رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت سی و نه دره گفت: - بریم یکجای دیگه. - آره، بریم. گوشیم زنگ زد. فکر کردم باباست اما شماره ناشناس بود. برداشتم. - بله! - خانم ترنج تازیان؟ - بله، خودم هستم. با چیزی که گفت قلبم فرو ریخت. - از سازمان اطلاعات سپاه مزاحمتون میشم! هل شدم. - در خدمتم! چیزی شده؟ - فردا می‌تونید یک سر به آدرسی که میگم تشریف بیارید؟ - جسارتا، چرا؟ با لحن خشکی گفت: - شما تشریفات بیارید میگم. - باشه. آدرس رو گفت و قطع کرد. دره نگاهی به رنگ پریدم کرد. - کی بود؟ - هیچی، بریم. هرچی با خودم فکر می‌کردم من رو چیکار دارن به نتیجه‌ای نمی‌رسیدم. به بابا نگفتم که نگران نشه اما یک نامه روی تخت گذاشتم که اگه برنگشتم بدونند ماجرا چی هست.
  3. امروز
  4. پارت بیست و هشتم صدای نوتیف گوشی می‌اومد؛ اما هرگز دوست نداشتم سمتش برم و ببینم کیه که داره تند تند پیام میده. البته که حدس میزنم حدیثه باشه؛ ولی از فکر اون مخاطبی که هیچوقت سیو نمی‌کردم، نمیخواستم سمت گوشی برم. از روی میز ناهارخوری، به گوشی ای که روی مبل بود خیره مونده بودم. با دلشوره، اضطراب، ناراحتی و بغض. چرا بهم پیام داده؟! چطوری و کجایی؟ واقعا براش مهمه که کجام؟! حالم براش مهمه؟! چرا ولم نمی‌کنه؟ سرم رو روی میز گذاشتم. - چرا نمی‌میری؟ از حرفم لب گزیدم. آرزوی مرگش رو داشتم؟ نه واقعا؛ فقط کاش ناپدید میشد. از ایران می‌رفت؛ یا من می‌رفتم. کاش اصلا من می‌مردم. کاش هیچوقت شماره‌ام رو نداشت. کلنجار رفتم؛ ساعت ها. راه رفتم؛ دور خونه گشتم؛ با خودم و مخاطب خیالی‌ام حرف زدم. دعوا کردم. اشک ریختم. درنهایت با چشم‌ها و مژه‌هایی خیس، گوشی رو برداشتم و یک کلمه نوشتم: -«پی زندگیمم» دوباره گوشی رو رها کردم. پوست کنار ناخن‌هام اسیر دندون‌هام شد. کاش تنها بمونم؛ برای همیشه. نگاه نکردم که دیگه پیامی داد یا نه. رفتم و مطالعه کردم. کتاب رمانم رو خوندم؛ مقاله خوندم. با لپ‌تاپ فیلم دیدم. هرکاری کردم که سمت گوشی نرم و برام مهم نبود چندین نفر از صبح درحال پیام دادن بهم هستن. تا وقتی که باز من رو فراموش کنه، به فاصله گرفتن از تنها راه ارتباطیش ادامه میدم. شب دیر خوابیدم. درد دستم اجازه نمی‌داد راحت غلت بزنم. اما ذهنم بیشتر از درد، داشت اذیتم می‌کرد. نه نگران پیام‌ها بودم، نه چیزی. حقوقم فردا واریز میشد و باز صاحب‌خونه می‌اومد دم در که یادآوری کنه اجاره‌اش رو بریزم. قسط وام ماشین هنوز مونده بود. ناخواسته با دستم، چرتکه‌ی خیالی‌ام رو بالا و پایین کردم. - قسط بانک مهر هم ماه پیش ندادم. از حرصم چشم بستم. واقعا جواب نمی‌داد. به سال اجاره‌ خونه هم نزدیک میشدم؛ کاش اجاره رو بالا نبره.
  5. پارت بیست و هفتم نمی‌تونستم همینجوری کیفم رو رها کنم. دوباره برش داشتم و به اتاق رفتم. لباس تعویض کردم و به قصد مرتب کردن خرید ها، به پذیرایی برگشتم. گوجه‌هارو شستم. سیب زمینی و قارچ‌هارو هم همینطور. گذاشتم توی سبد خشک بشن و آبشون بره. فیله‌ی مرغ رو از فریزر درآوردم تا کمی یخش باز بشه. پاستا هارو گذاشتم بجوشن تا وقتی سس رو آماده کنم. روتین وار و در سکوت، تک به تک مراحل آماده کردن پاستا رو رفتم. مرغ گریل کردم. در اوج ناسالمی، با خامه و شیر سسش رو درست کردم. با ذوق، برای خودم تو ظرف دیزاینش کردم و حالا که تا این مرحله ای ناسالمی پیش رفتم، یک قوطی کوکا هم از یخچال برداشتم و توی لیوان ریختم. از دیدن هنرم، دلم ضعف کرد. اون لحظه فهمیدم که چقدر گرسنه بودم! بیشتر نتونستم صبر کنم. پشت میز ناهارخوری چهارنفره‌ام نشستم و با ولع تمام پاستایی که برای دونفر بس میشد رو خوردم. اصلا اهمیت ندادم کالری‌اش چقدر میشد. خوب که تموم شد تازه فهمیدم چقدر زیاد خوردم! - اصلا نوش جونم! نمیتونستم همزمان بشقاب و لیوان رو باهم ببرم. تو دوتا رفت و برگشت، لیوان و بشقاب رو توی سینک گذاشتم. نگاهی به ظرف های کثیف داخل سینک کردم. - بعدا می‌ذارمتون تو ماشین. فعلا می‌خوام ریلکس کنم. به سمت مبل ال رفتم و نشستم. گوشیم رو که روی میز بود برداشتم و لم دادم. نوتیف‌ها نشون می‌داد چندین پیام دارم. بازشون کردم. با دیدن یک پیام، چشمامو بستم. حس کردم فشار خونم بالا رفت. سریع گوشی رو خاموش کردم که بیشتر حرص نخورم. چشم‌هام رو فشردم که نخوام سردرد بگیرم. ولی نمیشد. نمی‌تونستم بی تفاوت باشم. طاقت نیاوردم و چت رو باز کردم. از دیشب، چندتا پیام بهم داده بود. -«کجایی؟» -«نیستی» -«خوبی؟» -«دلتنگتیم» -«الوو؟» -«چرا جواب نمیدی؟» همینقدر کوتاه و تک کلمه‌ای که بیشتر اعصابم رو خورد می‌کرد. نمی‌خواستم جواب بدم. بلند شدم و دور خونه چرخ زدم. چی می‌گفتم؟ واقعا باید عادی برخورد می‌کردم؟! با دست راست چنگی میون موهام زدم و ناله کردم: - چرا دست از سرم بی نمی‌دارید!
  6. پارت بیست و ششم رسیدیم دم ماشین. کلید رو از دستش گرفتم. یه جوری نگاش می‌کردم انگار باید دوباره تشکر کنم. ولی دیگه چیزی نمونده بود که بگم. همه‌ی «ممنونم»‌هام تموم شده بودن. - خب... دیگه زحمت دادم بهتون. سرش رو آورد پایین. - زحمتی نبود. همین‌جا خداحافظی کنیم؟ سرم رو کج کردم. نمی‌دونستم درست جواب بدم یا نه. لب‌هام بی‌صدا باز و بسته شدن. آخر سر گفتم: - خدانگهدار. یه لحظه سکوت شد. نگاهش افتاد به دستم که باندپیچی شده بود. نگاهش همون‌جا موند. نه خیره، نه پر از ترحم. بیشتر شبیه کسی بود که دلش می‌خواست مطمئن شه دیگه درد نمی‌کنم. - مراقب باش. فقط همین. نه نصیحت اضافه، نه سوال بی‌جا. برگشت و رفت سمت چند آتش‌نشانی که توی محوطه بودن. منم سوار شدم. تا وقتی تو آینه دیدمش که داشت دور می‌شد، حس کردم یه تیکه از سنگینی‌هام رو هم با خودش برد. *** خرید کردن برای خونه با یک دست خیلی سخت بود. گوشی و تک کارت بانکیم رو توی جیب شلوار جینم گذاشته بودم و با یک دست سعی میکردم همه کار انجام بدم. گوجه خریدم؛ سیب زمینی خریدم؛ قارچ و پنیر موزارلا و خامه هم همینطور. هوس پاستا کرده بودم. کمتر پیش می‌اومد تایم ناهار رو خونه باشم. برای همین کم توی خونه مواد غذایی نگه می‌داشتم که مبادا خراب بشن. همیشه، تازه خرید می‌کردم و برای مصرف دوبارم. پلاستیک خرید هارو زمین گذاشتم و از جیبم سوویچ رو درآوردم و ریموت رو زدم. دوباره خم شدم و خریدهارو رو صندلی پشت گذاشتم و سوار شدم. حتی رانندگی با یک دست هم سخت بود. با دست باندپیچی شده‌ام به سختی فرمون رو تکون می‌دادم و با دست دیگه حواسم به دنده بود. کاش به جای دویست شیش، یه ام‌وی‌ام۱۱۰ اتومات می‌گرفتم! حیف که به حرف حدیثه گوش ندادم و چوبش رو الان می‌خورم. خونه که رسیدم، سکوت مثل پتک کوبید تو سرم. حدیثه نبود که غر بزنه یا بخنده. آشپزخونه تاریک بود، اتاقم هم همین‌طور. با یه دست در رو بستم. خریدهارو از دست راستم همون دم در رها کردم. جلوتر، کیفم رو از دوش چپم برداشتم و روی مبل گذاشتم. نفس راحتی از سبک شدن وزن دست‌هام کشیدم. همون لحظه، نگاهم افتاد به باند سفید دور مچم و آهی کشیدم. - خاک بر سرم... حتی راه رفتن بلد نیستم.
  7. اسم داستان: طلسم مهر گروه: خون‌آشام‌ ایده پردازان: @shirin_s @هانیه پروین خلاصه: هزاران ساله که خون‌آشام‌ها با یه قانون سفت و سخت حکومت می‌کنن: فقط خاندان سلطنتی حق دارن "خون سلطنتی" رو بخورن—خونی که قدرت جاودانگی مطلق میده و اگه بیفته دست غریبه‌ها، امپراتوری فرو می‌پاشه. خوناشام‌های یاغی و سرکش دست به دست هم میدن و به سرکردگی خوناشامی که مدعی تاج و تخته در شب تاج‌گذاری شاهزاده، بدترین فاجعه ممکن اتفاق میفته. یاغی‌ها دست به خرابکاری میزنن و به وسیله فرو کردن چوب در قلب پادشاه اون رو به خواب میفرستن و جام خون سلطنتی دزدیده میشه! پادشاه رو در بالای یک برج پنهان و اسیرش میکنن جایی که هر روز بهش زهر داده میشه و به مرور بدن پادشاهو ضعیف میکنه. اما کاشف به عمل میاد که همه چیز کار اونها نبوده و شورشی ها هم یه مهره بازی بودن تو دستای بازی‌کن اصلی! دزد، یه دختره به اسم «سلیا» ـ نیمه خون‌آشام، نیمه جادوگره ـ که برخلاف همه پیش‌بینی‌ها، بعد از خوردن خون سلطنتی نمرده. برعکس، اون خون توی رگاش داره تبدیل میشه به یه طلسم خطرناک که یا می‌تونه خورشید رو برای همیشه خاموش کنه… یا دوباره برش‌گردونه به آسمون. آشر، شاهزاده دوم، مأمور میشه سلیا رو زنده گیر بیاره. ولی توی تعقیبش، می‌فهمه سلیا همون دختربچه‌ایه که سال‌ها پیش توی جنگ ازش محافظت کرده بود و فکر می‌کرد مرده. کم‌کم هردوشون می‌فهمن که حقیقت وحشتناک‌تری وجود داره: هزار سال پیش، برای ساختن خون سلطنتی، روح خورشید رو قربونی کردن و زندانی کردنش توی بدن یه انسان… و اون انسان، کسی نیست جز سلیا. خون سلطنتی توی رگ‌های سلیا خیلی خطرناکه؛ چون امپراتوری باور داره که اگر طلسمی که توی خونش شکل گرفته کامل بشه، خورشید برای همیشه برمی‌گرده. و برگشت خورشید یعنی پایان نسل خون‌آشام‌ها (چون نور خورشید براشون مرگ‌آوره دیگه). دربار به آشر فشار میاره که سریع سلیا رو بیاره تا با یک مراسم باستانی، خون سلطنتی رو ازش بیرون بکشن و نابودش کنن. و اگه آشر این کارو نکنه، خانواده و تاج و تخت برادرش رو از دست میده و حتی ممکنه جنگ داخلی شروع بشه. حالا آشر بین دو انتخاب گیر کرده: تحویل دادن معشوقش سلیا به دربار برای نجات امپراتوری… یا کمک بهش برای کامل کردن طلسم، حتی اگه این یعنی نابودی نسل خودش و تغییر سرنوشت دنیا برای همیشه:)
  8. اسم داستان : افسانه آلکیمورا گروه: جادوگران ایده پردازان: @Taraneh @QAZAL@سایان @ملک المتکلمین خلاصه: در آلکیمورا، شهری که جادو ارز رایج آن است، هیچ‌چیز رایگان نیست. جادو در کارگاه‌های عظیم ساخته می‌شود؛ نه از سنگ یا فلز، بلکه از گوشت و خون روح انسان‌ها، از عشق، خشم، ترس، امید…! احساساتی که مردم با رضایت یا اجبار می‌فروشند تا بقا بخرند. اما این معامله‌ی خاموش، روح شهر را تهی کرده؛ مردمی با چشمان بی‌نور و قلب‌های خاموش، که زندگی‌شان صرف تغذیه‌ی ماشینی می‌شود که هیچ‌گاه سیر نمی‌گردد. در این میان، یک نفر متولد شده با جادویی که از درونش می‌جوشد. آزاد، پایان‌ناپذیر، و بدون بها. وجود او یک تهدید است؛ پیشگویی‌ها گفته‌اند چنین فردی می‌تواند نظم آلکیمورا را در هم بشکند یا آن را به آتش بکشد. شورای جادوگران و صاحبان کارگاه‌ها، ترسیده از نابودی سلطه‌شان، همه را علیه او می‌شورانند. اکنون، شکار آغاز شده. در کوچه‌های مه‌آلود، بازارهای جادوی سیاه و تالارهای طلسم، این موجود استثنایی باید انتخاب کند. آیا جادویش را آزاد کند و شهر را از اسارت احساسات فروخته‌شده برهاند…؟ یا تاج سلطنت را بردارد و خود ارباب جدید شود؟
  9. دیروز
  10. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و سه درون حیاط نشسته و باد بهاری خنکی روی صورتش می‌نشست. دست‌های خاکی‌اش را با روپوش سفیدی که روی دامتش کشیده بود، پاک کرد و به آسمان آبی بالای سرش خیره شد. بالاخره زمستان سرد امسال به پایان رسیده بود و فصل بهار شروع شده بود. همه‌ی برف‌های حیاط و کوه‌های اطراف آب شده و در زمین فرو رفته بودند اما هنوز هم اوضاع به حالت اول برنگشته بود. نمی‌توانست بگوید حالت عادی، زیرا از همان اول هم هیچ‌چیز عادی نبود. دیروز پاسخ نامه‌ی جکسون را برایش فرستاده بود اما می‌دانست که قرار نیست زود به دست جکسون برسد، زیرا او مُهر نداشته و مجبور بود نامه‌اش را به صورت عادی بفرستد که مدت زمان زیادی طول می‌کشید. امروز، مادر ایزابلا برایش سبدهای گل را آورده بود و حتی بیشتر از آنچه نوشته بود، بودند. نگاهش را از آسمان گرفته و به سبدهای گلی که کنارش بودند، داد. گل‌های رنگارنگِ زیبا سبد سبد کنار یکدیگر بودند. از همانجا و بدون اینکه هنوز آن‌ها را بکارد هم زیبا به نظر می‌رسیدند. درون حیاط دو درخت بلند وجود داشت که کم‌کم، بعد از آب شدن برف‌ها، برگ های سبزشان در آمده و تا چند روز دیگر گل می‌دادند. دوباره نگاهش را به باغچه انداخت. مادر ایزابلا امروز را کاملا به خدمتکارها استراحت داده بود تا بتوانند در کاشت گل‌ها به او کمک کنند. خودش نیز تمام روز را در اتاقش سپری کرده بود. مادام راشل از میان سنگ‌فرش حیاط که یک ردیف باریک بودند، گذشته و به سوی او آمد. مادام راشل زن پیر و فرتوتی بود که سال‌ها در خانه‌ی مادر ایزابلا کار کرده و تقریبا با خود او بزرگ شده بود. هر دوی آن‌ها فاصله‌ی سنی زیادی نداشتند. مادام راشل پاهای چاقش را روی زمین کوبیده و سلانه سلانه به سوی او آمد و کنارش روی سکوی جلوی در نشست. جیزل نگاهش را به دست‌های خاکی و لباس‌های کثیف او انداخت و لبخند زد. - حتما خسته شده‌اید مادام. مادام راشل با آن صورت گرد و سفیدش، لبخند بزرگ و نمکینی حواله‌ی او کرد. - نه دخترم، من کودکی مدت زیادی را کشاورزی کرده‌ام و از پدرم نیز کاشتن گل و گیاه را یاد گرفتم... نگاهش را به باقی خدمتکاران که در باغچه مشغول کاشت بودند و با صدای بلند می‌خندیدند، داد و ادامه داد: - این دختران نیز همه خیلی دوست داشتند که گیاهانی بکارند اما فرصتش برای‌شان پیش نیامد، اکنون که تو فرصتش را برای آن‌ها مهیا کردی، مادر ایزابلا نیز خواسته‌ی آن‌ها را براورده کرد. کمرش را برگردانده و به داخل خانه سرک کشید. - خیلی وقت است که او را ندیدم، تمام روز در اتاقش نشسته است. جیزل این را درباره مادر ایزابلا گفته بود. مادام راشل پیشبندش را در آورده و دستانش را با آن تمیز کرد. - اکنون دیگر ماندن در اتاقش برای ساعات طولانی برای او مانند یک عادت شده... مکثی کرد. به جلوی پایش خیره شده بود، گویی چیزهایی را در ذهنش مرور می‌کرد. - سال‌های نوجوانی و جوانی‌اش بیشتر از بیست دقیقه نمی‌توانست در اتاقش تنها بماند، همیشه مجبور بودم کنار او بمانم که نکند حوصله‌اش در اتاق سر برود. آهی کشید. هنوز به نقطه‌ی نامعلومی خیره نانده بود. - هنگامی که عاشق آقای چارلز شده بود همان بیست دقیقه هم در اتاق بند نمی‌شد. چندین بار شبانه از خانه بیرون زده و به دیدن آقای چارلز رفته بود و آقای چارلز نیز همان مسیر، او را برگردانده بود. لبخند تلخی روی لبش نقش بست، گویی تمامی آن خاطرات دوباره برایش زنده شده است. جیزل کنجکاو به او خیره شده بود. همیشه می‌خواست درباره زندگی مادر ایزابلا بیشتر بداند و اکنون فرصتش پیش آمده بود. - یادش بخیر! در آن زمان محدودیت‌های زنان حتی بیشتر از الان بود، خیلی بیشتر اما... اما مادام ایزابلا این چیزها برایش اهمیتی نداشت. یک شب، شبانه از پنجره‌ی اتاق بیرون دویده و به دیدن آقای چارلز رفته بود؛ فقط من از این موضوع خبر داشتم... با صدای کنترل شده‌ای خندید. با خندیدن او، لبخندی روی لب جیزل نیز شکل گرفت. - از قبل تمامی نقشه‌هایش را کشیده بود، تمام شب دست و دلم می‌لرزید و هنگامی که او رفت حتی بدتر هم شدم. در اتاقش تنها نشسته بودم و دعا می‌کردم مبادا خواهرش یا پدر و مادرش پا به اتاق بگذارند و از تمام ماجرا باخبر شوند.
  11. اسم داستان: وارث سایه گروه: ارواح ایده پردازان: عسل، s. Tagizadeh ، amata خلاصه: "وارثی جوان و ناآگاه، به تلۀ میراثی شوم می‌افتد: نقاشی‌ای خانوادگی که ریشه‌اش در تاریک‌ترین افسانه‌هاست؛ بومِ نفرین‌شده‌ای که نسل اندر نسل، صاحبانش را به کام مرگ کشانده. در تقلا برای پرده‌برداری از راز این اثر اهریمنی، یا رهایی از چنگال آن، او به حقیقتی لرزه‌آور می‌رسد: این نقاشی نه صرفاً تصویری رنگ‌وروغنی، که زندانی است ازلی برای «هسته‌ی انرژی» شیطانی‌ترین ارواح و اجنه‌ی باستانی. نقاشی نفس می‌کشد و «پژواک‌های روح» آنان را در رگ‌های واقعیت منتشر می‌کند. ناگهان، شمنی مرموز، شکارچیِ سایه‌ها، سایه‌وار بر سر راه وارث سبز می‌شود. هدف او؟ ریشه‌کن کردن هر آنچه از آن ارواح بر این جهان مانده. اما وارث، طعمۀ اصلی است؛ چرا که خود، «پژواک روحی» از همان دیوان باستانی‌ست، آخرین قطعه‌ی گمشده برای تکمیل هیبتی که جهان را به لرزه می‌اندازد. در این میان، پرنده‌ای شوم و سیاه که همواره چون کابوسی بر فراز سر وارث پرسه می‌زند، آرام آرام نقاب از چهره برمی‌گیرد: این مرغِ مرگ، کالبدِ ظاهری همان اهریمنِ خفته است، و وارث، کلید رهایی‌اش. او می‌تواند با جذب آخرین پژواک، به قدرت مطلق و هیبت اصلی‌اش بازگردد و جهان را در تاریکی ابدی غرق کند. اکنون، در مرزِ نازکِ میان هستی و نیستی، نبردی آغاز شده. نبردی نه برای زندگی، که برای روحِ هستی. میان شکارچیِ سایه‌ها و طعمۀ ناخواسته. میان رستگاری و تباهیِ جهان. و وارث؟ او نه نقاش است، نه مالک. او بوم است، و هر ضربان قلبش، نه تنها سرنوشت او، که تقدیر ابدیِ جهان را به خون می‌کشد."
  12. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و دو عصر همان روز بود که توماس عصبی وارد خانه شده و به طبقه‌ی بالا رفته بود. هنگامی که او را صدا می‌زدند گویی صدای‌شان را نمی‌شنود. مادام آماندا که در آشپزخانه مشغول پخت کیک بود، از آنجا بیرون آمده و جلوی در ایستاده بود و مسیر خالی پله‌ها را که چند لحظه قبل، توماس از آن‌ها گذشته بود را نگاه می‌کرد. کف‌گیر در دستش خشک شده بود. دوروتی که طبق معمول تلاش می‌کرد فرزندش را شیر بدهد و او را بخواباند، نگران به مادرش خیره شده بود. چیزی نگذشت که توماس، بالای پله‌ها نمایان شد. لباس‌هایش را تعویض کرده بود و ساک کوچیک در دست داشت. همانطور که کلاهش را روی سر می‌گذاشت، بدون نگاه کردن به کسی از پله‌ها پایین آمد. پادام آماندا نگاهی نگران به دوروتی انداخته و سپس به توماس خیره شده بود. - چه‌شده پسرم؟ کجا می‌روی؟ توماس پاسخ او را نداد و به سوی در رفت. مادام آماندا جلوی در ایستاد. - می‌گویم می‌خواهی کجا بروی؟ ترسیده فریاد زد. دوروتی نگران و دلواپس از جای خود بلند شده و فرزندش را روی مبل‌ها رها کرده بود. توماس پاسخ مادرش را نداد. دوروتی کمی جلو آمد. - توماس، چه‌شده؟ چرا چیزی نمی‌گویی؟ صورت توماس از شدت فشار به تیرگی می‌زد. با عصبانیت فریاد زد. - مادر از جلوی در کنار بیا، باید بروم. مادام آماندا که اکنون اشک از چشمانش سرازیر شده بود، فریاد زد. - می‌خواهی کجا بروی؟ توماس عصبی، مادرش را از جلوی در کنار زده و وارد حیاط خانه شده بود. همانطود که کفش‌هایش را پا می‌زد، بدون اینکه نگاهی به مادرش بی‌اندازد، پاسخش را داده بود. - می‌روم آن مایه‌ی ننگ را به خانه بیاورم. مادام آماندا نگاهش را وحشت‌زده برای لحظه‌ای به دوروتی دوخته و سپس به دنبال توماس دویده بود. او هیچ‌کس را در پاریس نداشت، اگر می‌رفت چگونه می‌خواست جیزل را پیدا کند؟ اصلا از کجا معلوم جیزل در پاریس باشد؟ - پسرم نرو، به جشن بهاره نزدیک می‌شویم، چگونه می‌خواهی او را پیدا کنی؟ اصلا از کجا معلوم آنجا باشد؟ توماس گویی صدای مادرش را نمی‌شنید. صدای جیغ و گریه فرزند دوروتی در خانه پیچیده بود اما دوروتی مشغول دیدن دعوای خانواده‌اش شده بود و هیچ توجهی به کودکش نداشت. توماس از خانه خارج شده و به سوی ده بابا به راه افتاده بود و مادام آماندا به دنبال آن، روی زمین افتاده بود. دوروتی به سوی او دویده و با صدای بلند، نام مادرش را فریاد زد. هر لحظه صدای گریه کودک درون خانه بالاتر می‌رفت. و پیرمردی بیرون خانه شاهد همه‌ی این اتفاقات بود. با شنیدن صدای آن‌ها و اتفاقاتی که درون خانه افتاد به سوی مغازه‌اش حرکت کرد. نمی‌توانست به سرعت بدود اما سعی خود را می‌کرد که زودتر به مغازه برسد تا بتواند، نامه‌اش را سریع نوشته و به پاریس ارسال کند. باید زودتر اطلاع می‌داد، برادر جیزل، توماس، به سوی پاریس رفته است تا او را بیابد و به خانه بازگرداند. بعد از رفتن جیزل از دهکده و تنها شدن او، اوقات فراقتش را سعی می‌کرد بیرون بیاید و در اطراف خانه‌ی آن‌ها چرخی بزند تا مطمئن شود همه چیز برای جیزل در امن و امان است و خطری او را تهدید نمی‌کند. وارد مغازه شده بود و در را پشت سرش کوبیده بود. شمعی روشن کرد تا فضای تاریک مغازه که در خاک غرق شده بود کمی قابل دیدن شود. از رفتن جیزل زمان زیادی نمی‌گذشت اما در همان زمان کم هم تمامی کتاب‌های مغازه، گویی مادرشان را از دست داده باشند، خاک از سر و روی‌شان می‌ریخت. برگه‌ای زیر دست خود گذاشته بود و به سرعت خبر را روی آن نوشته و مهر همسرش را که هنوز در دستش بود روی آن کاشت تل زودتر به خانه‌ی مادرش برسد و از مغازه خارج شده بود و عزم رفتن به ده بالا را کرد تا بتواند نامه را ارسال کند. در راه فقط دعا می‌کرد که بلایی بر سر جیزل نیاید و همه‌چیز به خوبی پایان یابد. تنها کاری که باید می‌کرد این بود که در خانه می‌ماند و زیاد در خیابان‌ها پدیدار نمی‌شد اما فکر نمی‌کرد که در آن‌طرف داستان اتفاقاتی کاملا برعکس تفکراتش در حال رخ دادن بود.
  13. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    انسان یک سعادت حقیقی نخواهد داشت تا زمانیکه در اطراف خود ظلم و جور می‌بیند، خواه هم‌جنس او باشد خواه دیگران. هر کدام زندگانی را به قدر خودشان دوست دارند؛ حیوان هم مثل انسان. بدون لزوم نباید او را از این نعمتی که خالق به تمام موجودات داده و انسان قادر نیست دوباره زندگانی را به آنها رد بنماید محروم کنیم. این کشتار یک خطای بزرگی است که انسان خیلی گران باید قرض خود را بپردازد. - انسان و حیوان
  14. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    روی زمین ساز هست، پول هست، شراب هست، خواب هست، فراموشی هست، عشق هست، دوندگی، گرسنگی، گرما، سرما، تشنگی، گردش و حتی امید خودکشی هست. ولی ما هیچ دلخوشی نداریم. ما با زندگی زنده‌ها خوشیم و با حرفش خودمان را گول میزنیم. - آفرینگان
  15. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    صفحات تاریخ بشر با خون نوشته شده... - توپ مرواری
  16. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    روزها چقدر دراز است ! عقربک ساعت آنقدر آهسته و کند حرکت می‌کند که نمیدانم چه بکنم. آیا زمان بنظر تو هم اینقدر طولانی است؟ - آیینه شکسته
  17. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    من از زمین تا آسمان با آنها فرق دارم ! ولی ناله‌ها، سکوت‌ها، فحش‌ها، گریه‌ها و خنده‌های این آدمها همیشه خواب مرا پر از کابوس خواهد کرد. - سه قطره خون
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...