تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت هفتاد و یکم سرمو بردم نزدیکتر که زیر گوشم با نفس گرمش گفت : ـ خیلی دوستت دارم. خیلی عادی گفتم: ـ خیلی خب باشه. الان نمیخواد اینقدر به خودت فشار بیاری. بعدش گفت: ـ تشنمه. گفتم: ـ عزیزم الان سرمت تموم شده ، نباید آب بخوری. یه نوچی کرد و زدم به شونه مهسان تا بیدار بشه و بهش گفتم تا بره به پرستار بگه سرمشو دربیاره. وقتی مهسان رفت ، رو تخت نیم خیز شد و دستمو گرفت و چسبوند به صورتش و با ناراحتی که توی چشماش موج میزد گفت: ـ خواهش میکنم ، اینجور با خشم بهم نگاه نکن پیمان. همه چیزو برات توضیح میدم، قول میدم بهت که تو هم درکم میکنی. فقط لطفا خودتو ازم دریغ نکن، دستامو ول نکن . دستامو از رو صورتش کشیدم و گفتم : ـ غزل اینو یادت باشه اونکه بین ما دستامو ول کرد و خودش ازم دور شد، تو بودی نه من. گفت: ـ آره حق باتوعه، اشتباه کردم...کوهیار صدامو بردم بالا و گفتم: ـ کوهیار هر... خورد تو باید به من میگفتی. نه اینکه به حرف اون عوضی گوش بدی. تو چشماش اشک جمع شده بود، از اینکه اینجور وحشیانه سرش داد کشیدم از خودم متنفر شده بودم. نگاهش جیگرمو سوزوند. سریع از اتاق بیرون اومدم و اشکای خودمو پاک کردم تا کسی نبینه. پرستار سرمشو دراورد و نایلون داروهاشو دادم به مهسان و گفتم : ـ لطفا حواست باشه سر وقت داروهاشو بده بهش. خیلی از ویتامیناش پایینه خصوصا قرص آهنشو هر روز باید بخوره. با کمی دلخوری نایلون و ازم گرفت و گفت : ـ تو که حتی به حرفش گوش نمیدی، برای چی برات حالش مهمه؟؟ جوابی نداشتم که بدم. رفتم داخل اتاق، داشت کفشاشو میپوشید ، بهش آروم گفتم: ـ میتونی راه بیای؟؟
- 71 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست کاور رمان جایی میان دو جهان | آماتا کاربر انجمن نودهشتیا
Amata پاسخی برای Amata ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عزیزم خدمت شما - امروز
-
پارت هفتاد کنار در وایسادم که ادامه داد : ـ ببین تو مثل برادر بزرگتر من میمونی، غزل از همون اولین باری که تو رو دید ، دلشو باخت.من واقعا نمیدونم کوهیار چرا این بازی کثیف و راه انداخت ولی غزل حتی تو صورت کوهیار نگاهم نمیکنه، شاید باورت نشه ولی اصلا قبل از اینکه بیایم جزیره خوابتو دیده بود. لبخندی زدم و گفتم : ـ بابت کوهیار نمیخواد نگران باشین ، دیگه نمیتونه بهتون نزدیک بشه. مهسان با ناراحتی سرشو پایین انداخت و رو صندلی نشست، پرستار اومد تا سرم و براش تزریق کنه، روی صندلی انتظار بیرون نشستم. من چیزای تلخیو تو زندگیم تجربه کردم ، زنم بهم خیانت کرد اونم جلوی چشمم. بدترین اتفاقات و بعد از اون داستان تجربه کردم و خیلی سخت تونستم به خودم بیام و برای خودمم عجیب بود که بعد از ده سال چجوری اینقدر راحت یه دختر بیست و پنج سال اینجور تو دلم جا باز کرد اما باید منطقی فکر میکردم، بعد این چیزا یجورایی باورم نسبت به غزل از بین رفته بود با اینکه بینهایت دوسش داشتم اما نمیتونستم دیگه به حسش اعتماد کنم. همش ته ذهنم این بود که اون خیلی بچست و اگه یه روز از دستم خسته بشه و ولم کنه چی؟ دوباره نمیتونم با اون حسی که مدتها بود ردش کرده بودم و بقول تراپیستم شکستش داده بودم و باهاش مواجه شم. اینبار میتونست منو به خاک سیاه بنشونه چون حتی حس میکردم احساسم به غزل خیلی زیادتر از حسم به دنیا بود، یه دختر معصوم با کلی انرژی و چشمای قشنگ که همون بار اول تو دلم جا باز کرده بود. وقتی کنارش بودم حس میکردم اون حس امید و انرژی و جوونی که مدتها بود فراموشش کرده بودم و پیداش کردم. مغزم خیلی بهم ریخته بود، قلبم دیوونه وار اونو میخواست اما مغزم میگفت یهبار شکست خوردی اما اعتماد نکن. تقریبا یه چهل دقیقه ای اونجا منتظر موندم و هراز گاهی بهش سر میزدم. مهسان کنار تخت خوابش برده بود. پنجره اتاق باز مونده بود و رفتم ببندمش که یهو با سرفه صدام زد : ـ پیمان، پیمان... سریع برگشتم و رفتم پیشش کنار تخت. دستاشو که سمتم دراز کرده بود گرفتم و گفتم: ـ جانم؟ بهتر شدی؟ آروم پلک میزد و دستامو محکم گرفت و با لبخند گفت: ـ بیا نزدیکتر.
- 71 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و نهم در آسانسور بسته شد. دکتر قریشی از آدمای قدیمیه جزیره بود و میشناختمش و تقریبا تمام کارهای چکاپ خودمم پیشش انجام میدادم و واقعا تو جزیره رو دستش دکتر دیگه ای نبود و به سرعت همه چیز و متوجه میشد و هیچ چیز از نگاهش دور نمیموند. وقتی غزل رو توی اون حالت دیدمش روح از بدنم جدا شد، دوست داشتم خدا اون لحظه جون منو میگرفت ولی بجاش این دختر رویایی مثل روز اولش میشد. رفتم داروخونه کنار بیمارستان و وسایل گرفتم و داشتم برمیگشتم که دوباره اون خرمگس معرکه پیداش شد و منم منتظر این لحظه بودم تا عصبانیتم و سرش خالی کنم. از موتورش پیاده شد و گفت : ـ غزل حالش چطوره ؟؟ رفتم و تا جون داشتم کتکش زدم و اگه نگهبان های بیمارستان جلومو نمیگرفتن احتمالا سرشو میشکوندم. همونجور که از بینیش خون میومد گفت : ـ من نمیبازم پیمان راد فهمیدی ؟؟اون دختر بالاخره میفهمه که اون کسی که مناسبشه منم نه تو. با حرص میگفتم : ـ امتحان کن، فقط یبار دیگه دور و بر این دختر بپلک ببین من چیکارت میکنم؟؟از امشب به بعد دور من و کسایی که دور و بر منن یه خط قرمز میکشی، حالیت شد؟؟ کوهیار بلند شد و گفت: ـ الان میرم ولی فکر نکن که از دستم خلاص شدی! من از دست نمیدم، من نمیبازم. سوار موتورش شد و منم دستامو به زور از دست دوتا نگهبانی که کنترلم میکردن کشیدم بیرون، زیر لب گفتم : ـ عوضی حرومزاده. وسایل و که گذاشته بودم پایین و رفتم دادم به پذیرش و بعدش وارد اتاق شدم. مثل فرشته های معصوم خوابیده بود، از مهسان پرسیدم : ـ بیدار نشده؟؟ سرشو به حالت منفی نشون داد. پتو رو از رو تخت برداشتم و کشیدم رو تنش و موهاشو که پخش شده بود گذاشتم پشت گوشش. یهو به خودم اومدم و حس کردم که دارم زیاده روی میکنم و مهسان خیره به این حرکات منه. دستامو گذاشتم تو جیبم و گفتم : ـ مهسا الان میان سرم وصل میکنن، مشکلی چیزی پیش اومد ، من بیرون نشستم. مهسان با ناراحتی گفت: ـ الان هیچ چیزی به اندازه ی اینکه تو پیشش باشی ، حالشو بهتر نمیکنه پیمان.
- 71 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
نگاه بیحواسش را از شیشهی ماشین به شهری که در نیمه شب با چراغهای مختلف نورافشانی شده بود دوخته بود. در ذهنش پر از فکر بود و حرفهای عاطفه از سرش بیرون نمیرفت. سخت بود که باور کند عاطفه او را به خاطر دردسری که برای احتشام درست کرده بود بخشیده است، اما عاطفه او را با حرفهایش به این باور رسانده بود. گفته بود «هر انسانی ممکن است اشتباه کند و مهم این است که اشتباهش را تکرار نکند.» گفته بود «خدا با تمام عظمتش بزرگترین خطاهای انسان را میبخشد و ما که باشیم که نبخشیم؟» حرفهایش او را به فکر بخشیدن مادرش انداخته بود؛ با اینکه هنوز هم دلش میخواست دلایل مادرش برای پنهانکاریهایش را بداند، اما تصمیم گرفته بود که او را ببخشد. به سمت سامان که در سکوت رانندگی میکرد چرخید و پرسید: - شما میدونستین که عاطفه خانوم با مادر من دوست بوده؟ سر تکان دادن سامان را که دید با ناراحتی پرسید: - پس چرا به من نگفتین؟ سامان با بیتفاوتی شانه بالا انداخت. - واسهی اینکه مهم نبود. با اخم نگاهش کرد و غری زیر لب زد. - مهم نبود؟ لاقل میتونستم از عاطفه خانوم... . سامان میان حرفش پرید: - عمه عاطفه. نفسش را با حرص بیرون داد و دوباره تکرار کرد: - اگه بهم میگفتین میتونستم از عمه عاطفه بپرسم که چرا مادرم این کارها رو کرده. سامان نیم نگاه کوتاهی سمتش انداخت و با آرامش جواب داد: - اگر میگفتم و اگر از عمه عاطفه هم میپرسیدی فایدهای نداشت، چون عمه هم چیزی از این موضوع نمیدونه. با تکان سرش پرسید: - شما از کجا میدونین که چیزی نمیدونه؟ ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد و سامان کمی به سمتش مایل شد و گفت: - عمه عاطفه اگه چیزی میدونست همون روزها که بابا دربهدر دنبال یه دلیل برای رفتن مادرت میگشت بهش همه چیز رو میگفت. نفسش را با ناامیدی بیرون داد. این معمای زندگیاش طلسم شده بود انگار که فاش نمیشد. - راستی، نگفتی واسه حق السکوتت و لو ندادن من چی میخواستی؟ لبخند محوی زد. اینبار قرار نبود فکرش منحرف شود. - میخوام فردا صبح من رو ببرین بهشت زهرا، سر خاکِ مادرم. سامان درحالی که ماشین را راه میانداخت کوتاه نگاهش کرد و پرسید: - دنبال بهونهای که مادرت رو ببخشی؟ زبانش را روی لب زیرینش کشید و با طمأنینه جواب داد: - بخشیدن مادرم بهونه نمیخواد؛ شاید یه چیزهایی رو ازم پنهون کرد و دربارهی یه سری چیزها بهم دروغ گفت، اما هیچوقت بد من رو نخواست. همیشه به فکرم بود و هر کاری که از دستش بر میومد برای خوشحالی و خوشبختی من انجام داد. این بیرحمیه که حالا بخوام خوبیهاش رو نادیده بگیرم و به خاطر پنهونکاریهایی که هنوز هم دلیلش رو نمیدونم نبخشمش. سامان آهی کشید. - میشه من رو هم ببخشی؟ بابت تموم روزهایی که خواسته یا ناخواسته ناراحتت کردم. لبخند محوش کمی عمق گرفت. اگر سامان بابت ناراحت کردن او عذر میخواست او که آنها را اینقدر توی دردسر انداخته بود چه باید میگفت؟! - به قول عمه عاطفه همهی ما آدمها هم بدی دیدیم و هم بدی کردیم؛ بیشتر از اون چیزی که شما من رو ناراحت کردین من شما رو توی دردسر انداختم، پس اگه بخوایم با هم روراست باشیم این منم که یه عذرخواهی به شما بدهکارم. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
سونیا که در کنارش نشسته بود جواب داد: - بچگیمون هم شبیه به هم بودیم، ولی از اونجایی که این کیانا خانوم همیشه عین این نینی کوچولوها انگشتش رو میکرد توی دهنش همه با یه نگاه به انگشت خیس خوردهاش تشخیصش میدادن. کیانا با اخم غرید: - نخیر هم این تو بودی که همیشه انگشتت توی دهنت بود. اینبار سونیا هم اخم درهم کشید. - چرا دروغ میگی؟ من کی انگشتم رو میکردم تو دهنم؟ اصلاً از تو عکسهامون هم معلومه؛ برو اون آلبوم رو بیار تا بهت نشون بدم کی انگشتش همیشه تو دهنش بود. کیانا سر تکان داد و درحالی که به سمت در اتاق میرفت گفت: - باشه؛ ولی باز هم میگم این تو بودی که همیشه انگشتت رو میکردی توی دهنت. دست روی لبهایش گذاشت. نمیدانست از این بحثی که بین دوقلوها راه افتاده بود، بخندد یا از کلکلهای پایان ناپذیرشان گریه کند. کیانا که آلبوم به دست وارد اتاق شد، سونیا روی تخت برایش جا باز کرد تا بنشیند. کیانا بین او و سونیا نشست و آلبومی که از سر و رویش کهنگی میبارید را باز کرد. صفحهی اول و دوم تماماً عکسهای دونفرهی عاطفه و همسرش بود. کیانا تندتند آلبوم را ورق میزد تا به عکسهای مورد نظرشان برسد. در میان ورق زدنهایش چشمش به عکسی خورد و دختری که در عکس بود در نظرش شبیه به مادرش آمد. پیش از آنکه کیانا دوباره آلبوم را ورق بزند، دست روی صفحهی آلبوم گذاشت و گفت: - صبر کن؛ صبر کن. کیانا دست از ورق زدن آلبوم برداشت و متعجب نگاهش کرد. بیتوجه به نگاه متعجبشان، آلبوم را به سمت خودش کشید و با دقت عکس را نگاه کرد. دو دختر نوجوان که کنار هم ایستاده و لبخند زده بودند. میتوانست تشخیص بدهد که یکی از دخترها عاطفه است، اما دیگری عجیب شبیه به مادرش بود و او را گیج کرده بود. مادرش در نوجوانی چرا باید کنار عاطفهی احتشام عکس میانداخت؟! اصلاً ربط مادرش و عاطفه به یکدیگر چه بود که اینطور صمیمانه کنار هم ایستاده بودند؟! درحالی که دستش را روی عکس قدیمی میکشید آرام و متعجب زمزمه کرد: - این مادر منه؟ سونیا با تکان سرش گفت: - آره؛ مگه نمیدونستی مادر تو و مادر ما از تو دبیرستان با هم دوست بودن؟ اخم محوی به صورتش نشست. عاطفه و مادرش دوست بودند؟! پس چرا احتشام از این ماجرا به او چیزی نگفته بود؟! چرا خود عاطفه از این ماجرا چیزی بروز نداده بود؟! با گیجی پرسید: - دوست بودن؟ سونیا «اوهومی» گفت. - آره؛ تو دبیرستان با هم دوست شده بودن و وقتی رفتن دانشگاه همدیگه رو گم کردن؛ تازه اون روز که واسه دایی رفتن خواستگاری مامان دوباره دیدش و فهمید اونی که دل داداشش رو برده دوست دوران بچگیِ خودشه. با گیجی دست به صورتش کشید. - پس چرا آقای احتشام و عاطفه خانوم این رو به من نگفتن؟ اینبار کیانا جواب داد: - شاید دایی یادش رفته بگه، مامان هم حتماً فکر کرده دایی بهت گفته. نفسش را عمیق بیرون داد. دیگر از شنیدن اینهمه حقایق عجیب و غریب خسته شده بود. او که دنیا را به حال خودش گذاشته بود؛ چه میشد اگر دنیا هم او را به حال خودش میگذاشت؟! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با نشستن دوقلوها در کنارش به خودش آمد. نگاهی به هر دو انداخت و لبخند محوی زد و کمی جمع و جورتر نشست. - ببینم تو چرا اینقدر معذبی؟ سرش را تکان داد و گفت: - نه؛ معذب نیستم، راحتم. اینبار قُل دیگر گفت: - مشخصه معذبی دیگه؛ ببین، هی داری با انگشتهات ور میری و پوست لبت رو میجویی. از تیزبینیِ دخترها متعجب شد. انگار دخترها در کنار شیطنتشان استعدادهای دیگری هم داشتند. - اصلاً بیا بریم توی اتاق ما یکم با هم حرف بزنیم. از گوشهی چشم نگاهی به سامان که روی مبل کناریشان نشسته و مشغول صحبت با آقای طاهری بود انداخت و ادامه داد: - کنار سامان با این حواس جمعش نمیشه راحت حرف زد. متعجب چشم گشاد کرد. رفتن به اتاقِ دوقلوها مساوی میشد با سؤالپیچ شدنش از طرف آنها و این چیزی بود که در تمام طول مهمانی سعی داشت از آن فرار کند. خواست مخالفتی بکند که دخترها بازوهایش را گرفتند و او را به سمت اتاقشان کشاندند. از دیدن اتاق دوقلوها متعجب و شگفتزده شده بود. روتختی و دیوارهای یاسی، پردههای آبیِ روشن و چراغهای بنفشی که در سقف کار گذاشته شده بود، بسیار آرامبخش و زیبا به نظر میرسید و زیاد با روحیهی شر و شیطانی که از سونیا و کیانا دیده بود، جور در نمیآمد. یکی از دخترها دست دور بازویش حلقه کرد و با لبخندی که لبهای پر و گوشتیاش را زینت داده بود پرسید: - سلیقهمون چطوره؟ خوشت میاد؟ با لبخند سر تکان داد. حس آرامش عجیبی از چیدمان زیبای اتاقشان گرفته بود. - خیلی قشنگه، سلیقهی کدومتونه؟ دختر خندهی زیبایی کرد و با اشارهای به قُلش که روی تخت نشسته بود گفت: - من و سونیا با هم. ابرو بالا انداخت و به سمت سونیا رفت و روی تخت نشست. - من که مدام قاطی میکنم کدومتون کیاناس و کدوم سونیا. کیانا که همچنان پیش رویشان ایستاده بود خندهی بلندی سر داد. - ما رو بابا هم با هم اشتباه میگیره تو که جای خود داری، واسه همین هم من همیشه یه دستبند مرواریدی به دست چپم میاندازم تا قابل تشخیص باشم. نگاهی به دست کیانا انداخت و با دیدن دستبند مرواریدیاش لبخند زد. برعکس دوقلوها او زیاد ریزبین نبود و تا به حال متوجهی دستبند او نشده بود. - ببینم شما از بچگی همینقدر شبیه به هم بودین؟ -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با نشستن دوقلوها در کنارش به خودش آمد. نگاهی به هر دو انداخت و لبخند محوی زد و کمی جمع و جورتر نشست. - ببینم تو چرا اینقدر معذبی؟ سرش را تکان داد و گفت: - نه؛ معذب نیستم، راحتم. اینبار قُل دیگر گفت: - مشخصه معذبی دیگه؛ ببین، هی داری با انگشتهات ور میری و پوست لبت رو میجویی. از تیزبینیِ دخترها متعجب شد. انگار دخترها در کنار شیطنتشان استعدادهای دیگری هم داشتند. - اصلاً بیا بریم توی اتاق ما یکم با هم حرف بزنیم. از گوشهی چشم نگاهی به سامان که روی مبل کناریشان نشسته و مشغول صحبت با آقای طاهری بود انداخت و ادامه داد: - کنار سامان با این حواس جمعش نمیشه راحت حرف زد. متعجب چشم گشاد کرد. رفتن به اتاقِ دوقلوها مساوی میشد با سؤالپیچ شدنش از طرف آنها و این چیزی بود که در تمام طول مهمانی سعی داشت از آن فرار کند. خواست مخالفتی بکند که دخترها بازوهایش را گرفتند و او را به سمت اتاقشان کشاندند. از دیدن اتاق دوقلوها متعجب و شگفتزده شده بود. روتختی و دیوارهای یاسی، پردههای آبیِ روشن و چراغهای بنفشی که در سقف کار گذاشته شده بود، بسیار آرامبخش و زیبا به نظر میرسید و زیاد با روحیهی شر و شیطانی که از سونیا و کیانا دیده بود، جور در نمیآمد. یکی از دخترها دست دور بازویش حلقه کرد و با لبخندی که لبهای پر و گوشتیاش را زینت داده بود پرسید: - سلیقهمون چطوره؟ خوشت میاد؟ با لبخند سر تکان داد. حس آرامش عجیبی از چیدمان زیبای اتاقشان گرفته بود. - خیلی قشنگه، سلیقهی کدومتونه؟ دختر خندهی زیبایی کرد و با اشارهای به قُلش که روی تخت نشسته بود گفت: - من و سونیا با هم. ابرو بالا انداخت و به سمت سونیا رفت و روی تخت نشست. - من که مدام قاطی میکنم کدومتون کیاناس و کدوم سونیا. کیانا که همچنان پیش رویشان ایستاده بود خندهی بلندی سر داد. - ما رو بابا هم با هم اشتباه میگیره تو که جای خود داری، واسه همین هم من همیشه یه دستبند مرواریدی به دست چپم میاندازم تا قابل تشخیص باشم. نگاهی به دست کیانا انداخت و با دیدن دستبند مرواریدیاش لبخند زد. برعکس دوقلوها او زیاد ریزبین نبود و تا به حال متوجهی دستبند او نشده بود. - ببینم شما از بچگی همینقدر شبیه به هم بودین؟ -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- استرس برای چی؟ تو که قبلاً هم عمه و دخترهاش رو دیدی؛ فقط میمونه آقای طاهری، که اون هم مرد خوب و آرومیه. موهایش را به داخل شال سفیدش هل داد و گفت: - آخه اونموقع نمیدونستم که عاطفه خانوم از همه چیز خبر داره. سامان شانه بالا انداخت. - این چیزی رو عوض نمیکنه، دیدی که اون روز عمه عاطفه هیچ چیزی راجع به اون اتفاقها نگفت و الان هم قرار نیست بگه؛ پس اضطرابت بیمورده. دستانش را درهم پیچاند. خودش این را میدانست، اما نمیتوانست جلوی اضطرابش را بگیرد. آسانسور که در طبقهی پنجم ایستاد برای بیرون رفتن تعلل کرد. به خانهی عاطفه رسیده بودند و او همچنان مضطرب بود. سامان که تعللش را دید گفت: - چرا وایسادی؟ نترس توی اون خونه کسی قرار نیست بهت حمله کنه، البته دوقلوها رو قول نمیدم؛ خودت که دیدی مثل وروره جادو میمونن. از حرف سامان و لحن طنزآلودش به خنده افتاد. درحالی که از آسانسور بیرون میآمد، میان خنده جواب داد: - اگه بشنون دربارهشون اینجوری حرف میزنین از دستشون جون سالم به در نمیبرین. سامان چشم گشاد کرد و نگاه مشکوکی به دور و اطرافش انداخت. - اینجا جز من و تو کسی نیست که حرفهام رو بشنوه، تو هم که چیزی بهشون نمیگی؛ میگی؟ لب گزید و با شیطنت گفت: - چی بهم میدین تا بهشون چیزی نگم؟ سامان لحظهای فکر کرد. - یه آب هویج بستنی، خوبه؟ با اخم جواب داد: - همین؟! سامان تا آمد جوابی بدهد موبایلش زنگ خورد. سامان نگاهی به صفحهی موبایلش انداخت و با دیدن شمارهای که با نام عمه عاطفه ذخیره شده بود، گفت: - خیله خب، فعلاً بیا بریم تا عمه شاکی نشده؛ بعداً با هم مذاکره میکنیم. باز هم خندید. میدانست که قصد سامان منحرف کردن فکر او از اضطرابش بود و خیلی خوب از پس اینکار بر آمده بود. *** برای اولین بار بود که آقای طاهری را میدید. مردی که همسن و سال احتشام بهنظر میرسید؛ پوستی گندمگون و موهای جوگندمی داشت که کمی هم وسط سرش خالی شده بود. همانطور که سامان گفته بود، آرام و مهربان بود و رفتاری محترمانه داشت. - خوی پری جان؟ به اجبار لبهایش را مثل لبخند کش داد. - خوبم عاطفه خانوم، ممنون. رفتار عاطفه دقیقاً مثل همان شب پرمهر و صمیمی بود و همین بیش از پیش معذبش کرده بود. - عاطفه خانوم چیه دختر خوب؟ بهم بگو عمه عاطفه. تنها لبخند زد. فکرش سمت آن روزهایی میرفت که به مادرش از تنهاییشان گله و شکایت میکرد و حالا اینهمه فامیل و آشنا پیدا کرده بود. - دیروز
-
MariyaTek0867 شروع به دنبال کردن رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
مجموعه رمان جادوی کهن | تکمیل شده نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
دوستان نتیجه به کجا رسید؟ -
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
Kahkeshan پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
درخواست ویراستاری -
https://forum.98ia.net/topic/1241-دلنوشته-دوشیزگان-افتاب-ندیده-کهکشان-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment پایان
-
درخواست کاور دلنوشته دختران آفتاب ندیده | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بله ممنونم🫀- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور دلنوشته دختران آفتاب ندیده | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
تاییده گلم؟ -
درخواست کاور دلنوشته دختران آفتاب ندیده | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
ماسو شروع به دنبال کردن درخواست کاور دلنوشته دختران آفتاب ندیده | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
درخواست کاور دلنوشته دختران آفتاب ندیده | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
چشم گلم -
درخواست کاور دلنوشته دختران آفتاب ندیده | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@ماسو عزیزم زحمت این رو میکشید لطفا؟- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان جایی میان دو جهان | آماتا کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Amata ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام نازنینم لطف کنید یه عکس یک در یک ارسال کنید جانم -
مدافع عشق /:
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور دلنوشته دختران آفتاب ندیده | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
-
پارت شصت و هشتم مهسا سرشو تکون داد و کنار غزل رو صندلی نشست. از اتاق اومدم بیرون تا برم و وسایل و بگیرم. دکتر پشت سرم اومد بیرون و صدام کرد : ـ پیمان یه دقیقه وایستا. دکتر عینکشو درآورد و چشاشو ریز کرد و با لبخند گفت: ـ خب تعریف کن با تعجب گفتم: ـ چیو تعریف کنم دکتر؟؟ پرسید: ـ دختره کیه؟ والا من هشت ساله تو رو میشناسم ، تا حالا ندیدم تو بخاطر یه دختر اینقدر بترسی! دستی به سرم کشیدم و گفتم : ـ شلوغش نکن دکتر دکتر با خنده گفت: ـ من شلوغش نکنم؟ مرد حسابی بیمارستان و رو سرت گذاشتی. کم سن و سال هم هست ولی برازنده توئه، بهم میاین از حرفاش خندم گرفت و گفت : ـ چیزی بینمون نیست دکتر فقط همین لحظه یه پرستار اومد که باعث شد حرفم قطع بشه و رو به دکتر گفت : ـ آقای دکتر پرونده بیمار اتاق 203 رو آوردم. دکتر رو بهش گفت: ـ بیزحمت بزارید رو میزم. بعدش زد به پشتم و گفت : ـ سخت نگیر. بنظر من اینجوری که تو براش بیمارستان و گذاشتی رو سرت به زودی خبرای خوبی ازت تو جزیره میشنویم. فعلا برو داروها رو بگیر. بعد بده علیزاده تزریقات و انجام بده... همونجور که میرفت سمت آسانسور گفتم : ـ دکتر اونجوری که فکر میکنی نیست. دکتر وارد آسانسور شد و گفت : ـ مهم نیست من چی فکر میکنم، مهم اینه که خودت چی فکر میکنی پیمان. همه چی از چشمات معلومه.
- 71 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و هفتم دکتر : ـ به موقع آوردینش،چند سالشه؟ مهسان: ـ بیست و پنج دکتر گفت: ـ فکر کنم هم آهن خونش خیلی کمه. هم اینکه دچاره دیسمنوره شدیده. یه آزمایش کلی مینویسم براش حتما تو یکی دو روز آینده انجام بده. دکتر چند ضربه به صورت غزل زد و گفت : ـ دخترم، صدامو میشنوی؟؟...اگه صدامو میشنوی فقط دستمو فشار بده. غزل بدون هیچ عکس العملی دستشو فشار داد و دکتر گفت : ـ فعلا پیمان این سرم و داروها رو تهیه کنین، ببرمش بخش تزریقات. ورقه رو همونجور از دستش گرفتم و گفت : ـ باهات نسبت داره؟ گفتم: ـ نه دکتر چطور مگه ؟؟ دکتر لبخند منظور داری زد و گفت: ـ هیچی همینجوری ، اولین بارم هست تو جزیره میبینمشون. مهسان: ـ تازه اومدیم. دکتر لبخندی زد و گفت : ـ شما رفیقه صمیمیش هستین؟؟ مهسان: ـ بله چطور مگه ؟ دکتر: ـ تابحال با کسی رابطه داشته؟؟ منظورم رابطه فیزیکی بوده؟ مهسان که مشخص بود از این سوال خیلی معذب شده، نگاهشو ازم دزدید و گفت : ـ نه چطور مگه ؟؟ دکتر به صندلی تکیه داد و گفت : ـ حدس میزدم، چون اصولا کسایی که به چنین دردهای شدیدی مبتلا هستن بعد از برقراری اولین رابطه با همسرشون، درد رحمشون خیلی کم میشه و با مسکن میتونن مثل خیلی های دیگه فعالیت روزمره خودشونو داشته باشن. پس پیمان بی زحمت اون ورقه رو بده یه کپسول دیگه اضافه کنم. اونو تو همین دوران هر شش ساعت باید بخوره
- 71 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
Amata شروع به دنبال کردن درخواست کاور رمان جایی میان دو جهان | آماتا کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
درخواست کاور رمان جایی میان دو جهان | آماتا کاربر انجمن نودهشتیا
Amata پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
درخواست طراحی کاور برای رمان جایی میان دو جهان- 2 پاسخ
-
- 1
-
- هفته گذشته
-
Specialist_krEn عضو سایت گردید
-
رمان ابتلا از کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢ابتلا منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @Kahkeshan از نویسندگان حرفهای انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: اجتماعی 🔹 تعداد صفحات: 135 🖋 خلاصه: پناه، دختری از جنس تندبادهاست؛ پیچیده در مه صبر و سایهی سختی. در هر سقوط، دوباره برخاست، بیآنکه قامتش... 📖 قسمتی از متن: بوی تلخ قهوه، صدای برخورد قاشقها به نعلبکی، و همهمهی آدمهایی که آمده بودند خودشان را در شلوغی کافه گم کنند همه باهم قاطی شده بود. پناه نفس عمیقی کشید و سینی را محکمتر در دست گرفت... 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/05/13/دانلود-رمان-ابتلا-از-کهکشان-کاربر-انجم/ -
#پارت20 بعد از خداحافظی با سارا، من و هلیا راهی خونه شدیم. هوای عصر دلچسب بود، نه سرد نه گرم. از اون نسیمایی که آدم دلش میخواد باهاش راه بره و فکر نکنه. تو مسیر زیاد حرف نزدیم، هر دومون خسته بودیم، ولی حس خوبی بود… از اون حسای بعد از یه روز پر از خنده و خاطره. وقتی رسیدیم خونه و درو باز کردیم، اون بوی آشنای خونهمون، قاطی بوی گلدونهای شمعدونی پشت پنجره، نفسهامونو نرمتر کرد. هلیا بدون اینکه حتی یه دونه دکمه مانتوشو باز کنه، با صدای گرفته گفت: ــ من رفتم دووووش... دعا کن آب گرم باشه، وگرنه همینجا کُپ میکنم میمیرم. گفتم: ــ اگه مُردی، حق آب گرمتم به من میرسه. شرعی و قانونی! در حموم که بسته شد، منم خودمو ولو کردم رو مبل. سرم رو تکیه دادم به پشتی و یه لحظه پلکهام سنگین شدن. هنوز صدای آب نیومده بود که موبایلم ویبره رفت. یه نگاه انداختم... پیغام هلیا بود: ــ شام نمیخوای بپزی؟ لبخندم پرید. بلند گفتم: ــ برو حمومتو بگیر، پیام مزاحم نفرست! چند دقیقه بعد، در حموم باز شد و بخار مثل روح سرگردون زد بیرون. هلیا، حوله رو پیچیده بود دور موهاش و با چشمای نیمهبسته غر زد: ــ وای خدا، آب گرم اختراع کی بود؟ بیارینش ببوسمش! گفتم: ــ نکنه تو همونجا خوابیدی؟ ــ یه کم... فقط یه ربع. بهش نمیگن خواب، میگن استراحت مغزی زیر دوش! هلیا خودش رو پرت کرد روی تخت و گفت: ــ برو نوبت توئه، زود بیا که بیتو خوابم نمیبره. پتو رو تا زیر چونه کشید و با صدای خسته گفت: ــ قول میدی زود بیای؟ لبخندم برگشت. گفتم: ــ بچه پرو جدیدا بی ادب شدی صدای خندهی خفهش شنیده شد و منم با حوله و لباس رفتم سمت حموم. امشب از اون شبایی بود که به جای فکر و خیال، فقط میخواستم بخوابم... بدون فکر، بدون درد، بدون دیروز.