تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
درخواست رصد و ویراستاری رمان محرم قلبم | مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
shirin_s پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
لطفا بعد از اتمام ویراستاری برای رصد و فایل تو این تایپیک درخواست بدید عزیزم https://forum.98ia.net/topic/4141-درخواست-رصد-رمان/ -
درخواست رصد و ویراستاری رمان زر گریسون | zara کاربر انجمن نودهشتیا
shirin_s پاسخی برای zara ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
لطفا بعد از اتمام ویراستاری برای رصد و فایل تو این تایپیک درخواست بدید عزیزم https://forum.98ia.net/topic/4141-درخواست-رصد-رمان/ -
درخواست رصد و ویراستاری رمان زر گریسون | zara کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای zara ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
@sarahp عزیزم یه چک میکنید لطفا -
درخواست رصد و ویراستاری رمان زر گریسون | zara کاربر انجمن نودهشتیا
zara پاسخی برای zara ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
سلام عزیزجان بله تکمیل شده تاپیک زده بودم ولی فکر کنم کسی ندید- 4 پاسخ
-
- 1
-
- امروز
-
به پایان رسید
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
حقش بود که زجر بکشد؛ به همان اندازهای که پدرم از شدت شرمساری در مقابل مردمش عذاب کشیده بود، آنقدری که مادرم از عذاب کشیدن پدرم اذیت شده بود و آنقدری که من در تمام این سالها از عذاب وجدان و دلتنگی برای پدر و مادرم زجر کشیده بودم. کمی که نفس گرفت باز به گلویش چنگ زدم، اینبار دیگر به خسخس افتاده بود و چشمانش از شدت فشار فاصلهای تا بیرون پریدن از حدقه نداشت. همانطور که دستم بند به گلوی او بود خم شدم و از روی زمین چوب مخصوص را برداشتم؛ کمر راست کرده و سر پیش آورده و در صورت کبود شده و بینفسش لب زدم: - حالا نوبت توئه که با زندگیت خداحافظی کنی آلفرد شرور! و بیآنکه به او فرصت انجام کاری را بدهم چوب مخصوص را بالا برده، آن را با ضرب در قلبش فرو کردم و به زندگی ننگینش خاتمه دادم. *** برایم حس بسیار عجیبی بود، بودن در قصر پدرم و ایستادن بر روی شاهنشینی که بر روی آن تخت پادشاهیاش قرار داشت. نگاهم را لحظهای میان مردم سرزمینم که در قصر جمع شده بودند دوختم؛ این روز حتی در رویاهایم هم نمیگنجید، اینطور بودن در قصر پدرم و در کنار مردم سرزمینم آنهم درحالی که زندگی و آبادانی باز به گوشه گوشهی سرزمینم برگشته بود. - این پیروزی رو بهتون تبریک میگم جناب آلفا. لبخند تلخی به روی شاهدخت که همچنان غمگین و ماتمزده به نظر میرسید زدم؛ یادم نمیرفت که ما این جنگ را به قیمت خون جفری و تعداد زیادی از مردم پیروز شده بودیم. - ممنونم شاهدخت. اشارهای به کیسهی در دستش کردم و ادامه دادم: - میخواهید به سرزمینتون برگردید؟! شاهدخت آرام سری تکان داد. - بله، دیگه اینجا کاری برای انجام دادن ندارم. لحظهای پلک بر روی هم گذاشتم. - سلام من رو به پدرتون برسونید و از طرف من از ایشون تشکر کنید! شاهدخت باز هم سری تکان داد و با قدمهایی آرام و خرامانخرامان از در سالن قصر بیرون رفت. نفسم را آه مانند بیرون دادم؛ شیرینی پیروزی در کنار غم از دست دادن آن افراد حس عجیبی را برایم به وجود آورده بود، حسی میان غم و شادی. سر برگرداندم و اینبار به لونا که تاج پادشاهی به دست به سمتم میآمد نگاه کردم؛ دخترک آنقدر در آن لباس سرخ رنگ و بلند زیبا شده بود که دلم نمیآمد از او چشم بردارم. - جناب آلفا! لبخندی به رویش پاشیدم و او برایم به احترام سری خم کرد. - مردم سرزمین از شما میخواهند که پادشاهی سرزمین گرگها رو به عهده بگیرید؛ این رو قبول میکنید؟! لحظهای به مردمی که با لبخند خیرهام شده بودند نگاهی انداختم؛ از اینکه بالاخره توانسته بودم خودم را به مردم سرزمینم ثابت کنم و کینه و دشمنیشان را از ذهنشان پاک کنم خوشحال بودم. - بله، با کمال میل قبول میکنم. کمی خم شدم و لونا روی پنجهی پاهایش ایستاد، لونا تاج طلایی و مزین شده به سنگهای قیمتی را بر سرم گذاشت و مردم برایم «هو» کشیدند. کمر راست کردم و نگاهم را به چشمان خوشرنگ لونا دوختم، من او را در کنار خودم میخواستم؛ من بدون او از پس هیچکاری برنمیآمدم. لب گشودم و با لحنی شبیه به لحن او گفتم: - بانو لونا، پادشاه سرزمین از شما میخواد که ملکهی سرزمینش باشید؛ این رو قبول میکنید؟! لونا از شیطنت کلامم لبخندی زد، لحظهای پلک روی هم گذاشت و پس از کمی مکث مثل خودم جواب داد: - بله، با کمال میل قبول میکنم. دست پیش بردم و دست لونا را در دست گرفتم، لونا لبخند زد و مردم از خوشحالی جشن و پایکوبی به راه انداختند. پایان -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
شمشیرم را به گوشهای انداختم و راست ایستادم؛ از شدت نفرت و عصبانیت غرش میکردم و دندانهای تیزم را به رخ وحشتزدهی آلفرد میکشیدم. آرام آرام به آلفرد نزدیک شدم و آلفرد از ترس قدمی به عقب برداشت؛ بوی آدرنالین بدنش را حس میکردم و حالم بهتر میشد از وحشتی که به جانش انداخته بودم. - دلت میخواد چطوری بمیری آلفرد؟! آلفرد آب دهانش را قورت داد و همزمان با من که جلو میرفتم قدمی رو به عقب برداشت. - خ… خواهش میکنم آ… آلفا؛ خواهش میکنم م… من رو ب… ببخش! با خونسردیِ ظاهری سری کج کردم. - ببخشمت؟! مگه تو پدر و مادر من رو بخشیدی؟! آلفرد همانطور که عقب عقب میرفت به دیوار پشت سرش برخورد کرد و باز با لکنت و وحشت لب زد: - ه… همه میگن تو… تو مهربون و ب… بخشندهای! باز هم قدمی به او نزدیکتر شدم آنقدر که نفسهای کشدار و تند شدهاش به صورتم برخورد میکرد. سر کنار گوشش برده و با تمام نفرتم لب زدم: - من مهربونم، اما نه برای قاتل پدر و مادرم. کمی عقب کشیده و به چشمان دو دو زننده و صورت رنگ پریدهاش خیره شدم؛ روزی را به یادم آمد که او دستور مرگ پدر ومادرم را صادر کرد، روزی که آنها را در میدان وسط شهر به آتش کشیدند و این مرد ملعون سوختنشان را به تماشا نشسته بود. دستم را بالا آوردم و گردن لاغرش را به چنگ گرفتم، اگر پای جان من وسط نبود پدرم همان سالها این مرد لعنتی را کشته و همهمان را از شرش خلاص کرده بود، اما عیبی نداشت. حالا من آمده بودم تا بهخدمتش برسم و انتقام خون پدر و مادرم را از او بگیرم. - تو دستور قتل پدر ومادر من رو دادی یادت میاد؟ دستور دادی تا اونها رو وسط میدون شهر به آتیش بکشن و من اون روز اونجا بودم و دیدم که داشتی سوختنشون رو تماشا میکردی و میخندیدی؛ سوختنشون برات لذتبخش بود نه؟! همانطور با دستم گلویش را میفشردم و آلفر از کمبود اکسیژن کبود شده بود به دستم چنگ میانداخت، اما اهمیتی نمیدادم. - پس به من هم حق بده که کشتن تو برام لذتبخش باشه. کمی از فشار دستم را کم کردم تا بتواند نفس بکشد؛ حیفم میآمد اویی را که پدر و مادرم را زنده زنده سوزانده بود به همین راحتی بُکشم! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- فکر کن من حالا این در رو بشکنم و بیام تو، بعد تو چطوری میتونی از خودت در برابر من محافظت کنی؟! ضربهی نسبتاً محکمی بر در کوبیدم که در چارچوبش لرزید و با خشم و نفرت ادامه دادم: - اونموقع من هم میتونم کار نیمه تموم پدرم رو تموم کنم و اون گردن کثیفت رو بشکنم! دستانم را بند لولای درب کردم و آن را با یک حرکت از چارچوب در آوردم؛ آنقدر عصبانی و پر از نفرت بودم که میتوانستم چهارستون بدن آلفرد را هم مثل این درب خورد کنم. با قدمهایی محکم و شتابانه وارد قلعه شدم، همانطور که انتظارش را داشتم آلفرد در طبقهی اول قلعه نبود و احتمالاً خودش را جایی گم و گور کرده بود. همانطور که از پلههای سنگی بالا میرفتم فریاد زدم: - کجایی جناب آلفرد؟! مثل یه موش رفتی توی یه سوراخ و قایم شدی؟! شمشیر به دست درب اولین اتاق را با عجله گشودم و درون اتاق را نگاهی انداختم، اتاق به نظر یک اتاق خواب میآمد و خبری از آلفرد در آن اتاق نبود. در اتاق را بهم کوبیدم و سراغ دومین اتاق رفتم؛ تمام این اتاقها روزی متعلق به من و خانوادهام بود، اما حالا آن آلفرد لعنتی در آنها جولان میداد. همینطور دومین و سومین اتاق را هم گشتم، اما خبری از آلفرد نبود. به چهارمین اتاق رسیده بودم، اتاقی که قبلترها متعلق به من بود و تمام روزهای کودکیام را در آن گذرانده بودم؛ اتاقی که تمام خاطرات خوب و بد کودکیام را یدک میکشید. درب اتاق را اینبار با کمی تردید باز کردم و سرکی به داخل کشیدم، نه مثل اینکه در آن اتاق هم نبود. لحظهای وسوسه شدم تا باز پا به آن اتاق بگذارم و به عادت کودکیام از آن پنجرهی کوچک اتاق به بیرون نگاه کنم، اما همین که اولین قدم را به داخل برداشتم چیزی درون شانهام فرو رفت. فریاد کوتاهی از سر درد کشیدم و پلک روی هم فشردم، چشم که باز کردم با چهرهی رنگپریده و وحشتزدهی آلفرد که پشت در اتاق پنهان شده بود روبهرو شدم؛ مردک لعنتی خنجرش را درون شانهام فرو برده بود. دندان روی هم ساییدم و دست بردم و خنجر را با یک حرکت از شانهام بیرون کشیدم و آن را به گوشهای پرت کردم. - خب، دوباره بهم رسیدیم پادشاه آلفرد! عصبانی و کلافه بودم و بالا آمدن گرگ درونم را حس میکردم و نمیخواستم جلویش را بگیرم؛ برای دریدن گلوی آلفرد به تمام قدرتم نیاز داشتم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
شاهدخت در میان گریه سر بلند کرد و نگاهش به آن پیرمرد که جفری را زخمی کرده بود افتاد با حرص از روی زمین برخاست و فریاد زنان به سمت او حملهور شد. - میکشمت عوضیِ خائن! چشمم را بر روی نبرد شاهدخت و آن پیرمرد بستم؛ نمیخواستم جلوی شاهدخت را بگیرم، هرکسی در زندگی حق داشت انتقام عزیزانی که از دست داده بود را بگیرد و شاهدخت هم از این قضیه مستثنیٰ نبود. پلک باز کردم، دست پیش بردم و شنلی که بر تن داشتم را باز کرده و آن را بر روی تن بیجان جفری انداختم؛ ما داشتیم در جنگ پیروز میشدیم و جفری نبود تا پیروزی ما را ببیند و این میتوانست تمام خوشحالیام از پیروزیمان را تحت شعاع قرار دهد. در آخرِ نبرد شاهدخت توانست سر از تن آن پیرمرد خائن جدا کند و من در آن میان نگاهم به آلفردی افتاد که پس از شکست خوردن لشکریانش با اسب درحال فرار بود. دست بر زمین گرفتم و از جای برخاستم؛ حالا که در جنگ پیروز شده بودیم، حالا که سرزمینمان را از چنگال خونآشامها بیرون کشیده بودیم وقتش بود تا من هم انتقامم را بگیرم. انتقام پدرم، مادرم و تمام گرگینههایی که در این جنگ از دست رفته بودند. افسار اسبی که سوارش از آن افتاده بود را در دست گرفتم و با یک حرکت سوارش شدم و به دنبال آلفردی که داشت به سمت پایتخت میرفت تاختم. فکر به شکستن گردن آن آلفرد لعنتی تنها چیزی بود که میتوانست در آن شرایط که جفری و چندین تن از مردم سرزمینم را از دست داده بودم اندکی من را آرام کند. همچنان در تعقیب آلفرد بودم و به شهری که تقریباً تمام مردمش پس از حملهی ما به قلعههایشان از آن گریخته بودند رسیدیم، شهری که پایتخت سرزمینم بود و حالا تمام آسمانش با سقف کاذبی پوشانده شده بود تا احتمالاً خونآشامهای لعنتی را از تابیدن اشعههای خورشید محافظت کند. پشت سر آلفرد وارد قصری که سالها پیش متعلق به پدرم بود شدم، از اینکه به اینجا آمده بود خوشحال بودم چون میتوانستم در پیشگاه روح مادر و پدرم او را به سزای اعمالش برسانم. در حیاط بزرگ قصر آلفرد از اسبش پایین آمد و خودش را با سرعت به ساختمان قصر رساند، در را هم پشت سرش بست و چِفتش را انداخت. پوزخندی از این حرکتش به لبم آمد؛ خیال میکرد این قلعه میتواند او را از دست من نجات دهد؟ اصلاً او تا کی میتوانست در این قلعه پنهان شود؟! از اسبم پایین آمدم و پشت در فلزی قلعه ایستادم؛ میدانستم که آلفرد تمام سربازانش را برای جنگ با ما فرستاده بود و حالا در این قلعه هیچکسی نبود که از او محافظت کند، پس با این حساب من کار سختی را در پیش نداشتم. - رفتی و قایم شدی آره؟! حالا تو بگو کی ترسوئه، من یا تو؟! صدایی که از جانبش نشنیدم خندهی تمسخرآمیزی کردم و ادامه دادم: - فکر کردی این چفت و بَستها میتونه تو رو از دست من نجات بده؟! دستم را بر روی در فلزی و سرد گذاشتم؛ در خودم آنقدر قدرت میدیدم که بتوانم درب را از جای در بیاورم، اما بدم هم نمیاد مثل او کمی با اعصاب و روانش بازی کنم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با پاشیده شدن گِل بر روی اشباح کار ما کمی راحتتر شد و حداقل میتوانستیم آن موجودات پلید را ببینیم و خودمان را راحتتر از شر آنها خلاص کنیم؛ بار دیگر کفهی قدرت به سمت ما چرخیده بود و این ما بودیم که خونآشامها و اشباح را نقش زمین میکردیم. - اوه نه! جفری؟! سر چرخاندم و با بهت در میان آن شلوغی به دنبال جفری چشم گرداندم؛ آخرین باری که او را دیده بودم همچنان با آن پیرمرد جادوگر درگیر بود. با دیدن او که کمی آنطرفتر نقش بر زمین شده بود سرباز خونآشام زیر دستم را کشتم و به سمت او دویدم. - جفری؟ جفری؟ بالای سر جفری که خنجری در سینهاش فرو رفته بود و با شدت خون از دست میداد روی زانو نشستم؛ نفس در سینهام حبس شده بود و نمیتوانستم این تصویر را باور کنم! - جفری صدام رو میشنوی؟! جفری به سختی چشمانش را باز کرد و ابتدا نگاهی به من و بعد به شاهدخت که کنارش نشسته بود انداخت و بریده بریده لب زد: - ن… ناراحت من نباشید ش… شاهدخت؛ ب… برای من باعث… افتخار بود که… تو…تونستم مدتی رو ک… کنار شما باشم! شاهدخت دست پیش برد و دست جفری را محکم در دست گرفت و من در آن میان کم مانده بود که بغض بترکانم و گریه کنم، اما به سختی خودم را کنترل میکردم. برایم از دست دادن دوستی مثل جفری سخت بود و سختتر از آن این بود که میدانستم او به خاطر کمک به ما به این وضعیت افتاده بود و حالا ما هیچکاری از دستمان برای نجات او برنمیآمد. - این حرف رو نزن جفری؛ تو… تو باید پیش من بمونی… تو حق نداری اینجوری من رو تنها بذاری! دستی به چشمانم کشیدم؛ عجیب دلم میسوخت از اینکه کاری برای او از دستم بر نمیآمد و تنها میتوانستم مثل پدر و مادرم مرگ او را به تماشا بنشینم. - م… من خ… خیلی متأسفم! و پس از گفتن این حرف چشمانم بسته شد و دستش در دستان شاهدخت بیجان شد. - جفری؟ چشمهات رو باز کن! خواهش میکنم! جفری؟! شاهدخت که جوابی از جفری نشنید به هقهق افتاد و من هم وضعیتی بهتر از او نداشتم؛ درست بود که اکثر اوقات از دست جفری حرص میخوردم، اما او همیشه برایم دوست بینظیری بود! دوستی که حالا قدر بودنش را میدانستم. -
رمان زیر پوست عشق | زهرا عضو انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
پارت بیست و سوم (چند روز بعد سومشخص فهیمه) فهیمه دوباره با هجوم ناگهانی تهوع از خواب پرید. نفسش تند بود، مثل کسی که از کابوس بیرون پرت شده. دستش را روی دهانش گذاشت، اما طعم تلخ و داغ بالا آوردن در گلویش نشسته بود. بهسختی خودش را تا درِ توالت کشاند. دستش روی دستگیره لغزید. خواست باز کند، اما در قفل بود. لحظهای مکث کرد—چرا باید در قفل باشد؟ گوش تیز کرد. صدای خفهی عق زدن میآمد. فهیمه خشکش زد. در تمام خانه فقط او و مهتاب بودند. اگر صدایی از آن سو میآمد، پس… نامش را لب زد، بیصدا اما با خشم و حیرت: - مهتاب؟ سکوتی کوتاه، بعد صدای تلاشی برای نفس کشیدن. فهیمه دیگر نمیتوانست تحمل کند. دستش را محکم روی در کوبید، اما نه از نگرانی از اضطرابِ مبهمی که بیشتر شبیه حس مالکیتی بود که در خونش میجوشید. اما حملهی بعدی از درون خودش آمد. شکمش پیچ خورد، بدنش از کنترل خارج شد، و پیش از آنکه بتواند بلند شود، روی زمین نشست و بالا آورد. بوی فلز و تلخی فراگیر شد. اشک از گوشهی چشمش جاری شد، نه از درد، از خشم بیدلیل. از آن روزی که دنبال آرمان رفت، این حالتها آغاز شد انگار چیزی در بدنش فاسد شده بود. شاید خودِ آن عشقِ ناسالم، حالا داشت از درونش بالا میآمد، خودش را پس میزد. فهیمه به تکیهگاه دیوار چسبید، نفسنفسزنان، با رنگی پریده و موهایی چسبنده به پیشانی. در گوشهی ذهنش تصویری دویده بود: مهتاب پشت در، خمشده، همان صدای تهوع، همان ضعف. لبخند باریکی روی لبهای نیمهبیرمقش نشست. شاید بیدلیل نبود. شاید حتی تنِ مهتاب هم دارد از نبود آرمان تب میکند؛ از عشقی که فقط برای یک نفر طراحی شده بود… خودش. با انگشت روی زمین رد مایع را دنبال کرد، بیهدف، اما با همان وسواس قدیمیِ مالکانه. بعد چشمانش را بست و گفت در دل: - هیچکدوم از ما خوب نمیشیم تا آرمان برگرده. و خانه، دوباره پر شد از بویی که نه بیماری بود، نه ترس بوی وابستگیِ کهنهای که نفس همه را میبُرید.- 23 پاسخ
-
- 1
-
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
سر چرخاندم و با بهت به فرد پیش رویم نگاه دوختم. او دیگر اینجا چه میکرد؟! - تو؟! نگاهم را لحظهای میان شاهدخت و وزیر اعظم سرزمین جادوگران چرخاندم؛ او چرا به اینجا آمده بود؟! یعنی… یعنی این پیرمرد یک خائن بود؟! - پس درست حدس زده بودم، تو یه خائنی جناب وزیر اعظم! وزیر اعظم از اسبش پایین آمد و به شاهدخت نزدیک شد. - من اسمش رو خیانت نمیذارم شاهدخت، من فقط طرف منفعتم هستم. اگر پادشاه منفعت من رو تأمین میکرد من دیگه نیازی به همکاری با خونآشامها نداشتم. با بیقیدی شانهای بالا انداخت و ادامه داد: - ولی متأسفانه پادشاه با من خیلی بد تا کرد و حالا وقتشه که تاوانش رو پس بده؛ اون هم با کشته شدن دختر عزیزش! و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و خواست به سمت شاهدخت حمله کند که جفری زودتر به سمتش هجوم برد و با او درگیر شد. کلافه و عصبی به لشکریانم نگاهی انداختم؛ وضعیت اصلاً خوب نبود و خونآشامها با کمک اشباح نامرئی تعداد زیادی از سربازان ما را از پای در آورده بودند. بلاتکلیف چنگی میان موهایم زدم؛ باید فکری برای اشباح میکردم اگر اینطور پیش میرفت ما شکست میخوردیم و همهمان کشته میشدیم. - اَه لعنتی! ناگهان فکرم به سمت حرفهای کریستین(ولیعهد سرزمین جادوگرها) رفت، او گفته بود که در گذشتهها مردم سرزمینش توانسته بودند اشباح را با پاشیدن رنگ به روی آنها شکست دهند و این ترفند شاید به ما هم کمک میکرد. ما رنگ در دسترس نداشتیم، اما میتوانستیم از گِل برای اینکار کمک بگیریم. قدمی به سمت لونا که با آشفتگی بر زمین افتادن گرگینههای دیگر را تماشا میکرد برداشتم. - لونا؟ به سمتم که برگشت ادامه دادم: - لطفاً برو و با کمک چند تا از گرگینههای دیگه یه ظرف بزرگ گِل درست کن و از پشتبوم قلعه اون رو روی جاهایی که فکر میکنی اشباح حضور دارن بریز. لونا همچنان با چشمان مبهوت و گشاد شده خیره نگاهم میکرد؛ انگار که یا منظور من از گفتن این حرف را نمیفهمید و یا از فکری که کرده بودم در تعجب بود. - برو دیگه، چرا وایسادی؟ لونا انگار که تازه به خودش آمده باشد تند و تند سر تکان داد و به سمت قلعه دوید. من هم باز به سمت دیگر گرگینهها برگشتم تا یک فکری برای این نبرد درهم و برهم بکنم؛ جفری هنوز با آن پیرمرد (وزیر اعظم) درگیر بود و گرگینهها با خونآشامها و اشباحی که قدرت نامرئی این جنگ بودند، در نبرد بودند. -
Shahrokh شروع به دنبال کردن Mahdieh Taheri کرد
-
امیر مهراد عضو سایت گردید
-
Mahdieh Taheri شروع به دنبال کردن درخواست رصد و ویراستاری رمان محرم قلبم | مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا کرد
-
درخواست رصد و ویراستاری رمان محرم قلبم | مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست ویراستاری
سلام خسته نباشید درخواست رصد و ویراستاری رمانم داشتم- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
Mahdieh Taheri پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
سلام رمانم تموم شده و درخواست ویراستار داشتم -
منو لابهلای خاطره هات پیدام کن
نبند روی اون روزای خوب چشماتو .....
نقل قولاز پلی لیست خانم شاید
-
خانم شاید عکس نمایه خود را تغییر داد
-
helma عضو سایت گردید
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن رمان رد قدم ها | مهدیه کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
#پارت_ششم ****** سرهنگ پرونده را روی میز انداخت. _میخوای همسرتو وارد این بازی کنی؟ بازیِ سارامان؟ رادین سرش را پایین انداخت. این سوالی بود که بارها از خودش پرسیده بود؛ و هر بار به جوابی نمی رسید؛ +نمیدونم. سرهنگ نفس عمیقی کشید و دستانش را پشت سرش قفل کرد. _هیچ پروندهای ارزش فرو ریختن یه خونه رو نداره... رادین نفسش را آهسته بیرون داد. +من نمیخوام نورا رو وارد این جهنم کنم… مکث کرد. +ولی نمیتونم وانمود کنم خطر فقط برای ماست... سرهنگ سری تکان داد، او میدانست رادین کاملاً آگاه است و وزن این مسئولیت روی دوشش سنگینی میکند. _ باشه ولی هر قدمش ریسک بزرگی داره… حواستونو جمع کنین… رادین نمیدانست خوشحال باشد که سرهنگ پذیرفته یا نگران… احترام نظامی گذاشت و به سمت در رفت. سرهنگ چند قدم به جلو آمد و با لحن پدرانه و آرام گفت: _ قبل از سرگرد بودن، وظیفه همسر بودن داری… مواظبش باش. رادین به سمت سرهنگ برگشت، محکم و قاطع سر تکان داد بدون توجه به آشوبی که در دلش بود و از اتاق بیرون آمد. دستش را داخل جیب پالتویش برد و بیآنکه بداند چرا، کلید ماشین را محکم فشار داد. تصمیم گرفته شده بود. نه با داد، نه با تهدید؛ با همان لحن سردی که اسمش را میگذاشتند «منطق». آنقدر ذهنش درگیر این تصمیم جدید شده بود که نفهمید کی جلوی در خانه عمو یاسر رسید. زنگ را فشرد و بلافاصله صدای زنعمویش در کوچه سرد و خلوت پیچید _بیا بالا رادین جان و لحظه ای بعد صدای تقه ای به گوش رسید و در باز شد. ًرادین مثل موجی سهمگین بود که به سوی کشتی کوچکی میتاخت؛ کشتیای که حالا نورا روی آن سوار بود و قرار بود در مسیر خطرناک پلیس حرکت کند.
- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
#پارت _پنجم رادین نامحسوس نفس عمیقی کشید، خوشحال بود که علی را کنارش دارد. نیلوفر دستی به حلقه اش کشید و طبق عادت کمی آن را جابه جا کرد. سپس به علی چشم دوخت و گفت __توی شرکتی که شهرام ازش برای ترجمهی اسناد و قراردادهای مالی استفاده میکنه نورا فقط مترجمه، نه شریک، نه عضو باند. در واقع هیچ تماس مستقیمی هم با خود شهرام نداره… ولی برای ما که هیچ مدرکی از شهرام نداریم کمک بزرگیه. و در مورد جناب سرهنگ هم... احتمالا مخالفت میکنه، ولی وقتی بفهمه راه دیگهای نداریم، مجبور میشه بپذیره. رادین کم کم داشت کلافه میشد. چرا متوجه نبودن که مهمترین چیز جان نوراست؟ + اگه شهرام بفهمه چی میشه؟ و باز هم سکوت... تک تکشان خوب میدانستند شهرام چه جانور خطرناکیست. نیلوفر حلقه را به دست دیگرش جابه جا کرد و به میز چشم دوخت. +تا وقتی پوشش نورا حفظ بشه مشکلی پیش نمیاد. و در دل ادامه داد: امیدوارم... رادین دست راستش را روی چشمهایش گذاشت و محکم فشار داد. مسئولیتش فقط یک پرونده نبود. اجازه نمیداد شغلش، نورا یا حتی یک نفر از خانوادهاش را به خطر بیندازد. اما تکلیف پرونده چه میشد؟ نه، در این شرایط نمیتوانست فکر کند. پس گفت: +بذارین اول با سرهنگ مشورت کنم. ضمن اینکه معلوم نیست نورا اصلاً قبول کنه. اینها را گفت، اما خودش خوب میدانست؛ هم سرهنگ با این پیشنهاد کنار میآید، و هم نورای کلهشق، همیشه برای دردسر آماده است. رادین از جایش بلند شد. +جلسه تمومه. تا اعلام نظر سرهنگ، هیچ تصمیمی قطعی نیست. نگاه کوتاهی به جمع انداخت. هیچکس حرفی نزد. صندلیها آرام عقب رفتند، کاغذها جمع شد و هرکس با فکر خودش اتاق را ترک کرد؛
- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
#پارت_چهارم نیلوفر در تلاش بود تا جلوی خودش را بگیرد و دندان های علی را در دهانش خورد نکند، نفس عمیقی کشید و چشم باز کرد و با آرامش گفت _من به همه اینا فکر کردم. قرار نیست ما وارد باند شهرام بشیم یا عضو جدید بیاد تو گروه. همه چشم ها منتظر نقشه نیلوفر بودند. نیلوفر لبخندی زد و دستانش را روی میز در هم گره کرد _ در واقع شهرام باید فکر کنه یکی از ما، مال خودشه. نیلوفر میدانست پیشنهادش چندان به مذاق رادین خوش نمی آید اما در حال حاضر تنها پرونده، برایش اهمیت داشت. _شهرام کاربلده. سراغ آدمهایی میره که حتی پلیس هم بهشون شک نمیکنه؛ آدمهای تمیز، بدون حتی یه لکهی مشکوک تو پروندهشون. نیلوفر باز هم تعلل کرد. نگاهی به رادین انداخت و ادامه داد _ما هم همچین کسی رو داریم. کسی که وارد منجلاب سارامان شده بدون این که خودش بدونه. سکوت مثل باری سنگین روی شانههای همه افتاد. حتی علی هم چیزی نگفت. رادین میفهمید، اما ذهنش لجوجانه عقب میکشید. خط اخم روی پیشانیاش عمیقتر شد. تا اینکه نیلوفر چیزی که رادین به دنبال فرار از آن بود را به زبان آورد _نورا رادین دیگر نتوانست ساکت بماند. دستانش مشت شد و با صدایی که به زحمت کنترلش میکرد گفت: +امکان نداره. نیلوفر بی رحمانه ادامه داد _ولی وقت نداریم. این تنها راهمونه. اما این خط قرمز رادین بود... خانواده اش! نورا برای او یک مسئولیت اجباری به حساب می آمد اما به هر حال شریک زندگی اش بود...نه.. هیچ حساب و کتابی جواب نمیداد؛ نمیتوانست پای نورا را به این ماجرا باز کند. اصلا دیگر نورا ربطی به این پرونده نداشت! او دیگر برای شرکت شهرام کار نمیکرد. نفس عمیقی کشید و با آرامش ظاهری گفت +نورا الان دیگه برای یه شرکت دیگه کار میکنه پس کمکی هم برای ما به حساب نمیاد. نیلوفر نگاه از رادین بر نمیداشت. انگار با نگاهش میخواست بگوید که خودت هم میدونی این یه بهانست. او سکوت را ترجیح داد. بی حوصله تر از این بود که بخواهد دیگران را قانع کند. پس دستانش را از روی میز برداشت و به صندلی تکیه داد _تصمیم با شماست سرگرد. امیر حسام که تا آن لحظه نظاره گر بود، لبی تر کرد و گفت _نورا خیلی راحت میتونه دوباره به شرکت قبلی برگرده و از اونجایی که یه مترجم خبرس حتما دوباره استخدامش میکنن. انگار در میان آنها تنها علی به احساسات رادین، بها میداد. او نمی خواست رادین روی خط قرمز هاش پا بگذارد. از طرفی این نقشه آنقدر ها هم بی نقص نبود پس رو به جمع گفت _فرض کنیم نورا خانم دوباره شد مترجم شرکت الماس... چطوری قراره وارد باند شهرام بشه؟ یا اصلا جناب سرهنگ اجازه اومدن یه غیر نظامی به ماجرا رو میده؟ رادین نامحسوس نفس عمیقی کشید، خوشحال بود که علی را کنارش دارد.
- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
Mahdieh Taheri شروع به دنبال کردن زری گل کرد
-
خانم شاید عضو سایت گردید
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و هشتاد و هشت... .... سرخاک مهتا نشسته بودم و داشتم به خاطرات شیرینمان فکر میکردم به روزیی که بچهها را عروس و داماد کردیم با هم سفر رفتیم و نوههای خوشگلمان را دیدیم مهتای بی معرفت تنهایم گذاشت دقیقا یک هفته بعد از عروسی همتا. امروز، اولین سالگردش بود همه رفته بودن من نشسته بودم تا با او دردِدل کنم از دور به بچهها نگاه میکردم که منتظر من بودند دخترا با شوهر و بچه هایشان، پسرها با زن و بچه هایشان، خیلی خوشحال بودم بخاطر اینکه لیانا و کیانا میدانستن ما پدر و مادرشان نبودیم ولی با ما ماندن و همیشه مراقبمان بودند، زمانی که کیانا فهمید چه مامان بی رحمی داره ولی ازش پرستاری کرد تا روزی که مرد. لیانا با یکی آشنا شد و ازدواج کرد کیان و کسرا هم با فرد مورد علاقهیشان ازدواج کردند و همتا با استادش. از فکر به مهتا قلبم درد میگرفت نفسم بالا نمیآمد حس میکردم روح از بدنم جدا میشود آخرین چیزی که دیدم این بود که بچهها سمتم میدویدند و من دیگر هیچی نمیدیدم جز مهتا.... پایان -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و هشتاد و هفت... لیانا بود که داشت صحبت میکرد و با کیانا از پلهها پایین میآمدند جفتشان نشستن. مهتا گفت_ خیلی اذیت میکنه شب تا صبح که نمیذاره بخوابم، روزا که خوابه، منم مجبورم بخوابم تا انرژی داشته باشم، دخترهی بی انصاف من کی شما رو فراموش کردم که این بار دومم باشه. نگاهم به کیانا بود که با ناراحتی و حسادت نگاهش میکرد بحث را عوض کردم و گفتم+ کیانا جان، جواب کنکور نیومده هنوز. _ نه هنوز سایت باز نشده. بعد لپتاپی که همراهش آورده بود را باز کرد و باهاش مشغول شد زمانی که مهتا حالش بد شد کیانا پیشمان برگشت، هنوز بخاطر دروغ گفتنمان ما را کامل نبخشیده و پیش ما خیلی معذب است، طوری که حتی میخواد یک لیوان آب هم بخورد اجازه میگیرد روانشناسش میگوید به مرور زمان عادت میکند باید به آن میدان بدهیم. عماد گفت_ عمو سهراب میخوام یه چیزی بهت بگم مامانم اینا که تره هم برای من خرد نمیکنن حداقل شما توجه کن. + بگو پسر ببینم چیشده؟. _ عمو شما قبول داری که من بزرگ شدم یا نه؟. فهمیدم باز میخواهد از لیانا خواستگاری کند گفتم+ بستگی به موقعیتش داره. _ من خودم و به آب و آتیش زدم و گفتم لیانا رو میخوام همتون مسخرهام کردین و بهم خندیدین. آنا گفت_ عماد شروع نکن لطفا، یه کاری نکن ما رو با لگد از خونه پرت کنن بیرون. عماد_ صبر کن مامان، دارم با عمو سهراب مردونه صحبت میکنم، خب عمو میخواستم بدونم شما نظرتون راجع به یه داماد خوشگل و باهوش و خانواده دار چیه؟. از پرویش خندهام گرفت و گفتم+ اخه بچه، تو هنوز پشت لبت سبز نشده هنوز پول تو جیبیتو از بابات میگیری چی تو خودت دیدی که باز اومدی خواستگاری دخترم؟. _ عمو این چه حرفیه؟ الان پول ندارم کار ندارم خونه ندارم ولی چند وقت بعد، خودتون میافتین دنبالم که دخترتون و بگیرم بعد من براتون ناز میکنم هاا. + باشه پسر، هرموقع خونه و ماشین گرفتی پشت لبت هم سبز شد بیا ببینم مشکلت چیه؟. عماد_ شما بذار ما نامزد کنیم دوتایی با هم زندگیمون و میسازیم بعد از تموم شدن درسمون میریم سر خونه زندگیمون. کیانا با ذوق گفت_ وای پزشکی تهران قبول شدم. همه خوشحال شدیم و بهش تبریک گفتیم عماد گفت_ بیا همسرم هم پرستار شد دیگه من از زندگی چی میخوام؟. چشمهایم چهارتا شد و گفتم+ دوباره حرفت و بگو. عماد تا خواست حرف بزند آنا گفت_ هیچی نمیگه سهراب، ولش کن. عماد با ناراحتی گفت_ چی چیو هیچی نمیگه، من دارم خواستگاری میکنم خانم پرستار آینده رو از پدرش، نظرت چیه عمو؟کیانا جون، نظر تو چیه عزیزم؟. لپهای کیانا گل انداخته بود و بلند شد و رفت، از دستش ناراحت شدم و گفتم+ عماد، همین الان از جلوی چشمام گمشو تا نزدمت. عماد_ عمو منکه حرف بدی نزدم، فقط گفتم. + خفه شو پسرهی پرو، نمک میخوری نمکدون میشکنی. آنا گفت_ سهراب، بچه است یه چیزی میگه تو چرا جدی گرفتی. عماد_ مامان انقد گفتی من بچهام که هیچکی آدم حسابم نمیکنه منکه نگفتم الان عروسی بگیریم گفتم نامزد بمونیم تا درسمون تموم شه. باید یک کاری میکردم که هوا ورش ندارد گفتم+ آخه بچه، من رو چه حسابی دختر دسته گلم و بدم بهت، میخوای کجا ببریش؟ ور دل ننه ات! عماد یبار دیگه از این حرفا بزنی چشمام و میبندم و هرچی از دهنم دربیاد بهت میگم. آنا گفت_ خوبه خوبه تا دیروز التماس میکردی خواهرم و بهت بدم حالا برای پسرم قلدری میکنی! حیف پسرم که بخواد داماد تو بشه. + آره واقعا پسرت حیفه، مواظبش باش ندزدنش. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و هشتاد وشش.. _ نه قربونت، کیانا هم مثل شیدا و سروش خودمه، فرقی نداره. بعد در عقب و باز کرد و گفت_ پیاده شو عمو جون، بریم تا یه مدت از شر سهراب راحت باشی، وسیلههات کجاست عمو؟. سهراب گفت_ دست خالی اومده وسیلههای مورد نیازش و میارم، فقط شایان! جون تو و جون دخترم، مواظبش باش. شایان با خنده گفت_ چشم مواظبم، ولی سعی کن این چند وقت و اینجا آفتابی نشی چون ما تازه داریم حس آرامش و زندگی رو میچشیم، مگه نه عمو جون؟. کیانا به یه لبخند بی حال اکتفا کرد و رفتند، ولی سهراب اصلا راضی نبود و نگران بود. کتابها و چند دست لباس توی چمدانش گذاشتم و به کمیل دادم تا برای کیانا ببرد، جاش خیلی خالی بود یک هفته بود که نه او زنگ زده بود و نه ما، شایان میگفت بهتره با هم ارتباط نداشته باشیم و درعوض خودش با خنده و خوشی داشت روی مخ کیانا کار میکرد تا به خانه برگردد، میگفت کیانا درس نمیخواند و از اینکه مادرش او را نخواسته و در سطل آشغال انداختنش ناراحت است، سهراب ازش خواست تمام تلاشش را بکند و تا به زندگی برگردانتش هنوز یک هفته مونده بود تا زمان زایمانم، ولی خیلی درد داشتم هیچکس خانه نبود بچههت دنبال درس و مدرسهیشان بودند لیانا و سهراب هم دادگاه رفته بودن قرار بود توافقی جدا شن ولی خب طول میکشید. تو همین مدت فهمیدم رسول خانه را پس نداده و سهراب برای آرامش خاطر لیانا دروغ گفته ولی مهم نبود کیانا که ترکمان کرد نمیخواستیم لیانا هم برود. سمت تلفن رفتم تا به سهراب زنگ بزنم بیاید و به بيمارستان برویم ولی حالم بد شد و افتادم، نمیدانم چقد گذشت وقتی بیدار شدم در بغل کیانا بودم که با اشک میگفت_ مامان! مامان چیشده؟. دستش را گرفتم و گفتم+ خوشحالم که اومدی، میدونستم من و باباتو میبخشی، کیانا من دوست... .... سهراب... از وقتی که کیانا رفته حوصله هیچکاری را ندارم کم حرف شدم از دادگاه خارج شدیم. لیانا خیلی حالش بد بود بردمش و شیرموزی مهمانش کردم تا بفهمد که تنها نیست خودم عین کوه پشتش هستن. هنوز نیمی از شیرموز مانده بود که گوشیم زنگ خورد کیانا بود چقد از اینکه به من زنگ زده خوشحال بودم با ذوق جواب دادم+ سلام دخترم. ولی اون غم داشت معلوم بود گریه کرده چون صدای بغض کرده و فین فینش میآمد گفتم+ کیانا کجایی؟ چیزی شده؟. _ با..با. + جان بابا، چیشده قربونت برم چرا گریه میکنی؟. _ من اومدم خونه چندتا کتاب ببرم مامان وسط خونه افتاده هرچی صداش میکنم جواب نمیده. + اومدیم، گریه نکن باباجونم، الان میام. بلند شدم و بعد از حساب کردن به سمت خانه رفتیم مهتا روی زمین افتاده بود و کیانا روی سرش گریه میکرد نزدیک رفتم و تکانش دادم پلکهایش میلرزید ولی باز نمیکرد اورژانس هم آمد و خواستن ببرنش منم رفتم... ..... آنا با مشت به سینهام کوبید گفت_ تو چی از خواهر من میخوای؟ دست از سرش بردار. خندم گرفت و گفتم+ بخدا من نبودم بیهوش شده بود. _ تو نبودی ولی بچه مال توِ، سهراب به جون خودم اگه یه بچهی دیگه بخوای بذاری تو دامن خواهرم، من میدونم و تو، دست خواهرم و میگیرم و میبرمش فهمیدی؟. + نه به جون خودم دیگه کافیه، خسته شدم انقد پوشک عوض کردم. _ هاهاها خندیدم نوکریشون که برای خواهر منه، تو خسته شدی؟. بلند خندیدم و گفتم+ نفرمایید خانم، خواهر شما روی سر ما جا دارن. مهتا از اتاق خارج شد و گفت_ باز که شما دوتا دعوا میکنین، چه خبره؟ . _ هیچی آبجیِ قشنگم، بیا بشین سرپا نمون اذیت میشی. مهتا کنارم نشست و گفت_ وای همتا خیلی گریه میکنه پدرم دراومد تا خوابید لطفا ساکت شین بیدار نشه. _ به به مامان قشنگم، خوبی؟ کم پیدایی، با نینی خیلی مشغولی هااا، نکنه مارو فراموش کردی؟.