش. اشکامو پاک کرد و گفت: ـ لیاقت تو رو نداشت غزل. خدا ایشالا خودش ، جوابش و بده. گرچه منم میتونم برم جوابشو بدم اما حیف که بهم اجازه نمیدی... همونجور که اشکام و پاک میکردم ، گفتم : ـ ولش کن ، بزار بره به درک. مهسان آهی کشید و گفت : ـ برات سوپ میارم و بعدش میرم پیش مهدی. بعدش هم میرم سمت ساحل عکاسی . گفتم: ـ وایستا منم میام. مهسان چشم غره ایی بهم داد و گفت : ـ غزل لطفا چرت نگو. تازه مرخص شدی ، اصلا نمیذارم . گفتم: ـ بابا من تو خونه بشینم ، فکر و خیال منو میخوره. بزار خودمو به کار بدم...نترس حالم خوبه...فقط یه چیزی مهسا. پرسید: ـ چی ؟ ـ میتونیم لوکیشنمونو ببریم جای دیگه؟ با تعجب نگام کرد و گفت: ـ کجا ببریم ؟ یکم فکر کردم، دلم نمی‌خواست دیگه از اون مسیر رد بشم و گفتم: ـ چمیدونم ، سمت میکامال اونورا هم خیلی سرسبز و قشنگه و همین که من دیگه نمیخوام سمت اون ساحل عکاسی کنم. مهسان مردد گفت: ـ اونش که شدنیه ولی آخه درخت آرزوها که... همونجور که بلند میشدم پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ اون درخت فقط یه افسانه است مهسان..من بیخودی خودمو گول میزدم. امید ، آرزو اینا فقط خیالات باطله. مهسان با نگرانی نگام کرد و گفت: ـ غزل اینجوری نگو لطفا. قرار نیست این قضیه نا امیدت کنه. گفتم: ـ ولی واقعیته. پس تو ترتیبشو بده...امروز و فعلا اونجا باشیم اما از فردا بریم لوکیشن جدید. من تو پیج هم اعلام میکنم تا مسافرا راحت تر پیدامون کنن. گفت: ـ باشه پس .
  23. پارت دویست و یکم گفتم : ـ میخوای بری؟ ناهار و بمون پیش ما . کوهیار : ـ نه مرسی باید برم پیش داداششم. غروب باز میام بهت سر میزنم. لبخندی زدم و گفتم : ـ مرسی کوهیار، این چند روز خیلی خسته شدی. کوهیار همونجور که کفششو می‌پوشید گفت : ـ تو حالت خوب باشه ، خستگی من مهم نیست. بعدش باهامون خداحافظی کرد و رفت. مهسان گفت : ـ بنظر من که داداش و اینا بهانه هست. فکر کنم یکی تو زندگیشه، گرچه به تو هم بنظر میاد که هنوزم حس داره. با چشم غره نگاش کردم و گفتم: ـ چرت نگو! مهسان: ـ باور کن غزل ولی خب چون میدونه که تو اون حس و بهش نداری ، بیخیال شده. گفتم: ـ بنظر منم یکی تو زندگیشه. خیلی اس ام اس بازی می‌کرد، منم متوجه شدم . مهسان اومد کنارم نشست و با لحن آرومی گفت : ـ غزل نظرت چیه بهش یه شانس دوباره بدی؟ شاید دوسش داشته باشی. کوسن و براش انداختم و با تندی گفتم : ـ همین که یه آشغال و قبلا دوست داشتم و عاشقش شدم برام کافی بود. دیگه دلم نمیخواد کسی و وارد زندگیم کنم. تنهایی از زخم خوردن بهتره . مهسان: ـ رفیق تو هم تجربه کردی، مگه چند بار زندگی کردی که اینقدر خودتو سرزنش میکنی؟؟ اینا همه تجربه است. اینم مثل خیلی چیزای دیگه میگذره. دوباره اشکم درومد و گفتم : ـ مهسان من چجوری اون همه خاطره رو فراموش کنم؟؟ ازش متنفرم ولی از جلوی چشمام کنار نمیره. مهسان بغلم کرد و گفت : ـ چون زخمت خیلی تازست، زمان شاید همه چیز و حل نکنه اما برات کمرنگ تر میشه. فراموشش میکنی .
  24. #پارت۴۲ یک هفته از کشیدن بخیه‌ها گذشته بود و با اینکه همیشه از بیمارستان و دکتر فراری بودم، اما این بار حس خوبی داشتم. دیگه هیچ دردی حس نمی‌کردم و دیگه راحت بودم. سرکارم برگشتم و بعد از یک هفته استراحت، حس می‌کردم که از نو متولد شدم. آخر هفته بود و سارا تولد خواهرش رو میخواست جشن بگیره. این بار هم مثل همیشه من و هلیا دعوت بودیم هلیا بعد از کار اومد دنبالم و به پیشنهاد خودش، قرار شد که اول یه سر به پاساژ بزنیم. دنبال لباس مناسب برای جشن می‌گشتیم. هوا یه مقدار سرد بود، ولی هوا به دل می‌نشست. توی پاساژ شلوغ، همه مشغول خرید بودند، ولی من و هلیا وسط همه اون شلوغی‌ها سرگرم انتخاب لباس‌های جدید برای جشن شده بودیم. هلیا همیشه سلیقه‌اش عالی بود، اما این بار خودم هم دلم می‌خواست یه چیز خاص بپوشم. لباس‌ها از هر رنگ و مدلی به هم پیچیده شده بودند و انتخاب واقعا سخت بود. وقتی از کنار یه ویترین رد می‌شدیم، لباس‌هایی که توی شیشه‌ها بود انگار خودشان رو می‌خواستند به ما معرفی کنند ولی هلیا همیشه یه چیزی می‌گفت که منو از سر در گمی در می‌آورد: هلیا: «این رنگ رو بپوش، خیلی بهت میاد» من هم که همیشه دوست داشتم نظرش رو بشنوم، چند مدل رو امتحان کردم و در نهایت یکی از لباس‌ها رو انتخاب کردیم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...